eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
561 ویدیو
113 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیستم» 🔰گلزار شهدا از شام تولد امام حسن علیه السلام، یعنی از شانزدهم ماه مبارک به بعد، معمولا ماه رمضان به سرازیری می‌افتد و مردم به لیالی قدر نزدیک میشوند. برنامه های مسجد به قوت خودش ادامه پیدا کرد و داود اجازه نداد که تاهلش به تبلیغش ضربه بزند. البته تلاش‌های شبانه روزی احمد و صالح از یک طرف، و از طرف دیگر آقافرشاد و عاطفه خانم و شادی و اِکیپ سلطنت خانم هم از طرف دیگر، خیلی در این روند نقش مثبت داشت. شب هفدهم ماه رمضان بود که احمد تیمش را برده بود به گلزار شهدا و قرار بود یکی از کسبه‌های محل برای بچه‌ها صحبت کند. هنوز یک ربع از صحبت‌هایش شروع نشده بود که داود هم سررسید و کنار احمد نشست. احمد آرام به داود گفت: «خوب شد اومدی. صحبتاش خیلی جالبه.» آن بنده خدا که سوپرمارکت داشت، حدودا 46 ساله و عماد نام داشت. آقاعماد همسرش را دو سال بود که بر اثر سرطان از دست داده بود و با تک پسرش که خیلی مذهبی نیست و ترک تحصیل کرده زندگی میکرد. [بچه‌ها شاید باورتون نشه اما من از قدیم عاشق این بودم که یه مغازه داشته باشم و همه چیز توش باشه و فروشندگی کنم. بخاطر همین، دوران ما رسم بود که بچه‌ها وقتی مدرسه‌شون تموم میشد، بعضیاشون مثل من، یه کارتون برمیداشتن و یه مُشت آدامس و پفک و شانسی میذاشتن داخلش و میرفتن سر کوچشون مینشستن و میفروختن به بچه ها. شانسی میدونین چیه؟ دوران ما بود. الان دیگه نیست. خیلی کمه. اون موقع ها یه بسته های قشنگ و رنگی بود که معلوم نبود توش چیه؟ اما چیزایی بود که بچه ها دوس دارن. یه پولی میدادن و یکیش انتخاب میکردن. به شانس خودشون بستگی داشت. یکی آدامس چاپی میفروخت. از همون آدامسا که یه عکس از فوتبالیستای خارجی داره. یا مثلا یکی دیگه اسباب بازی کوچیک برنده میشد. خلاصه هر کسی یه چیزی برنده میشد. خلاصه من وقتی بچه بودم کارم تابستونا این بود. دوسش داشتم. یه جورایی بهم شخصیت میداد. مخصوصا وقتی زنای همسایه‌مون اسم من می‌آوردن و همت و تلاش منو میکوبوندن تو سر بقیه بچه ها بیشتر خوشم میومد. باورتون میشه حس میکردم سن و سالم از همکلاسیام بیشتره؟ چون کار داشتم. یه کارتن کوچیک شده بود مغازم و تو حال و هوای خودم خوش میگذروندم. کم‌کم بزرگ شدم و تصمیم گرفتم یه مغازه بزنم. همین محله خودمون بهترین جا بود. چون پول اجاره مغازه بالاشهر نداشتم. من از یه زیرپله شش متری شروع کردم. شش سال اونجا بودم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و برم یه مغازه نه متری آبرومند اجاره کنم. دیگه موقع سربازیم شده بود و باید سربازی میرفتم. حتی تو سربازی هم مسئول فروش یه دکه یا بهتره بگم یه تعاونی تو پادگانمون شدم. چرا گفتم دکه؟ چون خیلی کوچیک بود اما در زمان من، بزرگتر شد و کلی جنس متنوع آوردیم و سربازا و افسرا و بقیه هم میخریدن... من یه چیزی بهتون بگم که فکر کنم خیلی خوب تجربه‌اش کردم. درس به درد من نخورد. چون من اهل درس نبودم. ولی وقتی فهمیدم اهل درس نیستم، وقتمو تلف نکردم. چون دلم میخواس همیشه بالا باشم و مامانا تعریفم کنن و پیشرفت کنم و از دست فروشی بیام بالاتر. بخاطر همین، حتی پسرمم که اهل نیست، مثل خودم کاسب شده و اونم راضیه. دو سه سال دیگه موقع سربازیشه اما میخواد قبل از این که بره سربازی، یه سرمایه ای جور کنه که بتونیم با کمک هم مغازه دو دهانه را بکنیم یه هایپرمارکت سه دهانه. اینجوری خیلی جای پیشرفت داره و میتونیم بیشتر کار کنیم...» داود به احمد گفت: «راس میگه. کاسبی خیلی خوبه. کاسبی آدمو با توکل و جُربزه دار و اهل بازار و معتبر بار میاره.» احمد گفت: «من بابام کاسب بوده. الان دیگه نمیتونه بره مغازه و به جاش شاگرد گرفته. جالبه که همیشه روزی تو جیبشون هست و هیچ وقت بی برکت نمیشن. شاید کم باشه ها اما هست.» بعد از صحبت‌های آقاعماد و شام و روضه مختصر، داود بچه‌ها را دور هم جمع کرد و گفت: «بچه‌ها! سن و سال شماها از تیم آقاصالح بیشتره. از فرداظهر باید مسجدو برای لیالی قدر آماده کنیم. کلی کار داریم. از پذیرایی و تمیزکردن قبل و بعد از مراسم گرفته تا انتظامات کل کوچه های اطراف و رفت و آمد مردم و این چیزا. توقع دارم شماها بیشتر تو کار باشین. با والدینتون مطرح کنین و اگر اجازه دادند، احمدآقا میخواد برنامه ریزی کنه و تیم خادمین لیالی قدر راه بندازه.» یکی از بچه‌ها گفت: «آقا لباس مخصوص داریم؟» ادامه👇
داود گفت: «امکانش نداریم. اما فکر خوبیه. پیشنهاد میدم همه لباس مشکی به تن کنین و یه شال عزای سیاه مخصوص مراسم هم بهتون میدیم و یکی یه پَر هم دست میگیرین و کارتون رو شروع میکنین.» یکی دیگر از بچه‌ها پرسید: «از همون پَرا که خادمان حرم امام رضا دارن؟» داود لبخند زد و گفت: «نه همون اما آره، شکل همون. فقط یه خواهش دارم. احمدآقا هر کاری به هر کسی سپرد، نباید چونه بزنه و بگه من دوس دارم فلان جا باشم و این جا را دوس ندارم. هممون باید برای امام علی و عزاداری مجلس روضه امام علی زحمت بکشیم. حله؟» همه گفتند: «حله» نیم ساعت بعد جمع کردند و سوار اتوبوس شدند و راه افتادند. در راه، داود تصمیم گرفت که سری به الهام بزند. به خاطر همین، سر چهارراه دوم پیاده شد و تاکسی گرفت و به طرف منزل الهام رفت. در راه به او پیامک داد و نوشت: «سَرت از قلعه در کُن آمدم یار ... لبت قند و عسل کن آمدم یار» همان لحظه از طرف الهام پیام آمد: «خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد... که در دستت بجز ساغر نباشد...» داود که این پیام را دید، لبخندی زد و یک شیشه عطر از جیب قبایش درآورد و کمی به محاسن و دست و گردنش زد و خوش و خوشحال در راه رفتن به طرف خانه یار بود که یهو تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت. دید صالح است. -جانم صالح! -سلام حاجی. کجایی؟ -دارم میرم جایی. چطور؟ -میتونی بیایی یه سر مسجد؟ -دو سه ساعت دیگه میام. چیزی شده؟ -اگه چیزی نشده بود زنگ نمیزدم. ببخشید. فکر کنم داشتی میرفتی خونه مادرخانمت. خیلی شرمندم اما فکر کنم باید بیایی. داود نگران شد. برخلاف میل باطنیش به راننده گفت: «آقا لطفا دور بزنین. میرم مسجد صفا.» همین طور که در دلش صلوات میفرستاد، با چشمش راه و خیابان را میشکافت تا زودتر برسد و ببیند چه شده؟ 🔰مسجد صفا داود سر کوچه پیاده شد. بیچاره از بس در آن محل به او سخت گذشته بود و خاطره حمله تروریستی به آن مسجد داشت، از سر کوچه چشم به دیوارها و مناره مسجد دوخت که ببیند آتش‌سوزی و یا چیزی نشده باشد؟ که وقتی نزدیک شد، متوجه شد که خدا را شکر مشکلی از این بابت نیست و حمله به مسجد نشده. سراسیمه وارد مسجد شد. دید یک خانم و آقا در مسجد هستند و هر دو خیلی ناراحتند. احمد و صالح هم بودند و آنها هم سرشان را پایین انداخته بودند و منتظر بودند داود بیاید. تا این که داود وارد شد و سلام کرد و پرسید: «چه شده؟» که آن مرد حدودا چهل ساله شروع به حرف زدن کرد: «حاجی شما بچه‌های مردمو سپردی به دست دو تا مَشنگ و خودت رفتی دنبال اَتَینا؟ (یعنی دنبال بیهودگی رفتن)» داود گفت: «چی شده حالا؟» آن مرد که فامیلیش راستین بود و در راسته بازار لوازم یدکی ماشین داشت صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بچه‌مو بردین قبرستون و خودتون بدون بچه من برگشتین؟» داود تمام دل و جگرش با شنیدن این حرف ریخت! نگاهی به صورت احمد و صالح کرد. از احمد پرسید: «آقا چی میگه؟» احمد آب دهانش را قورت داد و گفت: «پسرشون که اسمش افشین هست، با تیم من اومد. امشبم بودش. با همم برگشتیم. نشون به اون نشون که مسئول آمار و شمارش بچه‌هاست. تا سر کوچه هم با ما بوده. خدافظی کردیم. الان تقریبا یک ساعت کمتره که ما رسیدیم اما اون به خونشون نرسیده.» راستین صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نیومده خونه. میشنُفین؟ بچم با شما بوده اما هنوز نیومده خونه. ساعت داره از دهِ شب میگذره. خواهرش تنها گذاشتیم تو خونه تا اگه اومد، زنگ بزنه اما هنوز زنگ نزده. مسئولیت بچه من با شماهاست. برید پیداش کنین ببینم.» ادامه👇
داود که اصلا آن شب یک جور دیگر آرزو داشت اما به بدترین حالگیری تبدیل شده بود، با لحن آرام و مودبانه به راستین گفت: «چشم. من و این دو برادرم به کمک شما میاییم تا آقازاده‌تون پیدا بشه. نگران نباشین.» اما راستین بی ادبی کرد و گفت: «واسه من لفظ قلم حرف نزن. اگه اتفاقی واسم بچم بیفته، روزگارتون سیاه میکنم. کجا بردین بچه‌مو؟» داود صدایش را بلند کرد و گفت: «اگه به صدا بلند کردن باشه، منم بلدم. پس آروم و مودب باش تا بگردیم و پیداش کنیم. ضمنا داریم لطف میکنیم که میخوایم بگردیم. و الا همه بچه ها شاهدند که پسرتون تا کوچه مسجد هم اومده و از اتوبوس پیاده شده و به طرف خونه اومده. پس دیگه مسئولیتی با ما نیست. حالا بازم ادامه بدم یا آروم میشی و بریم دنبالش؟» راستین میخواست جواب داود را بدهد که همسرش، با این که حجاب چندانی نداشت اما از شوهرش عاقل تر و مودب تر بود و نگذاشت راستین ادامه بدهد و آرامش کرد و همگی بلد شدند و رفتند درِ مسجد. داود گفت: «منزل شما کجاست؟» راستین گفت: «کوچه سومِ پشت مخابراتِ پایین.» احمد پرسید: «همون جا که دو تا کاج داره و پشتش هم زمین فوتباله؟» راستین گفت: «آره. همون.» صالح گفت: «خب الان دو تا مسیر داریم. شما از طرف خیابون اصلی برین. ما هم از طرف مدرسه دخترونه میریم که تهش میخوره به کوچه شما.» داود گفت: «فقط لطفا یه تک به گوشیم بزنید که با هم در تماس باشیم.» احمد در مسجد را قفل کرد و دو گروه شدند و حرکت کردند. 🔰خانه الهام الهام داشت روبروی آینه موهای بلندش را شانه میزد. گاهی به چشمان خودش خیره میشد و در حال و هوای خودش بود. یک کُت دامن سبز خوش‌رنگ پوشیده بود و اندکی بیشتر از شب عقدش به خودش رسیده بود. حتی یک عطر گرم و خارجی که سیروس‌خان از امارات برایش آورده بود را به خودش زد و نگاهی به ساعت انداخت. المیرا که داشت آب میوه میگرفت، نگاهی به وضع و حالت انتظار الهام انداخت و لبخندی به لبش نشست. میخواست به کارش مشغول شود که دید سیروس هم دارد زیرچشمی به المیرا نگاه میکند. وقتی چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. البته به هم که نه! بیشتر داشتند به حس و حال دخترشان لبخند میزدند. فکرش را نمیکردند اینقدر بزرگ شده باشد که آن لحظه منتظر نامزدش باشد و مدام به ساعت نگاه کند. 🔰کوچه پس کوچه های محله صفا احمد و صالح جرات نداشتند با داود حرف بزنند. از بس داود ناراحت بود. همین طور که تندتند راه میرفتند، داود پرسید: «اگه پیدا نشد، چه خاکی تو سرمون بریزیم؟» صالح با احتیاط گفت: «خب حاجی مگه خودت نگفتی به ما دیگه ربطی نداره؟ از وقتی که از اتوبوس پیاده شده و رفته به طرف خونه، به ما ربطی نداره. نمیتونیم که دنبال همشون تا در خونه بریم.» داود با همان دلخوری و عصبانیت گفت: «احمد چی میگه این؟ جوابشو بده!» احمد که به نفس نفس افتاده بود به صالح گفت: «بخاطر حرف و حدیثایی که این دو سه هفته پیش اومده، اگه یه کلمه حرف بین مردم بیفته که بچه گم کردند، دیگه باید بریم بمیریم.» داود گفت: «بریم بمیریم؟ باید زنده زنده بریم زیر گِل! دیگه مگه میشه جمعش کرد؟ کی ازمون قبول میکنه که... وای خدا دارم میمیرم از استرس.» صالح و احمد دیگر حرف نزدند و به راه ادامه دادند. همان طور که داشتند از مدرسه دخترانه عبور میکردند، دیدند فقط چراغ یک مغازه روشن است. آن هم مغازه ساندویچی سروش بود. همین طور که از آنجا با سرعت رد میشدند، داود گفت: «نذر ام البنین کنین که بچه مردم پیدا بشه.» احمد گفت: «هر چی بگی قبول! بگو چه نذری کنیم؟» داود گفت: «نذر صد هزار تا صلوات میکنیم.» ادامه👇
صالح گفت: «اگه بازم نمیزنین تو ذوقم، میخوام بگم به قرآن خیلی گرفتاریم این روزا. نمیتونیم صد هزارتا صلوات بفرستیم. کمترش کن جان مادرت!» داود هم به نفس نفس افتاده بود. گفت: «همین که گفتم. صد هزار تا صلوات. نمیگم تا کی؟ اما گردنمون هست که تمومش کنیم.» 🔰مغازه ساندویچی سروش سروش و آرش و غلامرضا روی صندلی های مغازه نشسته بودند و سیگار میکشیدند و بازی فوتبال خارجی نگاه میکردند. فقط سروش متوجه رد شدن داود و صالح و احمد شد. اما چون از میزان حرص و کینه آرش و غلامرضا خبر داشت، حرفی نزد تا رد بشوند و بروند. سروش فقط تا منتهی الیهی که چشمش دید داشت، آنها را با چشمش را تعقیب کرد تا این که رفتند. 🔰خانه الهام داشت میشد یک ساعت که داود قرار بود برسد اما نرسید. الهام دیگر داشت نگران میشد. گوشی را برداشت و به اتاقش رفت و به داود زنگ زد. -جانم -سلام. خوبین؟ -سلام. ممنون. خیلی نه! -چرا؟ خدا نکنه. چی شده؟ -یه مشکل پیش اومده. مجبور شدم برگردم مسجد! -نمیگی چی شده؟ -بین خودمون باشه، یکی از بچه ها گم شده. داریم دنبالش میگردیم. -ای وای. کمکی از من برمیاد؟ -فقط منو ببخش که نشد دیروز و امروز ببینمتون! -اشکال نداره. نگران شدم. حالا کی پیدا میشه؟ -جان؟ کی پیدا میشه؟! الهام متوجه سوتی‌اش شد. میخواست جمعش کند اما داود مگر ول میکرد؟ وسط آن گیر و دار ادامه داد و گفت: «قراره یه ربع دیگه یهو از پشت دیوار بپره بیرون و بگه دالی! آخه این چه سوالیه؟» -خب حالا اگه... -ببخشید باید برم. اگه آخرشب بیدار بودین، پیام میدم. کاری ندارین؟ الهام که هم از طرز حرف زدن داود حرصش گرفته بود و هم ناراحت بود که قالش گذاشته و او را با آن ناز و نیازش درنیافته، خودش را کنترل کرد و فقط گفت: «در پناه خدا.» ادامه👇
🔰کوچه پشت مدرسه دخترانه سرتان را به درد نیاورم. کمتر از نیم ساعت بعد از تماس داود و الهام، در حالی که داود و احمد و صالح داشتند از ضعف و پیاده روی در شب ماه رمضان پَس می‌افتادند، راستین زنگ زد و گفت: «دخترم زنگ زد و گفت پسرم رسیده خونه.» داود همانجا خشکش زد و سر به آسمان برد و چشمانش را بست و همان طور که گوشی دستش بود گفت: «خدا را شکر. ممنون خبر دادین. کجا بود؟» راستین جواب داد: «چه میدونم. میگه رفته بودم با دوستم دو تا ساندویچ خریدیم و خوردیم و از یه راه دیگه اومدیم.» احمد و صالح دیدند که داود رفت کنار دیوار نشست. عرق کرده بود. بد حرص خورد. بد استرس کشید. خیلی بد. حالا که ختم به خیر شده، راستینِ نچسبِ عوضی ول کن نبود. داود چون نمیتوانست گوشی را کنار گوشش بگیرد، گذاشت روی آیفن. داشت میگفت: «بیشتر مراقب بچه ها باشین... مسئولیت سنگینی دارین ... خب اگه نمیتونه بچه مردمو کنترل کنه، اشتباه میکنه که مسئولیت قبول میکنه...» داشت به چرندیاتش ادامه میداد که داود انگشتش را گذاشت روی دکمه قرمز رنگ و قطع کرد. سپس رو به صالح گفت: «یه ساندویچی تو راه دیدم. دارم میمیرم از ضعف. بریم اونجا.» این را گفت و با هم به طرف ساندویچی سروش راه افتادند. قبل از این که نفسش جا بیاید، برای الهام پیام داد و نوشت: «سلام بانو. پسره پیدا شد خدا رو شکر. خیلی شرمنده شدم که نتونستم بیام.» 🔰صبح فرداش... فرداصبح وقتی داود سراغ گوشی اش رفت، دید الهام در تلگرام پیام داده و این شعر را فرستاده: دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را نازکُنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من با خنده بگوید که چه زیبا شده‌ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند؟ رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_991312213.pdf
438.8K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! قسمت اول سخنرانی حدادپور جهرمی
1_995860871.pdf
835.5K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! قسمت دوم سخنرانی حدادپور جهرمی
1_999440339.pdf
652.6K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! قسمت سوم سخنرانی حدادپور جهرمی
💠 امیرالمؤمنین علی علیه السلام در فرازی از وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام: ✅ أي بني لا تؤيس مذنبا، فكم من عاكف على ذنبه ختم له بخير. ⬅️ فرزندم! هیچ گناهکاری را (از رحمت خدا) ناامید مکن، که چه بسیار کسانی که مقیم در گناه بودند (یعنی بسیار گرفتار گناه بودند) ولی عاقبت بخیر شدند. 📚 تحف العقول (ابن شعبه حرّانی): ص۹۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان در شبکه نهال ، حاج امیر عباسی مهمان برنامه‌شون هست. و چقدررررر من این مداح عزیز را دوست دارم☺️
امام على عليه السلام : إنَّ المَودَّةَ يُعَبِّرُ عنها اللِّسانُ ، و عنِ المَحبَّةِ العَيْنانِ. دوستى را زبان ابراز مى كند، و عشق و محبّت از چشمها پيداست. @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1711931413087398911
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ حسین انصاریان: خدایا اونایی که با ما آخوندا بَدَن و تو این مجالس هم نمیان، به امیرالمومنین قسم همه شون رو در احیا ما شریک قرار بده🙏🌷
⛔️ فوری تلویزیون سوریه بطور رسمی هدف قرار گرفتن سفارت ایران توسط جنگنده‌های رژیم صهیونیستی را تایید کرد. سفارت ایران جزوی از خاک ایران حساب می‌شود.
سردار سرتیپ پاسدار محمدرضا زاهدی در نتیجه حمله هوایی ارتش رژیم صهیونیستی به ساختمان کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید.‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و یکم» بیات وِل کن ماجرا نبود. باید به این مسئله پایان میداد. بخاطر همین، با روابطی که داشت، اسامی و رد و نشان همه کسانی که موتور بزرگ و باصدای بلند و آن مدلی که مهربان گفته بود را درآوردند. در آن شهر، حدودا 31 تا از آن موتور وجود داشت که چهار نفرش متعلق به محله صفا بود. از بین آن چهار نفر، دو نفرش بچه‌های خوب و کاسب و زحمتکش محله بودند که با اندک تحقیقی که بیات درباره آن دو نفر کرد، متقاعد شد که کار آنها نیست. ماند دو نفر دیگر. بیات ماموریت گرفت و با دو نفر از همکارانش رفت سروقت آن دو نفر. -چیه آقا؟ -سلام. ببخشید مزاحم شدیم. دیدیم موتور خوبی دارین. گفتیم چند تا سوال ازتون بپرسیم. -بفرما. -شما چند وقته که این موتورو دارین؟ -دو سال نمیشه. مال داداشمه. -داداشتون کجاست؟ منظورم اینه که معمولا موتور دستِ داداشِتونه؟ -نه. دست خودمه. داداشم عسلویه کار میکنه. -آهان. بسیار خوب. شما این یکی دو ماهه کلا اینجا بودین؟ -این سوالا برای چیه؟ شما چه کاره این؟ -داریم تحقیق میکنیم برای یه مسابقه بزرگ. دنبال موتور سوارای خوش استایل و حرفه ای میگردیم. -من اهل این چیزا نیستم. زن و بچه دارم. صبح تا شب دنبال دو تا لقمه حلال میگردم ببرم سر سفره. از ما بکشن بیرون! -قصد جسارت نداریم. باشه. اگر خودتون مایل نیستین مشکلی نیست. فقط ... کسی سراغ ندارین که هم بیکار باشه و هم بتونیم روش حساب کنیم. -نه. حتما باید موتور بزرگ داشته باشه؟ -آره. البته موتور شما اگزوزش خیلی معمولیه. دنبال اگزوز قوی تر میگردیم. -آهان. پس اومدی دنبال داستان. گرفتم. من که نمیتونم اما یکی هست که همین دور و بر میچرخه. چند بار جلوی مدرسه دخترونه دیدمش. فکر کنم جدیدا اگزوز موتورش هم تقویت کرده. -ای ول. همون. اسمش چیه؟ کجا میتونیم پیداش کنیم؟ -نمیدونم دقیقا پاتوقش کجاس؟ اما ... فکر کنم ... بذار ی لحظه ... آهان ... غلط نکنم دو سه بار تو مغازه این پسره ساندویچیه دیدمش. -کدوم ساندویچی؟ اینجا ماشالله کلی ساندویچی هست. -همین پسره. کی بود اسمش. آهان ... سروش که فلافل میزنه. -آهان اونو میگی؟ اونو میشناسم. پسر بدی نیست. درسته؟ -خوب و بدش خدا عالِمه. من اون موتوری رو اونجا دیدم. -آقا دمت گرم. -دم شما هم گرم. فقط راستی ی چیزی! -جانم داداش؟ -فقط نگو من فروختمش. من زن و بچه دارم. -فروختمش چیه داداش؟! این چه حرفیه؟ -ما گوشامون دراز نیست داداش. زَت زیاد. -زَت زیاد. ادامه👇
🔰ساندویچی سروش سروش در حال قالب زدن فلافل بود که بیات وارد مغازه شد. سروش بدون این که به او نگاه کند گفت: «داداش درو ببند. اماکن ببینه داستان میشه. میگه دارن روزه خوری میکنن.» -سلام آقا سروش. خوبی؟ سروش سرش را با تعجب بلند کرد و دید بیات است. خیلی سال پیش، همسایه دور بودند. -سلام آقا بیات. چطوری داداش؟ -قربانت. تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ -فدات شم. شما کجا اینجا کجا؟ -مزاحم شدم. یه موتوری هست که میاد اینجا و باهاش رفیقی. چی بود اسمش؟ -کیو میگی؟ خیلیا میان اینجا! -همین که موتور بزرگ داره و صدااگزوزش خط دار شده و جلوی مدرسه دخترونه ویراژ میده. -آهان. آرشو میگی؟ -آی باریک الله. آره. همین آرش. کی میاد اینجا؟ یه کاری باهاش داشتم. سروش که دید انگار کار بیخ دارد، دستش را تمیز کرد و جلوتر آمد. همان لحظه یک بنده خدا میخواست وارد مغازه بشود که سروش گفت: «داداش تعطیله. ایشالله شب بعد از افطار. ببخشید.» این را گفت و بیرونش کرد. سپس رو به بیات کرد و گفت: «شنیدم شما ماشالله گنده شدی و وَصلی. چاکرتم هستم. فقط یه سوال بپرسم؟» -جونم! -پاش خیلی گیره؟ -دهنت قُرصه؟ -خاطر جمع! -آره. -در چه حد؟ -اگه اثبات بشه، پوستش کنده است. سروش که عرق کرده بود و چشمش چهارتا شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: «سیاسی میاسی یا خانم بازی و این چیزا؟» -دیگه بماند. اینم اگه جایی درز کنه، میام بالا سَرِتا! -نه جون مادرم. گفتم خاطر جمع باش. -خب؟ چیکار میتونی بکنی برام؟ سروش که مشخص بود مثل بلانسبت ترسیده، به چشمان بیات زل زد و ... 🔰مسجد صفا داود بعد از نمازعصر رو به بچه‌ها نشسته بود و ادامه قصه‌اش را تعریف میکرد: [اون پسره که باباش تاجر و کارخونه دار بود و برند فراری و چند تا ماشین آسِ دیگه مال اونا بود، رفت دانشگاه و با چند تا جوون مسلمون آشنا شد و کم کم با اونا بُر خورد تا این که یه روز شنید بین اونا پِچ‌پِچ هست. رفت و باهاشون حرف زد. اونا از یک کسی حرف میزدند که مرجع تقیلید شیعه ها هست و آدم خاصی هست و داره یه کار بزرگ میکنه. اولش خیلی نمیدونست چی به چیه؟ تا این که بیشتر با اون مرجع تقلید آشنا شد و نوارها و کتاباش را مطالعه کرد. گشت و گشت تا این که اسم دقیق اون مرجع را پیدا کرد. فهمید که اسمش آیت الله خمینی هست و در پاریس زندگی و محله نوفل لوشاتو زندگی میکنه. خیلی تلاش کرد که امام را در پاریس ملاقات کنه. اما بخاطر بعضی مشکلاتی که پیش اومد، دو سه بار به تاخیر افتاد تا این که بالاخره موفق شد و رفت و همونجا مسلمون شد. یعنی به دست خود امام مسلمون شد. ادامه👇
خب مسلمون شدن واسه من و شما که هیچ تلاش و مطالعه ای براش نکردیم خیلی راحته و مثل آب خوردن میمونه. واسه اونا که از یه خانواده متعصب و پولدار و قدرتمند هستند، اصلا کار راحتی نیست و خدا میدونه که چه سختی هایی تحمل میکنند. خلاصه... خیلی نگذشت که بحث انقلاب اسلامی جدی‌تر شد و شاه از ایران فرار کرده بود و امام تصمیم گرفتند که به ایران برگردند... راستی بچه ها همین جا یه نکته بهتون بگم؛ ممکنه بشنوین که بعضیا بگن انقلاب 57 . شما عادت کنید که از این کلمه استفاده نکنید. کار دشمنه که بگه انقلاب 57 . ینی میخواد بهش تاریخ و زمان و این چیزا بده. ما باید بگیم انقلاب اسلامی. از لفظ انقلاب 57 نباید استفاده کنیم. حضرت آقا هم همیشه میگن انقلاب اسلامی. یا میگن انقلاب شکوهمند اسلامی. تا حالا آقا از کلمه 57 برای انقلاب استفاده نکردند. این کلمه کار یه شبکه ماهواره‌ای بهایی بود که یه ویژه برنامه ساخت و این کلمه را انداخت سر زبونا...] وقتی زمان قصه گفتن تمام شد، داود و تیمش تشکیل جلسه دادند. آقافرشاد مسئول کل برنامه لیالی قدر شد. قرار شد همه کارها با آقافرشاد هماهنگ بشود. فرشاد تقسیم کار کرد و قرار شد که داود اسامی سخنرانان را تعیین کند و با آنها تماس بگیرد و دعوتشان کند. داود هم گشت و دو سه تا طلبه‌ معممی که اصالتا مال همان محله صفا بودند اما... اجازه بدید علتش را از زبان خودشان بشنوید: -سلام علیکم -سلام. حاج آقای عدالت؟ -بله. بفرمایید. -بنده داود هستم. امام جماعت جدید مسجد صفا. مسجد محله زندگی مادرتون. -به به. سلام. احوال شما؟ خوبین الحمدلله؟ -تشکر. بنده پایه اول شاگردتون بودم. نحو مقدماتی را خدمت خودتون خوندم. -ماشالله. یادم نیست. اما تعریف یه طلبه ای که تازه اومده تو محله صفا و حتی مراسم عقدش هم اونجا برگزار کرده از مادرم شنیدم. -خدا مادر بزرگوارتون حفظ کنه. تا حالا خدمتشون نرسیدم. سلام بنده را خدمتشون برسونید. -چشم. بزرگوارید. جانم؟ درخدمتم. -زنده باشید. میخواستم سخنرانی شب قدرِ نوزدهم را به شما زحمت بدیم. البته شرمندم که دیر تماس گرفتم. باید حداقل دو سه ماه جلوتر زنگ میزدم. -بزرگوارید. چرا من؟ هستند بقیه آقایون که از من بهتر هستن و منبری تر هستند. -لطف دارین. میخواستیم اگر قابل بدونین از شما بهره مند بشیم. علتش هم اینه که من گشتم و دیدم این محله سه چهار تا آخوند باسواد و عالی داره که از اینجا رفتن. گفتم کی بهتر از اونا که بتونیم استفاده کنیم. -من خیلی وقته از اونجا بریدم. فقط به احترام مادرم گاهی که از قم میام، بدون لباس روحانیت میرم خونه مادرم و به ایشون سر میزنم و برمیگردم. -نمیدونم چرا این احساس به شما دست داده و رفتید اما لطفا روی منو زمین نندازید. بالاخره بچه محله های شما هم حقی دارند. لطفا تشریف بیارین. -چه عرض کنم. پس بذار لااقل استخاره کنم. -ینی ممکنه استخاره کنید و بد بیاد و بخواید درخواست برادر مومن رو رد کنید؟ اینم واسه کار خیر و منبر مراسم عزای امام علی! ممکنه استخاره بد بیاد و دل مادرتون هم شاد بشه از نیومدن شما؟! -چی بگم! باشه. یه چیزی گفتی که دیگه نمیتونم قبول نکنم. -خدا خیرتون بده! ضمنا مراسم تکریم قرآن هم لطفا با خودتون باشه. منبر و مراسم تکریم قرآن حداکثر به مدت یک ساعت. -بسیار خوب. کسی میاد؟ منظورم اینه که مخاطب دارین؟ -مگه از مادرتون نپرسیدین؟ -چطور؟ -خیلی عالی شده. خدا را شکر دیگه جای خودم نیست تو مسجد. -جدی میگی؟ باریک الله. مشتاق شدم بیام. -حتما تشریف بیارین. قدمتون بر چشم. امری نیست؟ -عرضی نیست. خدا حفظت کنه. خدا این اخلاص و ادبت رو ازت نگیره برادر! -بزرگوارید. التماس دعا -زنده باشی. یاعلی ادامه👇
آن دو نفر دیگر هم همین طور! یعنی وقتی داود برایشان تمام گرفت و باادبیات خاص خودش اکرام و به منبر دعوتشان کرد اولش جا خوردند اما سپس قبول کردند. در همان گیر و دارِ شب قدر بودند که آقافرشاد داود را کشاند کنار و گفت: «حاجی اگه قابل بدونین، میخواستیم فرداشب دعوتتون کنیم افطار منزل.» داود جواب داد: «دستتون درد نکنه. من احتمالا خونه مادرخانمم باشم. احمد و صالح هم همین جا یه چیزی میخورن. دستت درد نکنه.» فرشاد لبخند زد و گفت: «منظورم شما و حاج خانمتون هست.» داود که انتظار چنین دعوتی را نداشت، لبخند زد و با شنیدن این کلمه ذوق کرد و گفت: «مزاحم نمیشیم.» -نه بابا! چه مزاحمتی. شب قدر هم هست. بگید از افطار بیان اینجا. بعدشم میریم مراسم احیا و خوش میگذره انشاءالله. -پیشنهاد خیلی خوبیه. باشه. مزاحم میشیم. البته بذار اول هماهنگ کنم. خبر قطعی را تا یک ساعت دیگه میگم. آن روز غروب شد و نماز خواندند. همه رفتند برای افطار اما داود همان طور که سر سجاده بود، تلگرامش را باز کرد و برای الهام نامه ای بدین شرح نوشت: [بسم رب العشق... اسباب لبخند و حیات و مماتم سلام یا الهام! با عرض فراوان احترام، ایام عزت مستدام، لبخند عالی بی ابهام، عزت و شوکتتان بی آلام، رخ و صورت بی مانندتان سرخ فام. گفتم دو کلمه ای عرض حاجت ببرم در تلگرام. به محضر آن زیباکلامی که وجودش زرین فام. طَبَق طَبَق واژگان مهر آورده ام سواره نظام. باشد که از شما دلی ببرم بی سرسام. و عاقبتِ دلخوری و بدعهدی ایام را کنیم خوش سرانجام. به حق شاخه نبات حافظ خوش مرام. الهه من! عذر تقصیر به خاطر آن شب ابهام آفرین. که به خدای احد و ارحم الراحمین، بسی رنج بردم در این سرزمین. بلکم یافت شود آن پسر لجوج و به نام افشین. پسر آن هم‌ردیف هیتلر و استالین. آخر سر با توسل بر حضرت ام البنین، و نذر هزاران صلوات از یسار و یَمین، و به یُمن رسمی اعجازآفرین، پیدا شد به برکت امیرالمومین. بانوی من! اگر قابل میدانید و به این عاشق خسته دلتان نظر مرحمتی دارید چرا که «ان الله یحب الراحمین و یحب المترحمین.» مستدعی است که اجازه بدهید که فرداعصر جهت عرض مراتب عاشقانگی، خدمت آن یگانه دهر رسیده و مرکبی هموار فراهم نموده و حضرت علیّه را به ضیافت افطار منزل آقافرشاد و عاطفه خانم همراهی نموده تا از تنعم در زیر گیسِ خوش عطرتان، و از حضور در زیر سایه پر محبتتان، شبی سپری کنم به مِهر و مناجاتی کنیم پر الهام. و در آخر؛ از هِجر، روزم قیر شد ... دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ... ای یوسف بُرنا بیام؟ ] حال نداشت که از سر جا بلند شود و به بچه‌ها بپیوندد و افطار کند. همین جا لحظاتی نشست. تا این که با صدای پیام تلگرام به خودش آمد. الهام بود. گفته بودم که بلاست. و خدا هیچ کسی را بدون آنگونه بلا به خود واگذار نکند. [درود بر شاهنشاهِ دلِ الهامکی غمگین و تنها پس از عرض سلام و دعاگویی و تعریف و تمجید و تملق وافره و خالصانه به درگاهتان، به استحضار عالی می‌رساند که دیگر دلی نمانده که تنگ بشود و جانی نمانده که به جنگِ آرایه‌های مسجّع جنابتان صف بکشد. چهارتا دون و آبی بود که به زمین لم یزرع وجودمان پاشیدیم و منتظر ابربهار و خضر ایامِ داود خان بودیم که دیدیم دریغ از قطره ای توجه و ذره ای عنایت به این گوشه نشینِ دربار همایونی‌تان. اگر از حال این کمترین جویایید، ملالی نیست به جز مهنت ایام و فراق یار. اما اعلی حضرت به تدبیر امور مهمه و تمشیت عیال الله متمحض باشند و بی توجه به این بلاد خشک و رنجور، ایام پادشاهی را سپری کنند. چرا که هر چند برای این قطعه بایر میگذرد روزگار تلخ تر از زهر، اما دلخوشم به آن قول سعدیِ علیه الرحمه که فرمود: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی ... گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی. ضمنا ... ما را چه به اجازه و استجازه؟ نه تنها فرداشب و لیله القدر که البته در جوار شما خیرٌ من الفِ شهر است، بلکه هر زمان و مکان دیگر که جناب عشق امر فرمود در رکابیم. چرا که رشته ای بر گردنم افکنده دوست ... میکشد هر جا که خاطرخواه اوست. سایه عالی مستدام و سوت و ساز عزت و لذت به راه. کَمینه؛ الهامک!] ملاحظه فرمودید؟ همین. الان دل داود باید چگونه باشد با این ناز و عشوه کلمات و حس و حال ترقص برانگیز جملات؟ داود تا صبح صد بار دیگر از روی آن نامه خواند و دلش برای الهامک غَنج رفت و همین طور غنج رفت و غنج رفت و غنج رفت. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour