eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
588 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
آیدی های مسئول فروش و عرضه کتابهای بنده: https://eitaa.com/mahanrayan1 sapp.ir/mahanrayan1
بیداری؟
❓چرا وقت شنیدن نام امام زمان از جامون بلند میشیم و دست رو سر میزاریم❓ پاسخ : میرزای نوری می نویسد: "در خبری از امام صادق نقل شده روزی در مجلس امام صادق نام حضرت مهدی برده شد امام صادق به سبب تعظیم واحترام از جا برخاست" 📔نجم الثاقب در روایتی آمده است که دعبل خزاعی بعد از آنکه ابیاتی راجع به حضرت مهدی نزد امام رضا خواند حضرت از جا برخاست 📔منتخب الاثر از امام صادق سوال شد چرا هنگام شنیدن نام مهدی از جای خود بر میخیزیم حضرت فرمود: "چون غیبتش طولانی است وامام از شدت محبتی که به دوستان خود دارد هرزمان که شخصی اورا یاد کند نگاهی به او میکند وسزاوار است که یاد کننده به جهت احترام از جای خود برخیزد واز خدا تعجیل فرج ایشان را خواهد" 📔منتخب الاثر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی سی نفر در کلاست نشسته اند، حس می کنی سی خانواده در چند نسل را پیش خود داری. هرچه بگویی، انگار در مقابل هزاران نفر گفته ای. آسان نیست وقتی ذهنت پر از مشغله ی این دنیاست، همه را در عرض پنج دقیقه از ذهنت دور کنی و با فراغ بال و با لبخندی مهربان وارد کلاس شوی. اصلا راحت نیست خودت انرژی نداشته باشی ولی به آن ها که مخاطبت هستند، انرژی دهی. چه مرد باشی چه زن، می دانی وارد کلاست که بشوی، همه به سر و وضع و ظاهرت نگاه می کنند. از طرفی باید ظاهری آراسته داشته باشی و از طرفی نمی توانی خیلی به خودت برسی. آسان نیست وقتی آدم های هفده هجده ساله حتی طرز راه رفتنت را هم برانداز کنند، تو شروع کنی به تدریس. اصلا کار ساده ای نیست با کسی که تیک عصبی دارد، کار کنی و صبور باشی خیلی سخت است بارها حرفی را باحوصله تکرار کنی و بعد از آن توی چشمانت نگاه کنند و بگویند «خب؟». باید همه را به یک چشم نگاه کنی صرف نظر از آن که پدرش کارگر است، یا دکتر است یا کارگردان. سخت است وقتی باید به زبان بیگانه از مباحثی حرف بزنی که خیلی ها حتی به زبان مادری کوچک ترین ایده ای از آن ندارند. باید مواظب باشی هیچ بحثی راه نیاندازی که به کسی بربخورد. از معمولی ترین موضوعات اجتماعی مانند بی پولی و اعتیاد هم که حرف بزنی، حتما یکی پیدا می شود که این مشکلات را دارد فکر کن از این کلاس که به آن کلاس می روی، آن چنان رفتار کنی که انگار مطالب کاملا تازه اند و مخاطبانت فکر کنند خود به درک و کشف مطلبی رسیده اند و بگویند «وای چقدر آسان بود!» از همه ی این ها که بگذریم، گاهی می شنوی یکی از آن ها که سابقا به او تدریس کرده ای، دیگر در این دنیا نیست. سخت است بشنوی و جلوی سی چهل جفت چشم، نزنی زیر گریه. بعضی ها حتی نمی دانند این ها که نوشته ام یعنی چه. تا معلم نباشی، نمی دانی. تا تدریس در خونت نباشد. اما از توی معلم که بپرسند می گویی همه ی مشکلات تدریس می ارزد به لذت آن لحظه که مخاطبانت یاد می گیرند و به تو لبخند می زنند.. می گویی می ارزد... به خدا می ارزد. روز معلم مبارک🌹🌹🌹 ♦کانال دلنوشته های یک طلبه: ✅ @mohamadrezahadadpour
ببخشید اصلا یادم نبود بچه های دانشگاه شیراز را به تالار حکمت دعوت کنم. شرمندم. اینقدر درگیر بودم که یادم رفت اطلاع رسانی کنم.
🔷سخنرانی شب میلاد امام عصر ارواحنا فداه بعد از نماز مغرب و عشا شیراز ، شهرک گلستان ، مسجد خاتم الانبیا
غرفه ای که بعضی از کتابهای بنده را در نمایشگاه کتاب میتونید پیدا کنید. هر کدام از کتابها هم نبود، میتونید از سایت زیر سفارش بدید: www.haddadpour.ir
«قارون» هرگز نمی‌دانست که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ماست از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی می‌کند. و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمی‌دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت‌تر است. و «قیصر» که بردگانش با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند، کولرها و اسپلیت‌هایی را که درون اتاق‌هایمان هست ندید. و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی به خاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت می‌خوردند؛ هیچ‌گاه طعم آب سردی را که ما می‌چشیم نچشید... و «خلیفه منصور» که بردگان وی، آب سرد و گرم را باهم می‌آمیختند تا وی حمام کند، هیچ‌گاه در حمامی که ما به راحتی درجه حرارت آبش را تنظیم می‌کنیم حمام نکرد به‌گونه‌ای زندگی می‌کنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمی‌زیستند اما باز گله‌منديم! و هر آنچه دارائیمان زیاد می‌شود تنگدست‌تر می‌شویم...! كمى متفاوت بنگريم... ♦کانال دلنوشته های یک طلبه: ✅ @mohamadrezahadadpour ♦ادمین: ✅ @hadadpour
کف خیابون۲_قسمت اول.aac
4.73M
⛔️مستند داستانی کف خیابون۲ ✅قسمت اول محمد رضا حدادپور جهرمی کانال دلنوشته های یک طلبه @mohamadrezahadadpour
سلام علیکم امیدوارم حالتون خوب باشه. با یه مستند داستانی جدید به نام «کف خیابون2» برگشتم. این مستند دارای خصوصیات خاص خودش هست که به بعضی از اونا اشاره میکنم: 1.یک دور الفبای سواد رسانه در این مستند داستانی پیاده شده و حتی به بعضی نکاتش به صراحت اشاره شده است. 2.چشم انداز خوبی از مسائل پشت پرده دو گروه بسیار کثیف و پست را با استفاده از روش های خودشون به شما معرفی میکنه. 3.به یک سری دیگه از اصطلاحات و کلید واژگان اطلاعاتی و امنیتی اشاره داره که خوندنش خالی از لطف نیست. 4. به یک سری دیگه از ترفندها و روش های مختلف رصد و خوانش امنیتی اشاره کرده که در داستان های قبلی یا نبوده و یا اینقدر شفاف بهش اشاره نشده. و ده ها نکته دیگه که امیدوارم بخونید و ازش لذت ببرید. لطفا به هیچ وجه ازش متن ورد یا پی دی اف و... درست نکنید و حتی به فوروارد کردن و اسکرین شات و ... هم راضی نیستم. برای خودم دلایلی دارم که منو مجبور به چنین تصمیماتی کرده.به شما هم پیشنهاد میکنم فکر بد نکنید و مدیون کسی نشید. چون فقط خداوند از نیت ها و اعمال ما آگاه است. امیدوارم بخونید و لذت ببرید و آگاه تر بشید. مخلص شما : حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت اول» «نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.» معمولا بعد از هر ماموریتی، حداقل سه روز مرخصی بهم میدن. حالا جای گفتن نداره اما تا حالا خیلی کم استفاده کردم. ولی ماموریت افغانستان جوری بود که خیلی حساس بود و به خاطر عدم شناخت دقیق اطلاعاتی خودم نسبت به اونجا و اینکه حتی خانمم هم نمیدونست کجا رفتم و میزان دسترسی بسیار محدودی که داشتم و همه کارها روی کول و گردن خودم بود و محتوای خود ماموریت که از نوادر پرونده های برون مرزی ما محسوب میشد، خیلی خسته شده بودم. معمولا وقتی از خستگی حرف میزنم، منظورم اینه که هم فکرم درد میکرد ... هم جسمم دوباره مجروح شده بود ... و هم از نظر روحی نیاز به یه رفرش حسابی داشتم! بخاطر همین با خانوم بچه ها قرار گذاشتیم که یه شب شاهچراغ بریم ... یه شب بریم نماز آیت الله سید علی اصغر دستغیب ... یه شب خدمت آیت الله ایمانی باشیم (که البته به خاطر وخامت حال ایشون، ملاقات نمیدادند) و اینکه شنبه بریم حسینیه سیدالشهدا و یه دل سیر استفاده کنیم. حتی قرار مشهد هم با دو سه تا از رفقا گذاشتیم که بخاطر مدرسه بچه ها مالونده شد و رفت! بگذریم... جلسه سید انجوی نژاد بودیم. بسیار صفا کردیم. جلسه تموم شد و حدودای ساعت 9ونیم بود که واسه خانمم پیامک زدم گفتم بریم! خانمم هم بعد از مدت ها تونسته بود بیاد و استفاده کنه. از بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون متاهل ها میدونن که: بدترین تفریح برای یه مرد خانواده دوست اینه که همه با همه کَسِشون باشن و اون با کسی نباشه! سوار ماشین شدیم ... اون شب شام با من بود. پسرم طبق معمول اسم پیتزا آورد و خانمم هم طبق معمول گفت من که معمولا حرفی ندارم و کلا هر چی پسرم بگه! خب وقتی اینجوری میگه که حرفی ندارم و هر چی بقیه بخوان، ینی آره ... ینی پیتزا میخوام ... ینی خوبشم میخوام ... ینی رست بیفش هم میخوام ... ینی سیب زمینی سرخ کرده و سس تند و نوشابه مشکی و یه ظرف سالاد شیرازی هم جفتش باشه وگرنه خودت میدونی! ... همین ... نظر خاصی ندارم ... اصلا کلا هر چی خودت و پسرت خواستین من و دخترم هم یه کوچولو همراهی میکنیم ... رفتیم در مغازه پیتزایی ... سفارش دادم و همونجا قدم میزدم... خانم صندوق داره اینقدر بد نگاه میکرد که یه لحظه فکر کردم شناخته منو! بعدش هم فکر کردم شاید براش آشنا هستم ... آخرش هم گفتم شاید اینم بعله و خیلی به سوژش شبیهم و حالا داره آنالیزم میکنه! فکرم مریضه ... دست خودم نیست ... فکر میکنم همه مثل خودم آره ... دیگه کم کم داشت آماده میشد که دیدم پسرم اومد داخل و گفت: «بابایی مامان میگه چرا گوشیت خاموشه؟ بیا که کارت داره!» یه نگاه به گوشیم انداختم ... بعد از اینکه واسه خانمم پیام داده بودم، خاموش شده بود ... پیتزاها را گرفتیم و رفتیم تو ماشین! خانمم با طعنه گفت: «مثلا خاموش کردی که واست زنگ نزنن؟ میخوای امشبو کلا با هم باشیم و کسی مزاحمت نشه؟ یه وقت دوست جونات نگرانت نشن! یه وقت ندونن ماموریت به کی بدن!» نه خودم ... و نه مرحوم پدرم ... و نه احتمالا پسرم ... هیچکدوممون حریف زبون زنامون نشده و نمیشیم و نخواهیم شد! الان باید چی میگفتم؟ دیدم چه بگم آره و چه بگم نه؟ در هر دوحالتش جالب نیست! بگم آره که دروغ گفتم ... بگم نه که .... گفتم: «وای عجب بوی پیتزایی میاد! چه پیتزایی بزنیم امشب!» ماشین روشن کردم و حرکت کردم ... به خاطر اینکه یه کم فضا تلطیف بشه، شبکه معارف رادیو را زدم ... کلا وقتی خدا نخواد باهام حال کنه، هیچ غلطی نمیتونم بکنم! همون لحظه یه حاج آقای پیرمرد خوش ذوق و خوش صدایی داشت حدیث از پیغمبر میخوند که: هر کس واسه همسرش کم بذاره و بهش بی توجهی کنه و خلاصه اذیتش بکنه و این چیزا ... مورد عنایت فرشته ها و ملائک قرار میگیره و دهنشو آسفالت میکنن و خلاصه هم فیها خالدونش یادآوری میشه! دیدم به سنگ زدم ... دستمو آروم بردم به طرف رادیو که مثلا بزنم شبکه دیگه ... که فقط با یه عکس العمل خانمم مواجه شدم ... عکس العملی که بارها از سکوت مرحوم رفسنجانی و اعتراضات خاموش ملت اوجکه شمالی و یه دقیقه سکوت ملت حاضر در تشییع جنازه پاشایی سهمگین تر و خطرناکتر و بدتر بود ... خانمم یه نفس خییییلی عمیق کشید و به حالت یه آه کشیییییده و معنادار بازدم فرستاد! دیگه فکر نمیکنم لازم باشه ترجمش کنم ... فقط میتونم بگم که مراسم بنده تا سه روز ... صبح و عصر ... برای خواهران بزرگوار و برداران ایمانی برگزار شده ... و ضمنا وسیله ایاب و ذهاب برای عزیزانی که از راه های دور و نزدیک تشریف آرودند مهیا میباشد! روحم شاد و راهم پررهرو باد! ادامه دارد... ♦کانال دلنوشته های یک طلبه: @mohamadrezahadadpour ♦ادمین: @hadadpour
میفهمم خدا کمکتون کنه🌹
ان شائالله از فردا در غرفه نشر معارف (سالن ۱۱/۱غرفه ۱۲) تقریبا همه کتابهای بنده عرضه خواهد شد. فقط چون تعدادش خیلی معدوده، ممکنه تا عصر نکشه.
⛔⛔انتشار مستند داستانی جدید⛔⛔ 👈 نام داستان: کف خیابون۲ (کاری دیگر از نویسنده حیفا، کف خیابون، تب مژگان، حجره پریا، دفترچه نیم سوخته، نه و ...) ✅ موضوع: امنیتی هرشب از : ♦کانال دلنوشته های یک طلبه: ✅ @mohamadrezahadadpour ♦ادمین: ✅ @hadadpour
يامهدي ادركني اي ماه! كه در پرده اي از نور نهاني حيف است نيايي و بيايد رمضاني حيف است كه با چاي غم و لقمه هجرت ما را به سر سفره افطار نشاني تا چنگ فراقت، شده زنجير گلويم پايين نبرد بغض مرا آبي و ناني اي وارث فرياد علياً ولي الله تو حاجت اوقات غم انگيز اذاني برگرد كه با دست خود از بام محبت اين سفره آلوده دل را بتكاني من عبد خطاكار و تو مولاي خطاپوش من نيز همان هستم و تو نيز هماني جانم به فداي رمضاني كه در آن ماه تو روضه بخواني تو مناجات بخواني امسال سر سفره آقاي رئوفيم اي كاش تو ما را به خراسان برساني @mohamadrezahadadpour
چرا فراگیری سواد رسانه ای مهم است؟ آموزش «سواد رسانه ای» به‌عنوان مهارتی جهت مقابله با جنگ رسانه ای است که منجر به افزایش ظرفیت تحلیل شهروندان در مواجهه با رسانه ها شده و باعث می شود تا آنان به جای آنکه تسلیم محتوای پیام های رسانه ای شوند و منفعلانه هر آنچه دریافت می کنند بپذیرند، تلاش کنند تا به‌عنوان یک مخاطب فعال در پیام ها را درک و به و ارزیابی پیام ها بپردازند و برخوردی فعالانه با پیام های رسانه ای داشته باشند. اگر شهروندان یک جامعه از سواد رسانه ای کافی برخوردار نباشند، قطعا نخواهند توانست در فضای سنگین رسانه ای جهان امروز، مسائل و وقایع را به درستی تعبیر و تفسیر کنند. سطرهایی از کتاب و خانواده مولف:معصومه نصیری 👈 پیشنهاد میکنم جهت آشنایی با الفبای سواد رسانه، مطالعه مستند داستانی ۲ را هر شب در کانال از دست ندید. @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوم» نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست. خب وقتی بیسیم نداشته باشم، گوشی تلفن همراهم نباید خاموش یا روی سایلنت باشه. این یه اصله که بتونیم 24 ساعت شبانه روز و هفت روز هفته در خدمت باشیم. گوشیم روشن بود که تا ماشینم پارک کردم، یهو سه چهار تا پیام واسم اومد! از بین اون سه چهار تا، یکیش که مال مخابرات بود را چک کردم ... دیدم 3 بار توسط یه شماره ثبت نشده واسم تماس گرفتند! گفتم لابد اگر کارم دارن خودشون زنگ میزنن دیگه! الان واسه کی زنگ بزنم؟ هنوز لباسامو کامل درنیاورده بودیم که گوشیم زنگ خورد ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... برداشتم ... عمار بود ... دستمو گذاشتم جلوی دهنم که کسی صدامو نشنوه و آروم بهش گفتم: «کجایی شادوماد؟ مگه کسی که تجدید فراش کرد، میتونه به همین راحتی دل بکنه و بشه شیفت شب؟! پاشو برو دور نامزد بازیت!» گفت: «بیست سال پیش که حال داشتم و درگیر عشق و عاشقی با خدا بیامرز مادر مژگان بودم، حتی شب عقدمون هم بعد از اینکه عاقد عقدمون را خوند، یه کم نشستیم و شام و شیرینی خوردم و بعدش با بچه ها رفتم گشت! دیگه حالا که کرک و پرم ریخته...» با کنایه بهش گفتم: «بعله ... همون لحظه ای که از ماموریت تازه برگشته بودم اداره و گرفتیم تو بغل و ... حالا کاری ندارما ... اما اونجوری که تو منو تو بغلت فشار میدادی و میبوسیدی ... پی بردم که یا امر بر شما مشتبه شده یا که هنوز هم دود از کنده بلند میشه!» عمار با صدای بلند چنان قهقهه ای زد که تا حالا چنین خنده ای ازش نشنیده بودم! گفتم: «جانم! امر؟» گفت: «یه نامه اومده که لطفا فردا صبح ... اول وقت درخدمتتون باشیم!» همینجور که تو اطاق قدم میزدم رفتم به طرف آیینه ... یه نگاه تو آینه کردم ... یهو دیدم خانمم پشت سرمه ... یه حالت (وای به حالت اگه بخوای این یکی دو روز را جایی قول بدی ... دیگه واگذارت میکنم به خدا ... این دیگه چه وضعشه ... انگار آدم قحطه که هی اون دوستت واسه تو زنگ میزنه) خاصی تو چشماش بود ... همینجوری که با عمار حرف میزدم ... خیلی لوس و با لبخند رفتم طرف خانمم ... میخواستم یه کم بهش نزدیکتر بشم و مثلا درستش کنم و ... خلاصه یه خاکی تو سرم بریزم ... که دستشو آورد جلو و اشاره کرد به گوشی و خیلی یواش گفت: «اول تکلیف اونو روشن کن! نه ... میخوام جلوی خودم بهش بگی نمیتونم بیام!» @mohamadrezahadadpour مجرد که بودیم، همیشه فکر میکردیم خوشایند ترین دوراهی عالم که آدم واقعا نمیدونه کدومشو انتخاب کنه و کدوم طرف غش کنه، دوراهی بین الحرمینه! بلا تشبیه ... بلا تشبیه ... وقتی متاهل شدیم، شاخ ترین دوراهی که نمیدونستم کدوم ورش غش کنم، دو راهی کار و استراحت در محضر حضرت بانو بوده و هست! فقط میتونم بگم: خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود ... مکالممون تموم شد ... گوشیمو گذاشتم تو جیبم ... خانمم که زل زده بود تو جفت چشمام، با همون حالتی که نمیدونستم عصبانیته یا چیز دیگه است، روبروم ایستاده بود ... گفتم: «خانمی! ببخشید ... الهی دورت بگردم ... ازم دلخور نباش! شبمون خراب نشه! بچه ها منتظرن بریم پیز بزنیم با نوشابه!» فقط نگام میکرد ... با همون حالت خاصی که فقط نتیجش سردرگمی منه! گفتم: «خانمی! یه چیزی نمیگی؟» هیچی نگفت ... نگاهم به لباش بود ... تکون نمیخورد ... فقط زل زده بود و یه حالت (مردم شوهر دارن ... منم شوهر دارم) خاصی تو نگاهش بود! گفتم: «جان محمد! یه چیزی بگو تا بریم پیش بچه ها! جان من!» فقط لبش آروم تکون خورد و یه جمله گفت و به من پشت کرد و رفت تو حال پیش بچه ها ... فقط گفت: «گوشیتو روی قلبت نذار! ضرر داره ...» و رفت ... همین ... خانومه دیگه ... کلا اینجوریه ... تنها کسیه که قوربونش میشم! حتی اگه دیگه دوسم نداشته باشه ... ادامه دارد... کانال دلنوشته های یک طلبه: @mohamadrezahadadpour
دقیقا میخواستم همینو بگم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت🌹 ببخشید دیشب و امروز خدمتتون نبودم. چون یه ماموریت فوری پیش اومد و باید میرفتم مشهد. البته توفیق شد و دو ساعت هم رفتم زیارت و برای همتون دعا کردم. خلاصه ببخشید
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سوم» نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست. با اینکه شب قبلش همگی دیر خوابیده بودیم و زن و بچه ها مثل کمبود محبتیا دورم میگشتن، اما وقت اذون صبح از خواب بیدار شدم. اصلا شنیدن صدای اذون ... مخصوصا صدای اذون صبح شیراز که خیلی شفاف و در دل شب و واضح و با یه نسیم خاصی میاد ... از محله و شهر و وطن خودت یه چیز دیگه است ... یه دوش حسابی گرفتم و ... دو رکعت نماز صبح میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... بعدشم تسبیح حضرت مادر ... و به رسم معهود، همونجوری رو به قبله ... هفت بار ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ...» ذکرم که تموم شد، رفتم تو آشپزخونه و رادیو معارف روشن کردم ... دلم خیلی خیلی لک زده بود واسه درس اخلاقهایی که از رادیو معارف، کله سحر پخش میکنه ... مخصوصا سبک و صدا و نفس آیت الله مظاهری ... کتری آب پر کردم ... یه کبریت زدم زیرش ... میخواستم یه صبحونه حسابی با هم بخوریم... تا آب جوش بیاد، رفتم تو هال ... پسرم از 4 سالگی عادتش دادیم که تنها بخوابه ... همینجور که داشتم با بوس بیدارش میکردم و میخواستم به بهانه دسشویی بردنش، کم کم عادتش بدم به نماز صبح ... دیدم خانمم هم بیدار شده و داره نمازش میخونه! پسرمو بیدار کردم ... بردمش دسشویی ... بعدش هم یه وضو کوچولو گرفت و ... هنوز آب جوش نیومده بود ... شعلشو کم کرده بودم که زود جوش نیاد ... رفتم پیش خانمم ... داشت ذکر میگفت ... گفتم: «قبول باشه! یه چیزی بپرسم ازت؟» گفت: «نه ... بذار یه چیزی من ازت بپرسم!» گفتم: «جانم؟!» گفت: «تو چرا اینقدر کم میخوابی؟ الان هم رفتی اداره، میره تا شب که برگردی و بشینی پای تلگرامت و .... پس کی میخوابی؟ نگرانتم!» کانال دلنوشته های یک طلبه: @mohamadrezahadadpour گفتم: «خودمم بعضی وقتا احساس میکنم کم میارم ... از بس سوزش چشم و سرگیجه میگیرم ... اما چه میشه کرد ... کسی که وسط جنگ ... اینم تو تلگرام ... اینم وقتی نه میبینیش و نه ترکشش را همون لحظه حس میکنی، نمیگیری تخت بخوابی!» یه کم نگام کرد ... این ینی باشه ... ینی تو خوبی ... بعدش گفت: « چی میخواستی بگی؟!» گفتم: «آهان! میخواستم بگم ازم دلخور نباش لطفا ... بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفایی داره ... خب منم عاشق کارمم ... والا نه اهل برنامه ای بودم و نه چیز خاصی... ببین چه مرد آقایی داری ... نه اهل صیغه است ... نه بیوه است ... نه چیز است ...» با خنده گفت: «نه توروخدا ... حالا بیا و باش ... اگه اهل بیوه و صیغه و چیز بودی که دلم نمیسوخت! میگفتم بهتر... میگفتم هر چی خونه نباشه حال منم بهتره ... اما ... من واقعا برام سخته که اینقدر ما از هم دوریم ... مگه من میخوام چند سال عمر کنم که باید اینقدر مشتاقت باشم و انتظارت بکشم؟ حالا اگه منظور بد برنمیداری، بیا بریم یه گوشه ای زندگیمون بکنیم ... بالاخره از گشنگی نمیمیریم... چیه همش باید منتظر خبرت باشم؟!» گفتم: «بس کن جان من! تو که اوضاع مملکتو میدونی! تو این آشفته بازار، یه نفرم واسه انقلاب، یه نفره ... اول صبح این حرفارا نزن!» گفت: «پس کی بگم محمد! وقتی پیشت هستم، میگی حرف و بحثمون تو رختخواب نیار! وقتی نشستیم، میگی حالا بذار خوش باشیم ...» گفتم: «آخ کِترَم ته گرفت!» و اینو گفتم و پاشدم ... همینجوری که چایی میذاشتم، خانمم هم اومد تو آشپزخونه ... با هم حرف میزدیم ... بهش گفتم: «تو به اندازه ای که میگی باهات حرف دارم، حرف نمیزنی! حالا ممکنه اکثر فشارها بخاطر بچه ها باشه ... و اینکه رسیدگیت به بچه ها حرف نداره و خلاصه خسته میشی ... اما در برخورد با من، به خدا میتونیم به جای این همه گلایه و حرف و کنایه، بریم سراغ حرفای اصلی و کلی گل بگیم و گل بشنویم! غیر از اینه؟» دیگه چیزی نگفت! پنج تا تخم مرغ شکستم و ... با روغن حیوانی ... زدیم قربتا الی الله ... کلا وقتایی که من بساط صبحونه را میچینم، تخم مرغ میزنیم ... کار خودمه ... میگن خوشمزه میپزم! جاتون خالی... وقت خدافظی شد ... راننده اومده بود دم در... داشتم کفشمو میپوشیدم که یهو دیدم خانمم بالای سرم وایساده ... دیدم یه دستش قرآنه ... یه دستش هم دو تا ساندویچ لقمه ... گفت: «بیا آقا پسر ... تو رُشد هستی ... میترسم سوءتغذیه بگیری ... خودت بخوریا ... به کسی نده ... باشه؟» زیر قرآن ردم کرد و .......... من یه لحظه بعله ... اونم آره و ......... پس از اتمام مراسم وداع با این رزمنده گرانمایه، بسم الله گفتم و در خونه را باز کردم ... خدایا به امید تو ... پیش به سوی یه پرونده خطرناک و چاق و چله ... ادامه دارد... کانال دلنوشته های یک طلبه: @mohamadrezahadadpour
تشکر