بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
آن شب داود به خانه خودشان رفت. نیره خانم از داود پرسید: «چی شد امشب از بچه های خواهرت دل کندی؟»
داود که تلاش میکرد حرفش دروغ نباشد، جواب داد: «نشد. چند تا کار عقب مونده هم داشتم. بعدش هم دیر شد.»
صبح، وقتی میخواست به مدرسه برود، داشت از فکر هاجر دیوانه میشد. همان طور که داشت کفشش را میپوشید، فکری به ذهنش رسید. مادرش را بوسید و از داداشها و پدرش خداحافظی کرد و لقمه را برداشت و از خانه زد بیرون. اما ... به مدرسه نرفت!
آن روز، برای بار اول در عمرش بود که به مدرسه نرفت. همیشه و تحت هر شرایطی مدرسه میرفت و اصلا نرفتن به مدرسه برای بچه های نسل داود و هم روحیه با او، تابوی بزرگی بود. راهش را کج کرد و مستقیم رفت به طرف خانه هاجر. وقتی به سر کوچه هاجر رسید، همان جا در سرماها ایستاد و از دور حواسش به خانه بود.
یک کتاب با خودش آورده بود و همین طور که وسط دو تا ماشین پارک شده نشسته بود و از دور به خانه هاجر نگاه میکرد، مطالعه میکرد.
دو ساعت بیشتر گذشت. حوالی ساعت نه و نیم بود که دید سر و کله منصور به طرف خانه هاجر پیدا شد. منصور کلید انداخت و وارد خانه شد و در را هم بست.
داود اصلا نمیدانست چرا آنجا ایستاده؟ یک ساعت گذشت و داشت حوصله اش سر میرفت که دید منصور از خانه زد بیرون. داود تا چشمش به منصور خورد، از جا پرید و دقیق تر به منصور نگاه کرد. منصور از همان طرف راهش را گرفت و رفت. داود تصمیم گرفت او را دنیال کند. انگار یک چیزی، یک کسی، به پاهایش دسنور داد که حرکت کند و جوری که منصور نفهمد، او را تعقیب کند.
منصور رفت و رفت. سر راه به یک سوپرمارکتی رفت. سیگار خرید و رفت. داود همین طور پشت سرش میرفت. دید که کنار خیابان، با چند نفر از دوستان از خودش بدتر گپی زد و چند دقیقه بعد، راه افتاد. داود که تا آن روز تجربه تعقیب و مراقبت نداشت، هم استرس گرفته بود و هم وسط پیاده رو در فصل زمستان، جمع شدن عرق پیشانی اش را در زیر کلاهش احساس میکرد.
تا این که داود دید که منصور وارد یک گاراژ شد. نمیدانست که آن گاراژ متعلق به گودرز است. همان دم در گاراژ، جوری که دیده نشود، میپلکید. تا این که دید منصور به گوشه ای رفت و با احتیاط، چادر از روی یک ماشین سواری برداشت. یک دستمال خیس کرد و شیشه ماشین را تمیز کرد و سوارش شد. وقتی سوارش شد، در آینهاش نگاهی انداخت و دستی به موهایش کشید و استارت زد.
همین طور که آرام آرام از گاراژ خارج میشد، از گودرز خدافظی کرد و اندکی سرعت گرفت و از گاراژ زد بیرون. داود دید که اصلا خبری از یک آدم درمانده و بیمار نیست. خیلی هم سر حال و شیک، آدامسی در دهان داشت و همین طور که شیشه ماشین را پایین کشیده بود و صدای نوار ترانه مهستی از آن پخش میشد، از جلوی چشمان داود رد شد و رفت.
داود حتی ساعت هم نداشت. آرزوی داشتن یک ساعت که عقربه نداشت و ساعت و دقیقه و ثانیه را با عدد نشان میداد و به آن ساعت کامپیوتری میگفتند، در دل نوجوانان و جوانانِ ندارِ امثال داود وجود داشت. داود به مغازه فروش لوازم یدکی ماشین که همان نزدیکی بود رفت و ساعت را پرسید. هنوز دو ساعت دیگر تا وقت قراری که با اوستای بنا داشت، فرصت داشت.
تاکسی نگرفت. حرکت کرد و پیاده به طرف بیمارستان رفت. چند لحظه بعد با صادق در گوشه ای از اورژانس بیمارستان با هم گفتگو کردند.
-واقعا؟ این ینی چی؟
-مشخصه دیگه. کسی با این اسم و مشخصات در لیست ما نیست.
-خب ممکنه جای دیگه باشه؟
@Mohamadrezahadadpour
-نه. چون لیست ما مشترک هست و اینجا همه اسامی ایدزی ها جمع میشه.
-پس خیالم راحت باشه؟
-آره. البته اینم بگما... چون این بیماری برای خیلی ها هنوز ناشناخته هست و مردم درباره اش دانشی ندارند، زود ممکنه به اشتباه بیفتن. و الا اگر کسی ایدز داشته باشه و جواب آزمایشاتش مثبت باشه، ما فورا از خانواده اش و همسر و بچه هاش هم آزمایش میگیریم. خب وقتی چنین اسمی اینجا نباشه، هیچ سابقه پزشکی مربوط به ایدز از خانمش و بچه هاش هم وجود نداره.
-باورم نمیشه. ینی ما کل این مدت سر کار بودیم؟
-نمفهمم چی میگی اما حتی من به اسم دامادتون، پرونده آوردوز و این چیزا هم ندیدم. گفتم اینم در جریان باشی بد نیست.
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
شب از نیمه گذشته بود که محمد به خانه جمیله برگشت. دید همه خواب هستند. آرام و پاورچین رفت و عبا و قبا را درآورد. دید جمیله رختخوابش را گوشه اتاق گذاشته تا راحتتر بردارد. در همین افکار بود که دید وسط تاریکی، یهو سر و کله جمیله پیدا شد. با چشمان و صورتی پر از خواب.
-سلام. بیدارت کردم؟
جمیله دستی به صورتش کشید و گفت: «بیدار بودم. شام خوردی؟»
-آره. ممنون. راستی جمیله یه خبر خوش!
-بعله. میدونم. مبارکه انشاءالله.
-وا. تو از کجا فهمیدی؟
-مادر گفت. فورا زنگ زدم و به صفیه خانم تبریک گفتم. راستی تو این چند روز به مادر زنگ زدی؟
-وای نه. البته چرا ... چند روز پیش بعد از نماز صبح باهاش حرف زدم.
-بیشتر به فکرش باش. راستی یه آقایی دو سه بار امروز زنگ زد خونه ما! با تو کار داشت.
محمد یک لحظه سر جایش خشکش زد. رو به جمیله گفت: «کی بود؟ از کجا؟»
-گفت از سازمان تبلیغات هستیم. آقای عبدالهی.
-یا پیغمبر! چیکارم داره؟
-نمیدونم. برو شاید یه مسجدی ... هیئتی ... یه جای آبرومندی برات پیدا کردن.
جمیله این را گفت و شب بخیر هم گفت و رفت. محمد همین طور که فکرش مشغول شده بود، به رختخواب رفت و مثل همیشه سه تا قل هو الله که معادل یک ختم قرآن هست زیر لب خواند و تقدیم امام عصر ارواحنا فداه کرد و خوابش برد.
صبح شد. برای نماز صبح که بیدار شد، دیگر نخوابید. دفتر و خودکارش را درآورد و تا موقع صبحانه، مطالبی را نوشت. جمیله پرسید: «صبح بخیر. چه مینویسی کله صبحی؟»
محمد گفت: «صبح بخیر. چند تا سوژه خوب برای شب تاسوعا و شب عاشورا. اگه بتونم درست درش بیارم، عالی میشه.»
جمیله گفت: «امروز میری تبلیغات؟»
محمد گفت: «دیشب که نگفتی آقای عبدالهی چه گفت؟ فقط گفتی زنگ زده و سراغت گرفته!»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
از این طرف لیام جوری تند راه میرفت که انگار دارد میدود. و از آن طرف، لوسی سرش به پرسه زدن در خانه میشل گرم بود و بو میکشید و گاهی خودش را برای لوکا لوس میکرد.
تیم داروین از گوشه پنجره طبقه فوقانی خانه لنکا و باروتی که روبروی خانه میشل بود، یک دوربین حساس و قوی نصب کرده بودند که 180 درجه دید مناسب داشت. هنوز سی چهل متر مانده بود که لیام به خانه میشل برسد که داروین دید لیام با سرعت هرچه تمام به طرف خانه میشل در حرکت است. احساس خطر کرد. به خاطر همین، فورا با آبراهام تماس گرفت و گفت: «احساس خطر میکنم. فورا لوسی رو از خونه بکش بیرون!»
آبراهام که با لنکا و باروتی در ماشینی واقع در دو سه خیابان بالاتر حضور داشتند، جواب داد: «دعا کن که راه در رو داشته باشه.» این را که گفت، تلفن را قطع کرد و در بیسیمی که دستش بود گفت: 《دختر! حواست با منه؟ بزن به چاک! لوسی بزن به چاک!»
در خانه میشل، وقتی که لوسی این صدا و کلمات را از طریق مینی هندزفری که سیاه و همرنگ گوشهایش بود و در لابلای بخش میانی گوشش کار گذاشته بودند شنید، فورا دنبال راه فرار گشت. دید در بسته است. پنجره کنارشاش هم بسته است.
لیام دیگر خیلی به خانه میشل نزدیک شده بود. اما لوسی هنوز راه دررو پیدا نکرده بود. اندکی سرعتش را بیشتر کرد تندتر در خانه قدم برداشت. این تند راه رفتن لوسی، توجه میشل را به خود جلب کرد. او سگ ها را میشناخت. میدانست که وقتی در یک چاردیواریِ بسته شروع میکنند و تندتند راه میروند، دنبال راه فرار میگردند.
از جا بلند شد. میخواست برود سراغ لوسی که در زدند. لیام بود. لیام تند و محکم در میزد. بخاطر همین نوعی احساس خطر در ذهن میشل شکل گرفت. به جای دنبال لوسی، در را باز کرد. لیام تا در باز شد، بدون معطلی وارد خانه شد و پرسید: «کجاست؟»
میشل که دستپاچه شده بود پرسید: «کی؟»
لیام همین طور که با چشمش داشت خانه را شخم میزد، با تندی جواب داد: «سگه! سگه کجاست؟»
میشل که متوجه بودار بودن موضوع شده بود، با گفتن«رفت سمت آشپزخونه» خودش جلو افتاد و لیام هم پشت سرش. تا پایشان به آشپزخانه رسید، دیدند پنجره باز است و خبری از لوسی نیست.
حیران و متعجب و تا حدودی عصبانی از این که چند ثانیه دیر رسیدند، در پنجره ایستادند و بیرون را نظاره کردند و از تر و فرز بودنِ لوسی عصبی شدند.
همان لحظه گوشی لیام زنگ خورد. لئو در خیابان بود و هنوز از آنها فاصله داشت که تصمیم گرفته بود به لیام زنگ بزند.
-لیام چی شد؟ تونستی بگیریش؟
-نه. گندش بزنن. شاید چند ثانیه بیشتر باهاش فاصله نداشتم.
-ینی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
-از پنجره آشپزخونه در رفت.
-ینی چی؟ سگی که تا قبل از تو لابد داشته با لوکا و با خودش بازی میکرده، یهو تصمیم میگیره از پنجره فرار کنه و تو و میشل مثل هویج گذاشتید در بره؟
همان لحظه که داشت رانندگی میکرد، از کنار ماشینی رد شد که در عقبش باز شد و یک سگ رفت روی صندلی عقب، کنار صاحبش نشست. آنها لوسی و آبراهام بودند. اما لئو اینقدر عجله داشت و دیدن صحنه سگ با صاحبش عادی است که از کنار آنها به طرف خانه میشل با سرعت رد شد و رفت.
وقتی لوسی سوار ماشین شد، آبراهام دستی به سرش کشید و گفت: «آفرین دختر! آفرین. لابلای انگشتاتو ببینم!» نگاهی به لابلای انگشتانش کرد. سپس به داروین زنگ زد و گفت: «لوسی اومد. دستشم تمیزه.»
داروین که تصویر از ماشین پیاده شدنِ لئو را میدید، با لبخند به آبراهام گفت: «دم خودت و دخترت گرم! الان هم صداشونو دارم و هم آشوب و عصبانیتشون رو!»
داروین کاملا واضح میشنید که آن سه نفر در حال دعوا هستند.
لئو: «بااجازه کی سگ تو خونه راه دادی؟ سگ کسانی که هیچ شناختی ازشون نداری؟»
میشل: «مافوقمی درست! اما انگار حواست نیست که ما داریم اینجا زندگی میکنیما. این خیلی عادیه که همسایه هوای همسایهشو داشته باشه و در حوادث کمکش کنه.»
لیام: «اگه قرار باشه میشل مقصر باشه، منم مقصرم. اما هنوز نمیدونم چرا به چشم مقصر و خطا و تقصیر به این موضوع نگاه میکنی؟!»
لئو: «چون به اینا مشکوکم. حس بنجامین دروغ نمیگه. خیلی بنجامین باهوشه.»
میشل: «مگه چی گفته بهت؟ امروز با تو تراپی داشت؟»
ادامه ... 👇