eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️⛔️کارتابل نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت یازدهم» از صبح چند تا جلسه داشتم و کلی چیز میز نوشتم و کارتابلامو چک کردم و ... اما برخلاف همیشه، دلم میخواست فورا شب بشه و الف پاشه بره مطب اون خانم دکتر و همه چیز مرتب پیش بره و ... اما اون روز برخلاف هر روز که فورا شب میشد، اصلا شب نمیشد و عقربه های ساعت، با ناز و کرشمه، قدم به قدم پیش میرفتند. شب قبلش نخوابیده بودم و چشمام سوز داشت. عصر که یه کم کارها خلوت تر شده بود، گفتم یه چرت بزنم. از وقتی دفترمو عوض کردم و به این بخش منتقل شدم، صندلی راحتی خودم نیاوردم و به خاطر همین مجبور شدم برم تو نمازخونه دراز بکشم. وقتی میخواستم بخوابم، گوشیمو آوردم بیرون و یه تماس واسه خانمم گرفتم: [اون: الو من: سلام اون: سلام آقا ... احوال مبارک؟ من: قربانت! اون: خانواده چطورن؟ من: کنیز شمان! اون: کلا وقتی یه نفر ازت حال منو میپرسه، خدا وکیلی میگی کنیز شمان؟ من: نه! دیوونه شدم مگه؟ اون: پس چی میگی؟ من: میگم خودم کنیزتونم! اون: خیلی خب حالا ... چه خبر؟ چرا صدات اینجوریه؟ من: خرابم. خستم. خوابم میاد. اون: راستی دیشب کجا بودی؟ من: جسارتا حالا یادتون اومده که دیشب نیومدم خونه؟ اون: گفتم یکی نیستا ... اما هر چی فکرش کردم اصلا یادم به تو نبود! من: دست شما درد نکنه! وقتی یه گربه دو شب اومد تو حیاط خونه یه نفر و میو میو کرد، شبای بعدش اگه نیومد دلتنگش میشن! ینی من از گربه هم کمترم؟ اون: آهان ... گفتی گربه ... خب تو هم میو میو بکن تا یادت کنم! من: ینی الان لنگ میو میو کردن منی؟ اون: خب حالا ... گفتم چرا نیومدی؟ کجا بودی؟ من: دنبال یه لقمه نون حلال! اون: خدا ازتون قبول کنه! من: ایشالله ... میگما ... اون: جانم من: بچه ها چطورن؟ اون: خوبن ... عالی ... مشکلی نیست ... محمد صدات یه جوری نیست؟ من: نه عزیزدلم ... خوبم ... اون: یا فاطمه زهرا ... چی شده که میگی خوبم؟ من: بابا هیچی ... دراز کشیدم ... اون: کجا؟ خداوکیلی بیمارستان نیستی؟ من: نه عزیزدلم ... به خدا توی نمازخونه هستم ... چرا استرسی هستی تو؟ اون: تو استرسیم کردی ... داشت قلبم از جا کنده میشد. من: خدا نکنه . آره بابا . چون خستم یه کم دراز کشیدم. گفتم یه سلامی عرض کنم. اون: لطفا مرتب خسته باش و یاد من بیفت و یه زنگی ... اس ام اسی ... حالی ... احوالی ... والا ما هم آدمیم ... من: تو فرشته ای! اون: فرشته کیه؟! من: یه چیزی از دهنم درمیاد و بهت میگما! اون: اگه فرشتم، به خاطر خدا امشب زودتر بیا ... باشه؟ من: اتفاقا امشب یه کار مهم دارم. اگه دیدم حله و نیاز به حضورم نیست چشم! اون: آخه چه کار مهمی هست که مهم تر از منه؟ (حالا مثلا باید از پرونده الف و اون خانم دکتره و پلوتیکی که زدیم چی میگفتم که بگم مثلا مهم هست و باید بمونم؟! فقط گفتم:) هیچی! همش فدای یه تار موهات! اون: (به سبک خانم شیرزاد) واقعا؟! حتی امنیت ملی؟ من: دیگه سوالات سخت نپرس! اون: برو ... برو که دیگه داره خوابت میبره ... میخوای صدات کنم؟ من: اگه این کارو بکنی که آقایی کردی! اون: یه ساعت دیگه خوبه؟ من: نه عزیزم. یه ربع دیگه صدام بزن. اون: حداقل نیم ساعت بخواب که چشمات قرمز نکنه! من: حالا نیم ساعت ... صدام کنیا ... اون: چشم آقایی ... چشم ... اگه دین و ایمان همکارات که ممکنه صدامونو شنود بکنن بهم نمیخوره، میخوای یه دهن برات لالایی بخونم؟ من: برو ... برو که دیگه داری چرت و پرت میگی! کاری نداری؟ اون: فقط لطفا زود بیا ... به خدا سپردمت! من: زنگ بزنیا ... مخلصم ... یا علی! ] آدم هر روز کلی کلمه میشنوه. بعضی کلمات آبادت میکنه و با بعضی کلمات، خرابتر میشی! کلمه ای که از سر لطف و تعلق خاطر و از میان لبهای محرم اسرار و زندگی ما مردها بیرون می آید، لذیذترین پیام و خسته نباشی دنیاست ... حتی اگه پر باشد از لیچار و طعنه و خنده ... وقتی میدونی که تهش یه دلتنگی ساده و یه دل پرتوقع و تشنه بودنت هست، فقط دلت میخواد ساکت بشی تا اون حرف بزنه ... فقط و فقط اون حرف بزنه ... حالا هر حرفی ...
هر شاخه ی باغت زده انگور-هلو-سیب مانند بهشتی که پر است از همه سو سیب هر چند درختان خدا میوه ندارند در باغ تو فریاد زنند:آی-بدو-سیب ’لبخند تو را چند صباحیست ندیدم یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب’’ هر وقت دلم گریه کنان یاد تو افتاد از دامن پر مهر تو دادم به او سیب ای قرمز و زردی که خدا با تو رفیقست در باغ بهشتش همه جا هست ولو سیب فرزند زمین آمده تا میوه بگیرد از بین همه گفت:ببخشید عمو.سیب ... @mohamadrezahadadpour
⛔️ قابل توجه ادمین ها و صاحبان مشاغل دور دوم تبلیغات در این کانال و سایر کانال های ما در سایر پیام رسان ها همراه با تخفیف برای ادمین هایی که قصد تبلیغ در چندین پیام رسان دارند. تبلیغات در بازه زمانی 👈 از شنبه تا جمعه هفته آینده (هفته اول ماه رمضان) جهت رزرو، به صفحه شخصی مراجعه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نهادهای منصوب به رهبری، تازه ترين سوژه رسانه های بيگانه و جریان غربزده داخلی برای شایعه پراکنی ⛔️لطفا هوشیار باشید⛔️
راستی اسم این گل چیه؟☺️ خیلی دیدمش اما اسمش نمیدونم ولی چقدر رنگ جذابی داره من از اینم الهام گرفتم🙈
حالا باز خوبه ماسک زده🙄 کرونا را فکر نکنم شکست بدهیم😐
😂😂😂😂 هر کسی به اندازه وُسع و ظرفیتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» ساعت 20 ... ستاد ... مرکز کنترل و شنود کار کمی نبود. بعد از کلی مجوزهای ریز و درشت تونستیم چنین کاری بکنیم. پرونده درشتی بود و ارزشش داشت که حتی بیشتر از اینا خرج و کار کنیم. همه چیز آماده بود. من و دو تا از بچه ها نشسته بودیم پشت سیستم ها و آماده! من چایی تو یه دستم بود و تسبیحم تو یه دست دیگم. قرار شد همه چیز چک کنیم اما یهو یکی از نفرات ما در اون برج، اومد پشت خطم وگفت: حاجی ظاهرا برنامه عوض شده! فورا گفتم: ینی چی؟ گفت: منشی همین دکتره زنگ زد به الف و گفت زودتر بیاد! اونم قبول کرد. گفتم: خب بهتر! ترسوندیم. فکر کردم نمیاد! گفت: حاجی ما منتظر دستوریم! گفتم: کار خاصی قرار نیست انجام بدید. بذارین همه چیز به روال عادی خودش طی بشه! رفتم پشت خط بچه های گشت ... گفتم: کسی ماشین الف را دیده که از محل کارش بیاد بیرون؟ از سه تا واحد، یکیشون گفت: از بچه های محل کارش گفتن که همین حالا یه ماشین داره میاد بیرون که راننده خاصی نداره و خود الف رانندش هست! فهمیدم که میخواد بی حاشیه و بدون مزاحم بره پیش دکتره! گفتم: بسیار خوب! حواست باشه. سوژه بسیار هوشیاره. تو با چی هستی؟ گفت: تاکسی. سه تا هم مسافر دارم که سلام میرسونن! گفتم: خوبه ... شما ابدا توقف نکنین. حتی اگه ایستاد و کاری داشت، شما رد بشید. البته ببخشید اینا را میگما. دیگه نخوام مدام تکرار کنم. گفت: چشم. تو نقشه نگاه کردم. حدودا نیم ساعت در شرایط معمولی ... اما اون ساعت از خط ویژه رفت و زودتر هم رسید. رفتم پشت مانیتور دوربین مدار بسته کل اون ساختمون و خیابونای اطرافش! دیدم با یه پژو خاکستری وارد پارکینگ شد. چهره اش اون لحظه خیلی مشخص نبود. از ماشینش پیاده شد و یه نگا به ساعتش انداخت. بعدش یه نگا دور و برش کرد و رفت به سمت آسانسورها. وارد آسانسور شد و دکمه طبقه رو زد و رو به طرف آیینه ایستاد. دوربین ما پشت اون آیینه بود و برای اولین بار، از فاصله بسیار نزدیک و کاملا شفاف، چهره اش رو میدیدم. فورا بچه ها نرم افزارها را فعال کردند و اسکن کامل از چشم و چهره و قد و وزن و تعداد تنفس در ساعت و ضربان تقریبی و ... را دریافت و آنالیز کردند. صورتشو آورده بود نزدیک تر و داشت از فاصله خیلی کم، به پشت لبش نگاه میکرد. منم صورتمو بردم نزدیک مانیتور و دقیق تر از همه نرم افزارهای خودمون نگاش کردم. دقت دوربین و نرم افزار ما اینقدر زیاد بود که شاید در شرایط عادی، حتی اگر از فاصله دو سانتی متری میخواستم بهش زل بزنم، بازم اینقدر دقیق و واضح نمیدیدمش! میان سال و تکیده. چهره ای بسیار جدی و بدون لبخند و چشمان و نگاهی تقریبا مرده و بی احساس. مرموز تا جایی که حتی به خودش و صورتش هم با دقت خاصی توجه داشت و ورانداز میکرد. ته ریش خیلی کوتاه. لبها تقریبا خشک. تیک صورت و دست و بدن نداشت و ... اصطلاحی در بین اهل کشتی هست که میگن فلانی چغر و بد بدن هست! این الفِ ما از اوناش بود که اگه قرار بود یکی از زبده های خودمون بازجوییش کنه، چغرترین و خسته کننده ترین و شاید کم فایده ترین بازجویی عمرش را تجربه میکرد. اینو از چشمای مرده و لبهای خشکش هم میشد فهمید. زبان بدنش به کسی که میخواد بره پیش دندون پزشک نمیخورد. جسارتا حتی به کسی که قرار عاشقونه با همچین خانم دکتری داشته باشه هم نمیخورد. انگار داشت میرفت یه جلسه معمولی و یا یه قرار مقالات ساده که خیلی هم براش برنامه خاص و مهمی نداره! بعدش یه جوری از آینه فاصله گرفت و نگاهش دزدید که انگار مثلا فهمیده باشه که نباید به آیینه اینقدر نزدیک میشده. به ما پشت کرد و ایستاد رو به طرف در تا برسه و پیاده بشه! از آسانسور خارج شد و رفت به طرف مطب و زنگ زد. در باز شد و منشی دعوتش کرد داخل. از اینجاش به بعد، از طریق دوربینای مطب خانم دکتر که بچه ها زحمتش کشیده بودند رصدشون میکردم... بلافاصله وارد اطاق خانم دکتره شد. با هم دست دادند و خانم دکتره خیلی تحویلش گرفت! الف را تعارف کرد که بشینه رو مبل اما الف قبول نکرد و ترجیح داد فورا روی یونیت بخوابه و کار را شروع کنند. به بچه ها اشاره کردم که صدا و تصویر واضح تری از اطاق دکتر بفرستن رو مانیتورم. دیدم خانم دکتره حجاب نداره و با یه تاپ شلوار خیلی جلف و موهای بلند و مِش کرده، بسیار نزدیک به الف نشسته و داره باهاش حرف میزنه: «سفارشتون رسیده و الان که چک کردم، حتی نیاز به برش و کار و ریزه کاری هم نداره. به راحتی همین الان براتون میکارم. آخرین دندونتون هم امشب پر کنم که دیگه خیالتون راحت بشه یا فرصت ندارین؟» برای اولین بار صدای الف قرار بود به گوشم برسه. خیلی منتظر بودم که یه حرفی بزنه. تا اینکه با مکثی که کرد، گفت: «یک ساعت بیشتر فرصت ندارم. هر کاری میکنید، در همین یک ساعت!» دکتره هم گفت: «چشم. سعیمو میکنم کمتر بشه!»
دستیارش هم که در تیپ و شکل و قیافه، دست کمی از خودش نداشت، اومد و دستکش و تجهیزات را آماده کرد و یه موسیقی آروم و خارجی پِلی کرد و کار خانم دکتره شروع شد ... The club isn’t the best place to find a lover So the bar is where I go Me and my friends at the table doing shots Drinking fast and then we talk slow And you come over and start up a conversation with just me And trust me I’ll give it a chance now… اون شب الف بعد از کار دندونش، حتی یک کلمه حرف نزد و به خاطر عملیاتی که روی دندونش انجام شده بود، نمیتونست چیزی بخوره و یا حرفی بزنه. به خاطر همین، با استفاده از مکان یابی که توی دندونش کار گذاشته بودیم، فهمیدیم که رفته خونه اما چون هیچ صوت و صدایی نداشتیم، نه از حنجره و زبان خود الف و نه از اطرافش، نمیدونستم اصلا میکروفن توی دندونش کار میکنه یا نه؟ به خاطر همین دلمون مثل سیر و سرکه میجوشید اما کاری هم از دستمون برنمیومد!
😊لایو امشب😊 با موضوع : گپ و گفت با طلاب و گفتگو درباره تبلیغ مجازی در ماه مبارک رمضان ۴۵ دقیقه بامداد (دقایقی دیگر) این آدرس را در اینستا جستجو و دنبال کنید: @mohamadrezahadadpour_2
بیداری؟
ی چیزی هست که خیلی وقته انگا شده یه نفر یه آدم خاص فقطم شبا سر و کلش پیدا میشه خروس بی محله ینی به محض اینکه ببینه سرت گذاشتی رو بالشت فورا آروم یواشکی از بالا سرت تو تاریکیا بدون ذره ای سر و صدا میاد و رژه میره رو مغزت بهش میگی: میمیری اگه در طول روز بیایی؟ میگه: وقت نمیشه اون موقع میگی: چته حالا؟ میگه: هیچی ... دیدم سرت گذاشتی رو بالشت، گفتم بیام تنها نباشی میگی: بمیری شالله راحت بشم از دستت میگه: اِ وا چرا؟ میگی: خب چیه حالا؟ چی میگی؟ تا اینو میپرسی، شروع می‌کنه از اول ، از هر چی در رفتی و محلش نذاشتی، یادت میاره و اذیتت میکنه جسارت نباشه ها روم به دیوار انگا کرم داره مریضه هر چی میغلتی هر چی دست به دست میشی پهلو به پهلو میشی میاد همون طرفی که صورتت هست و شروع می‌کنه به وزوز کردن اینقدر یادت میاره و اذیتت می‌کنه و دلت میگیرونه و اعصابت خورد میکنه تا نفهمی چی شد و بری هپروت اسمش: «فکر و خیاله» عوضیِ شب گرد😒 بذا بخوابیم 😔 اه
دلنوشته های یک طلبه
ی چیزی هست که خیلی وقته انگا شده یه نفر یه آدم خاص فقطم شبا سر و کلش پیدا میشه خروس بی محله ینی به م
آفریدنش که فقط یادمون بیاره همه : سوتی ها و دلتنگی ها و بی توجهی ها و تنهایی ها و نبودن ها و جای خالی بودن ها و حرف های سنگینی که بهمون زدن و سکه یه پول شدن هامون و و و قیافه و آخرین برخورد همه اونایی که هیچ وقت نفهمیدن چقدر داریم تو دلمون قربونشون میشیم اما باید بذاریم و بریم «فکر و خیال» آخرشم از گوشه چشمات میچکه رو بالشتت و سرتو برمیگردونی اون طرف اما بعد از چند لحظه اون طرف بالشتتم خیس میشه
بگیر بخواب که الان صبح میشه شب خوش💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا به حق غروب ماه شعبان به حق اهل بیت عصمت و طهارت حوائج امام زمان ارواحنا فداه را برطرف و دعاهای خیر ایشان را شامل حال همه بندگان قرار بدهد مخصوصا برای گناهکاران پشیمون توبه کرده ها مریض دارها قرض داران آبروداران و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سیزدهم» اولین روز شنود ساعت 5:30 یهو از خواب پریدم. دیدم خانمم و بچه ها خوابن اما داره صدای نماز خوندن یه مرد میاد ... [مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ ...] هنوز ویندوزم بالا نیومده بود ... نشستم و به دور و برم یه نگا انداختم ببینم این صدا با این همه دقت و فصاحت در نماز به اون خوشکلی که دارم میشنوم، از کجاست؟ تا اینکه متوجه شدم داره از گوشی مخصوصم صدا میاد. همون گوشی که نرم افزار شنود میکروفن دندون الف را روش نصب کرده بودم. خانمم هم بیدار شد و با چشمای پر از خواب گفت: «قطعش کن که الان بچه ها بیدار میشن! چقدر زود صبح شد» صداشو کمتر کردم. نمیتونستم از موفقیت یه عملیات سنگین واسه خانمم، کله صبح چیزی بگم تا بفهمه با شنیدن صدای این بابا چقدر خوشحالم و توی گُنج خودم نمیپوستم! ینی از صدتا آخوند هم قشنگ تر نماز میخوند ... تازه این تو خلوتش بود ... کله صبحش بود ... بعد از عمل دهن و دندونش بود ... چه سجده جانسوزی رفت لامصب ... سجده آخرش اصلا یه حالی بود که نگو ... «إلهی وَ رَبِّی مَن لِی غَیرُک، أسئَلُهُ کَشفَ ضُرِّی، وَالنَّظَرَ فِی أمرِی» داشت میگفت خدایا من فقط تو رو دارم ... ضرر و سختی رو ازم دور کن و نظر رحمتت رو به امور و کارهایی که انجام میدم بیفکن و هوامو داشته باش!! حتی تعقیبات هم خوند ... تعقیباتش از نمازش باحالتر ... ما میگفتیم چرا هیچی نمیشه ازش شنید و دید ... میگفتیم چرا آفتابی نیست ... میگفتیم چرا ردی ازش نداریم ... پس بگو به خاطر هفتاد مرتبه ... نمیدونم ... شایدم صد مرتبه خوندن این آیه بود: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ» من وضو گرفتم و نمازم خوندم و همینجور داشتم با هندزفری گوش میدادم که یه صدایی اومد و به الف گفت: [صبح بخیر! بهتری؟ الف گفت: خیلی بهترم. از دفعه قبل بهترم. اینبار دیگه کلکش کندم. اون صدا که میخورد خانمش باشه گفت: خب خدا رو شکر! کی اومدی دیشب؟ الف گفت: تو خواب بودی! دیر نیومدم. خانمش گفت: صبحونه بخور! الف گفت: ببینم میتونم یا نه؟ اگه نتونستم با این دندون چیزی بخورم، نیت روزه میکنم!] هندزفری آوردم بیرون و گوشیمو گذاشتم رو حالت ضبط صوت ... به خانمم گفتم «تا میرم یه دوش بگیرم دو سه تا لقمه بذار تا با خودم ببرم!» رفتم حمام و همش به الف و تِمِ مذهبیش فکر میکردم. و اینکه از مجموع اذکار و اورادی که خوند و مشخص بود که هر روز صبح و شب کارش همینه و کلا میونه خوبی با مقولات و موضوعات این تیپی داره، بیشتر منو ترسوند! آره! ترسوند. چون اینجور آدما اگه هر چی بشن و هر نوع تهدیدی بر علیه نظام و انقلاب و یک مجموعه مهم و استراتژیک محسوب بشن، با ریشه ایدئولوژیک به این نتیجه رسیدن و نمیشه به راحتی ازشون بازجویی کرد و ... میفهمین چی میگم؟ آدمای منفی با دلایل ایدئولوژیک، کلا آدمای سختیَن و دیر میشکنن! مثل یه مشت آدم پاپتی که به خاطر مشکلات مالی و یا کمبود شخصیت و پناهندگی و ... حاضرن هر جور خیانتی بکنند، نیستند! بلکه نیشی که به انقلاب و اسلام میزنند، بسیار سنجیده و اساسی و علمی هست. خلاصه ... تو راه که میرفتم اداره، کاملا گوش میدادم ببینم چی میگه و چیکار میکنه؟ دیدم با رانندش دارن تلاوت صبحگاهی رادیو قرآن گوش میدن! و تا محل کارشون، حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند. تا اینکه مسیریاب، نشون میداد که وارد خیابون ...... شدند ... از درب اول و دوم عبور کردند ... از درب ماشین رو وارد محل کارشون شدند. منم دیگه رسیده بودم اداره ... رفتم بالا و وارد اطاقم شدم ... در را بستم و گوشیو متصل کردم به سیستمم و همینطور که به الف گوش میدادم، نشستم لقمه های حاج خانممو خوردم. چند دقیقه نگذشت که مدیر خبره 221 اومد داخل و سلام کرد. گفتم: «الحمدلله نقشمون گرفت! آمارشو دارم. الان داره چایی میخوره و قراره ساعت هشت جلسه داشته باشند.» مدیر خبره 221 که فکر کنم از اظهار نظراتش در صفحات قبل، فهمیده باشین چقدر آدم عاقل و پخته ای هست، گفت: «خب خدا رو شکر. چتر چند ساعته میخواید کار کنید؟» گفتم: «نمیدونم... من مجوز حداقل 100 ساعت کاری و حرفه ای دارم. ینی یک هفته تا ده روز کاری ... میتونم بیشتر بگیرم. پیشنهاد شما چیه؟» گفت: «من دیشب چند تا سناریو چیدم و همه احتمالاتش رو بررسی کردم. از هر راهی که میرفتم میدیدم خیلی کار داریم با این بابا. به نظرم در قید زمان نباشیم. ضمنا شما تجربه خوبی دارید. پیشنهاد میکنم کلا از همه مسئولیتاتون فاصله بگیرید و تمرکز کنید.»
گفتم: «نظر خودمم همینه. ذهنم یه جوریه که از چند مسئله، فقط میتونم یکی یا نهایتا دو مورد رو خیلی عالی و همه جانبه پیگیری کنم.» گفت: «یه چیز دیگه هم میخواستم بهتون بگم ... اونم اینه که فهمیدم این بابا خیلی مذهبیه و جانماز آب میکشه! از جوونیشم همینطور بوده. اما دیگه الان بیشتر شده. نمیدونم واقعا حربه و روشش اینه و داره ظاهر سازی میکنه و یا حقیقتا آدم مذهبیه و با توجه به مبانی ایدئولوژیکش داره این راه رو میره؟ اما هر چیزی که هست، تیپ شخصیتیش اینجوریه!» گفتم: «آره ... فهمیدم ... از صبح و نمازش و تعقیباتش و ... فهمیدم. اینم که شما به این نتیجه رسیدین، برام جذابتر شد.» گفت: «بسیار خوب. پس فعلا برنامتون اینه که رصد و شنود کلی و آنالیز و ...؟ آره؟» گفتم: «آره دیگه ... چاره ای ندارم. میشه زحمت بکشید و ظرف یک هفته پیش رو، شما مسئولیت تجمیع تحقیقات دوستان و اینا رو به عهده بگیرید تا من با خیال راحتتر ...؟» گفت: «حتما ... اتفاقا میخواستم همین پیشنهادو بدم و بگم پرونده قبلی من به نتیجه رسید و رفته برای صدور احکام! میشینم پای همین پرونده تا زودتر جمعش کنیم.» خیلی عالی شد. من کلا از کار کردن با پیرمردها ضرر که نکردم هیچ! بلکه کلی هم چیز یاد گرفتم و آرامشم بیشتر بوده. قرار مدارها رو گذاشتیم و رفت و مشغول شد. اسم مدیر خبره 221 حاج حسن آقاست. از اون قدیمی های باصفا و رزمنده و مقیّد و اهل برنامه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقت کردین؟🤔 که چرا عصر جمعه های ماه شعبان و رمضان دلگیر نیست و خیلی سخت نمیگذره☺️ جالبه ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا