eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
634 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 ضمنا در حرم سید الکریم دعاگو هستم🌷 بعداً میحرفیم
بیداری؟
من این هفته واقعا به این رسیدم که: چیزی که باعث ناراحتی ما میشه توقعات اشتباهه نه کارایی که بقیه انجام میدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روزتون بخیر🌺🌸 اگه از منه که دوس دارم همش مزاحم بشم و باهاتون حرف بزنم اما یاد گرفتم که : «باید به اندازه بود. چون کسی که اگه نبودی، فراموشت میکنه، اگه خیلی باشی حیفت می‌کنه!» بگذریم چند تا پست تقدیم با احترام👇☺️🌷
این 👆یکی از اطلاعیه هایی هست که بچه های بسیج محله مادریمون توی گروه گذاشتند. من حدودا ۱۰ سال اونجا بسیجی فعال بودم. 📢 حرفم اینه: خدا پدر و مادر باعث و بانی این کلاسها و کارها و آموزش ها را بیامرزه. خیلی این چیزا لازمه بنده متاسفانه هیچ هنر دستی و غیر طلبگی و نویسندگی بلد نیستم. کاش همین آموزش ها و چیزهایی که به درد زندگی و حتی کارآفرینی میخوره یاد می‌گرفتم. بخاطر همین تصمیم گرفتم بچه هام را به آموزش هایی عادت بدم که به طور طبیعی از زندگی معمولیشون یاد نمیگیرند. مثل همین کارهای یدی و حرفه ای. #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
دل کمتر از واتساپ نیست که شاید بتونیم یه حرف بد را از دل کسی در بیاریم اما جاش میمونه😔 👈 بیشتر مواظب باشیم مواظب حرفامون مواظب مواضعمون مواظب سکوتمون مواظب عشق و علاقمون #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
دوستان! امروز عناصری از اخلالگران اقتصادی که بعضا وابسته به شخصیتهای دولتی نیز هستند در دستگاه قضایی سیر مراحل قضایی را میگذرانند. قطعا جریان وابسته به آن با تبلیغات و استفاده از شبکه های اجتماعی تلاش میکنند فساد را به درون قوه قضاییه منتقل کنند و با جو سازی نگذارند پرونده آن مفسدان به نتیجه برسد. کافی است گزارش یک پرونده را نصفه و نیمه با تغییر نام های مورد نظر در شبکه های اجتماعی منتشر کنند... نتیجه آن روشن است. یعنی هر پرونده سنگین و مرتبط با اشخاص وابسته به دولت تبدیل به یک پرونده سیاسی میشود و تسویه حساب سیاسی به نظر میرسد و با فریب افکار عمومی همان چیزی خواهد شد که مفسدان اقتصادی میخواهند. جناب آقای رییسی مبارزه با فساد را از قوه قضاییه آغاز کرده و تا امروز نشان داده با کسی تعارف ندارد.هر شخص یا شخصیتی که در فساد مالی یا اجتماعی دخیل باشد را برخورد میکند. امروز اعتماد عمومی به قوه قضاییه افزایش یافته و این برای بعضی سنگین است. لذا با شایعات دنبال خدشه دار کردن اعتماد مردم به اصلاحات در قوه قضاییه اند. «لطفا! با اخبار با بصیرت برخورد کنیم»
☑️ رشته تحصیلی خودم علوم تجربی بود و متاسفانه به اجبار وارد این رشته شده بودم. با اینکه همه عشق و علاقم، علوم انسانی و وحیانی بود. و بعنوان کسی که تجربه خوبی از اجبار در این راه نداره، پیشنهاد میکنم دنبال رشته ای بروید که ازش لذت ببرید. ثانیا کل این نظام و کشور و انقلاب، مملو از ظرفیت برای کار جهادی و همه جانبه است. حوزه و دانشگاهش فرق نمیکنه. فقط باید برید پیش مشاور تا به شما در #تشخیص استعداد واقعیتون کمکتون کنه. #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴بچم از وقتی با این کلمه آشنا شد، ترسناک تر شد!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت یازدهم و دوازدهم👇
👌 از امشب، لطفا دقتتون را درباره چند برابر کنید. مخصوصا اونایی که دغدغه دارند👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹 ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت یازدهم» بچّه ها که تن به مسابقه رزمی با پسرم ندادند، چاره ای جز سر کشیدن جام زهر نداشتند و مجبور بودن رئیس بازی های نابرادریشون را تحمل کنند. از وقتی پسرم رئیس اونا شد و قرار بود که ازش حرف شنوی داشته باشن، فکر می کردم بد اخلاق تر بشه و بخواد سوء استفاده کنه. فکر می کردم حتی ممکنه پسرم غذاهای اونا رو بخوره و بهشون زور بگه و ازشون سواری بگیره. مثل خیلیای دیگه. اما با کمال تعجب، این کارو نکرد! اخلاقش جالب تر شد. مثلاً غذاهای اونا را تمام و کمال براشون نگه می داشت اما ذره ای از غذاهای خودشم به اونا نمی داد. حتی روز به روز که بزرگتر می شد، ماشاالله اشتهاش هم بازتر می شد اما اگه اهل فضل و بخشش به داداشاش نبود، اهل حق خوری هم نبود. و یا مثلاً خیلی اصرار داشت که تمرینات رزمی که شوهرم به اون یاد می داد، یه خورده اش را حتماً به داداشاش هم یاد بده! بهشون می گفت: «یاد بگیرین که بتونین بیشتر از خودتون دفاع کنین!» یه روز یه اتفاق جالب افتاد! وقتی بچّه ها از بیرون اومدن خونه، دیدیم بازم سر و صورت اونا خونی هست و بچم که اون موقع حدوداً 10 سالش بود، حتی گرد و خاک هم روی لباساش نیست! شوهرم رو کرد به پسرم و گفت: «آقای رئیس! این بود حمایت و بزرگتری که قرار بود از خودت نشون بدی؟!» پسرم گفت: «جای شما باشم، نه از اینا حمایت می کنم و نه باهاشون کاری دارم!» شوهرم با تعجب گفت: «دیگه چرا؟!» پسرم گفت: «یادتونه دو سال پیش دعواشون شده بود و اینا؟!» شوهرم گفت: «آره! خب؟» پسرم گفت: «قرار شد من رئیس باشم و در عوض کسی هم جرأت نکنه به اینا چپ و راست بگه! مگه نه؟» شورهم گفت: «خب؟!» پسرم گفت: «رئیس ینی چی؟ اگه رئیس باشم و به حرفم عمل نکنن و قبل از هر کاری با من مشورت نکنن، من حاضرم یکی از اینا رئیس باشه و منم مثلاً زیردستش باشم و هر کاری دوست دارم انجام بدم و بعدش هم شما فقط گردن رئیس رو بگیری!» شوهرم بازم هیچی نگفت و فقط نگاش کرد! پسرم که دید داره کانون توجهات رو به خودش جلب می کنه، سینه ای صاف کرد و ادامه داد: «چون مسئولیتشون با من بود، این بار مثل دفعه قبل از کنارشون رد نشدم، بلکه این بار ایستادم و کتک خوردنشون رو تماشا کردم. اما فقط تماشا کردم. من فنون شما رو به اینا هم یاد دادم که بتونن از خودشون دفاع کنن! وگرنه اگه شما توقع داشته باشین اینا روز به روز بی عرضه تر بار بیان و در عوض، من فقط بهم بگن رئیس و از اینا دفاع کنم، دیگه رئیس نیستم. بلکه گمارده و بزن بهادرشون محسوب میشم.» شوهرم خنده ای کرد و گفت: «پدر سوخته!» بچم که کلاً نمی خندید! اما اون لحظه یه تلخند زد و گفت: «پس حدسم درسته! شما به من توجه دارین که منم هوای اینا رو داشته باشم. ینی اینا برای شما عزیزترن تا من! درسته؟!» شوهرم گفت: «اشتباه نکن! چون بیشتر از سن و سالت می فهمی، برات توضیح می دم! اگه برام عزیز نبودی، اینجوری تعلیمت نمی دادم. چون هر لحظه فکر می کردم که ممکنه یه روز به ضرر بچّه هام از این تعالیم استفاده کنی! درسته؟» پسرم گفت: «درسته!» شوهرم ادامه داد: «بهت تعلیم دادم، چون ارزشش رو داشتی. رئیس اینا شدی، چون خودت اینو خواستی. ازشون دفاع نکردی چون خودت تشخیصت این بود. حتی به اینا تعلیم دادی، چون می خواستی خودت راحت تر باشی و همیشه درگیر نشی! و حتی و حتی از ریاستت سوء استفاده نکردی، چون نمی خواستی این جایگاه رو از دست بدی و می خواستی همیشه امیر و رئیس باشی! درسته؟» پسرم که احساس می کرد همه کارت هایی که تو دستش بوده، لو رفته، مشتشو باز کرد و با سکوت و نگاه نافذش حرفای شوهرمو تأیید کرد! شوهرم گفت: «به خاطر همین محاسبات و ...» یکی از بجه ها پرید وسط و گفت: «شیطنت و ریاکاری!» شوهرم گفت: «نه! اسمش اینا نیست. اسمش یه چیز دیگه است که می خوام یاد بگیرین!» همه بچّه ها دقیق و سراپاگوش بهش دقت کردند که ببینن چی می خواد بگه! ما زن ها و دخترا هم فالگوش و مجذوب.... گفت: «سیاست! اسمش سیاست هست! خوبه کسی مرد جنگی باشه اما بهتر، اونی هست که «سیّاس جنگی» باشه.» پسرم گفت: «سیاست؟!» شوهرم جواب داد: «آره پسرم! سیاست! تو شِمِّ این کار رو داری و می تونی سیاستمدار قابلی باشی. اما باید صد برابر تمرینات رزمی که بهت دادم، فکر کنی و مشق سیاست کنی!» آره! سیاست! این کلمه، فکر و ذکر و ذهن بچّه من از سن ده سالگی شد و خواب و خوراکش شده بود: «سیاست!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹 ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» روز و شب پسرم شده بود فنون رزمی و کلمه ای که ازش چیزی نمی دونست اما خیلی ازش خوشش اومده بود و گوشش نسبت به اون کلمه حساسیت داشت و تا می شنید، مثل فنر از جاش می پرید و دنبالش می گشت: کلمه «سیاست»! از اون سن و سال، شوهرم تصمیم گرفت به خاطر علاقه پسرم به این کلمه، اونو با دوستاش بیشتر آشنا کنه. من سر در نمیاوردم اما فقط میدیدم از وقتی دوستای شوهرم گاهی به خونه ما میومدند و یا پسرمو به خونه هاشون دعوت میکردند، پسرم همش تو فکر هست و با خودش حرف میزنه و اخلاقش یه جوری شده! چی بگم؟ کلا از وقتی اون شب، شوهرم اونجوری تحویلش گرفت و کک سیاست را انداخت به جونش، یه کم ترسناک تر شده بود. چون از شر و شور بودنش خبری نبود. بذارین با یه مثال روشنتون کنم: یه شب شوهرم تصمیم گرفت یه مسابقه بین چهار پنج نفر از پسرها برگزار کنه. پسر من و پسر اوّل و دوّم هووم رقابتشون جدی تر بود و بقیه رو خیلی قاطی آدما حساب نمی کردن. شوهرم به هر کدامشان یک نان بزرگ داد و قرار شد شروع به خوردن کنن و ببینن چه کسی زودتر از همه تموم میکنه و حالش بد نمی شه؟! با فاصله در کنار هم نشستن و قرار شد شروع کنن! شوهرم یه نگا به پسرم کرد و گفت: «چته؟ چیزی شده؟!» پسرم که خیلی دمق و ناراحت نشون می داد، نگاه حسرت به خوردن نان اون دو نفر کرد و یه آه سرد کشید و گفت: «نه! چیزی نیست! اجازه هست من برم؟» شوهرم گفت: «خب معلوم شد که یه چیزیت هست! تا نگی، اجازه رفتن نداری!» اون دو نفر هم که حساس شده بودند، از سرعت خوردن نان دست کشیدن و همینجوری که نان های توی دستشونو به آرامی می جویدند، با تعجب و دقت به پدرشون و بچّه من نگاه می کردند! شوهرم بهش گفت: «شبمون رو خراب نکن! بگو چته تا بذارم بری!» پسرم که اون موقع 11 یا 12 سالش بود، یه نفس عمیقی کشید و گفت: «تا چند روز پیش، احساس بدی نسبت به این دو نفر نداشتم. یا لااقل ازشون بدم نمیومد! اما یادتونه پول توی جیبتون گم شده بود و شما هم حسابی به هم ریخته بودین؟!» شوهرم با عصبانیت و تعجب گفت: «آره! خب؟» پسرم ادامه داد: «خب هیچکس حتی مادرم و مادر اینا حق رفتن سر وسایل شخصی شما نداره الّا این! (اشاره به پسر بزرگتر)» پسره یهو عصبی شد و گفت: «چی می گی عوضی؟ معلومه چه تهمتی داری می زنی؟» پسرم گفت: «من هنوز تهمت نزدم و عوضی خودتی! خودت به خودت تهمت زدی! یادته؟ یادته پُز می دادی که من بچّه ارشدم و اینم و اونم؟! یادته می گفتی من فقط اجازه دارم برم سر جیب بابا؟ خب بفرما آقای ارشد! خودت و داداشت پاسخگو باشین!» یهو پسر کوچکتره گفت: «به من چه؟ منو قاطی دعوای خودتون نکنین! اصلاً من سر پیازم یا ته پیاز؟!» پسرم گفت: «چطور تو هیچ وقت خوارکی هایی که برای خودت میخری خونه نمیاوردی اما اون شب اومدی و به ما هم تعارف کردی؟! چیه؟ دست و دلبازی می کنی و می خوای ما رو هم شریک پولایی بکنی که داداشت از جیب بابا کش رفت!» پسرم چنان صحنه را چید و آسمون ریسمونش مرتب و منظم در ذهن شوهرم و ما چید، که دهن هممون باز مونده بود و اون دو تا بچّه هم فقط دست و پا می زدند و دنبال توجیه باباشون بودند اما فایده نداشت و همه شواهد بر علیه اونا بود. شاید حدود نیم ساعت اون دو تا طفلک با باباشون بحث داشتن! بزرگتره می گفت: «بابا خودتونم می دونین که من اگه پول بخوام، راحت میام به خودتون می گم و منم خوب می دونم که شما هیچ وقت برام کم نمی ذارین! چه دلیلی داره که بخوام دست به دزدی بزنم؟» کوچکتره می گفت: «بابا مگه من ندید بدیدم که پول بدزدم و برم بدم خوراکی؟ بابا اگه شما مهربون نبودید بازم من اهل دزدی نیستم و از جیب کسی کش نمی رم! .... اون خوراکی ها هم زیاد اومد و آوردم خونه! این کجاش ینی من دزدم و داداشم دزده!» یه چیزی اونا گفتن و دو تا هم شوهرم گفت. اصلاً با هم کل کل افتاده بودن حسابی! که یهو شوهرم گفت: «کو فلانی؟ فلانی! کجایی؟ کجا رفت؟ شرّ انداختی وسط... خودتم بیا درستش کن!» که دیدیم پیش خودمونه... یه کنار نشسته و داره نان بزرگی که شوهرم بهش داده بود و جزئی از مسابقه بود، با یه کاسه ماست و پیاز می زد تو رگ!! هممون برگشتیم و با تعجب نگاش کردیم. برگشت و به شوهرم گفت: «شما تو مسابقه اعتماد به پسرات و پاک و درست بودن بچّه هات شکست خوردی!» بعدشم رو کرد به اون دو نفرو گفت: «شما هم اگه تو مسابقه نان خوردن با من شکست خوردید، تقصیر باباتون و بی اعتمادی اون به شماست! چرا به کسی که به راحتی با چند تا ظن و گمان بهتون مشکوک شده، بها و ارزش میدید! چنین کسی ارزش نداره ... حتی اگه بابای آدم باشه! ضمناً نون من تموم شد. پایان مسابقه!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴ما و شما و مردم حرف همدیگه رو نمیفهمیم!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سیزدهم و چهاردهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سیزدهم» معمولاً بچّه ها زود بزرگ میشن. بچّه های منم زود قد و هیکل کشیدن و بزرگ شدن... مخصوصاً اوّلی! با توجه به شرایط اقلیمی و اجتماعی محل زندگی ما، پسرم به شغل های محلّی و مربوط به اجتماع خودمون هم مشغول بود مثل همین شاگردی و فله ای و حتی چوپانی و ... . اما اغلب وقتش به سه کار مشغول بود: یا به فکر فنون رزمی و تمرینات شوهرم و اینا بود؛ یا در حال سر به سر این و اون گذاشتن و امتحان و خطا و آزمایش برخورد اونا؛ یا در حال خوردن و لذت از انواع خوراکی ها بود. معمولاً دهانش می جنبید! یا برای ارتباط با این و اون یا برای خوردن و جویدن! اما همه اینا یک طرف! مسئله خدا و پیغمبری شدنش جالبتره! چون خودم از وقتی یادمه، خیلی اهل خدا و پیغمبر نبودم. حوصله اینکه بشینم و یادش بدم هم نداشتم. اونم خیلی کنجکاوی نمی کرد و هر کدوممون به خودمون مشغول بودیم. اما... یه روز وقتی خسته از بیرون برگشت خونه، احساس کردم از یه چیزی ناراحته. رفت و رخت و لباساشو در آورد و به شکل تو خونه در اومد و نشست یه چیزی خورد. من هیچی نگفتم و چیزی نپرسیدم. چیزی نگذشت که یکی از نابرادریش اومد. به محض اینکه در رو باز کرد و اومد داخل و چشمش به پسرم افتاد، با ناراحتی گفت: «این چه کاری بود کردی؟ نگفتی اون پیرمرد حقش نبود و نباید اینطوری...؟!» پسرم فوراً با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت: «ینی چی؟ چطوری؟ چیکار کردم مگه؟ مگه مجبورش کردم؟ خودش 10 برابر من و تو سن و تجربه داره!» نابرادریش گفت: «الکی توجیه نکن! این نامردی بود! خوبه وقتی بابای خودمون پیر شد و کسی هم دور و برش نبود، یه نفر مثل تو پیدا بشه و...؟» پسرم گفت: «اوّلاً اگه به کاراش و عواقب حرفاش توجه نکنه، آره! خوبه! اصلاً حقشه! ثانیاً حالا چی شده تو شدی دایه دلسوزتر از مادر؟ خود پیرمرده راضیه و کلی هم قربونم شد اما تو داری داغش می کنی! ثالثاً بابای تو بابای من نیست که بخوام نگرانش بشم. بابای من اگه هستش که خودش می دونه... اگه هم نیستش که خدا بیامرزتش! حالا ول می کنی یا بازم میخوای ادامه بدی؟!» نابرادریش گفت: «واقعاً که! هر طور راحتی! فکر می کردم میشه باهات حرف زد!» پسرم دهنشو کج و کوله کرد و گفت: «اه اه اه... آی بدم میاد وقتی مثل دخترا حرف می زنی! برو پسر جون! تو رو چه به این کارا؟ برو سر درس و مشقت!» من بازم هیچی نگفتم! فقط زیر چشمی نگا می کردم و حواسم بود و صبر کردم تا ببینم چی میشه! ساعتی نگذشت که شوهرم اومد خونه و از همون لحظه اوّل ورودش مشخص بود که خیلی اعصاب درستی نداره! پسرمو صدا کرد و وقتی پسرم پیشش رفت، شوهرم خیلی جدّی بهش گفت: «من مردم این محله و دور و برمون رو خوب می شناسم! می دونم که وقتی از کسی تعرف میکنن و قهقهه می زنن، معنی خوب و جالبی نمیده!» پسرم مثلاً داشت نگاهشو می دزدید و این طرف و اون طرف رو دید می زد که چشم به چشم با شوهرم نشه! خوشم میومد از این اخلاق گندش. رندی خاصی در رفتار و گفتارش موج می زد! شوهرم ادامه داد: «وقتی تو صف نانوایی بهم می گن ماشالله چه شازده ای داری! بعدشم ی خنده چاشنیش می کنن و به هم نگا می کنن، اصلاً حس خوبی بهم دست نمیده!» پسرم بازم هیچی نگفت! شوهرم گفت: «من فقط ازت یه سوال دارم. خیلی صریح و کوتاه و بدون زیر و رو کشی جوابم بده!» وقتی سکوت پسرمو دید ادامه داد و پرسید: «چرا باید اون پیرمرده هر جا میره بهش بخندن و بهم نشونش بدن؟!» پسرم چیزی نمی گفت و حتی به شوهرم نگا نمی کرد! شوهرم داد زد و گفت: «با توأم؟!» پسرم که روی داد زدن حساس بود، تا داد شوهرم را شنید، گفت: «چون خدا اینجوری خواسته! خدا اینو اینقدر خر و احمق خلق کرده! ربطی به من نداره! می خواست با هوش تر باشه و یا لااقل به حرفای من و دوستم بدون اجازه گوش نده!» شوهرم با اخم و تعجب گفت: «منظورت چیه؟ ینی چی؟!» پسرم گفت: «ما داشتیم با هم حرف می زدیم! بحثمون سر این بود که می گن فردای قیامت هر عیب و ضعفی که داریم برملا میشه! بعد یهو پیرمرده پرید وسط بحثمون و به من گفت: «پسرجون ینی چی؟ ینی هر عیبی؟!» خب حالا شما جای من و دوستم! وقتی ناراحتید از اینکه داشته حرفتون رو گوش می داده، چه برخوردی باهاش می کردید؟! منم بهش گفتم: «آره پدر جان! شما هر عیبی داری، فردای قیامت همه می فهمن و آبرو آدم بدتر میره!» پیرمرده با ناراحتی گفت: «حالا باید چیکار کنیم؟» منم گفتم: «راهش اینه که تا توی دنیا هستیم، مردم عیبمون رو بفهمن تا فردای قیامت کمتر آبرومون بره و خیلی حساس نباشیم! راستی پدر جان! میتونم بپرسم عیبتون چیه؟ شاید راه حلی به ذهنم رسید و تونستم راهنماییتون کنم!»
پیرمرده که داشت سرخ و سفید می شد و احساس می کرد نسخه آبرومند و شفابخش زندگیش دست من هست، سرشو جلوتر آورد و یواشکی گفت: «راستشو بخوای من همه چیزم رو به راه هست و مشکلی ندارم و تنها چیزی که آزارم میده و احساس می کنم همیشه آبروم با اون میره، باد معدم هست! هم زیاده و هم گاهی کنترلش برام خیلی سخته! فکر کنم فقط همین یه عیب رو دارم! حالا بنظرت چیکار کنم؟» من و دوستم که به زور داشتیم جلوی خندمون می گرفتیم، بهش گفتم: «خب پدر جان! فقط یه راه حل دارید! اونم اینه که در همین دنیا همه بفهمن که مشکلتون چیه و هم برای خودت و هم برای بقیه این مشکل شما طبیعی باشه!» پیرمرده که داشت کلمات را از بین لبهای من می قاپید و از حفظ می کرد، با تعجب گفت: «ینی... جلوی همه...؟» منم سرمو تکون دادم و تأیید کردم و گفتم: «دقیقاً!» گفت: «راست می گی! راهش همینه! من نباید این ضعفم رو با خودم به گور ببرم!» بهش گفتم: «دقیقاً شما باید با این ضعفتون و انجامش جلوی بقیه، بقیه رو به گور بفرستید!» پیرمرد بیچاره گفت: «رحمت به شیری که خوردی! آره! همونه! خدا عمرت بده پسر! راحتم کردی!» پیرمرده همون جا ما رو هم بی نصیب نذاشت و به عنوان اولین قربانیان اون مشکلش، ما رو هم گور به گور کرد! اصلاً همین طور که راه می رفت، همه رو مورد عنایت قرار می داد و می رفت! خب حالا پدر جان! خودتون بگید! تکلیف چی بود؟ خوب بود پیرمرده همیشه از مشکلش و فردای قیامتش می ترسید؟ خوب بود با یه عمر ناراحتی و استرس از دنیا می رفت؟! از قدیم هم گفتن: «برملا شدن عیوب و مشکلات انسان در این دنیا بسی سهل تر و آسان تر از...»» شوهرم یهو زد زیر خنده و تا یه ساعت فقط قهقهه می زد و به بچّه ام فحش می داد! پسرم فقط یه چیزی گفت و پیروزمندانه از آن میدان رفت: «تقصیر خداست! می خواست بنده هاشو باهوش تر خلق کنه!» این جمله، اوایلش به صورت شوخی نوجوانانه و مثلا زیرکی تحویل مردم میداد ... اما بعدها همین جمله و همین تفکر ... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ با دقت و دو سه بار مطالعه شود👇
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهاردهم» بچّه ها در سنین نوجوانی، مخصوصاً در حوالی بلوغ، خیلی خاص و حتی بعضیاشون ترسناک میشن. از بس رفتارها و حرفهایی از اونا سر می زنه که غافلگیر میشی و تازه می فهمی که با یک آدم و با خصوصیات و شخصیت کاملاً مستقل و حتی متنوع با دیگر اعضای خانواده و اطرافیانش روبرو هستی! شخصیت پسرم روز به روز داشت شکل واقعی تری به خودش می گرفت و از حال و هوای نوجوانی و کودکی قبلش فاصله می گرفت که به یکی از بزرگترین طوفان های قرن و بلکه کلّ تاریخ برخوردیم. طوفانی که ما بی سوادها و بی خبر از همه جا چندان از وقوع و شدنش و کیفیت و حالتش چندان خبری نداشتیم اما امواج آن طوفان، ما را هم در برگرفت. طوفانی به نام 👈 «انقلاب»! من خیلی از مفهوم و منظور حرفهایی که مردم درباره انقلاب می زدند سر در نمی آوردم و برام مهم نبود. اما چیزی در زندگیم بود که اذیتم می کرد. چیزی که در اکثر خانه ها بین والدین و فرزندان وجود داشت و با اوضاع و احوال انقلاب، شکل و رنگ خاص خودشو پیدا کرده بود. اونم اصطکاکی بود که بین شوهرم و پسرم بوجود اومده بود. اونا اختلافات شدیدی با هم داشتند. از یه طرف شوهرم بود که سن میانسالی رو سپری کرده بود و رنگ و لعاب پیری کم کم بر سر و صورتش نمایان شده بود. آدمی که نون رژیم قبل خورده بود. اونم نه نون فرهنگی و کارمندی و این چیزای معمولی! بلکه نون نظامی گری و جان فدایی و سرباز بی چون و چرای اجرای اوامر رژیم. از طرف دیگه هم پسرم بود. پسری پرشور و اهل لیدر شدن و جلوتر از بقیه حرکت کردن و بقیه را مبهوت کار و حرفای خودش کردن! پسری ورزشکار و با قابلیت های بالای رزمی و سر و زبون دار و بلند پرواز که حوصله اکتفا به نگاه های مصلحت اندیشانه شوهرم نداشت و دلش «تغییر» می خواست. اونم نه هر تغییری! بلکه تغییری از جنس حرکت به سوی دنیایی که خودشون بسازن و دیگه خبری از جواب پس دادن های به یه بزرگتر و ترمز گیر نداشته باشند! 🔸 [لطفا عبارت قبل را دوباره و با دقت مطالعه و حفظ کنید. چون ممکنه بعدا براتون سوال پیش بیاد که چرا و از کجا این پسر به انقلاب علاقمند شد و علت اقبال به انقلاب از طرف این پسر چه بود؟] شبهایی در خونه ما سپری شد که عرصه جنگ و زد و خورد کلامی بود بین یه پیرمرد متعصب به وضعیت موجود و یه جوون منتقد و بی پروا و مهیج که حتی ابایی نداشت از اینکه آرمانهایش را سر بقیه داد بزنه و به قول خودش بقیه رو «بیدار» و «روشن» کنه. اما نقطه جالب ماجرا اینجاش بود که شوهرم از رژیم قبل دفاع نمی کرد چون معلومات و اطلاعاتی از زیر و بم سیستم نداشت و هر اتهامی را که پسر من از طریق شنیده هاش به رژیم قبل وارد می کرد، نمی توانست رد کنه و جواب بده! اون فقط وفادار بود. از اون نمک خورده هایی که نمکدون را نمی شکست. و جالبتر اون که پسرم هم دغدغه هاش با شعارهایی که کف خیابون توسط دیگر انقلابیون سر می دادند، فرق داشت. ما کف خیابون حرف از توحید و نفی شرک و قطع وابستگی به طاغوت و سلام و صلوات و پیر و پیغمبر و توجه به دین و لزوم پیاده شدن احکام الهی و این چیزا می شنیدیم! اما از زبون پسرم حرف از حاکمیت و تغییر و سیاست به روایت خواست انسان ها و نقد نظرات اسلام غیرانقلابی و این چیزا می شنیدیم. اما نکته مهم اینه که معلمان این انقلاب برای پسرم با بقیه بچه های مردم فرق داشتند! چون پسرم تحت تاثیر معلمان کوکدکیش و همین رفقای گذشته شوهرم بود اما بقیه مردم، تحت تاثیر جوّ دین داری به وجود آمده بودند. اصلا انگار پسرم از مدت ها قبل، منتظر حادثه ای به نام انقلاب بود. خیلی آماده تر از بچه های دور و برمون با این پدیده ارتباط گرفت و من خیلی یادم نیست که چی شد پسرم اینقدر زود هضم این جو شد؟ از طرف دیگه، نابرادری هاش که حرفها و افکار پسرم را شنیدن و به دور از چشم باباشون با پسرم گفتگو می کردند و حتی در جلسات محفلی لیدرهای فکری پسرم شرکت می کردند، کم کم داشتند حتی از پسرم جلو می زدند و حسابی جذب شده بودند. یه شب که دیگه حوصله شوهرم از همه و همه چیز سر رفته بود و دیگه اعصاب بحث و مجادله با پسرم و مردم و پسرای خودش نداشت نفس عمیقی که حاکی از غصه و دلخوری بود کشید و گفت: «دیگه باهات بحث نمی کنم! دیگه با هیچکش بحث نمی کنم. مایی که فقط گفتیم چشم و چکمه چشم گفتن به پا کردیم و سرمون انداختیم پایین و کار و خدمت کردیم، الان شدیم این! خدا به داد شما با همین انقلاب پرشور و متکثرتون برسه که دست روی هر کدومتون می ذارم، یه حرفی دارین و والا تا حالا نفهمیدم آخرش می خواین چی بگین و چیکار کنین؟! اما بالاخره شما باید بر این مردم حکومت کنین! ببین! همین مردم! ما که همه مون یک دست بودیم، این شده وضع و اوضاعمون! خدا به داد شما و مردم برسه با این یک دست نبودنتون!»
پسرم که دیگه جوون پرشور و سر و زبون دار و سیاسی و آدم حسابی محسوب میشد، رو به همسرم کرد و گفت: «با وضع و سیستم قبل موافق نبودم و نیستم اما با این جملاتت کاملاً موافقم! داره انقلاب ما به ثمر میرسه و پیروزی نزدیکه! اما راستشو بخوای، ترس منم از همینه! به خاطر همین خیلی دلم نمی خواد در اجتماعات توده شرکت کنم. چون اونا حرفای ما رو نمی فهمن و فکر میکنن ما داریم انقلاب می کنیم برای برگذاری نماز جماعت و نماز جمعه و حجاب و این چیزا! والا اشتباه می کنن! خودمم میدونم! اینا رو که میشه با مذاکره با رژیم قبل و یه کم پافشاری حلش کرد. دیگه نیاز نیست بکوبیم و یه بار از نو بسازیم بیاریم بالا.» وقتی حواس همه جلب شد، حرف آخرشو همون اول زد و گفت: «نظر ما اینه که انقلاب باید کرد برای حکومت! برای تدبیر اوضاع و احوال مردم! برای رقم زدن و جابه جایی مهره های تعریف شده شطرنج سیاست! به خاطر همین، از نظر توده مردم حرف تغییر رژیم، میشه آخر راه! اما از نظر ما تغییر رژیم و روی کار آمدن حکومت مستقر یا موقت، تازه میشه اوّل کار! فرق ما و شما و مردم همینه! شما داری از حفظ وضعیت قبلی تعریف می کنی... مردم هم دارن از برپایی نماز و جمعه و جماعت حرف میزنن... اما ما داریم از همین حالا درباره مدل اجرایی ما بعد الانقلاب حرف می زنم. پس همون بهتر که من و شما با هم بحث نکنیم! ما حرف همدیگه رو نمی فهمیم!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روز بخیر بساط ویزا و اربعینتون رو به راه☺️ متن قشنگی از طرف جناب آقای مهندس شریعت ارسال شد که بنظرم جالبه شما هم بخونید👇🌺🌸 ⚫️ به یاد قربانیان قطار مسافربری زاهدان - تهران ‌تاحالا با مرگ ناگهانی روبه‌رو شدید؟ مواجهه‌ی ترسناکیه... من اما در عمقِ ترس، در لحظه‌ای که فکر می‌کردم همه‌چیز تمام شده...، انسانیت رو دیدم، از مردم محلی بلوچستان، از آدم‌هایی که در بدترین شرایط برای نجات انسان‌ها از یک فاجعه، بدون هیچ آموزشی بهترین عملکرد رو داشتند... آدم‌هایی که جونشون رو به خطر انداختند برای نجات جون یک انسان دیگه... آدم‌هایی که در سخت‌ترین شرایط کفش‌هاشون رو دادند به مسافرین آسیب‌دیده و پابرهنه ما رو به دوش کشیدند، آدم‌های غیور، شجاع، انسان... من انسانیت رو با چشم‌های خودم دیدم... واقعیت همیشه تصاویر رسانه‌های دروغگو نیست... محرومیت تنها داشته‌ی یک ملت نیست... ترس تنها تصویر قابل نمایش از یک مرز و بوم نیست... واقعیت رو باید با چشم دید، در بدترین لحظه‌ها... من اما نه از هیچ ارگان مسئولی، که یا همیشه دیر می‌رسند یا همیشه محافظه‌کارند حتی در نجات جان انسان‌ها...، من از مردمم، از مردمم برای همه‌ی کمک‌ها، مهربانی‌ها، امنیت و آرامشی که به ما دادند، برای همه‌ی دست‌هایی که گرفتند، برای نجاتمان، برای همه‌ی فداکاری‌هایشان با تمام وجود ممنونم... از امروز اگر از انسانیت ناامید شدید همین حوالی در سیستان و بلوچستان روستایی‌ست به نام "شورو"، نماد انسانیت... مژگان سنجرانی (یکی از مسافرانِ نجات‌یافته‌ی قطار)