eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
608 ویدیو
120 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️توجه لطفا⛔️ 👈 طرح ارسال رایگان 💠فقط تا شب عید قربان💠 🔸جهت سفارش به سایت زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir 🔸جهت هرگونه پرسش و رفع اشکال در زمینه سفارش کتاب: @Mahanrayan1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببخشید دیر شد
یهو درگیر مسابقه خنداننده شو شدم و ... حالا بعدا براتون مینویسم چطوری شدم
تقدیم به شما👇
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد» همون روز جلسه جمع بندی گرفتیم. فورا عمار و سعید و مجید را دعوت کردم و قرار شد آخرین یافته ها را با هم چک کنیم. آنچه مسلّم بود و نمیشد ازش به راحتی گذشت و حتی استراتژی آینده مبارزات انقلابی همه ما را مشخص میکنه، در جمله های سخنرانی یکی از معاونین ارشد موساد هست که در تیرماه 96 در جمع دانش آموختگانشون میگه: «همه چیز برای سوریه زاسیون کردن ایران، از فضای مجازی شروع میشه. فضایی که هزار نفر از سربازان مخفی ما بدون دریافت هیچ پولی، بر علیه رژیم حاکم بر ایران فعالیت میکنند و به وقتش، با وارد کردن بیشترین صدماتشان به آن رژیم، بزرگترین خدمت ها را برای ما انجام خواهند داد...» دقت کنین لطفا: خب وقتی همه شواهد پرونده، داره این جملات معاون ارشد موساد را با صراحت هر چه تمام تایید میکنه، میطلبه که سریعتر و دقیق تر به مسیر ادامه داد. به خاطر همین، باید پرونده وارد فاز عملیاتی خودش میشد و از شرح ما وقع خارج میشدیم. فاز عملیاتی این پرونده و پرونده های مشابه، نباید درگیر مسائل خیابانی و این چیزا بشه. چون اگه میرفتیم تو فاز مسائلی که داشت تو خیابون ها و اغتشاشات رخ میداد، از اصل پرونده ای به این تازه ای و مهمی بازمیموندیم و همه تلاش های بچه ها بر باد فنا میرفت. اما ... اما تقدیر برامون یه چیز دیگه رقم زده بود که در ادامه خواهید فهمید. عمار گزارشش از بازجویی کیان را کامل و مکتوب ارائه داد و فرستادیم برای کارشناس ارشد اداره برای سیر مراحل ثبت و صحت سنجی و این چیزا . از گزارش عمار، مهمترین چیزی که به درد ادامه پرونده میخورد، این بود که باید به پیمان پرداخت و همسرش! و حتی ما سوژه های خوبی هم برای گروه های دیگر ادارمون رصد و کشف کرده بودیم که گزارششو نوشتم و تحویل دادم. از اینکه بازم داره پای «تندر» و «سازمان میهن» و دو سه تا سازمان کثیف منافقین و خاندان پهلوی در چند تا پرونده باز میشه، برای هممون مسجّل بود و حتی اجازه بدید شفاف بگم: به زور و التماس راضی شدند که اجازه بدهند که ما اسم حداقل این دو تا را در این نوشتار بیاریم و دیگه نمیشه از بقیه اون گروه ها سازمان ها اسمی آورد. خب ... از سعید پرسیدم: «چه خبر؟» سعید گفت: «قربان! تمام اکانت های پیمان و زنش، از بعد از انتشار خبر قتل ترانه و داداشش از شبکه های سلطنت طلب و منافقین، غیر فعال شده و حتی بچه های مخابرات خودمون میگفتن که احتمال اینکه شماره ها و خطوط شخصیش هم همش خارجی بود، نابود کرده باشه، هست و تقریبا دسترسی بهش از طریق این مسائل امکان پذیر نیست.» عمار گفت: «خب ینی چی حالا؟ راه حل؟» سعید گفت: «نمیدونم! ببخشید. من فقط همین قدر بلدم و تونستم.» خب حق داشت. در حد دانش خودش حرف میزد و نمیشد ازش انتظار شق القمر داشت. اما چند لحظه بعدش گفت: «البته شاید راه حلی داشته باشه. اما کشف راه حلش یه کم سخته!» عمار گفت: «چطور؟» سعید ادامه داد: «من چک کردم و فهمیدم که کانالهاش همچنان فعال هست و داره پست میذاره!» روی یه کاغذ نوشتم: «مطالب خودشه؟ میخواستی با بچه های خط شناسی مشورت کنی و ببینی آیا متن ها و پست ها مزه و بوی ذائقه خودشو داره یا کار یه کسی دیگه است؟» سعید گفت: «اتفاقا همونا بهم گفتند که کار، کار خودش هست و پست های خودش هست و هنوز خودشو گم و گور نکرده!» نوشتم: «تغییر مسیر نداده؟ ینی همون حرفای قبلی هست و ادامه مباحثش؟ چیزی از دستگیری و دوستاش و ... نگفته؟ اشاره ای ... تیکه ای ... چیزی ...» سعید گفت: «نه قربان! خیلی باهوش تر از این حرفهاست! نه تنها حرفی نزده، حتی شک ندارم که اگه بتونیم دستگیرش کنیم، اصلا ارتباط با این کیان و مهناز و بقیه را کاملا .....» فورا نوشتم: «کافیه ... مثل بچه ها حرف نزن ... مگه من منتظر و محتاج اعتراف اون هستم؟ خیلی خب ... ممنون!» رو کردم به طرف مجید! مجید که منظورمو فهمید، گفت: «قربان من فکر نکنم به این راحتی ها بتونیم به ادمین کانال اسلحه و دلال اصلی گروه مهمات فروشی برسیم.» با ابروی در هم کشیده و اخم نوشتم: «ینی چی؟ چطور؟» مجید گفت: «چون دو تا کانالی که داشته را نابود کرد و گروه هم منحل کرده و هیچ ردی ازش نیست و حتی پیام هیچ کدوم از مشتری هاش و دوستاش را هم سین نکرده و حدودا 48 ساعت میشه که کلا دلیت اکانت کرده از تلگرام!» عمار گفت: «خب الگوریتم درختی چی میگه؟ نزدیکتریناش کیا هستن؟ جنس پیام های احساسی و نقل و انتقال وجوه بانکی و این چیزا را با کدوم اکانت ها داشته؟» مجید گفت: «همشو چک کردم! خیلی هوشیارتر از این حرفها عمل کردند. شاخه احساسی این بابا، فقط یه برگ داشته و اونم همین ترانه بوده که کشته شد! ینی حداقل از پیاماش میشه اینجوری فهمید!» عمار پرسید: «دیگه چیزی دستگیرت نشده؟»
مجید جواب داد: «نه و متاسفانه فرضیه خوبی هم ندارم که برم دنبالش و بهتون بتونم قول بدم که میشه ازش چیزی درآورد!» من بلند شدم و یه چند قدمی تو همون اطاقم قدم زدم و فکر کردم. این ینی لاک دفاعی ... ینی هوشیارتر شدن دشمن ... ینی به میدون آوردن آدمای تازشون و تغییر استراتژی و عمل به نقشه های بعدیشون! در یک کلمه : ینی هذا اول الدّعوا ! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
یه قسمت دیگه هم تقدیم میکنم👇
حالا هی بگین بداخلاقم😌
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و یکم» گلوم درد گرفته بود. یه کم نفس عمیق کشیدم و باندشو عوض کردم و تلاش کردم بیشتر آروم باشم تا بتونم بهتر فکر کنم. رفتم پای تخت وایتبرد و نوشتم: «بچه ها ما الان یه معادله دو مجهولی داریم: مجهول اول: ادمین کانالی که الان دو تا کانالشو نابود کرده و حتی جواب مشتری های دست به نقدش هم نمیده! مجهول دوم: ادمین کانالهایی که به همه خط میداده و باسواد هست و از پیامهای قبلیش مشخصه که اهل دادار دودور بقیه اعضا نیست و واسه خودش جایگاه و کلاسی قائل هست. این بابا هم فقط خطوط ارتباطیش را نابود کرده وگرنه کانالاش هست و داره پست میذاره و انگار نه انگار که برای بچه هاش اتفاقی افتاده! » یه نگا به عمار انداختم و بعدش نوشتم: «عمار این دو تا مجهول را چطور تحلیل میکنی؟» عمار که مشخص بود غرق در معادله است، چشماشو نازک کرد و گفت: «والا چی بگم؟ همینه. نکته خاصی ازش نمیفهمم.» رو کردم به مجید و سعید! اونا هم به هم یه نگا انداختن و گفتند: «ما اصلا چیز خاصی ازش نمیفهمیم و اینا همین حرفای ماست و بنظرمون خیلی گنگ و مبهمه!» زیر دو تا مجهول نوشتم: «بنظر من این دو تا در ایران هستند و توی همین مملکت زندگی میکنند!» عمار گفت: «چطور حاجی؟» نوشتم: «اگر ایران نبودند، دلیلی نداشت که اینجوری هول بشن و بزنن راه های ارتباطیشون را قلع و قمع کنن و اینجوری کولی بازی دربیارن!» سعید گفت: «خب حاجی ممکنه خارج باشن و بخاطر امنیت دوستاشون و اینکه دست ما به دوستاشون نرسه کات کردند!» مجید جوابش داد و گفت: «بعیده! حالا ادمین اون کانالای سلطنت طلبی آره ... اما درباره ادمین اسلحه فروش نه!» عمار گفت: «داره جالب میشه اما نمیدونم کجاش؟ داره چشمک میزنه اما نمیدونم با کدوم چشمش؟» یه لبخند زدم و نوشتم: «پس نتیجه اولیه اینه که اونا ایران هستن وگرنه اینقدر زود اقدام نمیکردند. اما نتیجه ثانویه اینه که .......... راستی بچه ها گفتین کانال فروش اسلحه چند وقته که نابود شده و ارتباطش با بقیه مشتری هاش کات شده؟» سعید گفت: «حدودا چهل و هشت ساعته! البته پیمان هم همینطور!» نوشتم: «ینی در یک روز، باید هردوشون یک مدل اقدام کنند اما ادمین کانال اسلحه تندتر و چکشی تر و تعطیلی و دلیت اکانت و این چیزا ... آره؟» مجید گفت: «دقیقا!» نوشتم: «بچه ها بنظرم این ینی پیمان از ما دور هست و نسبتا خیالش راحتره و اگه کاملا همه چیزو نابود میکرد همه سازماندهی مجازیشون هم نابود میشد. لذا از نظر سازمانشون باید حفظ بشه! اما این ادمین اسلحه فروشی که زده همه چیزو قطع و نابود کرده، نگران بوده ... بیشتر از پیمان ترسیده ... و یا شاید هم نترسیده اما احساس خطر کرده و ترجیح داده که نباشه ... و یا شایدم هست و خیلی بهش نزدیکیم و ... سعید میتونی بهم بگی دقیقا کی و چه ساعتی و چه دقیقه ای کانالهای فروش اسلحه نابود شد؟» سعید پاشد رفت و با یه کاغذ پرینت شده برگشت. روز و ساعت و دقیقه و ثانیه دلیت اکانت و نابودی کانالها و ... را درآورد. نوشتم پای تخته ... یه نگاه به عمار کردم و عمار هم به من یه نگا کرد ... زیرش نوشتم: «عمار دیگه چه اتفاقی در حوالی این ساعت افتاده؟ اصلا اتفاقی افتاده یا نه؟» عمار گفت: «الان هنگ هنگم ... ذهنم یاری نمیکنه!» که یهو مجید در حالی که داشت پرونده را ورق میزد، فورا و یه کم با تن صدای بلند گفت: «آره قربان! اتفاق افتاده!» برگشتم و نگاش کردم ... مجید گفت: «قربان! دقیقا همون ساعات و حوالی همون دقیقه ها بوده که دختره ... همین ترانه ... به قتل رسیده!» عمار فورا گفت: «این ینی همون ساعت، این غول بیابونی هم دستگیر شده و محمد هم مجروح شد و منم ... ای داد ... راس میگیا ...» سعید گفت: «قربان خودشه ... کاش میرفتیم سروقتش!» نوشتم: «معلوم نیست ... یهو میبینی گفت من ادمین اون کانالا نیستم و به من دستور رسیده بوده! یهو میگه من باهاش مشکل شخصی داشتم ... اگه رودست خوردیم، دیگه تا آخر عمرش اعتراف نمیکنه!» عمار گفت: «نمیتونه به این راحتی انکار کنه ... چون احراز هویت اونی که تو بیمارستان، خرخره داداش ترانه را جوید، با همین غول بیابونی، اثبات شده که از سازمان منافقین بودن و مدتی هم در اشرف آموزش دیدن و بعدش هم کردستان و...» نوشتم: «عمار این چه ربطی به ادمین بودنش داره؟ من الان برام مهمه که ادمین اون کانال اسلحه کیه که تونسته حداقل سیصد قبضه سلاح در طول کمتر از سه روز در فارس معامله کنه؟» عمار هیچی نگفت! تا اینکه بالاخره سعید یه حرف خوب زد و همه دانشگاه های اطلاعاتی و امنیتی را برای دو سه قرن، مبهوت جمله قصارش کرد و قرار شد در گینس، جزء باهوش ترین های دنیا ثبتش کنند! گفت: «بنظرم باید ازش اعتراف بگیریم!» اشک تو چشمای هممون حلقه زد !
من و عمار که دست انداخته بودیم دور گردن همدیگه و هارهار اشک میریختیم و نمیدونستیم چطور خدا را شکر کنیم که همچین ایده بکری به فکر همکارمون رسیده! مجید هم دیگه از دنیا خسته شده و چسبیده به قاب شهید علی هاشمی و چشم دوخته به چشماش و داره زار میزنه و میگه منو با خودت ببر! والا ... ادامه دارد.... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سلام آقا وحید! خوبی؟ امیدوارم همیشه عالی باشی. من تک پسر تنهای یه پیرمرد کارگر و بی سواد بودم که کلی ایده جهانی داشتم و دنبال رفیق فابریک و پایه بودم اما نمیشد. هیچ وقت نتونستم دوستای عالی و جونی و خونی برای خودم پیدا کنم. نه اینکه ضعیف باشم. نه! بلکه به این خاطر که من از ایده آل های دیگران فاصله داشتم. اونا همیشه به ایده آل ها فکر میکردند اما من فقط دنبال دوست بودم و خیلی به ایده آل فکر نمیکردم. همیشه کسانی دور و برم بودن که به بهترین های همه چیز فکر میکردند و من اون بهترین نبودم. حتی یکی از اون بهترین ها هم نبودم. کم کم بزرگ شدم. اما در همین مسیر، از وقتی که یادمه، نه تنها یکی ... بلکه ده ها « » دور و برم بودند. پسرایی که همیشه باهوشن و خیلی مرموز. شیک پوشن و ترگل ورگل. از اونا که به نظر میرسید صدتا خاطرخواه دارن و آینده مال هموناست! و از قضای روزگار میشدند رقیب من بیچاره و منم حال میکردم که اونا رقیبم هستن اما ... اما این وسط، همیشه یه سری اساتید و مربیانی گیرم میومد که هم پیر بودند و هم حال و حوصلمو نداشتن. همیشه میزن تو سرم و هیچ وقت بهم اعتماد به نفس نداند. حتی دقیقا مثل تو ... توی جمع به جای حمایت، نقدم میکردند و به جایی میرسید که حتی جواب سلامم نمیداند و حتی واسه یه بار هم که شده، تشویقم نکردند. چیز خاصی بهم یاد نمیدادند اما توقعشون همیشه از من بالا بود و انتظار شق القمر ازم داشتند. در همین حال، رقیبانم همیشه اساتیدی مثل رامبدهای جوانی را داشتند که همه چیزشون درجه یک و روی برنامه و خیلی ایده آل و خلاصه همه چیز تموم. همیشه تشویقشون میکردند و بهشون روحیه میدادند و بوسشون میکردند و براشون بازمزه بازی درمیاوردن و همیشه شیک و تیپ، مینشستن روبروم و به چشمام زل میزدند و منتظر بودند که یه چیزی پیش بیاد و احساس ترحمشون گل بکنه و توی جمع و جلوی بقیه و جلوی دوربین به من بگن: «تو هم خوبی ... بیشتر تلاش کن ... چرا فلان جات کجه؟ چرا اینجوری هستی؟ آفرین پسر خوب! بهتر باش! باشه؟ قول بده! آفرین!» بدبختی من همیشه این بوده که در نهایت، کار من بیچاره، متوقف میشد به قضاوت اساتید مثل اساتید آیت بی غم ها! به قضاوت و ترحم مثل رامبدهایی که حتی محبتشون هم خار داشت و تیزی ترحمشون روی صورتم نشونه میذاشت و همه میدیدند! آخرشم اگه اندک توفیقی پیدا میکردم، همونا پزشو میدادند و به اسم اونا تموم میشد و این وسط، کسی منو نمیدید. کسی به من حال نمیداد و لایکم نمیکرد و توی فضای رقابتی، دوربینا و توجهات میرفت سراغ همون اساتید پیر و خسته و اونا هم از شرمندگیم درمیومدند: «ما هم بهش امیدواریم. پسر خوبیه. فقط ..... کاش ..... حیفه که ..... درست میشه..... و ....» اصلا کاش هیچوقت دربارم حرف نمیزنن و مثلا تشویقم نمیکردند که تا مدت ها سینم سنگین نمیشد و دلم پر و لرزون و چشمام تو خلوت گریون نمیشد! وحید عزیزم! حالی که تو امشب در خنداننده داشتی، من بارها تجربشو کردم. روی منبر بودم و جملات و ایده های نابی داشتم که بخاطر مشکلی که داشتم نمیتونستم درست ادا کنم و به زبون بیارم و بریزم وسط و همه ر مبهوت کنم. البته گاهی میشد و گاهی هم نمیشد. روزایی که نمیشد، بعدش فقط گریه میکردم و خیلی طول میکشید که دوباره خودمو بسازم و بیام وسط. چه شبها که بیش از ده صفحه نمینوشتم و پاره نمیکردم که نکنه به دست کسی بیفته و آبروم بره و به نقاط ضعفم پی ببرن و دلشون نسوزه و یا به من نخندن! نمیتونم همه دردامو برات بنویسم. احساس میکنم به زودی میبینمت و میشینیم ساعت ها برای هم حرف میزنیم. اینجا نمیشه همه چیزو گفت. بذار بعدا میگم چه بدبختیا کشیدم... همه اینا فقط یه دلیل داشت: اونم این بود که آدمای مثل من و تو، بیش و پیش از اونی که به فکر و سواد و هنرمون مراجعه کنیم، یه روح لخت و عریان و کاملا احساساتی داریم که اول و وسط و آخر همه چیزمونو با اون شروع میکنیم. روح و احساسی که به عقلمون غلبه داره و دوس داریم دنیا را اونجوری بگیم و بنویسیم و ببینیم و بشناسونیم که حسش کردیم و دوسش داریم. نه از روی فرم و برگه ها و نقش های از پیش نوشته شده و روتین و تکراری و همه چیز تموم! میدونی من کی فهمیدم میتونم از زندگیم و حرفم و احساسم لذت ببرم؟ زمانی که از فضای رقابتی خارج شدم و رفتم و زندگیمو کردم. باور کن. وحید جون! مردم اون چیزی نیستن که خندوانه نشون میده. مردم هیچ وقت نمیتونن با همه شوخی سخیف و تمسخرشون کنن! مردم همیشه یه استاد که اتفاقا همه کاره برنامه باشه به نام رامبد جوان ندارن که تا ساعت سه نیمه شب واسشون وقت بذاره و براشون متن بنویسه که حریفشونو با خاک یکسان کنن!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مردم ما دقیقا با همین هول شدن ها و بریدن ها و سرمون پایین انداختن ها و گریه کردن های وسط جمعیت و خودمونو خوردن و دیسیپلین نداشتن ها حال و زندگی میکنن. نه با کسانی که امان دارن که با همه شوخی کنن و صغیر و کبیرو به گوشه رِنگ ببرن و با چک و لگدهای بی صدا خورد و خاکشیر کنن! وحید! مردم با احساس و هول شدن و اشک و لبخند بی ریا و واقعی من و تو حال میکنن! نه با کسی که به زور میخنده و توهم باحالی داره و همش داد میزنه و میگه: ما خیلی باحالیم! به خدا خیلی هم با حال نیستن! مردم ما بزرگوارن و میخوان تو ذوقشون نزنن که جواب میدن: خیییییلی! وحید دوستت دارم. چون تو برای یکبار هم که شده، نقش امثال ما را بازی کردی که از کلی نداری (نداشتن استاد و نداشتن حامی و نداشتن متن و نداشتن برنامه و نداشتن دلسوز و نداشتن تیم حرفه ای و ....) رنج میبرن و تنها کسانی که اونا را پیدا کردن و دوسشون دارن، مردم هستند! وحید! مردم ینی همه چیز! دنبال موفقیت و شهرت و عشق و حال در بین بالا بالایی ها نباش! گشتم نبود ... نگرد که نیست! فقط مردم! ارادتمندت: محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم و رحمه الله☺️🌹 خوبین؟ عیدتون مبارک😍 ببخشید نبودم. درگیر مراسم یادواره شهدا بودم و چون کشوری بود، دو هفته کامل شبانه روزی هم لازم بود وقت بذاریم و حسابی بچه ها سنگ تموم گذاشتند. اجازه بدید چند تا عکسش را تقدیم کنم👇
از سخنرانی بسیار زیبای قرانی آیت الله ملک حسینی عزیز حسابی استفاده کردیم.
سخنرانی دکتر صفار هرندی در یادواره و جلسه مشورتی با ایشون در زمینه ترسیم نقشه فرهنگی خیلی مفید بود.
مرز ما عشق است، هر جا اوست آنجا خاک ماست سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟! ....
چه کرد این حاج صادق آهنگران🌹 یه شعر بسیار زیبا که تمام اشعار قدیمیشون در خودش داشت و خیلییییی حال داد.
حاج صادق بعد از مراسم، اومد دفترم و بهم گفت: شما کدوم آقای جهرمی هستین؟ گفتم: جسارتا چند تا جهرمی میشناسین تا بگم؟ خندید و گفت: یه نفر هست که کف خیابون و حیفا را نوشته! اونو میشناسی؟ گفتم: آهان ... همین پسره ... چی بود اسمش؟ حدادپور میگی؟ گفت: آره آره ... کلی دنبالشم و شمارشو میخوام و حتی آیت الله صمدی آملی هم پایه کتاباش هست اما هر چی دنبالش بودم پیداش نکردم. دید همه بچه های دور و برمون دارن میخندن☺️ حاجی گفت: نکنه خودتونین؟! یهو بچه ها زدند زیر خنده😂 منم دست حاجی را بوسیدم و گفتم: من دستبوسم. شما امر بفرما حاجی جان. خیییییلی خوشحال شد و تحویل گرفت و با اینکه قندشون یه کم اذیتشون میکرد، نشستن و کلی گپ زدیم. حاج صادق عزیز گفت: اولین بار دخترم مجبورم کرد حیفا را دستم بگیرم. گفتم: منظورتون کتاب حیفاست؟! حاجی زد زیر خنده😂 ادامه داد و گفتن: همون شب تمومش کردم. بعدش دخترم کف خیابون را آورد خونه و دیدم خونه چند تا از سرداران و بچه هاشون کتابهای شما را دارن میخونن و تعریف میکنن. خلاصه ما خوندیم و دنبال بقیه آثارت بودیم. حتی پسرم آقا هم دارن مطالعه میکنن و دوست دارم با هم دوست بشین☺️ حاجی وقت رفتن منو کشید کنار و گفت: ببین حاج آقا ... تا نزدنت و حذفت نکردند، بشین بقیه داستانات هم بنویس که یهو این راه قطع نشه و ثمره بیشتری بده.‌ وقتی روی ذهن و روح من آهنگران اثر داشته، مطمئن باش واسه بقیه بیشتره. بنویس تا نزدنت. چشم حاجی. مینویسم☺️ @Mohamadrezahadadpour
آقا محمد علی آهنگران که بزرگوارند تازه خیلی دلم میخواد با آقازاده آسید حسن آقای خمینی دوست بشم🌹 اگه کسی دیدنشون، سلاممو بهشون برسونن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹☺✌🌹🌹🌹🌹 بزن کف مرتضی داماد گشته بزن کف قلب زهرا شاد گشته 👏👏👏 بزن کف در قدوم ماه داماد بزن لبخند تا حق را کنی شاد 👏👏👏 چنین داماد را باشد عروسی که هستی آیدش بر پای بوسی 👏👏👏 عروسی دختر ختم رسولان عروسی مصطفی را راحت جان 👏👏👏 عروسی مریم و هاجر کنیزش عروسی کو خدا دارد عزیزش 👏👏👏 عروسی هستی هستی فدایش عروسی خلق داماد از برایش 👏👏👏 چه دامادی که فخر کائنات است چه دامادی خداوند ثبات است 👏👏👏 چه دامادی سراپا فخر و عزت چه دامادی خدای عشق و غیرت 👏👏👏 چه دامادی محمد ساق دوشش ملائک هم غلام حلقه گوشش 👏👏👏 حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه ( س) مبارک باد @Mohamadrezahadadpour
میخوام فردا در مراسم جشن دانشگاه، بگم همه اهل سالن، یک دقیقه کل (هلهله) بکشن☺️ باور کن تو سالن دانشگاه، خیلی میچسبه مخصوصا وقتی پسرا بلد نیستن و جیغ میکشن😂