eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
587 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔸 ۹۸ سال ها پیش، سال 88 فتنه ی عبری- عربی- غربی در ایران شکل گرفت و ده سال بعد، مشابه آن اما در ابعادی محدود تر، در عراق شاهد آن هستیم. عراقی که خاکش رابا خون و راهش را با رنج و آبش را با اشک شسته اند. وقتی چهارده هزار حساب توییتر از سعودی، حدودا سه ماه فعالیت مستمر داشته تا هشتک های هدفمند و برادر کشی و ایران ستیزی را ترند کنند و ظرف کمتر از هشت روز، هجوم تویتری خود را به دیگر فضاهای مجازی کشانده، به گرنه ای که ظرف کمتر از چهل ساعت، هجده درگیری و تنش جدی میان فریب خوردگان عراقی و پلیس و ارتش آن کشور شکل بگیرد، چه توهم توطئه داشته باشیم و چه نداشته باشیم، همه و همه حکایت از یک حرکت منسجم و برنامه ریزی شده دارد که قلب برادری ملت های بزرگ شیعی و بلکه اسلامی را نشانه گرفته است. داستان زمانی جالبتر می شود که شما با حدود 20 کلیپ کوتاه از قلب معترضان مواجه شوید که بازیگر اصلی دوازده کلیپ، فقط یک نفر باشد و با لحن سعودی، این جملات را به اسم یک شهروند عراقی و در بغداد و میان دود و آتش و اغتشاش، رو به دور بین بگویید: ( این پوکه ساخت تهران است... ما اجازه، تجاوز ایرانی ها به ناموس عراقی ها در اربعین نمی دهیم.. این ها همه پول از جیب مردم ایران است که اینجا خرج میشود... ایران، مزاحم جدی ثبات در عراق و...) همه این جملات را ما در طول دهه اخیر بار ها شنیده ایم. با این تفاوت که در فضای مجازی ما، عراقی ها را متجاوز به نوامیس ایرانی معرفی کرده و غیرت و تعصب اهالی تهران و مشهد و قم و سراسر ایران و ایرانی را نشانه رفته است. ادبیات، عین یکدیگر و حتی شیوه حملات، با هم مو نمی زنند. قطعا از یک موسسه و یک سرویس جاسوسی و ضد بشری هدایت می شوند. اما... این بار هم کار، کار امام حسین (ع) است که فتنه را خوابانده و همه را زیر پرچم عزت و افتخارش جمع می کند. همانطور که عاشورای 88 ، ایران را نجات داد... در اربعین سال 98، عراق و بلکه جهان اسلام را از ورطه حاشیه خس و خاشاک عبری- عربی- غربی نجات خواهد داد. لبیک یا حسین @mohamadrezahadadpour
📢لطفا نشر حداکثری👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 حالا این یکیشونه! مثلا ناتنیشونه! بقیشونم داستان دارن واسه خودشون!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت بیست و نهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و نهم» علنی و عملی شد. به خیر گذشت و یک بیعت حداکثری صورت گرفت و خیال همه مخصوصاً حاجی راحت شد. اما به قول حاجی، این ابتدای راه بود و تازه داشت همه چیز شروع میشد. چون قرار نبود بعد از بیعت و سپردن سکان انقلاب به دست یک انقلابی حقیقی، قیامت بشه و دنیا تموم بشه. بلکه قرار بود تازه آستین ها را بزنیم بالا و کار کنیم. حاجی می گفت: «کلی کار داریم. از داخل گرفته تا خارج. اما بزرگترین تهدید ما جنگ خارجی است. خدا کنه تصمیمات حضرت آقا در این زمینه سنجیده باشه!!» تا اینکه قرار شد دو روز بعد از اعلام عمومی، آقا سخنرانی کنند و در اولین سخنرانی، خطوط کلّی سیاست های کلان را با مردم در میان بگذارند. تیم حفاظت کارش را خوب انجام داد و اون روز همه ریز و درشت مراسم را چک کرد. حاجی هم که یکی از مسئولین جلسه بود، با کلّی حرص و دلسوزی جلسه را ترتیب دادند و سخنرانی آقا شروع شد. سخنرانی سر تا پا درایت و برنامه دقیق. مجال بیان همه مطالب اون سخنرانی نیست اما اون چه که همه را بسیج کرد و خون تازه به رگ مردم و خواص انداخت، اولویت های نظامی ایشان بود. آقا دستور بسیج همگانی برای در آوردن چشم فتنه دادند. قرار شد مردم و نهادهای نظامی و امنیتی برای کوتاه کردن دست اجانب از زندگی مردم و مرزهای کشور دست به دست هم بدهند. من و حاجی و امثال ما که نمی دونستیم از خوشحالی باید چیکار کنیم، دست به کار شدیم و توسط مراکز فعال بسیج محلات و شهرهای مختلف، شروع به ثبت نام از مردم کردیم. البته و صد البته چندین گروه هم به صورت مخفی و یا علنی دست به دلسرد کردن مردم زدند و تز پایان خشونت ها و تز پایان برادر کشی ها و مردم نیاز به فاصله گرفتن از جنگ و جبهه دارند و باید سازندگی حرف اوّل بزنه و ما باید قطب اقتصادی منطقه بشیم و ... بارها و بارها تو گوش مردم خوندند. اما نتیجه این شد که چیزی حدود 20 الی 25 هزار نفر ثبت نام قطعی کردند و برای شروع، آمار خیلی خوبی بود. حاجی در یکی از مصاحبه هاش گفت: «ما جنگ پیروز شده را دو دستی تقدیم دشمن مغلوب کردیم. فقط و فقط به خاطر بی بصیرتی. اجازه ندید بازم عده ای پیدا بشن و دلسردتون کنند. این بار کار را تمام می کنیم و به خونه بر می گردیم و برای حلّ مشکلات مردم، فکر اساسی تری می کنیم. اجازه بدید اوّل، مرزها رو نجات بدیم و دفع شرّ کنیم بعدش اولویت اوّل ما و بلکه تنها اولویت ما حلّ بحران های اقتصادی و فرهنگی داخلی است.» نیروها در حال سامان دهی و تقسیم بودند که آقا تصمیم گرفتند چارت ستادی و احکام حکومتی را صادر و اشخاص را منصوب کنند. حاجی کلاً تحلیل مثبتی از انتصابات نداشت و می گفت: «درسته دستشون خالیه اما دیگه نباید باعث بشه هر کی سر هر کاری قرار بگیره. مثلاً همین حاج آقای بزرگواری که مسئول ستاد شده و انصافاً آدم دقیق و خوبی به نظر میرسه، فکر نکنم این کاره باشه! با همین شکم گنده و قیافه خاصش ... دیگه بهتر از این بابا کسی نبود؟ این چه وضعشه ... » حاجی تصمیم گرفت با آقا مطرح کنه. حتی یادمه یکی دو شب طول کشید که مطالب و اسناد و مدارکش هم جفت و جور کرد. اما... دقیقاً صبح روزی که قرار بود ظهرش حاجی وقت بگیره و خدمت آقا برسه، برای خود حاجی حکم زدند و به عنوان یکی از ارکان پایه دوم ستاد (یا همون هسته اجرایی) منصوب شد. خب خبر خیره کننده ای بود و بنظر همه ما حاجی به حقش رسید. اتفاقاً کسی اعتراض یا مخالفتی هم نکرد و شرایط، در جوّ خوبی دنبال می شد. اما با کمال تعجب، دیگه خبری از صحبت حاجی با آقا و گلایه از انتصابات و این حرفا نبود و به کلّ فراموش شد. تا اینکه داشتیم فرصت را کم کم از دست می دادیم. حاجی می گفت: «مدام خبر از آرایش دشمن میاد. این ینی علاوه بر اینکه وقت کردند زود سازمان دهی بشن، حرکت هم کردند و مستقر هم شدند و الان دارن آرایش تعریف می کنند!» البته حاجی تنها نبود و بقیه هم همین حرفا رو می زدند و بالاتفاق همه از چشم سرلشکری می دیدند که آقا منصوب کرده بود. تأکید می کنم؛ آدم بدی نبود اما تحلیل من این بود که همین بلغمی بودنش کار دستمون داد و باعث شده بود دست و پاش را کُند کنه و به موقع نتونیم راه بفتیم. بالاخره با کلی تاخیر، لشکر و گردان ها حرکت کردند و جریان جنگ از طرف ما هم حالت جدّی تری به خودش گرفت. من که داشت دلم پر می کشید و دوس داشتم بازم در رکابش باشم بهش گفتم: «مؤمن! نشدا! منو پابست بیت کردی و خودت داری میری صفا؟!»
حاجی گفت: «اگه رفتن من ثواب داره، همشو یه جا سپردم به تو! اصلاً ثواب نماز و روزه ام هم مال تو! اما تو نباید اینجا رو ول کنی. اینجا حکم گردنه کوه احد داره. یه کم خودتو فعال تر بگیر. من از قوم و خویش و داداشای آقا میترسم. اگه حضور ما کمرنگ تر از اونا باشه، بیچاره میشیم. من که یه پام ستاده و یه پام خط مقدم. لطفاً حواست جمع باشه که دورمون نزنن و آقا را دوره نکنن! تاکید میکنم؛ اقوام و داداشای آقا ، آدمای سیاستمدار و دارای جایگاه مردمی خوبی هستند.» دهنم بسته شد. همیشه بلد بود چی بگه که طرف مقابلش دهنشو ببنده و هیچی نگه! خدافظی کردیم و حاجی باید دقیق تر و متمرکزتر روی کارش و ستاد و مسئولیت اجرایی و جنگ و جبهه برنامه ریزی می کرد. مدتی طول کشید که فهمیدم حتی حاجی، برای قوم و خویش های آقا هم به پا گذاشته تا آمارهای دقیق رفت و آمد و میزان اثرگذاری اونا بر مردم و تصمیمات آقا و حرکات خاصی که انجام میدهند را بهش گزارش بدهند. حاجی میگفت: «مادرم با مادر یکی از داداشای ناتنی آقا یه قوم و خویشی دوری داشتند. همیشه مادرم از اینا جوری تعریف میکرد که انگار آسمون سوراخ شده و فقط اینا ... اما نا پدریم و دایی هام ، مخصوصا دایی بزرگم، از اینا بدشون میومد و گویا اینکه از ازدواج اون خانم با پدر حضرت آقا ابراز نارضایتی میکردند و حتی برای مدتی، باهاشون قطع ارتباط کرده بودند. میگفتند اون موقع ها ... با اون شرایط ... در اون فضا ... همین خانمی که مادر داداش ناتنی اینا بوده، دوران مجردیش تنها دختر طایفه ما بوده که مسلّح رفت و آمد میکرده و کلا تیپ و اخلاقش با بقیه دخترای دوران خودش متفاوت بوده. حتی مادرم میگفت همین خانمه با اون روحیاتش، شاعر هم بوده و اهل جلسه و جمع کردن مردم و این چیزا هم بوده! حتی داییم میگفت چندین سال پیش، همین خانم برگشته طایفه مادریمون و خیلی سکرت و مخفیانه، از همون اطراف، گشت و گشت و تنها مادر و دختری که لنگه خودش بودند رو به هر قیمتی شده، پیدا کرد و دختره رو به عقد همین داداش ناتنی درآورد و بعدش هم اون دو تا رو از اونجا با خودش آورد اینجا! حالا این یکیشونه ... مثلا ناتنیشونه ... بقیشونم داستان دارن واسه خودشون ... بعدش توقع داری وقتی نیستم و میرم جبهه و مدتی دور و بر آقا نیستم، خیالم راحت باشه و صفا سیتی کنم؟! والا داییم با اون پیرمرده راست میگفتند ... میگفتند اینا همیشه دنبال تیم چینی و تشکیلات سازی بودند. میگفتند اگه میخوای اینا رو کنترل کنی، باید یا بهشون منتسب بشی و یا از سایه بهشون نزدیک تر بشی.» با تعجب گفتم: «کدوم پیرمرده؟!» حاجی آهی کشید و روشو برگردوند و گفت: «هیچی ... بیخیال!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
کدوم پیرمرده؟!🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹باز در بين حسرت و شادي دلِ آشفته در به در شده است خبر خوبِ تازه ام اين است: دوستم عازم سفر شده است 🔹هيجاني غريب دارد او حق ندارم كه غرق غم باشم _"كربلايي شدم حلالم كن... ميروم اربعين حرم باشم" 🔹ميدهم با كنايه و شوخي ضمن خنديدنم جوابش را: _"من حلالت كنم؟ نخواهم كرد! مگر اينكه ببيني خوابش را! 🔹شرط دارد رفيق! آسان نيست كه حلالت كنم به اين زودي! بايد اي دوست مطمئن باشم به منِ ساده ميرسد سودي!" 🔹_"شرط دارد؟ ولي... بگو! باشد! چاره ام چيست؟ عازمم فردا" بغض و خنده چقدر قاطي شد: _"به خدا گريه لازمم فردا" 🔹از نگاهش سوال ميبارد گرم توضيح ميشوم حالا: _"ميروي كربلا به يادم باش زائر اربعينيِ آقا... 🔹جاي من گريه كن كمي لطفا اگر آبي به دستتان دادند يا اگر دختري زمين افتاد يا اگر ظهر شد اذان دادند 🔹جاي من گريه كن اگر در راه تازه شد درد زخم پاهايت... روضه خوان از رقيه حرفي زد... بين فرياد وا حسينايت... 🔹يا اگر كه خدا نكرده خودت خسته بودي به قدر يك عالم چادرت در مسير خاكي شد تنه اي زد كسي به تو محكم 🔹آخرش هم... بايست رو به حرم جاي من مدتي نگاهش كن بگو آقا رفيق من بد نيست يا اباالفضل! سر به راهش كن 🔹بگو از كاروان كه جا مانده ناخوش است و عجيب دلتنگ است حسرت كربلا به دل دارد گرچه حتما كمي دلش سنگ است 🔹اذن ميخواهد از شما آقا تا بيايد به كربلا يكبار حرمت را نديده تا امروز همه ي غصه هاي او به كنار 🔹باقي صحبتم بماند چون وقت تنگ است و حرف ها بسيار قول دادي كه ياد من باشي!" _"چشم! هستم سر قرار و مدار" 🔹كوله اش را به دوش ميگيرد ميشود سمت كربلا راهي زير لب با گلايه ميگويم: چه خداحافظي جانكاهي! 🔹برو اي زائر! اي رفيق شفيق! كه دعا ميكنم من از امشب به سلامت به مقصدت برسي رهرو راه حضرت زينب 🔹كه در آن راه باورم اين است ماه آبان بهار خواهد بود و براي قدم زدن هايت جاده چشم انتظار خواهد بود... شاعر: فاطمه عارف نژاد
از همه عزیزانی که قدم در این مسیر نورانی دارند، برای ما جامانده ها التماس دعا داریم. اگر به اندازه ذره ای، این ناقابل و اعضای کانال در زندگی و فکر و خلوت معنویتان شریک بودیم، به رسم رفاقت التماس دعا😭🌷💔 الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه
🌷دیوانه ترین حالت یک عشق زمانی است دلتنگ شوی، کاری ز دست تو نیاید 😭 خداییش قبول دارین؟ از ظهر همه دارن پیام خدافظی و حلالم کن میفرستن😭 اما من ... محمدم؛ یک جامونده😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 باید تصمیم خود آقا باشه! وگرنه بعدش برامون روزگار نمی‌ذاره!⛔️ 👈 اگه به فرض بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه! 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سی ام👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی ام» تا اینکه بعد از چند هفته، اخبار خوبی به گوشمون نمی خورد و .... بذارین اینجوری بگم: دو سه نفر از سران امنیتی، گزارشی را خدمت آقا آوردند که بر حسب وظیفه ای که داشتم، اونجا بودم و شنیدم. گزارش از این قرار بود که تعداد آماری دشمن چندان بیشتر از ما نیست اما وقتی به انواع آرایش و محورهای عملیاتی اونا دقت می کنیم به هیچ الگوریتمی از اشکال و هندسه جنگی نمی رسیم! آقا فرمودند: «اما شما نمی تونید مثل اونا عمل کنین و احساس می کنید ابتکار صحنه نبرد در محورهای مختلف دست دشمنه! آره؟» اونا جواب دادند: «دقیقاً... ما حکم بچّه های مهدکودکی هستیم که هم سردرگم شده و هم اگر نتونه زود کلاس و درس و مشق خودش را پیدا کنه، زمان و اعتبار و همه چیزشو از دست میده!» آقا که حسابی تو فکر بودند، دستی به محاسن مبارکشون کشیدند و فرمودند: «می فهمم! حق دارید!» همین جوری که اونا با هم حرف می زدند، پیامی برای حاجی ارسال کردم و کلیات محتوای جلسه را براش نوشتم. حاجی هم نوشت: «می دونم! عرصه سخت شده! هنوز شروع نشده اما سخت شده. فکرم قد نمیده. بذارین ببینیم آقا چه دستور میده!» آقا دستور دادند: «شما به استحکامات جبهه خودمون توجه کنید. بالاخره یه وجه مشترکی از مهندس تدافعی را بگیرید که هر زمان احساس کردیم باید رویه را عوض کنیم، هم برای حمله دست و پاگیرمون نباشه و هم برای دفاع به هرج و مرج نیفتیم.» عاقلانش هم همین بود و انگار نیروها فقط منتظر تأییدی از طرف آقا بودند که این روش را اتخاذ کنند. چون خیلی جوِّ جنگی و تهاجمی و تدافعی بر کلّ منطقه حاکم نبود. ما هم نباید کاری میکردیم که دشمن تحریک بشه و یا فکر کنه میخوایم در جنگ، پیش دستی کنیم. حتی آقا یه جمله ای گفت که صورت جلسه را عوض کرد. فرمودند: «خب شما که همه کارتون تعیین آرایش و پژوهش آینده عرصه نبرد نیست. قطعاً کار واجب تری هم دارید که تا اینجا و در این موقعیت تصمیم گرفتید بیایید با من حرف بزنید!» اونا که یه کم جا خوردند، تأیید کردند و سرشون انداختند پایین. وقتی آقا هم سرش انداخته پایین! اونا هم تأیید کردن و سرشون پایینه! ینی من توی اون جمع اضافیم. ینی خیلی محترمانه باید برم بیرون! منم که داشتم از فضولی میمردم، اما ادب و اطاعت از فرماندهی اجازه موندن در اون جمع نداد و رفتم بیرون. بیرون که رفتم، حاجی پیام داد و نوشت: «دیگه چه خبر؟!» نوشتم که بیرونم کردند و دلخورم. حاجی هم نوشت: «درست سر بزنگاه بیرونت کردند. عجب! پس بحثای داغ و مهمی یا اتفاق افتاده و یا داره رخ میده!» اون جلسه حدود دو ساعت طول کشید و منم هر چی نگا به ساعت می کردم لامصب عقربه هاش جلو نمی رفت! که یهو سر و کله حاجی پیدا شد. نشستیم حرف زدیم و از اینکه فردا می خواد بره خط و ممکنه که دو سه هفته کلاً نباشه و از این حرفها. تو همین حرفا بودیم که در باز شد و اون چند نفر اومدند بیرون و با ما و حاجی خوش و بش کردن و رفتند! آقا در حال آماده شدن برای نماز بودند که حاجی اجازه گرفت و با آقا و من وضو می گرفتیم و حرف می زدیم. خب نمی شد سؤال کنیم چه خبر؟ اینا چی می گفتن؟! تا اینکه خود آقا رو کرد به حاجی و گفت: «برای عصر جلسه هیئت اجرایی بگیرید و پشتیبانی و عقبه جنگ و جبهه را تقویت کنید. یه کم سریع تر اقدام کنید.» حاجی هم گفت چشم! بعدش آقا رو کرد به من و گفت: «تا مردم نرفتن برای نماز، فوراً هماهنگ کن که شورای ستاد بعد از نماز اینجا باشن. فقط شورای ستاد!» قشنگ مشخص بود که: زمان کم داریم؛ حتی ممکنه زمان را از دست داده باشیم؛ تهدید خیلی نزدیکه و حتی امکان رخ دادن تهدیدات بالاست؛ آقا نگرانه ... حتی ممکنه ناراضی هم باشن و ... خلاصه کنم: نتیجه جلسه حاجی و اینا این شد که به جای فرداش، همون روز رفتند خط!
نتیجه جلسه آقا با ستاد هم این شد که همه اعضای ستاد به طور رسمی وارد خطوط نبرد بشن و از نزدیک مدیریت کنند. گذشت و گذشت... تا دو هفته بعد! طرفین، حملات ایذایی را شروع کرده بودند و مدام همدیگه رو تست و تک و پاتک و ... می زدند. از طرفی هم اوضاع داخل، چندان جالب نبود و با وضعیت جنگ، قیمت ها که سرسام آور... بعضی اجناس هم قحط شده بود و بعضی سودجویان در انبارها احتکار کرده بودند برای سود بیشتر ... ارزش پول ملّی هم ساعت به ساعت در حال افول! توی هفته سوم بودیم که حاجی و چند نفر دیگه برای ارائه گزارش خدمت آقا رسیدند. حاجی گفت: «هر کاری می کنیم و نمی کنیم، متأسفانه جنگ شروع نمیشه! الان داریم سومین ماه رو تموم می کنیم و وارد چهارمین ماه میشیم که وضعیت همه نیروهای مسلح، فوق العاده است و همه تمرکز حکومت هم شده از بین بردن سایه جنگ اما حریف اصلاً تن به میدان نمیده!» یه نفر دیگه گفت: «ما واقعاً معطل شدیم و فقط داریم هزینه میدیم اما انگار نه انگار! تو پادگان های خودمون مونده بودیم خیالمون راحت نبود اما اینجوری هم به قول معروف، دو جون گرفتار شدیم!» آقا بعد از اینکه این حرفها را شنید فرمود: «خب اینا ینی سایه جنگ! وقتی بغل گوش کشوری سایه جنگ راه بندازند اما حمله نکنن، همش به خاطر ترسشون نیست. بنظرم از دو حال خارج نیست: یا منتظر دریافت پیام از عناصر داخلیشون هستند تا از طریق فشار داخل و خارج کار را یکسره کنند! و یا اینکه سایه جنگ را راه میندازن... وارد نبرد نمی شن... اما تا میتونن کار و عملیات روانی راه میندازن تا بعدش خودمون به اختیار و با فشار عوامل داخلیشون، تن به مذاکرات و انواع میزگفتگوها بدیم.» حاجی گفت: «آقا من همیشه از کوچیکی تا حالا از پایان غیرنظامی و دعواهای دیپلماتیک وحشت داشتم.» آقا هم فرمود: «من از همون اول که خبر عدم آرایش واحد دشمن را برام آوردند فهمیدم که اونا قصدشون در مرحله اول، پنجه به پنجه شدن نیست!» حاجی گفت: «پس جسارتاً چرا ستاد را خالی کردید؟ چرا همه شدن مدیر میدانی؟!» آقا فرمود: «عجله نکنید! بعداً متوجه میشید! اون بعداً خیلی دور نیست!» خب این حرف آقا چیزی نبود که دل آدم خوش و خوشحال بشه! معانی و پیام های خوبی هم نداشت! مونده بودیم چیکار کنیم؟ تا اینکه یه روز هر کاری کردم نتونستم حاجی را پیدا کنم! چند بار تماس گرفتم و یکی دو نفر را هم فرستادم دنبالش اما گفتند نیستند و رفتن مسافرت! منم حرص میخوردم و میگفتم: خدایا الان چه وقت مسافرت و این حرفهاست؟! حاجی وقت نشناس نبود! تا اینکه بعد از سه چهار روز پیداش شد. گفتم: کجا بودی؟ گفت: ماموریت بودم! گفتم: ستاد و فرماندهی آمارت نداشتند. این ینی ماموریت نبودی! راستشو بگو! اگه واقعا محرمت هستم بهم بگو کجا بودی؟ گفت: رفته بودم یه مدت واسه خودم باشم. نیاز به خلوت داشتم. گفتم: تو بدون خانواده جایی نمیرفتی! نکنه صیغه و بیوه و چیزی زیر سر داری کلک! گفت: دلت خوشه ها ... حالا اگه بر فنامون نمیدی، رفته بودم منطقه خودمون! خیلی وقت بود به داییام و نابرادریام سر نزده بودم! گفتم: خب از اول بگو! چرا مخفی میکنی ازم که دلم هزار راه بره؟ دیدیش؟ گفت: کی؟ صیغه و بیوه؟ خندم گرفت و گفتم: خودت به اون راه نزن! گفت: کی پس؟ گفتم: پیرمرده! فورا روش برگردوند و گفت: چه ربطی داره! حالا من یه چیزی گفتما! میگن جلوی بچه حرف نزن! گفتم: جذابه برام! بگو آره! چرا دوس نداری دربارش چیزی بگی؟ گفت: خیلی خب حالا ... یواش تر ... آره ... دیدمش ... با همون لباس مشکی بلندش و کلاه کوچیکش ... گفتم: فکر کنم فقط واسه همون رفته بودی! آره؟ گفت: آره یه جورایی ... وقتایی که فکرم آچمز میشه، میرم رفرشم میکنه و برمیگردم! گفتم: یه بارم ما رو ببر رفرش شیم برگردیم! گفت: حالا ... به وقتش! گفتم: حالا نتیجه! گفت: این جنگ به نفعمون نیست! آقا داره اشتباه میکنه! باید خودش جمعش کنه ... حرف از جنگ زده، یا باید پاش بایسته ... یا باید خودشم جمعش کنه! وحشت کردم! گفتم: این چه حرفیه؟ وسط معرکه وایسادیم و میخوای بری به آقا بگی بسه دیگه؟! مثل اینه که به یه پهلوون بگی کشتی نگیر و بیا بالا ... مگه میشه؟ دشمن هار تر نمیشه؟ گفت: نمیدونم. فقط همینو میدونم که منصرف کردنش از جنگ، کار من نیست ...یا باید خودش به این نتیجه برسه ... یا باید ... در هر حال نباید به اسم کسی تموم بشه. باید تصمیم خود آقا باشه. وگرنه بعدش روزگار برامون نمیذاره! فقط همینو بگم 👈 : اگه به فرض محال بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه! گفتم: اصلا چرا این حرفو میزنی؟ مگه خودت نمیگفتی باید جنگید و چشم فتنه رو درآورد و تمومش کرد؟ گفت: روزگاره ... آدما عوض میشن ... حالا نظرم اینه. فرمایشی دارین شما؟ من فقط هاج و واج نگاش کردم! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 انا لله و انا الیه راجعون!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سی و یکم👇
⛔️ تذکر ⛔️ لطفا به هیچ وجه در قید و و اشخاص و افراد . فقط با دقت هر چه تمام تر مطالعه کنید. حتی لطفا برگردید و دوباره از اولش مرور کنید. شک نکنید که نکات فراوانی برای شما روشن خواهد شد. قسمت ۳۱ تقدیم با احترام👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و یکم» جنگ نمیشد اما صلاح نبود میدون را خالی کنیم و بیخیال سایه جنگ باشیم. حتی از این طرف چندین بار و با برنامه مشخص عملیات روانی و به رخ کشیدن توانمندی ها را انجام دادند اما این کار، بیشتر دل داخلی ها را گرم می کرد وگرنه تغییری در آرایش یا تصمیمات دشمن ایجاد نمی کرد. وضعیت داخلی جوری شده بود که تک تک گروه ها و احزاب، به خاطر عدم تمرکز ما به داخل کشور، احساس نوعی بین الطلوعین حکومتی و سیاسی کردند و یواش یواش سر از خاک بلند و با افاضاتشان مردم را جلب و جذب می کردند. اما نکته نگران کننده اش اینه که هیچ کدومشون (بر خلاف دوران رهبر قبل) تقاضای سهم خواهی از آقا و حکومت نداشتند بلکه علناً شعار تجزیه و استقلال و جدایی طلبی سر می دادند! حاجی در جلسه ای که هیئت اجرایی با ستاد داشتند، گفته بود: «عرصه جنگ ما داره متکثر میشه اما هنوز تبدیل به صحنه جنگ نشده! باید پیشگیری کنیم.» یه نفر گفته بود: «اگه قرار باشه جنگ بشه و جنگش هم هماهنگ رخ بده، نمی تونیم توانمون رو تقسیم کنیم لذا نباید جنگ بشه!» هر کسی یه چیزی گفته بود. اما همه منتظر اظهار نظر فرمانده ستاد بودند. تا اینکه در آخر جلسه و موقع جمع بندی، فرمانده ستاد حرف هایی زد که دلالت بر چیزایی داشت که ما نمی دونستیم اما توان ردّ و بحث هم در اون زمینه نداشتیم. فرمانده ستاد گفت: «بدون شک جنگ خارجی، یعنی جنگ با عوامل خارجی رخ نخواهد داد. اما اصلاً ضمانتی برای عدم جنگ داخلی وجود نداره! به خاطر همین، بنده الان دستور میدم و شما هم ابلاغ کنید که کم کم از کنار مرزها حساسیت کم بشه و به تدبیر داخلی امور بپردازیم.» یه نفر از بهترین فرماندهان گفته بود: «جسارتاً این فرمان آقا هم هست؟ چون تا جایی که ما اطلاع داریم نظر مبارکشون این نیست وحتی امکان توبیخ و برخورد آقا با خاطیان وجود داره!» همه بهت زده برگشتن و به فرمانده ستاد چشم دوختن و منتظر شنیدن جواب بودند که گفت: «من باید برای همه اوامر و نواهی، نامه و دست خط مبارک آقا را رو کنم؟ نداشتیم تا حالا! اتفاق خاصی افتاده که شما از این حرفهای عجیب و غریب می زنید؟» اون بنده خدا که بُهتش زده بود گفت: «خیر اتفاق خاصی نیفتاده، به جز اینکه جای تعجب داره و من شک ندارم اگه خبر تمرکز زدایی ما از جبهه به عمق خاک خودمون بازتاب پیدا کنه، نمیشه به این راحتی جمعش کرد. حالا بازتاب را هیچی! اگه جواب آقا رو می تونید بدید بسم الله...» فرمانده ستاد رو میکنه به حاجی و میگه: «نظر شما چیه؟!» حاجی که در موقعیت بسیار حساسی قرار گرفته بود و همه چیز بستگی به اعلام موضع حاجی داشت، گفت: «هر چه نظر شماست! من سربازم اما بنظرم کاملاً حق با شماست. ما تا قیامت هم بشینیم، این دشمن به قصد جنگ نیومده متأسفانه! اومده ما را بازی بده! بنظر من برسیم به زندگیمون و اولویت های داخلی را رو به راه کنیم بهتره!» همین تایید باعث شد حتی عده ای شک کنند که قبلا فرمانده ستاد و حاجی رو هم ریخته بودند! اما مهم این بود که آخرش شد همون چیزی که حاجی از خداش بود... خلاصه ... ظرف مدت سه روز، دستور و ابلاغ تمرکز زدایی انجام شد اما شرایط را همچنان حساس تعریف کردند که اگر لازم شد، هر لحظه به شرایط قبل برگردیم و دستمون برای جلوگیری از دشمن باز باشه. تا اینکه ... روز چهارم یا پنجم بود که حاجی اومد بیت و با من جلسه مهمی داشت. حاجی گفت: «حواست جمع باشه! بازم به من اعتماد کن! می دونم دارم چیکار می کنم. من فقط ازت دو تا تقاضا دارم.» گفتم: «بفرما حاجی! به گوشم!»
گفت: «اولین تقاضام اینه که برنامه ها و ملاقات ها را طوری تنظیم کنی که آقا فعلاً تا 48 ساعت آینده با عیون و مخبران شخصیشون در زمینه جنگ و جبهه ملاقات نکنند!» داشتم شاخ درمیاوردم. خب حرف سنگینی بود. با تعجب گفتم: «چشم اما بنظرت کار راحتیه؟!» گفت: «نمی دونم! بگو چشم و بحث نکن!» گفتم: «دومیش چیه؟!» گفت: «اگر آقا منو خواست و گفت دعوتم کنی، نگو با فرمانده ستاد رفتم جبهه!» من واقعاً گیج بودم و نمی دونستم چی داره میشه. فقط گفتم: «اینم چشم! چطوره بگم لولو خوردتت؟!» گفت: «نمی دونم! همش که نباید من فکر کنم! تو هم یه کم خلاقیت داشته باش!» کاریش نمیشد کرد ... من و یکی دو نفر دیگه می دونستیم که حاجی و فرمانده ستاد و یکی دو نفر دیگه اون روز عصر رفتند! حسابی دلم مثل اسپند رو آتیش بود. تلاش می کردم خیلی جلوی آقا نباشم. به امر خود حاجی، حتی اجازه ارتباط مستقیم با حاجی نداشتم و در یک بی خبری محض به سر می بردم. 24 ساعت اوّل به خیر گذشت. اوّلین خبر مهم این بود که حدود یک سوم نیروهای تمرکز یافته در جبهه، به سایر اماکن و شهرها تقسیم شدند. 24 ساعت دیگه هم گذشت. دوّمین خبر محرمانه این بود که یک سوم دیگه هم یا به ستاد و یا به مناطق دیگه رفتند و امور جهادی و امنیت داخلی را پیگیری میکنند! اما... خبر سوّم که با برچسب «فوق سری» به دفتر رسید و مهر خود حاجی پاش بود، مطلبی بود که از هر قصه و فیلم و سرنوشت مبهم و ... وحشتناک تر بود. متن نامه این بود: «بسم الله القاصم الجبارین از: ................ پس از سلام و آرزوی طول عمر با برکت و سلامتی جنابعالی به استحضار می رساند که ............... فرمانده ستاد، پس از غیبت 20 ساعته و عدم اطلاع از وضعیت و حضورشان در مأموریت به مناطق جنگی، بنا بر اخبار واصله و تحقیقات مفصل متوجه شدیم که موفق به خروج از مرز شده و به کشور متخاصم پناهنده گردیده است! مراتب جهت اطلاع و هر گونه اقدام و دستور لازم به عرض رسید. و الیه المصیر.» بله؟!! فرمانده ستاد؟! غیبت طولانی 20 ساعته؟! خروج از کشور؟! پناهندگی؟! اونم به کجا؟! کشور متخاصم؟! قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون! انا لله و انا الیه راجعون! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. اینقدر نظرات شما جذاب و زیباست که گفتم بازم با شما به اشتراک بذارم👇☺️
🔹چقدر ازین دوست حاجی و برادر زن آقا بدم اوووومد این اعتقاد به ولایت فقیه داره یا ولایت حاجی؟ چرا هرچند وقت یه بار دوباره گزینش این افراد در مناصب مهم رو تکرار نمیکنن؟؟ حالا جوون بدبخت دنبال کار باشه پدرشو درمیارن اونوقت اینا تو حساسترین مناصب اون دوستش گفت چهل و هشت ساعت رهبر یه مملکت که هیچی رهبر یه امت رو تو بی خبری نگه دار این بیشعورم گفت چشم اه اه اه اصلا این آدم چرا فکر نمیکنه؟ فکر مستقل نداره؟ بابا باز دم اونی گرم که مستقیم نفوذی خود امریکای جهانخواره این چرا یه بار به تناقضای این حاجی فکر نمیکنه؟ چرا یه بار به مشکوک بودن پیرمرده فکر نمیکنه؟ چرا انقدر فقط بخاطر رفاقت غلام حلقه به گوش حاجیه؟؟؟؟؟؟ واقعا همچین احمقایی اونم تو اون سطح از مناصب هستن؟؟یا شخصیت پردازی شما حرص دراره؟؟؟؟ 🔹سلام خسته نباشید من با رفیقم دارم این داستان جدید شما رو میخونیم داستان قشنگ و جذابی و ما خیلی به آینده داستان فکر کردیم و خیلی بحث کردیم رفیقم نظرش این بود که این در زمان .......... و منظور از آقا .......... و حاجی هم به نظرش .......... اما طبق اطلاعاتی که تو داستان بود مثلا از لفظ با وسیله نقلیه با پلاک خصوصی یا با بیسیم به ما خبر دادن،یا از بلندگو صدای آیه قرآن آمدن و ترکش خوردن نماینده امام و... این الفاظ و وسایل در آن زمان نبودن مگر شما بخواهید مجازا اینها رو به هم ربط بدید از یه طرف هم تو کانلتون فرمودید که درباره حضرت آقا نیست یکم گیج کننده شد قبیله عربی بچه ای که از راه نامشروع بدنیا آمده توجه یهودی ها به آن برگشتن از نظرات گذشته اش و مخالفت با نظر آقا و... داستان رو گیج کننده کرده خدا کنه که اینها فقط قصه باشه و یه داستان واقعی نباشه ... راستی این نشونه جذاب بودن داستانتونه که دو تا طلبه را درگیرش کردید و ما دیروز بجای مکاسب در مورد داستان شما بحث کردیم چه بحثی به داد و دعوا هم داشت میرسید😂 از جهات تاریخی و اجتماعی روایی بررسی کردیم که آخه به کی میخوره این شخص؟! 🔹سلام,به نظرم اولین اقدام حاجی رو شد حذف فرمانده ستاد, تا خودش بره جاش البته پیش بینی کردم ببینم درسته یا نه!!! 🔹سلام،من متاسفانه برعکس بقیه دوستان هنوز نتونستم با داستان اون ارتباط لازم رو بگیرم،حتی توی اسم داستان هم موندم.... البته اولین بار هست که کتابتون برام یه خورده گنگ هست. مثلا من همیشه همون داستان کلیشه ای توی ذهنم بود که حاج آقا هایی که قبلا خوب بودن و توی میدون نبرد بودن،و بعد تغییر کردن صرفا شیطون گولشون زده و یکدفعه ای عوضی شدن😒ولی خب توی داستان شما کلا تصوراتمو به هم ریخت،الان این جور برداشت کردم که این حاج آقاهای این مدلی،کلا هدفشون از همون ابتدا تا انتها یه چیز بوده و تغییر نکرده،فقط با توجه به شرایط مثل آفتاب پرست رنگ عوض کردن تا در موقعیت مورد نظر« من» اصلیشون رو رونمایی کنن.... از ابتدای داستان هم از این حاجی خوشم نیومد،نه اینکه فورا بگم چون نطفه حرام هستا،نه«البته اونم اثر داشته»اما دلیل اصلیم اینه که سیاستش کثیف بود،برا رسیدن به هدفش هم هیچکس براش مهم نبود،حتی اونی که بزرگش کرده،و از همه ی اطرافیانش به عنوان یه وسیله استفاده میکنه برا بالاتر کشیدن خودش😐 در کل تشکر از شما به خاطر روشنگری. 🔹سلام. من مثل بسیجیا نیستم ولی می‌دونم حاجی این داستان، گند و ناجور هست احتمالا اما نمی‌دونم چرا ته دلم باهاشه و درکش میکنم. دوس ندارم کم بیاره😒 حتی یه کمی دوسش دارم😔 🔹سلام حاج آقا چقدر بد که آدم به یه نفر اینقدر اعتقاد پیدا کنه که.. چطور میشه که یه مسئول دفتر و یا بیت چنین شخصیتی.. به ذهنش نمیرسه که به کسی که با یهودیها در ارتباطه اینقدر راحت اطلاعات بده و اینقدر ضعیف عمل کنه.. نمیدونم وقتی که کسی مثل حاجی میاد برای بیعت و این کارهایی را که انجام میده را ازش میبینه سخت میشه تشخیص.. نمیدونم شاید تعصباتش نسبت به این شخص باعث شده که توجه به این نکنه که با کسی که با یک یهودی در ارتباطه باید بیشتراحتیاط کنه..😳😔 مثل طرفداران سید یمانی که چشم بستند و هر حرفی که میزنند را قبول میکنند و احتمال نمیدهند که ..😞 حتی وقتی که میگند هر چی خون برای این انقلاب و نظام ریخته به هدر رفته .. خونی که به هدر میره معجزه داره؟! وای خدایا ما را از فتنه های آخر الزمان حفظ بفرما..😨😱 نمیدونم قبل یا بعد از ایمان اما قدرت تشخیص و تحلیل و بصیرت بالاترین نعمته خدایا روز به روز به ایمان و بصیرتمان بیافزا.. آمین 🔹سوالی که برام پیش میاد این هست که خوندن این نوع داستان ها چه نتیجه ای برام داره؟ اینکه بدونم سیاسیون چقدر اشتباه کردن از دست منکه کاری برنمیاد شاید بگم در انتخابات میتونه خیلی موثر باشه اما همینقدر که هنوز هم سیاسیت دست همین افرادی است که از اغاز انقلاب بوده من نوعی چکاری میتونم بکنم؟؟
🔹 سلام حاج آقا.... من یه خانمم که دوتا بچه کوچیک دارم و از داستانهاتون نتیجه گرفتم که باید بچه هامو هدفمند بزرگ کنم.... کاری که یهودیا میکنند.... باید متحد باشیم.... کاری که یهودیا میکنند..... باید مواظب لقمه ای که به بچم میدم باشم.... باید هدف بچمو از اومدن به این دنیا ملحق شدن به سپاه حق بهش نشون بدم و خیلی بایدای دیگه 🔹سلام حاج اقا .‌من تعجب میکنم کلی از ابعاد داستان ، مکان و زمانش و خیلی چیزای دیگه هنوز معلوم نیست ولی بعضی از دوستان دارن راجع بهش قضاوت میکنن و به اینور و اونور وصلش میکنن این خیلی بده که هنوز جزییات زیادی مونده ولی ما بخوایم قصاوت کنیم خدا ما رو از فتنه های آخرالزمان حفظ کنه اون موقع هم همین قضاوتهای نابجاست که کار دستمون میده 😔 🔹سلااام وقت بخیر این حاجی چیکار داره میکنه؟😢 دوست دارم پاشم بدوم، نمیدونم چرا یا به کجا، فقط میخوام بدوم برم یه کاری کنم. یه اتفاقایی داره میفته، نشستن و خوندن و منتظر ادامه ی داستان بودن دیگه نفس گیر شده😱 نمیدونم شایدم چون اولین باره که بعد از عمری بالاخره یه رمان به دلم نشست و دارم دنبال میکنم، جوگیر شدم. حالا هرچی که هست خیلی قضیه حساس شده برای ادامه ی داستان لحظه شماری میکنم. حتی از اون یارو (دوست حاجی) کنجکاو تر و مضطرب ترم. 🔹سلام من به هیچ عنوان نتونستم با داستان ارتباط برقرار کنم و حتی دیگه دلم نمیکشه که بخونمش! برخلاف کف خیابون و حیفا که لذت بردم.. علت عدم کششم به داستان به نظرم بخاطر اینه که با واقعیت جور درنمیاد و اینکه حضرت آقای داستان،رهبر معظم انقلاب نیست باعث شده نفهمم چی به چیه و دلم نخواد بخونمش..چون حس میکنم هیچی نمیفهمم.. یه نقد هم دارم به داستانتون ..خیلی سریع قصه شروع شد و جلو رفت..یهو یه دختر چوپانی فلان اتفاقا براش افتاد و یهو بچه ش بزرگ شد و... و همینطور انگار این دختر هیچ نقشی توی تربیت بچه نداشت!کلا نقشش فقط زاییدن حاجی بود! یه جورایی حس کردم اولشو زود رد کردین تا برسین به اونجایی که خودتون میخواین.. 🔹آقای حاجی سلام نمی‌دونم چرا حس میکنم داری قصه بابای منو مینویسی؟ چون موقعیت بابام توی اداره و سازمانشون، مثل همین راوی داستان شماست. من و مامانم هر شب به هم نگاه میکنیم و داستان شما را میخونیم. چون حسمون مشترک هست و بنظرمون شما داری از بابای ما حرف میزنی. 🔹سلام عليكم وقتتون بخير. ايكاش اين امكان وجود داشت كه داستان رو كمي بازتر بيان كنيد. دليل اينكه اينقد سربسته ميكيد، اين نيست كه احتمالا حاجي هنوز تو نظام بستي داره يا هنوز موجه شناخته ميشه؟! احساس مي كنم بعد از كتاب "كف خيابون ٢" خيلي خيلي بسته تر و محتاطانه تر مطالب رو مي نويسيد. و همجنين واقعا متعجبم از اون عزيزاني كه هنوز شخصيت حاجي رو نشناختن و ميكن از كارهاي قبليش بركشت و ..... شخصيت حاجي از ابتدا همين بوده. موفق باشيد. 🔹این جور وقتا چقدر دلم برا کلیشه ها تنگ می شه. ای کاش واقعی نباشه. 🔹سلام قصه کامل نیست این حاجیمون انقدرا ابر هوش نیست که شخص اول مملکت تشخیص بده دورش بپلکه قصه جبهش نفوذ داخل نظامی لشکری وکشوری خط وسرویس سازمان یهود بوده جمش نکردن ونونش ندادن که رهاش کنن واسه خودش مهرشونه .... 🔹همونطور که شما همیشه از ما مخاطبین میخواین با دقت و چند باره بخونین، منم از شما میخوام برداشتهای منو با دقت بخونین... اینکه "چرا حاجی؟" بالاخره مشخص میشه...اما مطمئنم این غایت داستان نیست... یه بار دیگه قسمتای قبل رو خوندم تا درست بفهمم نماینده امام و حاجی دقیقا توی اون شرایط حساس چیکار کردن... یه سوال برام پیش اومد...اینکه آیا نماینده امام توی جنگ میتونست از طرف خودش تصمیم بگیره و حتی به جای فرمانده ها دستور بده ؟؟ ماموریت نماینده های امام رو توی جنگ متوجه نشدم و نمیدونم چیکار میکردن...آیا امام بهشون اختیار تام داده بود یا باید تحت امر ایشون میبودن؟؟ (اینو نمیدونیم، اگه براتون مقدور بود بگید تا این سوءتفاهم برطرف بشه چون مطمئنن الان برا همه سوال پیش اومده که اگه نماینده امام بود پس چرا فرمانده ها به دستورش عمل نکردن؟البته که نماینده امام باید اونقدر تیز باشه که بدونه در لحظه چیکار کنه...مثل الان ائمه جمعه باید انقدر بصیرت داشته باشن که جمعه به جمعه نیان فقط مناسبتای تقویم رو بگن و تامام😐)