eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
561 ویدیو
113 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هجدهم» 🔰آرایشگاه بانوان خانواده داود به همراه خانواده الهام و همچنین عاطفه‌خانم و زینب خانم(همسر آقای مهدوی) به آرایشگاه رفتند. با این که داود تاکید کرده بود که بخاطر حفظ حرمت مسجد و هجوم میهمانانی که دارند، کار عروس و آرایشگاه خیلی سنگین و رنگین انجام بشود اما مگر هاجر و دخترش گذاشتند؟ وقتی آرایشگر، کاتالوگِ عروس‌ها را جلوی الهام باز کردند، قبل از این که الهام انتخاب کند، هاجر و نیلو(دختر هاجر) دست گذاشتند روی آخرین ورژن میکاپِ عروس! نیره خانم گفت: «هاجر! نکن دختر! مگه نشنیدی داداشت چی گفت؟ بذار هر کدوم خودِ الهام خانم انتخاب کرد. بیا این ور. بیا ببینم.» نیلو: «نَخَیرم! عروس خودمونه. باید قربونش برم چشم‌بترکون باشه.» نیره خانم که داشت جلوی خانواده الهام و عاطفه و زینب آب میشد، چشم‌غُره‌ای به هاجر و دخترش انداخت و گفت: «هیییس. بذارین خودشون انتخاب کنن.» سپس رو کرد به الهام و گفت: «الهی قربونت برم شما بگو! چی دوس داری؟ چیکار کنه؟» الهام که تازه از اصلاح ابرو و صورت فارغ شده بود، گفت: «والا آقاداود گفتند ملایم باشه. نظر خودمم همینه. اگه شما صلاح بدونین، چون نمیخوام لباس عروس بپوشم، آرایشم ملایم باشه بهتره.» عاطفه و زینب هم کارهای اداری و اولیه را تمام کرده بودند. زینب خانم قصد آرایش نداشت و از ادامه مراحل انصراف داد و سنگین و رنگین نشست. اما عاطفه بدش نمی‌آمد که حالا که بله، یه کم آره. هم‌زمان با الهام که زیرِ کارِ آرایشگرِ اصلی بود، عاطفه و هاجر و نیلو هم نذاشتند به دلشان بماند و کردند آچه باید می‌کردند. و اما المیراخانم! و ماادرک ماالمیراخانم! «وَ إِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ» از لحظه‌ای که بزک کرد! و امان از آن لحظه ای که وقتی بقیه او را دیدند و «لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّکر» از تعاریف و تمجیدات ریز و درشتِ آرایشگاه. از وا ماندن دهان نیره و دختر و نوه‌اش تا خنده و ذوقِ زینب خانم و عاطی‌خانم و الباقی! الهام وقتی دید جُملگان اندر خمِ موهای افشان و گونه‌های پریوشِ المیرا در آن رخت و جامه دلبرا مانده‌اند، خنده‌اش گرفت و گفت: «مامان میخوای من نیام؟! آخه اینجوری همه مامانِ خوشکلمو با عروس اشتباه میگیرن!» زینب‌خانم که داشت جلوی خنده‌اش میگرفت، گفت: «مامان شما ماشالله ذاتا خوشکله. مادرشوهرم میگفت اون وقتا درِ دبیرستان مامانت و اینا، پسرا فقط واسه المیراجون نامه و گل مینداختن. ماشاالله. ماشاالله. چشمام کفِ پاشون. تو هم ماشالله لنگه مامانتی. مادر و دختر به هم میایید.» و عاطی‌خانم با خنده گفت: «الهام جون حسودی نکنیا اما تعارف چرا؟ ما الان بیشتر عاشق مامانت شدیم. کاش عروسی مامانتم بودیم.» المیراجون که داشت جلوی آیینه، طاووس‌وار آخرین چِک و بررسی‌ها را میکرد گفت: «ای‌بابا. خجالتم ندین تو رو خدا. دو هفته است باشگاه نرفتم پُف کردم.» و عاطی که انصافا شوخ‌طبع جمع حاضر بود فورا جواب داد: «شما اگه دو سه سال هم باشگاه نرین، ما در کنار شما احساس جوجه اردک زشت میکنیم.» این را که گفت، همگی زدند زیر خنده. المیرا وسط خنده بقیه گفت: «دور از جون. قربونتون برم.» ادامه👇
🔰مسجد صفا هر چند دیر شده بود اما بالاخره فرشاد و داود به داد مسجد رسیدند و توانستند بلندگو را از نصرالله روغن‌کِش بگیرند و دو تا مداحی و سرود پخش کنند. داود به صالح گفت: «چرا بلندگو رو از این نگرفتی؟ همه اهل محل دارن میخندن.» صالح قسم خورد و باخنده گفت: «خدا شاهده من و احمد تلاشمون کردیم اما نشد. عصاشو گرفته بود بالا و هر کس به سیستم صوتی نزدیک میشد میزد تو سرش.» داود رو به فرشاد کرد و گفت: «حاجی من اصلا تمرکز ندارم. همه چی ردیفه؟» فرشاد باخنده گفت: «والا تجربه اولمه که میبینم مراسم عقد تو مسجد میگیرن. نمیدونم باید چی ردیف میکردم. ولی آره. راستی پدرخانمتون گفتن که پونصد تا بسته آماده کردن و غروب میرسه به مسجد.» داود: «بسته چی؟ شام؟» فرشاد: «نه حاجی. شام که گفتن ظاهرا هفتصد پُرس آماده شده و اون جداست. این پونصد تا میوه و شیرینی و آب معدنی به صورت پَک آماده کردند.» داود: «خدا خیرش بده. آره. دیروز گفت فکر پذیرایی نباش.» احمد گفت: «کلی هم نذورات داریم. بذاریم واسه فرداشب؟» داود: «اگه نذر مخصوص نکردن که حتما واسه شب ولادت امام حسن باشه، آره. زیاده. ماشالله نعمت فراوونه. بذارین واسه فرداشب.» صالح: «اینجوری سه شب به طور مفصل پذیرایی داریم. واسه لیالی قدر هم خدا کریمه.» داود رو به صالح پرسید: «تو آماده‌ای؟» صالح جواب داد: «آره.» که گردن کشید و نگاهش به بیرون افتاد و گفت: « بچه‌ها اونجارو ... حاج آقا تشریف آوردند.» حاج آقا خلج دقایقی قبل از غروب وارد مسجد شدند. سیل جمعیت در مسجد موج میزد. با آمدن حاج آقا، جمعیت بیشتر شد و به همراه حاج آقا چند نفر از مسئولین و روحانیون و یکی دو نفر از نیرو انتظامی هم حضور داشتند. داود همین طور که میخواست بلند شود و به طرف حاجی خلج برود، وسط جمعیت، ناگهان چشمش به پدر پیرش خورد. از یک در داشت حاج آقا می‌آمد. از طرف وضوخانه هم داود چشمش به اوس مرتضی خورد و دید وضو گرفته و میخواهد به طرف صحن مسجد بیاید. اما بخاطر جمعیت، اوس مرتضی متوجهِ داود نشد و فقط چشمش به حاج آقا و اون جمعیت افتاد. داود حرکت کرد. با حرکت داود، احمد و صالح و فرشاد و چند تا دیگه از بچه ها هم دنبالش راه افتادند. اولش همه فکر کردند که داود می‌خواهد مستقیم به طرف حاج آقا خلج برود. اما داود وسط راه مسیر کج کرد و مستقیم به طرف پدرش رفت. تا به پدرش رسید، با این که معمم بود و زمستان هم بود و زمین مسجد هم یک مقدار نم داشت اما داود به زمین نشست و به پای پدرش افتاد و پای پدرش را بوسید. همه به آن صحنه نگاه میکردند. هر کسی اوس مرتضی را نمی‌شناخت، آن لحظه شناخت. اوس مرتضی پسرش را از زمین بلند کرد و او را به آغوش کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند، داود که گوشه چشمش تر شده بود، رو به پدر گفت: «خوش اومدی پدرجان. از صبح چشمم به در بود که ببینمت.» اوس مرتضی گفت: «کار مردم دستم بود. اول صبح مادر و خواهرت راهی کردم و عصر خودم راه افتادم.» داود چشمش را پاک کرد و گفت: «قربون قدمت. بفرما.» این را گفت و با پدرش خدمت حاج آقا خلج رسیدند. وسط غُلغله جمعیت. داود و پدرش دست حاج آقا را بوسیدند. سپس داود پدرش را معرفی کرد و گفت: «معرفی میکنم، جان و سرور و تاج سرم، حضرت پدرم هستند.» حاج آقا خلج رو به اوس مرتضی کرد و گفت: «خدا را شکر که شما را میبینم. ضمنا اینم عرض کنم که اگر با علم به حضور شما، پسرتون اول به طرف من آمده بود، خدا میدونه سلب توفیقات میشد. اما چون اول به پای شما افتاد و به شما ادب کرد، شک نکنید که خدا از نسل و ذریه اش علما و صلحا و شهدا مقدر میکنه ان‌شاءالله.» وقتی حاجی خلج این را گفت، هر کس آن دور و اطراف بود و این جمله را شنید، همگی «انشاءالله» گفتند. خلاص. معتقدم داود همانجا خوشبخت شد. قبل از وصال به الهام خوشبخت شد. چرا که داود با یک حرکت دلی اما سنجیده، مسیرش را به طرف پدرش کج کرد و جلوی چشم همه به پایش افتاد، خودش و نسلش را با آن ادب و الهی آمین گفتن پدرش آباد کرد. ادامه👇
🔰خیابان نزدیک غروب بود. آقاغفور مطابق همیشه که در حال رانندگی و جابجا کردن مسافر بود، وقتی مسافر آخری را پیاده کرد، یک نفر سرش را به طرف غفور خم کرد و گفت: «دربست!» غفور ایستاد و آن بنده خدا در حالی که ماسک به دهانش داشت، سوار ماشین شد و آدرس دو تا چهارراه آن طرف‌تر را داد. غفور که بخاطر قرص‌هایی که میخورد، روزه نمیرفت، وقتی مسافرانش کم بودند، یک نخ سیگار میکشید. همین طور که نخ سیگارش را روشن کرد، مسافری که سوار کرده بود گفت: «شما آقاغفور هستین؟» غفور: «نوکرم آقا. شوما؟» -منو نمیشناسید. ولی ما به شما ارادت داریم. غفور نیمه سیگارش را دور انداخت و گفت: «آقایی. کوچیک شماییم.» -لطفا همین بغل نگه دارین. -چشم. تا نگه داشت، یک موتور سوار آمد و با کلاه کاسکتی که داشت، جلوی ماشین غفور توقف کرد و موتورش را خاموش کرد. مسافر کارت شناسایی‌اش را از جیبش درآورد و رو به غفور گرفت و گفت: «بیات هستم. از پلیس فتا.» غفور که دستپاچه شده بود، نگاهی به کارت انداخت. نگاهی به موتوری انداخت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مخلص آقا. جونم؟» بیات ماسکش را برداشت و گفت: «بزرگوارید. معمولا همکاران ما یه مدل دیگه با بقیه ملاقات میکنند. اما چون شما شاکی خصوصی دارین، و کسی که آبروشو بردین، تاکید کرده که شما رو اذیت نکنیم، الان و اینجا داریم حرف میزنیم.» غفور با تعجب و چاشنیِ ترس پرسید: «من آبروی کیو بردم؟!» بیات گفت: «شما میدونستین که عکس مدرک محسوب نمیشه و آقاداود میتونه بخاطر چندتا عکسی که دست گرفتین و رفتید مسجد و آبروریزی راه انداختین، از شما اعاده حیثیت کنه و چندین سال شما رو به زحمت بندازه؟» غفور گفت: «من شاکی ام! اون با بچه من...» که بیات حرفش را تغییر داد و جدی تر گفت: «میتونی همینو اثبات کنی؟ اگر میتونستی تا الان صد بار دادگاهیش کرده بودی و پدرشم در میاوردی! غیر از اینه؟» غفور گفت: «اما من از اون عکس دارم. همه دارن.» بیات گفت: «این که وقتی دو قدم با پسر شما راه رفته، از رو محبت دستشو گرفته و موفق بوده که نوجوون‌ها را به مسجد جذب کنه، باعث این تهمت و حرف غلط شده؟» غفور هیچی نگفت. بیات: «اما شما مرتکب جرم شدید. آبروریزی کردید و تهمت زدید. میخواین همین الان با آقاداود تماس بگیرم و بگم فردا قانونی اقدام کنه و علیه شما طرح شکایت کنه؟» غفور فقط به بیات زل زد. زیر لب «لا اله الا الله» گفت و دستی به سر و صورتش کشید و کمی شیشه ماشین را پایین کشید. بیات گفت: «حاج آقا دل بزرگی داره. اگه چنین چیزی به من گفته بودید، به روح داداشم از شما شکایت میکردم و پای همه چیزشم وایساده بودم.» غفور که مشخص بود شکسته، در حالی که کمی صدایش میلرزید گفت: «خب حالا باید چیکار کنم؟» بیات گفت: «آفرین. حالا شد. اون عکسا رو از کجا آوردید؟ لطفا نگید پشت برف‌پاک‌کن ماشینتون گذاشته بودن و نمیدونین اون عکسا از کجا اومده.» غفور گفت: «همون شب... وقتی مهربان اومد خونه، یه پاکت دستش بود که اون عکسا داخلش بود.» بیات: «مهربان نمیدونست تو اون پاکت چیه؟» غفور: «نه. سرش با چسب بسته بود. باز نشده بود.» بیات: «نپرسیدی از مهربان که اون عکسا از کجا آورده؟ کی بهش داده؟» غفور: «راستش... من ناراحتی اعصاب دارم... پرسیدم ... نمیدونم ... شایدم نپرسیدم ... یادم نیست.» بیات: «بسیار خوب. خب الان مهربان کجاست؟» ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم اذان گفته بودند. از پشت بلندگو داشتند تعقیبات و دعای «یاعلی و یا عظیم» می‌خواندند. صدای جمعیت و همهمه بچه ها با صوت زیبای صالح درهم آمیخته و صدایش همه محله را برداشته بود. از این طرف، خانه سلطنت خانم هم شلوغ پلوغ بود. وسط این گیر و دار، سروش با دو تا بسته بزرگِ ساندویچ فلافل و دو سه تا دوغ نعنایی بزرگ، و البته کمی شیک تر از شبهای قبل، به سر کوچه سلطنت خانم رسید. وقتی چشمش به شادی افتاد، دید برخلاف شبهای قبل، شادی آن شب یک چادر رنگی پوشیده و یک روسری قشنگ فیروزه‌ای به صورت لبنانی بسته و استثنائا عینکش را هم آن شب برداشته است. سروش که داشت دلش غش میرفت، ساندویچ‌ها را جلوی شادی گرفت و همین طور که به صورتش زل زده بود گفت: «بفرما شادی خانم. مبارکه.» شادی با تعجب و در حالی که سرش پایین انداخته بود گفت: «اما ما که برای امشب سفارش ساندویچ نداده بودیم. آهان. نکنه نذر دارین. درسته؟» سروش چه میدانست نذر چیست؟ اصلا خبر از این حرفها نداشت. با دستپاچگی گفت: «آره آره... همون... نذر دارم... نذر خوبه؟ راستی میگم خبریه؟ ماشالله نو نوار کردین و همه جا برو و بیاست و ...» شادی همین طور که ساندویچ‌ها را میگرفت گفت: «آره. عقدکنون حاج آقاست. شما هم برین. برین مسجد. خوش میگذره.» سروش که دست و پایش را گم کرده بود گفت: «عقدکنون ... مبارکه ... حاج آقا؟ عجب ... گفتین مسجد؟ چشم ... راستی اینا رو یه جور دیگه درست کردم. امتحان کنین اگه خوشتون اومد از حالا اینجوری براتون درست کنم.» شادی جواب داد: «به هر حال ممنون. خدا قبول کنه. ایشالله حاجت روا بشین.» این را گفت و همانطور که سرش پایین بود خدافظی کرد و رفت. اما سروش وسط کوچه خشکش زد و به رفتن شادی زل زده بود. شادی لاغراندامِ نسبتا کوچولویِ دبیرستانیِ باشرم و حیا با آن چادررنگی و روسریِ فیروزه‌ای و البته آه از چشمانِ بی عینکش که دل سروش را بُرد با خودش. برای عاشق، یک حائل هم از معشوق کمتر شود، یک حائل است. ولو برداشتن یک عینکِ قاب سیاهِ نمره هفتاد و پنج صدمِ آستیگمات باشد. همانقدر جذابترش میکند آن فتانه را برای صیدی که در دام ناخواسته‌اش افتاده. برای اولین بار بود که کسی به سروش میگفت«ایشالله حاجت روا.» و سروش چقدررررر حالش از آن دعا خوب بود اما دلش خرابتر از هر شب. همین طور ناخودآگاه که از سرکوچه سلطنت خانم فاصله میگرفت، وسط آن همه مردم و رفت و آمد، به زبانش آمده بود که «اگه به من وفا کنی... حاجتمو روا کنی... بین تموم عاشقات... نذر منو ادا کنی... به پات میشینم شب و روز ... تا با تو عمرو پیر کنم...» و همین طور که میرفت، از سر کوچه پیچید اما با جمعیت، بُر خورد و رسید به در مسجد و انگار خدا به بهانه مراسم داود اما با دعوت و تعارف سردستیِ شادی خانم، اولین بار پایش را به مسجد باز کرد. سروش آخر جمعیت، در آن سرما و نمِ هوا نشست بلکه بتواند با بُغضی که در گلو و شوری در دلش داشت، حاجتش را همان شب بگیرد و خدا لوتی گری کند و حاجت‌روا بشود و دوباره شادی را به آن قشنگی ببیند. بگذریم... صالح چه کرد آن شب... فنر کمر و زانوانش را به طول و عرضِ دو برابرِ قامتش بالا و پایین میکرد و جمعیت را مکرر با خودش از زمین و زمان میکَند و به آسمان میبُرد و دوباره به زمین و سپس به آسمان و... روز عادی وقتی خلج به او اذن میدان نداده بود، آنگونه میکرد. چه برسد به آن شب که علاوه بر اذن میدان، فرمان مبسوط الید و آتش به اختیارش تبدیل به حکم رفع قلم شده بود و انگار به او گفته بودند فکر کن شب آخر عمرت است و کم نگذار! کم نگذاشت بزرگوار. بلکه یک چیزی هم بیشتر گذاشت. آن قدر بیشتر که آقایان و حضار در مسجد کف میزدند و بانوان حاضر در خانه سلطنت‌الدوله هلهله مکرر و مستدام سر داده بودند. البته گزارش شده که فقط هلهله نبوده و اوقاتی که چشم زینب خانم را دور میدیدند ... بگذریم ... اجماعا صلوات! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همینم خدا را شکر اندازه همین، برای هر کسی لحظات خوبی به وجود آمده، التماس دعا دارم
✔️ در صفحه تقدیم کتاب نوشتم 👇 تقدیم به همه همسران مظلوم و باحیا و باوقار طلاب و فرزندان عزیزشان علی الخصوص بانوانی که همسرانشان از طلاب و روحانیون مبلّغ و جهادی هستند و سالها با تحمل انواع محرومیت ها و مظلومیت‌ها در روستاها و شهرها و شهرکها به تبلیغ امر دین مشغولند. سایه همه‌شان مستدام و اجرشان با بی‌بی دو سرا حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها
در خاطرات زندگی امام خمینی (رحمت الله علیه) نقل میکنند که ایشان به یکی از خانم های خانوادش فرموده بودند که فلانی حاضری با من معامله ای کنی ؟ حاضری من ثواب تمام عبادت های عمرم رو بهت بدم و تو ثواب بچه داری و یک شب بیدار بودن و و نگه داشتن فرزندت رو به من بدی ؟؟؟ یک شب بچه داری یعنی … پا رو خودت گذاشتی … پارو نفست گذاشتی … فقط فکرت به او بود… خانه دار بودن چیز کم ارزشی نیست ! 👈 عبادت من و امثال من ، نه. بلکه عبادت امام خمینی ! همین قدر بزرگ و باارزش و قیمتی. @Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام اطلاع ندارم اتفاقا چند نفر از دیگر عزیزان هم پرسیدند. ان‌شاءالله بخیر بگذرد. اما من با این مشکل دارم که شما گفتید که نمی‌دونید حکم حق است یا ناحق؟! خب وقتی اطلاع کافی ندارید، به ارکان و حکم دستگاه قضا باید اعتماد کرد. و الا سنگ روی سنگ بند نمی‌شود.
تازه نصفش سانسور کردم 🙈 و الا ... بگذریم صلوات ختم بفرمایید
اتفاقا خیلیا گفتند محبت دارید اگر کوتاهی از ماست که نکات ریز و ظریف تبلیغی و تربیتی و سیاسی و... کمتر مطرح شده، بسیار شرمنده ايم خدا ما را ببخشد
✔️ آیا می‌دانستید که مراسم چهلم شهدای قم وتبریز در روز ۹و۱۰ فروردین ۵۷ دراوج حکومت ستم شاهی درمسجد جامع جهرم برگزار گردید؟ پس از دو روز عزاداری و سخنرانی در مسجد، پس از مراسم جمعیت با سردادن شعار درسطح شهر و برخورد نیروهای نظامی با آنان، تعدادی دستگیر و خانم معصومه زارعیان شهید شد و چند نفر مجروح شدند. یاد همه شهدا علی الخصوص شهدای انقلاب گرامی باد🌷 شادی روحشان صلوات @Mohamadrezahadadpour
پیشنهاد میکنم حتما کتاب سفرنامه کربلا را که سال‌ها پیش نوشتم مطالعه کنید. این کتاب اینقدر کامل هست که از قدم به قدم این سفر میتوانید استفاده کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
haddadpour - 13.apk
26.41M
بروزرسانی آثار حدادپور جهرمی👆 لطفا از نسخه جدید استفاده کنید. 🔺 تغییرات نسخه جدید : +استفاده از کتاب های آفلاین هنگام باز کردن اپلیکیشن + رفع ایراد ثبت و نمایش یادداشت +ذخیره تنظیمات فونت و تم صفحه مطالعه +تغییر رنگ قسمت پایین صفحه مطالعه کتاب در رنگ تیره +رفتن به صفحه بعد یا قبل با کشیدن انگشت روی متون صفحه +نمایش مدت زمان استفاده از کتاب ها قبل از خرید کتاب + نمایش مدت زمان استفاده از کتاب در سبد خرید + نمایش اعلان برای جواب پاسخ پشتیبان +رفع مشکل اضافه یا حذف کردن کتاب ها به سبد خرید +رفع مشکل نمایش کامل سبد خرید +اضافه شدن جستجو صفحه در قسمت مطالعه کتاب +اضافه شدن قسمت جستوجو کتاب ها +و رفع ایرادات جزئی... ➖ اگر به هرگونه مشکلی در زمان استفاده از نرم افزار برخوردید، لطفا به این صفحه پیام بدید: @Mahanrayan1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ افشاگری "شهریار آهی"، مشاور سابق ربع پهلوی: دستگاه ماهر اطلاعاتی جمهوری اسلامی در تیم رضا پهلوی نفوذ کرده‌اند! 👈 این سخن👆 شما را به یاد کتاب و ماجراهای دختر و پسری که در سطوح بالای پهلوی و منافقین نفوذ کردند نمی‌اندازد؟😉 تا جایی که عامل نفوذی ما با عامل موساد در پایین تخت‌خواب دختر ربع پهلوی ملاقات کرد. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً [هب لنا کربلا] ؟؟!!😳😐 شما اسم تغییر دادن آخر یک آیه از قرآن کریم در مداحی را چه می‌گذارید؟ @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1711811062215199879
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت نوزدهم» سخنرانی حاج آقا خلج بیشتر از یک ربع طول نکشید. مداحی صالح هم نهایتا نیم ساعت شد. قرار شده بود که حاجی را برای خواندن خطبه عقد به خانه سلطنت خانم ببرند تا عروس مجبور نشود که از جلوی نامحرم عبور کند. هر چند لباس عروس و سر و وضع آنچنانی نداشت. اما خب همین قدر هم صلاح نبود. قبل از ورود حاجی به زنانه، سلطنت و مملکت و گوهر و بقیه مثل مدادرنگی، ردیف هم نشسته بودند. این‌ها که بزرگان محله بودند، چنان زینت بخش محفل بودند که حتی خود الهام هم خنده‌اش گرفته بود. خب وقتی عروس را بالا نشانده‌اند و بقیه خانم‌ها وسط و کنار نشستند و دونفر دونفر سرشان را به هم نزدیک کرده‌اند در حالی که چشمان به عروس است اما با هم پِچ‌پِچ میکنند، قطعا درباره فلسفه خلقت و شبهات کانت به اصل واجب الوجود و یا حتی تفاوت تورم خطی با نقطه‌ای و تاثیر آن بر اقتصاد به نحو مستقیم یا مباشری بحث نمیکنند. سلطنت: «خوب شده. ماشالله. با این که لباس عروس نداره اما بازم از بقیه سرتره.» مملکت: «آره. دماغش مال خودشه؟» سلطنت: «آره فکر کنم. آره بابا. قوس نداره. ابرو سمت چپش قشنگ‌تر نشده؟» مملکت: «منم اولش همین فکرو کردم اما نه، لنگه به لنگه نیست. هر کی بوده کارو خوب درآورده.» گوهر: «من موهاشو دیدم. بلنده. تا روی کمرش هست.» سلطنت: «ینی این دختره میخواد تا آخرش همینجوری با چادر و روسری بشینه بالا؟» مملکت: «چه میدونم والا! لابد رسم آخونداس که نشون بقیه نمیدن. ایییش ... انگار میخواستیم بخورمیش.» سلطنت: «همینو بگو! حالا باز خوبه مامانش...» گوهر: «راستی گفتی مامانش. بنظرت عروس وقتی جابیفته و بشه مثلا بالای پنجاه، مثل مامانش میشه؟» مملکت: «چی بگم خواهر! بعید نیست.» سلطنت: «بعید نیست؟ کجایین شماها! بنظرم از مامانشم سرتر میشه.» گوهر: «آره. بنظر منم سرتر میشه.» زن است دیگر. یا بهتر است که بگوییم پیرزنند دیگر! همان قدر که زبان دارند، دوبرابرش هیز و چشم‌چرانند. همه چیز داشت خوب، نه عالی، بلکه خوب پیش میرفت و خانم‌ها و دخترکان نوجوان هر کاری میخواستند بکنند، در همان حالت نشسته خودی نشان میدادند تا این که نرجس با چند نفر از بچه‌های گروهش آمدند. نرجس تا وارد شد و چشمش به المیرا خورد، اینطوری شروع کرد: «مبارک باشه انشالله عروس خانم. پس مامانتون چرا رو صندلی نشستند؟!» المیرا هم تیکه نرجس را متوجه شد اما آن شب زده بود به دنده بی‌خیالی و برایش فقط مهم بود که مراسم تک دخترش عالی و بی نقص بگذرد. بخاطر همین فقط نرجس را بغل کرد و دست داد و تعارفشون کرد داخل! اما نرجس نچسب، بدون این که مراعات جلسه و جمع تازه ایمان آورده آن محل را بکند، از وقتی نشست، شروع به گرفتن ذکر صلوات با جملات طعنه‌دار طولانی کرد: «برای سلامتی جمع حاضر و این که انشاءالله حجابشون بیشتر رعایت کنن تا در دنیا و آخرت روسفید بشن و چشم نامحرم ولو لحظه‌ای بهشون نخوره، صلوات محمدی ختم بفرمایید!» خانمای بیچاره هم آرام صلوات فرستادند اما ان چند نفری که با خود آورده بود، گلویشان را از بلندی صلوات به خراش انداختند. ادامه👇
نرجس در ادامه گفت: «انشاءالله برای زیادتر شدن غیرت مردان و تسلط بیشتر آنها بر همسران و دخترانشون و همچنین درآوردن لقمه حلال که تاثیر خیلی زیادی بر پاکدامنی خانما داره و در روایت داریم که لقمه حرام سبب بی حیا شدن زن و دختر میشه، صلوات!» خب آخه آدم حسابی! این شد حرف؟! همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. الهام بیچاره هم سرش را پایین انداخته بود و فقط دعا میکرد که بخیر بگذرد. تا این که مملکت اشاره ای به سلطنت کرد و گفت: «خواهر این کیه؟ نمیخوای جوابشو بدی؟ یه جوریه!» سلطنت گفت: «اینا با این تیپ و قیافه‌شون فکر کردند اومدند جلسه دعا. خب بنده خدا چرا به جون بقیه زهر میکنی؟» سلطنت و مملکت در فکر تهیه آتش و خرجِ خمپاره‌هایشان برای بستن دهان نرجس بودند که زینب خانم متوجه شد. بنازم به درایت زینب و پایه بودن عاطفه! ماشالله. زینب به عاطفه اشاره کرد و گفت: «اصلا تو به بقیه توجه نکن. هر چی من شعر خوندم، تو جواب منو بده!» عاطفه هم چشمکی زد که یعنی حله، بسم الله! و زینب که همان چادررنگی و روسری معمولی و رنگ شاداب داشت، اما عاطفه بیشتر به خودش رسیده بود و انگار یک جورایی هر کدام نماینده یک طرفِ مجلس آن شب بودند، شروع کردند: زینب با صدای بلند و کف: «سیب داریم،هلو داریم، عروس خنده رو داریم...» عاطفه با صدای بلند و کف: «سیب داریم،انار داریم، عروس باوقار داریم...» وقتی با حمایت و همراهی بقیه خانما مخصوصا جوان‌ترها روبرو شدند، فاز اشعار را به طرف تقابلی تغییر دادند: زینب: «سنگو زدیم به چوب لباس / خونه عروس چه با کلاس» عاطفه: «سنگو زدیم به آهن / خونه دوماد چه ماهن» وسط این حرکت هماهنگ، نیلوفرِ دخترِ هاجر با چند نفر از خودش نادان‌تر یهو این شعر را خواندند که: «مادست می زنیم دسته به دسته / ما رسمه مونه عروس برقصه.» که البته با اخم و تَخمِ نیره خانم و حرکت به موقع زینب و عاطفه، بحمدلله این فتنه هم دفع شد تا آن شب بیشتر از آن با آبروی الهام و داود بازی نشود. اما الهام... وسط آن بِکِش بِکِش این و آن و سر و صداهای فراوانی که بود، دلش داود میخواست. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، دقیقا حال داود هم همین بود. دلش وسط آن هیاهو، الهام میخواست. هر دو لبشان خندان بود و با روی خوش و ماه به میهمانان ادای احترام میکردند اما تهِ چشمشان حکایت از عمق جان و دلشان داشت. حکایت از یه نوع دلتنگیِ خاص که فقط با جلوی چشم هم بودن برطرف میشود. تا این که انگار خدا صدای دلشان را شنید. حدودا دو ساعت از مغرب داشت میگذشت که سیروس خان تصمیم عاقلانه‌ای گرفت. با مشورت با فرشاد و احمد، تصمیم گرفتند پذیرایی و شام مردم را بدهند. ایستادند دم در و مردمی که میخواستند خارج بشوند، از یک طرف پَک میوه و شیرینی را و از یک طرف دیگر، شامشان را گرفتند و رفتند. 🔰دو کوچه آن طرف‌تر از مسجد احمد که از طرف حاجی خلج مامور شده بود که این مسئله را حل و فصل کند، دست مهربان را گرفت و خیلی عادی و به بهانه سر زدن به بچه‌هایی که کار انتظامات جشن آن شب را به به عهده داشتند، دو کوچه آن طرف‌تر رفتند. تا این که به ماشین غفور رسیدند. به طوری که اصلا تابلو نباشد، بیات و مهربان در ماشین غفور با هم نشستند و چند لحظه‌ای گپ زدند. احمد و غفور هم خارج از ماشین، آن یک ربع ایستادند و حواسشان به اطراف بود. بیات که خیلی آرام و مهربان با مهربان حرف میزد، از مهربان پرسید: «اون شب کی اون نامه رو بهت داد که بدی به بابات؟» مهربان یه کمی فکر کرد و با صدای مبهم به بیات فهماند که ماسک داشت. بیات دوباره پرسید: «چطوری بود؟ بزرگ بود؟ کوچیک بود؟ میشناختیش؟» مهربان دوباره فکرش کرد و گفت: «نمیدونم.» و دستانش را مثل وقتی که گاز میدهند گرفت و با دهانش شروع به گاز دادن کرد. بیات لبخندی زد و گفت: «متوجه منظورت نمیشم.» و مهربان دوباره آن کار را تکرار کرد. تا این که بیات کمی دقیق تر به مهربان زل زد و پرسید: «موتور داشت؟» مهربان سر تکان داد. بیات پرسید: «آهان. سوارت کرد؟» مهربان دوباره تایید کرد. بیات دوباره پرسید: «موتورش اینجوری که میکنی صدا میداد؟» مهربان با لبخند و هیجان سرش را تکان داد و تایید کرد. بیات پرسید: «آفرین. آفرین. یه بار دیگه صدای موتورشو دربیار!» و مهربان دوباره دهانش را لوله کرد و «ووووووو» گفت. ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم تا این که حدودا هشتاد تا نود درصد جمعیت مسجد کمتر شد. اما خب میدانستند که تا خطبه عقد جاری نشود، خانم‌ها را نمیتوان مرخص کرد. بخاطر همین، برای این که حاج آقا را خیلی خسته نکنند و به استراحت و مناجات سحرشان برسند، فورا «یالله» گویان، حاجی خلج به همراه داود و پدرش و سیروس و یکی دو نفر از اقوام نزدیک الهام و داود وارد زنانه شدند. داود و الهام... مانند دو آهن‌ربا با قدرت مغناطیسی فوق العاده زیاد، با همه سختی‌هایی که در آن یک سال سپری کرده بودند، آن لحظه کنار هم... یکی با لباس آخوندی و دیگری با چادری به رنگ گل و روسری و چهره‌ای به رنگ ماه... نشسته بودند. و بالای سر آنها زینب و عاطفه و نیلو و هاجر قند می‌سابیدند. [برای بار سوم میپرسم؛ دوشیزه مکرمه... آیا به بنده وکالت میدهید که شما را به عقد دائم آقاداماد به مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه گل نرگس و صد و چهارده سکه تمام بهار آزادی و یک سفر به کربلای معلا در ایام اربعین حسینی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟] الهام مکثی کرد... و قرآن، سوره نور را بست و آن رو بوسید... و با صدای آشکار گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. با توکل بر خدا و توسل به امام زمان و با اجازه پدر و مادر عزیزم و همه بزرگترها ... بعله.» این را که گفت، یکباره صدای هلهله جمعیت نِسوان بالا رفت. اما همچنان داود و الهام سرشان پایین بود و به هم نگاه نکردند. هر چند لبخند ریزی به لب داشتند. تا این که حاجی خطبه را جاری کرد. [اَعُوذُ بِاللّهِ منَ الشّيطانِ الرَّجيم. بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ. الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ، ثم الصّلوهُ و السلام علی سیدنا محمد صلی الله علیه و آله وسلم و الائمه الهداه المهدیین سیما بقیه الله فی الارضین روحی له الفداء. و قال اللهُ تبارک و تعالی : وَ اَنْکِحُوا آلْاَیامی مِنْکُمْ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللهُ واسِعٌ عَلیمٌ...] برای داود و الهام آن لحظه خیلی عجیب بود. بدون آن که با هم در آن خصوص حرفی زده باشند، اما همان حس و حال لحظه ای را داشتند که داود میخواست معمم بشود و لباس روحانیت بپوشد. هر دو سرشان پایین بود تا این که یک لحظه، در آینه ای که روبرویشان بود، با هم چشم به چشم شدند... [أنکحتُ و زوّجتُ مُوکِّلَتی «الهام» بمُوکِّلِی «داود» عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُوم. قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.] سپس حاجی از همه طلب صلوات کرد و لحظه رفتنش رو به طرف قبله، دعای سلامتی امام عصر ارواحنا فداه را خواند. رو به عروس کرد و در حالی که عروس و داماد به احترام قدم حاجی بلند شده بودند، تبریک گفت: «تبریک میگم دخترم. انشاءالله خوشبخت بشید. بساز دخترم. بساز. زندگی خیلی شیرینه بشرطی که با هم بسازید.» و رو به داود کرد و گفت: «تبریک میگم پسرم. انشاءالله خوشبخت بشی. مراقب دخترمون باش. مراقب خودتم باش. به خدا سپردمتون. انشاءالله نسل سالم و صالح داشته باشید.» این را گفت و رفت. داود رو به الهام کرد و در حالی که اولین بار بود که چشم در چشم هم حرف میزدند، گفت: «حاجی را تا دم ماشین بدرقه کنم و برگردم.» این را گفت و رفت. یک ربع بعد برگشت. با ورود داود، داشتند کم‌‌کم مهمانان، پذیراییشان را دم در از المیرا و نیره میگرفتند و میرفتند. وقتی داود وارد خانه سلطنت شد، مستقیم به اتاقی رفت که الهام در آنجا بود. اما تنها نبود. هاجر و نیلو و عاطفه و چند نفر دیگر هم حضور داشتند و با عروس عکس میگرفتند. هاجر تا چشمش به داداشش خورد گفت: «داداش بیا. سفره عقدتون اینجا هم چیدیم. بیا بشین که باید عسل بذارین تو دهان همدیگه و عکس بگیرین.» داود جلوی محرم و نامحرم از این حرف هاجر خجالت کشید و داشت عرق میکرد. الهام ولی خنده‌اش گرفته بود اما از آن مدل‌ها که نباید خیلی تابلو باشد وگرنه هاجر و نیلو لوس‌تر میشوند. تا این که نامحرم را از اتاق بیرون کردند و المیرا و نیره و هاجر و نیلو ماندند. حتی عاطفه و زینب هم خداحافظی کردند و رفتند. اما هاجر دست بردار نبود. تا الهام و داود را دوباره کنار هم ننشاند، دست برنداشت. با این که الهام و داود تا حدودی خجالت میکشیدند که به چشم همدیگر نگاه کنند اما داود دید که المیراخانم چادرش را برداشت و نشست کنار داود تا عکس بگیرند. ادامه👇
داود پسر باشرمی بود. اما احترام را حفظ کرد و نچسب بازی درنیاورد و خیلی عادی بین دختر و مادر نشست و عکس گرفتند. اتفاقا عکس خیلی قشنگی هم شد. بعدش نوبت نیره و دخترش و سپس باباها و... تا این که قرار شد داود و الهام اندکی عسل بردارند و در دهان هم بگذارند. هر چه داود تغلا کرد، اما حریف جمع نشد. چرا که در آن لحظه، علاوه بر هاجر و نیلو، المیرا و نیره هم دلشان میخواست این صحنه را ببینند. تصور بفرمایید چقدر برای داود سخت بود. بخاطر همین اول الهام پا پیش گذاشت. با انگشتِ کوچکِ دستِ راستش اندکی عسل برداشت. آن را آرام به دهان داود نزدیک کرد. داود صورتش را بالا آورد. اما چشمانش را بسته بود و دلش میخواست فورا آن صحنه تمام شود. دهانش را اندکی باز کرد. اما هر چه منتظر شد چیزی در دهانش احساس نکرد. مثل بچه‌ای که دنبال شیرش میگردد، دهانش را کمی این ور و آن ور کرد اما دید نخیر! تا این که چشمش را باز کرد. دید ناقلا الهام انگشتش را کمی این ور و آن ور میکرده که داود چشمش را باز کند و با چشم باز عسل را از سر انگشتان الهام نوش جان کند. داود یک نگاه«حالا منو سر کار میذاری؟ همینو یادت باشه. من میدونم و تو!» به الهام کرد و در حالی که خنده‌اش را کنترل میکرد، چشم در چشم الهام عسل و نوکِ انگشت الهام را مکید و سپس زبانش را دور لبش چرخاند و نشست. وقتی این کار را کرد، نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «خب با اجازه تون من برم کار مسجد زیاده. یه کم اونجا کار داریم. ببینم بچه‌ها چیکار میکنن.» که صدایی از پشت سر المیرا و نیره آمد که گفت: «نخیرم. بشین سر جات. مسجد هیچ خبری نیست. دو دقیقه دیرتر برو. ملت که کافر نمیشن.» همه رو برگرداندند و دیدند سلطنت خانم است که به همراه یار غارش یعنی مملکت، صندلی گذاشته اند و جوری نشسته اند که آن صحنه های تاریخی را از یاد نبرند. همه زدند زیر خنده الا داود. که مملکت گفت: «عسل از دست عسلت خوردی و خلاص؟! همین؟ تو هم بذار تو دهانش دیگه! زود باش.» خدا بگم چه کار این پیرزن‌های اهل دل بکند. کاری کردند که داود هر بهانه‌ای آورد دید نخیر! نمیشود از زیر آن در رفت. خب بنده خدا رویش نمیشد. خجالت میکشید. اما... دید الهام خیلی مغرورانه و با یک پُزِ آغشته به لبخندی پیروزمندانه، کاسه عسل را بالا آورد و نزدیک دست داود گرفت و با چشمش تعارف کرد. از آن مدل با چشم تعارف کردن ها که یعنی «بگیر. تو که چاره ای جز این نداری. کجا میخوای دَر ری؟» و داود هم دید مثل این که چاره ای نیست و باید جلوی چشم ده‌تا آدم محرم و نامحرم، عسل به دهانِ بقولِ مملکت خانم عسلش بگذارد. تا آمد دست در کاسه بکند، گفت: «راستی دستمو نشستم. با اجازه برم دستمو بشورم و برگردم.» که نیره خانم گفت: «زود باش ببینم. خستمون کردی. تازه بعدشم باید بوسش کنی. زود باش.» تا نیره این حرف را زد، هاجر و نیلو و المیرا یه هوی بلند و کشدار کشیدند. داود عرق کرده بود. دست لرزانش را به طرف کاسه عسل برد. در حالی که زیر لب، به خودش لیچار میزد، اندکی عسل برداشت و میخواست بالا بیاورد که الهام خیلی آرام، و فقط به صورتی که خودش بشنود گفت: «کَمه. بیشتر بردار!» و داود زیر لب گفت: «اسغفرالله... بسته همین.» اما انگشتش را عسلی تر کرد و یواش یواش بالا آورد و نزدیک دهان الهام برد. چون نمیخواست کلاه سرش برود و تلاش میکرد که زودتر تمام شود آن مسخره بازی ها، قشنگ به صورت الهام زل زد و الهام هم نوک انگشت داود را در دهان کرد و به آرامی مکید اما نامرد ... وقتی که داود میخواست انگشتش را از دهان الهام بیرون بکشد، الهامِ ناقلایِ بلا یک دندان تیز از نوک انگشت داود گرفت و یک چشمک هم چاشنی آن کرد و نشست. خب شما جای داود. نه. استغفرالله. یعنی چه که شما جای داود؟ اصلا هر کسی جای خودش. فقط تصور کنید که در آن لحظه چه بر سر داود آمد. داود میخواست یک لحظه جیغ بزند از آن دندان تیزی که الهام از او گرفته بود، اما حیا کرد و گذاشت به وقتش و گفت: «باشه به وقتش. بالاخره گذر پوست به دباغ خونه میفته.» و الهام هم انگار نه انگار. پشت چشمی نازک کرد که انگار میخواست بفهماند که«هیچ وقت یه دخترو تهدید نکن! این که چیزی نیست...» دیگر صلاح نبود داود بنشیند. داشت به جاهای باریکتر میکشید. خودش و عبایش را جمع و جور کرد که برود که یهو همه گفتند: «کجااااا؟!!! همدیگه رو بوس نکردین!!!» که داود سرخ و سفید شد و نگاهی به الهام کرد و آرام و زیر لب گفت: «صلاح نیست. بگو باشه برای بعد.» اما الهام؟!! امان از الهام!! اصلا ولش کن. ما هم صلاح نیست بگویم که چه شد و چه گذشت؟ خودمان نگوییم بهتر از این است که بعدا دچار ممیزی بشویم. باز هم صلوات ختم بفرمایید. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour