eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
555 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلا خو کن به تنهایی... یاد بگیر تنهایی؛ صفا کنی کتاب بخونی موسیقی گوش بدی هیئت بری کربلا بری و کلی چیزای دیگه خوشبختیت رو متوقف به وجود و توجه دیگران نکن اولش سخته ولی بعدش درست میشه این حرفم به معنی انزوا و دور شدن از جمع نیستا. بلکه به معنی وابسته نشدن به جمع هست. اشتباه نشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺منطقه رطبه شاید بدترین کابوسی که مارشال حتی در خواب هم نمیتوانست ببیند، در حال وقوع بود. چون اِما با پوشیه و لباس زنان عراقی، با مشقت هر چه تمامتر موفق شده بود از مرز اردن وارد عراق شود. از مینی بوس پیاده شد و به همراه ده دوازده تا مسافر دیگر، وارد قهوه خانه یکی از روستاهای رطبه شدند. هوای اطراف تاریک بود و فقط از فاصله نه چندان دور، چراغ های آبادی معلوم بود. وقتی همه مشغول خوردن چایی و شام و قلیان و دود بودند، اِما با میا به یکی از دستشویی ها رفتند و اما شروع به مرتب کردن میا کرد. میا: «مامان کی میریم پیش بابا؟!» اما: «من و تو تصمیمون رو گرفتیم. قرار شد بدون پدرت برنگیردیم آمریکا! یادت که نرفته!» میا: «نه. یادمه. حالا چطوری باید بابا رو پیدا کنیم؟» اما: «هیس! یواش تر. نباید کسی بفهمه که ما عراقی نیستیم. هیچی نگو. باشه؟» اِما خبر نداشت که یک زن عراقیِ گوش تیز در دستشویی کناری بود و حرف های آنها را شنید. زن عراقی هیچ عکس العملی به خرج نداد تا اِما و میا کارشان تمام بشود و از آنجا بروند. وقتی زن عراقی از دستشویی بیرون آمد، در حالی که دستی به سر سگش میکشید، با چشمانش آن دو را تعقیب کرد. دید رفتند روی یک کرسی در خارج از قهوه خانه نشستند و منتظر ماندند تا بقیه کارشان تمام بشود و حرکت کنند. زن عراقی که«عاتکه» نام داشت و پنجاه ساله بود، با همان چادر و هیبت زنان جاافتاده عراقی رفت و یک سینی خوراک کباب به همراه دو تا نان تازه برداشت و به همراه سبزی های نیمه تازه ای که آنجا بود، آماده کرد و به طرف اِما و میا بُرد. تا چشم میا به کباب و بوی خوشش افتاد، چشمانش گرد شد اَما مراقب بود که حرفی نزند. اِما خودش را جمع و جور کرد و از پشت پوشیه صدای نامفهومی از خودش درآورد و با دستش غذا را محترمانه پس زد. عاتکه هر طور بود به آنها فهماند که: «این هدیه است و اگر قبول نکنند و نخورند، نوعی بی حرمتی محسوب میشود.» اِما و میا که ضعف و گرسنگی کم کم به آنها داشت غالب میشد، سینی را از عاتکه گرفتند و کم کم شروع به خوردن کردند. عاتکه رفت برای آنها دو تا نوشابه آورد. جلوی آنها درش را با نوک قاشق باز کرد و به آنها تعارف کرد. اِما که تلاش میکرد نگاهش را از عاتکه بدزدد، نگران بود که میا کلمه ای حرف بزند و آن زن را حساس‌تر کند. همین طور که داشتند غذا میخوردند و عاتکه هم همان جا نشسته بود و از خوردن آنها لذت میبرد، متوجه شد که از بس گرسنه بودند، آب گوجه ها روی لباس میا ریخته. عاتکه به اِما اشاره کرد که صبر کن! فورا بلند شد و به طرف قهوه خانه رفت و جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به طرف اما و میا حرکت کرد. 🔺بیابانی در نزدیکی منطقه رطبه شاید در فاصله پانصد متری آن قهوه خانه، بلک با دو تا تیم ده نفره مجهز که در چهار ماشین جنگی حضور داشتند، با تمام سرعت و از مسیرهای نامتعارف به طرف نقطه ای میرفتند که آن مرد در آنجا افتاده بود. در مسیر بودند که مارشال آمد پشت خط بلک و گفت: «برای دقایقی تمرکزم از اون عراقی برداشته شد و دوربین رو از بالای سرش حرکت دادم. الان دیگه تو تصویر ندارمش. تا شعاع صد متریش هم فقط هفت هشت تا سگ هست.» بلک باعصبانیت گفت: «خب حالا من چه غلطی بکنم؟!» مارشال گفت: «یه روستا در نهصد متری اونجاست. بیست سی تا خونه داره. ردش رو میتونی اونجا بزنی! من الان تصویر ماهواره ای روستا رو برات میفرستم.» بلک به تبلتی که در دست داشت نگاه کرد و مسیر ورود و خروج به روستا را از طرفی که به سمت آن در حرکت بودند چک کرد. مسیرشان را به طرف روستا کج کرده بودند که مارشال دوباره پشت خط آمد و گفت: «بلک یه مشکلی داریم!» بلک با عصبانیت گفت: «چی شده؟» مارشال گفت: «دو برابر شما از مسیر روبروی شما که میشه ضلع شمالی روستا، یه عده مسلحِ شورشی دارن با تجهیزات کامل وارد روستا میشن.» بلک گفت: «خدا لعنتت کنه مارشال! به ژنرال بگو اگر اون عوضی رو میخواد، باید درگیر بشم! اونجا کلی غیرنظامی هست!» ادامه...👇
مارشال چند لحظه ای سکوت کرد. مشخص بود که دارد با ژنرال و بن هور مشورت میکند. که یهو صدای بن هور در بیسیم بلک شنیده شد: «بن هور صحبت میکنه!» بلک خودش را کنترل کرد و گفت: «میشنوم!» بن هور به زبان عبری آیه 7 و 8 باب اول سفر تثنیه را خواند که میگوید: «הנחתי את הארץ הזאת לפניכם, כנסו ורכשו את הארץ אשר נשבע אלוהים לאבותיכם, אברהם, יצחק ויעקב, לתת להם ולזרעם אחריהם : سرزمینی را که پیش روی شما گذاشتم، بدان داخل شوید و زمینی را که خداوند برای پدران شما، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، قسم خورده که به ایشان و بعد از آنها به ذریت ایشان بدهد، به تصرف درآورید!» بلک گفت: «دریافت شد.» سپس خطش را عوض کرد و به ماشین های پشت سرش گفت: «خب پسرا! آماده یه آتیش بازی حسابی باشید. امشب از اون شباست!» با گرد و خاک و سرعت و سر و صدایی که ماشین های عراقی از جنوب و ماشین های شورشیان از شمال آن روستا به راه انداخته بودند، مردمِ از همه جا بی خبرِ روستا در خانه هایشان کم کم از خواب بیدار شدند و به سر و صداها گوش میدادند. بلک با بیست تکاورش در آستانه ورود به روستا بودند که مارشال پشت خط آمد و گفت: «ردشو زدیم. مسیری که داری میری، سمت چپت یه کوچه بلند هست. تا آخر برو و بعدش بپیچ سمت راست.» بلک همین کار را کرد. با سرعت مسیر را دنبال کرد. تا میخواست به سمت راست بپیچد، مارشال گفت: «وسط فرعی دوم، یه طویله است. اونجارو پیدا کن!» هنوز به طویله نرسیده بودند که با هجم سنگین آتش از طرف مقابلشان روبرو شدند. طوری که بیست متر مانده به طویله مجبور شدند همه از ماشین ها بریزند بیرون و هر کدام به طرفی بروند. 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور همچنان ایستاده بود و در حالی که نبرد سنگین آنان را از مانیتور چهار دنبال میکرد، زیر لب دعا میخواند. جوزف هم که دل تو دلش نبود، در آن اتاق راه میرفت و به در و دیوار و سقف و مانیتور نگاه میکرد. مایک گفت: «بشین جوزف! بقیه دارن میجنگند. تو چرا راه میری؟» جوزف گفت: «شما کاروان رو عبور دادی و کارِتو کردی و خیالت راحته. بِلک وسط درگیری هست و داره کارشو میکنه. اما امثال بن هور و من، هیچ وقت کارامون تموم نمیشه. همیشه آغاز داره اما ته نداره. کار من روانشناسیِ نظامی هست و کار بن هور انسان شناسی! وقتی بن هور یکی رو شناخت، کمکش میکنه که بشینه سر جاش! اون وقت منم کمکش میکنم که با انتخاب آدم های نظامی و آموزش دیده، امنیتش در جایی که نشسته حفظ بشه. میبینی ژنرال؟ میبینی کار ما از چه حساسیتی برخورداره؟» مایک گفت: «شما انگلیسی ها عاشق کارای طولانی مدت و زمان‌بَر هستین. برعکس ما آمریکایی ها. ما همه چیزو نقد و سریع میخوایم. حالا خدا نکنه یه انگلیسی، یهودی باشه. مگه ول میکنه؟ نخیر! تا برای هفت پُشت و نسلش برنامه نچینه ولش نمیکنه!» جوزف گفت: «دقیقا! همین تفاوت ما و شماست. شما عاشق سیطره در کل عالمید اما ما عاشق مدیریت تاریخ هستیم. تاریخ هم با ابزار ساخته نمیشه. بلکه این آدما هستند که تاریخ رو رقم میزنن. بخاطر همین تاریخ انگلستان از خودش چندان کاشف و مخترع نداره...» ادامه...👇
مایک حرفش را قطع کرد و گفت: «اما در عوض، هر کاشف و مخترعی رو یه روزی مال خودتون میکنید!» جوزف خندید و در حالی که یک دستش در جیبش و با دست دیگرش سرش را میخاراند، به طرف بن هور رفت. دید بن هور چشم از مانیتور برنمیدارد. یکباره صدای بلک آمد که در بیسیمِ مارشال گفت: «پس چه غلطی میکنی مارشال؟ آتیششون بزن تا بتونیم به طویله و خونه های پشتش نفوذ کنیم. زود باش عوضی!» 🔺روستای محل درگیری در لحظه ای که آنها در حال مکالمه بودند، یک عراقیِ لاغر اندام و حرفه ای، چنان مثل شَبَح از لابلای آتش و گلوله ها رد شد و خودش را به کوچه پشتیِ آمریکایی ها رساند که کسی متوجه حضورش نشد. وقتی به دیوار پشتی تکیه زد، نوک انگشتش را کنار گوش راستش گذاشت و گفت: «ولید! من رسیدم. پشت دیوار اصلی ام.» صدا از پشت خط آمد که گفت: «دریافت شد. همون جا بمون تا خبرت کنم!» چند ثانیه بعد، دو تا پهباد موشک انداز که در بالای سر عراقی های مسلح بودند، زمین و زمان را برای آنان تبدیل به جهنم کردند. از 10 یا 12 تا ماشین مسلحان عراقی، شش هفت تا را به آتش کشیدند. جنازه روی جنازه بود که به زمین می افتاد. مردان آتش گرفته از ماشین ها داشتند تبدیل به جزغاله میشدند. علاوه بر آنها شیشه ها و در و دیوار خانه‌ی دهاتی های آن کوچه از شدت موج انفجار به زمین میریخت. صدای جیغ و سر و صدای زن وبچه های مردم در صدای مهیبِ موشکها و گلوله ها گم شده بود. 🔺قهوه خانه نزدیک روستا بقیه مسافران کم‌کم کارشان تمام شده بود و داشتند یواش یواش از قهوه خانه خارج میشدند که ناگهان صدای زوزه موشک ها و خمپاره ها همه جا را به هم ریخت. همه سرشان به طرف آسمان بلند شد و میخواستند نگاه کنند تا ببیند چه خبر است که صدای مهیب اولین انفجار و سپس انفجارهای پیاپی در اطراف روستا و قهوه خانه، زمین و آسمان را برای آنها به آتش کشید. شاید موشک سوم یا چهارم بود که اینقدر به نزدیکی قهوه خانه خورد که در چشم به هم زدنی قهوه خانه را با خاک یکسان کرد. صدای جیغ و وحشت زنان و کودکان با صدای داد و فریاد مردان با هم آمیخته شده بود. مثل روز، همه جا روشن شده بود و دود و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. اما آن هواپیماهای جنگی ول کن نبودند و دو سه بار دیگر شلیک کردند. عاتکه که به زمین افتاده بود و گوشش جایی را نمیشنید، دید سگش بالای سرش ایستاده و دارد تلاش میکند که عاتکه را هوشیار کند. عاتکه به زور و بدون تعادل از سر جایش بلند شد. مرتب زمین میخورد. نگران آن مادر و دختر بود. به طرف آنها رفت. دید هر دو روی زمین افتاده اند و نزدیک است که زیر دست و پای جمعیت له بشوند. اول سراغ میا رفت. دید از گوش و گردن میا خون داغ در حال جوشیدن است. متوجه شد که میا جان داده و مثل گلی پرپر شده است. با تاسف و ناراحتی، روسری که دور گردنش بود را باز کرد و روی صورت و بدن میا انداخت. سراغ اِما رفت. دید سر و صورت اِما خونی و گرد و خاکی است. اما هنوز جان دارد و نبض و نفس در تن و بدنش مانند شمعی در مسیر باد، در حال خاموش شدن است. عاتکه با این که حالش بد بود، اَما اِما را رها نکرد و با هر زحمتی بود، او را از آن معرکه دور کرد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه توجه⛔️ پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها) 🔻انتشار رمان🔻 💥حیفا(۲)💥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی شبهای پاییز۱۴۰۲ لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان! ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا را شکر دست بانیان خیر درد نکنه🌷 هر کسی که ذره ای به ترویج فرهنگ کتابخوانی و نذر کتاب کمک کرد، ان‌شاءالله در پیشگاه خداوند ماجور باشد.
خدا را شکر وقتی نیت‌های خیری در کار باشه، سبب خشنودی دلها و ترویج خوبی‌ها میشه.
✔️ حدود پنجاه بسته کتاب، به صورت نذر، برای سراسر کشور ارسال شده. از عزیزانی که دریافت کردند خواهشمند است که اگر شرایطش را داشتند، با ارسال عکس از کتابها گزارش بدهند. ممنونم ضمنا پیشنهاد میکنم کتابها را وقف در گردش کنید تا به دست تعداد بیشتری برسد و استفاده کنند.
🔶 جالبه که برای اکثر کسانی که میخواستیم بفرستیم، تاکید می‌کردند که کتاب محمد ۱ و ۲ حتما باشه🧐😅 خداییش هنوز نمیدونم چرا این دو تا کتاب، یهو اینجوری گرفت؟! با این که موضوعش اصلا امنیتی نیست اگر کسی دلیلشو میدونه، بگه ما هم بدونيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 تیم اولِ بلک از سمت راست طویله وارد شد. تیم دوم، مسئولیتِ پشتیبانی از تیم اول را به عهده داشت. تا آن لحظه حتی یک نفر هم تلفات نداده بودند. برعکس عراقی ها که فکرش را نمیکردند با همچین جهنمی مواجه شوند. بلک که نفر اول گروه اول و پیشتاز بود، به سرعت و با بی رحمی جلو میرفت و هر جنبنده ای را که روبریش سبز میشد، یک گلوله وسط پیشانی اش میکاشت. از دیواری که آن شبح پشت آن مخفی شده بود رد شد و متوجهش نشد. تو گوشش صدای مارشال را شنید که گفت: «از طویله رد شو و به طرف چپ برو! یه کوچه باریک هست.» بلک: «فهمیدم. دو تا در هست. کدومش؟» هم زمان، عراقی که پشت دیوار مخفی شده بود، خیلی حرفه ای و بی سر و صدا قدم به قدم با آنان جلو میرفت. مارشال: «دوتاش به هم راه داره.» بلک که پشت سرش، یعنی در کوچه مجاور همچنان جنگ بزرگی در حال ادامه بود، با لگد به درِ سمت راست زد و خودش و افرادش وارد حیاط کوچکی شدند. مارشال گفت: «نزدیکه. باید هفت هشت متریت باشه!» بلک با نورِ جلویِ کلاهش مسیرش را به طرف جلو ادامه داد تا این که دید یک نفر روی زمین افتاده! با احتیاط کنارش نشست. افرادش فورا دورِ او و مردی که روی زمین افتاده بود حلقه زدند و مراقب اطراف بودند. شبح هم از شکاف دیوار و در تاریکی مطلق آنجا داشت صحنه را میدید. بلک گفت: «پیداش کردم!» شبح دوباره دستش را گذاشت روی گوشش و آهسته به ولید گفت: «گندش بزنن. پیداش کردن! پیداش کردن! مفهومه؟» 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور که داشت از دوربین کلاهِ بلک و تصویری که روی مانیتور افتاده بود همه چیز را میدید، در چشمانش برق خاصی نمایان شد و با خوشحالیِ توام با اندکی استرس، کف دو دستش را محکم به هم چسباند و زیر لب گفت: «خدا را شکر! بیارینش. فرزندمو بیارین. بیارین پیش خودم. زود. زودِ زودِ زود.» 🔺روستای محل درگیری در جبهه مقابل، یعنی در طرفی که عراقی های مسلح حضور داشتند و میجنگیدند، جوانی بسیار چابک و قدبلند به نام ولید حضور داشت. ولید که فرمانده میدانی آن گروه عراقی بود، وقتی دید که غافلگیر شده، در بیسیم به کسی که پشت خط بود باصدای بلند، جوری که او بتواند بشنود گفت: «تمرکزشون روی یه نقطه است. دیر رسیدیم. پیداش کردند.» با این که صدای درگیری زیاد بود و به سختی میشنید، در بیسیم دستور آمد که: «برگردید. احتمال بمباران منطقه وجود داره. برای این که شما نیفتید دنبالشون، احتمالا کل منطقه رو بمباران میکنن که بتونن راه باز کنند و نیروهاشون رو از روستا خارج کنند.» ولید که غیرتش قبول نمیکرد عقب نشینی کند، اما اطرافش پر از جنازه نیروها و بچه هایش بود، در بیسیم گفت: «دریافت شد.» در حالی که پشت یک دیوار نیمه خراب شده سنگر گرفته بود، خطش را عوض کرد و در بیسیم گفت: «از ولید به کلیه نیروها! بکشید عقب! گفتم بکشید عقب!» شش هفت نفر جوابش را دادند و با گفتن کلمه «دریافت شد!» شروع به عقب نشینی کردند. اما یکباره صدای زنی از پشت خط آمد که گفت: «من بهشون خیلی نزدیکم. ولید اگه خودتو به موقعیت جنوب غربی برسونی، محاصره میشن. شنیدی ولید؟» ولید که صدای هواپیماهای بمب افکن را از دور میشنید به زنی که پشت خط بود گفت: «نمیشه رباب! برگرد. تا دو دقیقه دیگه این ضلع از روستا با خاک یکسان میشه. برگرد رباب! مفهومه؟» رباب که پشت دیوار و در نزدیکی آمریکایی ها بود، پارچه روی دهانش را پایین کشید و گفت: «کاش هیچ وقت فرمانده نمیشدی! سرباز که بودی، شجاع تر بودی. اهل محاسبه و مصلحت نبودی. کاش هیچ وقت مجبور نبودم بهت بگم مفهومه!» ولید گفت: «نظر خودمم همینه. بعدا حرف میزنیم. رباب! زاویه دوم پشت سرت که تا انتها بری، یه موتور هست. صاحبشو فرستاده بودم پشت سرت که شهید شد. من بچه های مجروح رو میکشم عقب! تو طرف من نیا! با همون موتور برگرد عقب! مفهومه؟» رباب از شکاف دیوار میدید که آمریکایی ها دارند آن مرد عراقی را آماده رفتن میکنند. بلندش کردند و روی شانه یک نفرشان انداختند. در حالی که دندانش را از حرص به هم فشار میداد به ولید گفت: «مفهومه اما ولید ... فقط بیست متر باهاش فاصله دارم! حداقل بذار بزنمش! که نتونن سالم ببرنش!» ولید گفت: «دستور چنین کاری رو نداریم. صدای هواپیماها نزدیک تر شده. زیر سی ثانیه وقت داریم. رباب! تو رو جان مادرت برگرد!» ادامه...👇
آمریکایی ها حرکت کردند و جلوی چشم رباب، آن مرد را با خودشان بردند. رباب که اگر کاردش میزدی خونش در نمی آمد، با شنیدن نام مادرش مشت محکمی به دیوار کنارش زد و از همان راه باریکِ پشت سرش خودش را به زور به موتور رساند. صدای بمب افکن ها جوری می آمد که انگار مستقیم، بالای سرشان بودند. اینقدر نزدیک و هولناک! رباب موتور را از روی زمین بلند کرد. دو سه بار هندل زد. تا این که بار چهارم روشن شد. از وسط دود و آتشی که اطرافش بود، در حالی که روی موتور خم شده بود، گاز میداد و به طرف جلو میرفت. بمباران شروع شد. با انفجار بمب اول، خانه ای که پشت سر رباب بود و فقط بیست سی متر با او فاصله داشت، به هوا رفت. جوری که کل آن فضا روشن شد. موج انفجارش به رباب و موتورش رسید. رباب به زور توانست تعادلش را روی موتور حفظ کند و زمین نخورَد و به مسیرش ادامه بدهد. از سنگ و لاخ کوچه ها بالا و پایین میپرید و جلو میرفت. صدای انفجارهای پی در پی تمام فضای روستا را درمینوردید. میخواست بپیچد که یک لحظه برق نگاهِ کوچکی در خانه سمت راستش که با موشکباران آن شب به هوا رفته بود، توجهش را به خود جلب کرد. یک لحظه احساسش گفت بایست و رباب هم فورا ترمز جلو و عقبِ موتور را با هم گرفت و به زور ایستاد. به طرف عقب برگشت. دور زد. متوجه شد که درست دیده! دید که یک دختر حدودا پنج ساله با موهای سوخته و سر و صورت خونی، بدون کفش و دمپایی و در حالی که لباس قرمزِ گل گلی اش زیر خاک و خُل است، کنار خرابه نشسته و دو دستش را روی گوشش گرفته و به حدی ترسیده که فکِ پایینش در حال لرزیدن است. رباب حتی فرصت ایستادن نداشت. چرا که بمب افکن داشت کوچه را به طرف نیروهای عراقی شخم میزد و جلو می آمد و نزدیک بود که به رباب برسد. رباب نفهمید چه کار میکند. فقط یاعلی گفت و زیر بازوی دختر را گرفت و به زور روی موتورش انداخت و گازش را گرفت و رفت. چیزی نگذشت که تمام آن کوچه و حتی بقایای خانه خراب شده آن دخترک بیچاره توسط بمب افکن ها از روی زمین محو شد. اما ... رباب... وسط آن آتش و دود و جهنم... خم شده بود روی موتور تا ترکشها به آن دختر نخورد... و گازش را گرفت... و در دل تاریکیِ بیابانِ بعد از دِه گم شد. 🔺خانه روستایی عاتکه- منطقه رطبه عاتکه که خودش در حادثه آن شب زخمی شده بود، برای اِما کم نگذاشت. اول از همه این که بستر او را در اتاقی از خانه اش انداخت که توجه کسی را جلب نکند. سپس کم کم به او رسیدگی کرد. از آماده کردن آب گرم و شست و شوی جای زخم های اِما تا پانسمان کردن با پارچه هایی که در خانه داشت. برایش انواع سوپ و غذاهای مقوی میپخت و آن را کم کم در دهانش میریخت. تا این که پس از یکی دو روز اِما به هوش آمد. او که تا آن زمان با عاتکه هم صحبت نشده بود وسط هشیاری و بی هوشی شروع کرد و اسم دخترش را به زبان آورد. با زبان آمریکایی. عاتکه که از زبان آمریکایی چندان سر در نمی آورد، با زبان عراقی خودش به او فهماند که خون زیادی از او رفته و نباید از سر جایش تکان بخورد. اِما با دیدن خانه روستایی و تخت و خوابیدنش در آنجا متعجب شده بود. او عاتکه را نمیشناخت و چیزی از آن شب به جز انفجارهای مکرر به خاطر نداشت. اما دلشوره عجیبی داشت و نگران تنها دخترش بود. تا این که آن شب به زور خوابش برد. فردا نزدیکی های ظهر، وقتی چشم باز کرد، دید عاتکه روی زمین نشسته و دارد حبوبات تمیز میکند. اِما تکانی به خودش داد و توانست رو به طرف عاتکه بچرخد. عاتکه که چهره ای گِرد و مهربان و اندکی توپُر داشت، با دیدن چشمان بازِ اِما لبخندی زد و یک کاسه شیر تازه که از قبل آماده کرده بود، برای اِما آورد و کمکش کرد تا همه کاسه را بخورد. اِما که با دیدن مهر و محبت های عاتکه و کمک های بی دریغش نسبت به او احساس خوبی داشت، با او همکاری کرد تا باندهای دست و گردنش را عوض، و سر و وضعش را مرتب تر کند و با حالت بهتری روی تخت بنشیند. تا حوالی عصر... عصر، همین طور که عاتکه حیاط روستایی را مرتب میکرد، متوجه شد که دو تا سنگ ریزه به حیاط افتاد. نگاهی به اِما انداخت. دید اِما هم متوجه افتادن سنگ ریزه ها به حیاط شده است. عاتکه کف دستش را به نشانِ امنیت و «نگران نباش» به اِما نشان داد تا نگران نشود. لحظاتی بعد، به پشت در رفت و به محض شنیدن اولین صدای در، پشت در ایستاد و در را باز کرد. ادامه...👇
اما که از پنجره نگاه میکرد، دید خانمی چارشانه و قدبلند در قاب در ظاهر شد و به محض ورودش به خانه، عاتکه در را پشت سر او بست. وقتی آن زن که پوشیه زده بود با عاتکه روبرو شدند، عاتکه دست آن زن را بوسید و آن زن هم پیشانی عاتکه را بوسید. با هم به طرف اتاقی که اِما در آنجا خوابیده بود رفتند. زن تا به اتاق وارد شد، پوشیه اش را برداشت. اِما در قاب در، یک خانم جاافتاده و چهارشانه و سبزه و حدودا شصت و چند ساله با چشمانی گیرا دید که با چادر عربی مشکی ونشانه زخم کوچک و قدیمی در گونه اش، ایستاده بود. با همان لبخندی که بوی مِهر خدا و اولیایش را میداد به اما با زبان انگلیسی سلام کرد. اِما که خیالش راحت شد که یک نفر با زبان انگلیسی پیدا کرده، جوابش را داد. وقتی آن زن به اِما نزدیک شد و آنجا نشست، عاتکه آنها را تنها گذاشت و در اتاق را بست و رفت. -شما زبان انگلیسی بلدید؟ -بله. شما باید اهل آمریکا باشید. درسته؟ -بله. من آمریکایی ام. -اینجا چه کار میکنید؟ -چند شب پیش ... خیلی سخت بود ... همه جا انفجار و دود و آتش ... -الان بهترید؟ -تمام بدنم درد میکنه. اما این زن، همه تلاشش رو کرد و خیلی زحمت کشید. -اسمش عاتکه است. زن خیلی خوبیه. تنها زندگی میکنه. شما اینجا امنیت کافی ندارید. باید با من بیایید. -کجا بیام؟ -هر جا برم، به ضرر شما نخواهد بود. راستی ... نگفتید چرا اینجا هستید؟ از مرز اردن وارد شدید؟ -بله. خیلی سخت وارد شدم. خیلی. همه پولها و لباس های زیبایی که داشتم از من گرفتند تا خودم را به عراق رسوندم. -دنبال کسی میگردید یا خدایی نکرده، قصد پیوستن به داعش دارید؟ -داعش؟ نه ... من ... من ... راستی چرا دخترم را نمیبینم؟ هر چه از عاتکه پرسیدم، جوابم را نداد. -متاسفم. گفتنش برای من کار راحتی نیست اما شبی که شما مجروح شدید، دختر زیبای شما چندین ترکش خورد و از دنیا رفت. اِما به هم ریخت. دنیا دور سرش میچرخید. محکم به صورتش زد و شروع به گریه کرد. آن زن نزدیکش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه میگفت خیلی دختر زیبایی بود. مثل مادرش!» اِما چند لحظه بعد که صورتش همچنان پر از اشک بود، پرسید: «انفجار کار کی بود؟ کار داعش؟ یا کار گروه های مسلح عراقی؟» آن زن جواب داد: «نه داعش میتونه از آسمان حمله کنه و نه گروه های مقاومت عراقی. کار ارتش آمریکا بود!» با شنیدن کلمه «ارتش آمریکا» اِما پریشان تر شد و گفت: «چی؟ ارتش آمریکا؟ نه. باور نمیکنم. آمریکا به مناطق مسکونی و زن و بچه ها حمله نمیکنه!» آن زن سری از باب تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «استراحت کنید. شب که هوا تاریک شد، شما را از اینجا میبریم. استراحت کنید.» این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف در رفت. اِما که حالش خیلی بد بود، پرسید: «راستی خانم!» بانو رو به اِما کرد و جواب داد: «جایی بهتر از اینجا. که در امنیت بیشتری باشید. خدا را چه دیدید؟ شاید به کسی که دنبالش هستید نزدیک تر شوید.» اِما پرسید: «اسم شما چیه؟» بانو جواب داد: «حنانه!» و رفت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
اینم بانو رباب و بانو حنانه ☺️ دیگه چی میخواین از جونم؟
راستی ان‌شاءالله هفته دیگه که میشه فاطمیه اول، پنج شب منبر دارم نمیدونم میتونم ادامه حیفا را بذارم؟ نمیتونم؟ فرصتشو دارم؟ ندارم؟ نمیدونم حالا ببینم چی میشه😌 یهو دیدی شد یه وقتم دیدی نشد حالا ببینیم چی پیش میاد ؟ ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به این تصویر 👆 خوب توجه کنید. فرق است بین تنها بودن و احساس تنهایی کردن! در این تصویر👇 بهتر به شما یادآوری کرده که اتفاقا چقدر تنها بودن میتونه مفید باشه. کانال @Mohamadrezahadadpour
گفتگو درباره تنهایی، لزوما به معنی نفی گرایشات اجتماعی و تشکیل خانواده و این چیزا نیست. بلکه توجه به بخش قابل توجهی از جامعه است که در اطراف شما زندگی می‌کنند. یا حتی ممکنه خود ما یکی از اونا باشیم. چه اشکال داره کسی تنها باشه ولی آدم موفق و آرام و خوشبختی باشه؟ کانال @Mohamadrezahadadpour
حرفم اینه👈 هر تنهایی، انزوا نیست. زور نزنیم که کسی را که از تنهاییش راضی هست یا لذت میبره، از تنهایی دربیاریم. شاید شاعره شاید نویسنده است شاید موزیسین شاید عارف شاید عاشق یا شاید در حال رشد هست. اسم این دلسوزی نیست که بزنیم همه چیزشو بهم بزنیم و به زور دورش رو شلوغ کنیم یا بیاریمش وسط جمع! بلکه خراب کردن حس و حال یه آدم دیگه است. کانال @Mohamadrezahadadpour