eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
737 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی چند لحظه بعد که آن خانم گریه هایش را کرد و اندکی آرامتر‌ شد و گوشه‌ای نشست، هاجر به نیلوفر گفت: «برو چند تا بسکوییت به اون خانمه تعارف کن!» نیلوفر رفت و با همان دست‌های کوچک و تپل کودکانه و لحن شیرینش، به آن خانم بسکوییت تعارف کرد. هاجر دید که آن خانم آغوشش را برای نیلوفر باز کرد و نیلوفر را گرفت و بوسید و به او محبت کرد. وقتی نیلوفر برگشت، هاجر دوباره به آن خانم نگاه کرد. دید آن خانم وقتی متوجه شده که مادر آن دختر بچه، هاجر است، از سر جایش بلند شد و برای تشکر، پیش هاجر رفت و همان‌جا نشست. وقتی دو تا حال بد به هم میرسند، اگر از قضا زن باشند و کوه مشکلات، فکر میکنند که خداوند در آن لحظه، آنها را پیشِ پای هم گذاشته تا دلشان را سبک کنند. آن نشستن همانا و دردل‌های زنانه و خواهرانه هم همانا! اسمش سپیده و سن و سالش از هاجر بیشتر بود. دو سه ساعت با هم نشستند و گپ و گفت زدند. هاجر وقتی دید که خیلی خانم خوبی است و مهربان و بچه‌دوست هست، پرسید: «یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟» سپیده گفت: «نه خواهر! بپرس.» هاجر پرسید: «چرا اینقدر گریه می‌کردی؟ چه مشکلی داری؟ ببخشید اما من شنیدم که از خدا مرگت را می‌خواستی! چی شده مگه؟ چرا اینقدر حالت بده؟» سپیده دوباره دلش گرفت و به ضریح خیره شد و گفت: «یه چیزایی تو دل آدم هست که باید با خودش به گور ببره.» هاجر با ناراحتی گفت: «خدا نکنه خواهرجان! چرا؟ چی شده؟» سپیده صورتش پر از اشک شد و گفت: «خدا ببخشه منو. نباید بگم اما من یه مدتی بود که صیغه یه مردی شدم. وقتی خانمش فهمید، ولم کرد و رفت. کلا از این شهر جمع کردن و رفتن مشهد. من موندم و یه دنیا تنهایی. تا این که...» دوباره گریه‌اش گرفت. کمی که آرام شد گفت: «تا این که سه سال گذشت و فهمیدم که خیلی دارم الکی مریض میشم. مریض که میشم، زود خوب نمیشم و طول میکشه تا یه کم بهتر بشم. مادر و پدرمو از دست دادم و تنهاتر شدم. تا این که دو هفته پیش فهمیدم که مریضی لاعلاج گرفتم. تحت درمانم اما معلوم نیست که چندسال دیگه زنده بمونم.» هاجر خیلی دلش برای سپیده سوخت. اصلا غم و غصه خودش را یادش رفت. از بس زندگی زنی به آن زیبایی و تنها و پرغم، او را متاثر کرده بود. پرسید: «بیماریت خطرناکه؟» گفت: «برای خودم آره. مشکل حادّ خونی هست. ممکنه حداکثر دو سه سال دیگه... حالا اینش مشکلی نیست. میگم عمر دست خداست. نمیدونم چطور خودمو جمع و جور کنم؟ چون نه سر کار میتونم برم و نه کسی دارم که ازم حمایت کنه. بابام هم بیمه نداشته که محتاج مردم نباشم. غیر از اینه که خدا باید زود مرگ منو بده که راحت شم؟ غیر از اینه که اگه امشب بمیرم، از فرداشب بهتره؟» هاجر خیلی دلش سوخت. دلداری‌اش داد. کم‌کم داشت هوا تاریک میشد و هاجر باید به خانه برمی‌گشت. از سپیده خداحافظی کرد اما لحظه آخر، دوباره با هم قرار گذاشتند که پس‌فردا هم‌دیگر را دوباره ببینند. وقتی هاجر به خانه برگشت، مختصر غذایی برای منصور آماده کرد. اما منصور تا وارد شد، دیروقت بود و میل نداشت. چندتا میوه دستش بود و می‌خواست بگذارد و برود که رو به هاجر کرد و با حالت عجز و درماندگی گفت: «دعا کردی برام؟» هاجربا تمام احساسش گفت: «خیلی. خیلی دعات کردم عزیزدلم. ته دلم روشنه. خدا کمکمون میکنه.» منصور با ناراحتی گفت: «خدا کنه. اما دیگه... شاید همین چند تا میوه... آخرین چیزایی باشه که میتونم بخرم. دیگه حتی پولِ دو سه تا میوه هم ندارم. چه برسه یه قرص و داروهام.» هاجر بلند شد و گفت: «اشکال نداره. تو فعلا آروم باش. حرص و جوش برای آدم مریض ضرر داره. خدا بزرگه.» @Mohamadrezahadadpour منصور این را گفت و به خانه نقلی خودش رفت. هاجر همین طور که میوه‌ها را برای نیلوفر پوست کَند و دو تا قاچ هم خودش خورد، پاهایش را دراز کرد و سجاد را روی پاهایش خواباند. سپیده از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. حالت ناامیدی و دست و بالِ تنگِ او را که تصور میکرد، غم و غصه خودش یادش میرفت. تا این که سجاد را خواباند. دید نیلوفر هم کنارش خوابش برده. بلند شد و کمی خانه را جمع و جور کرد که چیزی به ذهنش آمد. دیر وقت بود. به کنار پنجره رفت و آسمان را نگاه میکرد. تصمیم مهم و سختی بود اما می‌توانست هم مشکل منصور را حل کند و هم... صبح شد. هاجر شماره دفتر یکی از روحانیونی که با اوس مرتضی دوست بود، برداشت و برای او تماس گرفت. -سلام علیکم. بفرمایید. -سلام حاج آقا. ببخشید مزاحم شدم. ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💠ده ماه بعد-قم -پایه چندی محمد؟ -هفت. -رسائل و مکاسب پیش کدوم استاد میخونی؟ -رسائلِ استاد واعظ و استاد حیدری. مکاسب هم استاد وجدانی. -مگه استاد وجدانی مرحوم نشده؟ -زنده باشه نوارش! نوار استاد وجدانی از خیلی از کلاس ها که دیدم فایده اش بیشتره. -خیلی هم خوب. خونتون کجاست؟ -نیروگاه. میدون توحید. -خونه خوبیه؟ -زیر زمینه. فقط بیست درصد نور داره. پنجره اش هم نمیشه باز کرد چون وسط حیاطِ خونه صاب خونه باز میشه و زن و بچه مردم معذب میشن. صاب خونه به خاطر امنیت خودش، محبت کرده و آب گرم کن بزرگ و قدیمیش رو در زیر زمین، ینی وسط آشپزخونه ما کار گذاشته! -اینجوری که خیلی خطرناکه! نمیترسین؟ -تصوری از پکیدن آب گرم کن ندارم. نمیدونم. ولی چرا. یه کم ترسناکه. -اگه خانم من بود هیچ وقت راضی نمیشد بیاد اونجا. به خدا خانم خوبی داری. -خودمم خوبم. شاید به خاطر همین خدا خانم خوب و بسازی بهم داده. -دستت درد نکنه! دیگه ما شدیم بد! -شوخی کردم. چه خبر؟ تو چیکار میکنی؟ -منم خوبم. پایه ششم کامل نیست و دارم با یکی دو تا درس از پایه هفت با هم میخونم. -ابوذر خونه بهتر که قیمتش هم زیاد نباشه سراغ نداری؟ -واسه خودت میخوای؟ -آره. متاسفانه گرفتار صاب خونه معتاد و بد دهن شدیم. اون روز یه نفر آوردم که واسمون تهویه نصب کنه، دیدیم تو کانالِ تهویه کلی سرنگ تزریقی و مواد سوخته انداخته بودند! ینی اگه مثلا پلیس بنا به هر دلیلی میومد تو خونمون و اونجا رو میدید، منو دستگیر میکرد! باورت میشه؟ -بعدشم حالا بیا و ثابت کن که اینا مال تو نیست! -آره به خدا! دیگه کسی نمیدونست که از طبقه بالا افتاده تو کانالِ ما! ولش کن. سراغ داری؟ -نه. ولی میپرسم. راستی راسته که شب عروسیتون موتورت دزدیدن؟ -ای بابا! خبرش تا شمال هم اومد؟ -کم مونده بود در صفحه حوادث چاپ کنن و شبکه خبر هم زیرنویس بزنه! پیدا نشد؟ -نه بابا! مگه چیزی که گم بشه به این راحتی پیدا میشه؟ البته یکی دو نفر از هم محله ای ها گفتن که بلدند با علوم غریبه و این چیزا دزد موتورمو پیدا کنن. ولی راضی به استفاده از این چیزا نشدم. -چرا؟ خوب بوده که! ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند. از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند. لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید. از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند. اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود. کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد. فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.» او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود. غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم. اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده! ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آزادی تنها در جایی وجود دارد که فرد می‌تواند خودش را در برابر سلطه‌های خارجی اثبات کند، و در آن لحظه است که خود را به عنوان موجودی مستقل می‌یابد. میشل فوکو] بدترین وضعیت برای کسی که قرار است از کاهش کوه بسازند، این است که او را در موضع ضعف بیندازند و از او بخواهند که «توضیح» بدهد. از آن بدتر، این است که بخواهند که «معذرت خواهی» کند! هر دو برای کسی که اصلاً و ابداً مقصر نیست، حکم تیر خلاص به شخصیت و آبرویش را دارد. یک روز بعد از کلاسهای عصر، همین طور که از ساختمان شماره 3 که کلاس استاد هاشمی در آن برگزار می‌شد خارج می‌شدند، ساداتی به محمد گفت: «ی لحظه کارِت دارم.» او را کنار کشاند و روی صندلی محوطه نشستند. ابر خیلی سنگینی در آسمان بود و همه انتظار باران فراوان داشتند. ساداتی گفت: تو چرا هیچی نمیگی؟ یه چیزی بگو! یا دفاع کن یا بپذیر و معذرت خواهی کن تا قال قضیه کنده بشه. والا اینجوری بدتر میشه. اینا کوتاه نمیان. ما که میدونیم تو چقدر پسر خوبی هستی. ی چیزی بگو که تموم بشه و حرف و حدیثا بخوابه. همان لحظه حسن هم آمد. حسن پسر خوبی بود اما اخلاقش تند بود. محمد تا او را می‌دید و چشمش به کله‌اش می‌خورد، چون تعجب می‌کرد که چرا یک پسر در سن 22 سالگی باید اینقدر کله‌اش مردانه و کم مو باشد، فوراً خنده‌اش می‌گرفت. حسن که از ماجرا خبر نداشت، در آن لحظه تا چشمش به خنده محمد افتاد گفت: بخند! بایدم بخندی. همه رو انداختی به جون هم، چرا نخندی؟ محمد که خنده‌اش زهرمارش شد، فوراً با تعجب پرسید: من؟ من همه رو به جون هم انداختم؟ مگه چه گفتم؟ چیکار کردم؟ خودتون که میدونین من آدم بی حاشیه‌ای هستم. شما دیگه چرا اینو میگین؟ حسن همین طور که ایستاده بود خیلی جدی گفت: آره جون خودت! تو بی حاشیه‌ای! اون از سوالات بودارِت تو کلاس. اونم از قضیه مسجد و اعصاب بهرام که خُرد شد. چرا اینجوری می‌کنی؟ دنبال چی هستی؟ محمد که دستپاچه شده بود و لکنتش در آن لحظه داشت بیشتر می‌شد، گفت: من به خدا دنبال چیز خاصی نیستم. نشستم دارم زندگیمو می‌کنم. من از شماها که رفیقام هستین و اخلاق و روحیه منو میدونین، خیلی تعجب می‌کنم. این قضاوتا از شما بعیده. اون از میرعلی که می‌گفت تو نمازشب مردد بودم برات دعا کنم یا نه؟ اینم از شمای حافظ قرآن که اینجوری دل آدمو میشکونی! حسن تا این حرف را شنید، می‌خواست چیزی بگوید اما تا دید محمد خیلی ناراحت شده و دلش شکسته، حرفی نزد. ولی دلش هم نمی‌خواست آنجا بماند. خدافظی کرد و رفت. ساداتی می‌خواست مثلاً یک چیزی بگوید تا دل محمد را به دست بیاورد، اما دید محمد از سر جایش بلند شد و همین طور که می‌خواست برود، گفت: «من کاری نکردم و حرف بدی نزدم که معذرت بخوام. به قول بابام، هر جا که نباید شُل بگیری، اگه شل گرفتی، سِفت می‌خوری. من از کسی معذرت خواهی نمی‌کنم. چیزی هم نبوده که بخوام توضیح بدم. خدافظ!» این را گفت و رفت. محمد آن روزها مثل الان نبود که کلاً بی خیال همه باشد. آن روزها زود به زود دلش می‌شکست و چون تجربه تنهایی طولانی مدت و دور از خانه را تا این حد نداشت، دلش آن لحظات فقط می‌خواست با مادرش حرف بزند و یا دو سه کلمه با پدرش که اندکی گوش‌هایش سنگین شده بود سلام و احوالپرسی کند. اما وقتش نبود. چون هم می‌دانست که پدرش در خانه نیست و رفته سر کار. و هم مادرش لابد دور و برش شلوغ است و نمی‌تواند خوب حرف بزنند. به خاطر همین، به حجره رفت. محمود را دید که آماده می‌شود که به کلاس برود. محمود پایه هفتم و آدم کم حرفی بود و متاسفانه نمی‌شد به عنوان یک رفیق فابریک روی او حساب کرد و کلاً چون در دو دنیای متفاوت از هم زندگی می‌کردند، جوری نبود که محمد را بفهمد و محمد از او بخواهد که به عنوان یک بزرگ‌تر راهنمایی اش کند. محمود داشت قبا می‌پوشید. محمد: کلاس داری؟ محمود: بله. بخش دوم مکاسب. شما کلاست تمام شد؟ محمد: نه. منم یکی دیگه دارم. استادتون کیه؟ محمود: استاد تولّایی. آدم خوبیه. خیلی تدریسش هم قشنگه. اما حیف که میگن چَپیه! محمد: ینی چی چَپیه؟ ینی مثلاً وقتی میخواد مکاسب درس بده، مثال‌های بد میزنه؟ محمود: نه. مثال بد کدومه؟ کلاً میگن چپیه. محمد: مثلاً از انقلاب و اسلام و آقا و این چیزا بد میگه؟ محمود: نه بنده خدا. تا حالا حتی یه کلمه حرف غیردرسی ازش نشنیدیم. محمد: خب این که خیلی خوبه. پس چرا میگن چپیه؟ محمود: خب میگن این که فقط داره درس میده و تا حالا حتی یه بار درباره سیاست و انقلاب حرف نزده، معلومه که زاویه داره. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی بالاخره چیزی که منتظرش بودند اتفاق افتاد. دقت بفرمایید لطفا؛ نه اینکه علی بی همسر شد و یا حسن و حسین و زینب و ام‌کلثوم یتیم شدند. و حتی نه اینکه یک خانم جوان به خاطر غلیان احساسات ناشی از از دست دادن پدرش، تحمل رنج و محنت نداشته باشد. که اگر فقط این طور بود، آن همه آثار و برکات نداشت. بلکه اثر شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها باعث شد که؛ 🔺اولا مهم ترین حامی علی که نه حریف بیان و فصاحت و شجاعتش می شدند و نه علیه او آتو و بهانه و کینه قبلی داشتند، از چنگ علی درآوردند. 🔺ثانیا زهر چشم اساسی از بقیه معترضان بگیرند و بگویند اینکه دختر پیامبر بود با او چنین کردیم چه برسد به مابقی! زهرای اطهر تا سه چهار روز قبل از اعلام خبر شهادت و دفنشان دست از بیت الاحزان نکشیدند و آن را به یک نماد و پایگاه ضد خلیفه تبدیل کردند. اینقدر خلیفه و دستگاه خلافت از بیت الاحزان دل پری داشت که تا خبر شهادت و دفن حضرت زهرا اعلام شد، اولین کاری که کردند این بود که جلوی چشم همه و کاملا پیامدار و علنی، بساط بیت الاحزان را جمع کرده و بنابر روایتی چند نفر را مامور کردند که شبانه بروند و جلوی چشم مردم آن را به آتش بکشند و خراب کنند. فضای حزن و اندوه برای علاقه مندانی مثل حزام و ثمامه و فاطمه و حکیمه و سلمان و عمار و... و فضای رعب و وحشت برای سایرین در مدینه و سپس کل قلمرو اسلامی به وجود آمد. حتی حزام که کمی حال جسمی و روحی اش بهتر شده بود تصمیم گرفت که بیش تر روشنگری کند و برای بردن آبرو و حیثیت خلیفه برنامه اساسی داشت. اما شَمّ قوی و زمان شناسی او به او حکم کرد که به واسطه یکی از بنی هاشم از امیر مومنان کسب تکلیف کند. شاید این مسئله سه چهار روز بعد از شهادت فاطمه زهرا رخ داد که حزام متوجه شد بنا به مصالحی علی علیه السلام به اختیار و صلاحدید خودشان به مسجد رفتند و با خلیفه بیعت کردند و حتی قول همکاری و زمین نماندن امور مسلمین را به او داده اند. حزام شاید در آن شرایط دقیق نمی دانست که علی علیه السلام چه دارد می کند؟ اما هیچ نگفت و به تاسی از مولا و امام خویش، به فاطمه دستور داد که دیگر مسلح رفت و آمد نکند و خودش هم به گوشه ای رفت و به زندگی عادی ادامه داد. هرچند او اهل یک زندگی عادی و بی دردسر نبود اما باید سکوت حکیمانه اختیار می کرد تا امور مسلمین بچرخد و هزینه های داخلی تراشیده نشود. در کمتر از چهل روز از شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها یک روز وقتی ثمامه به خانه برگشت، فاطمه را در حال تمیز کردن خانه و رسیدگی به بچه ها دید. -سلام مادر جان! + سلام. وقتی تو توی خونه هستی دلم خیلی قرصه اما وقتی من خونه هستم و تو نیستی، دلم هر لحظه می لرزه و می ترسم به خاطر حمایت از پدرت اذیتت کنند. هر چند دختری تربیت کردم که کسی حریفش نمی شه. -چه خبر؟ خسته نباشی. دیر کردی! + من و چند نفر از خانم ها منزل «اَمامه» بودیم. -خواهرزاده حضرت زهرا؟ دختر زینب؟ + بله. دختر ابوالعاص. خانم خیلی مهربان و اهل زندگی هست. -خب چرا اونجا؟ چی شده؟ + طبق وصیت فاطمه زهرا ، علی قصد ازدواج با امامه را دارند. -جالبه. یعنی خود خانم فاطمه زهرا وصیت کردن؟ + بله. من و چند نفر دیگر از خانم ها به دعوت بنی هاشم، منزل امامه و مادرش بودیم. قرار شد امشب مراسم عقد باشه. فاطمه با شنیدن این حرف، ته دلش خوشحال شد. از آن خوشحالی‌هایی که هم خاطر جمع شد که خانه امیر مومنان بی همسر و بی مادر نمی ماند و هم از آن جنس خوشحالی هایی که دل هر دختری به حال امامه و درک حضور و منزل امیرمومنان به غبطه می اندازد. نگاهش را از مادرش دزدید و به کارش مشغول شد. با همان لبخند خاص دخترانه در گوشه لبهایش. شب شد و عقد کوچکی در خانه ابوالعاص که مرد زاهد و پارسا و ادیبی بود برگزار شد و همان شب علی به همراه چند بانو از بنی هاشم، امامه را به خانه بردند تا چراغ خانه بی مادر را روشن کنند و برای حَسنین و زینبین مادری کند. ادامه... 👇