🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2
بلک آن شب گفته بود که دست و پای رباب را باز کنند. قدری به او راحت بگیرند. اجازه بدهند سر و صورتش را با آب تازه کند. دو سه لقمه غذا بخورد. وقتی رباب به خودش آمد، دید روی یک صندلی، جلوی بلک نشسته!
بلک پای سمت راستش را روی صندلیش گذاشته و جلوی رباب ایستاده بود. کسیه را از روی سر رباب برداشت. وقتی رباب چشمانش را مالاند و توانست بهتر ببیند، چشمش به بلک خورد.
-خب! از خواهرت بگو!
-چه کارش دارید؟ شما از کجا خواهرمو میشناسید؟
-فکر کن میخوایم باهامون همکاری کنه!
-اون شب که ریختین تو خونه ما و خونه همسایهمون، بخاطر این بود که خواهرمو دستگیر کنین! درست فهمیدم؟
بلک چک و چانه و لب و لوچه اش را کج کرد و گفت: «حوصلمو سر نبر!خواهرت کجاست؟ کجا میشه دیدش؟»
رباب دستی به صورتش و جای زخمش کشید و گفت: «نمیدونم. واقعا نمیدونم. چون بعد از این که مادرمون مُرد، دیگه از اون خبر نداریم. بابامون هم گذاشت رفت. دیگه من خیلی تنها شدم. من و اون با هم فرق داریم. اون اصلا ایمان نداره. یک دختره بی ایمان که همه چیزشو پایِ معامله شراب گذاشت.»
بلک تا این را شنید، بلند شد و صندلی را برداشت و آمد نزدیک رباب نشست و گفت: «همین جا استپ! پس تو هم میدونی که خواهرت دلال یا حتی میتونم بگم از تجار بزرگ شراب در عراق هست. اگه کمکم کنی که پیداش کنم، نه تنها برای تو خوب میشه، بلکه برای خواهرت هم خوب میشه. ما میخوایم باهاش قرارداد ببندیم. میخوایم باهاش تجارت کنیم. کاریش نداریم.»
رباب گفت: «من راستشو گفتم که نمیدونم. ولی... ولی یکیو میشناسم که خیلی بهش نزدیکه. آدرس اونو میتونم پیدا کنم.»
بلک لبخندی زد و گفت: «این خوبه... این خوبه... تا وقتی من با دوست خواهرت دیدار کنم، تو اینجا میمونی! ولی بخاطر این که حُسن نیتمو ثابت کنم، دستور میدم که اون دو تا دختر آزاد بشن!»
رباب با شنیدن این حرف، قدری خیالش راحت شد.
🔺تل آویو- فرودگاه بن گوریون
بن هور و ابومجد در بخش اختصاصی فرودگاه، رو به پنجره بزرگی که رو به باند فرودگاه بود، نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
-سرورم! اسم اباصالح را خیلی قشنگ و هوشمندانه انتخاب کردید. از این که خودتان هم به راه و روشی که در پیش گرفتید ایمان دارید، خوشحالم.
-بن هور! تو شش هفت سال از من پذیرایی کردی!
- من خودمو برای بیست سال مهمانی از شما آماده کرده بودم. چون خودت استعدادشو داری و زمینه اش داشتی، در شش هفت سال جمع شد. کلا هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون!
ابومجد خندید و سپس گفت: «بن هور! چطور میتونم محبتتو جبران کنم؟»
-بگیر! حق خودت و مردمتو از حُکام جهان اسلام بگیر! حتی صادقانه بهت بگم؛ من هیچ مشکلی ندارم اگر بخوای بعدا به اسرائیل حمله کنی و حتی اولین جایی که بزنی، خونه بن هورِ پیر باشه! تو بگیر! کامل بگیر.
-یه قول بهم بده!
-هر چی شما بخواید!
-قول بده اگر لازم شد و یا مستقر شدم، به محض این که دعوتت کردم، بیایی عراق!
-اگر زنده بودم و جانی در بدن داشتم، حتما!
-نکته ای دمِ رفتن هست که بهم نگفته باشی؟
-دو تا چیز مهم قبلا خیلی درباره اش حرف زدیم اما دوباره میخواستم بهت بگم؛ اولیش اینه که پس از بیعت اون 13 نفر با تو، ولشون نکن! مدیریتشون کن. اونا ظرفیت اینو دارن که هر کدومشون بعدا برات شاخ بشن و اذیتت کنند.
-و دومی؟!
-دومیش هم ایران! ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست. نمیتونی بگی هر کسی زبان و لحن و لهجه اش فارسی بود، ایرانی هست. نه! نصیحتی که منِ پیرمرد بهت دارم اینه که از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن، حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه، اما حتما وابسته به ایران هستند!
-ایران از کی اینقدر خطرناک شد؟
-از وقتی که سفارت خونه اسرائیل رو از تهران جمع کردند.
-دقیقا کی میشه؟
-وقتی که ایرانیها گفتن ما «ولایت فقیه» میخوایم! از اون موقع، همهچیز خراب شد و دیگه دنیا جای خوبی نیست.
-باشه. حواسم هست. جوزف رو توجیه کن! تو دست و پام نباشه!
-نیست. خیالت راحت! جوزف، بن هورِ دومه! به من قول داده که از من بیشتر به شما خدمت کنه!
-نکته آخر!
-من دقیقا همینجا دخترم... حیفا رو از دست دادم. کاری کن که تو رو از دست ندم!
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️
فرداشب(جمعه) انتشار حیفا۲ را نداریم.
به جاش خلاصه ۱۰ قسمت دوم را خواهیم داشت. (خلاصه قسمت های ۱۱ تا ۲۰)
👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت دوم حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍
تا فردا ظهر(ساعت۱۶) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
#حیفا۲
#خلاصه_نویسی
بنهور به ابومجد: هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون!
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701976569805975432
👈 قابل توجه سوپرانقلابیهایی که شبانهروز به بهانه روشنگری و مطالبهگری و عدالتطلبی، از بالا تا پایین مملکت را میشورن و خشک میکنند.
بنهور به ابومجد: 《ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست.از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن،حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه،اما حتما وابسته به ایران هستند!》
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701977227632569775
👈 وقتی باید اندیشه و امکانات و تمام همت ما معطوف مبارزه با استکبار جهانی باشد، ببینید یک عده سوپرانقلابی با #جابجا_کردن_اولویت_ها و گلآلود کردن زیست مجازی، چه #پاس_گل_هایی_به_دشمن میدهند.
بسم الله الرحمن الرحیم
:.السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ.:
:.:چهاردهمین نمایشواره کوچه های بنی هاشم:.:
بزرگ ترین پروژه تئاتر محیطی داخل کشور در ایام فاطمیه
مکان:تهران-خیابان ستارخان-جنب پمپ بنزین شهرآرا
زمان:از۱۰ الی ۲۷ آذرماه
ساعت:۱۷:۳۰ الی ۲۱:۳۰
.منتظر حضور گرم شما عزاداران حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها هستیم.
"يا أمنا الحنونة أغيثينا"
https://yek.link/Kuchehaye_banihashem
⛔️توجه لطفا⛔️
یکی از رفقا زحمت کشیدند و لینک قسمت های مختلف چندین رمان از بنده را در #تلگرام فرستادند. با کلیک کردن روی هر لینک میتوانید به راحتی آن قسمت را مطالعه کنید.
لینک کانال تلگرام حدادپور جهرمی👇
https://t.me/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
🌷 ضمن تشکر از حدود ۳۴۴ نفری که خلاصه نویسی فرستادند؛
برنده مسابقه خلاصه نویسی ۱۰ قسمت دوم رمان حیفا۲ سرکار خانم #محدثه_بهرامی هستند.
براشون آرزوی موفقیت میکنیم و انشاءالله دو کتاب به انتخاب خودشون تقدیم خواهد شد.
خلاصه نویسی خانم بهرامی👇
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از چندین بار چاپ و بازدهی فوق العاده کتاب حیفا به نویسندگی جناب محمدرضا حدادپور جهرمی، حیفا ۲ در کانال خود نویسنده، هرشب قسمتی از آن درحال بارگذاری است و علاقه مندان میتوانند آن را مطالعه کنند.
در ده قسمت گذشته داستان گفته شد که مارشال-یکی از فرماندهان ارتش آمریکا- پس از مدتی طولانی با اما و میا همسر و دخترش در اردن دیدار میکند و دوباره باید به ماموریت برود که با درخواست همراهی همسرش مواجه میشود. مارشال درخواست همسرش را رد میکند و به او میگوید به آمریکا بازگردد و خودش به عراق می آید. در پایگاه آمریکایی ها در عراق بن هور-پیرمرد یهودی- توجهش به مرد شیعه ای جلب میشود که جلوی عملیات عراقی ها بر علیه آمریکا را میگیرد و خیانت میکند. بن هور طالب آن مرد میشود. آمریکایی ها پس از یک عملیات سخت آن مرد را برای بن هور می آورند و بن هور پس از آزمایشاتی روی آن مرد-که نامش ابو مجد است-به آن اعتماد میکند و سعی دارد به ابو مجد بفهماند که او همان کسی است که انسان ها منتظر او هستند و او منجی بشریت است. ابو مجد شیعه ای است که تا درجه اجتهاد پیش رفته و آیت الله خامنه ای و سیستانی را محکوم به مماشات اهل سنت میداند.
دقیقا در همان زمانی که آمریکایی ها با عراقی ها-ولید و تیمش-درگیر شدند تا ابو مجد را برای بن هور بیاورند یک روستا را ویران کردند که در آن روستا اما و میا هم حضور داشتند. چرا؟ چون به صورت مخفیانه آمده بودند تا مارشال را پیدا کنند و کنار او بمانند. و متاسفانه در این درگیری میا کشته میشود و بانو عاتکه-از شاگردان بانو حنانه-اما که زخمی شده بود را نجات میدهد و در سمت دیگر بانو رباب-دختر و شاگرد بانو حنانه-که به دستور ولید در حال عقب نشینی است دختری را بر سر راهش میبیند و او را نجات میدهد. وقتی اما چشم باز میکند بانو حنانه را میبیند و متوجه کشته شدن میا میشود و بانو حنانه به اما قول میدهد که کمکش کند.
حالا مارشال متوجه غیب شدن ناگهانی خانواده اش شده و همراه جیمز-از سازمان سیا- که مسئول مراقبت از خوانواده اش بود مخفیانه به اردن میرود تا به دنبال زن و بچه اش بگردد.
در ادامه داستان:
مارشال و جیمز در اردن متوجه میشوند که اما و میا مخفیانه به عراق رفته اند و پس از پیدا کردن مسیری که اما و میا از طریق آن به عراق رفته اند خودشان هم از همان مسیر به سمت عراق برمیگردند تا سر نخی از همسر و فرزند مارشال در این راه پیدا کنند. در راه در نزدیکی روستا اتوبوس در یک قهوه خانه توقف میکند و جیمز پس از چند سوال از راننده اتوبوس متوجه میشود که دارند به مکان مورد نظر نزدیک میشوند و راننده را میکشد تا کسی از حضور دو نفر با لهجه آمریکایی اطلاع پیدا نکند.
از آن طرف بانو حنانه شروع به آموزش دختری که بانو رباب نجات داد-لیلا-کرده و سعی میکند که مهر اما و لیلا را به دل هم بنشاند تا قلب هردو تسکین بیاید و تا حدودی موفق شده است. حالا بانو رباب نگران برای بانو عاتکه و رباب است چون بانو حنانه با مشورت با دوست ایرانی اش به عاتکه و رباب ماموریت داده تا افرادی که به دنبال اما می آیند را دنبال کنند چون طبق گفته دوست ایرانی شان نمیتوانند شخصی عادی باشند.
از آنطرف مارشال و جیمز صبح زود هنگام نماز وارد روستا میشوند و به مسجد میروند تا اطلاعات به دست بیاورند. مانند سنی ها رفتار میکنند و نماز را میخوانند و پس از نماز پیش امام جماعت میروند و وقتی او متوجه میشود که مارشال و جیمز غریب هستند و جایی را ندارند آنها را به خانه اش دعوت میکند. امام جماعت دو مسافر را به دخترش میسپارد و آن دختر هم آنها را به خانه میبرد و حجره ای برای استراحت به آنها میدهد و برایشان صبحانه می آورد.
مارشال که خسته و گرسنه بود شروع به خوردن میکند ولی جیمز میگوید که اینها خیلی مشکوک اند. و به بیرون حجره برای سرک کشیدن میرود و وقتی برمیگردد مارشال را بیهوش میبیند. سریع به بیرون میرود که به او حمله میشود و جیمز بیهوش روی زمین می افتد.
کمی آنطرف تر در خانه بانو حنانه، بانو دو عکس به اما نشان میدهد. اما اولی را که جیمز بود نمی شناسد و با دیدن عکس دوم با خوشحالی میگوید همسرش است. بانو حنانه میگوید که آنها دنبال تو هستند و تو به زودی همسرت را میبینی. سپس بانو حنانه به دوست ایرانی اش-آقا محمد که منتظرش بودید😁-گفته های اما را انتقال میدهد و افسر اطلاعاتی هم میگوید روی آن دو نفر در حال تحقیق است.
در خانه بانو عاتکه دو ماشین در وسط حیاط اماده حرکت است. یک ماشین جیمز در آن است و راننده اش ولید و دیگری مارشال در آن است و راننده اش بانو رباب. مقصد و مسیر هردو هم توسط افسر اطلاعاتی ایرانی مشخص شده است...
طرف دیگر داستان بن هور و ابومجد باهم به تلاویو رفته اند تا ابومجد به تحقیقات و مطالعه برای هدفی که بن هور به او گفته بود بپردازد.
در مسیر خانه بن هور آنها درباره خوانواده هایشان صحبت میکنند و ابومجد میگوید نگران همسر و دخترانش است و از بن هور درباره خانواده اش سوال میکند. بن هور هم درباره دو دخترش که یکی در عراق کشته شده و دیگری در افغانستان صحبت میکند و میگوید دو دختر دیگر دارد که یکی اکنون روی ایران کار میکند و دیگری...
از آنطرف ولید پس از چند ساعت رانندگی برای حاجتی ماشین را در منطقه ای خلوت نگه میدارد و از عقب ماشین بطری آب را برمیدارد و جیمز را همچنان بیهوش میبیند. پس از اتمام کارش وقتی بطری آب را میخواد سر جایش بگذارد در کمال تعجب میبیند جیمز نیست. در همان لحظه ضربه ای محکم به سرش میخورد و بیهوش میشود. این در حالی است که رباب طبق نقشه به خانه ای در نزدیکی بغداد میرود و مارشال آنجا میگذارد. حنانه به اما میگوید که شوهرش را آورده و پیش او برود و به او بگوید تا هروقت خواست میتوانید اینجا بمانید و شوهرت هم میتواند هروقت خواست برود دنبال کارهایش و به دیدنت بیاید. اما پیش مارشال میرود و پس از به هوش آمدن مارشال همه اتفاقات را تعریف میکند. مارشال هم با بانو حنانه صحبت میکند و قرار بر این میشود که اما پیش لیلا و بانو حنانه بماند و مارشال چند وقت یکبار بیاید و لیلا و اما را ببیند. در این بین بانو حنانه و رباب متوجه میشوند که برای ولید اتفاقی افتاده. بانو حنانه کار را به چوپانی واگذار میکند و میگوید هویتش برای ما فاش شده و به درد ما نمیخورد او را به ایرانی ها بسپار. آن چوپان که همان بانو عاتکه است در یک خرابه ای جیمز و ولید زخمی را پیدا میکند و پس از زد و خورد با جیمز او را بیهوش میکند و منتظر ایرانی ها میماند تا بیایند و او را ببرند سپس با ولید برگشتند و ولید از بانو حنانه خواست تا تکلیفش را مشخص کند چون خیلی وقت است که دلداده رباب شده است. و ولید با بی توجهی رباب مواجه میشود.
حالا بیشتر از پنج سال گذشته، اما و مارشال ماهی یکی دوبار یکدیگر را میبینند و لیلا حسابی خودش را در دل آنها جا کرده. از طرفی لیلا حسابی دارد توسط بانو حنانه آموزش میبیند و در آینده کسی میشود بهتر از بانو رباب و عاتکه...
ولید هم با نیروهای داعشی درگیر است و با شرطی از طرف رباب مواجه شده است. رباب گفت تا داعش در عراق است من نمیتوانم به ازدواج فکرکنم و تا نابودی داعش به کسی جز ولید فکر نمیکنم. و همین برای ولید کافی بود.
بن هور هم در این پنج سال حسابی روی ابو مجد کار کرده بود و هرروز بیشتر به انتخابش امیدوار میشد. بن هور میخواست یک مسلمان، یک انسان پاک که همه بتوانند به آن اعتماد کنند را به عنوان مهدی به جهان نشان بدهد. چون بن هور میداند دیگر افراد و گروههای سیاه مانند داعش نمی توانند کاری کنند و آنها را به هدفشان برسانند. البته که ابومجد زمینه و توانایی این کار را دارد. ابو مجد میگوید باید ایران و مرجعیت عراق و مهدی هایی که تا کنون فرستاده شده و پیروانی دارند همگی نابود بشنود چون او کل جامعه اسلامی را میخواهد نه بخشی از آن را. ابو مجد به بن هور میگوید که باید کاری کند تا سیزده مهدی و پسر مهدی که وجود دارد با پیروانشان همگی با او بیعت کنند. بن هور با اینکه میدانست تصمیم خطرناک و پر ریسکی است قبول کرد که این کار را بکند. بن هور این تصمیم را با دو نفر از بزرگان یهود یعنی عفر و ابیر در میان گذاشت. برای آن دو نفر سخت بود که این را بپذیرند و تلاششان را برای یک تصمیم پر ریسک به باد دهند. بن هور برای قانع کردن آنها گفت:« ابو مجد خیلی سرسخته ولی بیراه نمیگه میگه من میشم مهدی چهاردهم. همون که همه منتظرشن. همون که تا الان سیزده نفر رو فرستادیم تا برای اون بیعت بگیرند.»
و باز ادامه داد«ابو مجد میگه این سیزده نفر رو به من معرفی کنید بیان با من بیعت کنند. ۱۴ تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد ۱۴ مورد توجه شیعیان. این ۱۳ نفر رو به ۱۳ عمارت اسلامی منصوب میکنیم ولی همه تحت نظر یک نفر و اون هم ابومجد» با صحبتهای ابو مجد آنها به فکر فرو رفتند. و بن هور آنجا را ترک کرد. بن هور آنقدر روی ابومجد تلاش کرده بود و شیفته او شده بود که به سرش زده بود و میخواست اسلام بیاورد!
در عراق، مقر فرماندهی آمریکا، فرماندهان متوجه حرکات مشکوکی در یک منطقه توسط عراقی ها شده بودند و اعتقاد داشتند که هر حرکتی که هست در دو کوچه ای مشکوک اتفاق میفتد که جیمز هم در نزدیکی این منطقه مفقود شده است. مارشال وقتی متوجه شد منظور فرماندهان کجاست حسابی شکه و نگران شد چون دقیقا نزدیک خانه ای بود که همسرش و آن عراقی هایی که به آنها کمک کرده بودند در آنجا ساکن بودند. رئیسشان گفت که چند تیم ماهر به آنجا بروند و همه را دستگیر کنند و بیاورند. مارشال خیلی بهم ریخت ولی اگر کاری میکرد اوضاع بدتر میشد...