eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
91.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
560 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺خانه موقعیت شهدای الثوره خانه نقلی اما باصفایی بود. در یکی از محله های متوسط و تقریبا خلوت. یک حیاط قشنگ داشت و دو تا اتاق سه در چهار. لیلا و اِما در حیاط تمرین میکردند. همان تمرینی که حنانه به آنها گفته بود. آن روز تمرینشان از قبل سخت تر بود. چرا که پاهای خودشان را به درخت بسته بودند و در حالی که آویزان بودند، تلاش میکردند که همان طور تحمل کنند. حنانه و عاتکه در اتاق با هم گفتگو میکردند. عاتکه: «گفت حالشون خوبه اما گیرِ بد کسی افتادند.» حنانه: «نگفت چه کاره است؟» عاتکه: «چرا. گفت یکی از رده های بالای ارتش آمریکاست.» حنانه: «طبیعی نیست که از رده های بالا برای بازجویی بیاد! احتمالا مارشال میخواسته کد خاصی درباره اون به ما بده! باشه. خدا حفظت کنه! چیز دیگه ای هم هست؟» عاتکه: «گفت منطقه 2 هستند.» حنانه: «شما جای خودتو عوض کن! دیگه لازم نیست اطراف خونه ما باشی. فکر یه جای خوب در منطقه سبز باش! یک جای خیلی خوب اما چشم پر کن نباشه! بگیر و همونجا بمون تا خبرت کنم. عاتکه جان! تو زن دنیادیده ای هستی و برام خیلی عزیزی. همه جوانب حفاظتی رو رعایت کن. به محض این که جا پیدا کردی، مختصاتش رو برام بفرست.» عاتکه گفت: «به روی چشم. خاطر جمع باشید. اِما و لیلا چی؟» حنانه گفت: «بنظرم دیگه وقتشه به تصمیم جدی درباره این دو نفر بگیرم. میخواستم اونا رو بفرستم نجف. ولی گفتم شاید مارشال راضی نباشه که خانمش به نجف بره.» عاتکه با تعجب پرسید: «حتی اگر پای امنیت و جانش در میان باشه؟» حنانه جواب داد: «به هر حال اون شوهرشه. شاید صلاح زنشو بهتر از ما بدونه. بگذریم.» عاتکه گفت: «بانو! مکانی که گفتید، بگیرم برای زندگی یا برنامه دیگه ای براش دارید؟» حنانه گفت: «آماده اش کن! خبرت میکنم.» 💥دو روز بعد... وقتی مارشال با حفظ همه نکات ایمنی و حفاظتی، به خانه کوچه بن بست رفت و اِما را ملاقات کرد، از حال بانو حنانه پرسید. اِما گفت: «حالِ خوب حنانه، حال همه رو خوب میکنه. اون یه قدیسه است. مثل مریم مقدس. یک مادر به معنای واقعی کلمه!» مارشال گفت: «ما بهش مدیونیم. شاید بتونم کمکش کنم که دخترشو نجات بده!» اِما خیلی خوشحال شد. گفت: «عالیه. بذار بهش بگم بیاد باهات حرف بزنه!» اِما به طرفِ آخرِ خانه که یک دیوار کاهگلی بود رفت و سه مرتبه با مشت به آن کوبید. ادامه...👇
🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق دو روز بعد... بِلک در سوییتش، نیمه برهنه و در حال تمیز کردن صورتش با دستگاه برقی کوچکی بود و یک موزیک آمریکایی خشن در حال پخش بود. وقتی کارش تمام شد، دکمه زنگ را زد. یکی از سربازان آمریکایی وارد شد و یونیفرمش را که تازه از خشکشویی گرفته بودند، با احتیاط و ترسی که از بلک داشت از کاور درآورد و به بلک کمک کرد که بپوشد. بلک حتی دکمه هایش را نبست. دستانش را عمدا باز گذاشت تا سرباز، از زیپ شلوار گرفته تا دکمه بالای گردنش را برایش ببندد. بلک رو به آینه ایستاد. سرباز دوم که دم در ایستاده بود، فورا با شانه آمد و موهای بلک را که کمی بلند شده بود، شانه کرد. سپس کشوی عطرهایش را باز کرد و دو تا عطر برداشت. یکی را به لباسش و دیگری را به گردن و اندکی روی گونه هایش زد. آن بیچاره حواسش نبود و ناخواسته، ذره ای از عطر در چشم بلک رفت. بلک با همان چشمان بسته که داشت اذیت میشد، باتومش را برداشت و به جان آن سرباز افتاد. فحاشی میکرد و سر و صورت آن سرباز را کبود کرد! که چی؟ که چرا وقتی میخواستی به صورتم عطر بزنی، آن یکی دستت را جلوی چشمانم نگرفتی؟!! سرباز فلک زده را رها کرد و با غرور توام با توحشی که داشت، صاف و شق و رق از در خارج شد و سوار ماشینش شد و راننده راه افتاد. آن روز گذشت. حوالی غروب بود که ژنرال مایک به بلک گفت: «الان چند روزه که اون دو سه تا دختر اینجان. اگه از اونا چیزی درنمیاد، ولشون کُن بِرَن. فکر نکنم کاره ای باشن.» مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و به حرف آنها گوش میداد. بلک که انگار نمیخواست غرورش خُرد شود جواب داد: «همین کارو میخواستم بکنم. ولی دیشب یکی از دخترا وقتی خیلی کتک خورده بود و داشت بی هوش میشد...» مایک پرسید: «کدوم؟» بلک جواب داد: «همون که همش یازهرا و یاحسین میگفت، اسم یکیو به زبون آورد و غش کرد. برام جالب بود که بدونم اون کیه؟ و چرا اسم اونو آورد؟ وقتی به هوش اومد، ازش پرسیدم اون کیه؟ گفت خواهرمه! گفتم چه کاره است؟ گفت به ما چیزی نمیگه اما از وقتی شراب فروش شد، باهاش قطع رابطه کردیم.» مایک با تعجب پرسید: «خب که چی؟ یکی یه خواهری داره که شراب فروشه! الان چه دخلی به ما داره؟» بلک گفت: «خب نکته جالبش اینجاست که وقتی اسم خواهر اونو جلوی اون دو تا دختر دیگه آوردم، میشناختند اما گفتند اینا دروغ میگن که شراب فروشه! بلکه اون دختر تاجر مشروبات الکی هست! میگن از بس دختر قشنگی بوده، کنترلش سخت بوده. تا این که حوصله اش از دست خانواده اش سر میره و میزنه زیر همه چیز و حتی بخاطر بیزینس قوی که داشته و از خانواده اش که مذهبی بودند بریده و عضو داعش میشه!» تا اسم داعش آمد، مایک سیخ نشست. پرسید: «چی؟ داعش؟ خواهر همون که میگفت یازهرا و یاحسین؟» بلک گفت: «بله. داعش! از شما یه اجازه میخوام.» مایک گفت: «بگو!» بلک گفت: «اینو جزو پروژه های خودم حساب کنید. بسپاریدش به خودم. تَه و توشو درمیارم.» مایک گفت: «تو هم تا اسم شراب و زن و حالا هم داعش و این چیزا میشنوی، شاخکات تیز میشه! باشه. ولی زیاده روی نکن! من حوصله دردسر و جواب پس دادن ندارم.» ادامه...👇
🔥 [دستگاه های مختلف نظامی و اطلاعاتی، به دو شیوه در مراکز هدف کار میکنند. یا به صورت ماموریتی و یا به صورت پروژه ای! ماموریتی یعنی وقتی که از طرف آن سازمان نظامی یا اطلاعاتی، با مدیریت و استراتژی معین، برای ماموریت خاصی گماشته و یا فرستاده میشوند. اما پروژه ای یعنی وقتی یک نفر(بازنشسته نظامی یا اطلاعاتی و یا حتی غیربازنشسته اما در ساعات غیر کاری) به صورت شخصی، پروژه ای را برای خود تعریف کرده و پس از جاانداختن ضرورت و فوریت آن برای نهاد مربوطه، اقدام به انجام آن پروژه میکند. معمولا چون پشتیبانی خاصی از پروژه ای ها صورت نمیگیرد و باید همه چیز را خودشان بچینند و هزینه کنند، حق الزحمه آنها دو یا سه برابر و در مواردی، سی چهل برابر موارد ماموریتی است. اما خب، خطرات و مسائل حاشیه ای آن کم نیست و گاهی خیلی گزاف تمام میشود.] 🔥 مارشال با شنیدن این حرف، خیلی آرام و مصمم به کار خودش متمرکز شد. به توصیه بانو حنانه، مارشال روی یکی از گوشی های بلک کار کرد. با دو تا همکاری که در آن بخش داشت، شبانه روز روی بلک کار کردند. یکی از افراد مارشال: «فکر نکنم بشه همه تماس های این خط رو درآورد.» نفر دوم: «خیلی کم روشن میشه اما دو تا پیامک براش اومده که...» مارشال: «چی نوشته؟» نفر دوم: «مقدار زیادی پول جابجا شده. یکیش نوشته سیصد هزار دلار و دومیش هم نوشته صد و هشتاد هزار دلار منتقل شد!» مارشال با تعجب پرسید: «از کجا به کجا؟» نفر دوم: «کجا منتقل کردند معلوم نیست. اما کسی که پیام داده، در پیام های مشابهی که برای بقیه داده، مشخص میکنه که تاجر شراب هست.» مارشال: «پس بلک هنوز داره به طور غیرقانونی کار شراب رو با افراد زیادی دنبال میکنه! اصلا بخاطر همین... بسیار خوب... به کارتون برسید.» و این معاملات غیرعادی و غیرقانونی، نکته مهمی است که میتواند به لکه تبدیل شود. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🔥 ادامه قسمت امشب👇👇
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2 بلک آن شب گفته بود که دست و پای رباب را باز کنند. قدری به او راحت بگیرند. اجازه بدهند سر و صورتش را با آب تازه کند. دو سه لقمه غذا بخورد. وقتی رباب به خودش آمد، دید روی یک صندلی، جلوی بلک نشسته! بلک پای سمت راستش را روی صندلیش گذاشته و جلوی رباب ایستاده بود. کسیه را از روی سر رباب برداشت. وقتی رباب چشمانش را مالاند و توانست بهتر ببیند، چشمش به بلک خورد. -خب! از خواهرت بگو! -چه کارش دارید؟ شما از کجا خواهرمو میشناسید؟ -فکر کن میخوایم باهامون همکاری کنه! -اون شب که ریختین تو خونه ما و خونه همسایه‌مون، بخاطر این بود که خواهرمو دستگیر کنین! درست فهمیدم؟ بلک چک و چانه و لب و لوچه اش را کج کرد و گفت: «حوصلمو سر نبر!خواهرت کجاست؟ کجا میشه دیدش؟» رباب دستی به صورتش و جای زخمش کشید و گفت: «نمیدونم. واقعا نمیدونم. چون بعد از این که مادرمون مُرد، دیگه از اون خبر نداریم. بابامون هم گذاشت رفت. دیگه من خیلی تنها شدم. من و اون با هم فرق داریم. اون اصلا ایمان نداره. یک دختره بی ایمان که همه چیزشو پایِ معامله شراب گذاشت.» بلک تا این را شنید، بلند شد و صندلی را برداشت و آمد نزدیک رباب نشست و گفت: «همین جا استپ! پس تو هم میدونی که خواهرت دلال یا حتی میتونم بگم از تجار بزرگ شراب در عراق هست. اگه کمکم کنی که پیداش کنم، نه تنها برای تو خوب میشه، بلکه برای خواهرت هم خوب میشه. ما میخوایم باهاش قرارداد ببندیم. میخوایم باهاش تجارت کنیم. کاریش نداریم.» رباب گفت: «من راستشو گفتم که نمیدونم. ولی... ولی یکیو میشناسم که خیلی بهش نزدیکه. آدرس اونو میتونم پیدا کنم.» بلک لبخندی زد و گفت: «این خوبه... این خوبه... تا وقتی من با دوست خواهرت دیدار کنم، تو اینجا میمونی! ولی بخاطر این که حُسن نیتمو ثابت کنم، دستور میدم که اون دو تا دختر آزاد بشن!» رباب با شنیدن این حرف، قدری خیالش راحت شد. 🔺تل آویو- فرودگاه بن گوریون بن هور و ابومجد در بخش اختصاصی فرودگاه، رو به پنجره بزرگی که رو به باند فرودگاه بود، نشسته بودند و با هم حرف میزدند. -سرورم! اسم اباصالح را خیلی قشنگ و هوشمندانه انتخاب کردید. از این که خودتان هم به راه و روشی که در پیش گرفتید ایمان دارید، خوشحالم. -بن هور! تو شش هفت سال از من پذیرایی کردی! - من خودمو برای بیست سال مهمانی از شما آماده کرده بودم. چون خودت استعدادشو داری و زمینه اش داشتی، در شش هفت سال جمع شد. کلا هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! ابومجد خندید و سپس گفت: «بن هور! چطور میتونم محبتتو جبران کنم؟» -بگیر! حق خودت و مردمتو از حُکام جهان اسلام بگیر! حتی صادقانه بهت بگم؛ من هیچ مشکلی ندارم اگر بخوای بعدا به اسرائیل حمله کنی و حتی اولین جایی که بزنی، خونه بن هورِ پیر باشه! تو بگیر! کامل بگیر. -یه قول بهم بده! -هر چی شما بخواید! -قول بده اگر لازم شد و یا مستقر شدم، به محض این که دعوتت کردم، بیایی عراق! -اگر زنده بودم و جانی در بدن داشتم، حتما! -نکته ای دمِ رفتن هست که بهم نگفته باشی؟ -دو تا چیز مهم قبلا خیلی درباره اش حرف زدیم اما دوباره میخواستم بهت بگم؛ اولیش اینه که پس از بیعت اون 13 نفر با تو، ولشون نکن! مدیریتشون کن. اونا ظرفیت اینو دارن که هر کدومشون بعدا برات شاخ بشن و اذیتت کنند. -و دومی؟! -دومیش هم ایران! ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست. نمیتونی بگی هر کسی زبان و لحن و لهجه اش فارسی بود، ایرانی هست. نه! نصیحتی که منِ پیرمرد بهت دارم اینه که از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن، حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه، اما حتما وابسته به ایران هستند! -ایران از کی اینقدر خطرناک شد؟ -از وقتی که سفارت خونه اسرائیل رو از تهران جمع کردند. -دقیقا کی میشه؟ -وقتی که ایرانیها گفتن ما «ولایت فقیه» میخوایم! از اون موقع، همه‌چیز خراب شد و دیگه دنیا جای خوبی نیست. -باشه. حواسم هست. جوزف رو توجیه کن! تو دست و پام نباشه! -نیست. خیالت راحت! جوزف، بن هورِ دومه! به من قول داده که از من بیشتر به شما خدمت کنه! -نکته آخر! -من دقیقا همین‌جا دخترم... حیفا رو از دست دادم. کاری کن که تو رو از دست ندم! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(جمعه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت دوم را خواهیم داشت. (خلاصه قسمت های ۱۱ تا ۲۰) 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت دوم حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۶) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
بن‌هور به ابومجد: هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701976569805975432 👈 قابل توجه سوپرانقلابی‌هایی که شبانه‌روز به بهانه روشنگری و مطالبه‌گری و عدالت‌طلبی، از بالا تا پایین مملکت را میشورن و خشک میکنند.
بن‌هور به ابومجد: 《ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست.از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن،حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه،اما حتما وابسته به ایران هستند!》 رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701977227632569775 👈 وقتی باید اندیشه و امکانات و تمام همت ما معطوف مبارزه با استکبار جهانی باشد، ببینید یک عده سوپرانقلابی با و گل‌آلود کردن زیست مجازی، چه می‌دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم :.السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ.: :.:چهاردهمین نمایشواره کوچه های بنی هاشم:.: بزرگ ترین پروژه تئاتر محیطی داخل کشور در ایام فاطمیه مکان:تهران-خیابان ستارخان-جنب پمپ بنزین شهرآرا زمان:از۱۰ الی ۲۷ آذرماه ساعت:۱۷:۳۰ الی ۲۱:۳۰ .منتظر حضور گرم شما عزاداران حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها هستیم. "يا أمنا الحنونة أغيثينا" https://yek.link/Kuchehaye_banihashem
⛔️توجه لطفا⛔️ یکی از رفقا زحمت کشیدند و لینک قسمت های مختلف چندین رمان از بنده را در فرستادند. با کلیک کردن روی هر لینک میتوانید به راحتی آن قسمت را مطالعه کنید. لینک کانال تلگرام حدادپور جهرمی👇 https://t.me/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
🌷 ضمن تشکر از حدود ۳۴۴ نفری که خلاصه نویسی فرستادند؛ برنده مسابقه خلاصه نویسی ۱۰ قسمت دوم رمان حیفا۲ سرکار خانم هستند. براشون آرزوی موفقیت میکنیم و ان‌شاءالله دو کتاب به انتخاب خودشون تقدیم خواهد شد. خلاصه نویسی خانم بهرامی👇
بسم الله الرحمن الرحیم پس از چندین بار چاپ و بازدهی فوق العاده کتاب حیفا به نویسندگی جناب محمدرضا حدادپور جهرمی، حیفا ۲ در کانال خود نویسنده، هرشب قسمتی از آن درحال بارگذاری است و علاقه مندان میتوانند آن را مطالعه کنند. در ده قسمت گذشته داستان گفته شد که مارشال-یکی از فرماندهان ارتش آمریکا- پس از مدتی طولانی با اما و میا همسر و دخترش در اردن دیدار میکند و دوباره باید به ماموریت برود که با درخواست همراهی همسرش مواجه میشود. مارشال درخواست همسرش را رد میکند و به او میگوید به آمریکا بازگردد و خودش به عراق می آید. در پایگاه آمریکایی ها در عراق بن هور-پیرمرد یهودی- توجهش به مرد شیعه ای جلب میشود که جلوی عملیات عراقی ها بر علیه آمریکا را میگیرد و خیانت میکند. بن هور طالب آن مرد میشود. آمریکایی ها پس از یک عملیات سخت آن مرد را برای بن هور می آورند و بن هور پس از آزمایشاتی روی آن مرد-که نامش ابو مجد است-به آن اعتماد میکند و سعی دارد به ابو مجد بفهماند که او همان کسی است که انسان ها منتظر او هستند و او منجی بشریت است. ابو مجد شیعه ای است که تا درجه اجتهاد پیش رفته و آیت الله خامنه ای و سیستانی را محکوم به مماشات اهل سنت میداند. دقیقا در همان زمانی که آمریکایی ها با عراقی ها-ولید و تیمش-درگیر شدند تا ابو مجد را برای بن هور بیاورند یک روستا را ویران کردند که در آن روستا اما و میا هم حضور داشتند. چرا؟ چون به صورت مخفیانه آمده بودند تا مارشال را پیدا کنند و کنار او بمانند. و متاسفانه در این درگیری میا کشته میشود و بانو عاتکه-از شاگردان بانو حنانه-اما که زخمی شده بود را نجات میدهد و در سمت دیگر بانو رباب-دختر و شاگرد بانو حنانه-که به دستور ولید در حال عقب نشینی است دختری را بر سر راهش میبیند و او را نجات میدهد. وقتی اما چشم باز میکند بانو حنانه را میبیند و متوجه کشته شدن میا میشود و بانو حنانه به اما قول میدهد که کمکش کند. حالا مارشال متوجه غیب شدن ناگهانی خانواده اش شده و همراه جیمز-از سازمان سیا- که مسئول مراقبت از خوانواده اش بود مخفیانه به اردن میرود تا به دنبال زن و بچه اش بگردد. در ادامه داستان: مارشال و جیمز در اردن متوجه میشوند که اما و میا مخفیانه به عراق رفته اند و پس از پیدا کردن مسیری که اما و میا از طریق آن به عراق رفته اند خودشان هم از همان مسیر به سمت عراق برمیگردند تا سر نخی از همسر و فرزند مارشال در این راه پیدا کنند. در راه در نزدیکی روستا اتوبوس در یک قهوه خانه توقف میکند و جیمز پس از چند سوال از راننده اتوبوس متوجه میشود که دارند به مکان مورد نظر نزدیک میشوند و راننده را میکشد تا کسی از حضور دو نفر با لهجه آمریکایی اطلاع پیدا نکند. از آن طرف بانو حنانه شروع به آموزش دختری که بانو رباب نجات داد-لیلا-کرده و سعی میکند که مهر اما و لیلا را به دل هم بنشاند تا قلب هردو تسکین بیاید و تا حدودی موفق شده است. حالا بانو رباب نگران برای بانو عاتکه و رباب است چون بانو حنانه با مشورت با دوست ایرانی اش به عاتکه و رباب ماموریت داده تا افرادی که به دنبال اما می آیند را دنبال کنند چون طبق گفته دوست ایرانی شان نمیتوانند شخصی عادی باشند. از آنطرف مارشال و جیمز صبح زود هنگام نماز وارد روستا میشوند و به مسجد میروند تا اطلاعات به دست بیاورند. مانند سنی ها رفتار میکنند و نماز را میخوانند و پس از نماز پیش امام جماعت میروند و وقتی او متوجه میشود که مارشال و جیمز غریب هستند و جایی را ندارند آنها را به خانه اش دعوت میکند. امام جماعت دو مسافر را به دخترش میسپارد و آن دختر هم آنها را به خانه میبرد و حجره ای برای استراحت به آنها میدهد و برایشان صبحانه می آورد. مارشال که خسته و گرسنه بود شروع به خوردن میکند ولی جیمز میگوید که اینها خیلی مشکوک اند. و به بیرون حجره برای سرک کشیدن میرود و وقتی برمیگردد مارشال را بیهوش میبیند. سریع به بیرون میرود که به او حمله میشود و جیمز بیهوش روی زمین می افتد. کمی آنطرف تر در خانه بانو حنانه، بانو دو عکس به اما نشان میدهد. اما اولی را که جیمز بود نمی شناسد و با دیدن عکس دوم با خوشحالی میگوید همسرش است. بانو حنانه میگوید که آنها دنبال تو هستند و تو به زودی همسرت را میبینی. سپس بانو حنانه به دوست ایرانی اش-آقا محمد که منتظرش بودید😁-گفته های اما را انتقال میدهد و افسر اطلاعاتی هم میگوید روی آن دو نفر در حال تحقیق است. در خانه بانو عاتکه دو ماشین در وسط حیاط اماده حرکت است. یک ماشین جیمز در آن است و راننده اش ولید و دیگری مارشال در آن است و راننده اش بانو رباب. مقصد و مسیر هردو هم توسط افسر اطلاعاتی ایرانی مشخص شده است...
طرف دیگر داستان بن هور و ابومجد باهم به تلاویو رفته اند تا ابومجد به تحقیقات و مطالعه برای هدفی که بن هور به او گفته بود بپردازد. در مسیر خانه بن هور آنها درباره خوانواده هایشان صحبت میکنند و ابومجد میگوید نگران همسر و دخترانش است و از بن هور درباره خانواده اش سوال میکند. بن هور هم درباره دو دخترش که یکی در عراق کشته شده و دیگری در افغانستان صحبت میکند و میگوید دو دختر دیگر دارد که یکی اکنون روی ایران کار میکند و دیگری... از آنطرف ولید پس از چند ساعت رانندگی برای حاجتی ماشین را در منطقه ای خلوت نگه میدارد و از عقب ماشین بطری آب را برمیدارد و جیمز را همچنان بیهوش میبیند. پس از اتمام کارش وقتی بطری آب را میخواد سر جایش بگذارد در کمال تعجب میبیند جیمز نیست. در همان لحظه ضربه ای محکم به سرش میخورد و بیهوش میشود. این در حالی است که رباب طبق نقشه به خانه ای در نزدیکی بغداد میرود و مارشال آنجا میگذارد. حنانه به اما میگوید که شوهرش را آورده و پیش او برود و به او بگوید تا هروقت خواست میتوانید اینجا بمانید و شوهرت هم میتواند هروقت خواست برود دنبال کارهایش و به دیدنت بیاید. اما پیش مارشال میرود و پس از به هوش آمدن مارشال همه اتفاقات را تعریف میکند. مارشال هم با بانو حنانه صحبت میکند و قرار بر این میشود که اما پیش لیلا و بانو حنانه بماند و مارشال چند وقت یکبار بیاید و لیلا و اما را ببیند. در این بین بانو حنانه و رباب متوجه میشوند که برای ولید اتفاقی افتاده. بانو حنانه کار را به چوپانی واگذار میکند و میگوید هویتش برای ما فاش شده و به درد ما نمیخورد او را به ایرانی ها بسپار. آن چوپان که همان بانو عاتکه است در یک خرابه ای جیمز و ولید زخمی را پیدا میکند و پس از زد و خورد با جیمز او را بیهوش میکند و منتظر ایرانی ها میماند تا بیایند و او را ببرند سپس با ولید برگشتند و ولید از بانو حنانه خواست تا تکلیفش را مشخص کند چون خیلی وقت است که دلداده رباب شده است. و ولید با بی توجهی رباب مواجه میشود. حالا بیشتر از پنج سال گذشته، اما و مارشال ماهی یکی دوبار یکدیگر را میبینند و لیلا حسابی خودش را در دل آنها جا کرده. از طرفی لیلا حسابی دارد توسط بانو حنانه آموزش میبیند و در آینده کسی میشود بهتر از بانو رباب و عاتکه... ولید هم با نیروهای داعشی درگیر است و با شرطی از طرف رباب مواجه شده است. رباب گفت تا داعش در عراق است من نمیتوانم به ازدواج فکرکنم و تا نابودی داعش به کسی جز ولید فکر نمیکنم. و همین برای ولید کافی بود. بن هور هم در این پنج سال حسابی روی ابو مجد کار کرده بود و هرروز بیشتر به انتخابش امیدوار میشد. بن هور میخواست یک مسلمان، یک انسان پاک که همه بتوانند به آن اعتماد کنند را به عنوان مهدی به جهان نشان بدهد. چون بن هور میداند دیگر افراد و گروههای سیاه مانند داعش نمی توانند کاری کنند و آنها را به هدفشان برسانند. البته که ابومجد زمینه و توانایی این کار را دارد. ابو مجد میگوید باید ایران و مرجعیت عراق و مهدی هایی که تا کنون فرستاده شده و پیروانی دارند همگی نابود بشنود چون او کل جامعه اسلامی را میخواهد نه بخشی از آن را. ابو مجد به بن هور میگوید که باید کاری کند تا سیزده مهدی و پسر مهدی که وجود دارد با پیروانشان همگی با او بیعت کنند. بن هور با اینکه میدانست تصمیم خطرناک و پر ریسکی است قبول کرد که این کار را بکند. بن هور این تصمیم را با دو نفر از بزرگان یهود یعنی عفر و ابیر در میان گذاشت. برای آن دو نفر سخت بود که این را بپذیرند و تلاششان را برای یک تصمیم پر ریسک به باد دهند. بن هور برای قانع کردن آنها گفت:« ابو مجد خیلی سرسخته ولی بیراه نمیگه میگه من میشم مهدی چهاردهم. همون که همه منتظرشن. همون که تا الان سیزده نفر رو فرستادیم تا برای اون بیعت بگیرند.» و باز ادامه داد«ابو مجد میگه این سیزده نفر رو به من معرفی کنید بیان با من بیعت کنند. ۱۴ تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد ۱۴ مورد توجه شیعیان. این ۱۳ نفر رو به ۱۳ عمارت اسلامی منصوب میکنیم ولی همه تحت نظر یک نفر و اون هم ابومجد» با صحبتهای ابو مجد آنها به فکر فرو رفتند. و بن هور آنجا را ترک کرد. بن هور آنقدر روی ابومجد تلاش کرده بود و شیفته او شده بود که به سرش زده بود و میخواست اسلام بیاورد! در عراق، مقر فرماندهی آمریکا، فرماندهان متوجه حرکات مشکوکی در یک منطقه توسط عراقی ها شده بودند و اعتقاد داشتند که هر حرکتی که هست در دو کوچه ای مشکوک اتفاق میفتد که جیمز هم در نزدیکی این منطقه مفقود شده است. مارشال وقتی متوجه شد منظور فرماندهان کجاست حسابی شکه و نگران شد چون دقیقا نزدیک خانه ای بود که همسرش و آن عراقی هایی که به آنها کمک کرده بودند در آنجا ساکن بودند. رئیسشان گفت که چند تیم ماهر به آنجا بروند و همه را دستگیر کنند و بیاورند. مارشال خیلی بهم ریخت ولی اگر کاری میکرد اوضاع بدتر میشد...
یک تیم ماهر درست در زمانی که بانو حنانه برای کاری از خانه خارج شد، به راه افتاد. رباب و دو خانم دیگر درحال غذا خوردن بودند. در این حین رباب متوجه شد که خبرهایی است. سریع با دو خانم دیگر همه شواهد و مدارک را جمع و جور کردند و با شکستن شیشه عطری، راه را برای تشخیص سگهای نگهبان بستند.رباب اما و لیلا را از راه مخفی فراری داد و به لیلا گفت طبق آموزشهایی که دیده عمل کند تا بانو حنانه به دنبالشان بیاید. ماموران آمدند و بدون اینکه چیز مشکوکی پیدا کنند رباب و دو خانم دیگر را دستگیر کردند و به مقر فرماندهی بردند و وقایع را برای فرمانده شان-مایک-شرح دادند و گفتند چیز مشکوکی نبود و همه آنها عراقی بودند. مایک که حسابی ناامید بود از اینکه چیزی پیدا نکرده کار را به بلک-یکی از فرماندهان خشن-سپرد و گفت او از آنها بازجویی کند. بانو حنانه که متوجه وقایع شد همراه بانو عاتکه به دنبال اما و لیلا رفت و آنها را در خانه امن یافت. به بانو عاتکه گفت به محله خودشان برود و اگر مارشال به آنجا آمد به او بگوید که جای اما و لیلا امن است. به عاتکه گوشزد کرد که حتما ان محله زیر نظر است و مراقب باشد. عاتکه به وظیفه اش عمل کرد و وقتی مارشال پنهانی آمده بود تا خبری بگیرد به او گفت که جایشان امن است. در تلاویو، خانه بن هور، ابیر تماس گرفت و گفت با تصمیمت موافقت کردیم ولی همه مسئولیت گردن توست و تبعاتش هم با توست. وقتی بن هور با ابومجد میخواست حرف بزند او گفت به من ابومجد نگویید چون اسمی از ابومجد در منابع به چشم نخورده من اباصالح هستم! پس از دو روز با رعایت اصول امنیتی مارشال اما را دید و به او گفت که بانو حنانه در حق ما خیلی لطف کرده و شاید بتواند دخترش را نجات دهد. دو روز بعد فرمانده مایک به بلک گفت که از آن خانمها چیزی گیر نمی آید و آنها را رها کند. بلک پاسخ داد من هم همین فکر را داشتم ولی یکی از آنها در بین شکنجه نام یکی را برد و گفت خواهرش است.وقتی از دو نفر دیگر پرسیدم گفتند که شراب فروشه و اون رو ترد کردند و اون عضو داعش شده. بلک به فرمانده مایک گفت که روی پروژه خواهر این دختر-رباب- خودش به صورت شخصی کار میکند. و آن دو دختر دیگر را آزاد میکند. پس از آن مارشال با راهنمایی های بانو حنانه دارد تلاش میکند تا جوری رباب را از چنگال بلک آزاد کند... در همین حین ابومجد داشت از بن هور و شاگردش جوزف خداحافظی میکرد تا برای شروع کارش به عراق بیاید...
صد دفعه گفتم فعلا نزنین نترکونین تا رمان حیفا۲ تموم بشه اما صبر نکردن و شروع به زدن این جک و جونورا کردن😅😐 بچه ها لطفا هماهنگ تر 😉 هنوز ۱۰ قسمت دیگه مونده
🔹سلام حاج آقا اونجایی که ابومجد اسم جدیدشو عنوان می کنه واقعاً چشمای آدم چار تا میشه و پشت آدم می لرزه.همیشه فکر می کردم یهود با رسانه و اشاعه فحشا یا ترورای مخفیانه قصد ضربه زدن به کشورمو داره.واقعا حتی یه درصدم به امام زمان ساختگی فکر نکرده بودم.تو این وانفسای فتنه و شک و تردید فقط و فقط باید به ولایت فقیه چنگ انداخت وگرنه موج گمراهی تورو با خودش میبره به قعر جهنم.خدا لعنت کنه یهود و... 🔹سلام راجع به شخصیت ابومجد هنوز نظری ندارم و قضاوتی نمیکنم فقط اینو می‌دونم که قطعا بن هورهای زیادی در هر دوره زمانی وجود دارن که کار مسلمین و مصلحین عالم همیشه گره میخوره . گاهی بن هور را با معاویه و عمروعاص مقایسه میکنم در نیرنگ و فتنه گری ولی باز میبینم اونا انگشت کوچیکه بن هور نمیشن چون معاویه برای حکومت پسرش خبط وخطاهایی انجام داد در صورتیکه بن هور دختراش رو طوری تربیت می‌کنه که تا پای سلاخی شدن میرن و پدره بخاطر اهدافش راضی هست ویا عمروعاص بخاطر حفظ جونش در جنگ کشف عورت می‌کنه وقتی این موجودات ‌منظورم امثال بن هورهاست میبینم فقط میگم بمیرم برای رهبر که یک تنه باید مقابل اینها ایستادگی کنند البته که تنها نیستن ویاری امام زمان را دارن ولی خیلی سخته بعد بازم خودمو دلداری میدم که ما هم امثال شیخ زکزاکی رو داریم که ده میلیون شیعه تربیت کرده و پسرانش رو از دست داده وخودش وهمسرش چقدر سختی و زندانی کشیدن امیدوارم امثال ایشون درجبهه مقابل بن هور ها زیاد باشن 🔹سلام وقتتون بخیر نمیدونم چرا میگن ترسیدیم!واقعا چیز ترسناکی نداره. ولی در عوض شگفت انگیزه که چطور آدمیزاد به قعر چاه تباهی سقوط میکنه.خیلی هیجان انگیزه من هرکدوم از کتاباتونو که میخونم خودمو میذارم جای تک تک شخصیتهای داستان😅قشنگ وارد داستان میشم. خیلی دوست دارم که جای محمد باشم یا حتی حیفا! دوست دارم اون آزمایشگاهی که توی کتاب نه گفتین ببینم و با آدمی مثل ماهدخت آشنا بشم😅واقعااااا هیجان انگیزه. من زبان عبری میخونم و یکم به دنیای یهود آشنایی دارم. نمیدونم چرا انقدر منو میکشه توی خودش. آدمای عجیب غریبی هستن،پر از خباثت،پر از پلیدی،پر از کینه از تمام ملتها،آدمایی که هیچی واسشون مهم نیست و راحت میتونن از همه چیزشون بگذرن مثل بن هور! دمتون گرم کارتون خیلی عالیه🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🔹بنظرم این حیفاترسناک تره،میدونی چرا .چون اعتقادی هستش. اون حیفا عملی بود جنگی بود منطقه ای بود یه سری امثال حاج قاسم و مدافع حرم و...مقاومت ... رفتن وایستادن دفاع کردن کاررو ب رهبری حضرت آقا مدیریت کردن اما اینی ک دارن علم می‌کنند خودت باید بیای تومعرکه برای تک تک آدما خودشون یعنی خودت بری از دین ودنیات دفاع کنی ازاعتقادات از چیزایی ک شنیدی و ایمان داری و حالا یکی میاد رنگی وشبهه دارش میکنه فقط وفقط مبانی و کتابهای رهبری والسلام یه چیزی هم بگم ک حاج قاسم گفت تمام علمای دنیا ی طرف باشن من هرجا ک حضرت آقا وایسته وایمیستم، یه چیزی بگم نکته ی آخر، برای حیفا ۱ دختر بن هور اومد وسط. اما حیفا۲،بن هور باتمام سن وکهولت،تجربه اعتبار ویهودی ترین یهودی.. جنگ اعتقادی ومبنایی تمام عیاریست از سمت دشمن اگر باکلام رهبری بیدارشدیم ومبنارادرست کردیم ک هیچ الحمدلله وگرنه بالگدها ونقشه های ابومجد وبن هور میریم ته جهنم ی دوست ولایی دارم ک خانم ۳تا بچه داره،ی کتاب خونه داره ، باهاش صحبت کردم ک مبنا رو درست کنم وچجوری کتاب حضرت آقا( در مورد اندیشه کلی در قرآن ) رو ک سخنران حضرت آقا هستش برای ۳۰شب ماه رمضون ک ۴۰ سال پیش هستش . کتاب جالبی ست تازه دست گرفتم.( پیشنهاد برای دوستان) الهم اجعل عواقب امورنا خیرا الهم الارنا الاشیا کماهی الهم لئن قلبی لولی امرک 🔹سلام اولش از اینکه زن ی آمریکایی دشمن متجاوز رو جمع و جور کردن و تر و خشک کردن حرصم میگرفت ولی حالا میبینم با چه درایتی توی ارتش آمریکا ی جاسوس درست کردن ایول همونجوری که بن هور سرباز برای اربابش پیدا میکنه و تربیت میکنه بانو حنانه هم برای اربابش سرباز پیدا و تربیت میکنه اصل قصه همینه یارکشی برای ارباب هامون اونا برای ارباب خودشون ما هم برای ارباب خودمون باید دید آخر داستان کی بیشتر یار جمع میکنه صد البته که (کم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة ) 🔹سلام حاج آقا. امروز دعای ندبه برام خیلی فرق داشت. اونجایی که میگفتیم( این بقیة الله) یاد داستان حیفا2 میافتادم. امام زمان........ ابومجد یا به قول خودش اباصالح....... چقدر امام زمانمون مظلومه... اصلا امروز یه جور خاصی پریشونمااااااااااااا
🌿 یک نفر یه نصیحتی بهم کرد که پشتش کلی آرامش بود؛ می‌گفت: «سوزنت گیر نکنه روی آدما، روی حرفا، روی اتفاقا، فقط رها کن؛ نیازی نیست دنبال تحلیل هرچیزی باشی...»
🌱 به فردی که ناراحته چی بگیم؟ ۱- تو برای من مهمی و من هرکاری از دستم برمیاد برات انجام میدم. ۲- چیزی که درگیرش هستی باید خیلی سخت باشه. ۳- اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست. ۴- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟ ۵- دوستت دارم (بدون اینکه بعدش از کلمه “اما و اگر” استفاده کنید). ‏۶- میتونیم کنارهم تو سکوت بشینیم اگر دلت میخواد. ۷- ممکنه الان حرفم برات غیر قابل باور باشه ولی بهت قول میدم حس تو تغییر میکنه. ۸- شاید نتونم درکت کنم که دقیقاً چه حسی داری ولی من مراقبتم و میخوام کمکت کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا