آمریکایی ها حرکت کردند و جلوی چشم رباب، آن مرد را با خودشان بردند. رباب که اگر کاردش میزدی خونش در نمی آمد، با شنیدن نام مادرش مشت محکمی به دیوار کنارش زد و از همان راه باریکِ پشت سرش خودش را به زور به موتور رساند.
صدای بمب افکن ها جوری می آمد که انگار مستقیم، بالای سرشان بودند. اینقدر نزدیک و هولناک! رباب موتور را از روی زمین بلند کرد. دو سه بار هندل زد. تا این که بار چهارم روشن شد. از وسط دود و آتشی که اطرافش بود، در حالی که روی موتور خم شده بود، گاز میداد و به طرف جلو میرفت.
بمباران شروع شد. با انفجار بمب اول، خانه ای که پشت سر رباب بود و فقط بیست سی متر با او فاصله داشت، به هوا رفت. جوری که کل آن فضا روشن شد. موج انفجارش به رباب و موتورش رسید. رباب به زور توانست تعادلش را روی موتور حفظ کند و زمین نخورَد و به مسیرش ادامه بدهد.
از سنگ و لاخ کوچه ها بالا و پایین میپرید و جلو میرفت. صدای انفجارهای پی در پی تمام فضای روستا را درمینوردید. میخواست بپیچد که یک لحظه برق نگاهِ کوچکی در خانه سمت راستش که با موشکباران آن شب به هوا رفته بود، توجهش را به خود جلب کرد. یک لحظه احساسش گفت بایست و رباب هم فورا ترمز جلو و عقبِ موتور را با هم گرفت و به زور ایستاد.
به طرف عقب برگشت. دور زد. متوجه شد که درست دیده! دید که یک دختر حدودا پنج ساله با موهای سوخته و سر و صورت خونی، بدون کفش و دمپایی و در حالی که لباس قرمزِ گل گلی اش زیر خاک و خُل است، کنار خرابه نشسته و دو دستش را روی گوشش گرفته و به حدی ترسیده که فکِ پایینش در حال لرزیدن است.
رباب حتی فرصت ایستادن نداشت. چرا که بمب افکن داشت کوچه را به طرف نیروهای عراقی شخم میزد و جلو می آمد و نزدیک بود که به رباب برسد. رباب نفهمید چه کار میکند. فقط یاعلی گفت و زیر بازوی دختر را گرفت و به زور روی موتورش انداخت و گازش را گرفت و رفت.
چیزی نگذشت که تمام آن کوچه و حتی بقایای خانه خراب شده آن دخترک بیچاره توسط بمب افکن ها از روی زمین محو شد.
اما ...
رباب...
وسط آن آتش و دود و جهنم...
خم شده بود روی موتور تا ترکشها به آن دختر نخورد...
و گازش را گرفت...
و در دل تاریکیِ بیابانِ بعد از دِه گم شد.
🔺خانه روستایی عاتکه- منطقه رطبه
عاتکه که خودش در حادثه آن شب زخمی شده بود، برای اِما کم نگذاشت. اول از همه این که بستر او را در اتاقی از خانه اش انداخت که توجه کسی را جلب نکند. سپس کم کم به او رسیدگی کرد.
از آماده کردن آب گرم و شست و شوی جای زخم های اِما تا پانسمان کردن با پارچه هایی که در خانه داشت. برایش انواع سوپ و غذاهای مقوی میپخت و آن را کم کم در دهانش میریخت.
تا این که پس از یکی دو روز اِما به هوش آمد. او که تا آن زمان با عاتکه هم صحبت نشده بود وسط هشیاری و بی هوشی شروع کرد و اسم دخترش را به زبان آورد. با زبان آمریکایی.
عاتکه که از زبان آمریکایی چندان سر در نمی آورد، با زبان عراقی خودش به او فهماند که خون زیادی از او رفته و نباید از سر جایش تکان بخورد.
اِما با دیدن خانه روستایی و تخت و خوابیدنش در آنجا متعجب شده بود. او عاتکه را نمیشناخت و چیزی از آن شب به جز انفجارهای مکرر به خاطر نداشت. اما دلشوره عجیبی داشت و نگران تنها دخترش بود.
تا این که آن شب به زور خوابش برد.
فردا نزدیکی های ظهر، وقتی چشم باز کرد، دید عاتکه روی زمین نشسته و دارد حبوبات تمیز میکند. اِما تکانی به خودش داد و توانست رو به طرف عاتکه بچرخد.
عاتکه که چهره ای گِرد و مهربان و اندکی توپُر داشت، با دیدن چشمان بازِ اِما لبخندی زد و یک کاسه شیر تازه که از قبل آماده کرده بود، برای اِما آورد و کمکش کرد تا همه کاسه را بخورد.
اِما که با دیدن مهر و محبت های عاتکه و کمک های بی دریغش نسبت به او احساس خوبی داشت، با او همکاری کرد تا باندهای دست و گردنش را عوض، و سر و وضعش را مرتب تر کند و با حالت بهتری روی تخت بنشیند.
تا حوالی عصر...
عصر، همین طور که عاتکه حیاط روستایی را مرتب میکرد، متوجه شد که دو تا سنگ ریزه به حیاط افتاد. نگاهی به اِما انداخت. دید اِما هم متوجه افتادن سنگ ریزه ها به حیاط شده است. عاتکه کف دستش را به نشانِ امنیت و «نگران نباش» به اِما نشان داد تا نگران نشود. لحظاتی بعد، به پشت در رفت و به محض شنیدن اولین صدای در، پشت در ایستاد و در را باز کرد.
ادامه...👇
#حیفا۲
اما که از پنجره نگاه میکرد، دید خانمی چارشانه و قدبلند در قاب در ظاهر شد و به محض ورودش به خانه، عاتکه در را پشت سر او بست.
وقتی آن زن که پوشیه زده بود با عاتکه روبرو شدند، عاتکه دست آن زن را بوسید و آن زن هم پیشانی عاتکه را بوسید. با هم به طرف اتاقی که اِما در آنجا خوابیده بود رفتند.
زن تا به اتاق وارد شد، پوشیه اش را برداشت. اِما در قاب در، یک خانم جاافتاده و چهارشانه و سبزه و حدودا شصت و چند ساله با چشمانی گیرا دید که با چادر عربی مشکی ونشانه زخم کوچک و قدیمی در گونه اش، ایستاده بود. با همان لبخندی که بوی مِهر خدا و اولیایش را میداد به اما با زبان انگلیسی سلام کرد.
اِما که خیالش راحت شد که یک نفر با زبان انگلیسی پیدا کرده، جوابش را داد.
وقتی آن زن به اِما نزدیک شد و آنجا نشست، عاتکه آنها را تنها گذاشت و در اتاق را بست و رفت.
-شما زبان انگلیسی بلدید؟
-بله. شما باید اهل آمریکا باشید. درسته؟
-بله. من آمریکایی ام.
-اینجا چه کار میکنید؟
-چند شب پیش ... خیلی سخت بود ... همه جا انفجار و دود و آتش ...
-الان بهترید؟
-تمام بدنم درد میکنه. اما این زن، همه تلاشش رو کرد و خیلی زحمت کشید.
-اسمش عاتکه است. زن خیلی خوبیه. تنها زندگی میکنه. شما اینجا امنیت کافی ندارید. باید با من بیایید.
-کجا بیام؟
-هر جا برم، به ضرر شما نخواهد بود. راستی ... نگفتید چرا اینجا هستید؟ از مرز اردن وارد شدید؟
-بله. خیلی سخت وارد شدم. خیلی. همه پولها و لباس های زیبایی که داشتم از من گرفتند تا خودم را به عراق رسوندم.
-دنبال کسی میگردید یا خدایی نکرده، قصد پیوستن به داعش دارید؟
-داعش؟ نه ... من ... من ... راستی چرا دخترم را نمیبینم؟ هر چه از عاتکه پرسیدم، جوابم را نداد.
-متاسفم. گفتنش برای من کار راحتی نیست اما شبی که شما مجروح شدید، دختر زیبای شما چندین ترکش خورد و از دنیا رفت.
اِما به هم ریخت. دنیا دور سرش میچرخید. محکم به صورتش زد و شروع به گریه کرد. آن زن نزدیکش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه میگفت خیلی دختر زیبایی بود. مثل مادرش!»
اِما چند لحظه بعد که صورتش همچنان پر از اشک بود، پرسید: «انفجار کار کی بود؟ کار داعش؟ یا کار گروه های مسلح عراقی؟»
آن زن جواب داد: «نه داعش میتونه از آسمان حمله کنه و نه گروه های مقاومت عراقی. کار ارتش آمریکا بود!»
با شنیدن کلمه «ارتش آمریکا» اِما پریشان تر شد و گفت: «چی؟ ارتش آمریکا؟ نه. باور نمیکنم. آمریکا به مناطق مسکونی و زن و بچه ها حمله نمیکنه!»
آن زن سری از باب تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «استراحت کنید. شب که هوا تاریک شد، شما را از اینجا میبریم. استراحت کنید.» این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف در رفت.
اِما که حالش خیلی بد بود، پرسید: «راستی خانم!»
بانو رو به اِما کرد و جواب داد: «جایی بهتر از اینجا. که در امنیت بیشتری باشید. خدا را چه دیدید؟ شاید به کسی که دنبالش هستید نزدیک تر شوید.»
اِما پرسید: «اسم شما چیه؟»
بانو جواب داد: «حنانه!»
و رفت.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
راستی
انشاءالله هفته دیگه که میشه فاطمیه اول، پنج شب منبر دارم
نمیدونم میتونم ادامه حیفا را بذارم؟
نمیتونم؟
فرصتشو دارم؟
ندارم؟
نمیدونم
حالا ببینم چی میشه😌
یهو دیدی شد
یه وقتم دیدی نشد
حالا
ببینیم چی پیش میاد
#لذت_مردم_آزاری
#دلتون_بسوزه
#من_چقدر_خوشبختم
#زور_دست_خودمه
#حالتون_چطوره؟
#چه_خبرا؟
#گل_باغا
به این تصویر 👆 خوب توجه کنید.
فرق است بین تنها بودن و احساس تنهایی کردن!
در این تصویر👇 بهتر به شما یادآوری کرده که اتفاقا چقدر تنها بودن میتونه مفید باشه.
کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
گفتگو درباره تنهایی، لزوما به معنی نفی گرایشات اجتماعی و تشکیل خانواده و این چیزا نیست.
بلکه توجه به بخش قابل توجهی از جامعه است که در اطراف شما زندگی میکنند.
یا حتی ممکنه خود ما یکی از اونا باشیم.
چه اشکال داره کسی تنها باشه ولی آدم موفق و آرام و خوشبختی باشه؟
کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
حرفم اینه👈 هر تنهایی، انزوا نیست.
زور نزنیم که کسی را که از تنهاییش راضی هست یا لذت میبره، از تنهایی دربیاریم.
شاید شاعره
شاید نویسنده است
شاید موزیسین
شاید عارف
شاید عاشق
یا شاید در حال رشد هست.
اسم این دلسوزی نیست که بزنیم همه چیزشو بهم بزنیم و به زور دورش رو شلوغ کنیم یا بیاریمش وسط جمع!
بلکه خراب کردن حس و حال یه آدم دیگه است.
کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ عزیزانی که آدرس ما را در تلگرام و بله مبخواستند:
تلگرام؛
https://t.me/mohamadrezahadadpour
بله؛
https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour