eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️ خوش اندام ها آدرس باشگاه بلدن،🏋‍♀️ شکموها آدرس رستوران،🍔 🧨خوش تیپا و خوش سلیقه ها آدرس این کانالو😎 💯 خرید بیشتر از یک محصول،به ازای هر محصول ۵۰ هزاااااار تومن تخفیف 😲 🧨 قیمت های شگفت انگیز حراج آخر فصل بدو جا نمونی🤩 https://eitaa.com/joinchat/2033909983C703bbcf38b ✨️
🌹اینجا روسری فروشی یه خانوم طلبه هست 🧕🏻که اولین دغدغه اش حجابِ نه کسب درآمد اینجا خبری از شال و مینی اسکارف و محصولات ضدحجاب نیست❌ ✅ از کیفیت و خاص بودن کارشون مطمئنن، پس ضمانت تعویض دارن 😍 ✅ روسری هاشون مستقیما از تولیدی های داخلی و بهترین قیمت بدون واسطه بدستتون میرسه ❤️‍🔥 روسری میخوای که زیر چادر تکون نخوره؟ ❤️‍🔥 کیفیتش عالی باشه که هر روز هزینه نکنی؟ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1820459331C70af1917cc 👆👆👆 ✅بیش از هزار رضایت ثبت شده💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی آدام وقتی تصمیم میگرفت که کسی یا کسانی را تنبیه کند، شکل و صورت آن تنبیه، بستگی به عوامل مختلفی داشت. مثلا یا دست میگذاشت روی نقطه ضعفش یا دست میگذاشت روی نقطه قوّتش. ضمن این که برای او ظالم و مظلوم با هم فرقی نداشت. یعنی دو طرف دعوا را جوری تنبیه میکرد که حتی مظلوم هم از مظلومیتش بخورد و هم از ظلم ظالم. آدام دستور داد که باروتی و داروین را به دو صندلی که پشت سر هم گذاشته شده بود، ببندند. یعنی آن دو وقتی نشسته بودند، پشت به هم بودند و همدیگر را نمیدیدند. سپس خودش آمد و مثل عقاب بی رحمی که بالای سر طعمه اش در حال چرخش است و هر لحظه ممکن است شیرجه بزند روی او و با چنگال و یا نوک تیزش بگیرد و ببردش. -باروتی! بهت قبلا تذکر نداده بودم اما خودت باید حواستو جمع میکردی که خارج از رینگ مسابقه، با کسی درگیر نشی الا این که من بخوام. -خب من که نمیدونستم. چطوری باید میفهمیدم که نظر تو اینه؟ -الان به تو اجازه حرف زدن دادم؟ چرا پریدی وسط حرفم؟ -منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم بگم که... -هیچی نمیخواد بگی باروتی! تو علاوه بر این که درگیری درست کردی و این خیلی بده، با انگشتای هنرمند و پر قدرتت، به تازه وارد ما رحم نکردی و نقش زمینش کردی. در همان لحظه نزدیکتر آمد و به انگشتان باروتی که به صندلی بسته شده بود خیره شد و ابروهایش را در هم کرد و گفت: «ناخونتم که نگرفتی! تو از بهداشت و یه عالمه میکروب که زیر ناخن ها جمع میشه اطلاع نداری؟» باروتی که دید آدام با چشمان وحشی اش بدجور دارد به دست و انگشتان و ناخن های او نگاه میکند، زیر لب گفت: «غلط کردم. رحم کن آدام!» آدام با سر به دو نفر مامور اجرای احکام اشاره کرد و آنها با یک کیف پزشکی به صندلی باروتی نزدیک شدند. باروتی که سایه وحشت را روی سرش دید، شروع به التماس کرد و گفت: «آدام غلط کردم. هر چی تو بگی. بگو اینا برن. حرف میزنیم مَرد.» آدام دوباره به آنها اشاره کرد و آنها کیف را باز کردند و جلوی چشمان وحشت زده باروتی، همین طور که وسایل تنبیه را درمی‌آوردند آدام به حالت خاصی ایستاد و ابتدا انگشت اشاره دست راستش را روی پیشانی و سپس سمت روی قلب و نهایتا در دو نقطه سمت راست و چپش گذاشت و شروع به خواندن دعا کرد: «به نام پدر، پسر ، روح القدس! اکنون که به ما قدرت دادی که بندگان سرکش را جوری ادب کنیم که راه تو را بروند و از تو غافل نشوند، و چون این بنده عاصی و سرکش برای بار اول است که پس از این سه چهار سالی که به اینجا منتقل شده تذکر میگیرد، حکم میکنم که فقط ناخن‌هایش یعنی 10 تا ناخنش را بکشند تا هم درس عبرت خودش بشود و هم عبرت دیگران!» باروتی تا این را شنید، داد بلندی زد و گفت: «نههههههه ... من بدون ناخنِ انگشتام میمیرم ... هیچی نیستم ... رحم کن ... خدایا رحم کن ... نهههههه» که دید آن دو نفر با دو تا اَنبُر تیزِ پزشکی، که نوک باریک و تیز و قوی دارد و قشنگ لابلای ناخن ها و گوشت و پوست نوک انگشتان قرار میگیرد، بی رحمانه افتادند به جان ناخن های دست باروتی! نمیدانم آیا تا به حال وقتی که ناخن میگرفتید، نوک ناخن گیر به طرف پایین تر از حد مجازش رفته و احساس درد کرده اید یا نه؟ تصوری از درد ناخن در حال هوشیاری دارید؟ حالا تصور کنید که هر دو دست ... دانه دانه ناخن ها ... و البته عصب های نوک انگشتان و زیر ناخن ها از سایر اجزای دست و پا حساس تر ... و صد البته دردش هم هزاران برابر بیشتر ... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
هنوز به ناخن های سوم از هر دست نرسیده بودند که باروتی غش کرد و حتی از نظر تنفسی دچار مشکل شد. فورا تیم پزشکی اکسیژن در دهانش گذاشتند اما آن دو نفر به اشاره آدام به کارشان ادامه دادند. و اما دارین... داروین همه آن درد و تکان ها و سر و صداها و فریادها و ضجه های از اعماق وجود باروتی را شنید و درک کرد و در واقع اگر آدام او را تنبیه میکرد، چون شاهد زجر و زحمت باروتی بود، دو مرتبه بلکه چندین مرتبه تنبیه محسوب میشد. چون همیشه شاهد تنبیه کسی بودن، برای کسی که خودش هم در صف تنبیه است، از تنبیه نفر اول بیشتر نباشد کمتر هم نیست. تیم پزشکی داشت دستان باروتی را با بتادین و اندک پانسمان میبست که داروین سایه آدام را دید که دارد یواش یواش به طرف او می آید. تا این که با هم چشم تو چشم شدند. لحظاتی به سکوت گذشت. تا این که آدام لب وا کرد و گفت: «چطوری تازه وارد؟» داروین که میدانست طبیعت افراد بیماری مثل آدام این طوری هست که از التماس و انفعال و اصرار و خواهش های کسی که سایه مرگ را به چشمش دیده لذت وافر میبرند، تصمیم گرفت حداقل این لذت ابتدایی را از او بگیرد تا ببیند بعدش چه میشود. به خاطر همین خیلی عادی به آدام گفت: «آدام تا حالا پاریس رفتی؟» آدام تو فکر رفت و اندکی فکر کرد و گفت: «اووووم ... بذار فکر کنم ... به نظرم حدودا ده دوازده بار رفتم ... و هر بار هم سه چهار ماه اونجا بودم. چطور؟» -خیابان بیست و سوم ... خیلی معروفه ... بلدی؟ -داره جالب میشه ... یه چیزایی شنیدم ... همون خیابونی که انتهاش به برج های پزشکان و این چیزا ختم میشه؟ -دقیقا ... چه خوب که بلدی ... همینو بگیری یه کم بری جلو ... نرسیده به اون بُرجا که میگی ... شاید مثلا پونصد متر قبل از اون سه چهار تا برج ... یه خیابون فرعی هست که عرض زیادی نداره ... یادته؟ رفتی اونجا؟ آدام شروع به قدم زدن کرد و دست چپش را گرفته بود پشت کمرش و با دست راستش هم موهای ریش های فَکَّش را میخواراند و گفت: «نه ... چیزی یادم نمیاد ... چطور؟» داروین ادامه داد: «همین فرعی رو بری پایین، حدودا پنجاه متر که رفتی پایین، به یه ساختمون سه طبقه میرسی ... کلا اون ساختمون دربست در خدمت دو تا برادر هست که از حاذق ترین روان پزشکان پاریس هستند.» آدام: «برادرن؟» داروین: «آره. یه ساختمون سه طبقه خیلی بزرگ و مجهز به انواع دستگاه ها و داروخانه تخصصی.» آدام: «جالبه. خب؟» داروین گلویی صاف کرد و خیلی دلسوزانه و مثلا صادقانه تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «حتما خودتو به اون کلنیک برسون و به دادش بزرگه بگو ویزیتت کنه!» داورین تا این را گفت، آدام سر جایش ایستاد! فهمید داروین دارد چه میکند؟ داروین خیلی عادی ادامه داد: «داداش بزرگه تو کارِ درمان مجانین ادواری و غیر قابل کنترله. مثلا اونایی که با زنجیر اونا رو میبندن و یا مثلا اونایی که از لحاظ اجتماعی خطرناک ترین موجودات محسوب میشن ... و یا حتی اونایی که فکر میکنن در خون غرق هستن و کلا خوراکشون خون مردم هست ... خلاصه همه خوبای تاریخ اونجا جمع میشن و اون داداش بزرگه همشونو میبنده به قرص و آمپول و نهایتا اگه دید دیگه واقعا درمان نمیشه، با رضایت خودش یا خانوادش راحتش میکنن.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آدام رو به طرف داروین برگرداند اما به قیافه اش نگاه نکرد. فقط با سر به آن دو نفر اشاره کرد. یکی از آنها یک آمپول با مایع آبی رنگ، آماده از کیفش درآورد و هنوز مسلسلِ جملات داروین تمام نشده بود که نوک تیز آمپول را در شاهرگ فرو کرد و داروین خاموش شد. ⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن میشل از دوران کودکی به بیدار شدن اول وقت عادت داشت. استادی از همان کودکی به او گفته بود که تاریخ را انسان های سحرخیز و پرانرژی میسازند. بخاطر همین با لیام و لئو به صرف صبحانه در همان خانه امن جلسه گذاشتند. البته ناگفته نماند که جلسات خیلی زود، همیشه مورد انتقاد لیام بود اما چون پای لئو وسط بود و لیام نمیتوانست «نه» بیاورد، با اکراه در جلسه شرکت کرد و بسکوییت های گریوی و یک لیوان شیر را دور هم خوردند. لئو رو به میشل پرسید: «باهاش کی قرار گذاشتی؟» میشل: «تاریخ مشخصی نگفتم. قرار شده وقتی بچه به دنیا اومد و شرایطم بهتر شد، بهش اطلاع بدم.» لیام: «نخواست که موقع زایمان در کنارت باشه؟» میشل: «خواستم که موقع زایمان در کنارم نباشه.» لیام: «چرا؟ مگه دوستت نداره؟» میشل: «اتفاقا چون خیلی دوسم داره، این تصمیمو گرفتم و اونم قبول کرد.» لئو: «این چند شب نخواسته که باهات ویدئوکال داشته باشه و مثلا بچشو ببینه؟» میشل: «اون خیلی به اصول حفاظتی پایبنده. اصلا تلفن اندروید نداره. حتی خودش دوربین لب تاپش رو غیر فعال کرده. نه مثل خیلی های دیگه چسب بزنه ها. کلا دوربینشو غیرفعال کرده.» لئو: «بنظرت تا کی کنارت میمونه؟» میشل: «یه شعر واسم میخونه و میگه پیوند ما حتی با مرگ قوی تر میشه و از اینجور حرفا.» لئو: «از بدشانسی ما سرویس مخفی هم روش سواره و حتی یکی دو جا با هم تداخل داشتیم.» میشل: «ینی چی؟» لیام: «مثلا میخواستن جیبشو بزنن اما چون تو برنامه ما نبود، مجبور به مداخله شدیم و بعدا از ما گله کردند که چرا دخالت میکنین.» میشل: «چرا اینقدر همه روی اون بدبخت زوم کردن؟» لئو: «بدبخت؟ اون؟ شوخیت گرفته؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
میشل: «میدونم حلقه آخر طراح بمب های هوشمند هست. میدونم فکر و فیزیک و دانشش در دنیا تک هست، میدونم نسل آینده بمب های هوشمند رو حداقل در نیم قرن آینده طراحی کرده و انحصارا در اختیار پنتاگن قرار داده اما نمیدونم چرا همتون تیز کردین که نیشش بزنین. خب بذارین زندگیش کنه.» لئو: «چون هم ما و هم سرویس مخفی درباره یه چیز اتفاق نظر داریم. اونم اینه که تست روانشناسی این کاکاسیاه نشون داده که با دیدن مظلومیت و یا داد و فریاد کسی که به اعتقاد خودش مورد ظلم قرار گرفته باشه، به شدت و بی سابقه بهم میریزه و حتی ممکنه فکر اقدام به نفع مظلوم به ذهنش بیاد.» لئو لیوان شیرش را سر کشید و لیام سخنان لئو را ادامه داد و گفت: «این روحیه طرفدار مظلوم بودن، معلوم کار دستمون داده. خیلی ها را از ما گرفته. مخصوصا آدمای نخبه و دانشمندانی که باید شصت هفتاد سال ازشون استفاده میکردیم اما با القای یه تحلیل اشتباه از طرف رسانه های دشمنانمون، علیه آمریکا موضع گرفتن و همه رو به دردسر انداختند.» لئو دهانش را تمیز کرد و گفت: «بنجامینِ عاشق و دلباخته تو که الان ازش یه بچه داری و ما سالها بهش نیاز داریم و پنتاگن نمیتونه مفت و مسلّم اونو از دست بده، از این مدل آدماست و باید خیلی حواسمون بهش باشه.» میشل دست از صبحانه کشیده بود و به حرفهای آنها دقت میکرد. گفت: «من تونستم دو تا کار بکنم؛ یکی این که چون وقت نداشت و اعتماد زیادی به من داشت، اخبار رو هر روز، صبح و شب براش انتخاب کنم و بهش بگم. دومیش هم این که مهم ترین سرمقالات نشریه های خبری دنیا رو براش ترجمه و آماده و خلاصه کنم تا همشو بتونه ظرف مدت یک ساعت از زبون خودم بشنوه.» لئو: «تو این مورد خیلی موفق عمل کردی. چون بنجامین حتی سر کلاسش و حتی در برخورد با دو سه تاشاگرد مسلمانی که داشت، کاملا بی طرف عمل کرد و حتی یه جاهایی علیه اونا موضع گرفت.» میشل: «خب این کار خیلی سختی بود. ولی موفق شدم. اصلا با همین کار توجهشو جلب کردم و منو دید و اولین بار نشستم روبروش. فقط کاش اینقدر سفت نبود و اجازه میداد که مقامات نظامی و پنتاگن، از مراحل تکمیل پروژه هاش مطلع باشن. اون تعصب دیوانه واری روی این نکته داره که تا پروژه کامل نشده، نباید به کسی بده. و از اون بدتر اینه که همه نکات حفاظتی رو در همین مسیر اِعمال میکنه. حتی تو این یه فقره، با منم مثل بقیه برخورد میکنه و تا حالا نذاشته در دوسه ساعت آخر شب، بهش چندان نزدیک بشم.» لئو: «آخر هفته باهاش قرار بذار و برو خونه ات. همه چی عادی ادامه بده. نذار نبودنت برای عادت بشه.» لیام: «ما همه چیزو برای رفتنت آماده میکنیم. فقط دیگه حتی اگه در شرایط مرگ و مردن هم بودی، ارتباطتو با من قطع نکن! مفهومه؟» میشل: «باشه. تلاشمو میکنم.» لئو: «راستی چرا اسم بچشو گذاشتی لوکا؟» میشل: «سفارش بنجامین بود. میخواست اسم باباشو رو بچه اش بذاره. از این عادتا ندارن. اما اینجوری گفت.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان باشد، جایزه داده میشود.☺️😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان 🔥