eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
اوووووف 😂😂 ماشاءالله همه اهل دلن
❤️
☺️
لنگه خودمه 😂
👇 ☺️ سلاااااام خوبین دوتا خبر دارم واستون.... یکی خوب یکی بد خبر خوب اینکه از اول ماه مبارک که داستان داوود ۲ رو شروع کردید و رسیدید به اونجاش که داوود خواست معمم بشه یه کخی(اصطلاح مشهدی_کرم😁) افتاد به جونم که منم باید معمم بشم آخه چند ساله دارم کار تربیتی داخل مسجد و کانون انجام میدم و تو همین فضا بودم ، وقتی داوود یک رو خوندم ، گفتم من که چیزی کم ندارم ازش، اندازه خودم و شاید بیشتر ازین آقا داوود خداروشکر فعالیت داشتم و انشاالله هم مفید بوده ، ولی وقتی رسید به تعمم داوود با خودم گفتم چند ساله داری کار می‌کنی و سطح دو حوزه هم هستی و همه هم به طلبه بودن میشناسنت و ترس و خجالتی هم که نداری مریضی معمم نمیشی؟!😂 و اتفاق هایی افتاد بعدش که این جریان هی جدی تر شد و همه اسباب و شرایط هم یکی یکی مهیا شد ( حتی پول لباس و عمامه که قیمت های فضایی داره🤕) که مفصله... خلاصه بنده روز ولادت امام حسن علیه السلام به دست مدیر مدرسمون، در شهر امام رضا جان و تو خونمون و جلوی کل فامیل شدم و اما خبر بد اینکه شاید حالا حالا ها همچین تصمیمی رو نمی‌خواستم بگیرم و قبول بار مسئولیت و سنگینیش برام خیلی سخت بود ولی شما یهو اومدی و با یک داستان... می‌خوام بگم که گردن شما هم گیره که مسبب این کار بودید😅 و می‌دونم که نمیشه حواستون به من باشه که کج نرم و جاده خاکی نزنم و تو قم فسیل نشم ولی مسلما دعای خیرتون و گه گاهی بیاد بودنتون (اونم فقط در ذهن شریف) می‌تونه خیلی کمک حال و مفید باشه... انشاالله همیشه قلمتون پربار و آدم ساز باشه و ما هم بتونیم با قلم و زبانمون تو این راه ثابت قدم و موثر باشیم عشقید❤️😘 👈 بهتون تبریک میگم اگر با این رمان، فقط یک نفر به لباس سربازی امام زمان ارواحنا فداه آمده باشد، برای دنیا و آخرتم کافی است☺️ خدا را شکر ان‌شاءالله موفق و عاقبت بخیر باشید.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴داستان زندگی جالب معلم با 5فرزندقدونیم قد😳 دوست داری از تجربه هاش بدونی🤩 واسه شیرینی های عید کلی چالش داشتند 🍪🍩😂 ✓علت همکاری بچه ها ✓مسئولیت پذیری ✓دلایل موفقیت من با فرزندانم ✓اختلالات یادگیری ✅اگر واسه مسولیت پذیری بچه هات هنوزم مشکل داری حتما به اینجا سر بزن چون کلی راهکارو تجربه داره 👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2589393581C213736a69e ۲۶سال سابقه تدریس مدارس استثنایی ومدرس خانواده😎👆
. با حوله های حجیم و سنگین خداحافظی کن 🖐🖐 حس خوب بعد از حمام با یه حوله نرم و لطیف و سبک با قدرت آبگیری بسیار بسیار عالی و بالا و زیبا تکمیل میشود ☔️ تمام این ویژگی ها در حوله های تن پوش و حوله استخری ما وجود دارد استفاده از نخ با الیاف طبیعی🍀☘ و فناوری نانو باعث شده بعد از تماس با حوله حس گرما و حس خوب و لطافت را تجربه کنید ✨ ✨ ✨✨ لینک کانال ما: https://eitaa.com/joinchat/3869442369C3d159f03c3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفدهم» 🔰مسجد صفا روز سیزدهم ماه مبارک رمضان بود و مطابق هر روز، داود بعد از نمازظهر ادامه قصه اش را برای بچه‌ها میگفت. داود اینقدر عادی و صبورانه برخورد کرده بود که انگ اخلاقی که باعث آتشی شدن غفور و بدبینی یک عده به داود شده بود، رنگ باخته بود. یا لااقل کسی حرف خاصی نمیزد و اوضاع آرام‌تر شده بود. شاید آنچه باعث شده بود که جمعیت مسجد کم نشود، این بود که داود با این که از دروغ داغون شده بود اما در فعالیتش اثر منفی نگذاشته بود و همه امور مسجد را مثل روز اول دنبال میکرد. [این پسره که باباش به ایتالیا پول قرض میداد و یه جورایی مهم‌ترین وارث باباش بود، وقتی قرار شد به دانشگاه بره، سن و سالش از بقیه کمتر بود. دلیلش را نگفتند اما مگه میشه کسی باهوش نباشه و یا نتونسته باشه نظر اساتید و دانشگاه را جلب کنه اما همین طوری بره بشینه سر کلاس و هیچی هم بهش نگن؟! خلاصه... رفت دانشگاه و ... راستی بچه‌ها یادم رفت از دینش براتون بگم. این پسره مسیحی بود. از اون مسیحی‌هایی که واقعا به عقایدش معتقد بود. نه از اون مُدِلایی که هر کاری خواستن میکنن، هر بلایی سر بقیه میارن، هر گناهی خواستن مرتکب میشن، سالها هم یاد خدا و دین نمیفتن اما هر از چند سال، عقد و عزاشون تو کلیسا میگیرن و پدرروحانی چندتا جمله براشون میخونه و یه پیانو هم نواخته میشه و خلاص! نه از اوناش نبود. ینی خانوادش مسیحی متعادلی بودند. تا حدودی اهل رعایت بودند. اما پسره وقتی وارد دانشگاه شد، با بعضی دانشجوهای مسلمان آشنا شد. اولش خیلی اهمیتی به اونا نمیداد اما اینقدر اون دانشجوهای مسلمان قشنگ برخورد میکردن و آدم حسابی بودن که یواش یواش تو دلِ این پسره یه اتفاقاتی افتاد و دلش خواست که با اونا بیشتر آشنا باشه و بیشتر با اونا وقت بگذرونه...] آن روز، وقتی جلسه قصه‌گویی تمام شد و بچه‌ها به طرف اتاق احمد و صالح برای بازی هجوم بردند، داود سجده شکر کرد و بلند شد و میخواست برای مادرش تماس بگیرد که آقافرشاد سلام کرد و نزدیک‌تر آمد. -حاجی یه گوشه بشینیم حرف بزنیم؟ -بله. حتما. به یک گوشه رفتند و فرشاد شروع کرد. -حاجی مدلِ اینجور تخریب‌ها کم نبوده. خیلی داشتیم. می‌خواستم بهتون بگم ما از طرف شما با پلیس فتا ارتباط گرفتیم و طرح شکایت کردیم. یکی از دوستام اونجاس و قول داد که پیگیری کنه اما همکاری خودتون هم لازمه. -از من چه کمکی برمیاد؟ -نشد ما با هم صحبت کنیم. اینقدر کار و بدبختی رو سرمون ریخته که حتی فرصت نمیکنیم از حضور شما بیشتر استفاده کنیم. اما بنظرم باید بشینیم با همین دوستم یه کم بیشتر حرف بزنیم تا بتونه کمکمون کنه. -باشه. هستم. کِی؟ -الان اینجاس. مادرش همین محله میشینه. امروز به بهانه سر زدن به مادرش آوردمش اینجا. داود جا خورد و گفت: «آقا خیلی دمت گرمه.» فرشاد اشاره کرد و آن آقا که حدودا 27 ساله بود و بیات نام داشت به طرف آنها آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشستند دور هم. فرشاد: «حاج آقای ما اهل تحول و کار جهادی و آبادی مسجده. حیفه که اینطور تهمت ها و حاشیه ها از الان پشت سرشون باشه و دشمن شاد بشیم. بخاطر همین، مزاحم شما شدیم که راهنمایی کنید که چطوری میتونیم کارو جلو ببریم؟» بیات: «بهتون تبریک میگم که اینقدر فعال و با روحیه هستین. منم بچه همین محله هستم اما دیگه روم نمیشه بگم بچه اینجام. از بس... بماند ... منظورم همین اوضاعی هست که دارین میبینین ... از دوران کودکی تا الان ندیدم یه آخوند بیاد اینجا بمونه. جسارت نباشه اما شاید خودِ شما هم بعد از مدتی از اینجا برید. ولی بدونین مردم با اومدن شما یه جور خاص دلگرم‌تر شدند. واسه خودمم جالبه.» ادامه👇
داود: «لطف دارین. خدا را شکر. این لطف خداست.» بیات: «بگذریم. میخوام بگم که خدا خیرتون بده و انشاءالله از نفس گرم شما بتونیم شاهد تحول باشیم. راستش من مسئله شما رو خیلی مسئله پیچیده‌ای نمیبینم. شاخک داود و فرشاد تیزتر شد و با دقت بیشتری به حرفهای بیات گوش دادند. بیات: «وقتی دو تا تهمت در فاصله کمتر از 24 ساعت از هم مطرح میشه و هر دوتاش هم با عکس‌های نامرتبط هست، منظورم اینه که اون عکسا خیلی ربطی به شما نداره و درباره شما چیزی رو اثبات نمیکنه، بخاطر همین میشه فهمید که اولا شما هدفی! ینی شما هدفشون هستید. ثانیا جای دوری نیستند. ینی مال دور و برِ خودمون هستن که تونستن از این زاویه‌ها عکس بگیرن. ثالثا چندان حرفه‌ای نیستند و بیشتر میخوره که از جایی یا کسی خط گرفته باشن برای تخریب شما.» حرفهای خوبی بود. اما هنوز جای ابهام زیادی داشت. داود پرسید: «چرا من؟ بخاطر حرف و حدیث‌هایی که پارسال تو شبکه‌های منافقین علیه من مطرح بود و میخواستن یه جورایی منو جلوی نظام قرار بدن؟» بیات: «من اطلاع چندانی از این چیزی که گفتین ندارم اما با دو تا حادثه‌ای که برای این مسجد پیش اومد، و هر دو حادثه مال قبل از حضور شما به اینجاست، منظورم همون حادثه آتیش زدن در مسجد و شعارنویسی و گرفتن فیلم و بعدش هم که دوباره آتیش زدن فضای داخلی مسجد و اینا... فکر میکنم زدن شما فقط یک دلیل داشته باشه.» فرشاد با تعجب پرسید: «چه دلیلی؟» بیات جواب داد: «زدن این مسجد. ما اطلاعاتی داریم که منافقین زوم کردن روی مساجد تا تعطیل و خرابشون کنند و بتونن کمیته‌ها و هسته‌های خرابکارانه خودشون رو در محله‌ها فعال تر کنند.» داود گفت: «و من این وسط خرمگس معرکه شدم و از وقتی اومدم این نقشه اونا به فنا رفته و تصمیم گرفتن که منو بزنن تا مسجد رو خالی کنم و برم. درسته؟» بیات: «دور از جون شما. یه جورایی بله. البته این قوی ترین تحلیل و احتمالی هست که میشه مطرح کرد. شاید دلیل دیگه ای هم داشته باشه که هنوز ما ندونیم و اطلاع نداشته باشیم.» فرشاد: «خب اینجوری بنظرم کار هم سخت شد و هم آسون. از این نظر آسون شد که فهمیدیم ... به قول شما قوی ترین احتمال اینه که دو تا جریان تهمتی که پشت سر حاج اقا مطرح شده، از یه جا آب میخوره.» بیات: «اینطور به نظر میرسه. با شواهدی که عرض کردم.» فرشاد: «و از این نظر سخت شد که ما اگر بخوایم این مسجد رو حفظ کنیم، باید حاجی فعال بمونه و اگر بخوایم حاجی را حفظ کنیم، باید هواشو داشته باشیم.» بیات: «چون بعیده که این آخرین حَربه‌ای باشه که به خرج میدن. توصیه میکنم خیلی مراقب خودتون باشید. مخصوصا اگر قرار باشه که درازمدت اینجا بمونید.» داود که ذهنش مشغول شده بود گفت: «خب وقتی تهمت و حرف و حدیث مطرح میشه، پایگاه اجتماعی آدمو هدف قرار میدن. فکر کنم من تهِ تهمتی اخلاقی رو بهم زدن. البته تهمت مالی و اقتصادی هم تو بورسه که فکر نکنم فعلا بتونن چیزی پیدا کنن.» بیات سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی سکوت کرد. داود و فرشاد متوجه سکوت معنادار بیات شدند. داود رو به بیات گفت: «برادرجان! میشه یه کم واضح‌تر بگین چی تو ذهنتونه؟ مثلا دیگه ممکنه چیکارم کنن؟ هان؟ دیگه چی میخوان بگن؟ مگر این که دیگه بزنن...» که یهو داود خودش هم سکوت کرد و از چشمان بیات خواند که بله، ممکن است بزنند. داود ادامه داد: «مگر این که دیگه بخوان بزنن و ناکار کنن. درست فهمیدم؟» ادامه👇