eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سامانه ۱۱۳ (وزارت اطلاعات) سامانه ۱۱۴ (اطلاعات سپاه) سامانه ۱۱۶ (اطلاعات فراجا)
روح همه شهدا علی الخصوص شهیده فائزه رحیمی شاد🌷 شادی روحشان صلوات
دلنوشته های یک طلبه
روح همه شهدا علی الخصوص شهیده فائزه رحیمی شاد🌷 شادی روحشان صلوات
خیلی پیش آمده که عزیزان پیام دادند و از خاطرات شهدا و علما با کتابهای حقیر تعریف کردند. چقدر آنها از امثال بنده جلوتر هستند چقدر بی ادعا و باصفا لطفا شفاعتمان کنید حتی شما مخاطب عزیزی که در کانال حاضرید و الان این پیام را می‌خوانید و شاید اسامی شما را جزء شهدا نوشته باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این یک اصل است که: حجم خسارت های سکوت، خیلی بیشتر ار خطرهای پاسخ دادن است. لذا ما هیچ وقت ساکت و یا منفعل نبودیم. هر کس گفت ما تا حالا چرا کاری نکردیم، این کلیپ را نشونش بدید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ ‏وقتی به پدرم می‌گفتم از فلانی ناراحتم، بد برخورد کرده! می‌گفت پسرم آدم همیشه دَمش دَم نیست! شاید تو حالت نا دَم بهش رسیدی! تو دلم می‌گفتم بابا ولمون کن! حالا فهمیدم که پدرم راست می‌گفت! آدم همیشه دَمش، دَم نیست...
شبکه منوتو(شبکه بهاییان و مورد علاقه اباحه‌گران و معاندان) بصورت رسمی پایان کار خود را اعلام کرد. 31 ژانویه (11 بهمن) شبکه منوتو بعد از 14 سال فعالیت تعطیل خواهد شد. 👈 این مدل تعطیلی با انتقال مادرخرجِ شبکه اینترنشنال خیلی فرق میکنه. شبکه من و تو دیگه رسما تعطیل می‌شود. @Mohamadrezahadadpour
➖ اینجا داره برف میاد😍 جاتون خالی
دلنوشته های یک طلبه
➖ اینجا داره برف میاد😍 جاتون خالی #تهران
بنده معمولا از نگرانیام در کانالم صحبت نمیکنم معمولا تلاش می‌کنیم که به صورت عقلانی، امیدآفرینی و تبیین کنیم. اما رفقا حقیقتا نگران خشکسالی و کمبود آب هستم. نمیدونم در سطح ما و اعضای محترم کانال و... چیکار میشه کرد؟ اما میتونیم دعا کنیم و خدا را به حضرات معصومین علیهم السلام قسم بدیم که خداوند از خزائن بی‌انتهایش، باران رحمت و برکتش را به بلاد خشک مسلمین، علی الخصوص ایران اسلامی عنایت فرماید. اجابت این دعا، صلوات🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پانزدهم 💥 🔺باز هم به فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارند برای ذبح، به تو آب می‌دهند! تمام این خاطرات مثل برق از جلوی چشمانم رد شد و تنها یک آه حسرت به‌خاطر از دست رفتن آرزوهایم به دلم گذاشت! این چیزها را به هم سلّولی‌هایم نگفتم، مخصوصاً اندیشه‌های پدرم که حاضرم برایش جانم را بدهم از بس قبولش دارم و یقین دارم که الکی چیزی نمی‌گوید؛ مخصوصاً مسائل منطقه، آموزش زبان سلیس فارسی ایرانی به دوستانم و... با اینکه زبان اصلی خودمان هم فارسی هست، امّا پدرم روی زبان فارسی سلیس ایرانی تأکید داشت. این حرف‌ها را نمی‌شد به بقیّه گفت؛ چون فوراً علّتش را از من می‌خواستند و من هم چیز زیادی از خطّ و فکر پدرم نداشتم و نمی‌دانستم چطور جوابشان را بدهم؛ ضمن اینکه آنجا دیوارش موش داشت، موشش هم گوش داشت! بگذریم. فقط گفتم: «منو یه شب از وسط کلاسم دزدیدن و به همه برنامه‌هام گند زدن و الانم اینجا هستم! همین.» نگاهم به‌طرف ماهدخت رفت. گفتم: «تو چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟» ماهدخت بغض کرد، بغضش شدید بود! نفسهای عمیقی می‌کشید که نزدیک است به یک گریه بلند دخترانه خانه خراب¬کن تبدیل بشود. تا اینکه فوراً دستش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. دلم خیلی برایش سوخت، امّا یواش‌یواش که گذشــت، دیـدم آرام نـشد. او را توی بـغـلم گـرفـتم و گـفتم: «تو هـمـیشه به من درس صبر و صبوری می‌دادی، چی شد دختر؟ حرفای خودتم یادت رفت؟» امّا نه... این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نبود! گریه‌هایش داشت از حالت عادّی خارج می‌شد؛ روی زمین افتاد، دستش را روی گوشش گذاشت، بلند‌بلند داد می‌زد، اشک می‌ریخت و حتّی یکی دو بار هم خودش را زد. فوراً دست و پایش را گرفتیم تا به خودش لطمه و آسیب نزند. راستش را بخواهید، ما هم با گریه و صحنه‌های داغدار ماهدخت، گریه‌مان گرفته بود و با او گریه می‌کردیم. هایده همین‌طوری که داشت نوازشش می¬کرد و قربان صدقه‌اش می‌شد، گفت: «ماهدخت! الهی دورت بگردم! آروم باش... الان میان، میان می‌برنتا... آروم دختر، آروم!» لیلما که فقط گریه می‌کرد و پاهای ماهدخت را توی بغلش گرفته بود که نتواند به خودش آسیبی بزند. من هم که شوکّه شده بودم با یک دهان باز، دو تا چشم خیس و قرمز، دندان‌های به هم فشرده و عصبانی و دست‌هایی که دست¬های دوستش را گرفته است تا اذیّت نشود، در دلم هزار تا سؤال، درد و گره و... وجود داشت. ناگهان در همان لحظه، صدای باز شدن در سلّولمان آمد. همه ما تا مرز سکته و مرگ پیش رفتیم. بیش‌تر تلاش کردیم ماهدخت را آرام کنیم، امّا نشد. از وقتی صدای در آمد تا وقتی در کاملاً باز شد و سه نفر هیکلی باتوم به دست و وحشی وارد طویله شدند، شاید 8-7 ثانیه شد. در همان 8-7 ثانیه، صحنه‌ای را دیدیم که از همه صحنه¬های تا آن موقع زندان، فشار و استرس بیش‌تری داشت. این‌قدر که من و لیلما و هایده هم با دیدن آن صحنه، شروع به جیغ زدن کردیم! تا صدای در آمد، دیدیم همان شخصـی که چشمانش خیلی ضعیف بود و به مرز کوری رسیده بود، بلند شد، نعره¬ای کشید و با جفت لگد روی شکم ماهدخت پـریـد و مـثـل یک افعی گرسـنه، دو تا دسـت گـنـده و سـفـتش را روی گـلـوی مـاهـدخـت گذاشت و شروع به فشار دادن کرد! ادامه...👇