eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
639 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺اسراییل-خانه بن هور خانه بن هور، یک ساختمان سه طبقه در وسط یک مزرعه سرسبز بود. طبقه اول را به دیدارها و ملاقات ها و نشست و برخواست های معمولی اختصاص داده بود. طبقه دوم یک کتابخانه باور نکردنی و بزرگ داشت. کل طبقه دوم که فضایی حدودا 400 متر بود، قفسه های شیک کتاب به طرز جذابی از در و دیوارش میریخت. طبقه سوم متعلق به زندگی کاملا خصوصی‌اش بود. اینقدر خصوصی که حتی محافظین هم اجازه ورود به آنجا را نداشتند. محافظ ها حتی وارد طبقه دوم نمیشدند چه برسد به طبقه سوم. بن هور، ابومجد را به طبقه سوم، یعنی خصوصی ترین جایی که در دنیا داشت برده بود. یک سالن بزرگ که فرشِ کف آن سالن را یک نقشه بزرگ و پهناور از زمین و قاره ها و کشورها و استان ها و حتی شهرها و بعضا روستاهای اقصی نقاط دنیا تشکیل داده بود. اینقدر آن عکس جذاب و طبیعی بود، که ابومجد تا یک ساعت، فقط در آن سالن دور میزد و هاج و واج به کشورها و شهرها نگاه میکرد. دیوارهای آن سالن مملو بود از عکس شخصیت های بزرگ دنیا. مخصوصا شخصیت های قدیمی یهودی در تمام نقاط دنیا. بدون اسم. نام هیچ کدامشان را زیرش ننوشته بود. در سمت دیگری از دیوار آن سالن، عکس همه رهبران بزرگ دنیا مخصوصا مسلمانان بود. حداقل عکس و یا نقاشی بزرگان مسلمان در یک قرن گذشته روی آن دیوار قاب شده بود. یک دیوار کوچک در گوشه آن سالن بود که عکس عده ای بر آن نصب شده بود که ابومجد آنها نمیشناخت! هر چه از عجیب و غریب و جذاب بودن آن اتاق بگویم کم است. وسط سالن، میشد خاورمیانه یا همان منطقه غرب آسیا. بن هور لحاف و تشکش را جایی انداخته بود که تقریبا عراق و سوریه و بخشی از ایران را میپوشاند. خم شد و لحاف و تشکش را به طرف اردن و اسراییل کشید و لحاف و تشک ابومجد را جای قبلی خودش انداخت. یعنی انداخت روی منطقه های عراق و سوریه و تقریبا ایران! -عالی جناب! اینجا محل استراحت شماست. دقیقا نقطه زادگاهتان. محل تولد و بعثت و رجعت و زعامت انبیا و اولیای الهی. ابومجد که هنوز حالت عادی نداشت و وسط آن جهان کوچک و پر رمز و رازِ بن هور متعجبانه گرفتار شده بود، گفت: «مگه میشه اینجا خوابید یا استراحت کرد؟! آدم احساس میکنه وسط یک انبار باروت قراره بخوابه! شما وقتی از اینجا بیرون میرید، حالتان خوبه؟ سرتان گیج نمیره؟ حالتان عادی است؟ اینجا دیگه کجاست؟!» بن هور لبخند زد و گفت: «اینجا آخرین پناهگاه بن هورِ پیر است. شما را به جایی آوردم که به جز چهار دخترم، احدی حق ورود به اینجا را نداشته و ندارد. شما اگر فقط روزی یک ساعت در همین سالن دور بزنید و به زمین و در و دیوار اینجا نگاه کنید، در کمتر از یک ماه، به همه نقاط حساس که نقش تعیین کننده ای در تعیین جغرافیای سیاسی آینده دنیا دارد مسلط و آشنا میشوید. اینجا را خوب به خاطر بسپارید. قرار است به زودی، یاران شما از اقصی نقاط دنیا صدای شما را بشنوند و به یاری شما بیایند.» ابومجد پرسید: «حتی غیرمسلمانان؟» بن هور گفت: «صدا و سخن خداوند وقتی از غیب به شهودِ مردم جهان برسد و از حلقوم یک مرد خدا به گوش همه اهل عالم برسد، فطرت های پاک دنبالش حرکت میکنند. حتی اگر غیر مسلمان باشند. چرا که او ذخیره خداست. همانطور که شعیب به مردمش گفت«بَقِیتُ اللَّهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» » ابومجد که از این همه تسلط بن هور به قرآن و منابع دینی، روز به روز و لحظه به لحظه متعجب تر میشد، پرسید: «نمیترسی اگه همین بقیه الله که آیه‌شو خوندی، یه روز قصد بکنه گردن خودت و بقیه یهودی‌ها رو بزنه؟» بن هور با قیافه عادی جواب داد: «کسی باید بترسه که جلوی شما قد علم کنه سرورم! نه ما که خودمون دستامونو همین الان گرفتیم بالا و میگیم بفرما هر کاری که دوس داری بکن! ما اگه یه روز جلوی شما قد علم کردیم، بزن این عَلَمو قطع کن! مگه محمد وقتی یهودیان مدینه دست به سینه باهاش بیعت کردند، همه رو کُشت؟ اگه اون کُشته، شما هم بکش! مگه قرار نیست مطابق سنت محمد عمل کنی؟» ابومجد چند قدم راه رفت و به در و دیوار نگاه کرد. بن هور هم سکوت کرده بود و منتظر حرف و سوالات ابومجد بود. تا این که ابومجد گفت: «نباید بعدا پشت سرم بگن که این دروغ میگه و یهودیان و انگلیستان و Mi6 گنده اش کردند! شما کُلُهُم اجمعین انسان های بدنامی هستید!» بن هور با سعه صدر جواب داد: «درسته! حق با شماست. ما هم نگران همین مسئله هستیم. اما مگه قراره کسی بدونه که شما روزی در خانه بن هورِ پیرِ یهودی نشست و برخواست داشتی؟ یا مثلا قراره کسی بدونه که شما جهت تکمیل اطلاعاتتون و آموزش جهانداری به انگلستان سفر کردید و مربیان شما از کدوم سازمان جاسوسی دنیاست؟» ابومجد گفت: «نمیفهمم! پس یهو قراره چطوری اعلام وجود کنم و ...؟» بن هور خنده ای کرد و گفت: «حالا تا اون موقع! نگران نباشید. مردانی از جنس خود شما و خوش نام با یارانشان به شما میپیوندند که حتی فکرش هم نمیکنید!» ادامه... 👇
ابومجد گفت: «جواب سوالم این نبود! به هر حال. گفتم که از الان به فکرش باشید.» این را گفت و فنجان قهوه را برداشت و به تماشای در و دیوار اتاق ادامه داد. 🔺ماشین ولید دو ساعت گذشت. قرارشان این بود که حتی اگر برای قضای حاجت خواستند توقف کنند، در اماکن شلوغ و بین راهی توقف نکنند. فقط باید در بیابان توقف میکردند. ولید نگاهی به ماشین های پشت سرش انداخت. دو سه تا بیشتر نبود. سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند و بروند. وقتی رفتند و پشت سرش خلوت شد، به یک جاده خاکی فرعی وارد شد. یکی دو دقیقه که جلوتر رفت، توقف کرد. با احتیاط از ماشین پیاده شد. اطرافش را نگاه انداخت. با دقت همه چیز را بررسی کرد. وقتی خیالش راحت شد که امن است، با احتیاط سراغ صندوق عقب رفت. ابتدا اسلحه کمری اش را از پشت کمربندش برداشت. سپس به آرامی، در صندوق عقب را باز کرد. دید که جیمز به آرامی خوابیده و چشمش بسته است. بطری آب را که زیر سر جیمز بود برداشت و دوباره درِ صندوق را بست. چند قدم از ماشین دور شد. تخت سنگ بزرگی در آنجا بود. پشت تخت سنگ رفت و قضای حاجت کرد. شاید یک دقیقه هم طول نکشید. دوباره به اطرافش با دقت نگاه کرد. حتی پشه در هوا پر نمیزد. خیالش راحت شد و سراغ صندوق عقب ماشین رفت. دست در جیب سمت چپش کرد و کلید را درآورد و صندوق را باز کرد. اما... به محض باز کردن صندوق، شوکه شد. اصلا فکرش را نمیکرد. دید جیمز نیست. چشمش ده تا شد. تا دست به کمرش برد که اسلحه اش را بردارد و برگردد و پشت سرش را نگاه کند و اطرافش را ببیند، چنان ضربه محکمی به سرش خورد که همان جا بی‌هوش شد و افتاد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️با چهار چهره نفوذی آشنا شویم. آیا نفوذی های دیگری هم هستند؟ آن ها چه ویژگی هایی دارند؟ @Mohamadrezahadadpour
آیا میدانستید که رژیم صهیونیستی طی ۷ روز آتش‌بس موقت در غزه ۲۴۰ فلسطینی را آزاد کرد و ۲۶۰ نفر دیگر را در کرانه باختری به اسارت گرفت؟! https://virasty.com/Jahromi/1701431204892559044
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهاردهم 💥 🔺خانه ای در حاشیه بغداد دو سه ساعت گذشت. رباب، ماشین را به سلامت و بدون هیچ حاشیه ای به مقصد رساند. دو نفر کمک کردند و بدن مارشال را از صندوق عقب بلند کردند و در یکی از حجره های خانه ساده روستایی بردند و روی تختی که در آنجا بود، خواباندند. رباب و حنانه به خانه بغلی رفتند. رباب به یکی از اتاق ها رفت و اِما که در یک اتاق دیگر بود، رباب را ندید. حنانه به اِما گفت: «چند نفر از بهترین عزیزانم رو فرستادم دنبال شوهرت. خدا را شکر پیداش کردند و اون الان اینجاست.» اِما خیلی خوشحال شد. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به حرفهای حنانه گوش میداد که میگفت: «بهش آرامش خاطر بده. همه چیزهایی که نیاز دارید، آماده است. هر مقدار که خواستید بمانید و با هم باشید. اگر بعدش خواستی بری، دلتنگت میشم. اما اگر بمونی و بذاری شوهرت کارشو بکنه و یا مزاحمش نشی، ترتیبی میدم که همین جا بمونی و شوهرت هم هر وقت خواست، بیاد همین جا و تو رو ببینه.» اِما اینقدر از این حرف حنانه خوشحال شد که برای اولین بار به آغوش حنانه رفت. آغوش مادرانه و گرم و بزرگ حنانه، او را مانند قطره ای که در دل دریا به آرامش میرسد، در خود نگه داشته بود. وقتی اِما صورتش را پاک کرد و از در کوچکی که به خانه کناری راه داشت، وارد خانه شد، مستقیم سراغ حجره ای رفت که مارشال در آنجا خوابیده بود. تا به مارشال رسید، دید چهره اش خسته و خشکیده است. در حالی که اشک از صورتش میریخت، یک پارچه و کاسه ای آب برداشت و شروع به تمیز کردن صورت مارشال شد. یک ساعتی گذشت تا این که مارشال به هوش آمد و دید همسر زیبایش کنارش نشسته و دارد عاشقانه به او نگاه میکند و صورتش را از گرد و غبار تمیز میکند. چند دقیقه ای گذشت تا مارشال عقلش سرجایش بیاید و شوک بزرگی که از دیدن اِما در آنجا به او دست داده بود، هضم کند. نیم ساعت بعد، چند قدمی راه رفت و دست و کمرش را ورزش داد و نشستند کنار هم و شروع به حرف زدن کردند. -اینجا کجاست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ -من که گفتم اگه منو با خودت نبری، منم برنمیگردم آمریکا! نگفته بودم؟ -تو خیلی کله شقی! با این کارِت، همه به دردسر میفتیم. -من نگران دردسرش نیستم. فقط دیگه نمیخوام ازت دور باشم. -برام از اینجا بگو! کیا کمکت کردند؟ چطوری من از اینجا سر درآوردم؟ -نمیدونم. منم چند ساعتی هست که اومدم اینجا و نمیدونم اصلا اینجا کجاست؟ -کی آوردت اینجا؟ اذیتت نکردند؟ -اذیت؟ اصلا. تا حالا هیچ وقت و هیچ جا مهمون نبودم که اینجوری عزیز باشم و بهم خوش گذشته باشه! -خوشحالم که اینو میشنوم اما اینا برنامشون واسه ما چیه؟ با ما چه کار دارن؟ -هیچی! گفت هر وقت خواستی بیا برو! -شوخی میکنی؟ -نه! خیلی هم جدی گفت. اینم گفت که اگه میخوام میتونم اینجا بمونم و تو بری و هر وقت خواستی، بیا اینجا و همدیگه رو ببینیم. -باورش سخته برام. گیج شدم. -راستی مارشال! اونی که باهات بود، کیه؟ چیکارست؟ -جیمز؟ از سازمان سیا اومده دنبال تو! چطور؟ کجاس الان؟ -نمیدونم اما فکر کنم آدم خطرناکی باشه. -نمیدونم از چی حرف میزنی! راستی کو میا؟ ندیدمش! اِما بغض کرد و سرش را پایین انداخت. مارشال که تپش قلب گرفته بود، با حالت ناراحتی پرسید: «چی شده؟» -وقتی داشتیم از مرز رد میشدیم، به یه روستا رسیدیم. وقتی برای دستشویی و استراحت پیاده شده بودیم، همه جا بمبارون شد و... صحنه به صحنه ای که اِما داشت میگفت، مارشال داشت مسیرش را در ذهنش تجسم میکرد. چرا که با جیمز، مسیری را که اِما میگفت، رفته بودند. برای یک لحظه دنیا دور سر مارشال چرخید. حالش داشت بد میشد. خیلی شوکه شد. پرسید: «اِما ... ینی میخوای بگی دخترمون تو اون بمبارون... وای خدای من!!» ادامه... 👇
اِما که صورتش پر از اشک شده بود، دید حال مارشال خیلی بد است. مارشال بلند شد و از سر درماندگی، دور اتاق میچرخید. اِما رفت روبرویش ایستاد و گفت: «آروم باش عزیزم. آروم باش. مدتی طول کشید تا روبراه شدم. اگه پیش این خانم عراقی نبودم، شاید خودکشی میکردم. از بس داغون بودم. این خانمه باعث شد زود با دردم کنار بیام و سر پا بایستم. تو هم روبراه میشی. منم کمکت میکنم. ما دوباره بچه دار میشیم. مارشال! چیزی شده که من باید بدونم؟» مارشال که داشت دیوانه میشد از ناراحتی، با بغض و ناراحتی گفت: «اون بمبارون... اون بمبارون کار ارتش آمریکا بود.» اِما سرش را تکان داد و گفت: «میدونم عشق من! من خبر دارم.» -میدونی؟ اما ... اما یه چیز دیگه رو نمیدونی! نمیدونی تو! هیچی نمیدونی! -چی شده مارشال؟ بگو! بگو منم بدونم. مارشال که دیگر روی زانوهایش نتوانست بایستد، نشست وسط اتاق. اِما هم کنارش نشست. اِما وقتی دید مارشال دارد دیوانه میشود از غصه، دستش را به سر و صورت مارشال میکشید تا آرامش کند. تا این که مارشال با حسرت و اندوه گفت: «وقتی هواپیماها میخواستن به اون منطقه برن و بمبارون کنند، من تو اتاق فرماندهی بودم. وقتی دستور اومد، من دستور رو اجرا کردم. من! میفهمی اِما؟ دستور کشته شدن و سوختن بدن دختر قشنگمونو من اجرا کردم. منِ لعنتی. من!» اِما که با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، سر مارشال را در بغل گرفت و فشار داد تا دیگر مارشال حرفی نزند و در آغوش هم گریه کنند. در حالی که دندان هایش روی هم بود ولی اشک از چشمانش پایین میریخت، گفت: «هیس ... هیچی نگو مارشال ... هیچی نگو ... دوتامون مقصریم ... من با کله شق بازیم ... تو با اجرای دستور!» این را گفت و هر دو، ساعتی با هم گریه کردند. در خانه ای که در همسایگی آنجا بود، بانو حنانه و بانو رباب نشسته بودند. رباب با خستگی فراوان، در حال خوردن چایی عراقی بود که حنانه برایش دم کرده بود. کیف میکرد از عطر و طعم آن چایی. همین طور که مشغول بود، دید که خانمی که صاحب خانه بود، به نزدیکی بانو حنانه آمد و چیزی درِ گوشش گفت. بانو حنانه، دو سه تا گوشی همراهش را درآورد و به یکی از آن گوشی ها که رنگ گلسش مشکی بود، نگاه کرد. رباب فقط به چشم و صورت نورانی مادرش زل زده بود که دید مادرش سرش را از روی گوشی بلند کرد و با حالت خاصی رو به رباب گفت: «ولید ...» رباب فورا استکانش را زمین گذاشت و پرسید: «اتفاقی براش افتاده؟» حنانه جواب داد: «به جایی که باید میرسیده، نرسیده!» رباب نزدیک تر نشست و گفت: «خب ... الان تنهاست؟» حنانه به گوشه ای زل زده بود و سرش را تکان داد. چند لحظه بعد گفت: «ولی خیلی دور نیست. گفتم جوری حرکت کنه که راه طولانی به نظر بیاد.» رباب که با شنیدن این حرف به وجد آمده بود، دو زانو و نزدیکتر نشست و گفت: «برم دنبالش؟» حنانه گفت: «اِما به ما گفت که اون که با ولید هست، یکی از افسران سازمان سیا هست و اسمش جیمزه. هویتش برای ما فاش شده. ما فقط باید تلاش کنیم که خطی که تو این مسیر چیدیم نسوزه.» رباب دید حرفها کاملا منطقی است. اما جوری دلشوره گرفته بود که نمیتوانست نگرانی اش را از مادرش مخفی کند. حنانه همان طور که به گوشه ای زل زده بود، لبخندی به گوشه لبش نشست... رباب که داشت میمیرد از نگرانی، همه زورش را جمع کرد که صدایش نلرزد و آبرویش جلوی مادرش نرود و به آرامی گفت: «فکری به ذهنتون رسید؟» حنانه سرش را تکان داد و به چشمان دخترش زل زد و گفت: «خدا از ما نگیرد چوپان‌های باصفا و بیابان گرد را!» رباب آن لحظه متوجه کلام مادرش نشد. چیزی هم نپرسید. فقط دید که حنانه، لوکیشنی را برای یک نفر فرستاد و آخرش نوشت: «دیگه به درد ما نمیخوره. بسپار به اهلش!» ادامه ... 👇
🔺 مسیر فرعی-خرابه های روستایی کم کم داشت شب میشد. هوا رو به تاریکی میرفت. جیمز که معلوم بود همچنان از درد گودیِ گردنش ناراحت است، هر از گاهی گردنش را با دست راستش میگرفت و اندکی فشار میداد و گردنش را چند درجه ای رو به بالا میچرخاند. دست و پای ولید را بسته بود و او را کف زمین، روی خاک ها انداخته بود. مشخص بود که ولید کتک مفصلی خورده. ولید که از گوشه دهانش داشت خون می آمد و کناره های لبش پاره شده بود، با زبان انگلیسی و با لحنِ مسخره آمیز به جیمز گفت: «تقریبا بی حساب شدیم. یه بار ما از پشتِ سر زدیمت. این بار هم تو منو از پشت سر زدی. ولی ببین! زدن ما کجا و زدن تو کجا؟ ما جوری زدیمت که هنوز گودیِ گردنت تیر میکشه. مگه نه؟» جیمز که فکرش خیلی مشغول بود و از مزه پرانی های ولید هم داشت اعصابش خُردتر میشد، اطراف ولید قدم میزد و سعی میکرد که خودش را به نشنیدن بزند. اما ولید قصد نداشت که تمامش کند. یک ریز روی اعصاب جیمز بود. -ورزش نمیکنی. نه؟ آخه مرد هیکلی مثل تو باید دستش همین قدر زور داشته باشه؟ بوکسی ... تقویت ماهیچه ای ... چیزی بابا ... راستی اسمت چیه؟ جیمز فقط راه میرفت و هر از گاهی از شکاف دیواره های خرابه، بیابان اطرافش را چک میکرد. -اسم من ولیده. اون شب دیدیم دو تا خارجی با لباسای قشنگ اومدن روستامون ... گفتیم دوزار کاسب بشیم. تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟ الو ... میشنوی؟ صدامو داری؟ جیمز دید خبری نیست. آستینش را زد بالا و به طرف ولید آمد. ولید که دستانش از پشت بسته شده بود و به پهلو روی زمین افتاده بود، وقتی سایه جیمز را روی خودش دید گفت: «مرحبا. بشین دو کلمه معاشرت کنیم. بشین بابا!» جیمز با تهِ کفشش پا روی صورت ولید گذاشت و همین طور که فشار میداد گفت: «از کی تا حالا دَله دُزدا از تو خونه خودشون بقیه رو تلکه میکنن؟ از کی تا حالا با آمپول بیهوشی، مردمو میچاپن؟ از کی تا حالا زنان اهل سنت به مسجد میرن و مسجدای اهل سنت پرده نصب میکنند؟ هان؟ فکر کردی من احمقم؟ من از اوناش نیستم حرومزاده! هنوز جای سفت خرابی نکردی که بدونی چه دردسری داره؟ فقط ازت یه سوال دارم.» ولید که داشت فک و صورتش زیر پای سنگین و کناره های تیزِ کفش جیمز روی زمین ساییده و زخم میشد، حتی قادر نبود سر تکان بدهد، چه برسد به این که بخواهد جوابش را بدهد. جیمز همین طور که بدتر فشار میداد پرسید: «دوستم کجاست؟ اونی که باهام بود، کجاست؟» این را پرسید و برای لحظاتی پا از روی صورت ولید برداشت. ولید که حسابی صورتش آسیب دیده بود، نفسی کشید و لبخندی زد و گفت: «آخیش. با تشکر از شما که این فرصت رو در اختیار من قرار دادید. باید عرض کنم که نه بابا! این کارا هم بلدی! راستی گفتی کی؟ دوستت؟ آهان. یادم اومد. جاش خوبه. نگرانش نباش! اما خوبه بگم با دوستت همین رفتارو بکنن؟! چقدر وحشی هستی تو!» جیمز دوباره پایش را بالا آورد اما این بار به جای این که روی صورت ولید بگذارد، گذاشت روی برآمدگی گلویش و دستش را گذاشت روی زانو و تا میتوانست فشار داد. ولید که اگر به خاطر خفگی کشته نمیشد، حتما بخاطر شکستگی گردن تلف میشد، نفسش را حبس کرده بود و فقط دور خودش، زیر پای جیمزِ بی رحم میچرخید تا از فشار روی گلویش فرار کند. جیمز پرسید: «میگی یا دوس داری همین جا نفلت کنم و امشب خوراک سگ و گرگ اینجا بشی؟» در همان حال بودند که ناگهان جیمز صدای نزدیک شدن گله به گوشش خورد. پایش را از روی گردن ولید برداشت و به طرف ضلع جنوبی خرابه رفت. از شکاف دیوار کاهگلی آنجا به بیابان نگاه کرد. دید یک گله گوسفند با یک سگ نسبتا درشت و یک چوپان در حال نزدیک شدن و گذشتن از آنجا هستند. هر چه گله به آنجا نزدیکتر میشد، جیمز با دقت بیشتری به چوپان و اطرافش نگاه میکرد. تا این که متوجه شد که دارد به خرابه نزدیک میشود... چوپان... یک زن... با قدی متوسط... و صورتی پوشیده است... که یک چوب در دست دارد! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بیداری؟
4_5938147012363946982.mp3
11.25M
حيثما وجدت سكينة روحك أقِم ، فذلكَ موطنك... هر جا آرامش روحت را یافتی، ساکن شو آنجا خانه توست...🤍 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگه ما تا آخر عمر، قراره چند تا پاییز و زمستان دیگه تجربه کنیم؟ خودمو میگم الان حدودا ۴۰ سالمه دیگه خونه پُرش فکر نکنم بیشتر از ده بیست سال دیگه زنده باشم حالا اصلا تو بگو سی سال دیگه ینی خونه پُرش فقط ۳۰ بار دیگه میتونم ببینم که؛ درختا اینقدر قشنگ زرد و نارنجی میشن اینقدر صدای رعد و برق زیباست راه رفتن زیر بارون چه کیفی داره سرما خوردن و خوابیدن تو خونه و چایی و جوشانده خوردن چه مزه ای میده لُپای بچه‌ها موقع بوس کردن یخ کرده و چقدررر حال میده روی سر کوه‌ها برف هست و از اونجا چه سوزِ استخوان سوزی میاد یهو شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی همه جا سفیده و برف باریده و از همش باحالتر، چایی آتیشی خوردن کنار گاریِ لبوفروش و مزه های باقالیِ کنار پیاده‌رو که دیگه نگم برات به همین باحالی والا بقیه اش مگه چیه؟ چیپ ترینش اینه که میایی ایتا و وارد هر گروه‌ و کانالی میشی ، میبینی چقدر اوضاع داغونه و مملکت رو هواست و همه از دَم خائنن!! مگه قراره چقدر عمر کنیم که همش بشینیم و ببینیم که یه مشت بلغمی دارن استرسمون میدن؟! اصلا نه احساسی نه انرژی نه حال خوبی و از همش مهم‌تر نه عشقی ولش کن خودت چطوری؟ اصل حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟ کیف میکنی با پاییز؟ حال میکنی با زمستون؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود خدا بر شما بالاخره موفق شدیم بریم تو دل طبیعت و این زیبایی ها رو با چشم دل و دوربین ثبت کنیم تو دفتر زندگیمون دیگه نتونستیم تحمل کنیم و یک سبد برگ چنار هم جمع کردیم و بین مجله های ۱۰/۲۰ سال پیش چیدیم تا خشک بشه و بقیه سال ازشون استفاده کنیم. 👈 نوش جان. این درسته.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پانزدهم 💥 در تاریکی مطلق، زن و گله اش به آن خرابه رسیدند. قبل از این که زن به خرابه خیلی نزدیک شود، جیمز فورا دهان ولید را بست تا سر و صدا نکند. زن دهاتی با خاطرجمعی به خرابه رسید و کنار یکی از دیوارهای خرابه نشست تا خستگی در کند. از گوشی همراهش یک موسیقی آرام عربی پخش میشد. گوسفندانش اطرافش پراکنده نشسته و ایستاده بودند. سگ گله در کنار زن نشست اما چشمش به سر و تهِ گله بود. آن زن، پوشیه اش را برداشت. قمقمه اش را بیرون آورد و یک مُشت آب پر کرد و به صورتش زد. همان طور که آهنگ را شادتر کرد، تکه نان و مقداری کشک تازه بیرون آورد و با نمک، شروع به لقمه گرفتن کرد. یکی دو تا تکه استخوان جلوی سگش انداخت و بقیه اش را هم خودش با کمال کیف نوش جان میکرد. جیمز که از شکاف دیوار شاهد بود، لحظه ای تشنگی و گرسنگی به او فشار آورد. ابتدا به پشت سرش نگاه کرد. دید ولید آرام روی زمین دراز کشیده و قادر به تکان خوردن نیست. خیالش راحت شد. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت. تصمیم داشت که خیلی معمولی، از کنار دیوار به طرف آن زن برود. دیوار را دور زد. تا این که به زاویه ای رسید که اگر دور میزد، به سه چهار قدمی زن رسیده بود. هوا خیلی تاریک بود. اما نور موبایل زن کمی آنجا را روشن کرده بود. جیمز چند قدم که جلوتر رفت، سگ گله همان طور که نشسته بود، صدایی از گلو داد و به حضور جیمز واکنش نشان داد. جیمز جلوتر آمد و انگشت اشاره اش را به علامت هیس جلوی لبش گذاشت. اما... با کمال تعجب خبری از آن زن نبود. متوجه شد که سگ گله طبیعی نیست که غریبه ببیند اما به راحتی لم داده باشد. به خودش نیامده بود که یهو از پشت سر، متوجه بالا رفتن چوب دستی شد. فورا جاخالی داد. چوب دستی که زن بالا برده بود، با شدت به جای خالی جیمز فرود آمد. زن تعادلش به هم خورد و یکی دو قدم جلوتر افتاد. این جلوتر افتادن همانا و لگدی که جیمز با شدت به پلوی آن زن زد هم همانا! چنان لگد جیمز محکم بود که آن زن با شدت به دیوار برخورد کرد. اما در لحظه ای که به دیوار برخورد کرد، با صدای بلند گفت«الان» سگ تا این کلمه را شنید، با سرعت به سر و کول جیمز پرید و با او درگیر شد. زن که سرش آسیب دیده بود، فورا به خودش آمد و تا دید سگ و مرد غریبه با هم گلاویز هستند، چوب دستی اش را برداشت و به جان جیمز افتاد. جیمز که متوجه شده بود حریف هردو نمیشود، هر چه با زبان عراقی دو سه تا جمله گفت، دید نخیر! رحمی در کار نیست. تا این که دستش را پشت کمرش برد و میخواست اسلحه اش را بیرون بیاورد که سگ چنان دندانی از دستش گرفت که داد و بیداد جیمز را بلند کرد. آن زن هم از این فرصت استفاده کرد و دو سه تا ضربه کاری به سر و گردن جیمز زد. جیمز هم تحمل نکرد و بی هوش افتاد. وقتی جیمز بیهوش شد، آن زن رو به سگ کرد و گفت: «برو پیداش کن! زود باش!» سگ، گله را شکافت و خودش را به خرابه رساند. آن زن دست و پای جیمز را جوری خم کرد و بست که حتی نفس کشیدن برای او دشوار بود. تا این که صدای پارس سگ را شنید. متوجه شد که ولید را پیدا کرده. چوبش را برداشت و به طرف ولید رفت. 🔺 خانه بانو حنانه رباب و لیلا همان نزدیکی نشسته بودند. بانو حنانه هم در حیاط داشت نوعی حلوای خرمای عراقی درست میکرد که گوشی همراهش زنگ خورد. رباب به چهره مادرش نگاه کرد. حنانه از سر جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و حرف میزد: «چه کردی جان مادر؟ ... مرحبا ... مرحبا بانو ... الان ولید آنجاست؟ گوشی را به او بده! ... علیک السلام پسر ... مرحبا ... بله ... میدانم ... خوشحالم که سالمی ... رباب هم نگرانت بود ... مرحبا ... کار درستی کردی ... دیگه ما با او کاری نداریم ... شما آن مرد و بانو و گله اش را رها کن و برو و منتظر تماس من باش ... گوشی را به بانو بده ... فی امان الله ... الو ... مراقبش باش ... دوست ایرانیمون همان نزدیکی است ... به زودی میاد و آن مرد را با خودش میبرد... زنده باشی ... خدا عزتت بده ... از طرف من دستی هم به سر سگ باوفای گله ات بکش... فی امان الله!» رباب که متوجه خبر خوشحالی شد، بلند شد و به طرف مادرش رفت. -مادر جان چه شده؟ چه خبر؟ حنانه با لبخند جواب داد: «خبرِ خیر! ولید حالش خوبه.» -خب الحمدلله! اما من که حال ولید را ... ولش کن ... کی بود که کمتر از دو ساعت کار را جمع کرد؟ -چطور نشناختیش؟ مگر ما چند تا چوپانِ چریک و شجاع داریم؟ -بانو عاتکه؟! -بله. خدا حفظش کنه! الان جیمز اونجاست. -اسم اون مرد جیمز هست؟ ادامه... 👇
-بله. اِما از شوهرش متوجه شد که اسم اون مرد جیمز هست و مامور برون مرزیِ سازمان سیای آمریکاست. اینقدر معطل کردیم تا بتونیم بفهمیم کیه؟ دیگه باهاش کاری نداریم. اصل و نَسَبش میخواستیم که اِما به ما گفت. -عجب! خب چی میشه حالا؟ دوست ایرانمون اونو میبره؟ -بله. این سهم اوناست. دوست ایرانیمون علاوه بر نقش راهبردی که داره، برای شکار همچین شاه ماهی هایی اینجاست. ما امکان پذیرایی و استنطاق از چنین میهمانانی نداریم. اما ماشاءالله ایرانی ها... 🔺 خرابه کنار روستا بانو عاتکه چند دقیقه ای کنار جیمز بود تا این که یک ماشین بدون پلاک آمد و سه نفر پیاده شدند و جیمز را برداشتند و داخل ماشینشان انداختند و با خودشان بردند. با دستگیری جیمز در پرونده عراق و انتقالش به ایران، تمام تمرکز حنانه و تیمش به مارشال و اِما اختصاص یافت. حالا بماند که به دام انداختن چنین مهره قوی و بین المللیِ سازمان سیا چقدر در رقم زدن معادلات و پرونده های دیگر به نفع ما شد. دو روز گذشت... موقعیت مارشال طوری نبود که بتواند بیشتر از همان سه چهار روز غیبت کند. برای همان هم باید جواب پس میداد. بخاطر همین به اِما گفت: «من باید با کسی که نجاتت داده صحبت کنم!» اِما این پیام را به بانوحنانه رساند. ساعتی نگذشت که بانو حنانه با پوشیه در حیاط خانه ای که برای مارشال و اِما ترتیب داده بودند، روی تخت نشسته بود و با مارشال و اِما گفتگو میکرد. مارشال: «من نمیدونم شما کی هستید و چطوری جان همسرمو نجات دادید!» بانوحنانه: «لطف خدا بود. این را مدیون خوش قلبی همسرتون هستید.» مارشال: «من مسیحی هستم و به خدا اعتقاد دارم. اما تا حالا خدا اینطوری همه چیزو برام نچیده بود.» بانوحنانه: «بگذریم. چه خدمتی از من برمیاد؟» اِما: «مارشال نگران منه. بهش گفتم که نگران نباشه و شما خانم خیلی مهربونی هستید.» بانوحنانه: «نگرانی همسرت رو درک میکنم. بگید از چی نگرانید تا برطرف کنیم.» مارشال: «من هم نگران حضور همسرم در اینجا هستم. چون اگر بفهمند که اینجاست، خیلی بد میشه. و هم نگران همکارم هستم. نمیدونم بدون اون چطوری برگردم. حوصله جواب پس دادن و دروغ گفتن ندارم.» بانوحنانه لبخندی زد و گفت: «مگه کسی خبر داره که شما با همکارتون بودید؟» مارشال: «نه! ینی نمیدونم. البتهبه احتمال قوی کسی نمیدونه. با هم زدیم بیرون تا اِما رو پیدا کنیم. من کمکش میکردم تا اِما رو پیدا کنه و برای جیمز بد نشه. اونم کمکم میکرد که به همسرم برسم.» بانوحنانه: «ما در زبان محلیمون میگیم؛ جرم و خطر نداره کسی که اصلا خبر نداره! به شما چه؟» مارشال: «خب اِما رو چیکار کنم؟ نمیتونم اینجا رهاش کنم.» بانوحنانه: «اِما رو خدا حفظ کرده. نه من و شما. نگران نباشید. هر وقت خواستید میتونید بیایید و اِما رو ببینید. اگرم نخواستید و یا تونستید قانعشون کنید که همسرتون با شما باشه، بیایید دنبالش و با هم برید زندگی کنید.» اِما آهی کشید و گفت: «کاش دخترمم بود. خیلی دلش میخواست دوباره با هم زندگی کنیم.» بانوحنانه نگاهی به لیلا انداخت که آن طرف حیاط در حال بازی بود و گفت: «غصه نخور دخترم! خدا یه دختر ناز دیگه به شما داده که باید خیلی قدرشو بدونید.» با این حرف بانو حنانه، مارشال و اِما نگاهی به طرف لیلا انداختند. دیدند لیلا موهایش را از پشت سر بسته و آستین هایش را بالا زده و دارد تلاش میکند که از نخل کوچکی که گوشه حیاط بود، بالا برود. دیدن این صحنه شیرین برای مارشال و اِما و بانو جذاب و خنده دار بود. تا جایی که لیلا چند ردیف رفته بود بالا و دیگر نمیتوانست برود و یا برگردد. بخاطر همین این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و تلاش میکرد که نیفتد. که اِما ناگهان از جا پرید و به طرفش دوید. تا رسید به لیلا و از پشت سر بغلش کرد و کمکش کرد. مارشال با دیدن این صحنه، لبخندزنان نگاهی به بانو حنانه انداخت. بانو گفت: «دیگه نمیشه این مادر و دختر رو از هم جدا کرد. میشه؟» مارشال هم خندید و از سر جا بلند شد. وقت رفتن بود. بانو حنانه کلید یک موتورِ درب و داغون را به مارشال داد و گفت: «داخل آن یکی اتاق، لباس های کهنه و نیم سوخته خودتان هست. بروید و آنها را بپوشید. با این موتور میتوانید به هر جا خواستید بروید تا به شما شک نکنند. هر جا موتور را نخواستید، بندازید و بروید. مهم نیست.» مارشال گفت: «عالیه. فقط چطوری میتونم با اِما یا شما ارتباط داشته باشم؟» بانو جواب داد: «همین جا. حضوری. راه دیگری نیست. مگر مسیر شما از اینجا خیلی فاصله دارد؟» مارشال گفت: «خیلی نه. اما باشه. میفهمم. ممنون. امیدوارم یه روزی بتونم لطفتون رو جبران کنم.» بانو گفت: «لازم به جبران نیست. همه ما انسان هستیم و بر حسب شرایط و اتفاق، سرِ راه هم قرار گرفتیم.» ادامه... 👇
مارشال لبخندی زد و رو به طرف اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. اِما و لیلا هم پشت سرش رفتند و بانو حنانه از پشت سر به آن سه نفر نگاهی انداخت و لبخندی از سر رضایت زد و از آنجا رفت. وقتی بانو به منزلی که دیوار به دیوار منزل اِما بود رسید، رباب را در اتاق دید. رباب که در حال جارو زدن اتاق بود، تا چشمش به مادرش افتاد سلام کرد. -از ولید خبر داری؟ -نه مادرجان! چطور؟ -باید تا الان میومد. هنوز حرفشان تمام نشده بود که در زدند. خانمی که در حیاط بود، در را باز کرد. مردی با سر و روی پوشیده، وارد شد. به طرف اتاقی آمد که دو بانو در آنجا بودند. چفیه اش را که برداشت، دیدند ولید است. -سلام. سلام. -سلام پسرم. دیر کردی! -ببخشید نگرانتون کردم. بانو! یه مشکل داریم! -خیره ان شاءالله! بریم قدم بزنیم؟ -نه... لطفا! همین جا میخواستم بگم! رباب چشمانش ده تا شده بود و میخواست بداند که ولید چه میخواهد بگوید! بانوحنانه هم مشتاق بود هر چه زودتر بداند که چه مشکلی پیش آمده؟! که ولید لب باز کرد و خیلی جدی گفت: «لطفا تکلیف منو روشن کنید! من نمیتونم اینطوری ادامه بدم!» رباب که متوجه منظور ولید شده بود، با قیافه‌ای که معنایش میشد«مرده‌شورتو ببرم با همین طرز حرف زدنت! گفتم حالا چی میخواد بگه؟ تَرسُندیمون مرد حسابی!» میخواست از اتاق برود بیرون که ولید دستش را در چارچوب در گرفت و در حالی که به بانوحنانه خیلی جدی چشم دوخته بود حرفش را ادامه داد و گفت: «وقتی خانوادم را از دست دادم، شما بودید که تربیتم کردید. وقتی بزرگ میشدم، شما تعلیمم دادید. وقتی یاد گرفتم، شما دستمو گذاشتید تو دست بهترین بندگان و مجاهدان خدا! الان هم از شما خواهش میکنم تکلیف منو روشن کنید! خیلی کم پیش میاد که من بتونم شما دو نفر رو یکجا ببینم و مزاحمی اطراف ما نباشد و بتونم حرف دلمو بزنم.» بانو حنانه جلوتر آمد و گفت: «حق با تو هست. میفهمم. حرف من حرفِ رباب هست. اگر همین الان جواب مثبت بده، شرعا به گردنم هست که حق مادری رو به جا بیارم و دست شما دو تا رو بذارم تو دست هم!» ولید که هنوز گرد و خاک ماموریت روی تن و صورتش بود و لباسش بوی بیابان میداد، دستش را از جلوی چارچوب برداشت و با دلی گرفته اما صدایی پر از شرم و حیا رو به رباب گفت: «رباب!» رباب که تمام مدت به بیرون نگاه میکرد و از نگاه کردن به ولید و مادرش شرم داشت، قدم برداشت و به آرامی از چارچوب در خارج شد و به حیاط رفت. ولید همان جا زمینگیر شد و نشست. حنانه میدید که ولید حالش خوب نیست و خیلی به خودش زحمت داده تا جرات کند و جلوی آن دو بانو چنین حرفهایی بزند. ولید همین طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، این ابیات را با خودش میخواند: «إذا كنت حبیبتي ، ساعدني في … إذا كنت طبيبي ، ساعدني في علاجك … إذا علمت أن الحب كان خطيرًا للغاية ، فلن أحبه … إذا علمت أن البحر كان عميقًا جدًا ، فلن أذهب إلى البحر … إذا كنت أعرف ما الذي سيحدث في النهاية ، فلن أبدأ أبدًا...» که معنایش این چنین است: «اگر یارم هستی، کمک کن از تو عبور کنم… اگر طبیبم تویی، کمک کن از تو شفا پیدا کنم… اگر می‌دانستم عشق تا به این اندازه خطرناک است، عاشق نمی‌شدم… اگر می‌دانستم که دریا این قدر عمیق است، به دریا نمی‌زدم... اگر می‌دانستم سرانجامم چه خواهد شد، هرگز شروع نمی‌کردم...» این را گفت و دستش را جلوی صورتش گرفت و لحظاتی بعد، فشار اشک از زیرِ سنگینی دستانش جوشید و روی صورت آفتاب خورده اش غلتید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آیا می‌دانستید که؛ طی گزارش کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی در سال ۱۴۰۰، ۶۳۹۸ نفر در بر اثر جان خود را از دست دادند! 😳 اصلا کسی فهمید؟ شما خبر داشتین؟ https://virasty.com/Jahromi/1701594287187487560