eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
631 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هشتم» مدام اعلام می کردن که حال امام بد هست و ممنوع الملاقات هستن و مردم دعا کنین! همه اینا که دارم میگم، فقط سه روز طول کشید. ینی امام فقط سه روز تو بستر افتاد ولی برای حاجی و من و ... چند ماه طول کشید. اما حقیقتش اینه که حال ما هم خیلی بد بود. حاجی بازی سخت و خطرناکی شروع کرده بود که متأسفانه چون از ذهن و انتخاب سران و خواص خبر نداشت و اونا خیلی بسته کار می کردند، شرایط و تصمیمات را برای خودش سخت و پیچیده میدید. من به صورت غیر رسمی و مثلاً غیرعلنی در خونه آقا مستقر شدم و کارای برنامه ها و دیدارها و امنیت جان آقا و بیتشون را به عهده داشتم. همه چیزو با حاجی چک می کردیم و حتی به پیشنهاد حاجی، پدرم هم به جمع ما افزوده شد و چون بازنشسته فوق العاده تیز و فرزی بود، خیال منم راحت تر شد و به خاطر این تیزبینی حاجی، ازش تشکر کردم. شاید سه روز نکشید که امام ما را تنها گذاشت و به جوار رحمت الهی رفت و یک امّت را داغدار رفتن خودش کرد. عصر روز تشییع، قرار شد جلسه اضطراری تشکیل بشه و همه بزرگان دور هم جمع بشن و یه فکری به حال مردم و حکومت بکنند. حاجی از شب قبلش در بیت آقا مونده بود و تصمیم گرفته بود تا حصول نتیجه قطعی و رهبری ایشون، تنهاشون نذاره. اما کم محلی آقا به همه ما، آزار دهنده بود و نمی دونستیم چطوری باید خودمونو عزیزتر کنیم. تا اینکه لحظه موعود فرار سید... اما... دیدم حاجی داره حرص می خوره و مثل اسپند رو آتیش، مدام این ور و اون ور میشه! گفتم: «چیه حاجی؟! راستی شما چرا هنوز نرفتین؟» گفت: «وای دست دلم نذار و ولم کن تا هر چی از دهنم در نیومده بهت نگفتم! چه می دونم؟ داره دیرمون میشه اما آقا از اندرونی بیرون نمیاد!» گفتم: «خب در بزن برو اخل! یا الله بگو.... می خوای من بگم؟» گفت: «لازم نکرده! خودم یا الله گفتم اما اجازه نداد. نگا کن. داره ساعت می گذره. انگار نه انگار...» گفتم: «می خوای به حاج خانم بگم؟» گفت: «بد فکری هم نیست! شاید افاقه کرد! والا. زود باش!» رفتم و با حاج خانوم در میون گذاشتم. اما حاج خانوم در عین ناباوری گفت: «الحمدلله خودشون آقا هستند و همه کاره! من برم چی بگم؟ ضمناً دوس ندارم دیگه منو پاشنه آشیل کنین!» اینو تا به حاجی گفتم، عصبانی شد و در حالی که تند تند قدم می زد گفت: «ولم کنین! همتون یه جوری هستین! اسیر شدم از دستتون! باید دل همه تونو راضی کنم. حالا خوبه مسئله، مسئله شخصی من نیست!» سر ساعت شد و حتی به تدریج، ساعتی هم گذشت اما آقا نه تنها از اتاقشون بیرون نیومدند بلکه کسی را هم به داخل راه نمی دادند. تا اینکه یهو بچّه ها از پشت بیسیم، آمار سه چهار تا وسیله نقلیه با پلاک مخصوص دادند. تا به حاجی گفتم، تعجب کرد و خبر نداشت و بقیه بچّه ها و فرماندهان و علمایی هم که تو بیت بودند اظهار بی اطلاعی کردند! به بیت رسیدند و همه پیاده شدند! داشت چشمامون ده تا میشد تا دیدیم که ماشالله!! همه رجال و دونه درشت های لشکری و کشوری (البته به استثنای دو سه نفر) با سلام و صلوات وارد خونه آقا شدند. حاجی که داشت از هیجان نفسش بند میومد، فقط تند تند سلام و احترام می کرد و دعوتشون کرد داخل و قسمت بیرونی بیت نشستن و منتظر آقا! جلسه عجیبی میشد اگر آقا هم حضور پیدا می کردند و ما هم از نگرانی و تعجب خلاص می شدیم. همین طور هم شد. یهو دیدیم درب اتاق مطالعه آقا که اندرونی بود باز شد و مثل دسته گل محمدی وارد اطاق مهمانان شد و همه دست به سینه، سلام و صلوات فرستادند. آقا نشست. بقیه هم نشستند. ما هم دم در زانو زدیم و دلمون پر می کشید که فوراً یه نفر حرف بزنه! لحظات پر از سکوت اما مملو از فریادها و پیام های خوبی بود که داشت با زبان بی زبانی بین همه ردّ و بدل میشد. همه منتظر بودند که یه بزرگی، بزرگتری، آیت اللهی، سرداری، چیزی صحبت کنه و سکوت و یخ جمعیت را بشکنه.
جاش نبود وگرنه حاجی یا حتی خود من شروع می کردیم. ولی هم من و هم حاجی می دونستیم که باید اینجای کار را یه بزرگتر شروع کنه و بقیه هم پشت سرش یاعلی بگن! تا اینکه بعد از دقایقی که خوب جونمون به لبمون رسید، یکی از بزرگان و رجال دینی که بعداً نماینده خود آقا در ستاد کل شد، لب باز کرد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. همینطور که قبل از دنیا رفتن حضرت امام، به اشاره خود امام به سمت شما اومدیم و بیعت کردیم و دین و دنیای خودمون را به دستان با کفایت شما سپردیم، این جلسه را به بهانه اعلام علنی و تجدید بیعت خدمت شما هستیم. ما جان و آبرو و مال و مقاممون را دو دستی در طبق اخلاص می ذاریم و به شما عرض می کنیم که تا آخرش هستیم و چیزی نمی تونه مانع بین وفاداری ما و اوامر شما باشه مگر مرگ! دیگر دوستان و آقایان و حضرات هم عرایضی دارند که اگر اجازه بدید، پس از بیعت و اعلام وفاداری به شما به سمع و نظرتان برسانند. غفر الله لنا و لکم. و السلام علیکم و رحمة الله.» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
ینی بعد از این داستان، تا دو ماه فقط استراحت میکنم
پیشنهاد میکنم شما هم دو ماه برید استراحت برید تفریح حتی مسافرت برید تا بشوره ببره والا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال بچه هایی که امسال میرن اربعین😭😭 ففروا الی الحسین به طرف امام حسین فرار کنید😭😭 به رسم رفاقت، التماس دعا
نرم افزار برگزیده اربعین ۹۸ به انتخاب مرکز ملی فضای مجازی دانلود : srz40.ir/app
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔸 ۹۸ سال ها پیش، سال 88 فتنه ی عبری- عربی- غربی در ایران شکل گرفت و ده سال بعد، مشابه آن اما در ابعادی محدود تر، در عراق شاهد آن هستیم. عراقی که خاکش رابا خون و راهش را با رنج و آبش را با اشک شسته اند. وقتی چهارده هزار حساب توییتر از سعودی، حدودا سه ماه فعالیت مستمر داشته تا هشتک های هدفمند و برادر کشی و ایران ستیزی را ترند کنند و ظرف کمتر از هشت روز، هجوم تویتری خود را به دیگر فضاهای مجازی کشانده، به گرنه ای که ظرف کمتر از چهل ساعت، هجده درگیری و تنش جدی میان فریب خوردگان عراقی و پلیس و ارتش آن کشور شکل بگیرد، چه توهم توطئه داشته باشیم و چه نداشته باشیم، همه و همه حکایت از یک حرکت منسجم و برنامه ریزی شده دارد که قلب برادری ملت های بزرگ شیعی و بلکه اسلامی را نشانه گرفته است. داستان زمانی جالبتر می شود که شما با حدود 20 کلیپ کوتاه از قلب معترضان مواجه شوید که بازیگر اصلی دوازده کلیپ، فقط یک نفر باشد و با لحن سعودی، این جملات را به اسم یک شهروند عراقی و در بغداد و میان دود و آتش و اغتشاش، رو به دور بین بگویید: ( این پوکه ساخت تهران است... ما اجازه، تجاوز ایرانی ها به ناموس عراقی ها در اربعین نمی دهیم.. این ها همه پول از جیب مردم ایران است که اینجا خرج میشود... ایران، مزاحم جدی ثبات در عراق و...) همه این جملات را ما در طول دهه اخیر بار ها شنیده ایم. با این تفاوت که در فضای مجازی ما، عراقی ها را متجاوز به نوامیس ایرانی معرفی کرده و غیرت و تعصب اهالی تهران و مشهد و قم و سراسر ایران و ایرانی را نشانه رفته است. ادبیات، عین یکدیگر و حتی شیوه حملات، با هم مو نمی زنند. قطعا از یک موسسه و یک سرویس جاسوسی و ضد بشری هدایت می شوند. اما... این بار هم کار، کار امام حسین (ع) است که فتنه را خوابانده و همه را زیر پرچم عزت و افتخارش جمع می کند. همانطور که عاشورای 88 ، ایران را نجات داد... در اربعین سال 98، عراق و بلکه جهان اسلام را از ورطه حاشیه خس و خاشاک عبری- عربی- غربی نجات خواهد داد. لبیک یا حسین @mohamadrezahadadpour
📢لطفا نشر حداکثری👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 حالا این یکیشونه! مثلا ناتنیشونه! بقیشونم داستان دارن واسه خودشون!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت بیست و نهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و نهم» علنی و عملی شد. به خیر گذشت و یک بیعت حداکثری صورت گرفت و خیال همه مخصوصاً حاجی راحت شد. اما به قول حاجی، این ابتدای راه بود و تازه داشت همه چیز شروع میشد. چون قرار نبود بعد از بیعت و سپردن سکان انقلاب به دست یک انقلابی حقیقی، قیامت بشه و دنیا تموم بشه. بلکه قرار بود تازه آستین ها را بزنیم بالا و کار کنیم. حاجی می گفت: «کلی کار داریم. از داخل گرفته تا خارج. اما بزرگترین تهدید ما جنگ خارجی است. خدا کنه تصمیمات حضرت آقا در این زمینه سنجیده باشه!!» تا اینکه قرار شد دو روز بعد از اعلام عمومی، آقا سخنرانی کنند و در اولین سخنرانی، خطوط کلّی سیاست های کلان را با مردم در میان بگذارند. تیم حفاظت کارش را خوب انجام داد و اون روز همه ریز و درشت مراسم را چک کرد. حاجی هم که یکی از مسئولین جلسه بود، با کلّی حرص و دلسوزی جلسه را ترتیب دادند و سخنرانی آقا شروع شد. سخنرانی سر تا پا درایت و برنامه دقیق. مجال بیان همه مطالب اون سخنرانی نیست اما اون چه که همه را بسیج کرد و خون تازه به رگ مردم و خواص انداخت، اولویت های نظامی ایشان بود. آقا دستور بسیج همگانی برای در آوردن چشم فتنه دادند. قرار شد مردم و نهادهای نظامی و امنیتی برای کوتاه کردن دست اجانب از زندگی مردم و مرزهای کشور دست به دست هم بدهند. من و حاجی و امثال ما که نمی دونستیم از خوشحالی باید چیکار کنیم، دست به کار شدیم و توسط مراکز فعال بسیج محلات و شهرهای مختلف، شروع به ثبت نام از مردم کردیم. البته و صد البته چندین گروه هم به صورت مخفی و یا علنی دست به دلسرد کردن مردم زدند و تز پایان خشونت ها و تز پایان برادر کشی ها و مردم نیاز به فاصله گرفتن از جنگ و جبهه دارند و باید سازندگی حرف اوّل بزنه و ما باید قطب اقتصادی منطقه بشیم و ... بارها و بارها تو گوش مردم خوندند. اما نتیجه این شد که چیزی حدود 20 الی 25 هزار نفر ثبت نام قطعی کردند و برای شروع، آمار خیلی خوبی بود. حاجی در یکی از مصاحبه هاش گفت: «ما جنگ پیروز شده را دو دستی تقدیم دشمن مغلوب کردیم. فقط و فقط به خاطر بی بصیرتی. اجازه ندید بازم عده ای پیدا بشن و دلسردتون کنند. این بار کار را تمام می کنیم و به خونه بر می گردیم و برای حلّ مشکلات مردم، فکر اساسی تری می کنیم. اجازه بدید اوّل، مرزها رو نجات بدیم و دفع شرّ کنیم بعدش اولویت اوّل ما و بلکه تنها اولویت ما حلّ بحران های اقتصادی و فرهنگی داخلی است.» نیروها در حال سامان دهی و تقسیم بودند که آقا تصمیم گرفتند چارت ستادی و احکام حکومتی را صادر و اشخاص را منصوب کنند. حاجی کلاً تحلیل مثبتی از انتصابات نداشت و می گفت: «درسته دستشون خالیه اما دیگه نباید باعث بشه هر کی سر هر کاری قرار بگیره. مثلاً همین حاج آقای بزرگواری که مسئول ستاد شده و انصافاً آدم دقیق و خوبی به نظر میرسه، فکر نکنم این کاره باشه! با همین شکم گنده و قیافه خاصش ... دیگه بهتر از این بابا کسی نبود؟ این چه وضعشه ... » حاجی تصمیم گرفت با آقا مطرح کنه. حتی یادمه یکی دو شب طول کشید که مطالب و اسناد و مدارکش هم جفت و جور کرد. اما... دقیقاً صبح روزی که قرار بود ظهرش حاجی وقت بگیره و خدمت آقا برسه، برای خود حاجی حکم زدند و به عنوان یکی از ارکان پایه دوم ستاد (یا همون هسته اجرایی) منصوب شد. خب خبر خیره کننده ای بود و بنظر همه ما حاجی به حقش رسید. اتفاقاً کسی اعتراض یا مخالفتی هم نکرد و شرایط، در جوّ خوبی دنبال می شد. اما با کمال تعجب، دیگه خبری از صحبت حاجی با آقا و گلایه از انتصابات و این حرفا نبود و به کلّ فراموش شد. تا اینکه داشتیم فرصت را کم کم از دست می دادیم. حاجی می گفت: «مدام خبر از آرایش دشمن میاد. این ینی علاوه بر اینکه وقت کردند زود سازمان دهی بشن، حرکت هم کردند و مستقر هم شدند و الان دارن آرایش تعریف می کنند!» البته حاجی تنها نبود و بقیه هم همین حرفا رو می زدند و بالاتفاق همه از چشم سرلشکری می دیدند که آقا منصوب کرده بود. تأکید می کنم؛ آدم بدی نبود اما تحلیل من این بود که همین بلغمی بودنش کار دستمون داد و باعث شده بود دست و پاش را کُند کنه و به موقع نتونیم راه بفتیم. بالاخره با کلی تاخیر، لشکر و گردان ها حرکت کردند و جریان جنگ از طرف ما هم حالت جدّی تری به خودش گرفت. من که داشت دلم پر می کشید و دوس داشتم بازم در رکابش باشم بهش گفتم: «مؤمن! نشدا! منو پابست بیت کردی و خودت داری میری صفا؟!»
حاجی گفت: «اگه رفتن من ثواب داره، همشو یه جا سپردم به تو! اصلاً ثواب نماز و روزه ام هم مال تو! اما تو نباید اینجا رو ول کنی. اینجا حکم گردنه کوه احد داره. یه کم خودتو فعال تر بگیر. من از قوم و خویش و داداشای آقا میترسم. اگه حضور ما کمرنگ تر از اونا باشه، بیچاره میشیم. من که یه پام ستاده و یه پام خط مقدم. لطفاً حواست جمع باشه که دورمون نزنن و آقا را دوره نکنن! تاکید میکنم؛ اقوام و داداشای آقا ، آدمای سیاستمدار و دارای جایگاه مردمی خوبی هستند.» دهنم بسته شد. همیشه بلد بود چی بگه که طرف مقابلش دهنشو ببنده و هیچی نگه! خدافظی کردیم و حاجی باید دقیق تر و متمرکزتر روی کارش و ستاد و مسئولیت اجرایی و جنگ و جبهه برنامه ریزی می کرد. مدتی طول کشید که فهمیدم حتی حاجی، برای قوم و خویش های آقا هم به پا گذاشته تا آمارهای دقیق رفت و آمد و میزان اثرگذاری اونا بر مردم و تصمیمات آقا و حرکات خاصی که انجام میدهند را بهش گزارش بدهند. حاجی میگفت: «مادرم با مادر یکی از داداشای ناتنی آقا یه قوم و خویشی دوری داشتند. همیشه مادرم از اینا جوری تعریف میکرد که انگار آسمون سوراخ شده و فقط اینا ... اما نا پدریم و دایی هام ، مخصوصا دایی بزرگم، از اینا بدشون میومد و گویا اینکه از ازدواج اون خانم با پدر حضرت آقا ابراز نارضایتی میکردند و حتی برای مدتی، باهاشون قطع ارتباط کرده بودند. میگفتند اون موقع ها ... با اون شرایط ... در اون فضا ... همین خانمی که مادر داداش ناتنی اینا بوده، دوران مجردیش تنها دختر طایفه ما بوده که مسلّح رفت و آمد میکرده و کلا تیپ و اخلاقش با بقیه دخترای دوران خودش متفاوت بوده. حتی مادرم میگفت همین خانمه با اون روحیاتش، شاعر هم بوده و اهل جلسه و جمع کردن مردم و این چیزا هم بوده! حتی داییم میگفت چندین سال پیش، همین خانم برگشته طایفه مادریمون و خیلی سکرت و مخفیانه، از همون اطراف، گشت و گشت و تنها مادر و دختری که لنگه خودش بودند رو به هر قیمتی شده، پیدا کرد و دختره رو به عقد همین داداش ناتنی درآورد و بعدش هم اون دو تا رو از اونجا با خودش آورد اینجا! حالا این یکیشونه ... مثلا ناتنیشونه ... بقیشونم داستان دارن واسه خودشون ... بعدش توقع داری وقتی نیستم و میرم جبهه و مدتی دور و بر آقا نیستم، خیالم راحت باشه و صفا سیتی کنم؟! والا داییم با اون پیرمرده راست میگفتند ... میگفتند اینا همیشه دنبال تیم چینی و تشکیلات سازی بودند. میگفتند اگه میخوای اینا رو کنترل کنی، باید یا بهشون منتسب بشی و یا از سایه بهشون نزدیک تر بشی.» با تعجب گفتم: «کدوم پیرمرده؟!» حاجی آهی کشید و روشو برگردوند و گفت: «هیچی ... بیخیال!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
کدوم پیرمرده؟!🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹باز در بين حسرت و شادي دلِ آشفته در به در شده است خبر خوبِ تازه ام اين است: دوستم عازم سفر شده است 🔹هيجاني غريب دارد او حق ندارم كه غرق غم باشم _"كربلايي شدم حلالم كن... ميروم اربعين حرم باشم" 🔹ميدهم با كنايه و شوخي ضمن خنديدنم جوابش را: _"من حلالت كنم؟ نخواهم كرد! مگر اينكه ببيني خوابش را! 🔹شرط دارد رفيق! آسان نيست كه حلالت كنم به اين زودي! بايد اي دوست مطمئن باشم به منِ ساده ميرسد سودي!" 🔹_"شرط دارد؟ ولي... بگو! باشد! چاره ام چيست؟ عازمم فردا" بغض و خنده چقدر قاطي شد: _"به خدا گريه لازمم فردا" 🔹از نگاهش سوال ميبارد گرم توضيح ميشوم حالا: _"ميروي كربلا به يادم باش زائر اربعينيِ آقا... 🔹جاي من گريه كن كمي لطفا اگر آبي به دستتان دادند يا اگر دختري زمين افتاد يا اگر ظهر شد اذان دادند 🔹جاي من گريه كن اگر در راه تازه شد درد زخم پاهايت... روضه خوان از رقيه حرفي زد... بين فرياد وا حسينايت... 🔹يا اگر كه خدا نكرده خودت خسته بودي به قدر يك عالم چادرت در مسير خاكي شد تنه اي زد كسي به تو محكم 🔹آخرش هم... بايست رو به حرم جاي من مدتي نگاهش كن بگو آقا رفيق من بد نيست يا اباالفضل! سر به راهش كن 🔹بگو از كاروان كه جا مانده ناخوش است و عجيب دلتنگ است حسرت كربلا به دل دارد گرچه حتما كمي دلش سنگ است 🔹اذن ميخواهد از شما آقا تا بيايد به كربلا يكبار حرمت را نديده تا امروز همه ي غصه هاي او به كنار 🔹باقي صحبتم بماند چون وقت تنگ است و حرف ها بسيار قول دادي كه ياد من باشي!" _"چشم! هستم سر قرار و مدار" 🔹كوله اش را به دوش ميگيرد ميشود سمت كربلا راهي زير لب با گلايه ميگويم: چه خداحافظي جانكاهي! 🔹برو اي زائر! اي رفيق شفيق! كه دعا ميكنم من از امشب به سلامت به مقصدت برسي رهرو راه حضرت زينب 🔹كه در آن راه باورم اين است ماه آبان بهار خواهد بود و براي قدم زدن هايت جاده چشم انتظار خواهد بود... شاعر: فاطمه عارف نژاد
از همه عزیزانی که قدم در این مسیر نورانی دارند، برای ما جامانده ها التماس دعا داریم. اگر به اندازه ذره ای، این ناقابل و اعضای کانال در زندگی و فکر و خلوت معنویتان شریک بودیم، به رسم رفاقت التماس دعا😭🌷💔 الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه
🌷دیوانه ترین حالت یک عشق زمانی است دلتنگ شوی، کاری ز دست تو نیاید 😭 خداییش قبول دارین؟ از ظهر همه دارن پیام خدافظی و حلالم کن میفرستن😭 اما من ... محمدم؛ یک جامونده😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 باید تصمیم خود آقا باشه! وگرنه بعدش برامون روزگار نمی‌ذاره!⛔️ 👈 اگه به فرض بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه! 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سی ام👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی ام» تا اینکه بعد از چند هفته، اخبار خوبی به گوشمون نمی خورد و .... بذارین اینجوری بگم: دو سه نفر از سران امنیتی، گزارشی را خدمت آقا آوردند که بر حسب وظیفه ای که داشتم، اونجا بودم و شنیدم. گزارش از این قرار بود که تعداد آماری دشمن چندان بیشتر از ما نیست اما وقتی به انواع آرایش و محورهای عملیاتی اونا دقت می کنیم به هیچ الگوریتمی از اشکال و هندسه جنگی نمی رسیم! آقا فرمودند: «اما شما نمی تونید مثل اونا عمل کنین و احساس می کنید ابتکار صحنه نبرد در محورهای مختلف دست دشمنه! آره؟» اونا جواب دادند: «دقیقاً... ما حکم بچّه های مهدکودکی هستیم که هم سردرگم شده و هم اگر نتونه زود کلاس و درس و مشق خودش را پیدا کنه، زمان و اعتبار و همه چیزشو از دست میده!» آقا که حسابی تو فکر بودند، دستی به محاسن مبارکشون کشیدند و فرمودند: «می فهمم! حق دارید!» همین جوری که اونا با هم حرف می زدند، پیامی برای حاجی ارسال کردم و کلیات محتوای جلسه را براش نوشتم. حاجی هم نوشت: «می دونم! عرصه سخت شده! هنوز شروع نشده اما سخت شده. فکرم قد نمیده. بذارین ببینیم آقا چه دستور میده!» آقا دستور دادند: «شما به استحکامات جبهه خودمون توجه کنید. بالاخره یه وجه مشترکی از مهندس تدافعی را بگیرید که هر زمان احساس کردیم باید رویه را عوض کنیم، هم برای حمله دست و پاگیرمون نباشه و هم برای دفاع به هرج و مرج نیفتیم.» عاقلانش هم همین بود و انگار نیروها فقط منتظر تأییدی از طرف آقا بودند که این روش را اتخاذ کنند. چون خیلی جوِّ جنگی و تهاجمی و تدافعی بر کلّ منطقه حاکم نبود. ما هم نباید کاری میکردیم که دشمن تحریک بشه و یا فکر کنه میخوایم در جنگ، پیش دستی کنیم. حتی آقا یه جمله ای گفت که صورت جلسه را عوض کرد. فرمودند: «خب شما که همه کارتون تعیین آرایش و پژوهش آینده عرصه نبرد نیست. قطعاً کار واجب تری هم دارید که تا اینجا و در این موقعیت تصمیم گرفتید بیایید با من حرف بزنید!» اونا که یه کم جا خوردند، تأیید کردند و سرشون انداختند پایین. وقتی آقا هم سرش انداخته پایین! اونا هم تأیید کردن و سرشون پایینه! ینی من توی اون جمع اضافیم. ینی خیلی محترمانه باید برم بیرون! منم که داشتم از فضولی میمردم، اما ادب و اطاعت از فرماندهی اجازه موندن در اون جمع نداد و رفتم بیرون. بیرون که رفتم، حاجی پیام داد و نوشت: «دیگه چه خبر؟!» نوشتم که بیرونم کردند و دلخورم. حاجی هم نوشت: «درست سر بزنگاه بیرونت کردند. عجب! پس بحثای داغ و مهمی یا اتفاق افتاده و یا داره رخ میده!» اون جلسه حدود دو ساعت طول کشید و منم هر چی نگا به ساعت می کردم لامصب عقربه هاش جلو نمی رفت! که یهو سر و کله حاجی پیدا شد. نشستیم حرف زدیم و از اینکه فردا می خواد بره خط و ممکنه که دو سه هفته کلاً نباشه و از این حرفها. تو همین حرفا بودیم که در باز شد و اون چند نفر اومدند بیرون و با ما و حاجی خوش و بش کردن و رفتند! آقا در حال آماده شدن برای نماز بودند که حاجی اجازه گرفت و با آقا و من وضو می گرفتیم و حرف می زدیم. خب نمی شد سؤال کنیم چه خبر؟ اینا چی می گفتن؟! تا اینکه خود آقا رو کرد به حاجی و گفت: «برای عصر جلسه هیئت اجرایی بگیرید و پشتیبانی و عقبه جنگ و جبهه را تقویت کنید. یه کم سریع تر اقدام کنید.» حاجی هم گفت چشم! بعدش آقا رو کرد به من و گفت: «تا مردم نرفتن برای نماز، فوراً هماهنگ کن که شورای ستاد بعد از نماز اینجا باشن. فقط شورای ستاد!» قشنگ مشخص بود که: زمان کم داریم؛ حتی ممکنه زمان را از دست داده باشیم؛ تهدید خیلی نزدیکه و حتی امکان رخ دادن تهدیدات بالاست؛ آقا نگرانه ... حتی ممکنه ناراضی هم باشن و ... خلاصه کنم: نتیجه جلسه حاجی و اینا این شد که به جای فرداش، همون روز رفتند خط!
نتیجه جلسه آقا با ستاد هم این شد که همه اعضای ستاد به طور رسمی وارد خطوط نبرد بشن و از نزدیک مدیریت کنند. گذشت و گذشت... تا دو هفته بعد! طرفین، حملات ایذایی را شروع کرده بودند و مدام همدیگه رو تست و تک و پاتک و ... می زدند. از طرفی هم اوضاع داخل، چندان جالب نبود و با وضعیت جنگ، قیمت ها که سرسام آور... بعضی اجناس هم قحط شده بود و بعضی سودجویان در انبارها احتکار کرده بودند برای سود بیشتر ... ارزش پول ملّی هم ساعت به ساعت در حال افول! توی هفته سوم بودیم که حاجی و چند نفر دیگه برای ارائه گزارش خدمت آقا رسیدند. حاجی گفت: «هر کاری می کنیم و نمی کنیم، متأسفانه جنگ شروع نمیشه! الان داریم سومین ماه رو تموم می کنیم و وارد چهارمین ماه میشیم که وضعیت همه نیروهای مسلح، فوق العاده است و همه تمرکز حکومت هم شده از بین بردن سایه جنگ اما حریف اصلاً تن به میدان نمیده!» یه نفر دیگه گفت: «ما واقعاً معطل شدیم و فقط داریم هزینه میدیم اما انگار نه انگار! تو پادگان های خودمون مونده بودیم خیالمون راحت نبود اما اینجوری هم به قول معروف، دو جون گرفتار شدیم!» آقا بعد از اینکه این حرفها را شنید فرمود: «خب اینا ینی سایه جنگ! وقتی بغل گوش کشوری سایه جنگ راه بندازند اما حمله نکنن، همش به خاطر ترسشون نیست. بنظرم از دو حال خارج نیست: یا منتظر دریافت پیام از عناصر داخلیشون هستند تا از طریق فشار داخل و خارج کار را یکسره کنند! و یا اینکه سایه جنگ را راه میندازن... وارد نبرد نمی شن... اما تا میتونن کار و عملیات روانی راه میندازن تا بعدش خودمون به اختیار و با فشار عوامل داخلیشون، تن به مذاکرات و انواع میزگفتگوها بدیم.» حاجی گفت: «آقا من همیشه از کوچیکی تا حالا از پایان غیرنظامی و دعواهای دیپلماتیک وحشت داشتم.» آقا هم فرمود: «من از همون اول که خبر عدم آرایش واحد دشمن را برام آوردند فهمیدم که اونا قصدشون در مرحله اول، پنجه به پنجه شدن نیست!» حاجی گفت: «پس جسارتاً چرا ستاد را خالی کردید؟ چرا همه شدن مدیر میدانی؟!» آقا فرمود: «عجله نکنید! بعداً متوجه میشید! اون بعداً خیلی دور نیست!» خب این حرف آقا چیزی نبود که دل آدم خوش و خوشحال بشه! معانی و پیام های خوبی هم نداشت! مونده بودیم چیکار کنیم؟ تا اینکه یه روز هر کاری کردم نتونستم حاجی را پیدا کنم! چند بار تماس گرفتم و یکی دو نفر را هم فرستادم دنبالش اما گفتند نیستند و رفتن مسافرت! منم حرص میخوردم و میگفتم: خدایا الان چه وقت مسافرت و این حرفهاست؟! حاجی وقت نشناس نبود! تا اینکه بعد از سه چهار روز پیداش شد. گفتم: کجا بودی؟ گفت: ماموریت بودم! گفتم: ستاد و فرماندهی آمارت نداشتند. این ینی ماموریت نبودی! راستشو بگو! اگه واقعا محرمت هستم بهم بگو کجا بودی؟ گفت: رفته بودم یه مدت واسه خودم باشم. نیاز به خلوت داشتم. گفتم: تو بدون خانواده جایی نمیرفتی! نکنه صیغه و بیوه و چیزی زیر سر داری کلک! گفت: دلت خوشه ها ... حالا اگه بر فنامون نمیدی، رفته بودم منطقه خودمون! خیلی وقت بود به داییام و نابرادریام سر نزده بودم! گفتم: خب از اول بگو! چرا مخفی میکنی ازم که دلم هزار راه بره؟ دیدیش؟ گفت: کی؟ صیغه و بیوه؟ خندم گرفت و گفتم: خودت به اون راه نزن! گفت: کی پس؟ گفتم: پیرمرده! فورا روش برگردوند و گفت: چه ربطی داره! حالا من یه چیزی گفتما! میگن جلوی بچه حرف نزن! گفتم: جذابه برام! بگو آره! چرا دوس نداری دربارش چیزی بگی؟ گفت: خیلی خب حالا ... یواش تر ... آره ... دیدمش ... با همون لباس مشکی بلندش و کلاه کوچیکش ... گفتم: فکر کنم فقط واسه همون رفته بودی! آره؟ گفت: آره یه جورایی ... وقتایی که فکرم آچمز میشه، میرم رفرشم میکنه و برمیگردم! گفتم: یه بارم ما رو ببر رفرش شیم برگردیم! گفت: حالا ... به وقتش! گفتم: حالا نتیجه! گفت: این جنگ به نفعمون نیست! آقا داره اشتباه میکنه! باید خودش جمعش کنه ... حرف از جنگ زده، یا باید پاش بایسته ... یا باید خودشم جمعش کنه! وحشت کردم! گفتم: این چه حرفیه؟ وسط معرکه وایسادیم و میخوای بری به آقا بگی بسه دیگه؟! مثل اینه که به یه پهلوون بگی کشتی نگیر و بیا بالا ... مگه میشه؟ دشمن هار تر نمیشه؟ گفت: نمیدونم. فقط همینو میدونم که منصرف کردنش از جنگ، کار من نیست ...یا باید خودش به این نتیجه برسه ... یا باید ... در هر حال نباید به اسم کسی تموم بشه. باید تصمیم خود آقا باشه. وگرنه بعدش روزگار برامون نمیذاره! فقط همینو بگم 👈 : اگه به فرض محال بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه! گفتم: اصلا چرا این حرفو میزنی؟ مگه خودت نمیگفتی باید جنگید و چشم فتنه رو درآورد و تمومش کرد؟ گفت: روزگاره ... آدما عوض میشن ... حالا نظرم اینه. فرمایشی دارین شما؟ من فقط هاج و واج نگاش کردم! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 انا لله و انا الیه راجعون!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سی و یکم👇
⛔️ تذکر ⛔️ لطفا به هیچ وجه در قید و و اشخاص و افراد . فقط با دقت هر چه تمام تر مطالعه کنید. حتی لطفا برگردید و دوباره از اولش مرور کنید. شک نکنید که نکات فراوانی برای شما روشن خواهد شد. قسمت ۳۱ تقدیم با احترام👇🌷