eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
637 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امیرالمؤمنین علی علیه السلام در فرازی از وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام: ✅ أي بني لا تؤيس مذنبا، فكم من عاكف على ذنبه ختم له بخير. ⬅️ فرزندم! هیچ گناهکاری را (از رحمت خدا) ناامید مکن، که چه بسیار کسانی که مقیم در گناه بودند (یعنی بسیار گرفتار گناه بودند) ولی عاقبت بخیر شدند. 📚 تحف العقول (ابن شعبه حرّانی): ص۹۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان در شبکه نهال ، حاج امیر عباسی مهمان برنامه‌شون هست. و چقدررررر من این مداح عزیز را دوست دارم☺️
امام على عليه السلام : إنَّ المَودَّةَ يُعَبِّرُ عنها اللِّسانُ ، و عنِ المَحبَّةِ العَيْنانِ. دوستى را زبان ابراز مى كند، و عشق و محبّت از چشمها پيداست. @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1711931413087398911
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ حسین انصاریان: خدایا اونایی که با ما آخوندا بَدَن و تو این مجالس هم نمیان، به امیرالمومنین قسم همه شون رو در احیا ما شریک قرار بده🙏🌷
⛔️ فوری تلویزیون سوریه بطور رسمی هدف قرار گرفتن سفارت ایران توسط جنگنده‌های رژیم صهیونیستی را تایید کرد. سفارت ایران جزوی از خاک ایران حساب می‌شود.
دلنوشته های یک طلبه
⛔️ فوری تلویزیون سوریه بطور رسمی هدف قرار گرفتن سفارت ایران توسط جنگنده‌های رژیم صهیونیستی را تایی
سردار سرتیپ پاسدار محمدرضا زاهدی در نتیجه حمله هوایی ارتش رژیم صهیونیستی به ساختمان کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید.‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و یکم» بیات وِل کن ماجرا نبود. باید به این مسئله پایان میداد. بخاطر همین، با روابطی که داشت، اسامی و رد و نشان همه کسانی که موتور بزرگ و باصدای بلند و آن مدلی که مهربان گفته بود را درآوردند. در آن شهر، حدودا 31 تا از آن موتور وجود داشت که چهار نفرش متعلق به محله صفا بود. از بین آن چهار نفر، دو نفرش بچه‌های خوب و کاسب و زحمتکش محله بودند که با اندک تحقیقی که بیات درباره آن دو نفر کرد، متقاعد شد که کار آنها نیست. ماند دو نفر دیگر. بیات ماموریت گرفت و با دو نفر از همکارانش رفت سروقت آن دو نفر. -چیه آقا؟ -سلام. ببخشید مزاحم شدیم. دیدیم موتور خوبی دارین. گفتیم چند تا سوال ازتون بپرسیم. -بفرما. -شما چند وقته که این موتورو دارین؟ -دو سال نمیشه. مال داداشمه. -داداشتون کجاست؟ منظورم اینه که معمولا موتور دستِ داداشِتونه؟ -نه. دست خودمه. داداشم عسلویه کار میکنه. -آهان. بسیار خوب. شما این یکی دو ماهه کلا اینجا بودین؟ -این سوالا برای چیه؟ شما چه کاره این؟ -داریم تحقیق میکنیم برای یه مسابقه بزرگ. دنبال موتور سوارای خوش استایل و حرفه ای میگردیم. -من اهل این چیزا نیستم. زن و بچه دارم. صبح تا شب دنبال دو تا لقمه حلال میگردم ببرم سر سفره. از ما بکشن بیرون! -قصد جسارت نداریم. باشه. اگر خودتون مایل نیستین مشکلی نیست. فقط ... کسی سراغ ندارین که هم بیکار باشه و هم بتونیم روش حساب کنیم. -نه. حتما باید موتور بزرگ داشته باشه؟ -آره. البته موتور شما اگزوزش خیلی معمولیه. دنبال اگزوز قوی تر میگردیم. -آهان. پس اومدی دنبال داستان. گرفتم. من که نمیتونم اما یکی هست که همین دور و بر میچرخه. چند بار جلوی مدرسه دخترونه دیدمش. فکر کنم جدیدا اگزوز موتورش هم تقویت کرده. -ای ول. همون. اسمش چیه؟ کجا میتونیم پیداش کنیم؟ -نمیدونم دقیقا پاتوقش کجاس؟ اما ... فکر کنم ... بذار ی لحظه ... آهان ... غلط نکنم دو سه بار تو مغازه این پسره ساندویچیه دیدمش. -کدوم ساندویچی؟ اینجا ماشالله کلی ساندویچی هست. -همین پسره. کی بود اسمش. آهان ... سروش که فلافل میزنه. -آهان اونو میگی؟ اونو میشناسم. پسر بدی نیست. درسته؟ -خوب و بدش خدا عالِمه. من اون موتوری رو اونجا دیدم. -آقا دمت گرم. -دم شما هم گرم. فقط راستی ی چیزی! -جانم داداش؟ -فقط نگو من فروختمش. من زن و بچه دارم. -فروختمش چیه داداش؟! این چه حرفیه؟ -ما گوشامون دراز نیست داداش. زَت زیاد. -زَت زیاد. ادامه👇
🔰ساندویچی سروش سروش در حال قالب زدن فلافل بود که بیات وارد مغازه شد. سروش بدون این که به او نگاه کند گفت: «داداش درو ببند. اماکن ببینه داستان میشه. میگه دارن روزه خوری میکنن.» -سلام آقا سروش. خوبی؟ سروش سرش را با تعجب بلند کرد و دید بیات است. خیلی سال پیش، همسایه دور بودند. -سلام آقا بیات. چطوری داداش؟ -قربانت. تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ -فدات شم. شما کجا اینجا کجا؟ -مزاحم شدم. یه موتوری هست که میاد اینجا و باهاش رفیقی. چی بود اسمش؟ -کیو میگی؟ خیلیا میان اینجا! -همین که موتور بزرگ داره و صدااگزوزش خط دار شده و جلوی مدرسه دخترونه ویراژ میده. -آهان. آرشو میگی؟ -آی باریک الله. آره. همین آرش. کی میاد اینجا؟ یه کاری باهاش داشتم. سروش که دید انگار کار بیخ دارد، دستش را تمیز کرد و جلوتر آمد. همان لحظه یک بنده خدا میخواست وارد مغازه بشود که سروش گفت: «داداش تعطیله. ایشالله شب بعد از افطار. ببخشید.» این را گفت و بیرونش کرد. سپس رو به بیات کرد و گفت: «شنیدم شما ماشالله گنده شدی و وَصلی. چاکرتم هستم. فقط یه سوال بپرسم؟» -جونم! -پاش خیلی گیره؟ -دهنت قُرصه؟ -خاطر جمع! -آره. -در چه حد؟ -اگه اثبات بشه، پوستش کنده است. سروش که عرق کرده بود و چشمش چهارتا شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: «سیاسی میاسی یا خانم بازی و این چیزا؟» -دیگه بماند. اینم اگه جایی درز کنه، میام بالا سَرِتا! -نه جون مادرم. گفتم خاطر جمع باش. -خب؟ چیکار میتونی بکنی برام؟ سروش که مشخص بود مثل بلانسبت ترسیده، به چشمان بیات زل زد و ... 🔰مسجد صفا داود بعد از نمازعصر رو به بچه‌ها نشسته بود و ادامه قصه‌اش را تعریف میکرد: [اون پسره که باباش تاجر و کارخونه دار بود و برند فراری و چند تا ماشین آسِ دیگه مال اونا بود، رفت دانشگاه و با چند تا جوون مسلمون آشنا شد و کم کم با اونا بُر خورد تا این که یه روز شنید بین اونا پِچ‌پِچ هست. رفت و باهاشون حرف زد. اونا از یک کسی حرف میزدند که مرجع تقیلید شیعه ها هست و آدم خاصی هست و داره یه کار بزرگ میکنه. اولش خیلی نمیدونست چی به چیه؟ تا این که بیشتر با اون مرجع تقلید آشنا شد و نوارها و کتاباش را مطالعه کرد. گشت و گشت تا این که اسم دقیق اون مرجع را پیدا کرد. فهمید که اسمش آیت الله خمینی هست و در پاریس زندگی و محله نوفل لوشاتو زندگی میکنه. خیلی تلاش کرد که امام را در پاریس ملاقات کنه. اما بخاطر بعضی مشکلاتی که پیش اومد، دو سه بار به تاخیر افتاد تا این که بالاخره موفق شد و رفت و همونجا مسلمون شد. یعنی به دست خود امام مسلمون شد. ادامه👇
خب مسلمون شدن واسه من و شما که هیچ تلاش و مطالعه ای براش نکردیم خیلی راحته و مثل آب خوردن میمونه. واسه اونا که از یه خانواده متعصب و پولدار و قدرتمند هستند، اصلا کار راحتی نیست و خدا میدونه که چه سختی هایی تحمل میکنند. خلاصه... خیلی نگذشت که بحث انقلاب اسلامی جدی‌تر شد و شاه از ایران فرار کرده بود و امام تصمیم گرفتند که به ایران برگردند... راستی بچه ها همین جا یه نکته بهتون بگم؛ ممکنه بشنوین که بعضیا بگن انقلاب 57 . شما عادت کنید که از این کلمه استفاده نکنید. کار دشمنه که بگه انقلاب 57 . ینی میخواد بهش تاریخ و زمان و این چیزا بده. ما باید بگیم انقلاب اسلامی. از لفظ انقلاب 57 نباید استفاده کنیم. حضرت آقا هم همیشه میگن انقلاب اسلامی. یا میگن انقلاب شکوهمند اسلامی. تا حالا آقا از کلمه 57 برای انقلاب استفاده نکردند. این کلمه کار یه شبکه ماهواره‌ای بهایی بود که یه ویژه برنامه ساخت و این کلمه را انداخت سر زبونا...] وقتی زمان قصه گفتن تمام شد، داود و تیمش تشکیل جلسه دادند. آقافرشاد مسئول کل برنامه لیالی قدر شد. قرار شد همه کارها با آقافرشاد هماهنگ بشود. فرشاد تقسیم کار کرد و قرار شد که داود اسامی سخنرانان را تعیین کند و با آنها تماس بگیرد و دعوتشان کند. داود هم گشت و دو سه تا طلبه‌ معممی که اصالتا مال همان محله صفا بودند اما... اجازه بدید علتش را از زبان خودشان بشنوید: -سلام علیکم -سلام. حاج آقای عدالت؟ -بله. بفرمایید. -بنده داود هستم. امام جماعت جدید مسجد صفا. مسجد محله زندگی مادرتون. -به به. سلام. احوال شما؟ خوبین الحمدلله؟ -تشکر. بنده پایه اول شاگردتون بودم. نحو مقدماتی را خدمت خودتون خوندم. -ماشالله. یادم نیست. اما تعریف یه طلبه ای که تازه اومده تو محله صفا و حتی مراسم عقدش هم اونجا برگزار کرده از مادرم شنیدم. -خدا مادر بزرگوارتون حفظ کنه. تا حالا خدمتشون نرسیدم. سلام بنده را خدمتشون برسونید. -چشم. بزرگوارید. جانم؟ درخدمتم. -زنده باشید. میخواستم سخنرانی شب قدرِ نوزدهم را به شما زحمت بدیم. البته شرمندم که دیر تماس گرفتم. باید حداقل دو سه ماه جلوتر زنگ میزدم. -بزرگوارید. چرا من؟ هستند بقیه آقایون که از من بهتر هستن و منبری تر هستند. -لطف دارین. میخواستیم اگر قابل بدونین از شما بهره مند بشیم. علتش هم اینه که من گشتم و دیدم این محله سه چهار تا آخوند باسواد و عالی داره که از اینجا رفتن. گفتم کی بهتر از اونا که بتونیم استفاده کنیم. -من خیلی وقته از اونجا بریدم. فقط به احترام مادرم گاهی که از قم میام، بدون لباس روحانیت میرم خونه مادرم و به ایشون سر میزنم و برمیگردم. -نمیدونم چرا این احساس به شما دست داده و رفتید اما لطفا روی منو زمین نندازید. بالاخره بچه محله های شما هم حقی دارند. لطفا تشریف بیارین. -چه عرض کنم. پس بذار لااقل استخاره کنم. -ینی ممکنه استخاره کنید و بد بیاد و بخواید درخواست برادر مومن رو رد کنید؟ اینم واسه کار خیر و منبر مراسم عزای امام علی! ممکنه استخاره بد بیاد و دل مادرتون هم شاد بشه از نیومدن شما؟! -چی بگم! باشه. یه چیزی گفتی که دیگه نمیتونم قبول نکنم. -خدا خیرتون بده! ضمنا مراسم تکریم قرآن هم لطفا با خودتون باشه. منبر و مراسم تکریم قرآن حداکثر به مدت یک ساعت. -بسیار خوب. کسی میاد؟ منظورم اینه که مخاطب دارین؟ -مگه از مادرتون نپرسیدین؟ -چطور؟ -خیلی عالی شده. خدا را شکر دیگه جای خودم نیست تو مسجد. -جدی میگی؟ باریک الله. مشتاق شدم بیام. -حتما تشریف بیارین. قدمتون بر چشم. امری نیست؟ -عرضی نیست. خدا حفظت کنه. خدا این اخلاص و ادبت رو ازت نگیره برادر! -بزرگوارید. التماس دعا -زنده باشی. یاعلی ادامه👇
آن دو نفر دیگر هم همین طور! یعنی وقتی داود برایشان تمام گرفت و باادبیات خاص خودش اکرام و به منبر دعوتشان کرد اولش جا خوردند اما سپس قبول کردند. در همان گیر و دارِ شب قدر بودند که آقافرشاد داود را کشاند کنار و گفت: «حاجی اگه قابل بدونین، میخواستیم فرداشب دعوتتون کنیم افطار منزل.» داود جواب داد: «دستتون درد نکنه. من احتمالا خونه مادرخانمم باشم. احمد و صالح هم همین جا یه چیزی میخورن. دستت درد نکنه.» فرشاد لبخند زد و گفت: «منظورم شما و حاج خانمتون هست.» داود که انتظار چنین دعوتی را نداشت، لبخند زد و با شنیدن این کلمه ذوق کرد و گفت: «مزاحم نمیشیم.» -نه بابا! چه مزاحمتی. شب قدر هم هست. بگید از افطار بیان اینجا. بعدشم میریم مراسم احیا و خوش میگذره انشاءالله. -پیشنهاد خیلی خوبیه. باشه. مزاحم میشیم. البته بذار اول هماهنگ کنم. خبر قطعی را تا یک ساعت دیگه میگم. آن روز غروب شد و نماز خواندند. همه رفتند برای افطار اما داود همان طور که سر سجاده بود، تلگرامش را باز کرد و برای الهام نامه ای بدین شرح نوشت: [بسم رب العشق... اسباب لبخند و حیات و مماتم سلام یا الهام! با عرض فراوان احترام، ایام عزت مستدام، لبخند عالی بی ابهام، عزت و شوکتتان بی آلام، رخ و صورت بی مانندتان سرخ فام. گفتم دو کلمه ای عرض حاجت ببرم در تلگرام. به محضر آن زیباکلامی که وجودش زرین فام. طَبَق طَبَق واژگان مهر آورده ام سواره نظام. باشد که از شما دلی ببرم بی سرسام. و عاقبتِ دلخوری و بدعهدی ایام را کنیم خوش سرانجام. به حق شاخه نبات حافظ خوش مرام. الهه من! عذر تقصیر به خاطر آن شب ابهام آفرین. که به خدای احد و ارحم الراحمین، بسی رنج بردم در این سرزمین. بلکم یافت شود آن پسر لجوج و به نام افشین. پسر آن هم‌ردیف هیتلر و استالین. آخر سر با توسل بر حضرت ام البنین، و نذر هزاران صلوات از یسار و یَمین، و به یُمن رسمی اعجازآفرین، پیدا شد به برکت امیرالمومین. بانوی من! اگر قابل میدانید و به این عاشق خسته دلتان نظر مرحمتی دارید چرا که «ان الله یحب الراحمین و یحب المترحمین.» مستدعی است که اجازه بدهید که فرداعصر جهت عرض مراتب عاشقانگی، خدمت آن یگانه دهر رسیده و مرکبی هموار فراهم نموده و حضرت علیّه را به ضیافت افطار منزل آقافرشاد و عاطفه خانم همراهی نموده تا از تنعم در زیر گیسِ خوش عطرتان، و از حضور در زیر سایه پر محبتتان، شبی سپری کنم به مِهر و مناجاتی کنیم پر الهام. و در آخر؛ از هِجر، روزم قیر شد ... دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ... ای یوسف بُرنا بیام؟ ] حال نداشت که از سر جا بلند شود و به بچه‌ها بپیوندد و افطار کند. همین جا لحظاتی نشست. تا این که با صدای پیام تلگرام به خودش آمد. الهام بود. گفته بودم که بلاست. و خدا هیچ کسی را بدون آنگونه بلا به خود واگذار نکند. [درود بر شاهنشاهِ دلِ الهامکی غمگین و تنها پس از عرض سلام و دعاگویی و تعریف و تمجید و تملق وافره و خالصانه به درگاهتان، به استحضار عالی می‌رساند که دیگر دلی نمانده که تنگ بشود و جانی نمانده که به جنگِ آرایه‌های مسجّع جنابتان صف بکشد. چهارتا دون و آبی بود که به زمین لم یزرع وجودمان پاشیدیم و منتظر ابربهار و خضر ایامِ داود خان بودیم که دیدیم دریغ از قطره ای توجه و ذره ای عنایت به این گوشه نشینِ دربار همایونی‌تان. اگر از حال این کمترین جویایید، ملالی نیست به جز مهنت ایام و فراق یار. اما اعلی حضرت به تدبیر امور مهمه و تمشیت عیال الله متمحض باشند و بی توجه به این بلاد خشک و رنجور، ایام پادشاهی را سپری کنند. چرا که هر چند برای این قطعه بایر میگذرد روزگار تلخ تر از زهر، اما دلخوشم به آن قول سعدیِ علیه الرحمه که فرمود: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی ... گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی. ضمنا ... ما را چه به اجازه و استجازه؟ نه تنها فرداشب و لیله القدر که البته در جوار شما خیرٌ من الفِ شهر است، بلکه هر زمان و مکان دیگر که جناب عشق امر فرمود در رکابیم. چرا که رشته ای بر گردنم افکنده دوست ... میکشد هر جا که خاطرخواه اوست. سایه عالی مستدام و سوت و ساز عزت و لذت به راه. کَمینه؛ الهامک!] ملاحظه فرمودید؟ همین. الان دل داود باید چگونه باشد با این ناز و عشوه کلمات و حس و حال ترقص برانگیز جملات؟ داود تا صبح صد بار دیگر از روی آن نامه خواند و دلش برای الهامک غَنج رفت و همین طور غنج رفت و غنج رفت و غنج رفت. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
الهامک😊
🚨دو عضو داعش در قم دستگیر شدند 🚨‌دو تن از اعضای داعش خراسان که احتمالا قصد انجام عملیات تروریستی داشتند، در هنگام ورود به حرم حضرت معصومه(س) توسط نیروهای امنیتی بازداشت شدند. 🚨‌تصاویر ورود به حرم این دو عضو داعش توسط خبرگزاری رسمی حوزه، حوزه نیوز منتشر شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و دوم» شب قدر شد. شب نوزدهم ماه مبارک. داود به دنبال الهام رفت و پس از شرکت در نمازجماعت، برای اولین بار با هم به یک مهمانی و افطاری دوستانه به خانه فرشاد و عاطفه رفتند. چون افطار در مسجد کرده بودند و روزه خود را با آب گرم و عسل و لیمو باز کرده بودند، وقتی به خانه آنها رسیدند مستقیم رفتند سراغ سفره شام. عاطفه زحمت کشیده بود و یک زرشک پلو با مرغ سرخ شده به همراه سبزی تازه و خرما یک پارچ شربتِ بیدمشک پای سفره گذاشته بود. وقتی الهام میخواست سر سفره بنشیند، رفت در یکی از اتاق ها و چادر سیاهش را درآورد و یک چادر رنگی پوشید. البته نه آن چادر رنگیِ خوش رنگی که شب خواستگاری پوشیده بود. یک چادر معمولی تر دیگر. عاطفه هم چادر رنگی به سر داشت و همگی نشستند سر سفره. داود و الهام بار اول بود که سر سفره کنار هم می‌نشستند. داود کاسه خرما را برداشت و به الهام تعارف کرد. الهام هم لبخندی زد و دو دانه خرما برداشت. وقتی داود کاسه را زمین گذاشت، الهام یکی از خرماها را که برداشته بود به داود تعارف کرد و داود که دستش را برده بود تا از کاسه خرما بردارد، دستش را برگرداند و از دست الهام خرما را گرفت و لبخندی زد و در دهان گذاشت. همه این چیزها در چند ثانیه و با تلاش برای حفظ آبرو انجام شد. چرا که میدانستند که بالاخره فرشاد و عاطفه هم جوان هستند و خبر از این حس و حال ها در آن وقت عزیز دارند. وقتی شام تمام شد، همین طور که خانم‌ها داشتند سفره جمع میکردند، فرشاد و داود درباره وضعیت مسجد و برنامه های شب قدر و این چیزها حرف میزدند. 🔰خانه سلطنت خانم سروش خیلی به هم ریخته بود. از وقتی بیات را دیده بود، اینقدر به هم ریخته بود که فکر میکرد به محض دستگیری آرش، لابد غلامرضا هم گیر می‌افتد و در آخر می‌آیند سراغ او و پدرش را از گور درمی‌آورند. همین طور که دو تا پلاستیک ساندویچ دستش بود، اندکی دستش میلرزید و چون خیلی تو فکر بود، متوجه آمدن شادی نشد. -آقا سروش! آقا سروش! باشمام. -جانم! -سلام کردم. -سلام از ماست. بفرمایید. -ممنون اما ما امشب اینجا دور هم جمع نمیشیم. چون دارن برای سحری پخت و پز میکنند. قرار شده بعد از افطار دور هم جمع بشیم. -ولی من دیگه این ساندویچا را آوردم. همین طور که دستش میلرزید و بغضی تهِ گلویش را گرفته بود، پلاستیک ها را به طرف شادی گرفت و یکجورایی گذاشت تو بغلش. شادی هم آنها را گرفت اما با تعجب گفت: «شما حالتون خوبه؟ مثل هرشب نیستین!» سروش رویش را از شادی برگرداند. میخواست برود اما شادی دوباره پرسید: «چیزی شده؟» سروش رو کرد به شادی و در حالی که استرس داشت او را میکُشت، با بغضی که داشت تبدیل به اشک میشد جواب داد: «اوضام خیلی بده. یه غلطی کردم که مثل خر تو گِل گیر کردم. نمیدونم چیکار کنم؟» این را که گفت، گریه امانش نداد. دستش را روی صورتش کشید و فورا صورتش را تمیز کرد. شادی فقط سرش را انداخته بود پایین و از این که حال سروش اینقدر بد است، ناراحت شد. سروش گفت: «شادی خانم! خیلی برام دعا کن. نمیتونم بگم چیکار کردم اما بعیده خدا منو ببخشه. شریک جرم یه آدمایی شدم که ذاتا ازشون متنفرم. دعا کن امشب تا صبح تموم کنم. دعا کن بمیرم اما دچار بی‌آبرویی نشم.» این را گفت و سپس از شادی رو برگرداند و میخواست برود که شادی گفت: «صبر کنین.» سروش خشکش زد. یک پسر ورزشکار و گنده و هشتاد نود کیلویی، با یک کلمه یک دختر دبیرستانیِ معصومِ لاغرِ حداکثر چهل پنجاه کیلویی خشکش زد. شادی گفت: «بنظرم با یکی حرف بزنید تا راهنماییتون کنه. شاید راهی باشه که از دردسر نجات پیدا کنین.» سروش حس میکرد دنیا به آخر رسیده و آسمان روی سرش خراب شده است. بخاطر همین، به طرز بی سابقه ای در عمرش، آن شب داشت در حضور شادی گریه میکرد. شادی ادامه داد: «من این حال و گریه شما در شب قدر رو یه نشونه میدونم.» سروش رو به طرف شادی کرد و گفت: «چه نشونه ای؟» ادامه👇
🔰خانه فرشاد و عاطفه دو ساعت از مغرب گذشت. چایی و میوه هم خورده بودند. داود و فرشاد روی یک مبل و عاطفه و الهام هم روی یک مبل دیگر نشسته بودند و روبروی هم نبودند و همدیگر را نمیدیدند. تلوزیون روشن بود و داشتند با هم سریال ماه رمضان را میدیدند که داود رفت سراغ گوشیش. رفت صفحه ارسال پیام و برای الهام نوشت؛ -الهام خانوم! الهام دید برایش پیامک آمد. رفت سراغ گوشی و دید داود پیام داده. اول گوشی را روی سایلنت گذاشت که اگر پیام رد و بدل شد، مکرر صدای پیامک در فضای اتاق نپیچد. نوشت: «جانم!» -بیا روبروم بشین. چرا دوری ازم؟ -نمیشه. تابلو میشه. -چیکار کنیم حالا؟ -چطور؟ -دلتنگتم. -من بیشتر. -پاشو بریم. -باشه اما کجا؟ مگه مسجد نداری؟ -آخ. یادم نبود. آره. -من نمیرم خونمون. میمونم مسجد که سحر با هم بریم خونه. -عالیه. هر چند چون نمیبینمت، خوب نیست. در همین اوضاع و احوال بودند که فیلم تمام شد. داود هم گوشیش را خیلی عادی گذاشت کنارش که تابلو نباشد. الهام و عاطفه سینی چایی و میوه ها را برداشتند و بردند آشپزخانه. آقافرشاد هم رفت وضو بگیرد و آماده بشود که برود مسجد. هنوز فرشاد نیامده بود که داود در پذیرایی تنها نشسته بود که الهام وارد شد. وقتی با هم چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. الهام آمد و تا فرشاد نیامده، کنار داود و نشست و با لبخند خاصی گفت: «عاطفه خانم میگه من و آقافرشاد باید زودتر بریم مسجد تا خادمان شب قدر رو سر و سامون بدیم. میگه شماها باشین اینجا فعلا. هنوز یکی دو ساعت دیگه تا شروع مراسم مونده.» داود که خیلی از این پیشنهاد خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت: «من روم نمیشه. دلم میخواد اما روم نمیشه که اونا خدافظی کنن و برن مسجد اما من و تو اینجا باشیم.» الهام لبخندش بیشتر شد. از آن مدل لبخندها که دارد صورتش آدم از هیجان و خنده میترکد اما لبها به هم فشار می‌آورند که صدا نداشته باشد. گفت: «خجالت که نداره. خودشون گفتند. عاطفه جون خیلی خانم خوبیه. لابد قبلش با آقاشون هماهنگ کرده.» داود تکانی به خودش داد و سرکی کشید و دید فرشاد هنوز در حیاط است و دارد وضو میگیرد. رو به الهام گفت: «نمیدونم. از دست شماها زنا. باشه. خدا خیرش بده. اما چه بهانه ای بیارم؟ وای الهام پاشو بریم. من دیگه از فردا نمیتونم تو چشم فرشاد نگاه کنم.» الهام چشمانش را نازک کرد و گفت: «جان من! بمونیم. باشه؟» داود که تا آن زمان در آنچنان شرایط و پیشنهاد وسوسه برانگیزی گرفتار نشده بود، از یک طرف حضرت عباسی خجالت میکشید اما از طرف دیگر، خیلی دلش میخواست برای دقایقی با الهام خلوت کند و بخاطر آن شب، از دلش درآورد. اما ... همیشه حق با عشق است. اصلا همیشه زور عشق میچربد. شک نکنید. بخاطر همین، داود دلش را به دریا زد و به چشمان قشنگ الهام زل زد و سری تکان داد و زیر لب گفت: «باشه. بمونیم.» الهام دید آقافرشاد وضو گرفته و دارد وارد اتاق میشود. فقط یک جمله را فورا گفت و جوری که تابلو نشود «مرسی. پشیمون نمیشی» گفت و با چشمکی تیرخلاصش را هم زد و رفت. ادامه👇
لحظات سختی برای داود بود. سخت که چه عرض کنم. جانکاه‌ترینش لحظه ای بود که فرشاد و عاطفه آماده شده‌اند و میخواهند بروند مسجد و باید از داود و الهام خدافظی کنند. شیر نر میخواهد که آن لحظه با عروس و دوماد چشم به چشم بشوی و بخواهی آنها را در خانه خودتان تنها بگذاری و بروی اما یک لحظه خنده‌ات نگیرد و تهِ اعماقِ نگاهت به آنها «ای شیطونا» نگویی و بروی! یعنی سالها باید ممارست کرده باشی که بتوانی آن لحظه همه چیز را عادی جلوه بدهی و بروی بیرون! لهذا آن لحظه، برای فرشاد هم سخت بود. همین طور که کاپشنش را میپوشید، در اتاق بغلی، داشت به عاطفه میگفت: «بخدا خندم میگیره که بخوام از حاجی خدافظی کنم. چیکار کنم زن؟ دست خودم نیست.» عاطفه که همه چیز را خیلی عادی و عالی میگرفت، جوابش داد: «وا ... خنده که نداره ... چه اشکال داره که یکی دو ساعت تنها باشن و بعد از ما بیان مسجد؟» فرشاد: «آخه عزیز من مگه میگم اشکال داره؟ میگم نمیتونم باهاش رودررو بشم. خندم میگیره. خدا بگم چیکارت کنه زن!» این را که گفت، عاطفه هم یک لحظه خنده‌اش گرفت و گفت: «هیس ... خندم ننداز ... بدو که دیر شد.» فرشاد: «من آماده‌ام! ولی لعنت بر شیطون.» این را گفت و خودش را جدی گرفت و از اتاق خارج شد. خب تصدیق بفرمایید که همین طور که نمیشود صاحب خانه خدافظی کند و برود. بالاخره مهمان هم از سر جایش بلند میشود و مثلا آماده رفتن میشود. اینجاست که صاحب خانه باید ابتکار عملش را با وزانتش جمع کند و ضربدر جدیت و لبخند نزدن بکند و مثلا تعارفشان کند که «شما تشریف داشته باشین و عجله نکنین و ما میریم و شما یکی دو ساعت دیگه بیایید.» فرشاد میخواست لب باز کند که عاطفه ریسک نکرد و ترجیح داد این لحظه را بدون آبروریزی برای طرفین رقم بزند. بخاطر همین، مثل یک خواهر فهمیده و عاقل و بزرگتر رو به الهام کرد و جوری که همه بشنوند گفت: «حالا عجله ای که نیست. شما تشریف داشته باشین. من و آقافرشاد باید به بچه های مسجد برسیم. فعلا. شبتون بخیر!» همین را گفت و همگی با هم خداحافظی کردند و عاطی و فرشاد به طرف در رفتند. داشتند کفششان را میپوشیدند که گوشی آقافرشاد زنگ خورد. -الو ... سلام ... ارادت ... ممنون ... جانم؟ آره ... چطور؟ خب؟ حالا فعلا فرصت ندارن. چطور مگه؟ نمیدونم ... بذار بپرسم. فرشاد به طرف پذیرایی برگشت و به داود گفت: «حاجی جسارتا گوشیتون خاموشه یا رو سایلنته؟» داود نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: «رو سایلنته. صالح زنگ زده. اووووه ... چه خبره؟ شش دفعه زنگ زده.» فرشاد: «میگه یه تماس فوری میگیرید؟» الهام که هُرّی دلش ریخت و ترسید که آن شب هم نشود دقایقی با داود خلوت کنند، نگرانانه به داود نگاه کرد. فرشاد قطع کرد و داود با صالح تماس گرفت. عاطفه و فرشاد هم که نگران شده بودند نرفتند و همین طور که داود نگاه میکردند. داود: «سلام. خوبی؟ جانم صالح! خب ... خب ... کیه؟ آهان ... اون؟ خب ... چرا؟ الان اونجاست؟ جدی میگی؟ باشه... میام ... باشه باشه ... گفتن میام دیگه ... فقط یه جوری هواشو داشته باشین تا بیام. یاعلی.» داود رو به الهام کرد و آرام به او گفت: «خودت شاهدی که چقدر دلم میخواست بمونم اما نشد.» الهام آن لحظه خیلی خراب شد. روحیه اش به هم ریخت اما درون خودش ریخت. جلوی عاطفه و فرشاد بروز نداد. کیفش و چادرش را برداشت که در اتاق بغلی عوض کند و با داود به مسجد بروند. نشد. آن شب هم نشد که دو دقیقه کنار هم بنشینند و گل بگویند و گل بِشنُفند. همگی از خانه خارج شدند و به طرف مسجد رفتند. 🔰مسجد صفا داود و آقافرشاد با هم وارد مسجد شدند. عاطفه و الهام هم به طرف قسمت زنانه رفتند. وقتی داود به ایستگاه صلواتی رسید، به صالح گفت: «چی شده؟» صالح به طرف آن طرف کوچه، کنار دیوار اشاره کرد و گفت: «اون پسره میگه یه حرفایی دارم که باید به خود حاجی بگم.» داود به آن طرف نگاه کرد و همین طور که به آن جوان زل زده بود از صالح پرسید: «نگفت چی کارم داره؟ موضوع چیه؟» صالح سرش را به طرف داود نزدیک کرد و گفت: «میگه درباره اون شبی هست که به مسجد حمله شد.» داود تا این را شنید، برقش گرفت. رو به صالح با تعجب گفت: «چی؟ درباره اون شب؟ واقعا؟!» این را گفت و به طرف آن جوان رفت. ادامه👇
وقتی دید داود دارد به طرفش می‌آید، سیگارش را خاموش کرد و از سر جا بلند شد و دست به سینه گذاشت و گفت: «سلام عرض شد حاجی!» داود هم لبخند همیشگی به لب داشت و گفت: «علیکم السلام. احوال شما؟» -حالم خوب نیست. خیلی حالم بده. میتونم باهات حرف بزنم؟ -چرا که نه! خیره انشاءالله. بریم داخل یکی از اتاقای مسجد بشینیم؟ -نه حاجی. من لیاقت مسجد ندارم. بریم دو قدم راه بریم و حرفامو بشنو و دیگه مزاحمت نمیشم. شما هم کار داری امشب. -با کمال میل. خوبین؟ این را پرسید و راه افتادند. او جواب داد: «والا چه خوبی؟ چه حالی؟» -چطور؟ همین طور به طرف انتهای کوچه مسجد که سر از کوچه باریکِ بلندی در‌آورد حرکت کردند که خیلی تابلو نباشد و آن جوان هر چه در دل دارد به داود بگوید و کسی حالش را نبیند. حدودا دویست متر از مسجد دور شده بودند که او گفت: «این بود قصه ما! از اولش فلاکت و بدبختی و بی کسی و بی پولی. تا این که اون شب یکی گفت بریزین این مسجدو بیارین پایین!» داود با تعجب: «عجب! خب؟» -آره. همه چی ردیف بود. قرار بود یه پول خوب بریزه که ریخت. ما هم همه چیو واسه آتیش بازی جفت و جور کردیم. همه چی خریدیم. تا این که بچه ها گفتن بریم. راه افتادیم. رسیدیم در مسجد. دیگر داود و او خیلی از مسجد دور شده بودند و کوچه خیلی خلوت بود. او ایستاد و داود هم جلویش ایستاد. ادامه داد: «تا این که یه سر خر پیدا شد. یکی که اگه نبود، تا الان ما کارو تموم کرده بودیم و...» داود احساس کرد یکی دارد از دور به طرف آنها میدود. چشمانش را نازک کرد و زیر لب گفت: «کیه اون؟ چی میگه؟» حواس او هم پرت شد. یک لحظه به آن طرف نگاه کرد و دید کمتر از صد متر مانده که به آنها برسد. رو به داود کرد و گفت: «اون سر خر تو بودی. تو بودی حاجی. اگه تو نبودی، همه چی تموم میشد و ما هم الان اینجا نبودیم و پناهندگی و حال به حولی.» داود دید یک موتوری با صدای بلند، شبیه همان صدای وووووو پشت سر آن کسی که دارد با داد و فریاد میدود و به طرف آنها می‌آید حرکت کرده و دارد لحظه به لحظه سرعتش را زیاد میکند. تا این که او دست در جیبش کرد و رو به داد گفت: «اومدم امشب تمومت کنم. دیگه خستم کردی!» این را گفت و در حالی که از چشمش خشم و کینه میریخت، چاقوی ضامن دارش را درآورد و ضامن آن را کشید و برق تیزی چاقویش در آن کوچه تاریک به چشم خورد. داود که اصلا انتظار آن لحظه را نداشت، هول شد و عبایش در دست و پایش گیر کرد و نتوانست خودش را فورا جمع و جور کند. او دستش را بلند کرد که چاقو را به آسمان برد تا به داود بزند، که ناگهان کسی که داشت میدوید، با فریاد گفت: «غلامرضا نزن! نزن آشغال!» این را گفت و خودش را وسط غلامرضا و داود انداخت. اما غلامرضا دستش شتاب گرفته بود و دیگر کنترل و تشخیص مضروب دست او نبود. به خاطر همین، چنان چاقو را روی داود و سروش کشید که هر دو خون‌آلود به زمین افتادند. غلامرضا که دید هر دو را زده، وسط آن روشنی و تاریکی ندانست کار را تمام کرده یا نه؟ که آرش با موتورش سر رسید و با فریاد گفت: «سوار شو غلامرضا! گاومون زایید!» غلامرضا دید که آن دو نفر مثل مرغ پرکنده دارند در خونشان غلت میزنند، هول شد و فورا چاقو را بست و در جیبش گذاشت و پرید تَرکِ موتور آرش و دِ برو ! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب وارد شده که این سه سوره را بخوانید👇