eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
603 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بازجوی اتاق غلامرضا یک مرد تقریبا شصت ساله و لوتی صفت بود. مثل بازجوی آرش، جوان و شیک و دیسیپلین دار که با ماده و تبصره قانونی دست و پایت را میبندد نبود. بلکه تا نشست سیگارش را روشن کرد و حتی دوربین را هم خاموش کرد. -ببین جوون! از همین اولش حواست به من باشه. من حوصله دروغ ندارم. فقط هم دو بار از اولش میشینیم مرور میکنیم تا تهش. اگه حوصلم سر بره، نمیخوابونم زیر گوشِت. چون جُرمه. نمیگم با کمربند بزننت. چون خیلی وقته این چیزا از مد افتاده. فقط پامیشم میرم. وقتی من برم، دیگه کسی نمیاد سراغت تا روز دادگاه. روز دادگاه هم چیزی که من بر اساس اسناد و مدارک بنویسم جلوی قاضی قرار میگیره. نه چرت و پرتی که تو بگی! تا اینجاش اوکی هستی؟ غلامرضا با همان چشم معمولا خشمناک و بی روحش فقط نگاهش کرد. بازجو نه پیش گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: «فقطم یه سوال دارم. چرا بچه های مردمو کُشتی؟!» غلامرضا تا این را شنید، برقش گرفت. گفت: «کی کشته؟ کدوم قتل؟» -اونجوری که تو چاقو کشیدی رو سر و سینه و گردن اون دو تا، باید تا الان زنده مونده باشن. پس چرند تحویلم نده. اول علت قتل را بهم بگو تا سوال دومم رو بپرسم! -من فقط واسه یکیش برنامه داشتم. دومی تو برنامه من نبود. -نبود که نبود. به هر حال زدیش. -نزدمش. خودش پرید جلوی روم. -خب بپره. دلیل نمیشه که بزنی بکشی. دلیل میشه؟ -خب حالا که چی؟ -خب حالا که همین که الان دو تا قتل گردنته. دو سه شب قبلش هم دو سه تا جنازه دیگه تو شهر پیدا شده که... -که لابد اونام من کشتم. درسته؟ -دیگه. اگه اینجوری پیش بریم، شایدم بیشتر بشه. غلامرضا که دید مثل خر در گِل گرفتار شده، دستی از سر عصبانیت به سرش کشید و گفت: «من تنها نبودم. یکی دیگم با من بوده. یکی دیگه هم دستور این کارو داده. چرا الان باید همه کاسه کوزه ها سر من خالی بشه؟» -چون اولا آرش زیر بار نرفته و همه چیزو با شاهد انداخته گردن تو. ثانیا اگه صدتای دیگه هم تو این کار شریک باشن، عامل اصلی و بدون واسطه این جنایت تویی. اینم اضافه کنم که ارتباط با سرپل تروریستیِ ساکن خارج از کشور و واریز کلی پول به حسابت و جرم سیاسی هم هست که اگه از اینم قِسر در بری، از جرائم ضدامنیتی و ارتباط با دشمن گردنته و فکر کنم خودتم بدونی حکمش چیه؟ -الان من تکلیفک چیه؟ خب شما که همه چی میدونین، بِکِش بالا داداش! ما رو بِکِش بالا و خلاص. دیگه این جلسه و بازجویی ها چیه؟ -اگه حُکمِت اعدام باشه، بدون که اگه ده سالم طول بکشه، بالاخره اجرا میشه اما... (سکوت کرد و به کاغذها زل زد) -اما چی؟ راه داره که...؟ -اما فکر نکنم پرونده پیچیده ای باشه. همه چیش معلومه. این جلسه هم فورمالیته است. بخاطر همین دوربین خاموش کردم و الان هم سیگار دومم روشن کردم. تا این را گفت، تن و بدن غلامرضا لرزید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «ینی به همین راحتی یکی رو میکَشین بالا؟» ادامه👇
آن مرد هم پوزخندی زد و شانه هایش را به معنی «آره. چرا که نه! حتی از اینم راحت‌تر» بالا و پایین کرد. سیگارش را خاموش کرد و سینه ای صاف کرد و از سر جا بلند شد و گفت: «من کارمو کردم. بنظرم تو هم هر کی دیگه جای من اومد اینجا، همکاری نکن تا به جرم ارتباط با دشمن و جرم امنیتی زودتر خلاصت کنه. زَت زیاد.» رو کرد به طرف تا برود که غلامرضا گفت: «آقا ... پدر ... بزرگوار ... با تو ام لوتی ! برگرد ... برگرد گفتم ...» دید نخیر. آن مرد به در نزدیک شده و میخواهد در را باز کند. با صدای بلند و وحشت گفت: «گفتم برگرد ... نمیشنوی ... من کاره ای نیستم ... هوشنگ همه کاره است ... آقا با شمام ... آقاااا» اما آن مرد تصمیمش را گرفته بود و در را که باز کرد، خیلی عادی و بی اهمیت، از اتاق خارج شد و رفت. غلامرضا تا تنها شد، با دو دستش محکم به میز مُشت زد و دوباره سر جایش نشست. 🔰بیمارستان داود و سروش به هوش آمدند. سروش چون بدنی ورزیده تر و چابک داشت، پس از یکی دو روز استراحت، روبراه تر شد. اما داود فشارش پایین نمی آمد و علاوه بر آن، یک ضعف عمومی در کل بدنش حکمفرما بود. در آن مدت، علاوه بر مادر و خواهرش که یک عصر از شهرستان آمدند و غروب برگشتند، الهام و مادرش خیلی زحمت کشیدند. مخصوصا الهام که فقط در تمام آن دو سه روز، شاید دو سه ساعت از داود دور نشد. صبح روز بیست و دوم ماه رمضان بود. سروش را به یک اتاق دیگر منتقل کرده بودند. داود و الهام در همان اتاقی که داود بستری بود با هم حرف میزدند. -ی چیزی بگم؟ -جانم! -شاید کار خدا بود که اینجوری بشه. چون این دو سه روز، تنها ساعاتی هست که فکر کنم بدون هیچ دغدغه و فکری روبروم روی تختت دراز کشیدی و به حرفام گوش میدی. -اینجوریمو نبین! ماه رمضون برای هر طلبه اهل تبلیغ، زندگی و تبلیغ با اعمال شاقه است. خداییش خیلی زحمت داره. مخصوصا اون مسجد و اون محله. حالا یواش یواش خودت میفهمی که من اهل بی اهمیتی به کَس و کارم نیستم. چه برسه به تو که... الهام که جوری به داود نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از لبان داود میقاپید، ابرویش را در برابر سکوت و نیمه ناقص گذاشتن کلامش بُرد بالا و پرسید: «من چی؟ دنباله اش!» داود هم لبخندی زد و گفت: «چه برسه به تو که... ولش کن ... من این کلمه رو نمیخوام رو تخت بیمارستان بهت بگم. نمیخوام در موضع ضعف بهت بگم. میخوام وقتی حالم خوبه و سُر و مُر و گنده هستم، حرفایی که کلی وقته تو دلمه بهت بگم. الهام فقط لبخند زد. داود: «روزه ای؟» -اگه خدا قبول کنه. -خوش به حالت. اگه من یه کُمپوتِ گلابی یا گیلاس از یخچال بردارم و جلوی روت بریزم توی لیوان شیشه ای و سر بکشم، دلت میخواد؟ -وصفش که کردی، دلم خواست. چه برسه به این که این کارو بکنی. اما مهم نیست. تو باید تقویت بشی. بیارم بخوری؟ -نه. شوخی کردم. حال ندارم. الهام! -جونم! -یه کاری میکنی؟ -چیکار؟ -دردسر میشه. میدونم. ولی دستام که پانسمان شده. بخیه هم کردند. از صبح تا الان هم که حالم از دیروز بهتره. -خب؟ بگو! ادامه👇
🔰مسجد صفا دومین شب قدر در مسجد با همان شور و حرارت شب نوزدهم برقرار شد. آن شب یکی دیگر از روحانیونی منبر رفت و روضه خواند که از سادات محترم بود و سالها جهت ادامه تحصیل به قم مشرف شده بود. او که حاج آقا کاظمی نام داشت اما آسیدمحمود صدایش میکردند، با این که داود را ندیده بود اما وصفش را زیاد شنیده بود. تا نشست روی منبر، بعد از سلام و صلوات، دو کلمه درباره داود گفت. [این مسجد و این محل، پذیرای یکی از سربازان امام زمان هست که در لباس دین و روحانیت، به مردم خدمت میکنند. چون در این مجلس حضور ندارند، راحت‌تر میتونم درباره‌شون حرف بزنم و کسی هم نمیتونه حمل بر تملق کنه. ببینید بزرگواران! وقتی برای تماس گرفت و دعوت کرد و گفت که بنا دارم برای جلسات بزرگ مثل لیالی قدر، از علما و فضلایی که یک روز در این محله زندگی میکردند دعوت کنم، فهمیدم که مَنیت در وجود این بزرگوار نیست. علاوه بر اون، خیلی میخواد که خدا اخلاص و فکر و فهم به یکی بده که در چنین شرایطی، با علم و اراده خودش این محله را انتخاب کنه. مگه تعارف داریم؛ حتی ما هم بچه این محله هستیم، فقط سالی دو سه بار میاییم به اقوام سر میزنیم و میریم. بعلاوه این که دست بذاره روی این مسجد. که همه عزیزان مستحضرند که چه وضعی داشت و چطوری بود؟ بعدش اینقدر جوان و نوجوان دور خودش جمع کنه. فکر تشکیلاتی داشته باشه و دست دو تا بهترین طلبه ها را هم بگیره و بیاره پای کار. تا جایی که دشمن طمع کنه و بعد از این که در مدت کوتاه، دو مرتبه برای ایشون حرف و حدیث درست کنه، ببینه این طلبه از رو نرفت و پای کار اسلام و انقلاب وایساده، تصمیم بگیره که از سر راه برش داره. عزیزان! اینا هیچی نیست مگر نور الهی. وقتی نور الهی در دل کسی تابیدن گرفت، زندگیش و وجودش و اطرافش رو نورانی میکنه. بحث امشب بنده درباره نور الهی هست...] بچه های انتظامات و خادمین به همراه صالح و احمد در داخل و مسجد در حال انجام کار و مدیریت جمعیت بودند که دیدند یک ماشین در نزدیک ترین نقطه به مسجد توقف کرد. فورا یکی دو نفر از بچه های گروه احمد به طرفش رفتند تا به او تذکر بدهند که... فورا به طرف احمد و صالح دویدند و گفتند: «حاج داود! حاج داود اومده!» ملت هم صدای آنها را شنید. سلطنت و مملکت و گوهر و عاطفه و شادی که در حال کار بودند، زودتر شنیدند و بقیه صالح و احمد و فرشاد و مهربان و بقیه هم متوجه شدند. با حرکت آنها به طرف در مسجد، همه حواس جمعیت به آن طرف معطوف شد. دیدند داود در حالی که عمامه به سر و لباس روحانیت به تن دارد، از در ماشین با احتیاط خارج شد. چون دستش را به گردنش آویزان کرده بود، خیلی آرام از ماشین پیاده شد و با جمع بچه هایی که ظهرها برایشان قصه میگفت، سلام و علیک کرد و وارد مسجد شد. در چشم به هم زدنی، جمعیت به اطراف داود ریخت. زن و مرد با او سلام و احوالپرسی میکردند. تا این که داود هنوز به صحن مسجد نرسیده بود که در وسط جمعیت چشمش به مهربان خورد. آغوش باز کرد و مهربان هم به آغوش داود رفت. اینقدر آن لحظه برای داود و مهربانِ مهربان لذت بخش بود و در میان صلوات جمعیت غرق بودند که حد نداشت. سخنران وقتی جمعیت و داود را دید، خوشحال شد و لبخندی زد و از مردم طلب صلوات کرد و دعوت کرد که داود به جلوی جمعیت و مراسم برود و در کنار منبر، صندلی برای او آماده کردند و تعارفش کرد که آنجا بنشیند. همین طور که همه اطراف داود را گرفته بودند و داود در سیل خوشحالی مردم به طرف صحن مسجد میرفت، عاطفه چشمش به الهام خورد. دید الهام اصلا آنجا نیست. آنجا بود اما دل و جان و روانش جای دیگر بود. الهام همین طور که پشت سر جمعیت ایستاده بود و در حالی که ذوق قد و بالای داود را میکرد و خوشحال بود که بالاخره دلبرش سرِپا شده، زیر لب و آرام به کوری چشمان دشمنانش مکرّر میگفت: «ماشاءالله و لا قوه الا بالله» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ طرح ویژه تبلیغات 👇 سه روز پایانی ماه مبارک و عید فطر مصادف با انتشار سه قسمت آخر رمان انتشار بنر به صورت ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و ششم» [جونم براتون بگه که اون پسره ایتالیاییه بود که آمریکا به دنیا اومد و باباش پولدار و کارخونه دار و این چیزا بود و پول به دولتشون قرض میداد و بعدش رفت دانشگاه و اونجا با مسلمونا آشنا شد. تا این که یه روز تو دانشگاه با یه کتاب آشنا شد که نظرشو جلب کرد. هرقدر بیشتر مطالعه میکرد و با اون کتاب بیشتر وقت میگذروند، بیشتر بهش علاقمند میشد. اون کتاب قرآن بود. همون کتاب باعث شد که پسره تو یه مرکز اسلامی تو نیویورک شهادتین بگه و مسلمون بشه؟ بچه ها میدونین شهادتین چیه؟ شهادتین یعنی همین اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. اگه پدر و مادرت مسلمون نباشن و خودتم مسلمون نباشی، اگه اینا رو به قصد مسلمون شدن بگی، مسلمون میشی. خلاصه ... دیگه وقتی مسلمون شد، تصمیم گرفت اسمشو عوض کنه. اسم واقعی این پسره «ادواردو آنیلی» بود. اما بعد از این که مسلمون شد، اسمشو هشام عزیز گذاشت. البته اینم بگم سال 59 با رایزن سفارت ایران در ایتالیا آشنا شد و شیعه شد و اسمش شد مهدی. این آقا مهدی یک سال بعدش اینقدر تعریف امام خمینی رو شنیده بود که تصمیم گرفت به ایران سفر کنه و امام را از نزدیک ببینه. وقتی سال 60 به ایران اومد، موفق شد که امام رو زیارت کنه و در حسینیه جماران امام رو ببینه. از اونجا هم یه سر رفت مشهد و این شروع انقلاب عجیبی بود که تو زندگی آقا مهدیِ ما اتفاق افتاد. یه پسر به اون پولداری و امکانات اما دنبال حقیقت بود. بچه ها جان! همه چیز پول نیست. پول خوبه ها. نمیگم بده. اما همه چیز پول نیست. اینو حواستون باشه. اگه جلوی خودت نگیری و همه چیزت بشه پول، یهو به خودت میایی و میبینی به خاطر یه کم پول بیشتر، کلی قتل و جنایت و پرونده میفته گردنت و آخرشم گیر میفتی و آبروت میره.] قصه گفتن داود برای بچه ها با همان دست به گردن آویزان ادامه داشت. کم کم داود ارتباطش با کسبه بهتر شده بود. آقانصرالله را یادتان است؟ همان که بلندگو را برداشته بود و با همان ادبیات خاص خودش همه را به جشن عقد داود دعوت میکرد؟ آن روز که داود قصه گفتنش تمام شد، نزدیک تر نشست و کمی با داود حال و احوال کرد. -دستتون چطوره؟ -خدا رو شکر. بهتره. اما گفتن آویزونش نکن و از گردنت جداش نکن تا یه کم دیگه زخمش جوش بخوره. -نامرد رگِ دستتون رو زده بود. درسته؟ -آره. خدا خیلی رحم کرد. خوب شد اون شب آقافرشاد بود. وگرنه بدتر میشد. -راستی حاج آقا یه سوال! -جانم! -شما چرا اینقدر کم سخنرانی میکنی؟ چرا برامون آیه و حدیث نمیخونی؟ -من که هر روز قبل از اذان مغرب، اینجا سخنرانی میکنم و اتفاقا شرح و توضیح آیه و حدیث و ضرب المثل و این چیزا میگم. -کمه. آخوند باید دهان‌دارتر باشه. واسه خودت میگما. وگرنه من که هدایت شدم خدا را شکر. داود که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: «بله. الحمدلله. شما کارِت درسته ماشاالله» -حالا به نظرم بیشتر سخنرانی کن. آخوند باید بتونه یکی دو ساعت حرف بزنه. چیه امروزیا همش ده دقیقه و یه ربع حرف میزنن؟! -خب حوصله مردم هم کم شده. بعلاوه این که مردم ماشالله سطح سواد و آگاهیشون بالاتر رفته. -نمیدونم. جوابم نده. به جاش طولانی تر حرف بزن. داود لبخندی زد و گفت: «چشم. ببینم اگه مردم حوصله داشتن و استقبال شد، بیشتر حرف میزنم.» ادامه👇
اما نصرالله دست بردار نبود. با جدیت گفت: «ینی چی نظر مردم و اگه استقبال شد؟ اگه به اینا باشه که درسته قورتت میدن. یه کم از خودتون قدرت نشون بدین. میرزای شیرازی گفت دیگه کسی تنباکو مصرف نکنه، همه زدن شکستند. حضرت زینب گفت همه ساکت باشن، حتی پرنده ها هم ساکت شدند. شما باید حرفت برو داشته باشه. خیلی لی لی به لالای مردم نذارین.» داود که میدانست آن بنده خدا پیرمرد است و دلسوز هم هست و عمر خودش را کرده و ذهن و فکرش دیگر تغییری نمیکند، باز هم لبخند زد و دستی که بسته نبود را روی سینه اش گذاشت و گفت: «چشم آقا نصرالله. راستی چرا زودتر نگفتی؟ شما با تجربه ها باید هوای ما جوونترا رو داشته باشین.» نصرالله که معلوم بود که خیلی از این حرف داود خوشش آمده کمی ذوق کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: «فکر نمیکردم بعد از اون شب که ردن و ناکارت کردند، بازم وجود داشته باشی و بیایی این مسجد. رودربایستی ندارم باهات. همه میگفتن. همه پشت سرت میگفتن اما من جلوی روت میگم. ما فکر میکردیم دیگه میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی.» داود خنده ای کرد و جواب داد: «عجب! پس مردم انتظار داشتن که دیگه برم و برنگردم.» همین طور که با هم حرف میزدند و میخندیدند، دو نفر با قیافه های خاصی وارد شدند. هر دو سیبیلی و لاغراندام و استخوانی بودند و تا وارد شدند، بوی سیگارشان کل مسجد را برداشت. با این که آن لحظه سیگار نمیکشیدند. به طرف داود که آمدند، داود جلوی پای آنها و به احترام بلند شد. یکی از آنها که حدودا پنحاه سالش بود و دندانهایش را هم یکی درمیان نداشت، گفت: «حاجی قربون قَدَمات. بشین شرمندم نکن.» نشستند. نصرالله هم مشتاق شد بنشیند و ببیند آنها با داود چه کار دارند؟ -حاجی! عموی ما رحمت خدا رفته. البته ماه رمضونتون هم قبول باشه. ایشالله همیشه به روزه و افطار! -خواهش میکنم. از شما هم قبول باشه. چه دعای قشنگی کردید. آن مرد خیلی تلاش میکرد مَبادی آداب حرف بزند و مثلا کم نیاورد، جواب داد: «خواهش میکنم. قشنگی از خودتونه.» تا این را گفت، داود داشت از خنده میترکید. اما جوری دستش را روی لب و دهانش گذاشت که موقع گوش دادن به حرف های آن بنده خدا تابلو نباشد. -میگفتم. عموی ما رحمت خدا رفته. خادم اهل بیت. پیرغلام امام حسین. اهل زهد و مردم دار. دستش تنگ بود اما اهل خیر بود. -آخی. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. دیده بودمشون؟ -نمیدونم حاجی. کم سعادتی قابل نداشته و الا شما بزرگ مائید!! داود نفهمید چه شد و اصولا عقلش برای درک این مفاهیم خیلی آکبند بود. هنوز در فهم این جمله مانده بود و داشت با خودش حلاجی میکرد که آن بنده خدا یک جمله شاهکار دیگر گفت و صغیر و کبیر ادبیات را شرمنده مرامش کرد. گفت: «حتی یک بار در دوران کودکی میخواست سید بشود اما خدا را شکر که الحمدلله و الا پناه بر خدا!» نگو که بنده خدا منظورش از «سید شدن» همان آخوند شدن است. داود این را نفهمید و فقط سرش را تکان داد که مشخص نشود فهمیده یا نفهمیده! لحظات راحتی نه برای داود بود و نه برای آن بنده خدا! تا این که گفت: «خلاصه میخواستیم زحمت بکشید و مراسم ترحیمش رو اینجا بگیریم و خودتون هم منبر و روضه بخونین.» داود قدری خودش را جمع کرد و گفت: «خواهش میکنم. مسجد متعلق به همه است و باید در خدمت امور عام المنفعه و معنوی و دینی باشه. بسیار خوب. فردا مراسم دارین؟» -نه حاجی. پس فردا مراسم داریم. پزشک قانونی گفته یکی دو روز کار داره. ادامه👇
-چرا؟ چی شده مگه؟ -هیچی. چیز خاصی نیست. گیر و گورِ اداری و این چیزا. پس ما روی پس فردا عصر حساب کنیم؟ -بله. انشاءالله به مدت دو ساعت مسجد دراختیار شماست. آخرش خودمم منبر میرم. البته دعا کنین که حالم بهتر باشه. چون گاهی جاش تیر میکشه و اذیت میشم. معمولا لوتی جماعت، وقتی بخواهد ابراز همدردی بکند، مخصوصا با کسی که جلویش رودربایستی دارد و اصطلاحا از قماش آنها نیست، خیلی برایش سخت است که عفت کلامش را حفظ کند. از همین رو، آن بزرگوار با یک جمله کوتاه اما مملو از گوشه کنایات، اوج همدردی صنف خودشان را با داود اعلام نمود و گفت: «تٌف تو ذاتشون بیاد مادر به خطاها! که اینجوری دهن حاجی ما رو سرویس کردن.» داود فقط تو افق محو شد. از فشار خنده، یا بهتر است بگویم از فشاری که بر اثر کنترل خنده اش به او وارد شده بود، درد و سوزش دستش هم بیشتر شد و مثل مارگزیده به خودش میپیچید. 🔰بازداشتگاه شرایط آرش و غلامرضا اصلا خوب نبود. لحظه به لحظه با بررسی سوابق و خط و خطوط آنها پرونده آنها سنگین تر میشد. آرش که انگار نذر کرده بود هیچ چیز را گردن نگیرد. یک جورایی هم حس میکرد که چیز دندان گیری علیه او وجود ندارد بخاطر همین خیلی بااحتیاط جواب میداد. -چیکار کردم مگه؟ رفیقمو که تو دردسر افتاده بود سوار کردم و زدیم به چاک! از اون پولا هم اطلاع ندارم. اونم مال غلامرضاست. اون گفته بود یه رفیقی داره که میخواد چند مرحله پول براش حواله کنه. منم گفتم باشه و ریخت تو کارت من! همین. بیشتر از همینم نه چیزی میدونم و نه چیزی گردن میگیرم. غلامرضا که خودش میدانست وضعش بد است و از طرف دیگر، سر و زبانِ آرش را نداشت و نمیتوانست زبان بریزد و فورا اعصابش به هم میریخت، همش میگفت: «خب حالا تهش چیه؟ آره اصلا. من زدمشون. مسئله شخصی بوده. مگه شاکی دارم؟ اگه شاکی خصوصی دارم دیگه چرا منو اینقدر این ور و اون ور میکنین؟ جرم سیاسی هم گردن نمیگیرم. میخوای بنویسی، بنویس! اما گردن نمیگیرم. من چه میدونم سیاسی چیه؟» ولی هم آرش و هم غلامرضا میدانستند که در بد دردسری افتادند اما از یک چیزی اطلاع نداشتند و اصلا حواسشان به آن نبود. و آن یک چیز، وجود شخص سومی به نام سروش بود که از اولش هم با آنها بود اما مثل یک وصله نچسب با آنها رفاقت داشت. 🔰بیمارستان روز بیست و سوم ماه رمضان شد و داود باید به بیمارستان مراجعه میکرد تا هم جواب آزمایش و عکس ها را بگیرد و هم با متخصصش مشورت کند. به خاطر همین با الهام به بیمارستان رفتند. -خدا را شکر پاره شدن تاندون و عصب نداری. فقط باید خیلی احتیاط کنی. فعلا با این دستت کار نکنی. عصبی نشی. موقع خواب، حواست بهش باشه. تا داود میخواست حرف بزند، الهام از متخصص پرسید: «نباید فعلا تو خونه استراحت کنه و جایی نره تا کامل خوب بشه؟» که با این حرف، داود یک جور خاصی به الهام نگاه کرد. متخصص جواب داد: «استراحت خوبه اما جای نگرانی نیست. بازم دستِ خودتون.» این را که گفت و چند تا دارو نوشت، الهام و داود خداحافظی کردند و رفتند. داود به الهام گفت: «کاش یه سر به سروش میزدیم.» رفتند اتاق سروش. سروش که روی تختش خوابیده بود، تا چشمش به داود خورد، بدون سلام و علیک فورا گفت: «حاجی خوب شد که اومدی.» داود پیشانی سروش را بوسید و دستی به صورتش کشید و نشست کنار تختش و گفت: «چرا داداش؟ چیزی شده؟» سروش با این که تا حدودی حال ندار بود اما معرفت داشت و به الهام هم تعارف کرد و الهام هم نشست روی صندلی کنار داود. اول سروش یک مقدار آب خورد. سپس گفت: «حرفی که میخوام بزنم خیلی مهمه. باید شما بدونی. ولی ببخشید، میشه درو ببندید که کسی نیاد.» الهام بلند شد و رفت در را بست. ادامه👇
سروش که عرق کرده بود و رنگش هم اندکی پریده بود، شروع کرد همه چیز را برای داود گفت. -راستشو بخوای، من و آرش و غلامرضا با یکی آشنا شدیم تا به ما پناهندگی بده و ما رو بفرسته اون ور آب. اما اون از ما کارایی خواست که اگه بگم، تو صورتم تُف میکنی و دیگه نگام نمیکنی. داود و الهام با تعجب به هم نگاه کردند. داود به سروش گفت: «خدا نکنه. هر چی هست بگو! بگو تا آروم بشی.» -راستشو بخوای ... چطوری بگم ... به قرآن مجید شرمندم ... اما شادی خانم گفت به شما بگم تا خیالم راحت بشه. -بگو داداش! بگو خیالت راحت. -اون دو سه باری که مسجد آتیش گرفت و به به فلاکت خوردین و همه جا پر شد، کار ما سه نفر بود. من و غلامرضا و آرش. داود اصلا تغییری در چهره اش نداد و حتی حواسش بود که به الهام هم با تعجب نگاه نکند. گذاشت تا سروش به راحتی خودش را تخلیه کند. -حتی ببخشید آبجی... روم به دیوار ... (گریه اش گرفت) شرمندم ... حتی عکسای شما که پخش شد و آبروتون رفت، کار آرش بود. اون میخواست با آبروی حاجی داود بازی کنه. منم دیر فهمیدم ... اما ببخشید ... آرش عکسای شما را داد دست جوونا و اینستا و همه جا پخش کرد. الهام با شنیدن این حرف و خاطرات تلخ آن، دوباره داغش تازه شد اما او هم مثل داود عکس العملی به خرج نداد. فقط سرش را انداخت پایین. -من خیلی پشیمونم حاجی ... من از اولشم با اونا مخالف بودم ... تا این که وقتی دیدند شما اینقدر سر جات ممحکم وایسادی، تصمیم گرفتن شما رو بزنن. ینی هوشنگ که اون ور آبه گفت که بزنینش. من مخالفت کردم و کلی از دست غلامرضا کتک خوردم. اما آرش باهاش رفت که کارو تموم کنن. این را گفت و شروع کرد و به هق‌هق افتاد. داود دستش را کف دست سروش گذاشت و کمی به او دلداری داد. -اون شب رفتم درِ خونه شادی خانم تا ساندویچا را بهش بدم. خیلی داغون بودم. شادی گفت که بیام پیش شما و همه چیزو به شما بگم. اینم بگم که شبی که شما تو مسجد عقد کردین، شادی بود که به من گفت برو بشین تو مجلس جشن تا خدا حاجتت بده. من اون شب تازه با شما آشنا شدم و دیدم اینقدر هم آدم بدی نیستید. ولی اون شبی که میخواستن شما رو بزنن، دیر رسیدم. و شروع کرد و صورتش را با دست تمیز کرد. داود از الهام دستمال کاغذی گرفت و به سروش داد و گفت: «اتفاقا خیلی هم به موقع رسیدی. دمت گرم. اگه نبودی، امروز به جای مراسم ترحیم اوس تقی مراسم سوم و هفتم من بود!» سروش دماغش را هم تمیز کرد و گفت: «مگه اوس تقی مُرد؟» داود گفت: «آره بنده خدا. امروز ترحمیش تو مسجده. میگن مرد خوبی بوده! درسته؟» -لابد از برادرزاده اش شنیدی! -دقیقا. چطور؟ میشناسیش؟ -آره. بزرگ خاندان عملی کل محله بود. اصلا بخاطر این که قشنگ تزریق میکرده و مَشتی بخوری میکرده، بهش میگفتن اوستا! یا همون اوس تقی! -دروغ میگی! -به قرآن! پس فکر کردی معلم معارف و دینی بوده؟! اونم یکی بوده مثل بابای خودم. البته بابای من از وقتی تصادف کرد و پاش درد گرفت، بخوری شد. -آخی. بنده خدا! کی تصادف کرد؟ -خیلی وقت نیست. چهل و هفت هشت سال پیش! ادامه👇
تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.» داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.» سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.» داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت. همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟» الهام گفت: «حتما! بفرمایید.» سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟» الهام گفت: «خودشم میدونه؟» سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.» الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.» سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!» الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!» داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا ترسناک؟! جای نگرانی نیست بزرگوار چون مدل کار را بلدم و می‌دونم که مقوله انتقام در نظام مقدس جمهوری اسلامی با خط و نشان‌ها و جوسازی‌های این و آن در حسینیه ایتا کاملا بیگانه است. هروقت وقتش شد و به هر مدلی که صلاح باشد و به هر اندازه‌ای که نیاز باشد در هر نقطه از دنیا ، این مسئله و وعده رهبر معظم انقلاب محقق میشود. حتی سپس ممکن است اعلام هم نشود. حتی ممکن است نه با موشک و پهباد، بلکه به روش‌های دیگر باشد. حتی شاید خونی هم از دماغ دشمن نیاید و اطلاعاتی و امنیتی این ضربه محقق شود. هر چیزی ممکن و هر مدلی محتمل است. ضمنا ملاک، خنک شدن دل من و شما نیست که پس از ضربه سهمگین، نظام مجبور باشد که حتما اعلام کند و من و شما هم پس از آن، فیگور جنگ‌شناسان به خود بگیریم و میزان سختی و نرمی انتقام را قضاوت کنیم که آیا به اندازه بوده یا خیر؟! بچه‌‌بازی و خاله‌بازی که نیست. بزرگانی دارند روی این مسائل تصمیم گیری می‌کنند که از من و شما واردترند. این را هم بگویم که وظیفه من و شما همان شعار و دعا و مطالبه‌ای بود که انجام دادیم و ملت ایران در روز قدس روسفید شد‌ بحمدلله. فشار آوردن بیش از حد بر افکار عمومی روی این مسئله و اصرار و تعیین مدل انتقام ، مصداق کامل تشویش و تحریک اذهان عمومی و خلاف قانون است. این را هم مدنظر داشته باشید. لذا هر وقت زدند، اگر سر و صدا داشت و تصمیم بر اطلاع و شادمانی ملت بود، همین‌جا شیرینی و شربت تقسیم میکنیم. اگر هم که نرم و بی‌سر و صدا بود، دعای خیر میکنیم و مثل همیشه حمایت همه‌جانبه خواهیم کرد. همین به زندگیتون برسین. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هفتم» مراسم ترحیم آن بنده خدا برای خودش ماجراها داشت. شما تصور کنید دو ردیف و هر کدام حدودا سی چهل نفر از برادران عملی و اهل دود و دَم، از حیاط مسجد تا صحن ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. جوری که هر کس وارد میشد، فکر نمیکرد اوس تقی اینقدر کَس و کار داشته باشد. آن نه کَس و کارا! کَس و کار! همه ماشالله لاغرِ استخونی و سیبیلی و داش مَشتی. حتی بخش خواهران هم دیدنی بود. انگار نه انگار که ماه رمضان است! از پیرزن هایی که مرتب سیگار میکشیدند تا خانم های جوانی که به قول سلطنت خانم؛ هر کدامشان برای خودشان ساقی و ساغری بودند. سی چهل تا قلیان با خودشان آورده بودند و زغال بود که تندتند آتیشی میشد و به طرف مجلس مردانه فرستاده میشد. بزرگواران حتی پذیراییشان هم سیگار بود. هفت هشت ده تا سینی را پر از سیگار کرده بودند و در مجلس میگرداندند. و از آنجا که در منطق آنها «میهمون رو تخم چِشِ ما جا داره» که ترجمه به زبان آزاد همان جمله «مهمان حبیب خداست» مقید بودند که سینی سیگار را جلوی همه بگردانند. حتی بچه های صغیر و کوچک. البته داود و صالح و احمد هم از آن مَرحمتی بی نصیب نماندند. نه این که برداشته باشند! نخیر! جلوی آنها هم آوردند و تعارفشان کردند. اما همه این دود و دم ها یک طرف، چایی خانه و پذیرایی از مهمانانشان با چایی هم یک طرف! سه چهار تا صندوق لیوان آوردند تا با لیوان از مهمانانی که مثلا از راه دور و شهرستان آمده و روزه بودند پذیرایی کنند. داود گوشه ای نشسته بود و بخاطر این که خیلی حواسش به جمعیت نباشد، با گوشی همراهش وَر میرفت. حالا در آن لحظه داشت چه کار میکرد نمیدانیم اما قطعا مطلب و محتوای سخنرانی را آماده نمیکرد. چون هر از گاهی لپ‌هایش گل می‌انداخت و لبخند ریزی بر گوشه لبانش مینشست. احمد هم نشسته بود و زاغ سیاه ملت را چوب میزد و از دیدن آن وجنات که برای کمتر کسی پیش می آید لذت وافره میبرد. اما هر از گاهی در تعارف و کلمات آنها میماند و از خجالت سرش را پایین می انداخت. خب تصدیق بفرمایید که وقتی پدر معتادی بخواهد به بچه اش تذکر تندی بدهد اما هم فضای مسجد نگذارد و هم جلوی رفقای شیش لولَش نخواهد اسم مادر بچه اش که از قضا همسر خودش است بیاورد، ترکیبات نامؤنوسی بین واژگان پیش می آید که از ذکر آن حقیقتا عاجزم. صالح اما این وسط وضعش از همه بدتر بود. چرا که از او خواهش کرده بودند که برای آن بزرگ خاندان عملی ذکر مصیبت کند. بزرگواری که نه اخلاق درستی داشته و نه کسی از او تعریف کرده. بلکه از جوانی تا ساعت آخر عمرش یک محله را به گند و دود کشانده بوده است. حتی بچه هایش هم نبودند تا بخواهد مثلا از پدر بخواند و آن را چشم و چراغ خانه و گل دردانه و سایه بالای سر خانم و بچه ها بداند و بخواند. عمر کوتاهی هم نکرده بود که بگوید هر گل که به بوستان بیشتر میدهد صفا، گلچین روزگار امانش نمیدهد. بلکه آن گل، دوستان را میبرده است فضا! بخاطر همین بنده خدا صالح مانده بود که چه شعر و ذکر مصیبتی انتخاب کند. هر چه از قبل از نیمه شعبان تا آن روز، داود و بچه ها رشته بودند در حال دود شدن و رفتن به هوا بود. چرا که مسجد شده بود مملو از کسانی که یا رفته بودند درِ خانه یکی از ساقی ها و دوا گیرشان نیامده بود و مجبور شده بودند علی رغم میل باطنیشان به مسجد بروند که هم دوا بخرند و هم وارد فاتحه بشوند، و یا کسانی که این اواخر به آن مرحومِ مغفورِ خُلداشیانِ جنت مکان، جنس مرغوب فروخته بودند و الان آمده بودند که ورثه را پیدا و طلبشان را زنده کنند. خلاصه فضا مگسی بود و خفن! تا این که قاری قرآن کارش تمام شد و با صدای مبهمی که از خودش درآورد و کسی ندانست که کدام سوره و آیه را خوانده، بالاخره داود به منبر رفت. [امروز مراسم ترحیم مردی هست که همسایه شما بوده. به گردن همدیگر حق دارید. خوب و بد در کنار هم زندگی کردید و سالها نون و نمک همدیگر را خوردید. بالاخره هر کسی تو زندگیش بالا و پایین داره. همیشه همه بالا نیستند، پایین هم نیستند. اما بزرگواران! حرفم اینه که دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم. خیلی زود دستمون از دنیا کوتاه میشه و میشینیم سر سفره اعمالمون. دیگه اونجاس که نه کسی به درد کسی میخوره و نه میشه پارتی بازی کرد. عزیزان! مهم اینه که ما پیوند خودمون را با خدا و اهل بیت حفظ کنیم. اونان که به درد ما میخورن. حتی اگه خیلی اهل هم نباشیم اما اگه تو خط اهل بیت باشیم و در سمت اونا باشیم، بالاخره یه روزی دستمون رو میگیرن. بالاخره یه روزی نجاتمون میدن...] ادامه👇
🔰خانه الهام الهام و مادرش در حال آماده کردن سفره افطار بودند. قرار بود آن شب داود پس از نماز برای افطار به منزل الهام برود. الهام همین طور که داشت سالاد درست میکرد، با مامانش هم حرف میزد. -راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم. تو عالَم مادر و دختری. -بپرس. -با داود راحتی؟ داود پایه است؟ خوبه؟ احساس به خرج میده؟ الهام لبخند ریزی زد و همین طور که سرش پایین بود و داشت خیار و گوجه ها را با هم قاطی میکرد گفت: «پسر خیلی خوبیه. خیلی آرومه. زیر و رو نداره.» -اینا را که خودمم میدونم. با هم راحتین؟ منظورمو که میفهمی. -چی بگم. خیلی نه. من از خدامه. اما اون احساس میکنم خیلی مراعات میکنه. شوخی میکنه. حتی منو دس میندازه. اذیتم گاهی اوقات میکنه. اذیتای شیرین. نه از اونا که بی احترامی و این چیزا باشه. -خب اینجوری که فقط با هم دوستین. -آره خب. میفهمم چی میگی. چی بگم والا؟ -تا حالا بهت گفته که بریم مسافرت و یا مثلا جایی شب بمونی؟ -نه. ولی یه بار که بهش گفتم بیا خونمون بمون و صبح برو، گفت مزاحم نمیشم. این را که گفت، المیرا خانم خندید و گفت: «مزاحم؟! این چه حرفیه؟ آدم دلش میخواد دوره نامزدیش شبانه روز با هم باشن.» -آره. منم بهش گفتم. -خب؟ اون چی جواب داد؟! الهام خندید و گفت: «به ریشش دست میکشه و سرشو واسم تکون میده و میگه خیره انشاءالله!» باز هم مادر و دختری زدند زیر خنده. -خب یه کاری کن امشب بمونه. که یهو الهام هول شد و به صورت المیرا خانم زل زد و پرسید: «امشب؟» -آره. چرا که نه! -حالا میگم بهش اما نمیدونم قبول کنه یا نه؟ -میگم سرد نباشه این پسره. -نه مامان. از اون بابت مطمئنم. -ی سوال بپرسم راستشو میگی؟ -سخت نباشه لطفا! -مرض و سخت نباشه. اِ . خودشو لوس میکنه. -باشه. بپرس. -هر بار میبینتت، بوسِت میکنه؟ -نه. -حتی وقتی تو ماشین نشستین؟ الهام زد زیر خنده و گفت: «حتی وقتی تو ماشین نشستیم.» -خب این بده که! نمیشه. دارم نگران میشم. -خب من که نمیتونم بگم بیا بوسم کن! میرم به طرفشا. ولی یهو برق نگاش میگیرَتَم. -میگیرم چی میگی. خب امشب جورش کن که بمونه اینجا. -مامان یه چیز دیگم هست! -چی؟ -بابا. من وقتی بابا نشسته تو هال، خجالت میکشم که با داود تنها باشم. چه برسه به این که بخوام بگم که شب اینجا بمونه. -تو با بابات چیکار داری؟ مگه وقتایی که ما با بابات تنهاییم، فکر این هستیم که تو الان تو اتاقِت تنهایی؟ ادامه👇
الهام خیلی از این فهم و درک و شعور و حرف مامانش خوشش آمد و رفت دستانش را شُست و یه بوس محکم به مامانش کرد. المیرا خانمم آروم درِ گوشش گفت: «یهو بی هوا برو همین جوری داود رو ببوس! بذارش تو عمل انجام شده. مردا خوششون میاد که زنشون پایه باشه و بهش احساس بده.» الهام رفت تو فکر و فقط با لبخند سرش را تکان داد. المیراخانم گفت: «خب دیگه کم کم داره وقت اذون میشه. تو برو به خودت برس. منم کم کم سفره افطار رو بندازم.» شب، وقتی داود از مسجد به منزل الهام رفت، آیفون را که زد، رفت بالا. خانه آنها دو سه تا پله میخورد تا به در اصلی برسند. وقتی داود به دم در رسید، دید الهام با یک لباس نامزدی و جذاب و سر و وضع آراسته با یک لبخند شوخ و مهربان منتظرش ایستاده. داود تا آن صحنه را دید، خیلی جدی گفت: «سلام خانم. ببخشید. اشتباه اومدم. زنگ منزل بغلیتون رو زدم. با اجازه‌تون!» الهام که دلش میخواست آن لحظه یک ویشگونِ آبدار و تیز از دست و پای داود بگیرد تا دیگر به خودش جرات ندهد او را آنگونه سر کار بگذارد، فقط چشمانش را نازک کرد و لبخند بر لب گفت: «باشه. بامزه! بیا. بیا داخل که هوا سرده.» داود بسم الله گفت و همین طور که وارد میشد و از جلوی الهام با آن تیپ و شمایل رد میشد، مثلا زیر لب، جوری که الهام هم بشنود گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. خدایا به امید تو. ازدواج کردم که دیگه چشمم به در و داف نخوره، اما زهی خیال باطل!» و همین طور که کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل جاکفشی میگذاشت میگفت: «آخه یکی نیست به تو بگه نونت کم بود؟ آبِت کم بود؟ زن گرفتنت چی بود؟ اینم با یه خانم به این ... استغفرالله ... چی بگه آدم؟!» همین طور که مثل پیرمردها با خودش حرف میزد و الهام هم خنده اش گرفته بود از این مزه پرانی داود، ناگهان داود چشمش به المیرا و سیروس خورد. یهو مثل کسی که هول شده دست گذاشت رو سینه و کمی خم شد و گفت: «سلام عرض کردم. کوچیک شما داودم.» المیرا و سیروس با لبخند جوابش را دادند. داود باز هم دست برنداشت تا این که همین طور که با سیروس دست میداد گفت: «جسارتا ایشون دخترخانمتون هستند؟» سیروس هم گرفت که داود چانه اش میخارد، جواب داد: «بعله. کوچیکشون هستین.» داود دید نخیر! با سیروس نمیتواند کل کل کند. دستش را به طرف المیرا برد و با المیرا خانم هم دست داد و گفت: «جسارتا یه دختر دیگه هم داشتین... اسمش چی بود خدا ؟! فکر کنم اسمشون الهام بود. ایشون تشریف ندارن؟» المیرا هم خنده کرد و گفت: «بایدم نشناسی داود خان! از بس سَرِت تو کتاب و درس و حوزه و محراب و مِنبَره. دختر به این ماهی. به این خوشکلی.» داود حالتش را عادی گرفت و گفت: «خب خدا از همگی قبول کنه. بفرمایید برای افطار! بفرمایید تو رو خدا. سرد شد.» میخواست با سیروس به سر میزِ آشپزخانه برود که المیرا گفت: «سفره شما رو تو اتاق خودش انداختم. بفرمایید اونجا!» داود نگاهی به الهام کرد. الهام مثل پرستارها که منتظر کسی هستند که از آمپول میترسد، جوری به داود نگاه کرد که یعنی «بیا... تو که باید بیایی ... خودت بیا ... با پای خودت بیا ...» نگاهی هم به میز آشپزخانه و سیروس کرد و گفت: «فکر کنم اینجا غذاش خوشمزه تر باشه ها.» المیرا خانم جلوتر آمد و گفت: «نخیرَم! اونجا خوشمزه تره. بدو ببینم!» داود رو به سیروس خان کرد و گفت: «حاجی نمیذارن ما دو دقیقه با شما گپ بزنیما. ببین زندگیمو. ببین مادر و دختری توطئه کردن!» سیروس هم گفت: «آره جون عمه‌ات! نیس تو هم خیلی بدت میاد.» و داود با الهام راه افتادند و به طرف اتاق صورتی رفتند. ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم گوهر و عاطفه یک گوشه از خانه سلطنت خانم نشسته بودند و همین طور که به جمع خانم ها نگاه میکردند، عاطفه سر صحبت را باز کرد. -راستش من میخواستم یه چیزی ازتون بپرسم که جوابش خیلی مهمه. -خیره باشه. چی شده؟ -میخوام بدونم شما تو خانوادتون سن و سال خاصی برای ازدواج مدنظرتون هست؟ مثلا دختر باید چند سالش باشه که اگه براش خواستگار آمد، قبول کنید. -اگه منظورت منصوره و فرشته است، هر چه زودتر بهتر. اونا اهل درس نیستن. کنترلشون هم سخته. من دیگه توانشو ندارم. -نه منظورم اونا نیستن. کلا پرسیدم. -خب بگو منظورم فاطمه و آزاده است دیگه. اونام طوری نیست. باباشون راضیه. کی میان؟ فرداشب میان؟ -وای گوهر خانم کی قراره بیاد؟ دارم یه سوال دیگه ازت میپرسم... -ولی فکر نکنم کسی با اخلاقِ گندِ بابای بچه هام بسازه. خودمم به زور ساختم. با من خوبه. خیلی فحش نمیده. بهش گفتم فحشمم دادی، دادی. اشکال نداره. فقط به خدابیامرز بابا و مادرم فحش نده. بقیه اش خیلی هم خوبه بعضی وقتا. ولی میدونی که، بچه ها میشنفن و یاد میگیرن و این خیلی بده. راستی عاطفه جون حامله نیستی؟ وقتشه ها! عاطفه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و لُپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی بیرون داد و گفت: «اصلا پشیمون شدم. پاشو برو ببین مملکت چه کارِت داره؟» گوهر گفت: «خب سر راس نمیپرسی! رک و راحت بپرس تا جوابت بدم.» عاطفه سرش را نزدیک تر آورد که کسی نشنود و آرام گفت: «منظورم شادی خانومه. شادی چی؟» -خب بیاد فرشته رو ببره. هر کی هست. کی هست حالا؟ فرشته هم دختر خوبیه ها! -میفهمی چی گفتم؟ گوهر خانم به خدا دارم نگرانت میشم. -خب حالا. تو هم. به خدا منصوره هم دختر خوبیه ها. لاک میزنه اما فقط لاک میزنه. واسه این یکی رو پیدا کن! -کاری نداری؟ برم خونمون که دیوونه شدم از دستت. -نه حالا بشین. کجا میخوای بری؟ چه زودم بهش برمیخوره. شادی نه. دوس ندارم شوهرش بدم. -خیلی خب. حالا اومدی سرِ خط. چرا؟ -چون کوچیکه. چون همدم خودمه. من و اون جز هم کسیو نداریم. عاطفه چند ثانیه به قیافه گوهر زل زد. دید راست میگوید و صادقانه جوابش را داده. گفت: «نظر باباشم همینه؟ اونم مثل شما نمیخواد فعلا شادی رو شوهر بده!» -اون از من بدتره. جونش هست و همین دختره. میگه بقیه شون سیل بیاد و ببره. اما این دخترو واسم نگه داره. -خدا حفظش کنه. میدونم. دختر خیلی ماهیه. -کی؟ فرشته؟ یا منصوره؟ دوتاشون خوبن. عاطفه خانم دید که اوضاع گوهر خیلی خراب است و میخواهد هر طور شده مثل مغازه دارها حتما یکی از آنها را فورا به یک خواستگار حتی فرضی و مجازی بیندازد. پاشد چادرش را پوشید و گفت: «گوهرجون میخوای فردا واست نوبت بگیرم؟ بخدا نگرانتم. شب بخیر.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام خدایش دمت گرم آدم میفهمه عشق واقعی و حس حال عشق سالم و لذت زندگی بی شیله و پیله و درست حسابی و برکتش چیه . و اینکه اگه واقعا عشق واقعی باشه چه قشنگه که یکی نگرانته بفکرته با دردت گریه میکنه و خوشبختی و موفقیتت دعای خیرکنه ‌. خدا کنه همه اینجور عاشق بشن عاشقانه زندگی کنن و به خوشبختی برسند. 🌷 🔹😂😂😂😂 ممنون حاج آقا امشب کلی خندیدیم وااای از دست این گوهر😂😂 همش میرم دوباره میخونم😂😂 🔹سلام وقتتون بخیر به قول حضرت آقا که در دیدار با هنرمندان یه صحبتی دارند با این مضمون؛ قسمت رسیدن عاشق به معشوق که یک لحظه مهم از یک داستان عاشقانه است را باید با جزییات کامل مطرح نمود و نباید از این لحظه سریع عبور کرد. به نظرم لحظه های عاشقانه داوود و الهام را خیلی با جزئیات بیشتر مطرح بشود ، بهتر است 🔹سلام حاج آقا بخدا قسمت اتاق خواب سانسور کنی حلااااااالت نمیکنم سر پل صراط یقته میگیرم آ حالا ازما گفتن بود😁 🔹سلام علیکم طاعات قبول مثل هیچ کس امشب ، منو برد به۱۳ سال قبل ...😍🙈 چقدر اوایل سخت بود کنار فردی که جدیده و قراره که همه ی زندگی آدم از اون تاریخ تا پایان عمر بشه ...😊 خجالت ، خجالت ،... 🔹خوبیِ داستانتون اینه وقتی میخونمش از دنیای واقعیم رها میشم ... و هرچند کوتاه، وقتی به خودم میام میبینم که یه لبخند ملیح و ریزی گوشه ی لبامه ... روزای سخت بیماریم رو به شوق رسیدن ساعت ۲۰ و سی تحمل میکنم تا عاشقانه های الهام و دیوید رو بخونم و فارغ شم از حال و هوایی که سخته نفس کشیدن توی اون واسه م.... قلمتون مانا، قدم هاتون موثر در رکاب اقاجانمان🌸 🔹حاج آقا دمتون گرم.به نکته مهمی اشاره کردید که خیلی مهمه.۱۲ ساله ازدواج کردم.من و مادرم مثل الهام خانم و مادرش بودیم و آقای همسر همیشه از ما فراری.هرچقدر مادرم شرایط فراهم میکرد ایشون میپیچوند و در میرفت.بعد از ازدواج فهمیدم چقدر مهمه و مادرم چقدر فهمیده بوده 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول و خدا قوت بابت مطالب خوبتون ولی ببخشید امشب خیلی لوس بود ، نمیدونم شاید هم دوره زمانه و آدمهاش خیلی عوض شدن ، کلا این الهام خانم شما اصلا با زمان دختری ما زمین تا آسمون فرق داره یادمه ۱۹ سال پیش که عقد کردم وقتی برای دفعه اول داماد اومد توی زنونه و من بدون حجاب بودم دلم میخواست از خجالت آب بشم و واقعا چشمم سیاهی میرفت و تا مدتی طول کشید تا به این قضیه عادت کردم ، سر سفره عقد هم کاملا برعکس داستان شما من ( و خیلی از دخترهایی که می‌شناختم) اصلا از شرم و حیا مردم و زنده شدم تا مراسم عسل و .. انجام شد ، خلاصه ما اصلا روی این حرفا و کارها را اول کار نداشتیم . 🔹سلام آقای حدادپور طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق و من همچنان مشتاقم ببینم بالاخره آقا داود داستان ما حرف دلشو به الهام میزنه یا نه🙄 مشتاقانه منتظر قسمت فردا شبم این همه وقت از زمان عقد گذشت دریغ از یک صحنه و گفتمان عاشقانه حضوری😮‍💨 همش پیامکی ابراز علاقه دیدیم 🔹سلام حاجی طاعات و عبادات قبول حقیقت من خوب متوجه نشدم منظورت با روابط جنسی زن و شوهر هستش یا نه عاشقانه های دوران عقد ؟ و اگر در مورد عاشقانه های دوران عقد بیشتر بگید ممنون میشم چون اینها جنبه اموزشی داره و ثواب میبرید 🔹سلام شب بخیر ای بابا شما هم کشتید مارو با این داستان عاشقانتون تا میرسه به ماچ و بوسه و اینا تموم میشه ، حتما دوباره یه زنگ و تلفن و مزاحمت دیگه بسه بخدا دیگه اگه اینجوری باشه ترجیحم برای داستانهای امنیتی هست همش همه ی افراد محله یکمش هم مربوط به الهام داود 😬 🔹یاد خودم میفتم تودوران عقد ک مامانم اینقدر سخت میگرفت ک همسرم میگف بیام خونتون پشتم میلرزید چ خوبه مادری مثل المیرا خانم 🔹خداییش این حرفا ازکجا ب ذهنتون میرسه من خیلی رمان خوندم ولی رمان های شما ی چیز دیگه س 🔹حاجی واسه ما از اخوندا ، موجودات زن گریز و ماخوذ ب حیا در برابر همسر نساز! ما ک میدونیم مذهبیا در خلوتشون چجوریییییین ! والااااا! اونم از نوع اخوندش😏 🔹محمد رضا حدادپور جهرمی: سلام وااااای حاج آقا🙃 مطمئنا با دید وسیعی که دارید نیاز هایی رو حس کردید که اینگونه نوشتید. قلمتون همیشه مانا و عمرتون پر برکت فکر میکردم فقط همسر گرامی من هستن که بجای ابراز احساسات خوشمزه بازی در میاره و حرص آدمو در میاره. مثل اینکه مرض مسری بین آقایونه😒 حالا که این داوود چغر و بد بدن رو به هزار مصیبت بردین تو اتاق الهام چرا کات میکنین همین جا ؟😩 🔹سلام حاجاقا وقتتون بخیر حس نمیکنید یکم جای الهام و داود عوض شده رو بحث ناز و نیاز الان الهام باید ناز کنه داود همش ناز میکنه و طاقچه بالا میذاره 🔹چقدر این محله صفا خداییش باصفاین یعنی یک اعصلب ازفولاد میخواد بااینا معاشرت کنه حالااینابه کنار داوود چرااینقدر خنثی ست؟ 🤔 😅 🔹عجب قلمی ما شالله ....😋😜 جوری توصیف کردین که انگار آدم تو دیگ عسل افتاده منظورم آقا دادو که افتاده تودیگ عسل
«یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت..»