eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
607 ویدیو
120 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هفتم» مراسم ترحیم آن بنده خدا برای خودش ماجراها داشت. شما تصور کنید دو ردیف و هر کدام حدودا سی چهل نفر از برادران عملی و اهل دود و دَم، از حیاط مسجد تا صحن ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. جوری که هر کس وارد میشد، فکر نمیکرد اوس تقی اینقدر کَس و کار داشته باشد. آن نه کَس و کارا! کَس و کار! همه ماشالله لاغرِ استخونی و سیبیلی و داش مَشتی. حتی بخش خواهران هم دیدنی بود. انگار نه انگار که ماه رمضان است! از پیرزن هایی که مرتب سیگار میکشیدند تا خانم های جوانی که به قول سلطنت خانم؛ هر کدامشان برای خودشان ساقی و ساغری بودند. سی چهل تا قلیان با خودشان آورده بودند و زغال بود که تندتند آتیشی میشد و به طرف مجلس مردانه فرستاده میشد. بزرگواران حتی پذیراییشان هم سیگار بود. هفت هشت ده تا سینی را پر از سیگار کرده بودند و در مجلس میگرداندند. و از آنجا که در منطق آنها «میهمون رو تخم چِشِ ما جا داره» که ترجمه به زبان آزاد همان جمله «مهمان حبیب خداست» مقید بودند که سینی سیگار را جلوی همه بگردانند. حتی بچه های صغیر و کوچک. البته داود و صالح و احمد هم از آن مَرحمتی بی نصیب نماندند. نه این که برداشته باشند! نخیر! جلوی آنها هم آوردند و تعارفشان کردند. اما همه این دود و دم ها یک طرف، چایی خانه و پذیرایی از مهمانانشان با چایی هم یک طرف! سه چهار تا صندوق لیوان آوردند تا با لیوان از مهمانانی که مثلا از راه دور و شهرستان آمده و روزه بودند پذیرایی کنند. داود گوشه ای نشسته بود و بخاطر این که خیلی حواسش به جمعیت نباشد، با گوشی همراهش وَر میرفت. حالا در آن لحظه داشت چه کار میکرد نمیدانیم اما قطعا مطلب و محتوای سخنرانی را آماده نمیکرد. چون هر از گاهی لپ‌هایش گل می‌انداخت و لبخند ریزی بر گوشه لبانش مینشست. احمد هم نشسته بود و زاغ سیاه ملت را چوب میزد و از دیدن آن وجنات که برای کمتر کسی پیش می آید لذت وافره میبرد. اما هر از گاهی در تعارف و کلمات آنها میماند و از خجالت سرش را پایین می انداخت. خب تصدیق بفرمایید که وقتی پدر معتادی بخواهد به بچه اش تذکر تندی بدهد اما هم فضای مسجد نگذارد و هم جلوی رفقای شیش لولَش نخواهد اسم مادر بچه اش که از قضا همسر خودش است بیاورد، ترکیبات نامؤنوسی بین واژگان پیش می آید که از ذکر آن حقیقتا عاجزم. صالح اما این وسط وضعش از همه بدتر بود. چرا که از او خواهش کرده بودند که برای آن بزرگ خاندان عملی ذکر مصیبت کند. بزرگواری که نه اخلاق درستی داشته و نه کسی از او تعریف کرده. بلکه از جوانی تا ساعت آخر عمرش یک محله را به گند و دود کشانده بوده است. حتی بچه هایش هم نبودند تا بخواهد مثلا از پدر بخواند و آن را چشم و چراغ خانه و گل دردانه و سایه بالای سر خانم و بچه ها بداند و بخواند. عمر کوتاهی هم نکرده بود که بگوید هر گل که به بوستان بیشتر میدهد صفا، گلچین روزگار امانش نمیدهد. بلکه آن گل، دوستان را میبرده است فضا! بخاطر همین بنده خدا صالح مانده بود که چه شعر و ذکر مصیبتی انتخاب کند. هر چه از قبل از نیمه شعبان تا آن روز، داود و بچه ها رشته بودند در حال دود شدن و رفتن به هوا بود. چرا که مسجد شده بود مملو از کسانی که یا رفته بودند درِ خانه یکی از ساقی ها و دوا گیرشان نیامده بود و مجبور شده بودند علی رغم میل باطنیشان به مسجد بروند که هم دوا بخرند و هم وارد فاتحه بشوند، و یا کسانی که این اواخر به آن مرحومِ مغفورِ خُلداشیانِ جنت مکان، جنس مرغوب فروخته بودند و الان آمده بودند که ورثه را پیدا و طلبشان را زنده کنند. خلاصه فضا مگسی بود و خفن! تا این که قاری قرآن کارش تمام شد و با صدای مبهمی که از خودش درآورد و کسی ندانست که کدام سوره و آیه را خوانده، بالاخره داود به منبر رفت. [امروز مراسم ترحیم مردی هست که همسایه شما بوده. به گردن همدیگر حق دارید. خوب و بد در کنار هم زندگی کردید و سالها نون و نمک همدیگر را خوردید. بالاخره هر کسی تو زندگیش بالا و پایین داره. همیشه همه بالا نیستند، پایین هم نیستند. اما بزرگواران! حرفم اینه که دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم. خیلی زود دستمون از دنیا کوتاه میشه و میشینیم سر سفره اعمالمون. دیگه اونجاس که نه کسی به درد کسی میخوره و نه میشه پارتی بازی کرد. عزیزان! مهم اینه که ما پیوند خودمون را با خدا و اهل بیت حفظ کنیم. اونان که به درد ما میخورن. حتی اگه خیلی اهل هم نباشیم اما اگه تو خط اهل بیت باشیم و در سمت اونا باشیم، بالاخره یه روزی دستمون رو میگیرن. بالاخره یه روزی نجاتمون میدن...] ادامه👇
🔰خانه الهام الهام و مادرش در حال آماده کردن سفره افطار بودند. قرار بود آن شب داود پس از نماز برای افطار به منزل الهام برود. الهام همین طور که داشت سالاد درست میکرد، با مامانش هم حرف میزد. -راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم. تو عالَم مادر و دختری. -بپرس. -با داود راحتی؟ داود پایه است؟ خوبه؟ احساس به خرج میده؟ الهام لبخند ریزی زد و همین طور که سرش پایین بود و داشت خیار و گوجه ها را با هم قاطی میکرد گفت: «پسر خیلی خوبیه. خیلی آرومه. زیر و رو نداره.» -اینا را که خودمم میدونم. با هم راحتین؟ منظورمو که میفهمی. -چی بگم. خیلی نه. من از خدامه. اما اون احساس میکنم خیلی مراعات میکنه. شوخی میکنه. حتی منو دس میندازه. اذیتم گاهی اوقات میکنه. اذیتای شیرین. نه از اونا که بی احترامی و این چیزا باشه. -خب اینجوری که فقط با هم دوستین. -آره خب. میفهمم چی میگی. چی بگم والا؟ -تا حالا بهت گفته که بریم مسافرت و یا مثلا جایی شب بمونی؟ -نه. ولی یه بار که بهش گفتم بیا خونمون بمون و صبح برو، گفت مزاحم نمیشم. این را که گفت، المیرا خانم خندید و گفت: «مزاحم؟! این چه حرفیه؟ آدم دلش میخواد دوره نامزدیش شبانه روز با هم باشن.» -آره. منم بهش گفتم. -خب؟ اون چی جواب داد؟! الهام خندید و گفت: «به ریشش دست میکشه و سرشو واسم تکون میده و میگه خیره انشاءالله!» باز هم مادر و دختری زدند زیر خنده. -خب یه کاری کن امشب بمونه. که یهو الهام هول شد و به صورت المیرا خانم زل زد و پرسید: «امشب؟» -آره. چرا که نه! -حالا میگم بهش اما نمیدونم قبول کنه یا نه؟ -میگم سرد نباشه این پسره. -نه مامان. از اون بابت مطمئنم. -ی سوال بپرسم راستشو میگی؟ -سخت نباشه لطفا! -مرض و سخت نباشه. اِ . خودشو لوس میکنه. -باشه. بپرس. -هر بار میبینتت، بوسِت میکنه؟ -نه. -حتی وقتی تو ماشین نشستین؟ الهام زد زیر خنده و گفت: «حتی وقتی تو ماشین نشستیم.» -خب این بده که! نمیشه. دارم نگران میشم. -خب من که نمیتونم بگم بیا بوسم کن! میرم به طرفشا. ولی یهو برق نگاش میگیرَتَم. -میگیرم چی میگی. خب امشب جورش کن که بمونه اینجا. -مامان یه چیز دیگم هست! -چی؟ -بابا. من وقتی بابا نشسته تو هال، خجالت میکشم که با داود تنها باشم. چه برسه به این که بخوام بگم که شب اینجا بمونه. -تو با بابات چیکار داری؟ مگه وقتایی که ما با بابات تنهاییم، فکر این هستیم که تو الان تو اتاقِت تنهایی؟ ادامه👇
الهام خیلی از این فهم و درک و شعور و حرف مامانش خوشش آمد و رفت دستانش را شُست و یه بوس محکم به مامانش کرد. المیرا خانمم آروم درِ گوشش گفت: «یهو بی هوا برو همین جوری داود رو ببوس! بذارش تو عمل انجام شده. مردا خوششون میاد که زنشون پایه باشه و بهش احساس بده.» الهام رفت تو فکر و فقط با لبخند سرش را تکان داد. المیراخانم گفت: «خب دیگه کم کم داره وقت اذون میشه. تو برو به خودت برس. منم کم کم سفره افطار رو بندازم.» شب، وقتی داود از مسجد به منزل الهام رفت، آیفون را که زد، رفت بالا. خانه آنها دو سه تا پله میخورد تا به در اصلی برسند. وقتی داود به دم در رسید، دید الهام با یک لباس نامزدی و جذاب و سر و وضع آراسته با یک لبخند شوخ و مهربان منتظرش ایستاده. داود تا آن صحنه را دید، خیلی جدی گفت: «سلام خانم. ببخشید. اشتباه اومدم. زنگ منزل بغلیتون رو زدم. با اجازه‌تون!» الهام که دلش میخواست آن لحظه یک ویشگونِ آبدار و تیز از دست و پای داود بگیرد تا دیگر به خودش جرات ندهد او را آنگونه سر کار بگذارد، فقط چشمانش را نازک کرد و لبخند بر لب گفت: «باشه. بامزه! بیا. بیا داخل که هوا سرده.» داود بسم الله گفت و همین طور که وارد میشد و از جلوی الهام با آن تیپ و شمایل رد میشد، مثلا زیر لب، جوری که الهام هم بشنود گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. خدایا به امید تو. ازدواج کردم که دیگه چشمم به در و داف نخوره، اما زهی خیال باطل!» و همین طور که کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل جاکفشی میگذاشت میگفت: «آخه یکی نیست به تو بگه نونت کم بود؟ آبِت کم بود؟ زن گرفتنت چی بود؟ اینم با یه خانم به این ... استغفرالله ... چی بگه آدم؟!» همین طور که مثل پیرمردها با خودش حرف میزد و الهام هم خنده اش گرفته بود از این مزه پرانی داود، ناگهان داود چشمش به المیرا و سیروس خورد. یهو مثل کسی که هول شده دست گذاشت رو سینه و کمی خم شد و گفت: «سلام عرض کردم. کوچیک شما داودم.» المیرا و سیروس با لبخند جوابش را دادند. داود باز هم دست برنداشت تا این که همین طور که با سیروس دست میداد گفت: «جسارتا ایشون دخترخانمتون هستند؟» سیروس هم گرفت که داود چانه اش میخارد، جواب داد: «بعله. کوچیکشون هستین.» داود دید نخیر! با سیروس نمیتواند کل کل کند. دستش را به طرف المیرا برد و با المیرا خانم هم دست داد و گفت: «جسارتا یه دختر دیگه هم داشتین... اسمش چی بود خدا ؟! فکر کنم اسمشون الهام بود. ایشون تشریف ندارن؟» المیرا هم خنده کرد و گفت: «بایدم نشناسی داود خان! از بس سَرِت تو کتاب و درس و حوزه و محراب و مِنبَره. دختر به این ماهی. به این خوشکلی.» داود حالتش را عادی گرفت و گفت: «خب خدا از همگی قبول کنه. بفرمایید برای افطار! بفرمایید تو رو خدا. سرد شد.» میخواست با سیروس به سر میزِ آشپزخانه برود که المیرا گفت: «سفره شما رو تو اتاق خودش انداختم. بفرمایید اونجا!» داود نگاهی به الهام کرد. الهام مثل پرستارها که منتظر کسی هستند که از آمپول میترسد، جوری به داود نگاه کرد که یعنی «بیا... تو که باید بیایی ... خودت بیا ... با پای خودت بیا ...» نگاهی هم به میز آشپزخانه و سیروس کرد و گفت: «فکر کنم اینجا غذاش خوشمزه تر باشه ها.» المیرا خانم جلوتر آمد و گفت: «نخیرَم! اونجا خوشمزه تره. بدو ببینم!» داود رو به سیروس خان کرد و گفت: «حاجی نمیذارن ما دو دقیقه با شما گپ بزنیما. ببین زندگیمو. ببین مادر و دختری توطئه کردن!» سیروس هم گفت: «آره جون عمه‌ات! نیس تو هم خیلی بدت میاد.» و داود با الهام راه افتادند و به طرف اتاق صورتی رفتند. ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم گوهر و عاطفه یک گوشه از خانه سلطنت خانم نشسته بودند و همین طور که به جمع خانم ها نگاه میکردند، عاطفه سر صحبت را باز کرد. -راستش من میخواستم یه چیزی ازتون بپرسم که جوابش خیلی مهمه. -خیره باشه. چی شده؟ -میخوام بدونم شما تو خانوادتون سن و سال خاصی برای ازدواج مدنظرتون هست؟ مثلا دختر باید چند سالش باشه که اگه براش خواستگار آمد، قبول کنید. -اگه منظورت منصوره و فرشته است، هر چه زودتر بهتر. اونا اهل درس نیستن. کنترلشون هم سخته. من دیگه توانشو ندارم. -نه منظورم اونا نیستن. کلا پرسیدم. -خب بگو منظورم فاطمه و آزاده است دیگه. اونام طوری نیست. باباشون راضیه. کی میان؟ فرداشب میان؟ -وای گوهر خانم کی قراره بیاد؟ دارم یه سوال دیگه ازت میپرسم... -ولی فکر نکنم کسی با اخلاقِ گندِ بابای بچه هام بسازه. خودمم به زور ساختم. با من خوبه. خیلی فحش نمیده. بهش گفتم فحشمم دادی، دادی. اشکال نداره. فقط به خدابیامرز بابا و مادرم فحش نده. بقیه اش خیلی هم خوبه بعضی وقتا. ولی میدونی که، بچه ها میشنفن و یاد میگیرن و این خیلی بده. راستی عاطفه جون حامله نیستی؟ وقتشه ها! عاطفه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و لُپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی بیرون داد و گفت: «اصلا پشیمون شدم. پاشو برو ببین مملکت چه کارِت داره؟» گوهر گفت: «خب سر راس نمیپرسی! رک و راحت بپرس تا جوابت بدم.» عاطفه سرش را نزدیک تر آورد که کسی نشنود و آرام گفت: «منظورم شادی خانومه. شادی چی؟» -خب بیاد فرشته رو ببره. هر کی هست. کی هست حالا؟ فرشته هم دختر خوبیه ها! -میفهمی چی گفتم؟ گوهر خانم به خدا دارم نگرانت میشم. -خب حالا. تو هم. به خدا منصوره هم دختر خوبیه ها. لاک میزنه اما فقط لاک میزنه. واسه این یکی رو پیدا کن! -کاری نداری؟ برم خونمون که دیوونه شدم از دستت. -نه حالا بشین. کجا میخوای بری؟ چه زودم بهش برمیخوره. شادی نه. دوس ندارم شوهرش بدم. -خیلی خب. حالا اومدی سرِ خط. چرا؟ -چون کوچیکه. چون همدم خودمه. من و اون جز هم کسیو نداریم. عاطفه چند ثانیه به قیافه گوهر زل زد. دید راست میگوید و صادقانه جوابش را داده. گفت: «نظر باباشم همینه؟ اونم مثل شما نمیخواد فعلا شادی رو شوهر بده!» -اون از من بدتره. جونش هست و همین دختره. میگه بقیه شون سیل بیاد و ببره. اما این دخترو واسم نگه داره. -خدا حفظش کنه. میدونم. دختر خیلی ماهیه. -کی؟ فرشته؟ یا منصوره؟ دوتاشون خوبن. عاطفه خانم دید که اوضاع گوهر خیلی خراب است و میخواهد هر طور شده مثل مغازه دارها حتما یکی از آنها را فورا به یک خواستگار حتی فرضی و مجازی بیندازد. پاشد چادرش را پوشید و گفت: «گوهرجون میخوای فردا واست نوبت بگیرم؟ بخدا نگرانتم. شب بخیر.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام خدایش دمت گرم آدم میفهمه عشق واقعی و حس حال عشق سالم و لذت زندگی بی شیله و پیله و درست حسابی و برکتش چیه . و اینکه اگه واقعا عشق واقعی باشه چه قشنگه که یکی نگرانته بفکرته با دردت گریه میکنه و خوشبختی و موفقیتت دعای خیرکنه ‌. خدا کنه همه اینجور عاشق بشن عاشقانه زندگی کنن و به خوشبختی برسند. 🌷 🔹😂😂😂😂 ممنون حاج آقا امشب کلی خندیدیم وااای از دست این گوهر😂😂 همش میرم دوباره میخونم😂😂 🔹سلام وقتتون بخیر به قول حضرت آقا که در دیدار با هنرمندان یه صحبتی دارند با این مضمون؛ قسمت رسیدن عاشق به معشوق که یک لحظه مهم از یک داستان عاشقانه است را باید با جزییات کامل مطرح نمود و نباید از این لحظه سریع عبور کرد. به نظرم لحظه های عاشقانه داوود و الهام را خیلی با جزئیات بیشتر مطرح بشود ، بهتر است 🔹سلام حاج آقا بخدا قسمت اتاق خواب سانسور کنی حلااااااالت نمیکنم سر پل صراط یقته میگیرم آ حالا ازما گفتن بود😁 🔹سلام علیکم طاعات قبول مثل هیچ کس امشب ، منو برد به۱۳ سال قبل ...😍🙈 چقدر اوایل سخت بود کنار فردی که جدیده و قراره که همه ی زندگی آدم از اون تاریخ تا پایان عمر بشه ...😊 خجالت ، خجالت ،... 🔹خوبیِ داستانتون اینه وقتی میخونمش از دنیای واقعیم رها میشم ... و هرچند کوتاه، وقتی به خودم میام میبینم که یه لبخند ملیح و ریزی گوشه ی لبامه ... روزای سخت بیماریم رو به شوق رسیدن ساعت ۲۰ و سی تحمل میکنم تا عاشقانه های الهام و دیوید رو بخونم و فارغ شم از حال و هوایی که سخته نفس کشیدن توی اون واسه م.... قلمتون مانا، قدم هاتون موثر در رکاب اقاجانمان🌸 🔹حاج آقا دمتون گرم.به نکته مهمی اشاره کردید که خیلی مهمه.۱۲ ساله ازدواج کردم.من و مادرم مثل الهام خانم و مادرش بودیم و آقای همسر همیشه از ما فراری.هرچقدر مادرم شرایط فراهم میکرد ایشون میپیچوند و در میرفت.بعد از ازدواج فهمیدم چقدر مهمه و مادرم چقدر فهمیده بوده 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول و خدا قوت بابت مطالب خوبتون ولی ببخشید امشب خیلی لوس بود ، نمیدونم شاید هم دوره زمانه و آدمهاش خیلی عوض شدن ، کلا این الهام خانم شما اصلا با زمان دختری ما زمین تا آسمون فرق داره یادمه ۱۹ سال پیش که عقد کردم وقتی برای دفعه اول داماد اومد توی زنونه و من بدون حجاب بودم دلم میخواست از خجالت آب بشم و واقعا چشمم سیاهی میرفت و تا مدتی طول کشید تا به این قضیه عادت کردم ، سر سفره عقد هم کاملا برعکس داستان شما من ( و خیلی از دخترهایی که می‌شناختم) اصلا از شرم و حیا مردم و زنده شدم تا مراسم عسل و .. انجام شد ، خلاصه ما اصلا روی این حرفا و کارها را اول کار نداشتیم . 🔹سلام آقای حدادپور طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق و من همچنان مشتاقم ببینم بالاخره آقا داود داستان ما حرف دلشو به الهام میزنه یا نه🙄 مشتاقانه منتظر قسمت فردا شبم این همه وقت از زمان عقد گذشت دریغ از یک صحنه و گفتمان عاشقانه حضوری😮‍💨 همش پیامکی ابراز علاقه دیدیم 🔹سلام حاجی طاعات و عبادات قبول حقیقت من خوب متوجه نشدم منظورت با روابط جنسی زن و شوهر هستش یا نه عاشقانه های دوران عقد ؟ و اگر در مورد عاشقانه های دوران عقد بیشتر بگید ممنون میشم چون اینها جنبه اموزشی داره و ثواب میبرید 🔹سلام شب بخیر ای بابا شما هم کشتید مارو با این داستان عاشقانتون تا میرسه به ماچ و بوسه و اینا تموم میشه ، حتما دوباره یه زنگ و تلفن و مزاحمت دیگه بسه بخدا دیگه اگه اینجوری باشه ترجیحم برای داستانهای امنیتی هست همش همه ی افراد محله یکمش هم مربوط به الهام داود 😬 🔹یاد خودم میفتم تودوران عقد ک مامانم اینقدر سخت میگرفت ک همسرم میگف بیام خونتون پشتم میلرزید چ خوبه مادری مثل المیرا خانم 🔹خداییش این حرفا ازکجا ب ذهنتون میرسه من خیلی رمان خوندم ولی رمان های شما ی چیز دیگه س 🔹حاجی واسه ما از اخوندا ، موجودات زن گریز و ماخوذ ب حیا در برابر همسر نساز! ما ک میدونیم مذهبیا در خلوتشون چجوریییییین ! والااااا! اونم از نوع اخوندش😏 🔹محمد رضا حدادپور جهرمی: سلام وااااای حاج آقا🙃 مطمئنا با دید وسیعی که دارید نیاز هایی رو حس کردید که اینگونه نوشتید. قلمتون همیشه مانا و عمرتون پر برکت فکر میکردم فقط همسر گرامی من هستن که بجای ابراز احساسات خوشمزه بازی در میاره و حرص آدمو در میاره. مثل اینکه مرض مسری بین آقایونه😒 حالا که این داوود چغر و بد بدن رو به هزار مصیبت بردین تو اتاق الهام چرا کات میکنین همین جا ؟😩 🔹سلام حاجاقا وقتتون بخیر حس نمیکنید یکم جای الهام و داود عوض شده رو بحث ناز و نیاز الان الهام باید ناز کنه داود همش ناز میکنه و طاقچه بالا میذاره 🔹چقدر این محله صفا خداییش باصفاین یعنی یک اعصلب ازفولاد میخواد بااینا معاشرت کنه حالااینابه کنار داوود چرااینقدر خنثی ست؟ 🤔 😅 🔹عجب قلمی ما شالله ....😋😜 جوری توصیف کردین که انگار آدم تو دیگ عسل افتاده منظورم آقا دادو که افتاده تودیگ عسل
«یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت..»
🔹حاج اقا واقعا دهنم وا موند از سوالای مامان الهام تهران زندگی می کنم،پاسداران فوق لیسانس دارم مهندسم ولی نه مادرم از این سوالا از من کرد نه توذهنم می گنجید اینا رو از دخترم بپرسم!! بخدا کلی شاد و پر انرژیم،تو دانشگاه و اجتماع علی رغم درخواست های زیاد حتی برای ازدواج هم با کسی دوست نشدم همسرمم خیلی پاک بوده تو مجردی، تروخدا بگید اینا رو ازکجا یاد بگیریم دلم برای قشر مذهبی میسوزه اینهمه کم تجربه است تو عشق و عاشقی 😔 الهام رو ولش کنید واقعا از این صورتی ها بوده که با این فضا دور نبوده باور کنید داود هم خاصه وگرنه غالبا ضعیفیم تو عاشقی😔 🔹سلام شیخنا خدا خیرت بده نزدیک پنجاه سالمه ولی قسمت خانه الهام امشبت را دوست دارم هزار بار بخونم و از ته دل بخندم که خاطره سی سال قبلم را برام زنده کردی یاعلی 🔹سلام چکار کنیم یه مامان مثل المیرا خانم بشیم؟با درک و درایت چجوری از کجا شروع کنیم ک بتونیم اول خودمون ،بعد بچه هامون درست تربیت کنیم 🔹حاج آقا فدای پیرهن چاک ماهرویان باد/ هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز 🤣 🔹منم دوران عقد به خاطر همراهی نکردن مامانم خیلی اذیت شدم ...اصلا یه حیای بد و ناجوری بین من و مامانم بود که من هیچی ازشون یاد نگرفتم الا حرف نزدن و سکوت به درد نخور😞😞😞 🔹سلام همین که دستی به ریشش میکشه و سری تکون میده و میگه خیره ان شاءالله میشه فهمید چه نقشه هایی تو سرش داره😉 🔹سلام حاج آقا حلالتون نمیکنم با این عاشقانه هایی که مینویسین حسرت های دلم زنده شد واشکمو درآوردین واز روزی میترسم که آقا داوود شما بخواد این روزا رو دوباره وبا کس دیگه ای تجربه کنه 🔹سلام شبتون بخیر و طاعاتتوت قبول حاج اقا داستاناتون همیشه خوبن. خوب نه عالییییی ان.. اما اجازه بدید نظر کاملا غیر کارشناسی و شخصیم رو در مورد این داستانتون بگم.. غیر واقعیه و توهم ایجاد میکنه! من تحت تاثیر خیلی رمان های دیگه ای ک خونده بودم(عاشقانه های بی محتوا، عاشقانه های مذهبی و زندگینامه ی شهدا از زبان همسرانشون و ...) انتظاراتی از ازدواج داشتم ک کاملا غیر واقعی بود و ۱سال اول زندگی مشترکم رو زهر کرد برام.. و وقتی با مشاور مطرح کردم و با دوستانم صحبت کردم فهمیدم ک ماجرا کلا طور دیگه ایه.. متاسفانه این رو توی این یکی رمانتون دیدم😕 یکی این ک اصولا خانواده ها توی مسائل مربوط ب ازدواج اصلن اسون نمیگیرن. سیروس با وضع مالی و شغل داود مشکل داش با یکم ناز دخترونه و عشوه زنونه حل شد. اینطوری نیست واقعا.. پدر ها توی ازدواج ب این چیزا خیلی حساسن.. دوم این ک رسم رسوم اصلن نشون داده نشد. مگه میشه خانواده دختر نرن خونه پسر؟ مگه میشه نخوان ببینن؟ سوم این ک مردا اینقد خجالتی و کم رو نیستن اونم حاج داوود ک اینقد شوخی میکنه. قطعا حد و حدود میشناسن و همین حد و حدود میگه الهام زنشه، محرم و حلال و طیب و طاهر!😐 اخه اینا خیلیییی مهمه‌‌‌... خیلییییی اوایل زندگی ها، مخصوصا تو ازدواجای سنتی داستان درس میکنه.‌.‌ من متاهلم. ولی الان ک میخونم هی دارم تو ذهنم مقایسه میکنم ک ما چطور بودیم. شما چطور میگید. کاش ماام مثه شما بودیم. ولی تهش ب این میرسم ک زندگی واقعی متفاوت از این رمان شماست. شرمنده طولانی شد ولی با همه اینا من همچنان طرفدار پر و پا قرص رماناتوتم قلمتون پر قدرت 🔹سلام حاج آقا،خداقوت،داستانتون خیلی خوبه،ولی من از عشق چیزی نمی‌فهمم.چون هیچ علاقه ای به همسرم ندارم.۲۷سال دارم باهاش زندگی میکنم ولی اصلا دوستش ندارم.فقط هم به خاطرپسرم تا الان تونستم زندگی کنم.متاسفانه خودش نمیدونه که ازش متنفرم،چون طوری وانمود کردم که فکر کنه عاشقشم😔😔 🔹سلام حاج آقا، نماز و روزه هاتون قبول حقیقتا امشب مارو یاد دوران نفرت انگیز عقدمون انداختین. پدر و مادر سختگیرمون یه طرف، فک و فامیلی که بچه هاشون با نامحرم چون به خلوت میرفتند آن کار دیگر میکردند، یه طرف!!! 🔹حجاقا حلالدون نیمیکونم اگه اینبارم نصفه بذاریند یعنی اینبار اگه دیوید برد جنازش برمیگردد ما عقد که بودیم یه بار از بی مکانی رفتیم کوه صفه... اصفهانیاش میدونن خونه ما که کلا شلوغ بود و شوهرم خجالت میکشید خونه مادرشوهرمم فامیلشون میومدن شب میموندن... من اونجا میخوابیدم ولی جدا از حضرت یار... حتی دریغ از یه شب بخیر عادی که نکنه جلو فامیلا زشت باشه 🔹 این شیوه ی آخوند جماعته(نه هَمَشونا!!).😀😀🙂 تو تمممممااااااام زمینه ها کاری میکنن،جوری مَشی میکنن که چیزی رو که خودشون بهش نیاز دارن و باید براش خرررررج کنن رو به التماس بهشون بِدن!!!!🤣🤣🤣 واللللللا🤣🤣🤣🤣🤣 کجا یاد میدن اینارو؟؟؟ از کجا یاد گرفتین شما؟؟؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣 مُردم از خنده...🙃 🔹انصافا لحظه‌های عاشقانه‌شونو خیلی خوب در اوردید چند جا از شدت ذوق دلم غنج رفت ناخواسته جیغ بنفش کشیدم دعا کنید همه مجردا این حس‌و‌حال رو تجربه کنن ولی یه وقت خشک و خالی تمومش نکنید😅 خدا به قلمتون برکت بده، خسته نباشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدرررر این حس و حال و جمله رهبر فرزانه انقلاب قشنگ و دلچسبه👆☺️😍 چقدر آدم دلش با این جلسات گرم و خوش میشه @Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاج آقا خسته نباشین ما چهار سال عقد بودیم، یه وقتایی دو ماه همدیگه رو نمیدیدیم (فاصله خونه هامون بیست دقیقه بود😂) از همون اول هم از ساعت نه شب خانواده به همسرم میگفتن شب به خیر که بره خونشون😂😂😂 یه وقتایی هیئت می‌رفتیم باید زنگ میزدم صدای هیئت رو میشنیدن،بیست دقیقه بعد اتمام هیئت باید خونه می‌بودم تنها شبی که اجازه داشتم برم بیرون شب قدر بود که اونم برا سحری برمیگشتم چهار سااااال بعد مامان الهام یه ماه نشده گفت بمونه؟! تازه ما سال اول فقط تو پذیرایی بودیم،همسرم نمیومد تو اتاق، منم نمی‌برد خونشون😐😐😐 تازه شب عید همسرم منو مامانمو برد بیرون،اخر شب رسیدیم خونه، گفت خداحافظ مامانم هم گفت خداحافظ و بنده خدا ساعت دو شب برگشت خونشون😂😂😂 اتفاقا الآنم دوست دارم عکسشو بفرستم سه تا بچه داریم،الان خونه مامانمم تو پذیرایی رو مبل خوابیده😂😂😂 🔹سلام حاج آقا سحر بخیر خواستم بگم من از وقتی این داستان رو شروع کردین دارم سعی می کنم عشق و عاشقی رو که اون ته و توی قلبم رفته و روش یه عاااااااالمه غبار نشسته ، درش بیارم، یه دستی به سر و روش بکشم و بذارمش روی طاقچه 😊 به خانم های مثل خودم که چندین سال از زندگی مشترکشون میگذره می خوام بگم بیاید دوباره از نو شروع کنیم اون همسر بنده خدا که دیگه الان از تک و تا افتاده شاید نیاز به اون شادابی و شیطنت های قدیم شما داره فقط اون نیس که باید محبت کنه تا کی می خواید منتظر بشینید پاشید خودتون شروع کنید دنیا دو روزه ها 😁😁 اصلا تصمیم گرفتم چند تا رمان عاشقانه دیگه از دوستام بگیرم راه و رسم عاشقی رو از سر بگیرم والا یادم رفته باید ایده بگیرم تا دیر نشده 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول،واقعا خدا خیرتون بده،من توی این ماه رمضون خیلی شرایط روحی بدی دارم،ولی با خوندن داستانتون،برای چند دقیقه هم که شده فکرم آروم میشه و بعضی مواقع خنده رو لبم میاد و دلم قنج میره. در مورد یکی از نظرات میخاستم بگم،اتفاقا من خودم جز اون دخترایی بودم که وضعیت مالی پدرم خوب بود وهمسرم هم طلبه بودن و مثه حاج داود یه زبون شیرین و نرم ولی از لحاظ کاری و مالی ... الان ۱۸ساله که زندگی میکنیم،سختی و ناراحتی بوده ولی خیلی از چیزایی که نوشتید برام خاطره بودن،انشالله خدا به فکرو ذهن و قلمتون برکت بده،بمونید تو همین مسیر تا آخر 🔹سلام جناب حداد پور عزیز من اونجایی را که داود قرار داشت با همسرش ولی بخاطر مسایل مسجد کنسل کرد با تمام وجود درک کردم اونجا انگار خودم بودم و پس لرزه هایی را که باید بعد از آن را تحمل میکردم چرا که من (همه میگن بانی ،،،رییس،،هیات امنا وووو)ولی خودم میگم یه خدمتگزار یا یه سینه زن امام حسین هستم کارهای مسجد رو دوشم است هر لحظه باید حضور داشته باشم مابین زندگیم و مسجد گیر کرده بودم 🔹سلام آقای حدادپور مادر من برعکس المیرا به شدت مخالف ابراز عشق و عاشقی از طرف پسر یا دختر تو دوران عقد بود و متاسفانه اینقدر تو این تعصبات بیجا و دور از شرع افراط و سختگیری های بی مورد کرد که باعث طلاق بین من و همسر شرعی و قانونی ام شد ، اون موقع ها دست همه یک گوشی موبایل نبود، شوهرم فکر میکرد من خیلی سرد و بی احساسم وقتی فهمید از ترس مادرم جرات نمیکنم وقتی تلفنی داره بهم میگه دوستت دارم منم بگم دوستت دارم چون مادرم داره مکالمات ما رو از اتاق بغلی با گوشی دیگه گوش میده، منو طلاق داد و گفت هیچوقت مادرت رو حلال نمیکنم !!! روز قیامت جلوی مادرت رو میگیرم !! من هنوز به مادرم نگفتم همسر سابقم اینجوری گفته 😔 ۱۵ سال از اون جریان گذشته تو ازدواج بعدیم اجازه ندادم دوران عقد داشته باشیم گفتم عقد و عروسی باهم !! به نظرتون به مادرم بگم همسر سابقم حلالش نکرده و ازش کینه داره؟! 🔹سلام خیلی ممنونم که به نکته های ظریف اما پر اهمیت اشاره میکنید همین که المیرا خانم از دخترش می‌پرسه سرد نباشه؟ یعنی یه مطلب خیلی مهم که بعد از ازدواج می‌تونه مشکل بزرگی درست کنه چقدر خوب میشد خانمها تو دوره عقد مثل الهام قصه ما پیش برن وبدونن که حیا خوب هست ولی نه تو رابطه زن و شوهری وقرار نیست که همه چی مثل رمان های عاشقانه باشه اگر هر کدام کوتاهی در محبت کردن دارد نفر مقابل باید او رو از محبت سیراب بکنه تا اگر در محیط خانواده یاد نگرفته حالا یاد بگیره واین کار رو پا روی غرور گذاشتن یا بی حیا بودن ندونه ببخشید طولانی شد اینا تجربیات خودم از زندگیم هست که اگر زودتر متوجه این مطالب میشدم بهترین لحظه های زندگیم رو با حیا بی جا رد نمیکردم 🔹حاجی فکر کنم با این داستان جدیدتون کمکی هم به بحث ازدیاد جمعیت کرده باشید ؛😂🙈 خدا خیرتون بده ،🔴فکر کنم مثلاً بعد از نه ماه دیگه یه آمار از خوانندگان یکی مثل همه 3 در این زمینه بگیرید همه چیز مشخص بشه 👌،بقول اون پیرزن مرحوم حالا معلوم میشه ⚠️ خدا قوت,شیر مادر و نان پدر حلالتون!ما که لذت بردیم
🔹سلام امروز بالاخره تونستم وقت کنم و کتاب یکی مثل همه رو بخونم سری هم به نظرات مخاطبین می‌زدم برای خیلی‌ها رابطه عاشقانه داوود و الهام جذاب و شیرین بود برخی حسرت خوردند بعضی‌ها داغشان تازه شد برخی امیدوار شدند برخی خندیدند و برخی گریه کردند اما برای من طلبه رابطه خلج و داوود رشک برانگیز بود چرا که در این ۱۷ سال طلبگی همیشه دنبال کسی بودم که هوش و استعداد مرا کمی بفهمم پرورش بدهد و برای رضای خدا این طلبه نوجوان را به غایت خودش نزدیک کند اما همیشه ایشان وقت نداشتند صد جا برای منبر قول داده بودند یا برای کارهای دیگر غیر از این کار وقت داشتند یکیشان کارمند بود یکیشان مسجدی یکیشان اصلاً از ترس حرف مردم جازه نمی‌داد کسی نزدیکش بشود آن یکی هم دنبال منفعت خودش بود هیچ وقت فراموش نمی‌کنم وقتی مشغول خواندن رشته تخصصی بودم یکی از اساتید تازه در مدرسه‌ای سمت مدیریت گرفته بود از من استمداد کرد برای معاونت پژوهش من هم لبیک گویان رشته تخصصی را رها کردم تا حق استادی را ادا کنم بعد از دو سال تلاش بی‌وقفه و کارهای بزرگ که هنوز هنوزه در خاطر طلبه‌های آن حوزه باقیست وسط سال تحصیلی از آن حوزه توسط همان استاد اخراج شدم جرمم این بود که دستور دادند از این به بعد پنجشنبه‌ها هم روز کاریست و من ۴ هفته برای حضور در روزهای پنجشنبه مهلت خواستم. با خودش فکر نکرد من با ۳ فرزند و همسر پا به ماه وسط سال تحصیلی شغل جدید را از کجا پیدا کنم و تلخ‌ترین روزهای زندگیم را رقم زد. ۹ روز در بیمارستان بستری بودم دریغ از یک تماس از طرف اساتیدم که همیشه با دل و جان برایشان احترام می‌گذاشتم. 🔷خیلیا اومدن گفتن ک دوران عقد ما اینجوری نبود و اینا غیرواقعیه و ... باید توجه کنن ک این مطالب و بیشتر داستانای اخیر شما جنبه آموزشی داره برای خانواده ها و قرار نیست همش واقعی باشه 🔷سلام خدمت آقای حدادپور عزیز امیدوارم همیشه سلامت باشید.من یه چند ماهی هست باهاتون آشناشدم از طریق یکی از فامیل و چقدر خوشحالم کا باهاتون آشنا شدم.اولین کتابی که خوندم کتاب اردیبهشت بود و همون موفع فهمیدم که با یک نویسنده تمام عیار رو‌به‌رو هستم.بعد از اون شروع کردم به خوندن بقیه کتاب هاتون و الان هم دارم یکی مثل همه‌۳ رو میخونم.واقعا باید بگم که نویسنده های خوب و حرفه‌ای مثل شما باید خیلی بیشتر بین مردم شناخته بشن چون با داستان های امنیتی یه جور دید‌مردم رو باز میکنید،با داستان های عاشقانه یه طور دیگه 🔹سلام خواستم به همه اونایی که "فکر میکنن" این مدل حیای داوود یا راحت بودن الهام و خانواده‌اش و یا هرچیزی که شما توی داستان آوردین، غیرواقعیه و یا وجود نداره، بگم: دلیل نمیشه چون شما ندیدی، نباشه. اتفاقا همه جوره وجود داره. اتفاقا خواستم بهتون بگم حاج آقا چجوری اینقدر با جزئیات و دقیق همه چیو نوشتی از مراسم ختم یه عملی تا اصرار گوهر خانم بر قالب کردن دختراش و اتفاقات خونه الهام... و مهمتر اینکه ملت چه توقعی دارن که منتظرن عاشقانه‌ای الهام و داوود رو هم با جزییات بیان کنید؟!! استغفرلله 😁😉 والا اگه در لفافه بگید میگن چقدر داوود خشکه، بازش کنید، میگن دلمون خواست و ... 🔹سلام صبحتون بخیر راستش داستان دیشبتون و طنازی های الهام رو خیلی قشنگ مطرح کردین اولش برام عجیب بود که اینا رو نوشتین ولی بعد که به اطرافم نگاه کردم دیدم چقدر لازمه این مسائل به شیوه درست برا جوونا و به ویژه قشر مذهبی گفته بشه در مورد حرف اون دوستمون که گفتن این چیزا دور از واقعیته خواستم بگم اصلا اینجور نیست شاید باید همین ظرافت ها و طنازی های زنونه رو بلد باشن تا به راحتی آقای همسرشون رو پر از مهر و محبت کنن دوران نامزدی و عقد و اوایل ازدواج به همسرم لقب زمخت و سرد😐 رو داده بودم ولی به مرور و با همین شیوه ها، اینقدر قشنگ و غافلگیرانه و ... محبت میکنه که دیگه جای خالی تو دل آدم نمیزاره☺️ یه نکته دیگه اینکه حتما نیازی نیست مثل الهام صورتی باشیم فقط باید زن باشیم با تمام روحیات زیبا و زنانه که به راحتی با چند کلمه 😊 و چند تا رفتار نرم و لطیف و جذاب و....، آقای همسر رو شیفته خودمون کنیم 🔹سلام و خداقوت اینکه یه عده نوشتن چرا داوود ماخوذ به حیاس انقد توقع داشتن فرتی بعد از عقد لحاف تشک پهن کنه خونه سیروس؟؟؟ اینم که میگن برعکس و داوود ناز میکنه بله همسرمنم اینطوریه یعنی هربار که خواستم خودمو لوس کنم و ناز کنم مثلا ,دیدم آخرش منم که خریدار ناز همسرم شدم ( البته برا من زن آزاردهنده س اما چه کنم مدلشه دیگه ) اون خانومی ام که میگف خودش خیلی ماخوذ به حیا بوده تو عقد و الهام شخصیتش از حقیقت دوره کلیت داستان از دستش در رفته که الهام یه دختر امروزی و یه بلاگر اینستا بوده و داوود یه طلبه تو خانواده مقید . نحوه قرارگرفتن این دوتا کنار هم کاملا مطابق شخصیتشونه و عالیییییی مینویسین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آفرین این درسته یه دور همی و یه استکان چایی و دو کلمه حرف زدن، خیلی از مشکلات را حل میکنه. چه در عرصه خُرد و چه در عرصه کلان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هشتم» 🔰بیمارستان خانواده سروش در حال انجام کارهای مربوط به ترخیص سروش بودند. بیات هم آنجا بود و به سروش کمک میکرد که لباسش را بپوشد و با هم بروند. چون پس از اعترافی که سروش کرده بود و رد و نشان‌هایی که ارائه داده بود، باید برای طی مراحل قانونی و محاکمه خودش و آرش و غلامرضا به زندان برود. وقتی لباسش را پوشید، با بیات چشم تو چشم شدند. بیات به سروش گفت: «نگران نباش. با قاضی تحقیق صحبت کردم. قول مساعد داده که بهت تخفیف بده. نگران شرارت آرش و غلامرضا هم نباش. اصلا با اونا مواجه نمیشی. بسپارش با من.» سروش گفت: «باشه. بریم.» وقتی میخواست از مادرش خدافظی کند، مادرش گفت: «خانم آقا فرشاد با گوهرخانم و شادی حرف زده. گفتن خیلی بچه است. هنوز باید درس بخونه.» سروش تو هم رفت و سرش را پایین انداخت. مادرش گفت: «شادی دختر خیلی خوبیه. ولی بچه است. معلوم نیست که وقتی بزرگتر شد، چی بشه و چطوری بشه؟ اما غصه نخور مادر! حواسم بهش هست. اگه خدا خواست و عفو خوردی و زود آزاد شدی، با هم میریم خواستگاریش. اگرم که طول کشید، هر چی خدا بخواد.» سروش که بغض داشت، حرفی نزد و فقط به طرف مادرش خم شد. مادرش هم سر پسرش را روی شانه اش گذاشت و او را در بغل گرفت و مادرانه گفت: «به خدا سپردمت.» سروش وقتی سرش را از روی شانه و بغل مادرش بلند کرد، صورتش گریه داشت. به مادرش گفت: «من یه نذری دارم. میتونی تا آخر رمضون، برای گروه شادی خانم ساندویچ فلافل بزنی و براشون ببری؟» مادرش که از ان خانم های باتجربه و حدودا شصت ساله بود، چادر مندرسش را بهتر روی سرش جابجا کرد و گفت: «باشه. شد یه بار یه دونه ساندویچ بندازی جلوی مادرت؟» سروش متوجه شد که مادرش دارد استارتِ یک جنگ را میزند. رو به بیات کرد و صورتش را فورا پاک کرد و گفت: «بریم آقابیات! بریم.» همین طور که داشت به طرف بیات میرفت، مادرِ دهان دارش ادامه داد: «خدا شانس بده به حق مرتضی علی! دختره‌ی سی چهل کیلویی هنوز نیومده، هم شد شادی خانم و هم نذر ساندویچ مفتی براش کردی تا آخر رمضون؟!» بیات فقط محو تغییر فاز و ادبیات مادر سروش شده بود. سروش هم میخواست تا بیشتر آبروریزی نشده، از آن معرکه به زندان پناه ببرد. اما مادرش با هر قدم که سروش دورتر میشد، صدایش را یک وُلُم زیادتر میکرد و ادامه داد: «به ما که یه قرص فلافلم نرسید و خیرِت به ما نرسوندی اما الهی نوش جون دختر مردم بشه. الهی سفیدبخت باشه با همین مهره مارِش. الهی افطار بخوره و یه لیوان آبم روش و نوش جونش. والا. مگه ما بخیلیم. ولی ببین سروش...» سروش فقط داشت از آن اتاق فرار میکرد. چون میدانست که مثل روضه ها که باید آخرش به مصیبت کربلا ختم شود، جر و دعواهای مادرش آخرش ختم به اسم پدر سروش میشود. همان هم شد. مادرش که دیگر رسما دهانش را به پهنای صورتش باز کرده بود و مثل مسلسل به طرف پسرش با مَطلعِ «تو پسر همون پدرِ پدر سگی هستی که...» در حال دُرافشانی بود، جوری از خجالت سروش و پدرش درآمد که برخلاف همیشه، متهم(سروش) دست مامور(بیات) را گرفته بود و میگفت «جان مادرت زود باش. این تا از جلوی چشمش دور نشم، تمام جد و آبادم رو به فحش میکشه. زود باش تو رو ابالفضل که الان آبرو واسمون نمیذاره.» ادامه👇
🔰بازداشتگاه شرایط نه تنها به نفع آرش و غلامرضا نبود بلکه با اعتراف سروش و خط و ربطی که به بیات داد، لحظه به لحظه پرونده سیاه آرش و غلامرضا سیاه تر و سنگین تر میشد. بازجو به آرش گفت: «دیگه برام مهم نیست که چیزی گردن بگیری یا نه؟ ولی ببین پسر جون! هر کی بهت گفته که کلا بزن زیر همه چیز و حاشا کن و دیوارِ حالا بلنده، بهت نگفته که اینا تا وقتی جواب میده که سند و مدرک علیه تو نداشته باشن. نه الان که دیگه اینقدر مدرک و شاهد علیهِت داریم که فقط میتونم بگم خدا به دادت برسه. این آخرین جلسه بین من و تو هست. پرونده ات از نظر من کامله و میفرستم دادگاه.» آرش که پُرروتر از این حرفها بود، پرسید: «من حرفامو زدم. دیگه برام مهم نیست. ولی ... گفتی شاهد ... شاهدِ چی؟ شاهد کجا؟» بازجو لبخند تلخی زد و همین طور که داشت پرونده را جمع میکرد که برود، جواب داد: «شاهد شبی که مسجدو آتیش زدین!» آرش جا خورد. بازجو ادامه داد: «شاهد شبی که بچه مردمو سوار موتور کردی و یه سی دی دادی دستش! بازم بگم؟» آرش که رگ پیشانی اش از حرص و ترس زده بود بالا ، هیچی نگفت و فقط به قیافه بازجو زل زد و همه خاطرات آن شبها جلوی چشمش زنده شد. بازجو سراغ غلامرضا رفت. -میدونی فرق جرم سیاسی با جرم امنیتی چیه؟ میدونی جزای کسی که اقدام به آتیش زدن مسجد و ترور امام جماعت و ایجاد رعب و وحشت عمومی و ایجاد اخلال در نظم و امنیت محله بکنه، چیه؟ میدونی قانون روی این چیزا خیلی بیشتر از چیزای دیگه حساسه؟ غلامرضا جوری دندانش را روی هم میکشید که صدایش را بازجو میشنید. -ببین غلامرضا! وقتی از زندان بیایی بیرون، دیگه خیلی جوون نیستی. بدنام و بیکار و بیچاره میشی. بهتر نبود قبل از این که به این دردسرا بیفتی، فکر میکردی و دلت برای خودت و جوونیت میسوخت؟ غلامرضا خیلی عصبی بود و حرفی برای گفتن نداشت. -ببین! تو آخرین کسی بودی که با هوشنگ ارتباط داشتی. درسته؟ باهاش ارتباط داشتی و بِهت خط داد. درسته؟ یه چیزی بپرسم؟ غلامرضا به چشمان بازجو زل زد. -غلامرضا ما تا الان به کسی نگفتیم و جایی اعلام نکردیم که تو و آرش گرفتار شدین. خبر دستگیری عامل خرابکاری مسجد صفا و عامل ترور امام جماعت و این چیزا را جایی جار نزدیم. تو و هوشنگ تماستون در لحظه دستگیری قطع شد و تو چند تا فحش بهش دادی و اونم خندید و تمام. مگه نه؟ حتی اونم ندید که شماها دستگیر شدین. درسته؟ غلامرضا بیشتر برایش مهم شد که بازجو در ادامه میخواهد چه بگوید؟ -من یکیو میشناسم که اگه باهاش همکاری کنی و نظرشو جلب کنی، شاید بتونه باعث بانیِ بدبختی تو و آرش و بقیه رو شکار کنه! غلامرضا با تعجب پرسید: «چطوری؟» و این «چطوری» گفتنِ غلامرضا سرآغاز همکاری او با یکی از بچه های امنیتی برای تقرب به هوشنگ و رصدِ ریز و درشتِ خطی بود که هوشنگ در آن سالها در محله های مختلف فعال کرده بود و به نام کانون های شورشی محلات ایران معروف بود. این رشته خودش سری دراز دارد که بخاطر ضیق مجال، از ذکرش در اینجا صرف نظر میکنیم. ادامه👇
🔰مسجد صفا داود و احمد و صالح دور هم نشسته بودند. قبل از ظهر روز بیست و ششم ماه رمضان بود. صالح که تا به آن جمع رسید، مجبور شد دراز بکشد. کلا از آن شبی که به مسجد حمله و زانوهایش شل شد، زود به زود ضعف میکرد. احمد هم به دیوار تکیه داده بود. داود گفت: «بنظرم برنامه هاتون ادامه داشته باشه تا فرداشب. از فرداشب که میشه شب بیست و هشتم ماه رمضون، به مدت سه شب، فینال و اهدای جوایز و این چیزا داشته باشین.» احمد: «اون که آره. واسه شَبا نظری نداری؟ این دو سه شب باقیمانده از کی دعوت کنیم؟» صالح همین طور که دراز کشیده بود گفت: «من بگم کی دعوت کنیم؟» داود: «بگو!» صالح: «به نظرم ما داریم خیلی ساده از کنار دستگیری اون سه نفر رد میشیم. هیچ روایتی تو ذهن مردم از این که چرا اونا به مسجد پیله کرده بودن و نقشه چی بوده نداریم.» احمد: «باریک الله. این چیزام بلدی؟ خب!» صالح: «بنظرم بیات رو دعوت کنیم تا برای بچه ها توضیح بده. ماشالله هیجانی هم حرف میزنه، بچه ها دوس دارن.» داود: «آفرین. چقدر پیشنهاد خوبی دادی! اصلا یه چیزی بگم؟ چرا یه برنامه خاص برای عموم نذاریم؟ عموم مردم باید بدونه که قرار بوده چی بشه و چیکار کنن.» احمد: «نمیدونم برنامه عمومی جور بشه یا نه اما اگه بشه عالیه.» داود: «چرا جور نشه؟» احمد: «چون یه بهانه ای میخواد. الان شما میخوای شب عید فطر یا روز عید فطر، بحث امنیتی بندازی وسط و یکی دو تا سخنران دعوت کنی که ابعاد پیچیده این مسئله رو برای ملتی که تازه میخواد روزه اش باز کنه و عید بشه و جشن بگیره، تشریح کنی؟ نچسب نیست به نظرت؟» داود: «گرفتم چی میگی. منظورت اینه که فکر خوبیه اما نه به این بهانه.» صالح: «خب ما یه بهانه خوب داریم. ما حداقل سی چهل تا خانواده شهید تو این محله داشتیم. میشه شب عید فطر دعوتشون کنیم مزار شهدا و با بچه ها یه یادواره بگیریم.» داود: «خوبه اما نمیخوام برنامه هول هولکی بشه. وقتی میگی یادواره و میخوای از خانواده شهید دعوت کنی، اولا نمیشه چند تا را دعوت کنی و بقیه رو دعوت نکنی. ثانیا اگه برنامه در خورِ توجه نباشه، سبُک میشه و درست نیست.» احمد: «بعلاوه این که هزینه یادواره برای ما در شرایط الان خیلی سنگینه و از پسش برنمیاییم. من میگم یه کار دیگه هم میشه کرد. میشه دو شب بیات را دعوت کنیم مزار شهدا تا برای بچه ها تعریف کنه و همه بچه ها در جریان قرار بگیرن. بعلاوه این که تبلیغات گسترده کنیم برای خطبه های نماز عید فطر که خودت میخوای بخونی. خطبه اول که باید اخلاقی و اعتقادی باشه. اما خطبه دوم رو اختصاص بدی به تشریح عمیلات منافقین برای این محله و سواستفاده از بچه های اینجا برای راه اندازی کانون شورش و این حرفا.» داود گفت: «آفرین. این عالیه.» صالح بلند شد و نشست و گفت: «منم شاید بتونم یه سرود با بچه ها درباره [مسجد] و [ما بچه های مسجدیم] و این چیزا کار کنم که بعد از نماز عید و خطبه های تو و مداحی خودم، اونا هم سرود بخونن.» جلسه تمام شد و قرار شد هر کسی کاری که به او محوّل شده است را انجام بدهد. هنوز تا موقع نماز فرصت بود. داود دلش یاد الهام کرد و رفت یک گوشه نشست و گوشی را برداشت و تماس گرفت. اما آن بار به جای این که به گوشی خودِ الهام زنگ بزند، به خانه‌شان زنگ زد. المیرا خانم گوشی را برداشت. -الو -سلام. خوبین؟ -بَه سلااااام. چطوری شما؟ -ممنون. با داشتن شما و آقاسیروس و الهام خانم مگه میشه حالم بد باشه؟ -قربونت برم. چه خبر؟ خونه زنگ زدی! -آره. میخواستم قبلش صدای شما رو بشنوم. -عزیزمی. خوشحال شدم. کجایی؟ افطار پاشو بیا دور هم باشیم. -از خدامه. ولی درست نیست مرتب مزاحم بشم. مامانم گفته مراعات کن. -نه بابا. مزاحم کدومه؟ ما دوماد گرفتیم که از جلوی چشممون جُم نخوره. -میخواستم از بابت اون شب تشکر کنم. خیلی افطاری خوشمزه ای بود. ادامه👇
-وا ! چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ نوش جون. میگم آرزومه که تو بگی چی بپزم و چی نپزم؟ -شما هر چی بپزی و نپزی خوشمزه است. -قربانت. ولی بیشتر سر بزن. اینو نباید مدام بهت بگم. میگیری که چی میگم؟ -چشم. به روی چشم. ولی خداشاهده روم نمیشه. شما خیلی مهربونید. آقاسیروس خیلی بامعرفته. ولی به خدا من خیلی روم نمیشه اما چشم. من از خدامه. -آفرین. پس تلاشتو بکن که بیشتر بیایی اینجا. کاری با من نداری؟ گوشیو میدم به الهام. -گوشیو میدین به الهام؟ مگه من اون وقت تا حالا داشتم با کی حرف میزدم؟ المیرا از این شوخی داود زد زیر خنده. اینقدر پشت تلفن قهقه زد که حتی داودِ بلا هم خنده اش گرفت. المیرا وقتی خنده اش تمام شد گفت: «از دست تو! تیکه قشنگی بود. تا حالا نشنیده بودم. از من خدافظ.» الهام گوشی را گرفت و با همان صدای خاص و حال و هوای گرم و خصوصی گفت: «سلام.» داود وقتی سلام را از الهام شنید، دست راستش را گذاشت روی قلبش و چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید و جواب داد: «سلاااااااام الهام خانم. احوال شما؟» الهام که داشت از مامانش فاصله میگرفت و کم کم به طرف اتاقش میرفت گوشی را دهانش نزدیک تر کرد و گفت: «قربانت. خوبم. تو چطوری مرد من؟» -عالی ام. دلتنگ شدم، گفتم صداتو بشنوم. الهام دیگر به در اتاقش رسیده بود. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست و همان طور که گوشی را به دهانش چسبانده بود جواب داد: «ای جووونم. میدونستم افطارِ مامانم معجزه میکنه و مهربون تر میشی.» -بدجنس نباش. مگه من نامهربون بودم؟ -اگه نامهربون بودی که نفسم نمیشدی. زنت نمیشدم. خانم خونه ات نمیشدم. -الهام من واقعا جلوی تو کم میارم. تو حتی وقتی حرف میزنی و دلم غنج میره، ادبی و مسجع و گرم و خاصی. من خیلی بلد نیستم حاضرجواب باشم و مثل تو لاو بترکونم. جان داود اینو حمل بر سردی و نامهربونی و این چیزا نکنیا. باشه؟ الهام نشست روی تختش و به دیوار تکیه داد و لبخندی زد و گفت: «تو خودتی. و این قشنگ ترین چیزیه که دارم. تو هر طورم که حرف بزنی، برای من دلنشینه. اما کَلَک بلدیا! روزی صد بار اون نامه ای بود که واسم نوشتی، میخونم و کیف میکنم.» داود لبخندی زد و پاهایش را جابجا کرد و راحت تر نشست و گفت: «ایشالله هیچ وقت کارمون به نامه نگاری نرسه. خیلی دلم میخواد همیشه پیش هم باشیم. هنوز دو هفته نیست که عقد کردیم اما احساس میکنم بیست ساله میشناسمت.» الهام جوابش داد: «جانمی. عزیز جورش کن بیشتر با هم باشیم.» داود: «تو فکرش هستم. شاید عید فطر یه سر رفتیم شهرستان. پیش مامانم و اینا. البته اگه آقاسیروس اجازه بده که بریم مسافرت و یکی دو شب اونجا بمونیم.» الهام: «به مامانم میگم که راضیش کنه. نگران نباش. شب چه کاره ای؟ بیام دنبالت که بعد از نماز بیاییم اینجا افطار کنیم؟» -بیا دنبالم اما اونجا نریم. میخوام شب بریم رستوران و یه لقمه نون و کبابِ طلبگی بزنیم. افتخاری میدی؟ -یه درصد فکر کن افتخار ندم! -قدمت رو چشمام. منتظرتم. -حتما. مراقب خودت باش. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ ایلاتِ اسرائیل مورد حملات موشکی قرار گرفت.
✔️ هراس و وحشت ، سراسر ایلات را فرا گرفته است. اما موشک‌ها توسط گنبد آهنین دفع شده است.
✔️ آژیر نفوذ پهپاد در ایلات به صدا درآمد.