eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟» هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه! داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟» هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود. داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندان‌هایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟» هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!» تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...» هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!» داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟» هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...» داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟» داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟» هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد. داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟» هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!» داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟» هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟» داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت. چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!» داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.» هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!» داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.» ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد معمولا صبحانه اش را که می‌خورد، حوالی ساعت نه و نیم به طرف حوزه می‌رفت تا از کتابخانه آنجا استفاده کند. اما قبل از اینکه پایش را در حوزه بگذارد، حتما تماس کوتاهی با صفیه می‌گرفت و مراتب فروتنی و عشق و تملق و چاپلوسی‌اش را به سمع و نظر قبله عالمش می‌رساند. -چطوری بانو جان؟ -الهی شکر. خوبم. فقط ... تحمل دوریت ندارم. -من بدترم. هر لحظه مخصوصا وقتایی که مطالعه می‌کنم، فورا یاد تو می‌فتم و به خودم که میام، می‌بینم که یک ساعته دارم به تو فکر می‌کنم. -محمد می‌خواستم یه چیزی بهت بگم! -جانم! چیزی شده؟ -چیزی که ... چه عرض کنم ... -زود باش. نگرانم نکن. -محمد داری پدر میشی. -به به. چه عالی... جاااان؟ چه گفتی؟ شوخی میکنی؟ -نه. جدی میگم. دیروز رفتم آزمایش دادم. -وای صفیه جدی میگی؟ بگو به خدا! -به خدا. مگه اینقدر حالم بده. همش میارم بالا. محمد که قلبش در آن لحظه به نشانِ خوشی و شعف، دو میلیون بار در دقیقه می‌تپید گفت: «کاش میتونستم همین حالا سوار اتوبوس بشم و بیام. صفیه خیلی خوشحالم کردی.» -محمد منم خوشحالم اما خیلی میترسم. خیلی حالم بده. -بابا اینا طبیعیه. نگران نباش. بعد از یه مدت درست میشه. -بله بله! تو از کجا اینا رو میدونی؟ -ناسلامتی شیش تا خواهر داشتما. به طور میانگین از هر کدومشون دو شکم دیده باشم، میشن ماشالله ماشالله دوازده تا. اگه من ندونم کی بدونه پس؟ ادامه 👇👇