بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی ام»
تا اینکه بعد از چند هفته، اخبار خوبی به گوشمون نمی خورد و ....
بذارین اینجوری بگم: دو سه نفر از سران امنیتی، گزارشی را خدمت آقا آوردند که بر حسب وظیفه ای که داشتم، اونجا بودم و شنیدم.
گزارش از این قرار بود که تعداد آماری دشمن چندان بیشتر از ما نیست اما وقتی به انواع آرایش و محورهای عملیاتی اونا دقت می کنیم به هیچ الگوریتمی از اشکال و هندسه جنگی نمی رسیم!
آقا فرمودند: «اما شما نمی تونید مثل اونا عمل کنین و احساس می کنید ابتکار صحنه نبرد در محورهای مختلف دست دشمنه! آره؟»
اونا جواب دادند: «دقیقاً... ما حکم بچّه های مهدکودکی هستیم که هم سردرگم شده و هم اگر نتونه زود کلاس و درس و مشق خودش را پیدا کنه، زمان و اعتبار و همه چیزشو از دست میده!»
آقا که حسابی تو فکر بودند، دستی به محاسن مبارکشون کشیدند و فرمودند: «می فهمم! حق دارید!»
همین جوری که اونا با هم حرف می زدند، پیامی برای حاجی ارسال کردم و کلیات محتوای جلسه را براش نوشتم.
حاجی هم نوشت: «می دونم! عرصه سخت شده! هنوز شروع نشده اما سخت شده. فکرم قد نمیده. بذارین ببینیم آقا چه دستور میده!»
آقا دستور دادند: «شما به استحکامات جبهه خودمون توجه کنید. بالاخره یه وجه مشترکی از مهندس تدافعی را بگیرید که هر زمان احساس کردیم باید رویه را عوض کنیم، هم برای حمله دست و پاگیرمون نباشه و هم برای دفاع به هرج و مرج نیفتیم.»
عاقلانش هم همین بود و انگار نیروها فقط منتظر تأییدی از طرف آقا بودند که این روش را اتخاذ کنند. چون خیلی جوِّ جنگی و تهاجمی و تدافعی بر کلّ منطقه حاکم نبود. ما هم نباید کاری میکردیم که دشمن تحریک بشه و یا فکر کنه میخوایم در جنگ، پیش دستی کنیم.
حتی آقا یه جمله ای گفت که صورت جلسه را عوض کرد. فرمودند: «خب شما که همه کارتون تعیین آرایش و پژوهش آینده عرصه نبرد نیست. قطعاً کار واجب تری هم دارید که تا اینجا و در این موقعیت تصمیم گرفتید بیایید با من حرف بزنید!»
اونا که یه کم جا خوردند، تأیید کردند و سرشون انداختند پایین.
وقتی آقا هم سرش انداخته پایین! اونا هم تأیید کردن و سرشون پایینه! ینی من توی اون جمع اضافیم. ینی خیلی محترمانه باید برم بیرون!
منم که داشتم از فضولی میمردم، اما ادب و اطاعت از فرماندهی اجازه موندن در اون جمع نداد و رفتم بیرون.
بیرون که رفتم، حاجی پیام داد و نوشت: «دیگه چه خبر؟!»
نوشتم که بیرونم کردند و دلخورم.
حاجی هم نوشت: «درست سر بزنگاه بیرونت کردند. عجب! پس بحثای داغ و مهمی یا اتفاق افتاده و یا داره رخ میده!»
اون جلسه حدود دو ساعت طول کشید و منم هر چی نگا به ساعت می کردم لامصب عقربه هاش جلو نمی رفت! که یهو سر و کله حاجی پیدا شد. نشستیم حرف زدیم و از اینکه فردا می خواد بره خط و ممکنه که دو سه هفته کلاً نباشه و از این حرفها.
تو همین حرفا بودیم که در باز شد و اون چند نفر اومدند بیرون و با ما و حاجی خوش و بش کردن و رفتند!
آقا در حال آماده شدن برای نماز بودند که حاجی اجازه گرفت و با آقا و من وضو می گرفتیم و حرف می زدیم.
خب نمی شد سؤال کنیم چه خبر؟ اینا چی می گفتن؟!
تا اینکه خود آقا رو کرد به حاجی و گفت: «برای عصر جلسه هیئت اجرایی بگیرید و پشتیبانی و عقبه جنگ و جبهه را تقویت کنید. یه کم سریع تر اقدام کنید.»
حاجی هم گفت چشم!
بعدش آقا رو کرد به من و گفت: «تا مردم نرفتن برای نماز، فوراً هماهنگ کن که شورای ستاد بعد از نماز اینجا باشن. فقط شورای ستاد!»
قشنگ مشخص بود که: زمان کم داریم؛ حتی ممکنه زمان را از دست داده باشیم؛ تهدید خیلی نزدیکه و حتی امکان رخ دادن تهدیدات بالاست؛ آقا نگرانه ... حتی ممکنه ناراضی هم باشن و ...
خلاصه کنم:
نتیجه جلسه حاجی و اینا این شد که به جای فرداش، همون روز رفتند خط!
نتیجه جلسه آقا با ستاد هم این شد که همه اعضای ستاد به طور رسمی وارد خطوط نبرد بشن و از نزدیک مدیریت کنند.
گذشت و گذشت...
تا دو هفته بعد!
طرفین، حملات ایذایی را شروع کرده بودند و مدام همدیگه رو تست و تک و پاتک و ... می زدند.
از طرفی هم اوضاع داخل، چندان جالب نبود و با وضعیت جنگ، قیمت ها که سرسام آور...
بعضی اجناس هم قحط شده بود و بعضی سودجویان در انبارها احتکار کرده بودند برای سود بیشتر ...
ارزش پول ملّی هم ساعت به ساعت در حال افول!
توی هفته سوم بودیم که حاجی و چند نفر دیگه برای ارائه گزارش خدمت آقا رسیدند.
حاجی گفت: «هر کاری می کنیم و نمی کنیم، متأسفانه جنگ شروع نمیشه! الان داریم سومین ماه رو تموم می کنیم و وارد چهارمین ماه میشیم که وضعیت همه نیروهای مسلح، فوق العاده است و همه تمرکز حکومت هم شده از بین بردن سایه جنگ اما حریف اصلاً تن به میدان نمیده!»
یه نفر دیگه گفت: «ما واقعاً معطل شدیم و فقط داریم هزینه میدیم اما انگار نه انگار! تو پادگان های خودمون مونده بودیم خیالمون راحت نبود اما اینجوری هم به قول معروف، دو جون گرفتار شدیم!»
آقا بعد از اینکه این حرفها را شنید فرمود: «خب اینا ینی سایه جنگ! وقتی بغل گوش کشوری سایه جنگ راه بندازند اما حمله نکنن، همش به خاطر ترسشون نیست. بنظرم از دو حال خارج نیست: یا منتظر دریافت پیام از عناصر داخلیشون هستند تا از طریق فشار داخل و خارج کار را یکسره کنند!
و یا اینکه سایه جنگ را راه میندازن... وارد نبرد نمی شن... اما تا میتونن کار و عملیات روانی راه میندازن تا بعدش خودمون به اختیار و با فشار عوامل داخلیشون، تن به مذاکرات و انواع میزگفتگوها بدیم.»
حاجی گفت: «آقا من همیشه از کوچیکی تا حالا از پایان غیرنظامی و دعواهای دیپلماتیک وحشت داشتم.»
آقا هم فرمود: «من از همون اول که خبر عدم آرایش واحد دشمن را برام آوردند فهمیدم که اونا قصدشون در مرحله اول، پنجه به پنجه شدن نیست!»
حاجی گفت: «پس جسارتاً چرا ستاد را خالی کردید؟ چرا همه شدن مدیر میدانی؟!»
آقا فرمود: «عجله نکنید! بعداً متوجه میشید! اون بعداً خیلی دور نیست!»
خب این حرف آقا چیزی نبود که دل آدم خوش و خوشحال بشه!
معانی و پیام های خوبی هم نداشت!
مونده بودیم چیکار کنیم؟
تا اینکه یه روز هر کاری کردم نتونستم حاجی را پیدا کنم! چند بار تماس گرفتم و یکی دو نفر را هم فرستادم دنبالش اما گفتند نیستند و رفتن مسافرت!
منم حرص میخوردم و میگفتم: خدایا الان چه وقت مسافرت و این حرفهاست؟! حاجی وقت نشناس نبود!
تا اینکه بعد از سه چهار روز پیداش شد. گفتم: کجا بودی؟
گفت: ماموریت بودم!
گفتم: ستاد و فرماندهی آمارت نداشتند. این ینی ماموریت نبودی! راستشو بگو! اگه واقعا محرمت هستم بهم بگو کجا بودی؟
گفت: رفته بودم یه مدت واسه خودم باشم. نیاز به خلوت داشتم.
گفتم: تو بدون خانواده جایی نمیرفتی! نکنه صیغه و بیوه و چیزی زیر سر داری کلک!
گفت: دلت خوشه ها ... حالا اگه بر فنامون نمیدی، رفته بودم منطقه خودمون! خیلی وقت بود به داییام و نابرادریام سر نزده بودم!
گفتم: خب از اول بگو! چرا مخفی میکنی ازم که دلم هزار راه بره؟ دیدیش؟
گفت: کی؟ صیغه و بیوه؟
خندم گرفت و گفتم: خودت به اون راه نزن!
گفت: کی پس؟
گفتم: پیرمرده!
فورا روش برگردوند و گفت: چه ربطی داره! حالا من یه چیزی گفتما! میگن جلوی بچه حرف نزن!
گفتم: جذابه برام! بگو آره! چرا دوس نداری دربارش چیزی بگی؟
گفت: خیلی خب حالا ... یواش تر ... آره ... دیدمش ... با همون لباس مشکی بلندش و کلاه کوچیکش ...
گفتم: فکر کنم فقط واسه همون رفته بودی! آره؟
گفت: آره یه جورایی ... وقتایی که فکرم آچمز میشه، میرم رفرشم میکنه و برمیگردم!
گفتم: یه بارم ما رو ببر رفرش شیم برگردیم!
گفت: حالا ... به وقتش!
گفتم: حالا نتیجه!
گفت: این جنگ به نفعمون نیست! آقا داره اشتباه میکنه! باید خودش جمعش کنه ... حرف از جنگ زده، یا باید پاش بایسته ... یا باید خودشم جمعش کنه!
وحشت کردم! گفتم: این چه حرفیه؟ وسط معرکه وایسادیم و میخوای بری به آقا بگی بسه دیگه؟! مثل اینه که به یه پهلوون بگی کشتی نگیر و بیا بالا ... مگه میشه؟ دشمن هار تر نمیشه؟
گفت: نمیدونم. فقط همینو میدونم که منصرف کردنش از جنگ، کار من نیست ...یا باید خودش به این نتیجه برسه ... یا باید ... در هر حال نباید به اسم کسی تموم بشه. باید تصمیم خود آقا باشه. وگرنه بعدش روزگار برامون نمیذاره! فقط همینو بگم 👈 : اگه به فرض محال بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه!
گفتم: اصلا چرا این حرفو میزنی؟ مگه خودت نمیگفتی باید جنگید و چشم فتنه رو درآورد و تمومش کرد؟
گفت: روزگاره ... آدما عوض میشن ... حالا نظرم اینه. فرمایشی دارین شما؟
من فقط هاج و واج نگاش کردم!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و یکم»
جنگ نمیشد اما صلاح نبود میدون را خالی کنیم و بیخیال سایه جنگ باشیم. حتی از این طرف چندین بار و با برنامه مشخص عملیات روانی و به رخ کشیدن توانمندی ها را انجام دادند اما این کار، بیشتر دل داخلی ها را گرم می کرد وگرنه تغییری در آرایش یا تصمیمات دشمن ایجاد نمی کرد.
وضعیت داخلی جوری شده بود که تک تک گروه ها و احزاب، به خاطر عدم تمرکز ما به داخل کشور، احساس نوعی بین الطلوعین حکومتی و سیاسی کردند و یواش یواش سر از خاک بلند و با افاضاتشان مردم را جلب و جذب می کردند. اما نکته نگران کننده اش اینه که هیچ کدومشون (بر خلاف دوران رهبر قبل) تقاضای سهم خواهی از آقا و حکومت نداشتند بلکه علناً شعار تجزیه و استقلال و جدایی طلبی سر می دادند!
حاجی در جلسه ای که هیئت اجرایی با ستاد داشتند، گفته بود: «عرصه جنگ ما داره متکثر میشه اما هنوز تبدیل به صحنه جنگ نشده! باید پیشگیری کنیم.»
یه نفر گفته بود: «اگه قرار باشه جنگ بشه و جنگش هم هماهنگ رخ بده، نمی تونیم توانمون رو تقسیم کنیم لذا نباید جنگ بشه!»
هر کسی یه چیزی گفته بود. اما همه منتظر اظهار نظر فرمانده ستاد بودند. تا اینکه در آخر جلسه و موقع جمع بندی، فرمانده ستاد حرف هایی زد که دلالت بر چیزایی داشت که ما نمی دونستیم اما توان ردّ و بحث هم در اون زمینه نداشتیم.
فرمانده ستاد گفت: «بدون شک جنگ خارجی، یعنی جنگ با عوامل خارجی رخ نخواهد داد. اما اصلاً ضمانتی برای عدم جنگ داخلی وجود نداره! به خاطر همین، بنده الان دستور میدم و شما هم ابلاغ کنید که کم کم از کنار مرزها حساسیت کم بشه و به تدبیر داخلی امور بپردازیم.»
یه نفر از بهترین فرماندهان گفته بود: «جسارتاً این فرمان آقا هم هست؟ چون تا جایی که ما اطلاع داریم نظر مبارکشون این نیست وحتی امکان توبیخ و برخورد آقا با خاطیان وجود داره!»
همه بهت زده برگشتن و به فرمانده ستاد چشم دوختن و منتظر شنیدن جواب بودند که گفت: «من باید برای همه اوامر و نواهی، نامه و دست خط مبارک آقا را رو کنم؟ نداشتیم تا حالا! اتفاق خاصی افتاده که شما از این حرفهای عجیب و غریب می زنید؟»
اون بنده خدا که بُهتش زده بود گفت: «خیر اتفاق خاصی نیفتاده، به جز اینکه جای تعجب داره و من شک ندارم اگه خبر تمرکز زدایی ما از جبهه به عمق خاک خودمون بازتاب پیدا کنه، نمیشه به این راحتی جمعش کرد. حالا بازتاب را هیچی! اگه جواب آقا رو می تونید بدید بسم الله...»
فرمانده ستاد رو میکنه به حاجی و میگه: «نظر شما چیه؟!»
حاجی که در موقعیت بسیار حساسی قرار گرفته بود و همه چیز بستگی به اعلام موضع حاجی داشت، گفت: «هر چه نظر شماست! من سربازم اما بنظرم کاملاً حق با شماست. ما تا قیامت هم بشینیم، این دشمن به قصد جنگ نیومده متأسفانه! اومده ما را بازی بده! بنظر من برسیم به زندگیمون و اولویت های داخلی را رو به راه کنیم بهتره!»
همین تایید باعث شد حتی عده ای شک کنند که قبلا فرمانده ستاد و حاجی رو هم ریخته بودند!
اما مهم این بود که آخرش شد همون چیزی که حاجی از خداش بود...
خلاصه ...
ظرف مدت سه روز، دستور و ابلاغ تمرکز زدایی انجام شد اما شرایط را همچنان حساس تعریف کردند که اگر لازم شد، هر لحظه به شرایط قبل برگردیم و دستمون برای جلوگیری از دشمن باز باشه.
تا اینکه ...
روز چهارم یا پنجم بود که حاجی اومد بیت و با من جلسه مهمی داشت. حاجی گفت: «حواست جمع باشه! بازم به من اعتماد کن! می دونم دارم چیکار می کنم. من فقط ازت دو تا تقاضا دارم.»
گفتم: «بفرما حاجی! به گوشم!»
گفت: «اولین تقاضام اینه که برنامه ها و ملاقات ها را طوری تنظیم کنی که آقا فعلاً تا 48 ساعت آینده با عیون و مخبران شخصیشون در زمینه جنگ و جبهه ملاقات نکنند!»
داشتم شاخ درمیاوردم. خب حرف سنگینی بود. با تعجب گفتم: «چشم اما بنظرت کار راحتیه؟!»
گفت: «نمی دونم! بگو چشم و بحث نکن!»
گفتم: «دومیش چیه؟!»
گفت: «اگر آقا منو خواست و گفت دعوتم کنی، نگو با فرمانده ستاد رفتم جبهه!»
من واقعاً گیج بودم و نمی دونستم چی داره میشه. فقط گفتم: «اینم چشم! چطوره بگم لولو خوردتت؟!»
گفت: «نمی دونم! همش که نباید من فکر کنم! تو هم یه کم خلاقیت داشته باش!»
کاریش نمیشد کرد ...
من و یکی دو نفر دیگه می دونستیم که حاجی و فرمانده ستاد و یکی دو نفر دیگه اون روز عصر رفتند!
حسابی دلم مثل اسپند رو آتیش بود. تلاش می کردم خیلی جلوی آقا نباشم. به امر خود حاجی، حتی اجازه ارتباط مستقیم با حاجی نداشتم و در یک بی خبری محض به سر می بردم.
24 ساعت اوّل به خیر گذشت.
اوّلین خبر مهم این بود که حدود یک سوم نیروهای تمرکز یافته در جبهه، به سایر اماکن و شهرها تقسیم شدند.
24 ساعت دیگه هم گذشت.
دوّمین خبر محرمانه این بود که یک سوم دیگه هم یا به ستاد و یا به مناطق دیگه رفتند و امور جهادی و امنیت داخلی را پیگیری میکنند!
اما...
خبر سوّم که با برچسب «فوق سری» به دفتر رسید و مهر خود حاجی پاش بود، مطلبی بود که از هر قصه و فیلم و سرنوشت مبهم و ... وحشتناک تر بود.
متن نامه این بود:
«بسم الله القاصم الجبارین
از: ................
پس از سلام و آرزوی طول عمر با برکت و سلامتی جنابعالی
به استحضار می رساند که ............... فرمانده ستاد، پس از غیبت 20 ساعته و عدم اطلاع از وضعیت و حضورشان در مأموریت به مناطق جنگی، بنا بر اخبار واصله و تحقیقات مفصل متوجه شدیم که موفق به خروج از مرز شده و به کشور متخاصم پناهنده گردیده است!
مراتب جهت اطلاع و هر گونه اقدام و دستور لازم به عرض رسید. و الیه المصیر.»
بله؟!!
فرمانده ستاد؟!
غیبت طولانی 20 ساعته؟!
خروج از کشور؟!
پناهندگی؟!
اونم به کجا؟!
کشور متخاصم؟!
قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون!
انا لله و انا الیه راجعون!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
سلام. اینقدر نظرات شما جذاب و زیباست که گفتم بازم با شما به اشتراک بذارم👇☺️
🔹چقدر ازین دوست حاجی و برادر زن آقا بدم اوووومد
این اعتقاد به ولایت فقیه داره یا ولایت حاجی؟
چرا هرچند وقت یه بار دوباره گزینش این افراد در مناصب مهم رو تکرار نمیکنن؟؟
حالا جوون بدبخت دنبال کار باشه پدرشو درمیارن
اونوقت اینا تو حساسترین مناصب اون دوستش گفت چهل و هشت ساعت رهبر یه مملکت که هیچی رهبر یه امت رو تو بی خبری نگه دار این بیشعورم گفت چشم
اه اه اه
اصلا این آدم چرا فکر نمیکنه؟ فکر مستقل نداره؟
بابا باز دم اونی گرم که مستقیم نفوذی خود امریکای جهانخواره
این چرا یه بار به تناقضای این حاجی فکر نمیکنه؟ چرا یه بار به مشکوک بودن پیرمرده فکر نمیکنه؟ چرا انقدر فقط بخاطر رفاقت غلام حلقه به گوش حاجیه؟؟؟؟؟؟ واقعا همچین احمقایی اونم تو اون سطح از مناصب هستن؟؟یا شخصیت پردازی شما حرص دراره؟؟؟؟
🔹سلام
خسته نباشید
من با رفیقم دارم این داستان جدید شما رو میخونیم
داستان قشنگ و جذابی و ما خیلی به آینده داستان فکر کردیم و خیلی بحث کردیم
رفیقم نظرش این بود که این در زمان .......... و منظور از آقا .......... و حاجی هم به نظرش ..........
اما طبق اطلاعاتی که تو داستان بود مثلا از لفظ با وسیله نقلیه با پلاک خصوصی
یا با بیسیم به ما خبر دادن،یا از بلندگو صدای آیه قرآن آمدن و ترکش خوردن نماینده امام و... این الفاظ و وسایل در آن زمان نبودن مگر شما بخواهید مجازا اینها رو به هم ربط بدید
از یه طرف هم تو کانلتون فرمودید که درباره حضرت آقا نیست
یکم گیج کننده شد
قبیله عربی
بچه ای که از راه نامشروع بدنیا آمده
توجه یهودی ها به آن
برگشتن از نظرات گذشته اش و مخالفت با نظر آقا و... داستان رو گیج کننده کرده
خدا کنه که اینها فقط قصه باشه و یه داستان واقعی نباشه ...
راستی این نشونه جذاب بودن داستانتونه که دو تا طلبه را درگیرش کردید و ما دیروز بجای مکاسب در مورد داستان شما بحث کردیم چه بحثی به داد و دعوا هم داشت میرسید😂
از جهات تاریخی و اجتماعی روایی بررسی کردیم که آخه به کی میخوره این شخص؟!
🔹سلام,به نظرم اولین اقدام حاجی رو شد
حذف فرمانده ستاد,
تا خودش بره جاش
البته پیش بینی کردم ببینم درسته یا نه!!!
🔹سلام،من متاسفانه برعکس بقیه دوستان هنوز نتونستم با داستان اون ارتباط لازم رو بگیرم،حتی توی اسم داستان هم موندم....
البته اولین بار هست که کتابتون برام یه خورده گنگ هست.
مثلا من همیشه همون داستان کلیشه ای توی ذهنم بود که حاج آقا هایی که قبلا خوب بودن و توی میدون نبرد بودن،و بعد تغییر کردن صرفا شیطون گولشون زده و یکدفعه ای عوضی شدن😒ولی خب توی داستان شما کلا تصوراتمو به هم ریخت،الان این جور برداشت کردم که این حاج آقاهای این مدلی،کلا هدفشون از همون ابتدا تا انتها یه چیز بوده و تغییر نکرده،فقط با توجه به شرایط مثل آفتاب پرست رنگ عوض کردن تا در موقعیت مورد نظر« من» اصلیشون رو رونمایی کنن....
از ابتدای داستان هم از این حاجی خوشم نیومد،نه اینکه فورا بگم چون نطفه حرام هستا،نه«البته اونم اثر داشته»اما دلیل اصلیم اینه که سیاستش کثیف بود،برا رسیدن به هدفش هم هیچکس براش مهم نبود،حتی اونی که بزرگش کرده،و از همه ی اطرافیانش به عنوان یه وسیله استفاده میکنه برا بالاتر کشیدن خودش😐
در کل تشکر از شما به خاطر روشنگری.
🔹سلام. من مثل بسیجیا نیستم ولی میدونم حاجی این داستان، گند و ناجور هست احتمالا اما نمیدونم چرا ته دلم باهاشه و درکش میکنم. دوس ندارم کم بیاره😒 حتی یه کمی دوسش دارم😔
🔹سلام حاج آقا
چقدر بد که آدم به یه نفر اینقدر اعتقاد پیدا کنه که..
چطور میشه که یه مسئول دفتر و یا بیت
چنین شخصیتی.. به ذهنش نمیرسه که
به کسی که با یهودیها در ارتباطه
اینقدر راحت اطلاعات بده و اینقدر ضعیف عمل کنه..
نمیدونم وقتی که کسی مثل حاجی میاد برای بیعت و این کارهایی را که انجام میده را ازش میبینه سخت میشه تشخیص..
نمیدونم شاید تعصباتش نسبت به این شخص باعث شده که توجه به این نکنه که با کسی که با یک یهودی در ارتباطه باید بیشتراحتیاط کنه..😳😔
مثل طرفداران سید یمانی
که چشم بستند و هر حرفی که میزنند را قبول میکنند و احتمال نمیدهند که ..😞
حتی وقتی که میگند هر چی خون برای این انقلاب و نظام ریخته به هدر رفته ..
خونی که به هدر میره معجزه داره؟!
وای خدایا ما را از فتنه های آخر الزمان حفظ بفرما..😨😱
نمیدونم قبل یا بعد از ایمان اما
قدرت تشخیص و تحلیل و بصیرت بالاترین نعمته
خدایا روز به روز به ایمان و بصیرتمان بیافزا.. آمین
🔹سوالی که برام پیش میاد این هست که خوندن این نوع داستان ها چه نتیجه ای برام داره؟ اینکه بدونم سیاسیون چقدر اشتباه کردن از دست منکه کاری برنمیاد شاید بگم در انتخابات میتونه خیلی موثر باشه اما همینقدر که هنوز هم سیاسیت دست همین افرادی است که از اغاز انقلاب بوده من نوعی چکاری میتونم بکنم؟؟
🔹 سلام حاج آقا.... من یه خانمم که دوتا بچه کوچیک دارم و از داستانهاتون نتیجه گرفتم که باید بچه هامو هدفمند بزرگ کنم.... کاری که یهودیا میکنند.... باید متحد باشیم.... کاری که یهودیا میکنند..... باید مواظب لقمه ای که به بچم میدم باشم.... باید هدف بچمو از اومدن به این دنیا ملحق شدن به سپاه حق بهش نشون بدم و خیلی بایدای دیگه
🔹سلام حاج اقا .من تعجب میکنم کلی از ابعاد داستان ، مکان و زمانش و خیلی چیزای دیگه هنوز معلوم نیست ولی بعضی از دوستان دارن راجع بهش قضاوت میکنن و به اینور و اونور وصلش میکنن
این خیلی بده که هنوز جزییات زیادی مونده ولی ما بخوایم قصاوت کنیم
خدا ما رو از فتنه های آخرالزمان حفظ کنه
اون موقع هم همین قضاوتهای نابجاست که کار دستمون میده 😔
🔹سلااام
وقت بخیر
این حاجی چیکار داره میکنه؟😢
دوست دارم پاشم بدوم، نمیدونم چرا یا به کجا، فقط میخوام بدوم برم یه کاری کنم. یه اتفاقایی داره میفته، نشستن و خوندن و منتظر ادامه ی داستان بودن دیگه نفس گیر شده😱
نمیدونم شایدم چون اولین باره که بعد از عمری بالاخره یه رمان به دلم نشست و دارم دنبال میکنم، جوگیر شدم. حالا هرچی که هست خیلی قضیه حساس شده
برای ادامه ی داستان لحظه شماری میکنم. حتی از اون یارو (دوست حاجی) کنجکاو تر و مضطرب ترم.
🔹سلام
من به هیچ عنوان نتونستم با داستان ارتباط برقرار کنم و حتی دیگه دلم نمیکشه که بخونمش!
برخلاف کف خیابون و حیفا که لذت بردم..
علت عدم کششم به داستان به نظرم بخاطر اینه که با واقعیت جور درنمیاد و اینکه حضرت آقای داستان،رهبر معظم انقلاب نیست باعث شده نفهمم چی به چیه و دلم نخواد بخونمش..چون حس میکنم هیچی نمیفهمم..
یه نقد هم دارم به داستانتون ..خیلی سریع قصه شروع شد و جلو رفت..یهو یه دختر چوپانی فلان اتفاقا براش افتاد و یهو بچه ش بزرگ شد و...
و همینطور انگار این دختر هیچ نقشی توی تربیت بچه نداشت!کلا نقشش فقط زاییدن حاجی بود!
یه جورایی حس کردم اولشو زود رد کردین تا برسین به اونجایی که خودتون میخواین..
🔹آقای حاجی سلام
نمیدونم چرا حس میکنم داری قصه بابای منو مینویسی؟ چون موقعیت بابام توی اداره و سازمانشون، مثل همین راوی داستان شماست. من و مامانم هر شب به هم نگاه میکنیم و داستان شما را میخونیم. چون حسمون مشترک هست و بنظرمون شما داری از بابای ما حرف میزنی.
🔹سلام عليكم وقتتون بخير. ايكاش اين امكان وجود داشت كه داستان رو كمي بازتر بيان كنيد. دليل اينكه اينقد سربسته ميكيد، اين نيست كه احتمالا حاجي هنوز تو نظام بستي داره يا هنوز موجه شناخته ميشه؟! احساس مي كنم بعد از كتاب "كف خيابون ٢" خيلي خيلي بسته تر و محتاطانه تر مطالب رو مي نويسيد.
و همجنين واقعا متعجبم از اون عزيزاني كه هنوز شخصيت حاجي رو نشناختن و ميكن از كارهاي قبليش بركشت و ..... شخصيت حاجي از ابتدا همين بوده.
موفق باشيد.
🔹این جور وقتا چقدر دلم برا کلیشه ها تنگ می شه. ای کاش واقعی نباشه.
🔹سلام قصه کامل نیست این حاجیمون انقدرا ابر هوش نیست که شخص اول مملکت تشخیص بده دورش بپلکه قصه جبهش نفوذ داخل نظامی لشکری وکشوری خط وسرویس سازمان یهود بوده جمش نکردن ونونش ندادن که رهاش کنن واسه خودش مهرشونه ....
🔹همونطور که شما همیشه از ما مخاطبین میخواین با دقت و چند باره بخونین، منم از شما میخوام برداشتهای منو با دقت بخونین...
اینکه "چرا حاجی؟" بالاخره مشخص میشه...اما مطمئنم این غایت داستان نیست...
یه بار دیگه قسمتای قبل رو خوندم تا درست بفهمم نماینده امام و حاجی دقیقا توی اون شرایط حساس چیکار کردن...
یه سوال برام پیش اومد...اینکه آیا نماینده امام توی جنگ میتونست از طرف خودش تصمیم بگیره و حتی به جای فرمانده ها دستور بده ؟؟
ماموریت نماینده های امام رو توی جنگ متوجه نشدم و نمیدونم چیکار میکردن...آیا امام بهشون اختیار تام داده بود یا باید تحت امر ایشون میبودن؟؟
(اینو نمیدونیم، اگه براتون مقدور بود بگید تا این سوءتفاهم برطرف بشه چون مطمئنن الان برا همه سوال پیش اومده که اگه نماینده امام بود پس چرا فرمانده ها به دستورش عمل نکردن؟البته که نماینده امام باید اونقدر تیز باشه که بدونه در لحظه چیکار کنه...مثل الان ائمه جمعه باید انقدر بصیرت داشته باشن که جمعه به جمعه نیان فقط مناسبتای تقویم رو بگن و تامام😐)
ولی دقیقا متوجه شدم که حتی توی اون شرایط سخت که عراق، قرآن روی نیزه برده بود، تحت امر فرمانده نبودن و یه درجه زاویه گرفتن میتونه از یه "نماینده امام" هم، یه "خودجانشین پندار امام" بسازه!!
و اینجاست که "تشکیلات" معنی پیدا میکنه...
اگه من اون موقع اونجا بودم، احتمالا توی لحظه تصمیم میگرفتم که با نماینده و حاجی همراه بشم چون عقلم میگفت عراقیا دارن تفرقه افکنی میکنن...
و مطمئنم یه چیزی بالاتر از عقل رو در "لحظه" حتما فراموش میکردم و اون هم اطاعت از فرمانده بود...و توجیه میکردم که فرمانده ها ترسو و بی بصیرتن!
در صورتی که اون فرمانده دقیقا داره طبق وظیفش عمل میکنه و نمیتونه از خودش دستوری بده و حتما منتظر دستور از بالا بوده...
فکر میکنم یکی از مصادیق اون دعایی که میگه(خدایا منو به چیزی که طاقتشو ندارم امتحان نکن) همین "لحظه" های تعیین کننده هست...
یه چیز دیگه هم که برداشت کردم و برام مث یه تلنگره توی زندگیم:
جنگ، جای نشون دادن جربزه و توانایی های شخصی نیست، بلکه جای امتحان "ولایت" هست...
🔹سلام و ارادت
من از روزی که داستان، حاجی رو یه آدم مذهبی و... جلوه داد حدسم یه چیزی بود...
به نظرم حاجی الان یکی از خارج نشین ها شده
یا
از منافقین بوده
از کسانی که کشته شده
و.....
ولی به نظرم از منافقین یا خوارجی هستند که الان کشته شدن....
امیدوارم آخر داستان اسم و فامیل این حاجی مشخص بشه
ولی خب اینو هم بعید میدونم
چرا که پای #آبرو وسطه......
🔹سلام حاج اقا
نمیدونم چرا از شخصیت حاجی داستان خوشم اومده
آدم سیّاسی هستش
🔹سلام. توقع جواب ندارم چون میدانم که فقط نظرات را میخوانید اما جواب نمیدهید.
اما دوست دارم نظرم را بیان کنم.
نظرم اینه که ای کاش شما هیچ وقت کانال نمیزدی و داستان نمینوشتید. نه اینکه نظرم این باشه که خوب نمینویسید. نه. اشتباه نشه. خیلی هم خوب مینویسید و قلم گیرایی دارید. اینقدر گیرایی قلم شما زیاده که در دوره های نقد آثار شما که برگزار میشه و حرفاشون هم تکراری هست، همشون میگویند که نمیشه از قلمش گذشت. این جای تحسین داره که حتی مخالفان شما نمیتوانند قدرت قلم و سحر کلمات شما را انکار کنند.
ولی حرف من اینه که شما لذت دیدن فیلم های داخلی و خارجی را از ما گرفتید. شما لذت مطالعه آثار دیگران را از ما گرفتید. دیگه حوصلمون نمیشه پای هر کتابی بنشینیم و هر سخنرانی را تحمل کنیم. توقع ما را بالا بردید. و این بنظرم خیلی بد هست. چون اگر شما بنا به هر دلیلی تصمیم بگیرید دیگه ننویسید، ما با مشکل جدی روبرو میشویم.
درباره این داستان چرا تو نظرم این هست که شما داستانی سخت تر از همه داستان های دیگرتون نوشتید. خبر دارم که حتی منتقدین شما هم در کانال شما می آیند و داستان را میخوانند اما به روی یکدیگر نمی آورند .😂😂
داستان چرا تو ، تلخ ترین داستان شما تا اینجاست که نوشتید. چون اینقدر اسم کسی نمی آورید تا ذهن ما به خودش اجازه میدهد و به همه فکر میکند.
اما زرنگی و شجاعت فوق العاده شما در بیان ریز و واضح زنازادگی شخص اول، اینقدر جالب تو ذهن مخاطب شکل گرفت که به خودش اجازه نمیده به هر کسی تطبیق بده و ما فهمیدیم که شما عمدا چندین قسمت را به این مطلب اختصاص دادید. همسرم میگه: آقای حدادپور جهرمی به خاطر این که بعداً به چیزهای بدتری متهم نشه و از خودش دفع اتهام کرده باشه، اینقدر قشنگ روی زنازاده بودن حاجی داستان مانور داد که بعداً با خیال راحت حرفش را بزند.
ما بیشتر از اینکه از داستان شما لذت ببریم، از هوش شما متعجبیم که چقدر میتوانید اینقدر دقیق، مخاطب را در زمین بازی خودتون بازی بدهید.
راستی شغل شما چیست؟ چرا دیگه قم نیستید؟ چرا از جهرمی های ساکن قم که میپرسیم، هیچ کدامشان خبر ندارند شما کجا مشغول به خدمت هستید؟ جسارتا شغل شما چیست؟
در پناه امام خوبی ها باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و دوم»
بمب اتم همیشه نمیتونه قدرتمندترین بمب جهان باشه! حتی نمیتونه ضرورتا مخرب ترین بمب روی کره زمین باشه! بلکه بعضی چیزا هست که به مراتب آثارشون بدتر از بمب اتم هست. مثل خبر پناهنده شدن شخص اوّل ستاد که به نوعی جانشین فرماندهی کل محسوب میشه و اوامرش بر همه واجبه و به عنوان شیرازه سپاه و تکیه ملت بر نیروهای کشوری و لشکری می شناسنش!
داغون شدیم هممون. به راحتی میشد فهمید که حداقل یک ماه در اردو و جبهه خودی عزای عمومی بود و حتی کسی جرأت فکر کردن بهش نداشت. منی که تو بیت بودم و حاجی که آخرین کسی بود که پیشش بود، محلّ بیشترین سؤالات و مراجعات و درگیری های اذهان عمومی عوام و خواص بودیم.
اما حالا بذارین بگم از اردوی دشمن چه خبر؟
بازتاب خارجی و انواع مصاحبه ها با اون فراری پناهنده شده و عیش و عروسی اردوی دشمن و ادامه سناریوهای معامله و خرید و فروش مقامات و ... بیشتر نمک به زخممون میزد و دل همه را ریش و ریش تر می کرد.
تحلیل گران ما امیدوار بودند که اون با هیچ رسانه خارجی مصاحبه نکنه و ما هم قدرت مانور داشته باشیم و بگیم مثلا اونو دزدیدن و ما تلاش میکنیم برش گردونیم و ...
اما همه چیز خراب تر شد. چون اون خیلی ریلکس و عادی و آزادانه با رسانه های دنیا مصاحبه کرد و معادلات ما رو پیچیده تر کرد.
آشغال عوضی در یکی از مصاحبه هاش به گزارشگر دشمن گفت: «من احساس می کنم یکی از عوامل پافشاری و ماجراجویی رهبر و رجال سیاسی کشورم، به خاطر وجود من و امثال من بوده و هست. بنظرم اگر من و امثال من خودمون را از عرصه معادلات سیاسی و نظامی حذف کنیم و به صورت اعضای بی طرف در بیاییم، شرایط بهتری رقم میخوره و حداقل از میزان ماجراجویی مقامات کشور ما کاهش میده.
من از همین جا به همه سران کشورم اعلام می کنم که ما نمی توانیم تافته جدا بافته باشیم و با همه دنیا سر ستیز داشته باشیم. اسم این مقاومت نیست. اسمش کلّه شقی سیاسی هست و نمیشه با گرگم به هوا بازی های سیاسی، اطراف خودمون رو سیم خاردار بکشیم.
ضماً من حتی به عنوان یک شهروند تونستم سهم خود را از اموال بلوکه شده کشورم در نزد کسانی که بیگانه می دونیم بگیرم و ادامه حیاتم را از این سهم ارتزاق کنم. سهمی که اگر در کشورم مانده بودم، نه تنها به دستم نمی رسید بلکه چه بسا باید برای ادامه ماجراجویی های اجباری و تحمیلی رهبرانم هزینه می کردم...»
حاجی می گفت: «این سخنرانی از پر شبهات ترین و اثرگذار ترین مطالبی هست که یک وامونده میتونه بیان کنه و برداشت مترقی خودش را از خیانتی که به کشور و مردمش کرده را ماس مالی سیاسی کنه و حتی به بقیه هم گرا بده!»
گفتم: «خب در شرایطی که اکثر سران سیاسی و نظامی، فرزندانشون و یا دیگر اعضای خانواده شون اقامت دوّم و تبعه دیگر کشورها هستند، احتمال خیانت و پناهندگی خود مدیر یا رجال و مهره ها و دونه درشت ها را هم افزایش میده!»
حاجی آهی کشید و گفت: «دیگه قبحش شکست. باید منتظر بدتر از اینا باشیم. ما گنده تر از فرمانده ستاد کل داشتیم؟! اون که چپه شد... خدا به داد بقیه برسه! مرتیکه وطن فروش با رشوه و سکّه تطمیع شده، اون وقت برای من از سهمش از اموال بلوکه شده حرف می زنه!»
یه لحظه یادم افتاد که از آخرین اشخاصی که پیشش بوده، خود حاجی بوده! گفتم: «حاجی تو نفهمیدی که میخواد در بره؟! تابلو نبود که میخواد همه را قال بذاره و پناهنده بشه؟»
یه لحظه روشو کرد به طرفم و گفت: «اگه چهره خونی بلد بودم، ای چه بسا خود تو خطرناک تر از اون میدیدمت! حرفا میزنیا ... مگه رو پیشونی کسی نوشته خائن یا خادم؟! من از فردای خودمم خبر ندارم چه برسه فردای مردم!»
بگذریم ...
از مساجد و محافلِ بچّه حزب اللهی ها گرفته تا گروههای معاند و مخالف و همه و همه نُقل دهنشون فرار و پناهندگی و اموال بلوکه شده و این جور حرفها بود. اینقدر زیاد شده بود که قابل کنترل نبود و نمیشد جمعش کرد.
شب بود. با حاجی ارتباط گرفتم. بار اوّل و دوّم نتونستم باهاش حرف بزنم. اما بالاخره با هم حرف زدیم. می گفت: «ستاد و مرزداری و همه و همه دست به دست هم دادند که اجازه خروج از کشور به کسی ندهند. حتی سفرا و نمایندگان سیاسی و تُجّار و مسافران معمولی و ... تحت تدابیر شدید سیاسی و امنیتی حقّ خروج دارند وگرنه از اونا هم جلوگیری میشه!»
گفتم: «حاجی مگه اتفاقی افتاده؟! چرا اینجوری آخه؟!»
گفت: «نمیتونم خیلی توضیح بدم اما صبر کن تا ببینمت!»
اینو که گفت، بیشتر نگران شدم و وقتی بعدا دیدمش، فوراً ازش سؤال کردم. با آه و ناراحتی گفت: «نذار آقا بفهمه اما متأسفانه دو سه نفر دیگه هم...»
گفتم: «دو سه نفر دیگه چی؟ نکنه پناهنده شدن؟!»
سرشو تکون داد و گفت: «آره متأسفانه!»
خیلی بد شد.
گفتم: «برنامه ای براشون ندارین؟ کسی نمیخواد کاری کنه؟ اونا اگه پاشون به جایی برسه، آبرو برامون نمی ذارنا! دیگه هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.»
حاجی گفت: «میگی چیکار کنم؟ بفرستم که بزننشون؟ کی ؟ کجا؟»
در همین فکرا بودیم که آقا جلسش با چند نفر از نیروهای امنیتی تموم شد و رفتیم داخل!
ناراحتی را حتی از چهره آقا هم میشد خوند! بر خلاف چیزی که ما داشتیم از آقا پنهان میکردیم، از همه چیز خبر داشت اما مثل همیشه، آرام و پر صلابت و دقیق به اداره امور مشغول بودند.
حاجی گفت: «آقا تکلیف چیه؟ چی دستور می فرمایید؟»
آقا فرمود: «اونا این مسیر را انتخاب کردند. دیگه نگران اونا نیستم. نگران اینم که اگه ادامه پیدا کنه، رسماً در همین داخل کشور، دشمن و نفوذی ها بیان سراغ افراد و اقدام به خریدِ شرف و ناموس و غیرت و مسئولیتشون بکنند!»
من گفتم: «آقا جسارتاً علت اینکه دستور دادید اونا تو شهر نباشن و موقعی که آماده می شدیم برای جنگ، همه ستاد را به مناطق جنگی منتقل کردید همین بود؟ شما حدس می زدید؟»
آقا سر تکون دادند و تأیید کردند که اطلاع داشتند که دیر یا زود اقدام به خیانت صورت میگیره! گفتند: «من مایل نبودم اون در عمق مرزها باشه و باید به مدیریت جنگ میپرداخت. چون نقشه بدتری برای داخل داشت. وقتی هم دید که داره رسوا میشه و کاری از دستش برنمیاد، پناهنده شد.»
حاجی گفت: «آقا به نظرتون تا کی باید این وضعیت ادامه پیدا کنه؟»
آقا یه نفس عمیق کشیدند و با ناراحتی گفتند: «تا آخرین نفر، برنامشون همینه! دشمن از انتقال سریع و بی حاشیه قدرت به من خیلی کلافه و عصبانی هست. سناریو داره که ستاد و نیروهای مسلح را از اطراف من پراکنده کنه! وضعیت سیاسی کشور و دیدگاه مردم نسبت به جایگاه من که تکلیفش روشنه! اونا فعلاً کمر به پراکنده کردن و خرید و فروش و حذف فرماندهان و سرداران و نیروهای ستادی و حتی رده ها بستند و حالا حالاها ادامه خواهد داشت. پاشید! پاشید شال عزا رو آماده کنین و برنامه تشییع و ستاد نکوداشت را فعال کنین!»
ما دو تا مبهوت و متعجب به هم نگاه کردیم و گفتیم: «حذف؟ شال عزا؟ کدوم برنامه تشییع؟»
آقا با حالت گرفتگی، خبر شهادت دو نفر از باوفاترین یاران انقلاب دادند که از فرماندهان میدانی ما بودند.
حالمون بسیار گرفته شد. گویا اینکه دو نفر از بهترین بچه های فرماندهی، توسط عوامل ناشناس در مرزها و جبهه خودمون ترور شدند و به خاطر همین، خط حسابی بهم ریخته!
وضعیت پله پله به طرف بحرانی تر شدن پیش می رفت...
خرید و فروش...
پناهندگی...
حذف...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
آماده شده مشق کند غیرت خود را
یک مرد که بسته کمر همت خود را
هم خون پدر دیده و هم داغ برادر
آماده ی اصلاح شده امت خود را
معناش چه بوده ست که حتی سرِ نیزه
از دست نداد اندکی از هیبت خود را
آن قدر یقین داشت که با عده ی اندک
تاخیر نینداخت دمی حرکت خود را
دلسرد نشد لحظه ای از گام بزرگش
جایی که شکست اکثریت بیعت خود را
تاریخ میاید که به تکرار رسد باز
فرزندت اگر پس بزند غیبت خود را
آن روز کدام است؟به ما دیکته کن تا،
تنظیم کنیم عقربه ی ساعت خود را...
آرش واقع طلب
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و سوم»
از بس خبرهای پنهان و آشکار از مرزها و خروج دسته دسته مردم و بعضی مسئولین و پناهنده شدن اونا به کشورهای دیگه به ما میرسید که دیگه کنترلش کار راحتی نبود و به راحتی به گوش مردم هم می رسید. دیگه حتی لازم به تبلیغ پناهندگی و هشتک فرار و معرفی فرصت های شغلی و سرمایه گذاری در خارج از کشور نبود و حال و هوایی حاکم شده بود که عده زیادی نزده می رقصیدند!
فاز بسیار غمناک و اسفبار بعدی در شرایطی رقم خورد که تمام ذهن همه عناصر لشکری و کشوری مشغول آرام کردن مردم و روشنگری و تشویق رونق بازارها و ... بود.
فاز بعدی، خروج دیپلمات ها و سفرای کشورها از کشور بود. این خبر در بمباران شدید رسانه ای دشمن حکم تیر آخر را داشت تا شرایط را به سمت یک جنگ تمام عیار و با خاک یکسان کردن کلّ مردم و کشور پیش ببره و شما فقط به تنها چیزی که فکر کنید جنگ و مقابله مستقیم باشه.
اما عجیب اینجا بود که به قول حاجی: «دشمن حتی یک قدم از سایه جنگی که ایجاد کرده بود جلوتر نیامده و عقب تر هم نرفته!» و همین، همه را گیج و خسته میکرد!
آقا نظرشون این بود که: «اونا منتظر هستند. منتظر یه چیز خیلی بدتر از اینها!»
من پرسیدم: «پیش بینی شما چیه؟ دشمن منتظر چیه؟»
آقا فرمودند: «واضحه! دشمن میدونه که دیگه زمان فتح با جنگ و یورش نیست و هزینه های گزافی که این روش داره یه طرف! از بین رفتن اعتبار نداشته اش هم یک طرف! اونا منتظر شورش های محلّی و اغتشاشات داخلی هستند. تنها چیزی که به دشمن این اجازه رو میده که خودش رو بر حق بدونه که حمله کنه و کار را یکسره کنه، اینه که بگه مردم علیه رژیم حاکم بر کشورشون شورش کردند و دیگه این رژیم مقبولیت و مشروعیت نداره!»
دشمن همیشه منتظر سر و صدای داخلی میمونه و یا اگر دید سر و صدایی نمیشه، سر و صدای داخلی تولید میکنه. سپس این سر و صدا را پوشش جهانی میده و تا مدت ها به همه دنیا میگن که اولا سران این ها توان خوشبخت کردن مردم ندارند. و ثانیا از چشم و خواست مردم افتاده اند.
و همین دو نکته را اینقدر تکرار میکنند که دوست و دشمن شک کنه و همه دنیا برای فروپاشی آن حکومت لحظه شماری کنند.
حاجی گفت: «قبلاً... خیلی قبل تر ها ... یه بار دیگه این حرفها رو از شما شنیده بودم. با اینکه بازم از مقبولیت و یا بهتره بگیم اقبال گسترده مردم چندان برخوردار نبودیم و مردم کم و کاستی های اجرایی را به پای کل نظام می نوشتند، اما منجر به یورش و اغتشاش نشد! چه شده که این بار این احتمال رو قوی تر می دونید؟!»
آقا آه بسیار معنا داری کشیدند و حرفهایی فرمودند که بسیار تحلیل مهم و غمبار و در عین حال تعیین کننده ای بود: «تنها چیزی که باعث عدم جرأت دشمن برای نزدیک شدن به مرزها و رویارویی مستقیم و اینجور شرایطی می شه، علاوه بر اقتدار دفاعی و نظامی کشور، کاریزما بودن شخصیت یک رهبر و فرماندهی کل قوا هست.
یک قاعده نانوشته وجود داره که کسی نمیگه اما افراد خاصی میدونن! شاید به زبون نیاورند، اما ... اونم اینه که مرحله به مرحله و دهه به دهه که به عمر یک انقلاب افزوده میشه و مردم از دوران مسببین و سالهای تولد و بلوغ یک انقلاب میگذرند، شاید بر توانمندی های علمی و دفاعی و نظامی و... اون انقلاب افزوده بشه، اما قطعاً از میزان کاریزمای رهبران بعدی، خود به خود کاسته خواهد شد. چون همیشه اوّلین و دوّمین رهبر، مخصوصاً اگر مدت زعامتشان به چند دهه برسد، همه کاره و تک کاریزماهای واجب الاطاعه یک انقلاب قرار می گیرند. بدون شک از رهبر و امام سوّم به بعد چنان شرایط پیچیده و سختتر خواهد شد که چند اتفاق مهم رخ خواهد داد:
اوّلاً از مادام العمر بودن او جلوگیری خواهد شد. اگر هم نتوانند، توسط تقویت و معرفی دکان ها و بیوت مختلف در برابرش، اقتدارش را تضعیف و به سخره می گیرند.
ثانیاً همه به خودشان اجازه می دهند که در این مسأله فوق حساس، إِنْ قُلت بیاورند تا از بیعت و پذیرش همه جانبه اش جلوگیری بشه و در نتیجه، رهبری و احکامش را واجب الاطاعه برای عده ای خاص معرفی کنند و یا لااقل شروع و اثبات قابلیتش را با چالش مقبولیت مواجه کنند!
ثالثاً چون قرار است سر سفره و سکان آماده و شکل گرفته کل قوا علی الخصوص نیروهای مسلح و آماده کشور قرار بگیرد، قدرت مانور و تغییر تا مدت ها نداشته باشد و حتی شرایط برای کنترل امام و تدابیرش توسط نظامی های اطرافش فراهم شود.
و ده ها نکته دیگه که بیانش صلاح نیست و مجال دیگری می طلبد.
با توجه به تمام این نکات، دشمن داخلی تلاش میکنه تا قبل از اینکه رهبری جدید یک جامعه، هنر و علم و توانمندی اش برای فصل الخطاب شدن رو به رخ بکشه و اثبات کنه، با یورش ها و اغتشاشات و ایجاد جوّ ملتهب اجتماعی از طریق قانون شکنی های مدنی، شرایط را از کنترل خارج کنه.
شروع این کار، از خالی کردن اطراف او از نیروهای زبده و باسابقه است. که از فرار فرمانده ستاد شروع شد!
اینم که از اضافات وقت و بی وقت دفتر و دستک دارها! که بعضی، خودش را در طراز و اندازه امام جامعه میداند.
یه طرف دیگه هم فرار و ترک کشور توسط بعضی مدیران دو تابعیتی و رفتن سفرا از کشور و ضربه به اعتبار جهانیمون!
یه طرف دیگه هم من و اینکه اغلب مخاطبینم حکومتی ها و دور و بری ها هستند و متاسفانه جمعیت مردمیِ یکی دو دهه قبل را پای منبر و خطبه هام نمی بینم.
و دهها دلیل دیگه که باعث سستی شیرازه می شه و ممکنه عمر و ادامه انقلاب رو به خطر بندازه.»
داشت بدن من و حاجی و دو سه نفری که از ستاد اومده بودند و یکی دو نفر بچّه های امنیتی که اونجا بودند می لرزید و عرق سرد به تن همه مون نشسته بود.
ناگهان آقا دهان باز کردند و حرفی زدند که نمی دونستیم درسته یا نه؟!
گفتند: «آماده بشید. از مناطق جنگی شروع می کنیم و چندین نقطه از کشور رو از نزدیک می بینم. می خوام با مردم گفتگو کنم. نباید بار جنگ و بار معیشت و بار امنیت روانی مردم زمین بمونه. باید خودم بیام وسط. بسم الله... برید آماده شید!»
قبل از اینکه بگم چی شد و چطوری به بازدید از مناطق و مردم و... رفتیم، بذارین اقرار کنم که وسط اومدن آقا و ورود به عرصه های اجرایی و بار دیگران را به دوش کشیدن، بدون تبعات نبود و حداقل ترین نتیجه اش این است که از طرف مردم بی خبر از همه جا، آقا به راحتی در معرض سوالات و شبهات و تیر اتهامات به خاطر کم کاری دیگران و ... قرار میگرفتند!
و از طرف ارکان اجرایی، آقا متهم به دخالت و اقتدار گرایی و دیکتاتوری و بستن دست مجریان و کلی حرف بدتر از این ها شدند!
تا جایی که در بعضی شرایط، به قول حاجی: «آقا داشت پایش را از گلیمش درازتر میکرد. آقای خوب، آقایی است که بنیشند یک گوشه و فقط برای دستبوسی و گرفتن نصایح حکیمانه به محضرش شرفیاب بشوند. همانطور که جانباز و شهید خوب، کسی هستند که گوشه آسایشگاه و گلزار شهدا نشسته و خوابیده باشد. نه اینکه کف خیابون و وسط میدان و...»
لذا اولین و سرسخت ترین مخالفان این تصمیمات آقا، دور و بری هایشان بودند و در مراحل و مراتب بعد، کاسبان و کسانی بودند که آقا در کسب و تصمیمات اقتصادیشان ورود کرده بود.
باز هم شرایط، به همین راحتی که من گفتم پیش نرفت ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلم میخواهد #دختران_جوان بدانند برای آنکه دوست داشته شوند و ارزشمند باشند، نیازی به مدل شدن نیست. این دروغی است که رسانهها به خورد آنان میدهند.
من این دروغ را باور داشتم اما وقتی فهمیدم که باهوش هستم، بااستعداد هستم و به جز زیبا بودن کارهای مهمتر دیگری نیز میتوانم انجام دهم، این دروغ را دور ریختم.
همه ما قدرتمندیم. این قدرت ربطی به جذابیت جسمانی ما ندارد، بلکه در هوش، آگاهی، عشق و شوری نهفته است که با آن به دنیا آمدهایم. زمانش فرا رسیده که از تمرکز بر زیبایی دست برداریم و به این شناخت برسیم که ما زنان چیزی فراتر از ظاهر جسمانی هستیم.
ما روحی بزرگ و متعالی داریم که هیچ ربطی به اندازه دور کمرمان ندارد. پیوند با این روح بزرگ، بهترین فرصت را برای زندگی آگاهانه فراهم میسازد. باید آن را نمایان سازیم.
📚کتاب راز دختران موفق
اثر کارا الویل لیبا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی