بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
هاجر از بس تند تند راه رفته بود، نفس نفس زنان به در خانه منصور رسید. کلید دستش را گذاشت روی زنگ. چند بار در زد. حتی دو سه نفری که در کوچه رد میشدند، وقتی در زدن های محکمِ هاجر را دیدند، متعجبانه نگاه کردند و رد شدند.
هاجر هنوز نفسش جا نیامده بود. چند لحظه بعد، صدای راه رفتنِ آرام از پشت در احساس کرد. کسی با قدم های آرام داشت به سمت در میآمد. هنوز چند قدم به در مانده بود که به آرامی پرسید: «کیه؟ اومدم بابا! اومدم.»
تا در باز شد، هاجر دید سپیده با سر و وضع نامرتب در را باز کرد. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده. هاجر فورا وارد خانه شد و در را بست. سپیده که خیلی از این رفتار هاجر تعجب کرده بود پرسید: «چیه هاجر جون؟ سلام. چرا اینقدر هولی؟»
هاجر نفس نفس زنان پرسید: «سلام. خوبی؟ کو منصور؟ شوهرم کجاست؟»
سپیده دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «رفته بیرون. من خواب بودم. چطور؟ چیزی شده؟ بیا بریم داخل. اینجا سرده.»
رفتند داخل. هاجر همچنان بیقرار بود. سپیده آبی به دست و صورتش زد و جلوی آینه ایستاد و شروع به شانه کردن موهایش کرد. همین طور که موهایش را شانه میزد با لحن خیلی خاص و مطمئنی گفت: «چی شده هاجر؟ چرا اینقدر به هم ریختی؟»
هاجر پرسید: «سپیده خانم! شما حالت خوبه؟ بدتر نشدی؟»
سپیده به طرف میزی که آنجا بود اشاره کرد و گفت: «میبینی که! کارم شده قرص و دوا! دیگه حالم از قرصام بهم میخوره!»
هاجر دید چند تا پلاستیک بزرگ قرص روی میز هست. بیشتر ترسید. پرسید: «گفتی بیماری خونی داری؟ این بیماریت واگیرداره؟»
سپیده که موهایش را مثل شبِ دراز، روی شانه هایش ریخته بود و داشت شانه را تا منتهی الیه موهایش میکشید گفت: «چطور؟ بعد از این همه مدت نیومدی یه سر بهم بزنی! الانم که اومدی، میپرسی واگیردارم یا نه؟»
هاجر گفت: «من هر بار میخواستم بیام، منصور نمیذاشت. منم اصرار نکردم تا مزاحمتون نباشم. حالا لطفا جواب منو بده! شما بهتر نشدین؟ ینی ممکنه به منصور...؟»
سپیده که شونه کردن موهایش تمام شده بود، دو تا دستش را عطری کرد و داشت به نوک موهای بلندش میمالید که گفت: «آره دیگه! همین طور که مرضِ منصور به من منتقل میشه، خب منم ... اینجوریه دیگه.»
هاجر از سر جایش بلند شد و به حالت ناراحتی و درماندگی گفت: «اما منصور مریض نبوده. نکنه از تو گرفته باشه!»
سپیده سراغ جعبه لوازم آرایشش رفت و آن را باز کرد و یک رژ صورتی درآورد و جلوی آینه شروع به آرایش کرد و همین طور که به خودش در آینه نگاه میکرد، خیلی عادی گفت: « وا ! مگه خودت چند سال پیش تو امامزاده نگفتی منصور مریضه و بیا زنش بشو؟ مگه نمیخواستی خودت مریض نشی و یه بیچاره مثل من پیدا کردی و انداختی کنار شوهرت؟ مگه خودت نبودی؟!»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که داشت از آن همه خونسردی سپیده اعصابش خرد میشد با آشفتگی گفت: «من غلط کردم. چه میدونستم منصور مریض نیست! خودش به من گفت مریضم و دیدم داره اذیت میشه و... اصلا ول کن این حرفارو ... الان منصور کجاست؟»
سپیده که خم شده بود به طرف آینه و داشت با دقت، آرایش میکرد همان طور که لبهایش را تکان نمیداد، به هاجر گفت: «حالا فکر کن الان منصور بیاد! حالا فکر کن بهش خبر بدی که چیزیش نیست و سالمه! حالا فکر کن اصلا حرفت درست باشه و چیزیش نبوده! خب که چی؟ الان اگه بفهمه من مریض بودم و الان اون مریض شده و باعث بانی همه بدبختی و مریضیش تو هستی، مدال افتخار میندازه گردنت؟! ازت تشکر میکنه؟»
هاجر که داشت دیوانه میشد گفت: «وای نگو! وای خدا ... دارم دیوونه میشم. بیچاره منصور! اصلا ... اصلا به من چه ... تقصیر خودشه... میخواست به من نگه که مریضه ... من رو حساب حرف اون واسش یه زن دیگه گرفتم... وای نه ... اینم نمیشه...»
سپیده دست از آرایشش برداشت و رو به هاجر کرد و خیلی جدی و محکم گفت: «چرا نشه؟ چرا میخوای آرامشش به هم بزنی؟ حالا اون هیچی. چرا میخوای زندگی خودتو خراب کنی؟! دیوونه شدی؟!»
هاجر که عقلش کار نمیکرد، با حالت درماندگی به سپیده گفت: « پس میگی چیکار کنم؟ نباید بدونه که سالم بوده و ایدز نداشته؟»
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
محمد یاالله یاالله گویان وارد خانه ملیکا خانم شد. دید اوس کریم و یکی دو نفر دیگر در گوشهای از حیاط که کنتور برق قرار داشت ایستاده بودند و عرق ریزان، در حال ور رفتن با سیم و کابل و کنتور بودند. هر کاری میکردند، نمیتوانستند برق روشنایی کوچه را درست کنند.
اوس کریم در حالی که با گوشه آستینش عرقش را خشک میکرد، نشست کنارِ پلههای حیاط و جوری که بقیه هم بشنوند گفت: «ولش کنین. نمیشه. بلدی میخواد.»
محمد کنار اوس کریم نشست و با لبخند به او گفت: «خسته شدی پیرمرد؟»
اوس کریم یک لیوان آب ریخت و گفت: «از پیش از ظهر تا الان گرفتارشیم. نمیدونم کجاش ایراد داره که برق نمیرسونه؟!» این را گفت و لیوان آب را سر کشید.
محمد همین طور که به عمارت خانه نگاه میکرد گفت: «اوس کریم! اون پیرمرده کیه؟»
اوس کریم نگاه کرد و گفت: «اسحاق! همین که از ظهر از اتاقش بیرون نیومده و فُحشکِشِمون نکرده، خدا را شکر!»
محمد گفت: «آهان. باجناغت؟ ازش حساب میبری؟»
اوس کریم آهی کشید و گفت: «کاش بود و میزد تو سرمون. والا حاضر بودیم ازش حساب ببریم. از وقتی دو تا پسرش رفتن، با همه چی و همه کی قهره. اینم که الان اینجاییم، دولتیِ ملیکا خانمه. وگرنه این کجا ما رو تو خونهاش راه میداد؟!»
محمد گفت: «یه عکس قاب شده ... تهِ اتاقش... همون اتاقی که پنجرهاش...»
اوس کریم فورا حرف محمد را قطع کرد و گفت: «نگاه نکن... یه ورِ دیگه رو نگا کن... آره ... پسره بزرگشه... سر رفتن همون، اسحاق از همه برید.»
محمد پرسید: «شهید شده؟»
اوس کریم جواب داد: «نه. جزء اعدامیهای قبل از انقلابه. میگن کمونیست شده بوده. خدا میدونه. اما بیچاره خیلی پسر خوبی بود. خیلی آروم و سر به راه و خوشکل.»
محمد گفت: «عجب! پسر دومش چی؟»
اوس کریم گفت: «شوهر حوا... هنریک... باورت میشه هنریک جانباز جنگ بود؟!»
محمد دوباره پرسید: «ینی پسر اولشون اعدام شد و پسر دومشون رفت جبهه؟»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
بنجامین کَکِ شک را به جان لئوی مشکوک به همه چیز و باهوش انداخته بود. و خدا نکند اگر لئو به چیزی مشکوک میشد و لیام هم دنده میداد و در آتش زیر خاکستر تردید لئو میدمید. تصمیم گرفتند سه نفری، لئو و لیام و میشل با هم مشورت کنند اما به خاطر حفظ جوانب حفاظتی، تصمیم گرفتند فردای آن روز، وقتی بنجامین به دانشگاه رفت، میشل بچه را بردارد و به پارکی در نزدیکی آنجا برود تا با آن دو ملاقات کند.
میشل: «بنظرم الکی حساس شدی. من دختره رو دیدم. حسم بهم دروغ نمیگه. چیزی نداشت.»
لیام: «من همیشه از اونایی خوردم که فکر میکردم چیزی نیستن و چیزی ندارن. بنظرم باید برن زیر چتر و ... راستی چرا به سازمان نمیگی آمارشون رو دربیارن؟»
میشل: «موافق نیستم. تا فکت و دلایل بیشتری نداشته باشیم، حساسیت ما رو اونا فقط باعث اتلاف وقتمون میشه.»
لیام: «من هنوز تو کفِ سگه هستم. چی شد و چطوری یهو راه دررو پیدا کرد و جیم شد! خب سگ معمولی که اینقدر باهوش و فرز نیست.»
لئو به نقطه ای خیره شده بود و به حرف آن دو گوش میداد و فکر میکرد. تا این که نفس عمیقی کشید و گفت: «میشل بذار بهت نزدیک بشن. اصلا خودت به بنجامین پیشنهاد کن که تعطیلات آخر هفته رو دعوتشون ... نه ... دعوتشون نکنین ... شما برین خونه اونا ...»
میشل پرسید: «بریم خونشون چیکار؟ مثلا کتاب بخونیم؟»
لئو: «هر چی. فرق نمیکنه. فعلا واسه آشنایی برین. اینجوری دو تا فایده داره: یکی بنجامین ارضا میشه. میشینه با همسایه اش حرف میزنه و دور همی و این حرفا. دومیش هم این که تو با مینیدوربین برو تا بتونم فضای خونشون و افراد خونه رو ببینم و صداشون بشنوم.»
لیام: «من فقط نگران یه چیزی هستم!»
لئو: «چی؟»
لیام رو به میشل: «یهو بنجامین یا مثلا یکی از اونا سراغ بحثایی نره که نشه جمعش کرد و دردسر بشه.»
لئو رو به میشل: «راس میگه. حواست باشه. هم حواست به خونه و امکانات و زمین و در و دیوار و رفتارشون باشه و هم حواست به این باشه که بنجامین تو بحثا کم نیاره و چیزی نگن که فکر بنجامین مشغول بشه.»
یکی دو روز گذشت. بنجامین یک روز صبح وقتی که میخواست به دانشگاه برود، رفت در خانه آنها. چون لنکا و باروتی و لوسی خواب بودند، آبراهام در را باز کرد. تا در باز شد، بنجامین چشمش به یک پیرمرد محاسن سفید و کچلِ سیاه پوست خورد. دلش میخواست بغلش کند اما وقتش نبود.
-صبح بخیر
-صبح بخیر. شما باید همسایه ما باشین. همون که لوسی اومد خونشون.
-بله. توله دخترِ خوبیه.
-خودم بزرگش کردم.
-میخواستم فرداشب بیاییم اینجا. با همسرم و پسرم.
-حتما. میگم لنکا کیکِ شکلاتی با خامه قهوه ای درست کنه.
-باید خوشمزه باشه.
-خوشمزه است.
-میبینمتون.
-حتما. منتظرتم.
این را گفت و با هم دست دادند و بنجامین رفت.
وقتی در بسته شد، آبراهام برگشت و روی صندلی اش نشست و گوشی اش را درآورد و فایلی که از آن مکالمه ضبط شده بود را به صفحه شخصی داروین فرستاد.
داروین که در خانه اش روی تخت دراز کشیده بود، با شنیدن صدای پیام، گوشی را برداشت و مکالمه بنجامین با آبراهام را دو مرتبه گوش داد. پای تخته رفت و نکات مهمش را نوشت.
وقتی کارش تمام شد، صبحانه را روی میز آشپزخانه چید. جوزت که برای ورزش از خانه رفته بود بیرون، با بدن پر از عرق برگشت. وقتی استحمام کرد و آمد سر میز، داروین گفت: «وقتشه. اما قبلش برام از لئو و لیام بگو!»
جوزت همین طور که اولین لقمه را میگرفت، گفت: «همه چیزو که خودت بهتر از من میدونی.»
داروین برایش چایی ریخت و گفت: «بگو. میخوام از زبون خودتم بشنوم.»
و جوزت شروع کرد به تعریف کردن؛
[ما یه گروه وطن پرست در پنتاگون بودیم. تخصص من که البته همش بخاطر تجاربم در عراق و افغانستان بود، بمب بود. هنوز اینقدر کلاس کارم بالا نرفته بود که به طرف بمب های هوشمند برم. تا این که قرار شد در یکی دو تا از عملیات های عراق از طرح بمب من استفاده کنیم. ما با تیم های قبلی عقلمون رو ریختیم رو هم و بالاخره به یه مدل بمب رسیدیم که میتونست شلیک بشه و پاکسازی کنه.
رفتیم عملیات. نوبت شلیک بود. من باید شلیک میکردم. باید یه کوچه تو منطقه الانبار پاکسازی میشد. رفتم پشت دستگاه. اما وقتی میخواستم شلیک کنم، دیدم یه زن و بچه اش دارن میدون تا فرار کنن. آخرین کسانی بودن که تو اون کوچه گرفتار شده بودند.
مسئول عملیات به من دستور شلیک داد. من یه کم معطل کردم تا اون زن و بچه فرار کنن. دستور دوم اومد. دیدم زنه خسته شده اما دیگه چیزی نمونده که از اون کوچه خارج بشن. ولی دستور سوم اومد و من باید به هر قیمتی که شده شلیک میکردم. ولی نکردم. اون زنه و بچه اش موفق شدن فرار کنن اما مسئول عملیات از من نگذشت. از اون سی ثانیه ای که معطل کردم نگذشت و منو به مقامات معرفی کرد و ظرف مدت یک هفته، منو به آمریکا برگردوندند.
ادامه ...👇