eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
555 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ حدود پنجاه بسته کتاب، به صورت نذر، برای سراسر کشور ارسال شده. از عزیزانی که دریافت کردند خواهشمند است که اگر شرایطش را داشتند، با ارسال عکس از کتابها گزارش بدهند. ممنونم ضمنا پیشنهاد میکنم کتابها را وقف در گردش کنید تا به دست تعداد بیشتری برسد و استفاده کنند.
🔶 جالبه که برای اکثر کسانی که میخواستیم بفرستیم، تاکید می‌کردند که کتاب محمد ۱ و ۲ حتما باشه🧐😅 خداییش هنوز نمیدونم چرا این دو تا کتاب، یهو اینجوری گرفت؟! با این که موضوعش اصلا امنیتی نیست اگر کسی دلیلشو میدونه، بگه ما هم بدونيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 تیم اولِ بلک از سمت راست طویله وارد شد. تیم دوم، مسئولیتِ پشتیبانی از تیم اول را به عهده داشت. تا آن لحظه حتی یک نفر هم تلفات نداده بودند. برعکس عراقی ها که فکرش را نمیکردند با همچین جهنمی مواجه شوند. بلک که نفر اول گروه اول و پیشتاز بود، به سرعت و با بی رحمی جلو میرفت و هر جنبنده ای را که روبریش سبز میشد، یک گلوله وسط پیشانی اش میکاشت. از دیواری که آن شبح پشت آن مخفی شده بود رد شد و متوجهش نشد. تو گوشش صدای مارشال را شنید که گفت: «از طویله رد شو و به طرف چپ برو! یه کوچه باریک هست.» بلک: «فهمیدم. دو تا در هست. کدومش؟» هم زمان، عراقی که پشت دیوار مخفی شده بود، خیلی حرفه ای و بی سر و صدا قدم به قدم با آنان جلو میرفت. مارشال: «دوتاش به هم راه داره.» بلک که پشت سرش، یعنی در کوچه مجاور همچنان جنگ بزرگی در حال ادامه بود، با لگد به درِ سمت راست زد و خودش و افرادش وارد حیاط کوچکی شدند. مارشال گفت: «نزدیکه. باید هفت هشت متریت باشه!» بلک با نورِ جلویِ کلاهش مسیرش را به طرف جلو ادامه داد تا این که دید یک نفر روی زمین افتاده! با احتیاط کنارش نشست. افرادش فورا دورِ او و مردی که روی زمین افتاده بود حلقه زدند و مراقب اطراف بودند. شبح هم از شکاف دیوار و در تاریکی مطلق آنجا داشت صحنه را میدید. بلک گفت: «پیداش کردم!» شبح دوباره دستش را گذاشت روی گوشش و آهسته به ولید گفت: «گندش بزنن. پیداش کردن! پیداش کردن! مفهومه؟» 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور که داشت از دوربین کلاهِ بلک و تصویری که روی مانیتور افتاده بود همه چیز را میدید، در چشمانش برق خاصی نمایان شد و با خوشحالیِ توام با اندکی استرس، کف دو دستش را محکم به هم چسباند و زیر لب گفت: «خدا را شکر! بیارینش. فرزندمو بیارین. بیارین پیش خودم. زود. زودِ زودِ زود.» 🔺روستای محل درگیری در جبهه مقابل، یعنی در طرفی که عراقی های مسلح حضور داشتند و میجنگیدند، جوانی بسیار چابک و قدبلند به نام ولید حضور داشت. ولید که فرمانده میدانی آن گروه عراقی بود، وقتی دید که غافلگیر شده، در بیسیم به کسی که پشت خط بود باصدای بلند، جوری که او بتواند بشنود گفت: «تمرکزشون روی یه نقطه است. دیر رسیدیم. پیداش کردند.» با این که صدای درگیری زیاد بود و به سختی میشنید، در بیسیم دستور آمد که: «برگردید. احتمال بمباران منطقه وجود داره. برای این که شما نیفتید دنبالشون، احتمالا کل منطقه رو بمباران میکنن که بتونن راه باز کنند و نیروهاشون رو از روستا خارج کنند.» ولید که غیرتش قبول نمیکرد عقب نشینی کند، اما اطرافش پر از جنازه نیروها و بچه هایش بود، در بیسیم گفت: «دریافت شد.» در حالی که پشت یک دیوار نیمه خراب شده سنگر گرفته بود، خطش را عوض کرد و در بیسیم گفت: «از ولید به کلیه نیروها! بکشید عقب! گفتم بکشید عقب!» شش هفت نفر جوابش را دادند و با گفتن کلمه «دریافت شد!» شروع به عقب نشینی کردند. اما یکباره صدای زنی از پشت خط آمد که گفت: «من بهشون خیلی نزدیکم. ولید اگه خودتو به موقعیت جنوب غربی برسونی، محاصره میشن. شنیدی ولید؟» ولید که صدای هواپیماهای بمب افکن را از دور میشنید به زنی که پشت خط بود گفت: «نمیشه رباب! برگرد. تا دو دقیقه دیگه این ضلع از روستا با خاک یکسان میشه. برگرد رباب! مفهومه؟» رباب که پشت دیوار و در نزدیکی آمریکایی ها بود، پارچه روی دهانش را پایین کشید و گفت: «کاش هیچ وقت فرمانده نمیشدی! سرباز که بودی، شجاع تر بودی. اهل محاسبه و مصلحت نبودی. کاش هیچ وقت مجبور نبودم بهت بگم مفهومه!» ولید گفت: «نظر خودمم همینه. بعدا حرف میزنیم. رباب! زاویه دوم پشت سرت که تا انتها بری، یه موتور هست. صاحبشو فرستاده بودم پشت سرت که شهید شد. من بچه های مجروح رو میکشم عقب! تو طرف من نیا! با همون موتور برگرد عقب! مفهومه؟» رباب از شکاف دیوار میدید که آمریکایی ها دارند آن مرد عراقی را آماده رفتن میکنند. بلندش کردند و روی شانه یک نفرشان انداختند. در حالی که دندانش را از حرص به هم فشار میداد به ولید گفت: «مفهومه اما ولید ... فقط بیست متر باهاش فاصله دارم! حداقل بذار بزنمش! که نتونن سالم ببرنش!» ولید گفت: «دستور چنین کاری رو نداریم. صدای هواپیماها نزدیک تر شده. زیر سی ثانیه وقت داریم. رباب! تو رو جان مادرت برگرد!» ادامه...👇
آمریکایی ها حرکت کردند و جلوی چشم رباب، آن مرد را با خودشان بردند. رباب که اگر کاردش میزدی خونش در نمی آمد، با شنیدن نام مادرش مشت محکمی به دیوار کنارش زد و از همان راه باریکِ پشت سرش خودش را به زور به موتور رساند. صدای بمب افکن ها جوری می آمد که انگار مستقیم، بالای سرشان بودند. اینقدر نزدیک و هولناک! رباب موتور را از روی زمین بلند کرد. دو سه بار هندل زد. تا این که بار چهارم روشن شد. از وسط دود و آتشی که اطرافش بود، در حالی که روی موتور خم شده بود، گاز میداد و به طرف جلو میرفت. بمباران شروع شد. با انفجار بمب اول، خانه ای که پشت سر رباب بود و فقط بیست سی متر با او فاصله داشت، به هوا رفت. جوری که کل آن فضا روشن شد. موج انفجارش به رباب و موتورش رسید. رباب به زور توانست تعادلش را روی موتور حفظ کند و زمین نخورَد و به مسیرش ادامه بدهد. از سنگ و لاخ کوچه ها بالا و پایین میپرید و جلو میرفت. صدای انفجارهای پی در پی تمام فضای روستا را درمینوردید. میخواست بپیچد که یک لحظه برق نگاهِ کوچکی در خانه سمت راستش که با موشکباران آن شب به هوا رفته بود، توجهش را به خود جلب کرد. یک لحظه احساسش گفت بایست و رباب هم فورا ترمز جلو و عقبِ موتور را با هم گرفت و به زور ایستاد. به طرف عقب برگشت. دور زد. متوجه شد که درست دیده! دید که یک دختر حدودا پنج ساله با موهای سوخته و سر و صورت خونی، بدون کفش و دمپایی و در حالی که لباس قرمزِ گل گلی اش زیر خاک و خُل است، کنار خرابه نشسته و دو دستش را روی گوشش گرفته و به حدی ترسیده که فکِ پایینش در حال لرزیدن است. رباب حتی فرصت ایستادن نداشت. چرا که بمب افکن داشت کوچه را به طرف نیروهای عراقی شخم میزد و جلو می آمد و نزدیک بود که به رباب برسد. رباب نفهمید چه کار میکند. فقط یاعلی گفت و زیر بازوی دختر را گرفت و به زور روی موتورش انداخت و گازش را گرفت و رفت. چیزی نگذشت که تمام آن کوچه و حتی بقایای خانه خراب شده آن دخترک بیچاره توسط بمب افکن ها از روی زمین محو شد. اما ... رباب... وسط آن آتش و دود و جهنم... خم شده بود روی موتور تا ترکشها به آن دختر نخورد... و گازش را گرفت... و در دل تاریکیِ بیابانِ بعد از دِه گم شد. 🔺خانه روستایی عاتکه- منطقه رطبه عاتکه که خودش در حادثه آن شب زخمی شده بود، برای اِما کم نگذاشت. اول از همه این که بستر او را در اتاقی از خانه اش انداخت که توجه کسی را جلب نکند. سپس کم کم به او رسیدگی کرد. از آماده کردن آب گرم و شست و شوی جای زخم های اِما تا پانسمان کردن با پارچه هایی که در خانه داشت. برایش انواع سوپ و غذاهای مقوی میپخت و آن را کم کم در دهانش میریخت. تا این که پس از یکی دو روز اِما به هوش آمد. او که تا آن زمان با عاتکه هم صحبت نشده بود وسط هشیاری و بی هوشی شروع کرد و اسم دخترش را به زبان آورد. با زبان آمریکایی. عاتکه که از زبان آمریکایی چندان سر در نمی آورد، با زبان عراقی خودش به او فهماند که خون زیادی از او رفته و نباید از سر جایش تکان بخورد. اِما با دیدن خانه روستایی و تخت و خوابیدنش در آنجا متعجب شده بود. او عاتکه را نمیشناخت و چیزی از آن شب به جز انفجارهای مکرر به خاطر نداشت. اما دلشوره عجیبی داشت و نگران تنها دخترش بود. تا این که آن شب به زور خوابش برد. فردا نزدیکی های ظهر، وقتی چشم باز کرد، دید عاتکه روی زمین نشسته و دارد حبوبات تمیز میکند. اِما تکانی به خودش داد و توانست رو به طرف عاتکه بچرخد. عاتکه که چهره ای گِرد و مهربان و اندکی توپُر داشت، با دیدن چشمان بازِ اِما لبخندی زد و یک کاسه شیر تازه که از قبل آماده کرده بود، برای اِما آورد و کمکش کرد تا همه کاسه را بخورد. اِما که با دیدن مهر و محبت های عاتکه و کمک های بی دریغش نسبت به او احساس خوبی داشت، با او همکاری کرد تا باندهای دست و گردنش را عوض، و سر و وضعش را مرتب تر کند و با حالت بهتری روی تخت بنشیند. تا حوالی عصر... عصر، همین طور که عاتکه حیاط روستایی را مرتب میکرد، متوجه شد که دو تا سنگ ریزه به حیاط افتاد. نگاهی به اِما انداخت. دید اِما هم متوجه افتادن سنگ ریزه ها به حیاط شده است. عاتکه کف دستش را به نشانِ امنیت و «نگران نباش» به اِما نشان داد تا نگران نشود. لحظاتی بعد، به پشت در رفت و به محض شنیدن اولین صدای در، پشت در ایستاد و در را باز کرد. ادامه...👇
اما که از پنجره نگاه میکرد، دید خانمی چارشانه و قدبلند در قاب در ظاهر شد و به محض ورودش به خانه، عاتکه در را پشت سر او بست. وقتی آن زن که پوشیه زده بود با عاتکه روبرو شدند، عاتکه دست آن زن را بوسید و آن زن هم پیشانی عاتکه را بوسید. با هم به طرف اتاقی که اِما در آنجا خوابیده بود رفتند. زن تا به اتاق وارد شد، پوشیه اش را برداشت. اِما در قاب در، یک خانم جاافتاده و چهارشانه و سبزه و حدودا شصت و چند ساله با چشمانی گیرا دید که با چادر عربی مشکی ونشانه زخم کوچک و قدیمی در گونه اش، ایستاده بود. با همان لبخندی که بوی مِهر خدا و اولیایش را میداد به اما با زبان انگلیسی سلام کرد. اِما که خیالش راحت شد که یک نفر با زبان انگلیسی پیدا کرده، جوابش را داد. وقتی آن زن به اِما نزدیک شد و آنجا نشست، عاتکه آنها را تنها گذاشت و در اتاق را بست و رفت. -شما زبان انگلیسی بلدید؟ -بله. شما باید اهل آمریکا باشید. درسته؟ -بله. من آمریکایی ام. -اینجا چه کار میکنید؟ -چند شب پیش ... خیلی سخت بود ... همه جا انفجار و دود و آتش ... -الان بهترید؟ -تمام بدنم درد میکنه. اما این زن، همه تلاشش رو کرد و خیلی زحمت کشید. -اسمش عاتکه است. زن خیلی خوبیه. تنها زندگی میکنه. شما اینجا امنیت کافی ندارید. باید با من بیایید. -کجا بیام؟ -هر جا برم، به ضرر شما نخواهد بود. راستی ... نگفتید چرا اینجا هستید؟ از مرز اردن وارد شدید؟ -بله. خیلی سخت وارد شدم. خیلی. همه پولها و لباس های زیبایی که داشتم از من گرفتند تا خودم را به عراق رسوندم. -دنبال کسی میگردید یا خدایی نکرده، قصد پیوستن به داعش دارید؟ -داعش؟ نه ... من ... من ... راستی چرا دخترم را نمیبینم؟ هر چه از عاتکه پرسیدم، جوابم را نداد. -متاسفم. گفتنش برای من کار راحتی نیست اما شبی که شما مجروح شدید، دختر زیبای شما چندین ترکش خورد و از دنیا رفت. اِما به هم ریخت. دنیا دور سرش میچرخید. محکم به صورتش زد و شروع به گریه کرد. آن زن نزدیکش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه میگفت خیلی دختر زیبایی بود. مثل مادرش!» اِما چند لحظه بعد که صورتش همچنان پر از اشک بود، پرسید: «انفجار کار کی بود؟ کار داعش؟ یا کار گروه های مسلح عراقی؟» آن زن جواب داد: «نه داعش میتونه از آسمان حمله کنه و نه گروه های مقاومت عراقی. کار ارتش آمریکا بود!» با شنیدن کلمه «ارتش آمریکا» اِما پریشان تر شد و گفت: «چی؟ ارتش آمریکا؟ نه. باور نمیکنم. آمریکا به مناطق مسکونی و زن و بچه ها حمله نمیکنه!» آن زن سری از باب تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «استراحت کنید. شب که هوا تاریک شد، شما را از اینجا میبریم. استراحت کنید.» این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف در رفت. اِما که حالش خیلی بد بود، پرسید: «راستی خانم!» بانو رو به اِما کرد و جواب داد: «جایی بهتر از اینجا. که در امنیت بیشتری باشید. خدا را چه دیدید؟ شاید به کسی که دنبالش هستید نزدیک تر شوید.» اِما پرسید: «اسم شما چیه؟» بانو جواب داد: «حنانه!» و رفت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
اینم بانو رباب و بانو حنانه ☺️ دیگه چی میخواین از جونم؟
راستی ان‌شاءالله هفته دیگه که میشه فاطمیه اول، پنج شب منبر دارم نمیدونم میتونم ادامه حیفا را بذارم؟ نمیتونم؟ فرصتشو دارم؟ ندارم؟ نمیدونم حالا ببینم چی میشه😌 یهو دیدی شد یه وقتم دیدی نشد حالا ببینیم چی پیش میاد ؟ ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به این تصویر 👆 خوب توجه کنید. فرق است بین تنها بودن و احساس تنهایی کردن! در این تصویر👇 بهتر به شما یادآوری کرده که اتفاقا چقدر تنها بودن میتونه مفید باشه. کانال @Mohamadrezahadadpour
گفتگو درباره تنهایی، لزوما به معنی نفی گرایشات اجتماعی و تشکیل خانواده و این چیزا نیست. بلکه توجه به بخش قابل توجهی از جامعه است که در اطراف شما زندگی می‌کنند. یا حتی ممکنه خود ما یکی از اونا باشیم. چه اشکال داره کسی تنها باشه ولی آدم موفق و آرام و خوشبختی باشه؟ کانال @Mohamadrezahadadpour
حرفم اینه👈 هر تنهایی، انزوا نیست. زور نزنیم که کسی را که از تنهاییش راضی هست یا لذت میبره، از تنهایی دربیاریم. شاید شاعره شاید نویسنده است شاید موزیسین شاید عارف شاید عاشق یا شاید در حال رشد هست. اسم این دلسوزی نیست که بزنیم همه چیزشو بهم بزنیم و به زور دورش رو شلوغ کنیم یا بیاریمش وسط جمع! بلکه خراب کردن حس و حال یه آدم دیگه است. کانال @Mohamadrezahadadpour
به به ☺️ مگه چایخانه حرم حضرت معصومه راه افتاده؟ دم شما گرم که جاهای خوب یادمون میکنید
خدا را شکر ☺️ چه جالب
آخ که چقدررررر شماها زرنگید و آدمو توی گردن گیری میندازید خوشم اومد 😊 آفرین
⛔️ عزیزانی که آدرس ما را در تلگرام و بله مبخواستند: تلگرام؛ https://t.me/mohamadrezahadadpour بله؛ https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
قسمت اول حیفا۲ 👆
قسمت دوم حیفا۲ 👆
قسمت سوم حیفا۲ 👆
قسمت چهارم حیفا۲ 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پنجم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا مارشال که حسابی عصبی و دستپاچه بود، لحظه به لحظه از حالت عادی خودش خارج میشد. مرتب به یاد مِهر اِما و لبخندهایش و دلبری های دخترش می‌افتاد. از اتاقش زد بیرون. تندتند راه میرفت و با خودش فکر میکرد. حس میکرد در زندانی گرفتار شده. میدانست که باید کاری بکند اما عقلش به جایی قد نمیداد. آشفته و عرق کرده به اتاقش برگشت. دید یک نفر از آن دو مردی که خبر گم شدن زن و دخترش را به او داده بود، در اتاقش ایستاده و دارد به قاب کوچک روی میز مارشال نگاه میکند. -تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو الان باید دنبال زن و دخترم باشی! جیمز جواب داد: «مارشال باید صحبت کنیم!» -ما حرفامون رو زدیم. من حالم بده. تمرکز ندارم. شغل من حساسه. نیاز به آرامش و تمرکز داره. عوضی چرا اینجایی؟ چرا نمیری یه خبر خوب از اِما و میا بیاری؟ جیمز با اندکی عصبانیت، لحنش را جدی تر کرد و به حالت امری به مارشال نهیب زد و گفت: «مارشال بشین! آروم باش. باید حرف بزنیم!» مارشال نشست اما لحظه به لحظه بیشتر عرق میکرد. مدام نوک انگشتش را را روی میز میزد و پاهایش را تکان میداد. جیمز روبروی مارشال نشست و گفت: «آخرین باری که باهاش حرف زدی، چیزی از رفتارش نفهمیدی؟ چه میدونم! مثلا اشاره بکنه که برنامه ای داره یا مثلا دعواتون شده باشه یا تهدیدت بکنه!» مارشال آب دهانش را قورت داد. چشمش به این طرف و آن طرف دودو میزد. گفت: «نه. ما کم دعوامون میشه. اِما خیلی زن صبور و مهربونی هست. حتی وقتی من حال ندارم و یا اعصابم خُرده، آرومم میکنه. تمام تکیه اش به خودمه.» -مارشال! ببخشید اینو میپرسم. اِما با کسی... -خفه شو! نه. اون اهل خیانت نیست. -متاسفم ولی ما اطلاع داریم که یکی از افسران خودمون مرتب بهش پیام میداده! تا این حرف را زد، مارشال دنیا روی سرش خراب شد. به جیمز چشم دوخت و خشکش زد. جیمز ادامه داد: «منظورم جَک هست. دوست صوفیا.» مارشال که فرو ریخته بود گفت: «جَک؟! نه. ینی جک شاید قصد و مرضی داشته باشه. ازش بعید نیست اما اون الان باید آمریکا باشه. آره. میدونم که آمریکاست.» -چرا اینقدر دقیق از برنامه جَک خبر داری؟ -دوستای خانوادگی هستیم. ولی اِما اهل رابطه با کسی نیست. اون یک مسیحیِ معتقده. -نمیدونم. ولی... گفتم شاید چون حضور تو در اینجا طول کشیده و اِما هم... -پاشو از جلوی چشمام گم شو برو بیرون! -عصبانی نشو! یه سوال دیگه! مارشال با خشم گفت: «اون اگه دلش پیش من نبود، اصرار نمیکرد که باهاش برگردم. اصرار نمیکرد که بمونه! پس به جای وقت تلف کردن و شِرووِر تحویل من دادن، پاشو برو دنبالش! کاری نکنین که خودم بیفتم دنبالش!» تا مارشال این حرف را زد، جیمز به مارشال زل زد و گفت: «گفتی اصرار کرد که بمونه؟!» مارشال که کوه آتشفشان شده بود، با همان حالتش لحظاتی با جیمز به هم زل زدند. 🔺پایگاه مخفی شهدای ثوره العشرین رباب چون بسیار به رد گم کردن و مسائل حفاظتی مقید بود، تقریبا آخرین نفری بود که از گروه مسلح آن شب به پایگاه رسید. موتورش را در راه رها کرده بود و با یک ماشین تقریبا داغون، خودش و آن دختر را به پایگاه رساند. دخترک خوابش برده بود. او را بغل کرد و به طرف اتاق خودش بُرد. در فضای پایگاه که یک خانه بزرگ و دو طبقه بود و اطراف آن را درختان بلند و لاستیک های انباشه پوشانده بود، راه میرفت و دخترک را با خودش میبرد که دید هفت هشت نفر کفِ حیاط آنجا افتاده و شدیدا زخمی شده اند. ده دوازده نفر در حال رسیدگی به وضعیت آنها بودند و آه و ناله در فضای حیاط پیچیده بود. به انتهای جمعیت زخمی که رسید، ولید جلوی پایش بلند شد. ولید با اشاره به دخترک از رباب پرسید: «نگرانت بودم. سلام. خوبی؟ این کیه؟» رباب جواب داد: «فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم. کاش ازت نپرسیده بودم و زده بودمش.» ادامه...👇
ولید لبخندی زد و گفت: «تو در خطر بزرگی بودی. چون اینقدر به اونا نزدیک شده بودی که شک ندارم با پهپاد و حسگر و دوربینای قوی که دارن، متوجه حضورت در نزدیکی خودشون شدند. برو استراحت کن! شب خیلی سختی بود. برای هممون.» رباب جوابش را نداد و پله ها را طی کرد و به طبقه بالا رفت. وارد اتاق کوچکش شد. اتاقی باصفا و پر از کاغذهای کوچکی که جملات مهم و دغدغه هایش را روی آنها نوشته بود و با چسب به دیوار چسبانده بود. شاید دویست تا کاغذ کوچک و گاهی کاغذپاره وجود داشت که چند کلمه یا یکی دو جمله با دستخط خودش روی آن نوشته بود. هنوز کامل لباس هایش را عوض نکرده و روبروی آینه بود و داشت روسری اش را درست میکرد که در زدند! فورا خودش را کاملتر پوشاند و در را باز کرد. رباب تا حنانه را دید، بغلش را باز کرد و گفت: «مادرجان!» حنانه هم بغلش را باز کرد و در همان قاب در، دخترش را به آغوش کشید. لحظات خاصی بود وقتی رباب و حنانه در آغوش هم بودند. دو مجاهد. دو بانوی تکاور. یکی پیر اما تنومند و پخته. دیگری جوان و چابک و فوق العاده باهوش و نترس! حنانه تا وارد اتاق شد و رباب در را بست، چشمش به دختری خورد که روی تخت رباب خوابیده بود. همین طور که حرف میزد، آرام آرام به طرف تخت رفت: «از وقتی رفتید تا همین الان دعای حفظ برای همتون میخوندم. داشتم میرفتم. گفتم اول تو رو ببینم و بعدش برم. این دختر کوچولو کیه؟ خدای من! چرا موهاش سوخته؟ چرا دست و صورتش اینقدر خراش برداشته؟» هر دو کنار تخت دخترک نشستند. حنانه همین طور که صورت دخترک را آرام آرام تمیز میکرد، رباب گفت: «کنار خرابه افتاده بود. حدس میزنم بچه یکی از خانواده هایی باشه که در بمباران امشب...» حنانه گفت: «بی هوش نیست. خوابیده. اما نباید خواب خیلی عمیقی داشته باشه. خطرناکه براش. ممکنه دیگه بیدار نشه. این بچه هنوز داره تو خواب هقهق میکنه. چه بر شما گذشته؟» رباب گفت: «جهنم به معنای واقعی بود. همه جا رو به آتش کشوندند! مادر جان! این طبیعی نبود که برای بردن اون بخوان اینقدر همه جا را به جهنم بکشن!» حنانه چیزی نگفت. فقط دخترک را نوازش میکرد. رباب گفت: «مادر جان! چیزی هست که من نمیدونم؟» حنانه نفس عمیقی کشید و گفت: «این دختر را با خودم میبرم. اینجا براش امن و آرام نیست. میبرم حله. ببین چی میگم دخترم!» رباب نزدیکتر نشست و گفت: «جانم مادر!» حنانه آرام گفت: «سه شنبه برای نماز مغرب حله باش! کسی به جز ولید متوجه عدم حضورت در اینجا نشه.» رباب گفت: «به روی چشم! مربوط به همین خائنی میشه که امشب بردنش؟» حنانه گفت: «باید جواب همه چراها را بده! سه شب دیگه ... ینی سه شنبه شب منتظرتم.» این را گفت و دخترک را برداشت و همین طور که بغلش کرده بود، چادر عربی اش را روی آن دخترک کشید. پیشانی رباب را بوسید. رباب هم خم شد و دست مادرش را بوسید. حنانه خداحافظی کرد و رفت. 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا نیروهای بلک، آن مرد را روی یک تخت خوابانده بودند. آن مرد بی هوش بود و یک کیسه روی سرش کشیده بودند. دکتر، آستین آن مرد را شکافته بود و داشت به او سِرُم وصل میکرد که یکباره در باز شد و بن هور و جوزف با هم وارد شدند. نیروهای بلک تا چشمشان به بن هور افتاد، احترام گذاشتند و کنار رفتند. بن هور مثل تشنه ای که به چشمه خروشان رسیده باشد، به بالین غرق به خون آن مرد رسید. کنار تختش دکتر بود و بلک و جوزف و بن هور. بن هور فورا کیسه را از روی سر آن مرد برداشت. صورتش را به صورت خاک و خُلی و خونی آن مرد نزدیک کرد و یک نفس بسیار عمیق از بوی سر و بدن و صورت آن مرد کشید. نفس را چند ثانیه در شُش‌هایش نگه داشت. چشمانش را بسته و غرق در افکار خودش بود. همین طور که نفس را آهسته آهسته بیرون میداد گفت: «معطر به عطر خدا هستی رفیق! رفیقِ تازه و متمردِ مومنِ بن هور! از حالا تا آخر عمرم، یا بهتره بگم تا آخر عمر دوتامون فرصت داریم همدیگه رو بشناسیم. ای آخرین رفیقِ زندگیِ هفتاد هشتاد ساله و پر فراز و فرودِ بن هور!» بلک که سر در نمی آورد که بن هور چه حالی هست و چه دارد میگوید، نگاهی به جوزف و دکتر کرد و گفت: «یه روستا رو خراب کردیم ... یه دشت رو شخم زدیم ... دو تا از بهترینامو از دست دادم ... خودمم نزدیک بود نفله بشم تا اینو از آتش بکشم بیرون و بیارم اینجا! امیدوارم ارزششو داشته باشه!» این را گفت و رفت. وقتی رفت، بن هور که چشم از صورت آن عراقی برنمیداشت، زیر لب، جوری که جوزف و دکتر بشنوند گفت: «خدا تا حالا به من دروغ نگفته! منم تا حالا بهش دروغ نگفتم. امشب خدا چیزی رو به من نشون داد که اصلا برای همون اومده بودم عراق. این آخرین فرصتمه. خودش به من گفت این مرد، همونه که قبلا بهت گفته بودم.» بن هور همین طور داشت حرفهای عجیب غریب میزد، جوزف متوجه شد که دکتر نزدیک است که شاخ دربیاورد از آن حرفها! فورا گفت: «اگر با دکتر کاری ندارید، به کارش برسه!» ادامه...👇
دکتر گفت: «چند لحظه به من اجازه بدید که بهش خون تزریق کنم. خون زیادی ازش رفته. میترسم به صبح نکشه!» بن هور به دکتر نگاه کرد و گفت: «خون؟ گروه خونیش چیه؟» دکتر گفت: «B مثبت به نظر میرسه.» بن هور فورا رفت و روی صندلی نشست. آستینِ پالتویِ سیاه و بلندش را بالا کشید و دستش را مشت کرد و به دکتر گفت: «منم B مثبت هستم. از من خون بگیر و به رگ این مرد تزریق کن! زود باش!» دکتر که هاج و واج مانده بود، نگاهی به جوزف انداخت. جوزف سری تکان داد و به دکتر فهماند که کاری را که بن هور گفت، انجام بده! دکتر هم دست به کار شد و خون مورد نیازش را از بن هور گرفت. یک ساعت گذشت. وقتی خون آن مرد را بند آورد و خونِ بن هور را به او تزریق کرد، بن هور با اشاره دست به دکتر فهماند که برو! دکتر رفت و جوزف و بن هور تنها شدند. بن هور به جوزف گفت: «اینا بیارین تو اتاق خودم. به دارو و دکتر نیاز نیست. خودم یه چیزهایی با خودم آوردم. جوزف! میدونی که چقدر برام عزیزی اما حتی خودِ تو هم حق نداری بدون هماهنگی با من، وارد اتاق بشی. مگر این که من مرده باشم و یا دستوری از روی عقل و اختیار به تو داده باشم.» جوزف دستش را به نشان محبت، پشت کمر بن هور گذاشت و گفت: «من درسمو بلدم استاد! خوب هم بلدم. خاطر جمع باش.» آن مرد را به اتاق بن هور بردند. اتاقی حدودا بیست متری با امکانات کامل و یک حمام و دستشویی در گوشه آن. بن هور به جوزف گفت: «برو دو تا ساک بزرگ منو از انبار خودمون بردار و بیا! میدونی که کدوم ساکها را میگم!» در مدت زمانی که جوزف رفت تا ساک ها را بیاورد، بن هور برهنه شد و به وان حمامش رفت. چشمانش را بست و نیت کرد و با فرو رفتن در آبِ وان، غسل کرد. سپس از وان درآمد و خودش را با پارچه قرمز مخصوص خشک کرد. شیشه کوچکی از گنجه کُنج اتاقش درآورد و کم‌کم تمام بدنش مخصوصا دست هایش را با قطراتی از آب مقدس شست. صدای در زدن آمد. جوزف پشت در بود. اما بن هور، بدون توجه به او، موهای بلند و سفیدش را شانه میزد. با آرامش و بدون عجله فرق موهایش را باز کرد و به نوک موها و ریش بلند و وسط سینه اش(از گلو تا انتهای استخوان جناغش) عطر مخصوصش را زد. درست مانند وقتی که میخواست به کنیسه(معبد یهودیان) برود و یا برای سربازان و عابدان و یا شاگردانش سخنرانی کند. جوزف که میدانست داخل چه خبر و بن هور به چه مشغول است، عجله نکرد و دیگر در نزد. همان جا پشت در ایستاد و منتظر ماند تا وقتش برسد و بن هور او را به داخل دعوت کند. لحظاتی بعد، بن هور در را باز کرد. جوزف با دو تا چمدان بزرگ وارد اتاق شد. دو تا چمدان را گذاشت روی زمین و آنها را باز کرد. دو تا چمدان چند لایه. یکی مملو بود از انواع گیاه با خاصیت درمانی. از هر چه فکرش را بکنید، یک شیشه کوچک و یا یک پلاستیک به اندازه نصف کف دست وجود داشت. چمدان دوم هم مملو بود از انواع قرص ها و شربت های تماما گیاهی. معلوم بود که همه آنها دست ساز و حساب شده انتخاب شده است. جوزف لبخندی زد و به بن هور گفت: «چمدان اول، همون داروخانه بزرگ و منحصر به فردت هست. با چمدون دوم هم اگه کسی تا یک سال با دنیای خارج ارتباط نداشته باشه، میتونه زنده باشه و از همه سالم تر زندگی کنه!» بن هور گفت: «این ها حاصل عمر و تجربه سه نسل از پدرانمون هست. حاصل قریب دو قرن تجربه، جمع شده در این دو تا چمدون! خب ... بمون همین جا! به کمکت نیاز دارم.» این «بمون همین جا! به کمکت نیاز دارم.» یعنی سه شبانه روز نخوابیدن. نه بن هور خوابید و نه جوزف. بن هور وقتش را به دو بخش تقسیم کرده بود. یک بخش را به مداوای آن مرد و بخش دیگر را به عبادت و خواندن دعا بالای سر آن مرد سپری کرد. 🔺 حاشیه حله-منزل بانو حنانه همان شبی که کم‌کم آن مرد داشت به هوش می آمد، سه شنبه شب بود. یعنی همان شبی که بانو حنانه به رباب گفته بود که برای نماز مغرب به منزلش در حله برود. رباب نمازش را پشت سر مادرش خواند. وقتی نماز و تعقیباتش تمام شد، حنانه از قبله برگشت و رو به طرف رباب نشست و گفت: «باید بری دنبالش!» رباب گفت: «نظامی نمیشه. اون جهنمی که درست کردند تا زنده ببرنش، لابد خیلی باهاش کار دارند.» حنانه: «دوست ایرانیمون گفته کمک میکنه که بتونیم بهش نزدیک بشیم.» رباب: «زمان‌بَر هست. بچه های ولید لته پار شدند. مادر! اگه بگی چی تو ذهنتونه شاید بتونم بهتر عمل کنم.» حنانه: «دوست ایرانیمون میگه پایگاهی که ابومجد در اون هست، پیدا کرده. حدودا یک ساعت به طرفِ جنوبِ همون منطقه ای که قرار بوده ابومجد عملیات کنه اما نکرده.» رباب: «پس باید به فکر یک تیم نیمه سنگین باشیم.» ادامه...👇