eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی هاجر به هوش آمد، دید در تختی نزدیکِ تحت منصور دراز کشیده. فورا دلشوره نیلوفر را گرفت. تا آمد از سر جایش تکان بخورد، دید سِرم در دستش هست و کنار تختش، یک پرستار، نیلوفر را در آغوشش خوابانده است. نگاهی به تخت منصور انداخت. دید منصور چشمانش باز هست. از دیدن هاجر خوشحال شد و گفت: «به هوش اومدی! استراحت کن تا سِرُمت تموم بشه.» پرستار که دید هاجر دوست دارد با منصور حرف بزند، همان‌طور که نیلوفر در آغوشش خواب بود، از سرجایش بلند شد و رفت تا در راهروی بیمارستان دور بزند. هاجر فرصت را غنیمت شمرد و به منصور گفت: «حالا چی میشه؟ باید چی‌کار کنیم؟» منصور با ناراحتی گفت: «نمی‌دونم. دکترا گفتن خیلی نباید به خودت فشار بیاری. میگن اگه درد و مرض جدیدی بیاد سراغم، دیگه به این راحتی خوب نمیشم.» هاجر دوباره با استرس پرسید: «دیگه چی؟ دیگه چی گفتن؟» منصور با ناراحتی گفت: «گفتن باید مراقب باشم که تو مریض نشی! باید از هم فاصله بگیریم.» هاجر که هیچ دانشی درباره ایدز نداشت و سطح سوادش در همان دوم سوم راهنمایی مانده بود، پرسید: «اگه پیش هم باشیم، تو مریض‌تر میشی؟» منصور گفت: «نمی‌دونم. نه. تو مریض میشی. هاجر من دلم نمیخواد تو مریض بشی.» هاجر اصلا مغزش کار نمی‌کرد. فقط در یکی دو تا برنامه تلوزیونی دیده بود که درباره ایدز حرف زدند و گفتند خیلی خطرناک است. همین. و دیگر هیچ چیز درباره آن نمی‌دانست. در همان حال و هوا بود و داشت غصه می‌خورد که پرستار با نیلوفر و یک کاغذ در دست آمد. لبخندی به لب داشت. وقتی نیلوفر را به هاجر داد، نیلوفر باخنده و سلام و علیک کودکانه به آغوشهاجر رفت، پرستار رو به هاجر گفت: «وقتی تو بی‌هوش بودی، خانم دکتر اومد بالای سرت و شرایطتت و نبض و قلبت سنجید. کاش با این شرایطتت اینجا نمیومدی!» @Mohamadrezahadadpour هاجر با تعجب پرسید: «کدوم شرایطم؟ من که چیزیم نیست!» پرستار با لبخند و تعجب پرسید: «مگه خبر نداری که بارداری؟!» هاجر رنگش پرید و گفت: «نه! نیستم. خانم دکتر گفت؟» پرستار گفت: «آره دیگه. گفت به احتمال قوی حامله است. تبریک میگم!» هاجر نگاهی به منصور انداخت. منصور هم گیج شده بود و فکرش را نمیکرد که هاجر دوباره حامله باشد، نگاهش از هاجر گرفت و به سقف زل زد. دنیا روی سرِ هاجر آوار شد. سر و صورتش را زیر ملافه سفید بیمارستان بُرد و به حال خودش زار زد. دو سه روز گذشت. منصور از بیمارستان مرخص شد. قبل از این که از بیمارستان بروند، منصور هاجر را گوشه اتاقی که بستری بود نگه داشت و با بغض به او گفت: «هاجر آبرمو حفظ کن! هیچ کس جز تو از این موضوع خبر نداره.» هاجر که دو تا غم بزرگ در دل داشت، یکی ایدز منصور و دیگری هم باداری دومش، با بغض به منصور گفت: «منصور من می‌ترسم. اگه حالت بد شد و زبونم لال یه بلایی سرت اومد، همه به من میگن چرا زودتر نگفتی؟ چرا از ما مخفی کردی؟ من چی بگم بهشون منصور؟» منصور پیشانی‌اش را به پیشانی هاجر چسباند و چشمانش را برای لحظاتی بست. سپس چشمانش را باز کرد و به هاجر گفت: «نگران نباش! کسی متوجه نمیشه. اگرم شد، بگو نمی‌دونستم! بگو خبر نداشتم. دیوار حاشا بلنده. کی می‌فهمه که تو داری راس میگی یا دروغ؟ اصلا بنداز گردن من. بگو منصور بهم هیچی نگفته بود.» هاجر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، آرام گریه میکرد که کسی متوجه نشود. وسایلشان را برداشتند و به خانه رفتند. منصور که همچنان نگران بود، رو به هاجر گفت: «بین خودمون و خدا بمونه. اگه به کسی بگی، مرگ منصور دیگه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.» نمیدانم کی و کجا به هاجر یاد داده بود که حرف نزدن از بیماری همسر، آن همه نه هر بیماری، بلکه بیماری به خطرناکی و صعب العلاجی ایدز، وفاداری و عشق محسوب میشود و خیلی ثواب دارد. چون هاجر دهانش را دوخت و تصمیم گرفت درباره آن با احدی حرف نزند. چند ماه از آن ماجرا گذشت. شاید هفت هشت ماه. منصور به‌خاطر این‌که اتفاقی برای هاجر نیفتد و کسی را درگیر نکند، شب‌ها دیروقت می‌آمد. بعضی از شب‌ها هم اصلا نمی‌آمد. نیره‌خانم که وابستگی روحی و عاطفی زیادی به نیلوفر داشت، تلاش میکرد اغلب شب‌ها را منزل دخترش بماند تا هم آنها نترسند و تنها نباشند و هم هاجر را تر و خشک کند. هرچند هاجر حال جسمی‌اش نسبت به بارداری اولش بهتر بود اما وضع روحی‌اش بسیار خراب بود. چند بار نیره از هاجر سوال کرد و می‌خواست علت ناراحتی و غصه‌دار بودنش را بداند اما هاجر توضیح نمی‌داد و از زیر جواب دادن طفره می‌رفت. ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی روزهای خوشِ نامزدی آغاز شده بود. محمد پرونده تحصیلی‌اش را از حوزه فیضیه بابل به جهرم منتقل و خودش را برای پایه شش حوزه آماده کرد. همان روزهای نخست تاهلش بود که حاج محمد آقا با محمد تماس گرفت. -تبریک میگم. انشاءالله پای هم پیر بشین. -ممنون. دوس داشتم جهرم تشریف داشتید و دعوتتون میکردم. -برادر خانمت و خانواده‌ خانمت رو می‌شناسم. میثم خیلی بچه مسلمون هست و هنوز روحیه جبهه اش رو حفظ کرده. با خانواده خوبی وصلت کردی. بی حاشیه و حزب الهی. الهی شکر. -ممنون. دلم براتون تنگ شده. کی میتونم ببینمتون؟ -به حق چیزای ندیده و نشنیده! مگه کسی در دوران عقدش اصلا هوش و حواسش به بقیه هست که بخواد دلش تنگ بشه؟ -ای بابا. شما فرق میکنی! حتی این شبها سرِ ساعتی که برای خودم مشخص کرده بودم، سیر مطالعاتی که گفتید دنبال میکنم. -شوخی کردم. میشناسمت. خب برنامه‌ات چیه؟ تا کی جهرمی؟ -فقط یک سال. البته اگر خدا بخواد. در حدی که زندگیم شکل بگیره و بعدش پاشم بیام قم. -بسیار خوب. مراقب خودت باش. -زنده باشید. لطفا برامون دعا کنید. در یک سالی که محمد جهرم بود، ظهر در یک مسجد و یک دبیرستان پسرانه و شبها هم در مسجد خواجویی جهرم اقامه نماز جماعت داشت. جسته و گریخته مسئله شرعی هم میگفت و گاهی منبرهای کوتاهی میرفت. کت و شلواری بود اما موقع نماز و بیان مسئله شرعی و منبرک‌هایی که داشت عبا به دوش می‌انداخت. تا اینکه تصمیم گرفت موتور سیکلت بخرد. پولش اینقدر نمی‌رسید. ضمنا موبایل هم نداشت تا بتواند راحت‌تر با صفیه ارتباط بگیرد. این موضوع را با صفیه در هفته دومی که عقد بودند مطرح کرد. -به چهار جا بیشترین رفت و آمد را دارم؛ خونه شما و خونه مادرم و حوزه و مسجد. دو تا دبیرستان هم نماز و بیان مسئله دارم. هیچ کدومش بدون وسیله نمیشه. از طرف دیگه، خط و گوشی هم ندارم. هزینه خط و گوشی با هزینه موتور تقریبا برابر میشه. -ینی فقط یکیش میتونی انتخاب کنی. درسته؟ -آره. که البته ... نه ... پولم کمتر از ایناست. اگه موتور بخرم، همش نمیتونم نقد بدم. باید نصف بیشترش رو وام بگیرم. اگرم خط و گوشی بخوام بخرم، یا باید فقط خط بخرم یا گوشی. هر دوش نمیشه. -خب یه چیزی... من خط دارم. ینی داداشام واسم ثبت نام کردند اما گوشی ندارم. -ینی بنظرت داشتن تلفن همراه ضروری تره؟ خب اگه منم پولمو بدم گوشی، حداقل یکی از مشکلاتمون حله. -اره ولی ... بذار با مطهره صحبت کنم. چون گفت اگه آقا محمد خواست موتور یا چیزی بخره و وام و ضامن نیاز داشت، رو من و آقا صادق حساب کنه. ادامه 👇👇