eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام جناب حدادپور داستان شما من رو یاد شهید آناتولی عزیز انداخت کسانی که جسد این شهید را آوردند، اظهار داشتند: این شهید غریب است و قوم و خویشی در اصفهان ندارد، بعدا متوجه شدیم این شهید قبلا مسیحی بوده است.پس از مدتی از دفن این شهید، چند نفر مسیحی از تهران به ما مراجعه کرده و گفتند، چون این شهید از خانواده ماست، می خواهیم از دادستانی حکم بگیریم تا قبر این شهید را نبش کرده و جسد او را برای دفن در گورستان ارامنه به تهران ببریم.گفتم: اشکالی ندارد اگر حکم دادستانی را آوردید، در خدمت شما هستیم. آنها دو روز بعد حکم را گرفتند و به گلستان شهدا مراجعه کردند. به دستور بنیاد شهید اصفهان قرار شد، صبح روز بعد نبش قبر کنیم و جسد آن شهید را برای انتقال به تهران تحویل دهیم.همان شب که صبح روز بعد از آن قرار بود، نبش قبر انجام شود، شهید به خوابم آمد و گفت: من چند سال است مسلمان شده ام و دیگر مسیحی نیستم، شما نگذارید مرا از دیگر شهدا جدا کنند. صبح که از خواب برخاستم، از خدا کمک خواستم که دلیلی برای این خواب و گفته آن شهید به من نشان دهد از این رو چند روزی آن افراد را معطل کردم و گفتم، به دلیل رعایت مسایل بهداشتی باید چند روز صبر کرد و با بهانه های مختلف از انجام این کار امتناع کردم.در چند روزی که منتظر بودم صحت آن خواب بر من نمایان شود، یک نفر از اهالی «خمینی شهر» اصفهان به گلستان شهدا آمد، وقتی قضیه را از من شنید، گفت: اتفاقا این شهید ۲۰ سال راننده کامیون من بود، چند سال پیش مسلمان شد و نماز می خواند. آن شخص را با افراد آن خانواده مسیحی روبرو کردم،آنها هم قبول کردند و رفتند. بدین ترتیب جسد شهید آناتولی میرزایی در قطعه شهدای کربلای چهار شماره ۱۱ ردیف ۳ گلستان شهدای اصفهان باقی ماند. 📚 منبع: کتاب لحظه‌ های آسمانی
یاد و خاطره همه شهدا گرامی باد🌷
معتقدم که متن ، اثر عمیق تر و ماندگارتر از صوت و فیلم دارد. ان‌شاءالله در پناه اهل بیت علیهم السلام باشیم🌷
☺️
🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی چشمش به حوا افتاد و وسط آن همه صفا و آرامش، تپش قلب گرفت و یاد آن عکس و آن مرد افتاد. میهمانی تمام شد. مادر شهید مانوکیان خداحافظی کرد و رفت. همه یک جورایی متفرق شدند. محمد به جمیله پیام داد و نوشت که منتظرش نباشد. آرام درِ گوشِ اوس کریم گفت: «اوس کریم میتونم امشب تو تکیه بمونم؟» اوس کریم جواب داد: «خب همین جا بمون! اینا... اتاق خالی هم داریم. قدمت بالای سرم.» محمد گفت: «من که با شما تعارف ندارم. امشب دلم یه جوریه و دوس دارم تو تکیه بمونم.» اوس کریم گفت: «هرجور صلاحه. باشه.» ایران خانم که پچ‌پچ محمد و اوس کریم شنید، جلوتر آمد و گفت: «پسرم چیزی میخوای؟ چیزی شده؟» اوس کریم گفت: «میخواد بمونه تکیه. بهش گفتم همین جا بمون اما دلش تو تکیه گیر کرده.» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «میگم ابوالفضل برات بالشت و پتو بیاره و یک فلاکس چایی و کیک هم حوا بذاره کنارتون.» اوس کریم با شوخی گفت: «خب اگه اینجوریه تا منم بخوابم تکیه! والا وضعیش از خونه ما بهتره.» محمد خنده‌ای کرد و به ایران خانم گفت: «راضی به زحمت نیستم. ممنونم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. امری نیست؟» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «خیر پیش پسرم.» وقتی محمد به طرف تکیه رفت، ایران خانم به اوس کریم گفت: «محمدِ امشب، محمد شب‌های قبل نیست. حالش خوب نیست. یه دل‌مشغولی بزرگ داره.» اوس کریم گفت: «شاید بخاطر خانمش و بچه توراهی و...» ایران خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه اینطوری بود، می‌رفت خونه خواهرش. این طور موقع‌ها مردها به خواهر و مادرشون پناه میبرن تا باهاشون حرف بزنن. غمِ امشبش مال این چیزا نیست. بگذریم. به ابوالفضل بگو چایی براش ببره. سفارش کن نمونه و اذیتش نکنه و زود برگرده.» محمد یکی دو ساعت خوابید اما نیمه‌های شب از خواب پرید. گلویش خشک شده بود. دید جلوش بساط چایی و کیک و این چیزاست. در همان نورِ کم، چایی ریخت و گلویی تازه کرد. بعدش بلند شد و با نصف آب لیوانی که همان‌جا بود وضو گرفت. عبا به دوش انداخت و در حالی که اطرافش را کتیبه عزا و نمادهای مقدس کلیمیان و ارامنه بود، رو به قبله ایستاد و الله اکبر گفت. ادامه 👇👇
دو رکعت نماز که خواند به سجده رفت و بعد از این که هفتاد بار الحمدلله گفت، سر از سجده برداشت و شروع کرد با خدا حرف زدن. -خدایا تو کلّ عمرم کم پیش اومده که به اندازه امشب به هم ریخته باشم. با اینکه خیلی همه چیز خوب پیش رفت و صد سال فکرش نمی‌کردم که اولین تجربه تبلیغم در لباس روحانیت، سر از اینجا و این مردم دربیارم. دستت درد نکنه. شکر. بخاطر همه چیز ازت ممنونم. اما خدایا! رازی تو سینه دارم که اصلا بلد نیستم مدیریتش کنم. اون مرد که دیگه فهمیدم همون هنریکِ شوهر حواست، امروز ازم خدافظی کرد و گفت داره میره مسافرت و دیگه نمی‌بینمش. از یه طرف دیگه، اینا نمی‌دونن که زنده است و حواسش به اینا هست و هنوز دلش پیشِ اینا گیره. خدایا همه ثواب این تبلیغ بعلاوه اگر بخاطر اون برخوردی که تو جلسه کمسیون باهام شد و دلم شکست و برخوردی که عبدالهی باهام کرد و دلم خون شد و اون همه مسجدی که رفتم و کوچیک شدم، اگر همه اونا ذره ای ثواب داره، حاضرم همشو بدم ... راستی دوری از صفیه عزیزم و طاهام هم اگه ثوابی داره و واقعا اجر و پاداشی برام در نظر گرفتی، به ابالفضل العباس قسمت میدم یه کاری کن بتونم دست هنریک رو بذارم تو دستِ حوا. دیگر نتوانست ادامه بدهد و وسط آن جمله، دلش شکست و صورتش پر از اشک شد. -خدایا به ابوالفضل قسمت دادم. یادم نمیاد تا حالا تو عمرم ابوالفضل العباس را واسطه قرار داده باشم. با تمام علاقه ای که به پسر ام‌البنین دارم اما چون خیلی در ذهن و روانم براش ارزش فوق العاده قائلم، جرات نکردم تو رو به ابوالفضل العباس قسم بدم. خدایا به ابوالفضل العباس قسمت میدم بذار دلِ این هنریکِ جانبازِ تنهایِ از خانواده و زن و دختراش دورافتاده، با دیدن و زندگی کردن با حوا شاد بشه. من از این سفر تبلیغی و همه مصیبتی که کشیدم، هیچی واسه خودم نمیخوام الا این که هنریک و حوا دوباره به هم برسن و هنریک بتونه زیر پر و بال حوا و دختراش زندگی کنه. وسط این جملات و دستی که بالا آورده بود، نفسش و آهش به هق هق شدن افتاد. -خدایا دامنِ حوا خیلی پاکه. حقش نیست که تا آخر عمرش در حسرت دیدن هنریک پیر بشه. همین طور که اسحاق دل‌شکسته و قهر از عالم و آدم، به مجلس روضه رسوندی، پسرشو بهش برگردون. من نمیدونم چرا هنریک از همه فاصله گرفته و جرات جلو اومدن نداره. تو میدونی. به قول مادرم، تو عالم سِرّ هستی. تو همه چی میدونی. یه کاری کن فقط یک بار، فقط یک بار دیگه من این هنریک رو ببینم. به دلش بنداز که بیاد سراغم و دستم به دستش برسه. دیگه تمومه. دیگه نمیذارم از دستم در بره. تو رو به امام حسین رومو زمین ننداز. اینو واسه خودم نمیخوام. خودتم میدونی. اینو واسه این بیچاره‌ها میخوام که این همه ساله که دور از هم... صبح شد. محمد صبحانه را در خانه ایران خانم خورد. ایران خانم سر سفره صبحانه، وقتی سفره را جمع کردند، گفت: «همه برن سر کارشون. امشب شب عاشورا هست و خیلی از دیشب شلوغ‌تر میشه. الان ساعت هشت و ربع هست. تا ظهر هیچ کاری رو زمین نمونه. حواستون باشه که نذری دیشب کم اومد. امشب نباید چیزی کم و کسر باشه.» ادامه 👇👇
وسط همین حرف‌ها بود که زنگ در به صدا درآمد. یک‌جوری زنگ، طولانی و بلند بود که همه از سرجا پریدند! اوس کریم با صدای بلند گفت: «کیه؟ اومدم! ابوالفضل ببین کیه؟» ابوالفضل دمِ در رفت و چند لحظه دیگر برگشت. گفت: «یه بنده خدایی هست که میگه از نمیدونم ... کجا گفت... اومده و دنبال آدرس خانم مانوکیان میگرده!» ایران خانم تا این را شنید گفت: «دعوتش کن داخل! زود باش!» ابولفضل با دو مرد دیگر، یاالله یاالله گویان وارد منزل شدند. به همه سلام کردند و کنار تخت ایران خانم نشستند. آن دو نفر دارای محاسن و کت و شلوار خاکستری و میانسال بودند. بعد از سلام و احوال شروع به گفتگو کردند و همه اطرافشان جمع شده بودند. -حاج خانم شما با خانم مانوکیان همسایه بودید؟ -بله. دو تا خونه بالاتر بودند. تا ده سال پیش. پسراش یه خونه بهتر تو یه محله بالاتر گرفتند و بردنش. از بچگی دوست بودیم. -ماشالله. خدا خیرتون بده. ایشون رو کجا میتونیم ببینیم؟ خونشون که قطعا بلدید! -بله. شماره تلفنش هم دارم. بخاطر میگرنش خیلی با تلفن نمیتونه حرف بزنه. باید برید درِ خونَش. میتونم بپیرسم چیکارش دارین؟ همه به لب و دهان آن مردی نگاه کردند که حرف میزد. آن مرد لبخندی زد و نگاهی به نگاه نگران همه انداخت و گفت: «همش خداخدا میکردم که یکی مثل حاج خانم پیدا بشه و بتونه از دوستی قدیمی که بینشون هست استفاده بکنه و خبری که براشون آوردیم یواش یواش بهشون بگن.» ایران خانم دست چپش را گذاشت روی سینه‌اش و گفت: «داری می‌ترسونیم. بگو چی شده!» مرد گفت: «جسارتا خودتون ناراحت قبلی و هیجانی و این چیزا ندارین که...» ایران خانم صدایش را اندکی بلند کرد و گفت: «گفتم حرفتو بزن!» مرد خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ببخشید. قصد جسارت نداشتم. حقیقتش را بخواید ما از ستاد تفحص شهدا مزاحتون شدیم. آقازاده خانم مانوکیان... چطوری بگم... بعد از بیست و سه چهار سال... بدن مطهرشون پیدا شده...» تا این جمله را گفت، همه بهم ریختند. اگر شما تا الان در جلسه‌ای حضور نداشتید که خبر برگشتن پیکرِ پسر یک مادر شهید را به او می‌دهند، از درک این صحنه عمیقا عاجزید. همانطور که الان نمیدانم حال محمد و ایران خانم و اوس کریم و حبرا و حوا و ملیکا و اسحاق و بقیه را چطوری باید به تصویر و قلم بکشم؟ ناگهان یک صدایی بلند میشود که نه نمیدانی صدای گریه است یا شادمانی؟ غم است یا خوشحالی؟ حال خیلی عجیبی است. ادامه 👇👇
محمد و همه دیدند حال ایران خانم از حال همه دیدنی‌تر بود. فورا صورتش را پاک کرد و به ملیکا و حبرا گفت: «شما هم آماده شید تا با هم بریم. اوس کریم و حوا و بقیه هم بمونن تا کارا زمین نمونه.» همه درگیر کارها شدند. به سفارش ایران خانم، محمد را قاطی کارها نکردند تا خسته نشود و برای سخنرانی شب عاشورا آماده شود. محمد گوشه خانه، سرِ کتابها و دفتر و مطالعه‌اش نشسته بود. هم شاهد برو و بیا و جوّ باصفای پختن نذری بود و هم میدید که مردم مرتب به آنجا آمده و برای جلسه شب عاشورا و شام غریبان نذورات خودشان را به اوس کریم می‌دهند. اوس کریم به محمد گفت: «امسال صد برابر سالهای گذشته مردم نذری به تکیه کمک کردند. اصلا یه آدمایی نذری میارن و درِ این خونه رو میزنن و پول و جنس و این چیزا میارن که حتی تا حالا ندیدمشون. چه برسه به این که اهل این راسته باشن.» منظورش این بود که اغلب مسلمان هستند اما نذوراتشان را امسال برای ما می‌آوردند. ظهر شد. ایران خانم دوباره همه را دور هم جمع کرد و گفت: «به خانم مانوکیان خبر دادیم که پسرش برگشته. نگران قلبش بودم اما فهمیدم هنوز نشناختمش! دیدم ماشالله خودشو جمع و جور کرد و فورا آماده شد و رفت پیش بچه‌اش.» حبرا با هیجان پرسید: «مگه آوردنش تهران؟» ایران خانم گفت: «دیشب... یکی دو ساعت قبل از نماز صبح آوردنش تهران. الان معراج شهداست. مادرش هم رفته پیشش و گفته کسی نیاد دنبالم تا با پسرم به اندازه یک عمر انتظار خلوت کنم.» تا ایران خانم گفت یکی دو ساعت قبل از اذان صبح، محمد یاد آن لحظه افتاد که به درگاه خدا رفته بود و همه ثواب ده شب روضه محرم را گذاشته بود وسط و برگشتنِ هنریک را از خدا خواسته بود. یک چیزی از قلبش گذشت. رو به ایران خانم کرد و گفت: «یه پیشنهاد دارم.» دو ساعت قبل از غروب تاسوعا، ده تا ماشین از اهالی راسته ارامنه و کلیمی‌ها کنار درِ اصلی معراج الشهدا ایستاده بودند. محمد و دکتر و بقیه پیاده شده بودند و منتظر تازه از راه رسیده بودند که دیدند در باز شد و مادر شهید به همراه ماشینی که بدن مطهر گل پسرش در آن بود، خارج شدند. فورا همه سوار ماشین‌هایشان شدند و به طرف تکیه اوس کریم حرکت کردند. قطاری از ماشین‌ها که در رأس آن ماشین آمبولانس معراج شهدا بود، در خیابان‌های تهران به راه افتاده بودند. دقایق زیادی نگذشت که موتوری‌ها و ماشین‌های زیادی پشت سر آن آمبولانس شهید جمع شدند و همگی شهید را به کوچه‌ای که یک روز از آن کوچه به جبهه اعزام شده بود، اما آن روز پس از بیست و چند سال تبدیل به کوچه جلسه روضه امام حسین شده بود، حرکت کردند. پشت سرِ شهید خیلی شلوغ بود. بدون اغراق، یک شهر در دقایق منتهی به غروب تاسوعا که کم‌کم داشت شب عاشورا شروع میشد، آمبولانس شهید را مثل دسته گل، تا کوچه تکیه اوس کریم همراهی کردند. شب شده بود. هوا تاریک بود و تازه داشت کم‌کم سر و کله کاروان بزرگ بدرقه و استقبال از شهید از معراج الشهدا به کوچه تکیه می‌رسید که محمد و بقیه دیدند که جمعیت بی‌شماری در خیابان و کوچه تکیه جمع شدند و منتظر گل پسر خانم مانوکیان هستند. اگر بگویم آن شب، راسته ارامنه و کلیمی‌ها مخصوصا کوچه تکیه اوس کریم تبدیل به قلب تهرانِ بزرگ شده بود و تهران آن شب عاشورا از آن کوچه داشت میتپید، باورتان نمیشود. ادامه 👇👇
هزاران نفر با چشم گریه خیابان‌های اطراف را قرق کرده و نگاه همه به بالای سرِ آمبولانسی بود که یک تابوت خوشکل و پیچیده شده با پرچم ایران بالای آن قرار داشت و مخصوصا تابوت را آنجا گذاشته بودند تا همه بتوانند ببینند. در همان ابتدا که جمعیت در خیابان و کوچه با موج جابجا میشد، میکروفن را به خانم مانوکیان دادند. خانم مانوکیان تا این جمله را گفت، صدای گریه همه بلند شد. با صدای لرزان و مادرانه‌اش گفت: «همتون خوش اومدید. قدمتون بالا سرم.» خودش هم تحمل نکرد. نگاهی به تابوت پسرش انداخت و با بغض گفت: «تو هم خوش اومدی پسرم! خوش اومدی دسته گلم! خوش اومدی میوه دلم. خوش اومدی قربون قدت برم...» تا این را گفت، صدای حاج خانم بین ناله جمعیت گم شد. چند دقیقه گذشت تا هم خودِ حاج خانم و هم مردم کمی آرام‌تر شدند. مادر ادامه داد و گفت: «چقدر پرچم ایران به قد و بالات میاد. خوشحالم که برگشتی. تو متعلق به این آب و خاک هستی. مالِ همین راسته‌ای. تو همین کوچه قد کشیدی و فرستادمت جبهه. الهی دورت بگردم مادر...» و باز هم آتش زدن به دل جمعیت و ناله‌های جمعیتی که تا آن زمان، در تشییع و وداع با یک شهیدِ اقلیتِ دینی شرکت نکرده بود و صدا و نفس‌های مادرش را در کنار تابوتش نشنیده بود. مادرش تحمل ادامه دادن نداشت. میکروفن را به محمد دادند. اوس کریم و دکتر و ابوالفضل از همه خواستند به احترام جلسه روضه، هر کس هر جا هست، بنشیند. مردم احترام کردند و هرکس هر جا بود، نشست. تو کوچه. پیاده رو. خیابان. پشت بام مغازه ها و خانه ها و... محمد چشمش به جمعیتی خورد که حتی عدد تقریبی آن را نمیشد حدس زد. نفس عمیقی کشید به یادِ تکنیک‌های صفیه شروع به صحبت کرد: -ببببسم الله الرحمن الرحیم. امشب شبِ سخنرانی نیست. حداقل شبِ سخنرانی من نیست. من هم دلم میخواد مثل شما یه گوشه بشینم و به حرف و قربون صدقه‌های مادر شهید عزیزمون گوش بدم. بشنوم که چطوری با هم صفا میکنند؟ اما به احترام مجلس روضه و به احترام امری که کردند، دو سه کلمه ای عرض میکنم و عرضم را تمام میکنم. وقتی مادر مممم.. زبانش گرفت. جمعیت ساکتِ ساکت. نفس عمیقی کشید. چشمش به ایران خانم افتاد که مثل مادرش به او چشم دوخته بود و به او آرامش میداد. اندکی آرامتر و شمرده تر ادامه داد. -وقتی مادر موسی صندوقچه یا تابوت کوچکی برداشت و پسرش را از ترس شرِ فرعونیان به نیل انداخت، دلش قرص بود که راهش درست است. دلش قرص بود که بهترین تصمیم را گرفته. دلش محکم بود که خواست و اراده خداوند در همین کار است، اما بالاخره مادر است خُب! مادر است و لحظه آخری که میخواست نوک انگشتش را از صندوقچه یا همان تابوت کوچک بردارد و آن را وسط تلاطم نیلِ بزرگ رها کند، خداوند به قلبش الهام کرد... «وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي»... سوره قصص هست... یعنی نترس و غصه نخور! «إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ» بسپارش به من. پسرتو بهت برمیگردونیم. «وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ» نه فقط تنها برمیگردونیمش. بلکه اونو از پیامبران خودم انتخاب میکنم. عرضم اینجاست. آن روز خداوند دل‌نگرانی مادر موسی را دید و به او اینچنین لطف و دلداری داد. موسی را صحیح و سالم به مادرش برگردوند. در حالی برگردوند که بعدا بزرگ شد و ثمره‌اش را دید و خداوند به موسی پیامبری و رهبری بنی اسراییل را عطا کرد. بعدها حتی بنی اسراییل از اون تابوت یا صندوقچه به سادگی نگذشتند و براشون تبدیل به تابوت مقدس شد. بهش تبرک و توسل می‌جستند و در جنگ‌ها جلوی لشکر می‌گذاشتند و پیروز میشدند. اما... دلها بسوزه برای مادران شهدا... مثل مادر شهید مانوکیان... مثل همه مادرای شهدا که نمیدونستند بچشون وقتی بره جبهه، برمیگرده یا نه؟ ادامه 👇👇
صدای گریه مردم بلند شد. -یک عمر با انتظار و خوف و حزن ... و این که چه بلایی سر بچه‌هاشون دراومده زندگی کردند. و باز هم صدای گریه مردم... -آخرش هم یک جنازه کوچیک... ینی از یه پسر خوش قد و بالا فقط چند کیلو استخون... و صدای جمعیت بلندتر شد. مخصوصا صدای مادر شهید. -اما میخوام خدمت این مادر شهید عرض کنم که... حاج خانم... قربون صفا و محبت و دل سوخته شما... قربون درددلهای شما با پسر عزیزتون... من مادری را سراغ دارم که پسرش به ذبح عظیم مبتلا شد. پسرش رو جلوی چشمای مادر از اسب به زمین انداختند... دیگه مردم تحمل نکردند و مثل مادر مرده ها اشک میریختند. -جلوی چشم مادر، پسرو زدند و به گودی قتلگاه کشوندند... از مادر موسی گفتم. بذارین از مادری بگم که از وقتی بچه‌اش به دنیا اومد، قصه کربلا را براش گفتند. گفتند که چطوری شمر روی سینه پسرش میشینه... گریه‌های آن چند هزار نفر تبدیل به ناله و فریاد شد. محمد دیگر حواسش حتی به حال و قلب مادر شهید نبود. چشمش را روی هم گذاشت و بی رحمانه اما با سوز و گذار... لشگر آن دم كه بر سرش ميريخت همه اعضاي پيكرش ميريخت سنگ از بس به صورتش ميخورد لب و دندان اطهرش ميريخت از هجوم همه سويِ گودال ناگهان قلب خواهرش ميريخت مادرش... تا كه ديد شمر آمد چادر خاكي از سرش ميريخت... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی ویکم تابوت شهید را با عزت و احترام به معراج الشهدا برگرداندند. شب خاصی برای همه بود. چرا که از یک طرف باید برای تشییع بدن مطهر آن شهید در روز عاشورا آماده میشدند. و از طرف دیگر، قرار بود شام غریبان داشته باشند. ایران خانم که از خستگی آن روز داشت از حال میرفت، رو به همه گفت: «با خانم مانوکیان حرف زدم. قرار شد ترحیم و تسلیت رو بذاریم شام غریبان. خودشون خواستند که مجلس ترحیم و تسلیت، تو تکیه خودمون باشه.» اوس کریم که حالش کم از ایران خانم نداشت و خستگی از سرخی چشمانش می‌بارید گفت: «بنظرم کسی از این جمع لازم نیست در مراسم تشییع فردا شرکت کنه. خیلی کار داریم. اصلا نمیرسیم.» حبرا با تعجب و اندکی چاشنی تندی گفت: «مگه میشه ما نریم؟ درسته از هفت تیر و بقیه جاها میان و شلوغ میشه اما کلّ عمرمون هست و یه عاشورا و یه تشییع جنازه شهیدی که از خودمونه.» حوا ساکت بود و چیزی نمیگفت. ایران خانم رو به ملیکا کرد و گفت: «نظر تو چیه خواهر؟» ملیکا خانم گفت: «هم حبرا راس میگه هم آقاکریم. تعدادمون کمه. با در و همسایه که فردا بیان کمک، حداکثر میشیم بیست سی نفر. نمیدونم. چی بگم والا!» ایران خانم رو به حوا کرد و گفت: «نظر تو چیه؟» حوا خانم نگاهی به همه کرد و آخر سر، چشم به ایران خانم دوخت و گفت: «ما اگه این تکیه رو نداشتیم و امسال اینجوری رونق نمی‌گرفت، میزبان شهید نمیشد. بنظرم ما نباید سنگرو خالی کنیم. اگه هممون هم کار رو تعطیل کنیم و بریم تشیع، بازم تو اون جمعیت به چشم نمیاییم و فقط به خاطر دل خودمون رفتیم. دو سه نفر از طرف تکیه تو مراسم تشییع باشن کافیه. بقیه وایسن سرِ کار و بارشون.» ایران خانم سری به نشان تایید تکان داد و گفت: «موافقم. همینه. نظر شما چیه آقامحمد؟» محمد که اندکی عمامه‌اش شل شده بود و دغدغه عمامه‌اش داشت، رو به ایران خانم کرد و گفت: «این جمعیتی که امشب من دیدم، بنظرم فرداشب هم میان. شایدم بیشتر. بعلاوه اینکه فرداشب بی برو برگرد حتی باید منتظر رجال سیاسی و دینی هم باشیم.» اوس کریم و دکتر سرشان را به نشان تایید تکان دادند. ایران خانم گفت: «فکر این نبودم. درسته. مخصوصا این که چند ماه دیگه انتخابات هست و بدشون نمیاد با ما هم عکس بندازن.» تا ایران خانم این را گفت، همه لبخند به لبشان نشست. محمد ادامه داد و گفت: «بنظرم امشب و فردا خواب و خوراک حرامه. ما حداکثر بتونیم از سر کوچه تا سر میدون، پشت سر تابوت شهید حرکت کنیم. بقیه‌اش باید بسپاریم به جمعیت و...» وسط همین حرفها بود که جرقه‌ای به ذهنش خورد و به نقطه‌ای خیره شد. چون صدایش کم شد و کلماتش نیمه ناقص رها شد، ایران خانم پرسید: «محمد آقا! آقا محمد ... چیزی شده؟» ادامه 👇👇
محمد رو به ایران خانم کرد و گفت: «ایران خانم!» -جانم پسرم! -خانم مانوکیان رو امشب کجا میشه دید؟ -به من گفت میره معراج شهدا تا صبح پیش پسرش باشه. -من میتونم ده دقیقه برم و برگردم؟ -تو صاب اختیاری عزیزدلم. چیزی شده؟ -نه. نگران نباشین. خیره. -میگم ابوالفضل شما رو برسونه معراج الشهدا. میمونین یا برمیگردین؟ - نه نه ... فقط ده دقیقه با حاج خانم کار دارم. زود برمیگردم. محمد عمامه‌اش را به زور روی سرش نگه داشت و پشت موتور ابوالفضل نشست و به طرف معراج الشهدا حرکت کردند. وقتی رسیدند، ساعت حدودا یک و نیم بامداد بود. محمد به ابوالفضل گفت: «همین جا باش تا برگردم.» زود رفت داخل. دید خانم مانوکیان دارد با گوشه روسری‌اش تابوت پسرش را تمیز میکند و کم‌کم به تابوتش مُشک و عطر میزند. صحنه بسیار لطیفی بود اما محمد مجبور بود خلوت حاج خانم با پسرش را برای دقایقی به هم بزند. البته دید پسران و دختران و نوه‌های حاج خانم هم هستند اما در حیاط و گوشه حسینیه معراج الشهدا در حال استراحت هستند. محمد از فرصت استفاده کرد و جلوتر رفت. -سلام حاج خانم. رو به محمد کرد و با لبخندی ملیح گفت: «سلام پسر عزیزم. آقا محمد چقدر روضه امشبت به دلم نشست. چقدر امشب ماه بودی و درخشیدی.» محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «به خدا ببخشید که هم صدام خوب نیست و هم تجربه اولمه. حقش بود که مداح و منبری‌های بزرگ دعوت میکردیم. اجازه هست برای فرداشب...» حاج خانم فورا کلام محمد را قطع کرد و گفت: «اصلا. حرفشم نزن. هم سخنرانی و هم روضه رو خودت باید بخونی. روضه و سخنرانی سهم کسی هست که اولین یاحسین رو گفته و چراغ تکیه رو روشن کرده. نه حالا که چشم همه دنیا به این تکیه دوخته شده، بکشی کنار. اگه من مادرم و فرداشب صاب عزا منم، ابدا راضی نیستم جز خودت کسی دیگه بره بالا و بسم الله بگه. برو و بشین رو صندلی و رو به جمعیت، به زور لب باز کن و بسم الله بگو و گاهی بین کلمات گیر کن و صدات بلرزه و دنبال کلمه بگرد و هول بشو و مثل سرورم موسی با دل منِ مادر بازی کن و روضه بخون.» محمد همین طور که سرش پایین بود، از گوشه چشمش اشک میریخت. خانم مانوکیان، همین طور که یک دستش به کَفَنِ بچه شهیدش بود، با آن یکی دستش اشاره به زانوهاش کرد و به محمد گفت: «بیا جلوتر الهی دورت بگردم. بیا پسرم... بیا ... منم مثل مادرتم...» ادامه 👇👇
محمد با سرِ زانو جلوتر رفت. عمامه از سر برداشت. آرام خم شد و سرش را روی زانوهای آن مادر شهید گذاشت. عینِ وقت‌هایی که سر روی زانوی مادرش میگذاشت و چشمانش را می‌بست. چشمانش را بسته بود و دریا دریا اشک بود که روی بالِ قبای مادر شهید و کفِ حسینیه میریخت. حاج خانم با یک دستش پسرش و با یک دست دیگرش موهای محمد را آرام آرام نوازش میکرد. دقایقی در همان حس و حال گذشت. تا اینکه محمد سر برداشت و گوشه قبا را بوسید و رو به حاج خانم گفت: «حاج خانم دستم به دامنت. به کمکتون نیاز دارم.» حاج خانم دستش را از روی کفن پسرش برداشت و به محمد چشم دوخت و گفت: «جانم. بگو پسرم.» محمد در دل بسم الله گفت و شروع کرد: «شما پسرای اسحاق و ملیکا خانم را یادتونه؟» -آره. یکیشون قبل از انقلاب اعدام شد و اون یکی هم رفت و معلوم نشد چی شد! خب؟ -هنریک. درسته؟ -آره. اسم دومی هنریک بود. شوهر حوا. بابای دو تا دختر نازِ حوا. خب؟ چیزی شده؟ محمد لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «احدی از این مسئله‌ای که میخوام بگم اطلاع نداره. چند وقتی هست که یکی نذوراتش را به من میداد تا بدم اوس کریم. خیلی هم مرد خوب و مودبی هست. تا اینکه یه شب که بسته ای تراول به من داد، از وسطش یه عکس قدیمی از دو تا دختر افتاد که...» حاج خانم با چشمانی گرد شده و متعجب گفت: «عکسای مینا و مینو بود. آره؟» محمد گفت: «دقیقا! یادش رفته بود برداره.» -شایدم یادش بوده و میخواسته تو کاری براش بکنی! محمد اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت. متعجب شد. فکر اینجایش را نمیکرد. گفت: «وای چرا به ذهن خودم نرسید؟!» -خب بعدش؟ -والا دیروز پریروز ازم خداحافظی کرد و گفت میرم سفر. حاج خانم دستش را روی قلبش گذاشت و رو به سمت آسمان گفت: «ینی میشه خودش باشه و پسرم دستِ رفیق و همسنگرش گرفته باشه و گذاشته باشه تو دست آقامحمد که دستشو بذاره تو دست زن و بچه‌هاش؟» محمد رو به حاج خانم گفت: «حاج خانم کمکم کن! من دارم از دلشوره میمیرم. نکنه نیاد و دیگه پیداش نشه و این فرصت از دستمون بپره!» حاج خانم گفت: «اون اگه نمیخواست، برنمیگشت. و دلش پیشِ خانوادش نبود، نذری رو به تو نمیداد و میرفت به یه تکیه دیگه کمک میکرد. هزار تا تکیه بهتر از تکیه اوس کریم تو تهرون و جاهای دیگه هست. و اگرم خدا نمیخواست، عکس دخترش لای پولا نمی‌موند.» سپس رو به تابوت پسرش کرد و با لحن گرم و خاص خودش به پسرش گفت گفت: «پسرم! راضی نشو که قسمت حوا و بچه‌هاش دوری و فراق باشه. من و تو فراق هم کشیدیم. نذار اینا بکشن. دست دوستت رو بذار تو دست این محمدِ ما. کار خودته. من مادرتم. ازت این انتظارو دارم که بگی چشم و نه رو حرفم نیاری. ببینم چیکار میکنی. تا قبل از اینکه بری خونه آخرتت این کارو واسه مادرت بکن.» ادامه 👇👇
محمد داشت از لطافت آن مکالمه بی‌واسطه مادر و پسر شهیدش مست و لایعقل میشد. به خودش که آمد، دید روی موتور ابوالفضل نشسته و دارند به طرف تکیه برمیگردند. وقتی به کوچه تکیه رسید، دید کوچه و خانه ایران و ملیکا مثل روز روشن هست و همه دارن در نیمه‌های شب، مثل همیشه کار میکنند. هیچ کس احساس خستگی نمیکرد. با اینکه کم کم اذان صبح بود و هیچ کس پلک روی هم نگذاشته بود، هم دیگِ حلیم صبحانه برای جمعیتی که قرار است به تشییع بیایند در خانه ملیکا بار گذاشته بودند. و هم سه تا دیگ بزرگ برای اطعام شب شام غریبان در خانه ایران خانم غلغل میکرد و همه دورش مثل پروانه می‌چرخیدند. سه چهار ساعت دیگر گذشت و تا اینکه هوا روشن شد و کم‌کم داشت سر و کله مردم پیدا میشد. مینا چند تا مداحی میثم کریمی دانلود کرده بود و از پشت بلندگو در کوچه و تکیه و خیابان پخش میشد. مینو و ابوالفضل وسط تمام کوچه و خیابان را شب تا صبح، به فاصله یک متر گلهای خوشکل و خوشرنگ چیده و پاشیده بودند. شش هفت تا از پسرها و دخترهای همسایه با همان تیپ‌های خفنِ خودشان، سیاه پوش کردن کوچه و تکیه را به خیابان و وسط خیابان کشانده بودند. حوا و دکتر و حبرا و سه چهار نفر دیگر، تند تند در حال پذیرایی کردن از مردان و زنانی بودند که ثانیه به ثانیه جمعیتشان افزوده میشد. ایران خانم و ملیکا و خانم مانوکیان و محمد و اوس کریم در کنار هم ایستاده بودند و به جمعیت خوش آمدگویی میکردند. محمد از یک طرف فشار خستگی و بی‌خوابی را تحمل میکرد و از طرف دیگر، چشمانش مانند عقاب باز نگه داشته بود و نفر به نفری که به جمع افزوده میشد، تا جایی که چشمش کار میکرد، رصد میکرد و دنبال هنریک میگشت. حوالی ساعت نه و نیم شد. آمبولانس شهید را آوردند. جمعیتی دو سه برابر جمعیت باورنکردنی و چند هزار نفری شب گذشته‌اش در تشییع جنازه شرکت داشتند. ملت به طرف آمبولانس هجوم آوردند و تابوت شهید را از آمبولانس بیرون کشیدند. میخواستند تابوت پسر خانم مانوکیان را روی دستان خودشان تا میدان امام حسین تشییع کنند. دوباره صحنه دیشب، با شدت چندین برابر تکرار شد و موج جمعیت، تابوت را به این ور و آور میکشاند. صحنه تکان دهنده ای از تشییع جنازه پیکر یک شهید ارمنی در محله نظام آباد تهران در روز عاشورای حسینی، پیش چشم مادرش و بقیه ارمنی و کلیمی‌ها در حال رقم خوردن بود. از در و دیوار خبرنگار میریخت. با آن هجم از جمعیت، بدون شک خیلی از هیئت‌های نظام آباد مراسمشان را تعطیل کرده بودند و به احترام مادر شهید ارمنی دسته های سینه زنی و زنجیرزنیشان را به آنجا برده بودند. محمد میدید که تابوتی که مزین به پرچم ایران بود، چقدر باحال و صفا روی دستان مسلمان و غیرمسلمان در حال بدرقه به خانه ابدی است. چشم از تابوت برنمیداشت و با اینکه فاصله بیست سی متری با تابوت داشت، مرتب تابوت از جلوی چشمانش کنار میرفت. تا اینکه وسط آن فشارهای مختلف مردم از هر طرف، چشمش به یوسفی که منتظرش بود تا این شهید، دستش را بگیرد و از کنعان با خود بیاورد، افتاد. از پشت سر به زور تشخیص داد که هنریک است. محمد قدم‌هایش را تندتر کرد و از لابلای جمعیت، خودش را به زور به تابوت رساند. نفس‌هایش بخاطر شدت فشار مردم در اطراف تابوت، داشت میگرفت. خودش را به یکی دو قدمی هنریک رساند و همان طور که راه میرفت، از نوک پاها بلند شد و دستش را به زور به طرف تابوت برد. به سمت نقطه‌ای که دست هنریک بود و تابوت را گرفته بود. یکی دو بار جمعیت فشار آورد و نشد اما برای بار سوم چهارم، محمد خودش را به طرف جلو انداخت و با هر زور و زحمتی بود، دستش را به دست هنریک رساند و تا نوک انگشتش به دست هنریک که روی تابوت بود رسید، دستش را با تمام پنج انگشت، روی دست هنریک گذاشت و محکم گرفت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی هنریک در حالی که ماسک بر صورت داشت و یک عینک آفتابی درشت به چشم داشت، در تکیه نشسته بود. محمد و اوس کریم هم کنارش نشسته بودند. اوس کریم که خبری از لبخند و شوخی‌های همیشگی‌اش نبود، چشم از هنریک برنمی‌داشت. رو به هنریک گفت: «کجا بودی این همه سال؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی چه بر سر حوا و دخترات و ما میاد؟» هنریک که مشخص بود حالش چندان تعریفی ندارد، تا خواست لب وا کند، ناگهان ایران خانم و ملیکا خانم وارد شدند. هنریک پشت به آنها نشسته بود و آنها صورت هنریک را نمیدند. ملکیا خانم فورا با هیجان زیاد گفت: «کجاست؟ هنریکم کجاست؟» خانم مانوکیان خبر برگشتن هنریک را به ایران و ملیکا داده بود و کار محمد را راحت کرده بود. محمد و اوس کریم و هنریک از سر جا بلند شدند. هنریک رو به طرف مادرش و ایران خانم کرد و ماسک و عینکش را برداشت و با صورت غمبار اما مشتاق، به آنها سلام کرد و به پای آنها افتاد. ملیکا دیگر طاقت نیاورد و غش کرد. فشار ایران خانم هم افتاد. با اینکه خانم مانوکیان به آنها گفته بود، اما دیدن چهره ترک خورده و شکسته هنریک برای مادرش و ایران خانم خیلی سخت بود. اوس کریم به دکتر سپرده بود که کسی وارد تکیه نشود. یک ساعت دیگر که آنها حالشان بهتر شد، هنریک شروع کرد به حرف زدن. -وقتی قرار شد که جانبازان شیمیایی رو به آلمان و فرانسه برای درمان بفرستند، و حتی برای اونایی که نمی‌تونستند به اروپا برای درمان برن، خون فرستادند، کسی فکرش نمیکرد که اونا اینقدر نامرد و بی‌وجود باشن که حتی از بچه‌های جانباز و شَل و پَلِ جنگ نگذرن و خون‌های آلوده به رگ و جونِ بچه‌ها تزریق کنن! همه چشمانشان ده‌تا شد! -سفر اول که برگشتم، یادتونه که چقدر حالم خوب بود. یکی دو سال که گذشت، وقتی تمام بدنم تاول زد، دوباره رفتم آلمان. اونجا بود که متوجه شدم منم از خونِ آلوده در امان نبودم و منم به بیماری ایدز دچار شدم. تا این حرف را زد، دنیا و زمین و آسمان روی سر همه خراب شد. ایران خانم محکم به صورت خودش زد. ملیکا با دو دستش به زانوهایش زد و ای وای ای وای کرد. حال اوس کریم و محمد هم با شنیدن آن جملات بد شد. -ایدز بد کوفتی هست. نهفته میشه و اجازه میده یه مدت به زندگی عادیت برگردی. اما وقتی خوب به همه چیز خو گرفتی و فکر کردی چیزی نیست و در حد یه سرماخوردگی عادی هست و برطرف میشه، اون روی سگش نشونت میده. دیگه اون وقته که هم خودت درگیری و هم همسرت درگیره و هم تبدیل میشی به یه موجودِ مریضِ سرافکنده که رو دست عزیزانت باد میکنی. دیگه کی روش میشه به مردم بگه فلان رزمنده ایدز گرفته؟ کی باور میکنه که بخاطر خون‌های آلوده یه مشت از صدام حرام‌زاده‌تر به این حال و روز افتادی؟ ادامه 👇👇
اوس کریم آب برای ایران و ملیکا ریخت و به دستشان داد تا چند قطره گلو تازه کنند. -دکتر آلمانی بهم گفت با توجه به این که بدنت به خاطر شیمیایی خیلی ضعیف شده، حداکثر تا دو سال دیگه بیشتر زنده نمیمونی و از بعد از دو سال، هر روز باید منتظر تشدید علائمش باشی تا کم‌کم کل سیستم دفاعی بدنت را از کار بندازه و بشی مرده متحرکی که به همه بیماری‌ها مبتلاست. سر دو راهی عجیبی قرار گرفتم. به خودم گفتم اگر برگردم و پیشِ حوا و دخترام باشم، زبونم لال حوا هم مریض میشه و بچه‌هامون هم‌زمان بی‌پدر و مادر میشن. بخاطر همین تصمیم گرفتم یه گوشه بیفتم تا این یکی دو سال بگذره و فراموش بشم. تا این که دو سال شد سه سال. سه سال شد چهار سال. کم‌کم پونزده شونزده سال گذشت و به جز چند تا حساسیت ریز، فعلا تا این ساعت نشونه و مرض خاصی نگرفتم. ایران خانم با ناراحتی گفت: «خب چرا نیومدی بهمون بگی مادر؟ چرا راضی به این همه سال دوری و زجر شدی؟ حوا زنِ عاقلی هست. تر و خشکت میکرد و بلد بود که چطوری هم دوری نکشی و هم اگه خدایی نکرده بلایی سرت اومد، تیمارت کنه.» -نه. نه ایران خانم. نمیشد. دلم روز به روز برای حوا کباب بود. دلم برای دخترام پر میکشید. اما نمیشد برگردم. اگه کسی میفهمید که من ایدز دارم، دیگه حتی دخترامم نمی‌تونستند زندگی کنند و تو جامعه سر بلند کنند. چه برسه به حوا. اوس کریم پرسید: «خب الان چطوری؟ دکترا چی گفتن؟» هنریک گفت: «خیلی عادی‌ام. مثل بقیه‌ام. شرایطم حاد نیست خدا را شکر. فقط این انتظار مرگ و مردن و بدتر شدن بیماریم منو به این حال و روز انداخت.» در همین حال و هوا بودند که ابوالفضل از خارج از تکیه با صدای بلند گفت: «بابا! آقاجون! خانم مانوکیان تشریف آوردند.» همه از سر جاشون بلند شدند. ایران خانم گفت: «حوا را با خودش آورده. قرار شد با حوا حرف بزنه و لابد تا الان این کارو کرده. اصلا تا چشمش به ما خورد، جنازه پسرش ول کرد و هممون رو کشوند گوشه میدونِ امام حسین و ما رو واسه دیدنت آماده کرد. تو همین جا بمون هنریک! دیگه نوبتی هم باشه، نوبت حواست که به مراد دلش برسه.» هنریک دست و پاهایش را گم کرده بود. همه از تکیه خارج شدند. آخرین نفر محمد بود. محمد لبخندی به هنریک زد و گفت: «آروم باش دلاور! آروم باش. همه چی درست میشه. تازه بعدش هم میخوام ببرمت پیشِ اسحاق تا پسرش رو ببینه و چشمش روشن بشه.» محمد هم از تیکه بیرون آمد. تا آمد بیرون، خانم مانوکیان و حوا را دید. چهره خانم مانوکیان با دیدن محمد مثل غنچه باز شد و گفت: «الوعده وفا محمد جان! اینم حوا خانم. میدونستم پسرم رو حرف مادرش حرف نمیزنه.» محمد لبخندی زد و به حوا نگاه کرد. دید حوا چشمانش از گریه قرمز شده. دو قدمی تکیه ایستاده بود اما پاهایش حرکت نمیکرد. نزدیک بود به زمین بخورد. مینو و مینا داشتند نزدیک میشدند. از چیزی خبر نداشتند. حوا به هر زحمتی بود، قبل از آمدن دخترانش دو قدم پاهایش را روی زمین کشاند و خودش را به تکیه رساند. زیرِ پرچم «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» خشکش زده بود اما اندک اندک وارد شد... ادامه 👇👇
در تکیه بسته بود و اوس کریم ایستاده بود تا کسی شک نکند و همه چیز عادی به نظر برسد و کسی وارد تکیه نشود. چند ثانیه از ورود حوا به تکیه نگذشته بود که صدای شیون و جیغ های بلند حوا از زمین به آسمان بلند شد. سه بار چهار بار پنج بار شش بار جیغ کشید. مینا و مینو که نزدیک تکیه رسیده بودند تا صدای جیغ را شنیدند متوجه صدای مادرشان شدند. مینو با وحشت و ناراحتی گفت: «چی شده؟ چی شده ابوالفضل؟ این صدای مامانمه!» ایران خانم و خانم مانوکیان فورا مینو و مینا را از کوچه به خانه ایران خانم بردند تا همه چیز را برای آنها تعریف کنند. به زبان راحت و خوش به نظر میرسد. خیلی شرایط سختی بود. باید اولا خبر می‌دادند که پدرتان آمد! ثانیا چرا تا الان نبوده! ثالثا الان شرایطش چگونه است؟ رابعا از حال شما باید چگونه باشید؟ این ها را باید برای دو تا دختر خیلی خیلی عاطفی و ظریف توضیح میدادند که هر کدامشان ممکن بود تحمل نکند و زبانم لال، بلایی سر خودش بیاورد. شب شام غریبان هم گذشت. مراسم ترحیم گل پسر خانم مانوکیان هم با عزت هر چه تمامتر برگزار شد. تهرانی‌ها علی الخصوص مردم محله باصفای نظام‌آباد سنگ تمام گذاشتند. حتی جمیله و پسرانش هم با دسته مسجد امام حسن مجتبی به آنجا آمده بودند. آن شب، مقصد و منتهی الیه مسیر همه دسته‌های عزاداری به کوچه تکیه اوس کریم بود. حتی مساجدی که محمد، یک روز قبل از محرم، درِ تک به تک آنها را زد اما آخوند داشتند و نیازی به حضور محمد نداشتند. دسته های عزای همه آن مساجد در آن شب، مهمان تکیه ای بود که محمد در آن تکیه یک دهه محرم روضه خواند و سخنرانی کرد. دسته دسته عزادار می‌آمد و مداحشان روضه میخواند و به مادر شهید ارمنی ادای احترام میکردند و می‌رفتند. محمد اسباب و وسایلش را جمع کرده بود و از خانه جمیله به تکیه آورده بود که صبح روز یازده یا دوازده محرم مستقیم به ترمینال جنوب برود. دلش برای صفیه و طاهاجانش که تقریبا در هفته ششم یا هفتم بود تنگ شده بود. نزدیکی های ظهر بود که ناهارش را منزل ایران خانم خورد و آماده رفتن شد. ایران خانم دل از محمد و محمد دل از آن محله نمی‌کَند. چه سفری شده بود آن ایام و چه خاطراتی شده بود با آن ارمنی و کلیمیانِ بی ریا. ایران خانم به محمد گفت: «هر سال بیا اینجا. حداقل تا من زنده هستم بیا.» محمد گفت: «الهی عمر نوح داشته باشید.» ادامه 👇👇
ایران خانم گفت: «نه بابا. کدوم نوح؟ با این سینه و قلبم خیلی فکر نکنم مهمون اینا باشم. آفتاب امروز و فردام.» محمد گفت: «نگید اینجوری. دلم میگیره. من خیلی دلم میخواد از حالا همیشه دهه های محرم بیام اینجا و برای امام حسین نوکری کنم. اما شاید نشه. ینی ... بخشید اینجوری میگم...» ایران خانم راحتش کرد و کلامش را با این جمله کامل کرد: «شاید نذارن. درسته؟» محمد گفت: «بله متاسفانه. چون من حکم و اجازه خاصی ندارم که بتونم بیام اینجا و درخدمت شما باشم. امسال هم حکم نداشتم. لنگِ حکم هم نمی‌شینم. ولی میگن مراده با اینطور جلسات نیاز به هماهنگی های خاصی داره. تمام زورمو میزنم. حتی اگر بشه سال آینده با خانوادم میام. اما بشرطی که دیگران مانع نشن و اذیت نکنن.» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «راهت روشن باشه پسرم. خانم مانوکیان و بقیه سلام رسوندند. این پاکت رو به من دادند که به شما بدم.» محمد گفت: «سلامشون برسونید و بگید ممنونم. احتیاجی نیست. من بدون هیچ چشمداشتی اومدم اینجا.» ایران خانم گفت: «من مامورم و معذور. دستمو پس نزن. بذار گوشه کیفِت.» محمد با همه مردها روبوسی و خدافظی کرد. به اوس کریم که رسید، همدیگر را چند ثانیه محکم در بغل گرفتند و فشردند. اوس کریم درِ گوش محمد گفت: «تو سخنران و روضه خونِ خوبی میشی. چه با حکم و چه بی حکم.» محمد گفت: «تو هم بابا بزرگ خوبی برای بچه های ابوالفضل و مینو خانم میشی. البته یه کم سیبیلت کوتاه‌تر کن تا بچه نترسه!» اوس کریم جواب داد: «بابا بزرگِ بی سیبیل که با مامان بزرگ فرقی نمیکنه!» این را که گفت، همه زدند زیر خنده. هنریک و حوا گفتند ساک شما را در ماشین خودمان گذاشتیم. محمد سوار ماشین حوا و هنریک شد و میخواستند به طرف ترمینال جنوب حرکت کنند که محمد دید همان بنده خدایی که گفته بود ساکن مشهد است و برای دیدن مادرش به تهران آمده، سر کوچه ایستاده و با محمد کار دارد. ادامه 👇👇
محمد با دیدن او از ماشین پیاده شد. سلام و علیک گرمی کردند. -خیلی استفاده کردیم این چند شب. دست شما درد نکنه. -زنده باشید. کار خدا بود. -حاج آقا جسارتا شما ساکن قم هستید؟ -بله. البته الان میرم جهرم. موقتا خانوادم اونجان. -خیلی هم عالی. یه خواهشی ازتون داشتم. -خواهش میکنم. امر بفرمایید. جمله ای گفت که فک محمد افتاد. حتی در خواب هم نمی‌دید. -حاج آقا راستشو بخواید من خادم زُوار حضرت رضا در بخش فرهنگی آستان قدس هستم. سخنرانی شما و سبک ورود و خروج شما در بحث و روضه ساده ای که می‌خوندید، باعث شد که امروز با آستان تماس بگیرم و هماهنگ کنم که از شما برای سخنرانی در حرم امام رضا علیه السلام دعوت کنیم. محمد برق از کله اش پرید! با اندک لکنتش گفت: «شوخی میکنید؟ من؟ مطمئنید؟» -بله. خواهش میکنم. من مامور شدم که از شما دعوت کنم که در ایام فاطمیه، پنج شب شما را برای سخنرانی در رواق دارالهدایه دعوت کنم. البته شما میتونید با خانواده مشرف بشید و در خدمتتون باشیم. محمد هیچ... محمد هیجان... محمد چشمانش برق می‌زد و دهانش باز مانده بود. فاطمیه... رواق دارالهدایه... حرم امام رضا... پایان @Mohamadrezahadadpour
و العاقبه للمتقین ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا