eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی آن شب داود به خانه خودشان رفت. نیره خانم از داود پرسید: «چی شد امشب از بچه های خواهرت دل کندی؟» داود که تلاش میکرد حرفش دروغ نباشد، جواب داد: «نشد. چند تا کار عقب مونده هم داشتم. بعدش هم دیر شد.» صبح، وقتی میخواست به مدرسه برود، داشت از فکر هاجر دیوانه میشد. همان طور که داشت کفشش را میپوشید، فکری به ذهنش رسید. مادرش را بوسید و از داداشها و پدرش خداحافظی کرد و لقمه را برداشت و از خانه زد بیرون. اما ... به مدرسه نرفت! آن روز، برای بار اول در عمرش بود که به مدرسه نرفت. همیشه و تحت هر شرایطی مدرسه میرفت و اصلا نرفتن به مدرسه برای بچه های نسل داود و هم روحیه با او، تابوی بزرگی بود. راهش را کج کرد و مستقیم رفت به طرف خانه هاجر. وقتی به سر کوچه هاجر رسید، همان جا در سرماها ایستاد و از دور حواسش به خانه بود. یک کتاب با خودش آورده بود و همین طور که وسط دو تا ماشین پارک شده نشسته بود و از دور به خانه هاجر نگاه میکرد، مطالعه میکرد. دو ساعت بیشتر گذشت. حوالی ساعت نه و نیم بود که دید سر و کله منصور به طرف خانه هاجر پیدا شد. منصور کلید انداخت و وارد خانه شد و در را هم بست. داود اصلا نمیدانست چرا آنجا ایستاده؟ یک ساعت گذشت و داشت حوصله اش سر میرفت که دید منصور از خانه زد بیرون. داود تا چشمش به منصور خورد، از جا پرید و دقیق تر به منصور نگاه کرد. منصور از همان طرف راهش را گرفت و رفت. داود تصمیم گرفت او را دنیال کند. انگار یک چیزی، یک کسی، به پاهایش دسنور داد که حرکت کند و جوری که منصور نفهمد، او را تعقیب کند. منصور رفت و رفت. سر راه به یک سوپرمارکتی رفت. سیگار خرید و رفت. داود همین طور پشت سرش میرفت. دید که کنار خیابان، با چند نفر از دوستان از خودش بدتر گپی زد و چند دقیقه بعد، راه افتاد. داود که تا آن روز تجربه تعقیب و مراقبت نداشت، هم استرس گرفته بود و هم وسط پیاده رو در فصل زمستان، جمع شدن عرق پیشانی اش را در زیر کلاهش احساس میکرد. تا این که داود دید که منصور وارد یک گاراژ شد. نمیدانست که آن گاراژ متعلق به گودرز است. همان دم در گاراژ، جوری که دیده نشود، میپلکید. تا این که دید منصور به گوشه ای رفت و با احتیاط، چادر از روی یک ماشین سواری برداشت. یک دستمال خیس کرد و شیشه ماشین را تمیز کرد و سوارش شد. وقتی سوارش شد، در آینه‌اش نگاهی انداخت و دستی به موهایش کشید و استارت زد. همین طور که آرام آرام از گاراژ خارج میشد، از گودرز خدافظی کرد و اندکی سرعت گرفت و از گاراژ زد بیرون. داود دید که اصلا خبری از یک آدم درمانده و بیمار نیست. خیلی هم سر حال و شیک، آدامسی در دهان داشت و همین طور که شیشه ماشین را پایین کشیده بود و صدای نوار ترانه مهستی از آن پخش میشد، از جلوی چشمان داود رد شد و رفت. داود حتی ساعت هم نداشت. آرزوی داشتن یک ساعت که عقربه نداشت و ساعت و دقیقه و ثانیه را با عدد نشان میداد و به آن ساعت کامپیوتری میگفتند، در دل نوجوانان و جوانانِ ندارِ امثال داود وجود داشت. داود به مغازه فروش لوازم یدکی ماشین که همان نزدیکی بود رفت و ساعت را پرسید. هنوز دو ساعت دیگر تا وقت قراری که با اوستای بنا داشت، فرصت داشت. تاکسی نگرفت. حرکت کرد و پیاده به طرف بیمارستان رفت. چند لحظه بعد با صادق در گوشه ای از اورژانس بیمارستان با هم گفتگو کردند. -واقعا؟ این ینی چی؟ -مشخصه دیگه. کسی با این اسم و مشخصات در لیست ما نیست. -خب ممکنه جای دیگه باشه؟ @Mohamadrezahadadpour -نه. چون لیست ما مشترک هست و اینجا همه اسامی ایدزی ها جمع میشه. -پس خیالم راحت باشه؟ -آره. البته اینم بگما... چون این بیماری برای خیلی ها هنوز ناشناخته هست و مردم درباره اش دانشی ندارند، زود ممکنه به اشتباه بیفتن. و الا اگر کسی ایدز داشته باشه و جواب آزمایشاتش مثبت باشه، ما فورا از خانواده اش و همسر و بچه هاش هم آزمایش میگیریم. خب وقتی چنین اسمی اینجا نباشه، هیچ سابقه پزشکی مربوط به ایدز از خانمش و بچه هاش هم وجود نداره. -باورم نمیشه. ینی ما کل این مدت سر کار بودیم؟ -نمفهمم چی میگی اما حتی من به اسم دامادتون، پرونده آوردوز و این چیزا هم ندیدم. گفتم اینم در جریان باشی بد نیست. ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی شب از نیمه گذشته بود که محمد به خانه جمیله برگشت. دید همه خواب هستند. آرام و پاورچین رفت و عبا و قبا را درآورد. دید جمیله رختخوابش را گوشه اتاق گذاشته تا راحت‌تر بردارد. در همین افکار بود که دید وسط تاریکی، یهو سر و کله جمیله پیدا شد. با چشمان و صورتی پر از خواب. -سلام. بیدارت کردم؟ جمیله دستی به صورتش کشید و گفت: «بیدار بودم. شام خوردی؟» -آره. ممنون. راستی جمیله یه خبر خوش! -بعله. میدونم. مبارکه انشاءالله. -وا. تو از کجا فهمیدی؟ -مادر گفت. فورا زنگ زدم و به صفیه خانم تبریک گفتم. راستی تو این چند روز به مادر زنگ زدی؟ -وای نه. البته چرا ... چند روز پیش بعد از نماز صبح باهاش حرف زدم. -بیشتر به فکرش باش. راستی یه آقایی دو سه بار امروز زنگ زد خونه ما! با تو کار داشت. محمد یک لحظه سر جایش خشکش زد. رو به جمیله گفت: «کی بود؟ از کجا؟» -گفت از سازمان تبلیغات هستیم. آقای عبدالهی. -یا پیغمبر! چیکارم داره؟ -نمیدونم. برو شاید یه مسجدی ... هیئتی ... یه جای آبرومندی برات پیدا کردن. جمیله این را گفت و شب بخیر هم گفت و رفت. محمد همین طور که فکرش مشغول شده بود، به رختخواب رفت و مثل همیشه سه تا قل هو الله که معادل یک ختم قرآن هست زیر لب خواند و تقدیم امام عصر ارواحنا فداه کرد و خوابش برد. صبح شد. برای نماز صبح که بیدار شد، دیگر نخوابید. دفتر و خودکارش را درآورد و تا موقع صبحانه، مطالبی را نوشت. جمیله پرسید: «صبح بخیر. چه مینویسی کله صبحی؟» محمد گفت: «صبح بخیر. چند تا سوژه خوب برای شب تاسوعا و شب عاشورا. اگه بتونم درست درش بیارم، عالی میشه.» جمیله گفت: «امروز میری تبلیغات؟» محمد گفت: «دیشب که نگفتی آقای عبدالهی چه گفت؟ فقط گفتی زنگ زده و سراغت گرفته!» ادامه 👇👇