بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت⚫️🔴🔵
🔸یکی از آنالیزورها به مسعود: ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر!
🔹مسعود: به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم!
🔸شیخ: به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما!
🔹مسعود به هیثم: بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم.
🔸مسعود به حامد: باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم.
🔹حامد: اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی. پاشو بیا دمشق. هفته دیگه. به جز خودت، کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟
مسعود: شیخ قرار!
🔸پیرمرد انگلیسی پس از سیلی محکم به زیتون: به هیثم بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-ششم
🔺پاریس-خانه زیتون
زیتون روی تختش دراز کشیده بود و در حال تماس تصویری با هیثم بود که توجه هیثم به لب و صورت زیتون جلب شد.
-چی شده؟ چرا زخمی و کبودی؟
-هیچی. گاهی آدما باید دردشون رو با خودشون به گور ببرند.
-ینی چی؟ کدوم درد؟
-هیثم تو در تیپ و قیافه من اثری از جلف بودن و کثیافت بازی دیدی؟
-نه. معلومه که نه. این چه سوالیه؟
-هیثم تو مرد نیستی یا بقیه آدم نیستن؟
-نمیدونم چی میگی؟ واضح تر حرف بزن.
-یکی میشه تو که حتی به منِ مشتاق در اتاق تنها نگاه بد نکرد یکی هم همیشه صاحب کارم که اینجوری...
🔺پاریس-محل کار هیثم
هیثم که روی مبلش دراز کشیده بود، فورا پاشد نشست و چشماش از حرفهای زیتون گرد شد و فشارش رفت بالا.
-خدایی نکرده بهت تعرض کرد؟
-چی میگی؟ نه. نذاشتم.
-خب خدا را شکر. تو دختر شجاعی هستی.
-هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
-تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️زیتون: هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
هیثم: تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
✔️قربان فکر نکنم به صلاح باشه که حامد اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
محمد: من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
مکالمات خارج از چارچوب در ارتباطات ماهواره ای گزارش شده.
محمد: قابل گذشت و چشم پوشی نیست. بررسی کنید.
✔️مسعود: ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
حامد: اطلاعاتش توسط یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 به دستت میرسه. اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-هفتم
🔺لندن-دفتر کار p12
پیرمرد چشم دوخته بود به کامپیوترش و با دقت در حال انتقال اطلاعات رییس لابراتوار بر روی یک فلش بود. از عکس های دوران کودکی تا پیری و کلیه سوابق و تعهدات و ... را جا به جا کرد.
بعد از اینکه اطلاعات را منتقل کرد، فلش را در تلفن همراه خود جاساز کرد و از جاش بلند شد و یک لیوان آب خورد و باقی مانده آب را هم درون گلدان ریخت. پالتو را برداشت و پوشید و چراغ ها را خاموش کرد و از دفترش خارج شد.
🔺لندن-گیت ورود و خروج اداره مالیات
مثل ورود و خروج از یک مرکز نظامی سختگیری میکردند و همه چیز را چک میکردند. وقتی چشم دربان سیاه پوست آنجا به p12 خورد، لبخندی زد.
-امروز زودتر میری خونه!
-کمی خستم. باید قدم بزنم.
-کی بازنشسته میشین شماها؟
-وقتی صورتت همرنگ دندونات شد.
چند نفری که اونجا بودند خندیدند و به p12 سخت نگرفتند. p12 هم کیفش را برداشت و خدافظی کرد و از اداره خارج شد.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق حامد
حامد که در حال امضا و مطالعه اسناد و کاغذهای روی میزش بود و معلوم بود خیلی کار داره، صدای گوشی درون کیفش را شنید. درآورد و به صفحه p12 رفت.
-آماده است. تا بیست دقیقه دیگه خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-کارت حرف نداره. کاش زودتر با شما آشنا شده بودم.
یک گوشی دیگر را برداشت و همان لحظه با مسعود تماس گرفت.
-سلام. همین حالا خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-سلام. باشه. عجوله؟
-آدم خاصیه. معطل کسی نمیشه.
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️فرستاده حزب الله در لندن، فلش حاوی اطلاعات و رزومه و زندگی رییس لابراتوار را از p12 گرفت.
✔️مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
✔️حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-هشتم
🔺لندن-آپارتمان رییس لابراتوار
رییس لابراتوار که یک مسیحی متعصب بود در آپارتمانی زندگی میکرد که اغلب آن افراد از همکاران گذشته او در mi6 بودند. بعد از بازنشستگی همدیگر را پیدا کرده و در یک آپارتمان ده واحدی زندگی میکردند.
رییس لابراتوار خانه اش را با انواع و اقسام نقاشی ها از کشورهای مختلف مزین کرده بود که بارها برای ماموریت رفته و حتی مدتی هم آنجا زندگی کرده بود. ذاتا درون گرا و اندکی عصبانی خو بود.
هر روز صبح پس از مصرف داروهای مختلفی که میخورد، اندکی ورزش میکرد و ترجیح میداد که صبحانه اش را در دفترش میل کند.
👈 در گزارش یکی از ماموران حزب الله آمده:
«صبح روزی که مارال مطابق هر سه شنبه برای نظافت منزلش آمد، پیرمرد خداحافظی کرد و کلاهش را برداشت و رفت.
مارال که مرتب چشمش به ساعت بود، به محض گذشتن هفده دقیقه از رفتن پیرمرد، گوشی را برداشت و تک زنگی به شماره ناشناس زد. با اولین زنگ، گوشی را برداشتند و مارال گفت: وقتشه!
ده دقیقه پس از گفتن این جمله توسط مارال، صدای سه ضربه کوتاه و آرام به در را احساس کرد. فهمید که ضرب آهنگ خودمان است. پشت در آمد و در را باز کرد و فورا گفت: «لطفا سریعتر!»
جوابی که به او دادند این بود که: نگران نباش! او اگر همین الان قصد برگشتن به خانه را بکند، حداقل نیم ساعت طول میکشه. ما فقط ده دقیقه کار داریم.
بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت او عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند.
ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد.»
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
تمام هماهنگی ها برای به چالش کشیدن لابراتواری که توسط یکی از بازنشسته های سرویس جاسوسی انگلستان راه اندازی شده بود انجام شد و با حضور همه خبرنگاران مطرح دنیا، پخش زنده آن بازدید کاری، تبدیل به یکی از تاریخی ترین آبروریزی ها برای انگلستان گشت.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-دهم
🔺 لندن-محل مونتاژ محلول ها
خبرنگاران با ولع و حرص بسیار، مدام در حال عکس گرفتن بودند و دو سه نفر که از بچه های دفتر هیثم نبودند، با اوراق و مدارک فراوان، اسناد و مدارکی که در آن مدت جمع آوری شده بود در اختیار آنان میگذاشتند.
پیرمرد که بسیار حالش بد شده بود، نگاهی از سرِ درماندگی به مسئول حفاظت و مراقبت از آن مرکز کرد و آن فرد هم جوانی حدودا 30 ساله اهل مراکش بود در حالی که با هیثم در گوشه ای خلوت کرده و در حال گپ و گفت بودند، لبخندی از روی تحقیر و تسویه حساب تحویلش داد. پیرمرد تازه متوجه شد که چرا تیم حفاظت از آن مرکز به راحتی در را باز کرد؟ چرا کسی مزاحم باز کردن در بر روی خبرنگاران نشد؟ چرا و چرا و چرا؟
همان لحظه هیثم پیامی روی تلفن همراهش دریافت کرد که نوشته بود: «ترک مکان»
هیثم فورا به دو نفری که همراهش بودند سری تکان داد و رفتنش را با آنها هماهنگ کرد و رفت.
وقتی به خیابان رسید، هنوز چند قدم برنداشته بود که دید سه چهار تا ماشین پلیس و سه چهار تا ماشین مشکی و بزرگ که متعلق به نیروهای امنیتی انگلستان بود با سرعت آمدند و توقف کردند و ده بیست نفر به طرف آن ساختمان دویدند.
هیثم که آنها را پشت سر گذاشته بود لبخندی زد و عینکش را از جیبش درآورد و به چشمانش زد و به راهش ادامه داد.
🔺 دو روز بعد-تهران-دفتر کار محمد
محمد با چند نفر از مدیرانش در حال تماشای صحنه ها و گزارشات مختلفی بودند که از تلوزیون های دنیا در حال پخش شدن بود. سه چهار نفرشان در سکوت محض و آنالیز اخبار بودند و گاهی مطالبی را برای خود یادداشت میکردند.
تا اینکه محمد کنترل را برداشت و خاموش کرد و رو به همکاران گفت: «نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ شما هم همین احساس منو دارین؟»
سعید گفت: «من هنوز گیجم. خیلی زود اتفاق افتاد. این روش مرسومی برای حالگیری و یا آبروریزی و یا ...»
محمد صحبت سعید را قطع کرد و گفت: «تا دنباله اش را من بگم ... روش مرسومی برای مقابله با سیستم یک کشور نیست و بوی یک کار تشکیلاتیِ اروپایی نمیده. همینو میخواستی بگی؟»
سعید با لبخند گفت: «نه به این دقت شما اما بله. منظورم همین بود.»
مجید گفت: «خب این ممکنه سیستم انگلستان را حساس کنه که البته تا الان کرده. چون این روش یا متعلق به بعضی گروه های آمریکایی است و یا متعلق به ...»
محمد وقتی دید مجید تعارف میکند که دنباله حرفش را بزند گفت: «چرا تعارف میکنی؟ حرفتو بزن! آره ... با خودشون فکر میکنن که ممکنه این روش، یا مالِ گروه های آمریکایی است و یا مال بعضی گروه های وابسته به ما!»
مجید نفس راحتی کشید و گفت: «دقیقا! به هر حال ما و یا یکی از گروه های وابسته به ما در معرض اتهام قرار میگیریم.»
محمد: «جریان بو میده! خیلی بوداره. شماها نظری ندارین؟»
یک نفرشون گفت: «باید ببینیم حرکت بعدی اونا چیه؟ بالاخره به چه سمتی میرن؟»
محمد جوابش داد: «این کارِ رجال سیاسی هست که مهره تکون میدن و منتظر میمونن که ببینن حریفشون چه مهره ای تکون میده! کار ما این نیست. ما باید یا کاری کنیم که حریفمون مهره ای که دوس داریم جا به جا کنه و یا حداقل بدونیم قراره چه مهره ای جا به جا کنه و از حالا فکر این باشیم که حرکت بعدی را بچینیم.»
سعید: «قربان چقدر ممکنه تیر اتهام را به ما برگردونن؟»
محمد: «بستگی به شواهدشون داره. بچه های میز انگلستان باید اظهار نظر کنن. نمیدونم. چی بگم؟»
اندکی محمد به فکر فرو رفت و بعدش در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: «البته ممکنه غیر از میز انگلستان، یه نفر دیگه هم بدونه چه اتفاقی داره میفته!»