⛔️توجه لطفا⛔️
شروع #فصل_چهارم داستان #پسر_نوح
ان شاءالله از امشب
ساعتشو اعلام نمیکنم تا اگه از حالا به بعد دیر و زود شد شرمنده رو ماهتون نشم😊
ضمنا فصل چهار و پنج این داستان، حاوی حداقل ده برابر نکات مهم نسبت به سه فصل قبل هست که بنظرم میتونه حتی روش جنگیدن با این دسته از گروهک ها را به شما افسر جنگ نرم نشون بده.
دعا بفرمایید❤️
تعطیلات مفید و جذابی داشته باشین🌷
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و چهارم
قم _ شهر کریمه اهل بیت
دوس دارم بدونین که این فصل، با تمام محدودیت هایی که در مرحله طرح و عملیات داشت، از جذاب ترین روزهای زندگی من محسوب میشه و اینقدر بهش علاقه داشتم و دارم که گاهی که حالم خوب نیست، چشمامو رو هم میذارم و اون روزا را یاد خودم میارم. شاید نتونم در قالب این کلمات و نوع روایتم، اون حس واقعی درونیم رو بهتون نشون بدم، اما تمام تلاشمو میکنم.
بسم الله ...
برگشتم قم. مستقیم رفتم حرم. همه چی دست خودشونه. حدودا یه ساعت تسویه حساب کردم. بهتره بگم: تصفیه حساب کردم. چون نفسم نیاز به تصفیه داشت تا بعدا بتونه درست تسویه کنه.
این زیارتم با همه زیارتای قبلی فرق داشت. چون به اسم مامور امنیتی و با حکم ماموریت و حس و حال پلیسی و جنایی و حل معمای اونجوری نیومده بودم. از خدا که پنهون نیست ... از شما چه پنهون به حضرت معصومه میگفتم: کاش ویتی کمان زودتر جلوی پام سبز شده بود. کاش زودتر به اینجایی رسیده بودم که حاج احمد آقا آدرسشو داده بود. و کلی کاش های دیگه ...
حالا میفهمین چرا ...
برخلاف همیشه، اداره یا خونه سازمانی نرفتم. مهمون یکی از دوستان روحانی به اسم حاج آقای مرشدی بودم و مستقیم رفتم اونجا. چهار پنج نفر از دوستان روحانی دیگه هم اونجا بودن. تخصصی فرق و ادیان کار کرده بودن و همشون اهل تالیف بودند. ماشالله هرکدوم صاحب محاسن و وجنات علمایی و حس و حال خاص طلبگی و...
سلام و علیک و یه پذیرایی مختصر و بسم الله گفتیم و شروع کردیم:
خوشحالم که محضر فضلا و علما دور هم جمع شدیم و با هم گفتگو میکنیم. حقیقتش اینه که دوستان بنده در (یه اسم همینجوری سر هم کردم و گفتم: ) سازمان بررسی های پدیده های نوظهور دینی و اجتماعی، مایلیم که از تجارب و نقطه نظرات شما سروران عزیز استفاده کنیم. من اگر بخوام طرح مسئله کنم و ...
یکی از طلبه ها حرفمو قطع کرد و گفت: جسارتا جناب دکتر! سازمانی که گفتین زیر نظر کجاست؟
گفتم: یه سازمان مردم نهاد هست که داره کارشو با قدرت شروع میکنه و دوس نداره مثل بقیه جاها تحت تاثیر سیاست ها قرار بگیره! ضمنا بنده هنوز دکترام نگرفتم.
یکیشون گفت: جسارتا مدرکتون چیه؟
گفتم: کارشناسیم امنیت شبکه خوندم و ارشدمم ....
یکی دیگه از طلبه ها که از اولش گوشیش از دستش نمیفتاد، گفت: چرا هر چی سرچ میکنم چیزی ... سایتی ... مطلبی ... معرفی درباره سازمانی که گفتین بالا نمیاره؟!
لبخندی زدم و گفتم: تازه شروع به کار سازمانی این چنینی کرده و...
یکی دیگه از طلبه ها گفت: تازه تاسیسه؟ ینی تجربه ای ندارین؟
گفتم: حالا اگه اجازه بدید توضیح بدم ممنون میشم!
یکیشون گفت: بفرمایید اما کاری به بقیه رفقا ندارم ... خودم فکر میکردم از دستگاه های امنیتی و یا دولتی و یا مثلا بیت حضرت آقا تشریف آوردین!
یکی دیگشون هم فورا گفت: منم اولش همین فکرو میکردم ... اما گویا اینجوری نیست ... درسته؟
گفتم: بله ... درسته ... از طرف دولت و بیت و نهاد امنیتی و این چیزا نیستیم.
نفر اولی گفت: ببین برادر من! ما از صحبتای شما استفاده میکنیما اما حضراتی که الان در خدمتشون هستیم، از اساتید این فن هستن و (با چشماش به صاب خونه یه نگا کرد و ادامه داد) به ما گفته بودن که از یه جای مهم قراره امروز جلسه داشته باشیم ... خب حالا علی ایّ حال بفرمایید ... فقط جسارتا یه کم زودتر که بنده یه جایی وعده کردم!
من که پیش بینی چنین برخوردی همین اول قصه نداشتم و از شیوه نگاه و نشستن اعزه در ادامه جلسه، نسبتا به هدفی که قبلش ترسیم کرده بودم حسابی ناامید شدم، خودمو کنترل کردم و گفتم:
«بله ... ممنونم ... هر چند بنظرم بهتر بود بزرگواران اجازه میدادند که چند جمله بنده کاملتر بشه و بعدش تصمیمات خوبی بشه گرفت ... اما چشم ... ادامه میدم و سعی میکنم خیلی وقت دوستان را نگیرم ...
ما در شرایط جنگ نابرابر زندگی میکنیم. اینقدر جنگ بد و سختی شده که خط آتش دشمن هم از داخل داره کار میکنه و هم از خارج. نمونه بارزش همین تحرکات دینی و عقیدتی هست که میبینیم داره روی نسل جوون ما و هیئات و محافل مذهبی ما کار میکنه.
خب بنظرتون کارهای پراکنده و جزیره ای میتونه جلوی این خط آتش منسجم و ثانیه به ثانیه را بگیره؟ قطعا این تصور اشتباهه و نباید تا زمانی که نوعی اتحاد و همبستگی بین نیروهای توانمند جامعه شکل نگرفته، انتظار پیروزی داشته باشیم...»
حدود بیست دقیقه صحبت کردم. با پذیرایی و صحبتای مقدماتی که داشتن و کلش حدودا یک ساعت و خورده ای بود که نشسته بودیم.
یهو گوشی یه نفر زنگ خورد: الو ... علیکم السلام و رحمت الله ... احوال مبارک؟ بفرمایید ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ...
یه کی دیگه هم گوشیش زنگ خورد: سلام علیکم ... بفرمایید ... معذورم ... عصر برای استخاره تماس بگیرین ... ماجورین ان شاءالله ...
اما بقیشون گوش میدادن. حتی دو سه تا سوال قشنگ هم مطرح کردند... اما جلسه اونی نبود و نشد که انتظارش داشتم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و پنجم
قم _ منزل حاج آقا مرشدی
من که خیلی خسته شده بودم و انرژی زیادی در همون نیم ساعت از بدن و مغزم خارج شده بود، گفتم: حالا بفرمایید راهکار بدید و استفاده کنم از محضرتون تا ببینیم چیکار میشه کرد و نظر اعزه محترم چی هست؟
خب برنامه ما این بود که هر کسی حدودا ده دقیقه صحبت کنه و پیشنهاداتی که میشه عملیاتی کرد را بررسی کنیم. یه نفر که همون اول جلسه معذرت خواهی کرد و رفت. گفت جایی وعده کردم و از همه التماس دعا دارم!
یکی دیگشون هم از بس تلفنش تماس میگرفت، یه گوشه از پذیرایی مدام راه میرفت و شاید به جرات میتونم بگم حدودا چهل و پنج دقیقه با تلفن حرف میزد. حداقل نمیذاشت بره بیرون که هم خودش راحتتر باشه و هم ما صدای همدیگه را بهتر و بدون مزاحم بشنویم.
یکی دو نفرشون هم از بس سوال و اِن قُلت آوردند، تمام فرصت خودشون و فرصت بقیه صرف جواب دادن به سوالاتی مثل این گونه سوالات شد: جسارتا موسسه شما در این باره چیکار کرده؟ چقدر بودجه در سال دارین؟ از کجا تامین میشین؟ اساتیدتون کیا هستن؟ آموزش محور هست یا خدمات هم ارائه میدین؟ گزارشات برای کجا ارسال میشه؟ مصرف داده ها و تحقیقات شما چیه؟ ...
و دیگه کم کم سوالاتشون رفت به این سمت و سو که: چرا نظام همشونو نمیگیره و خلاصمون نمیکنه؟ دستگاه های امنیتی ما چیکار میکنن؟ (البته من دارم میگم چیکار میکنن؟ اون بنده خدا گفت: چه غلطی دارن میکنن؟!) چرا همش زحمات به دوش طلبه ها میفته؟ آقایون کجان؟
یکی که خیلی باحال بود، میگفت: چرا همه از حوزه انتظار معجزه دارن؟ میدونین شهریه من استاد تمام وقت درس خارج خونده چقدر هست؟ چرا نمیرین سراغ اونایی که دارن حقوقشو میگیرن و مگس میپَرونن؟ اصلا آقایون تصمیم ساز و دولتی ها و حتی امنیتی ها خبر دارن اجاره خونه توی قم چقدر هست؟ میدونین طلبه من، هر روز که میخواد از پردیسان بیاد درس، چقدر باید با این هزینه حمل و نقل، معطل بشه و وقتش تلف بشه؟ چرا موسسات تخصصی در حاشیه قم اینقدر کمه؟!!
من که فقط سر تکون میدادم و مثل دبیر کل سازمان ملل متحد ابراز تاسف میکردم!
والا ... چیکار باید میکردم؟
البته حرف و نظرات خوبی هم داده شد. مثلا یه نفرشون گفت: من حاضرم پایان ناممو بدم چاپ کنین. درباره علل و ریشه های دین گریز شدن مردم هست. اگه درصد مناسبی در نظر گرفته بشه، حاضرم ادامشم بنویسم!
یا مثلا یه نفر دیگه گفت: باید هممون بریم خدمت حضرت آقا و بگیم این چه وضعشه؟ شاید آقا بنده خدا خبر نداره!
گفتم: قطعا اشراف و اطلاعات ایشون درباره این طور موضوعات و کل موضوعات مطرح شده در اجتماع، از من و شما دقیق تر و کاملتر هست.
یکی دیگه هم گفت: هر کاری باشه در خدمتیم. فقط بذارین پنجشنبه جمعه ها ... من با درس اخلاقم که ساعت نه و نیم صبح پنجشنبه تموم میشه، بقیش تا ظهر جمعه میتونم درخدمت باشم.
آخرش هم یه استکان چایی دیگه و علی برکت الله ...
پاشدن رفتن و از آقای مرشدی هم به خاطر ترتیب دادن همچین نشستی تشکر کردند!!
وقتی رفتند، به آقای مرشدی گفتم: حاج آقا شما چرا صحبت نکردی؟
گفت: محمد پس چرا خودتو معرفی نکردی؟
گفتم: فرقی میکرد؟! میگفتم من مامور امنیتی هستم که چی مثلا؟ اینایی که من دیدم، بندگان خدا همین چیزایی که ازش نالیدند، براشون بسه و باید برای موفقیتشون نذر و دعا کرد! والا ... ما میگیم چرا بین این همه جلسه چیزی در نمیاد؟
گفت: خب تو نگفتی دنبال چی هستی؟ اگه گفته بودی، من شک ندارم که نتیجه بحث فرق میکرد.
گفتم: شما دیگه چرا؟ من که گفتم باید اتحاد کرد و بنظرتون چیکار کنیم که متحد بشیم و بتونیم غیر حکومتی این طور مشکلات را حل کنیم؟
گفت: درسته ... اما ... البته شایدم اگه گفته بودی که از نهاد امنیتی هستی، دیگه هیچ کس حرفی نمیزد و فقط و فقط گوش میدادن!
گفتم: خب اینم به درد نمیخوره! نیومدم که درس پس بدم و یا ارائه داشته باشم که حالا یا به خاطر ترس ... یا به خاطر هر چیزی دیگه حرفی نزنن و کاری نکنن!
گفت: از این رفقا دلگیر نشو ... خب حالا میخوای چیکار بکنی؟
گفتم: باید فکر کنم. هنوز برای ناامیدی خیلی زوده. بندگان خدا حق دارند. من از اینا خیلی دلگیر نیستم. من از اونایی دلگیرم که طلبه ها را وسط این همه مشکلات رها و محصور کردن ... اما تا یکی از همینا منبر و محراب و سایت و کانال جریانات معارض و رقیب را قبول کنه و پول خوبی هم بهش بدن، فورا ندای یاللمسلمین سر میدن و بیچاره را از چشم و ابرو میندازنش!
اولین جلسمون به سنگ خورد ...
دومین جلسمون هم دیگه نگم ... تقریبا همینطوری بود اما با این تفاوت که یکی دو پله سطح مطالب بالاتر بود ...
همین ...
وگرنه راهکار عملیاتی و اجرایی برای مقابله با دو گروه مد نظرمون نداشتند و حداکثر به تالیف و چاپ و سایت و کانال فکر میکردند!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
یه چیزی میگم اما لطفا به فنامون ندین:
لطفا از وضعیت مردم گنبد غافل نشید
فکر کنید یه ماه دیگه انتخاباته
مثل همون موقع ها به مردم توجه کنید😏
والا...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
سلام و روز بخیر😊
امیدوارم از هوای نوروزی و دید و بازدیدها نهایت لذت و استفاده را ببرید.
من کلا به پیرمرد و پیرزن های فامیلمون علاقه و ارادت خاصی دارم.
مخصوصا وقتی نقل و شیرینی میذارن تو دهنشون و شروع به حرف زدن میکنن
وااااای نمیدونین چه قدر لحظات خنده دار و باحالی میشه
قشنگترش اونجاست که دندونشون با خودشون نیاورده باشن و دو ساعت تلاش میکنن که نقل و شیرینی تو دهنشون آب بشه و همینجور بندگان خدا فک میزنن😂
حتی داشتیم و داریم مواردی که تا سه تا مهمونی بعدی، هنوز پذیرایی مهمونی اول را ملچ ملچ میکردن😂
یکی نیس بگه آخه قربون شکلت بشم، بندازش دور... و یا مثلا مجبوری وسط ملچ ملچ ، یه خاطره طولانی مال اقلن 62 سال پیش تعریف کنی و جوری از من 34 ساله تایید بگیری که انگار یادمه😂
ما که فقط تایید میکنیم و میخندیم و سر تکون میدیم و ذوقشون میکنیم😍
خدا همتون حفظ کنه🌷
شاید ذخائر نظام محسوب نشین ... از بس مقایسه های غلط قبل و بعد انقلاب انجام میدین ...
اما جیگرای باحالی هستین
مخصوصا وقتی هم ملچ ملچ میکنین و هم یه صدایی از خودتون درمیارین و آدم نمیفهمه چی میگین؟
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و ششم
قم _ هتل
خونه و سوییت اجاره ای گیرم نیومد و مجبور شدم چند شب رفتم هتل. یه شب چند نفر از رفقایی که حاج احمد آقا معرفی کرده بود، هماهنگ کردم بیان و یه جلسه با هم داشته باشیم. انصافا بچه های گل و پای کار و جهادی و انقلابی. همشون از بچه های اداره بودند.
یه توضیح دادم که دو سه تا جلسه با کسانی گرفتم که تخصصی خوندن و فکر میکردم تا بشنون میان پای کار. نه این که پای کار نیومدن و نیستن. اتفاقا دارن دوره ها و کارگاه ها و جلسات خوبی هم میذارن. حتی کتاب ها و صوت سخنرانی های خوبی هم دارن. اما با اونی که ما میخوایم، فاصله دارن و بنظرم فاصلشون هم کم نیست.
یه نفر از بچه ها گفت: منم با دو تا گروه حرف زدم. آخوندای با حال و با سوادی هم بودند. یه عده شون که دقیقا کپی همین چیزی بودن که آقا محمد میگه. اما چند نفرشون میشد با یه سری آموزش ها سر خط بیان و بشه اون چیزی که ما میخوایم.
یه نفر دیگه پرسید: بنظرتون ما دایره مخاطبمون را تنگ و کوچیک نگرفتیم؟
گفتم: یه کم بیشتر توضیح بده!
گفت: اصطلاحا ما سرچشمه را ول کردیم و اومدیم سراغ ساقی ها. بنظرم اگه قرار باشه کسی کاری کنه و دستور و فرمانی صادر کنه، مراجع محترم هستند.
یکی دیگه گفت: این هم یه مسئله حکومتی و سیاسی نیست که بگیم فلان مرجع بله و فلان مرجع خیر! بدون شک میان پای کار و ای چه بسا نظراتشون واقعا به دردمون بخوره!
من که تو فکر بودم و نمیتونستم رک بگم : آره یا نه! ترجیح دادم سکوت کنم ببینم بقیه رفقا چی میگن؟
نظرات موافق و مخالف با هم برابر بود. هر دو طرف هم انصافا دلایلشون خوب بود. هم اونایی که میگفتن حتما باید بریم سراغ مراجع و از اونا شروع کنیم. و چه اونایی که میگفتن مخالفیم و اتلاف وقت هست!
قرار شد فکر کنم و خبرشون بدم.
وقتی رفتند، یکی دو ساعت بعدش با خطی که رحمان بهم داده بود، برای خودش پیامک دادم. نوشتم: سلام. باید با حاجی حرف بزنم.
نوشت: سلام. چاکریم. یه ساعت دیگه خودم زنگ میزنگم.
یه ساعت بعدش شد...
زنگ خورد و برداشتم. دیدم خود حاج احمد هست.
سلام علیکم
سلام و رحمت الله. احوال شما؟
خوبم. الحمدلله. در جوار کریمه اهل بیت دعاگوییم.
زنده باشی پسرم. کارا چطور پیش میره؟
(این ینی باید کمتر از 59 ثانیه صحبت کنیم و طولش نده)
گفتم: جمع کردن فضلا کاری نداره. تجمیع آراء و نظراتشون کار حضرت فیل هست.
گفت: درسته. بالاخره علوم انسانی و وحیانی هست و نظرات مختلف. ضعف رفقای روحانی اینه که واحدای عملیاتی کردن رای و اجتهاد بنا به فراخور جامعه و نیازها پاس نمیکنن! خب؟
گفتم: حالا همین برای ما شده چالش! راحت بگم: چیزی از تهش درنمیاد. دو ساعت جلسه میگیری و آخرش میبینی 200 تا طرح و نظر اومده بالا اما نهایتا تک و توکی بشه روش حساب کرد.
گفت: نظر بچه های دیگه چیه؟
گفتم: والا میگن بریم سراغ مراجع! فکر نکنم ........ آخه ما دنبال توصیه و سفارش نیستیم که ... کار از این حرفا گذشته ... تجربه هم میگه که محاله آقایون اشاره مستقیم به این خطوطی کنن که ما دنبالشیم ...
گفت: بالاخره اونا وظایف خودشونو میدونن ... اجازه بده اونا به سبک خودشون رفتار کنن ... ضمنا کم پیش میاد که حضرات، اسم بیارن و با اشاره مستقیم، جو را مدیریت کنند به یه سمت! البته ما هم دنبال این مدل کارا نیستیما ... یادته که ؟
گفتم: دقیقا ... حتی شنیدم یکی از حضرات، همین پریشب رفته بیت یکی از همین آقایون پرونده ما و حسابی از دلش درآورده و بهش روحیه داده که چرا گاهی ... اونم گاهی اوقات ... مورد بی مهری قرار میگیره!!
حاج احمد خنده ای کرد و گفت: میدونی دارم به چی فکر میکن؟
گفتم: نه!
گفت: با بدنه اجتماعی و مردم کوچه و بازار و دانشجو و اینا کیا دارن رفت و آمد میکنن؟ کدوم دسته از آخوندا هستند که با اونا دارن حشر و نشر میکنن؟ تخصصیا؟ مراجع؟ یا کی مثلا؟
گفتم: والا مثلا مسجد محله قبلی ما تو شیراز، آخوندای مبلّغ و نهاد رهبری دانشگاه ها و کلا همین ... ای داد بر من ... آهان ... یادم اومد ... همین طلبه های جوون و انقلابی ... آره؟
گفت: خسته نباشی برادر! آره دیگه! ملت شانس و فرصت شرکت کردن پای چند تا سخنرانی فضلای تخصصی و مراجع محترم پیدا میکنند؟
گفتم: والا اگه مثلا بابا و مامان و خانواده من و شما باشه، خیلی خیلی کم! همش همین طلبه های جوون و متوسط السواد هستند!
گفت: آباریک الله! لحظات خوشی داشته باشی!
گفتم: کوچیکتم حاجی!
گفت: دمنوش یادت نره! پیاده روی هم بکن. شکمت داره میاد جلو!
خندیدم و گفتم: شکم نیست که ... غصه خونه است ... همش غمباده ... اما دمنوش و پیاده روی هم چشم!
گفت: روشن ... درخدمتیم!
گفتم: دعا بفرمایید حاج آقا ...
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و هفتم
قم _ تو راه خونه حاج آقای مرشدی
فردای اون شبی که با حاج احمد حرف زدم، برای آقای مرشدی زنگ زدم و باهاش توی منزلشون یه قرار گذاشتیم. با بچه های خودمونم تماس گرفتم و قرار شد عصرش هم با اونا جلسه بذاریم.
تو راه بودم که رحمان زنگ زد. بعد از سلام و علیک گفت: حاجی ، حاج احمد گفتن که چطوریه اوضاع. مشورت که کردم به یکی دو نفر از بچه های خودمون رسیدیم که دیدنشون خالی از لطف نیست. از بهترین و پرانرژی ترین بچه های طلبه و انقلابی و کار درست هستند. همین امروز باهاشون قرار بذار. اونا حاضرن هر زمان که شما گفتی، هر جا که بگی، بیان و شما را ببینن.
گفتم: پای کار هستن؟
گفت: آره بابا ... چه جورم ... پاک و سر و زبون دار و جوون پسند! مقدمات و حداقل های معیارهایی که مدنظر داری، دارن و حتی ظرفیت قوی تر شدن هم دارن.
گفتم: باشه ... شمارشونو برام ارسال کن. راستی این خط هنوز پاکه؟
گفت: آره فعلا ... همین دو دقیقه پیش چک کردم.
گفتم: بسیار خوب. یاعلی!
شماره ها را فرستاد. همون لحظه برای یکیشون تماس گرفتم. بچه مازندران بود. اهل بابل. بعدا که دیدمش، دیدم یه کم هیکلی و تپل و چهره مهربون و وجنات علمایی. جوون و شوخ طبع.
قرار شد خودش و دوستش برای ناهار بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم.
رفتم خونه حاج آقای مرشدی. براش گفتم چی تو فکرمون هست و باید از کسانی استفاده کنیم که هم جوون پسند باشن و هم توانمندی پاسخگویی داشته باشن و هم کاریزمای جذب جمعیت و ...
گفت: والا من سراغ دارم اما معمولا اینجور طلبه ها ... البته بعضیاشون نباید بفهمن که شما کی هستی و جزء چه طرح و نقشه ای هستن و به کجا و کیا وصلن وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته؟
گغتم: میفهمم ... بالاخره جوون هستن و ممکنه هزار اتفاق بیفته ... اما چطوری میتونی منو باهاشون لینک کنی؟
حاج آقای مرشدی اسم دو سه تا مرکز آورد که کار ما را انصافا بهتر از اون چیزی که فکرش میکردیم راه انداخت. مراکز گمنام و ثبت نشده ای که شاید به اندازه دیگر مراکزِ مرکز مدیریت قم توی چشم و پر تمتراق و برو و بیا دار نبودن اما ..... دل ... عشق ... انگیزه ... تشنه خدمت ... در اونا موج میزد.
اولین نتیجه این آشنایی، لینک شدن حدودا 750 تا طلبه جوون و پای کار و انقلابی و تشنه خدمت به نظام و انقلاب بود که در سراسر ایران پخش بودن و مشغول کارای اجرایی و تبلیغی بودند. (که صلاح نیست اسم و رسم اون دو سه تا مرکز را عرض کنم.)
اما ...
جالبتر هم شد ...
کلا خدا کنه خود خدا هم بیاد کمک و بندازه تو دل یه عده ای از بندگانش که کاری خوب پیش بره ...
چطور؟ میگم حالا...
ناهار با اون دو تا طلبه خوردم. چه ناهاری هم شد. سه چهار تا فلافل خریدیم و رفتیم توی یه پارک خوردیم و بعدش هم دو سه ساعت با هم قدم زدیم و مفصل حرف زدیم.
اینقدر اون دو سه ساعت خوش گذشت و انرژی گرفتم که حد و اندازه نداشت.
طلبه دومیه یه بچه عالی و شهدایی از خراسان جنوبی بود. چهره گندم گون و محاسن مجعد و عینک به چشم داشت. از تیپ و کلامش مشخص بود که خوره کارای جهادی و جریان سازیه.
اجازه بدید فقط نتیجه مذاکره با اونا را خلاصه براتون بگم: اینا حدودا بیست سی گروه جهادی از طلبه ها سراغ داشتند که جمعا تعدادشون چیزی حدود 300 نفر ... حالا یه کم بیشتر یا کمتر ... میشد. اما خودشون اصرار و تاکید داشتند که میشه با یه سری آموزش های هدفمند و عملیاتی، ظرفیتشونو بیشتر و جذاب تر کرد.
دقت کردین؟
نه بحثی ... نه چک و چونه ای ...
همین!
شب جلسه بچه های خودمون گذاشتم.
همه را دعوت کردم هتل.
شش نفرمون حرف برای گفتن داشتیم.
اون روز خدا حسابی با ما بود و بقیه هم با دست پر اومده بودند.
جمع بندی جلسه بعد از دو ساعت و نیم را اینطوری ارائه دادم:
«خب رفقا گوش بدید ... الان ما با تلاش های دوستان، چیزی حدود 1500 طلبه جوون و انقلابی داریم که بنظرم با برنامه ای که براشون داریم، حداقل 400 نفر طلبه هایی که میخوایم و با معیارهای ما منطبق هستن، میشه کشف و شناسایی کرد.
این ظرفیت میتونه فرصت خوبی باشه و تهدیدی براش متصور نیست. حالا اینا تازه فقط آقایون هستند. ما نیاز به یه شناسایی جدی در بین خانما داریم. بنظرم ... بدون شک ... تعداد طلبه های بانو که میتونن با معیارهای آموزشی و عملیاتی ما منطبق باشن، نه تنها کمتر از این 400 نفر نیست، بلکه ای چه بسا دو سه برابر هم بشن ...
پیشنهادتون چیه؟
چیکار کنیم که هم سکرت بودن کار حفظ بشه و هم فرسایشی نشه و بتونیم در ظرف مدت کوتاه ... مثلا چهار ماهه ... نتیجه ای که میخوایم به دست بیاریم؟»
همه رفتن تو فکر ...
کار راحتی نبود ...
نمیشد بی حساب کتاب وارد مقوله جذب خواهرا بشیم ...
توش حسابی مونده بودیم ...
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
✅ یه چیزی میگم اما لطفا کسی به خودش نگیره ها👇
میگن احتمال وقوع #سیل در استان های جنوبی کشور بیشتر شده
اهالی محترم استان های جنوبی!
جسارتا مواظب #اُستاندارهای خودتون باشین😐
و من الله توفیق
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
✔️ بنا به دعوت و توصیه بزرگان #بهاییت در کانالها و سوپر گروه هایی که دارند، طرح هجوم تبلیغاتی آنان با روش چهره به چهره در میهمانی های عید نوروز، داره با جدیت دنبال میشه و اسمش هم گذاشتند: #جامعه_سازی
همیشه پله بعد از جامعه سازی و گسترش جامعه مخاطبین، نوبت به #تشکیلات_محوری میرسه و اندک اندک و با جلسات مکرر و مستمر، حس و تعلق به تشکیلات را در آنها به وجود می اورند.
🔺پ ن: مخصوصا افرادی که اقوام و خویشانشون چندان اهل مراعات نیستند و یا دست جمعی سفرهای خارج از کشور زیاد میرن و... خیلی دقت کنند. نباید به کسی به چشم بد و تردید نگاه کرد اما بیخیال بودن هم صلاح نیست.
#تب_مژگان
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
جالبه موقع سیل و زلزله که میشه، کسی نمیگه سپاه و ارتش چرا در امور غیر نظامی دخالت میکنن و باید برگردن پادگان؟!!
کار صدها دستگاه عریض و طویل دولت رو که نباید سپاه و ارتش و بسیج انجام بده!
#قدر_شناسی
#دولت_ناکارمد
#حضرات_کجا_هستند؟
#چرا_رهبری_نیروهای_مسلح_را_مامور_کردند_نه_دولت؟!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
سلام
آقای حدادپور من یک گلستانی ام
و میخواستم نکته مهمی رو بگم
آق قلای ما بعضی مناطقش دو متر زیر آبه
و این تقصیر کسی نیست جز کسایی که مجوز ندادند تا سپاه با انفجار، راه آهن رو منفجر کنه تا اب وارد شهر نشه
همین سپاهی که بعضی روغنفکران میگن کل ایران تو دستشه، فقط به خاطر یه مجوز ۴۸ ساعت معطل شد
از دیشب تا حالا که راه آهن رو با سه انفجار منفجر کردن
تازه اب داره از شهر خارج میشه ....
#مدیریت_بحران
#سپاه_نجات_اققلا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
💠 پیام رهبر انقلاب در پی حادثه سیل ویرانگر شیراز
بسمالله الرحمن الرحیم
جناب حجتالاسلام دژکام امامجمعهی محترم شیراز دامتتوفیقاته
با سلام و تحیت،
🔹حادثهی تأثرانگیز سیل ویرانگر در شیراز که به درگذشت تعدادی از مردم عزیز و داغدار شدن خانوادهها در ایام عید و نیز به مجروحیت جمعی دیگر و ویرانی و خسارت در شهر انجامید، مایهی اندوه اینجانب است.
🔹مقتضی است جنابعالی ضمن ابلاغ سلام و تسلیت اینجانب به خانوادههای مصیبتدیده و نیز به مجروحان این حادثه، در تلاش برای غمگساری و جبران مصیبتها و خسارت و کمک به مردم، با مسئولین دولتی همکاری و همگان را توصیه به سرعت و جدیّت در انجام وظیفه نمائید.
والسلام علیکم و رحمةالله
سید علی خامنهای
۶ فروردینماه ۱۳۹۸
▪️▪️خدمت همه هم استانی های عزیزم و همچنین مردم باصفای استان های گلستان و خوزستان تسلیت میگم. امیدوارم خداوند سبحان برای این ملت و مردم آگاه و خونگرم و مهربان جبران فرموده و آرامش و ثبات را به شهر و دیار همه ما برگرداند🌷
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و هشتم
قم _ هتل_ جلسه مشورتی
یکی دو نفر از رفقا مخالف دعوت به همکاری خانما بودند. دلایلی هم داشتند. مثلا میگفتند:
«سکرت موندن بحث و جلسات و موضوعات خیلی برامون مهمه و معلوم نیست واقعا این امانت داری رعایت بشه و حتی ما باید خیلی درباره آقایون احتیاط کنیم، چه برسه به خانما ...
تا حالا هر جا خواستیم روی ظرفیت خانما حساب کنیم، کنترلش و اینکه سرشون پایین نندازن و جلوتر از تراز خودمون حرکت نکنن، خیلی از ما وقت و انرژی و استرس برده ...
به خاطر نوع دروس و میزان ساعات آموزشی و... چندان تسلطی در خانما وجود نداره که بشه به عنوان ظرفیت خاصی حساب کرد و بیشتر انگار به چشم جبران کمبود جمعیت روی آمارهای اونا حساب شده ...
و اینکه متاسفانه میزان اعتماد و اعتباری که برای جنس خودشون قائل هستند، خیلی اسفبار و کم هست و حتی اکثر خانما ترجیح میدن اکثر مسائلشون را از طریق دانشی که نزد آقایون هست برطرف و هماهنگ کنن ... حالا شما بگذرین از جامعه زنان متدینی که حقیقتا براشون سخته که به آقایون مراجعه کنن و حتی نیاز نمیبینن که به غیر زن مراجعه کنن ...
و شاید از همش مهم تر این عنوان شد که میزان ریسکی که برای مقابله خانما با مخاطرات اجتماعی و سیاسی و فرقه ای محاسبه شده، خیلی بالاست و خودش میتونه یه تهدید دیگری محسوب بشه و الان ما در شرایطی نیستیم که بخوایم تهدید روی تهدید داشته باشیم و با دست خودمون، برای خودمون دردسر درست کنیم ...
و ...»
من که کاملا نظرم مخالف این چیزایی بود که گفتند اما باید به نگرانی و نقطه نظراتشون احترام میذاشتم و مشخص بود که از روی دلسوزی و تجارب تلخی بود که داشتند، گفتم:
«ببینین رفقا ! شما را نمیدونم اما خودم از وقتی که پروندمو ازم گرفتن و وارد این فازی شدم که الان دور هم جمع شدیم و با شما و بچه های تهران و حاج احمد و اینا آشنا شدم، احساس کردم خیلی عقبم و فقط خدا لطف کرده که از هیجان چکشی یه پرونده گنده خلاص نشدم ... بلکه دارم به آنتی تزش فکر میکنم و براش میجنگم...
این در حالیه که من تا الان درباره هیچ پرونده ای به آنتی تزش فکر نکردم و فقط خودمو میکشتم که بخوام جمع و جورش کنم ... پس خیلی الان انگیزم قوی تر شده و دوسش دارم و حتی شاید بعد از این جریان و این پرونده، کلا تغییر فاز بدم و درخواست جا به جایی به واحدهای دیگه بدم ... مشخص نیست ... اما دارم دربارش فکر میکنم... پس الحمدلله آدرسو درست اومدم و درست اومدیم و درست آدرسمون دادند ... خدا خیرشون بده ...
نکته دوم اینکه همه نظرات منفی که درباره قاطی کردن خانما به این پرونده و موضوع مورد بحثمون مطرح کردین و کلی بدتر از ایناش، منم میدونم و اگه بخوام از آسیب هاش براتون بگم، حرف برای گفتن زیاد دارم ... ای ولا که اینقدر میدونین و تجربه دارین ...
اما بچه ها ما نمیتونیم و نباید خانما را حذف کنیم و نادیده بگیریم ... حالا دلایل منو بشنوین ... اگه بازم حرفی موند، دیگه من ادامه نمیدم و هر چی شما بگین قبول میکنم و میریم دنبالش ...
اولا اینکه همچین از سکرت بودن و نبودن خبر و محتوای آموزشی و این چیزا از خانما بد گفتیم که بندگان خدا خودشون هم باورشون شده و فکر میکنن همشون و بدون استثنا دهن لق هستن! با اینکه میدونیم که این فقط یه غلط مشهور هست و ضرورتا کسی که زیاد حرف میزنه، دهن لق تر از بقیه نیست! تازه اگه اثبات بشه که خانما بیشتر از آقایون حرف میزنن!
ثانیا اتفاقا نه تنها کنترل خانما سخت تر از آقایون نیست بلکه حاضرم بشینیم بحث کنیم که اثبات کنم خیلی هم راحتتره. بله ... وقتی براش برنامه نداشته باشی و پای تعارفات بیاد وسط و خانمه احساس کنه مدیر نیستی، ممکنه از تو هم جلوتر بزنه ... مگه بسیجیامون اینطوری نیستن؟ این نه تنها بد نیست ... بلکه دست من و شماست که اونو متقاعد کنیم و کار تشکیلاتی یادش بدیم یا نه؟ پس اجازه بدید قبول نکنم که خانما بی کله هستن و سرشونو میندازن پایین و اینا ...
درباره عمق و سطح دانش طلبگیشون ... نمیدونم والا ... ولی منم فکر میکنم آره ... هنوز خیلی جای کار داره ... ولی این که بگیم همشون از دم بی سواد و ولشون کن و نمیشه حساب کرد، اینو قبول ندارم.
اینم درسته که اعتمادشون به خودشون کمتره ... نمیدونم چرا ... اما اینم به نظرم میرسه جای کار داره و میشه بیشتر بررسی کرد ...
اما بنظرم میرسه ما نمیتونیم از این ظرفیت بالا و این همه زن و دختر تحصیل کرده در طرحمون استفاده نکنیم. به همین پرونده ای دست من بود و ظاهرا یه گوشه از یه پروژه امنیتی بزرگ هست و شماها هم گوشه های دیگرش را دست گرفته بودید نگاه کنید ... همه نقش اولای این پرونده کوفتی، یه مشت زن و دختر هستن ... دقت کردین؟
یا زن و دختر خیلی خیلی مذهبی که جوری رو مخش کار شده که با وضو و غسل شهادت پا میشه میره دنبال زدن سوژه ای که بهش معرفی کردن ... یا یه زن از خدا بی خبر قرتی و همه کاره که یه روزی روزگاری مسئول واحد خواهران هیئت و حوزه علمیه وابسته به جریان خاص لندن نشین بوده ... و یا یه مشت در و داف کاملا هماهنگ و آموزش دیده اما با ظاهر چادری غیر محجّب برای جذب و تور کردن مداح و آخوندایی که تعداد مخاطبینشون داره کم کم نجومی میشه ... و یا از همش خطرناکتر: یه خانم مرموز سیاسی و کار بلد که به محض نزدیک شدن بچه های ما به دور و برش، بال و پرمون قیچی کردن و از خودمون بد جور خوردیم!!
میبینین رفقا؟ اینا همش دختر و زنه که داره این وسط آره ... بعد ما نشستیم توی اطاق فکرمون و میگیم نخیر!
نمیدونم! ولی بنظرم این یه دعوایی هست که زنا و دخترا بد قاطیش شدن و خودشونم باید جمعش کنن! دیگه ما زیادی داریم سخت میگیریم. مگه بیش از 62 درصد (که البته همه میگن 57 درصد) اکانت های فضای مجازی ایران، خانما نیستن؟
حالا هی بیشینین و بگین: ولش کن! خانما باعث دردسر بیشتر میشن! دیگه کدوم بیشتر؟ یه کاری کنیم بیان وسط و جمعش کنن بره پی کارش!
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و نهم
قم _ هتل_ جلسه مشورتی
وقتی به خودم اومدم، دیدم چقدر دفاع کردم از خانما ... دیدم چقدر دمم گرمه و نمیدونستم! اما خدا شاهده چیزی جز همینم نبوده و نیست ... حرف بسیاره و نمیخوام خستتون کنم ... اجازه بدید به تصمیمی که رسیدیم اشاره کنم و ادامه داستان:
خب با این توضیحات و یه وجب روغنی که گذاشتم روش، متقاعد شدن که خانما را هم به بازی راه بدیم و از ظرفیتشون استفاده بشه اما یکی از همون مخالف ها که بچه خیلی خوبی هم هست، پیشنهادی داد که بنظر هممون درست بود. گفت: باشه حاجی ... قبول! چشم ... اصلا از همین حالا شروع میکنیم و باهاشون کار میکنیم ... اما ما از مراکز خودمون، حداکثر بتونیم 200 نفر خانم نیمه مجهز ردیف کنیم ... هنوز خیلی کمه ... و بنظر من کم باشه بهتره ... شما کسی و یا جایی سراغ دارین که بتونن لینک کنن و بشه از ظرفیتشون بهتر استفاده کرد؟
گفتم: نظر بقیه رفقا چیه؟ کیشناسن؟
یکی از رفقا با مسئول واحد خواهران اداره تماس گرفت و بعد از یه ربع رایزنی، متوجه شدیم که اون آمار 200 نفر، میتونه تا 350 نفر هم ارتقا پیدا کنه. خب بازم خدا را شکر. البته این میزان خانم، آماده تر از آقایون بودن ولی در طرح جامع ما بازم کم بودن و باید بیشتر از اینا داشته باشیم.
هر کسی یه چیزی گفت. چون بچه ها همه کارشناسان خبره بودند، معمولا حرفاشون دقیق و حساب شده بود و هر چیزی را به زبون نمیاوردند. به خاطر همین از وقت، حداکثر استفاده میشد. ولی چون متاسفانه تا حالا فکری به حال این ظرفیت عظیم نشده بوده (حداقل برای کار ما فکری نشده بوده) خیلی ریسک و زحمت کار بالا بود.
تا نوبت من شد. من یه نفس عمیق کشیدم ... و مثل اینایی که منتظرن نوبتشون بشه که برگ برندشونو رو کنن و دهن همه رو ببندند، گفتم: آره ... سراغ دارم ... یه خانمی سراغ دارم که الحق و الانصاف حداقل فکرش ده دوازده سال از طرح ما جلوتره ... عملیاتی کردن فکرش هم هیچی که نباشه، چهار پنج سال از ما بازم جلوتره ...
بچه ها گفتن: از اداره خودمونه؟
گفتم: قبول نکرد ... حتی بهش پیشنهاد دادم که بیاد تو مراکز تحقیقاتی و پژوهشگاه های وابسته به خودمون کار کنه، اما گفت دوس دارم طلبه بمونم ...
گفتن: کجاست؟ قمه؟ تهرانه؟
گفتم: نمیدونم ... اما ... شمارشو میتونم از خانمم بگیرم ... چون فکر کنم هنوز با خانمم در ارتباطه ...
گوشیمو آوردم بیرون و دنبال شماره خانمم گشتم ... رفتم از اطاق بیرون ... چون میدونستم اگه خانمم بخواد اذیتم بکنه، نمیتونم تو جمع جوابش بدم!
شمارشو گرفتم و شروع به بوق زدن کرد:
الو ...
سلام ... چطوری؟
سلام ... خودت چطوری؟ خدا بد نده! یاد ما افتادی!
بَده حالا؟ زنگ نزنم که میگی بی وفاست ... بزنمم میگی خدا بد نده!
والا ... آخه شما کجا ... ما کجا ... امنیت جونتون چطورن؟
دست بوسن ... اینجا همه سلام میرسونن خدمتتون!
غلط میکنن ... شوهرمو گرفتن و در عوضش فقط سلاممو میرسونن؟
از پیشت رفتم ... از دنیا که نرفتم که میگی شوهرمو گرفتن!
دنیای من همین دو تا خیابون شیرازه ... خونمه ... اینجا نباشی چه به دردم میخوری؟ سال دراز نیستی و اسمشم میذاری ماموریت ... ای میخوامم نباشه همچین شوهری و همچین ماموریتی ...
آقا ... آقااااا ... مثل اینکه حواست نیستا ... اصلا غلط کردم زنگ زدم ...
خیلی خب ... من از همه برادرا معذرت میخوام ... اصلا برای خودتون ... به درد من که نخورد ... ایشالله شما خیرش ببینین ...
حالا ول کن تو رو قرآن ... چه خبر؟ راستی شماره پریاخانومو داری؟
بله؟ خجالت بکش! بی چشم و رو ! بعد از بوقی زنگ زده و به جای احوالپرسی با خودم، شماره دختر مردمو میخواد! نکنه قمی؟
اگه اجازه بدید آره!
چشمم روشن! قم هستی و شماره پریا خانومم میخوای! آره؟ امرتون؟
جان محمد اذیتم نکن ... تو رو به خدا خندم ننداز که تو بد شرایطی ام ... من هر وقت باهات حرف میزنم، تا نیم ساعت بعدش مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم و نیشم تا بناگوشم بازم ... یه لحظه شماره پریاخانومو بده ... بعدش که بچه ها رفتن، زنگ میزنم لیچار بارم کنی! باشه؟
بگم مینویسی یا برات بفرستم؟
بفرستی بهتره ... قلم و کاغذ پیشم نیست...
باشه ... میخوای قبلش باهاش هماهنگ کنم که زنگ میزنی؟
دیره ... وقتمون خیلی محدوده ... خودم باهاش حرف بزنم بهتره...
باشه ... دیگه؟
دیگه سلامتیت عشقم ... کاری نداری؟
زنگ بزن ... برای زن و بچت زنگ بزن ... والا ثواب داره ... بالله ثواب داره ...
چشم ... میزنم ... فعلا ... یاعلی
باشه ... خدافظ ...
همون لحظه شماره را فرستاد ...
زنگ زدم براش ...
(صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلوات صلوات علی محمد ....)
بفرمایید!
سلام علیکم ...
علیکم السلام ... بفرمایید...
پریا خانوم! خودتونین؟
بفرمایید ... شما؟
محمد هستم ... شیراز ... بابای ..........
بله ... خانواده چطورن؟
الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون! فرصت دارین چند کلمه صحبت کنیم؟
بله ... بفرمایید!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour