eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
639 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺منطقه رطبه مارشال و جیمز از اولش با یک دست لباس عراقی سوار مینی بوس شده بودند و هر کدام یک چفیه به صورتش بسته بود که مثلا از گرد و خاک در امان باشد. تا این که مینی بوس برای استراحت توقف کرد. شب بود. مثل همان شبی که اِما و میا پیاده شدند و به دستشویی رفتند و حرف زدند و سپس شام خوردند. عراقی ها و اردنی هایی که در مینی بوس بودند، پیاده شدند و به طرف یک قهوه خانه قدیمی و ساده رفتند. وقتی اطراف مینی بوس خلوت شد، جیمز و مارشال به طرف راننده رفتند. جیمز شروع کرد با راننده به زبان عراقی حرف زد. -همیشه مینی بوس هایی که از اردن میان، اینجا توقف میکنن؟ -بله. در همین منطقه. -غیر از شما یه مینی بوس دیگه هم تو این خط کار میکرد. درسته؟ -بله. برادرم بود. برادرم که نه. از یک پدر بودیم اما مادرامون یکی نبود. -برادرت چی شد؟ -تو انفجار اون شب تیکه تیکه شد. خدا از باعث بانیش نگذره. -امیدوارم. اون هم اون شب اینجا توقف کرده بود؟ -نه. دو سه کیلومتر جلوتر توقف کرده بود. نزدیک روستا. ما هم قبلا اونجا توقف میکردیم. چون دیگه قهوه خانه اونجا از بین رفت و با خاک یکسان شد، اینجا توقف میکنیم. -کدوم طرفه؟ همین جاده خاکی رو باید ادامه بدیم؟ -بله. صبر کنین تا مسافرا شام بخورن، بعدش خودم شما را میبرم. -ممنون رفیق. (دست در جیبش کرد و پول قابل توجهی درآورد و به طرف مرد عراقی گرفت) بگیر. هم کرایه ما دو نفر هست و هم یه هدیه کوچیک. -خدا به شما برکت بده! -چیز دیگه ای هم هست که بخوای به ما بگی؟ -نه. هر چی میدونستم گفتم. جیمز به طرف مارشال که سه چهار قدم ان طرف تر ایستاده بود برگشت و گفت: «باید همین مسیرو ادامه بدیم. داریم کم کم میرسیم.» -خب بریم. منتظر اینا نباشیم بهتره. شاید چند نفرشون مال همون منطقه باشن و به ما شک کنند. -درسته. جیمز این را گفت و یک لحظه برگشت و به آن راننده عراقی نگاه کرد. راننده داشت تایر ماشینش را چک میکرد و حواس کسی به او نبود. جیمز به طرفش رفت و وقتی از پشت سر به او نزدیک شد، در یک حرکت سریع، گردن آن راننده را برگرداند و صدای خرد شدن گردنش را شنید. وقتی او را کشت، پایش را گرفت و در به طرف تاریکیِ بیابان برد و او را پشت یکی از تخته سنگ های آنجا رها کرد. مارشال که مراقب بود کسی جیمز را نبیند اما از این کارش خیلی تعجب کرده بود، وقتی جیمز به طرفش رفت، مارشال پرسید: «چرا این کارو کردی؟» -اگه زودتر از ما به روستا خبر میداد که دو نفر با لهجه آمریکایی دارن به طرف روستا میرن و از شب انفجار میپرسن، خوب بود؟ مارشال هیچ نگفت و فقط سرش را تکان داد. جیمز لباسش را تکاند و گفت: «این تفاوت من و تو هست. تفاوت فرمانده عملیات و رادار با افسر اطلاعاتیِ سازمان سیا!» این را گفت و جلو راه افتاد. مارشال هم نگاهی انداخت به آن تخته سنگ ... سپس نگاهی به آسمان بالای سرش... و نهایتا نگاهی به جیمز بی رحم و باهوش ... حرکت کرد و دنبال جیمز در تاریکی بیابان گم شد. ادامه... 👇
🔺خانه بانو حنانه حنانه در کاسه ای مقداری مویز و دو استکان شیر آماده کرده بود و برای اِما و لیلا برد. از پشت در اتاق دید که اِما به پشتی لم داده و لیلا هم کنارش نشسته و دارند یک مجله عربی را ورق میزنند. هنوز نمیتوانستند با هم ارتباط زبانی و گفتاری برقرار کنند. اما همین که جذب یکدیگر شده بودند و آن طور در کنار هم نشسته بودند و گاهی به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند، یعنی بانو حنانه موفق شده. هم موفق شده که یک دلگرمی دیگر برای لیلا پیدا کند و هم موفق شده که آغوش مادرانه اِما یک دختر دیگر را درک کند و برای لحظاتی از یادِ میا دور شود. به خاطر همین، حنانه وقتی آنها را در این حال دید، لبخند زد. ترجیح داد خلوتشان را به هم نزند. سینی را پشت در حجره گذاشت و رفت. رفت به پشت بام. از پشت بامش میشد بخش زیادی از آن منطقه و خانه ها را دید. زیر آسمان نشست. تسبیحش که از تربت کربلا بود را درآورد. شب حساسی بود. نمیدانست که یک گرگ هفت خط به نام جیمز بو میکشد و طعمه اش را پیدا میکند و جلو میرود. فقط میدانست که آن شب و فردا برای عاتکه و رباب، شب مهمی است. ممکن است هر اتفاقی برای عاتکه و رباب بیفتد. اتفاقات غیر قابل پیش بینی! بزرگ تر از این بود که نگران بشود. اصلا جنس نگرانی زنانی مثل حنانه با همه فرق میکند. نگاهی به تسبیحش انداخت. چشمانش را بست. صورتش را به طرف آسمان گرفت و آرام آرام زیر لب «الغوث الغوث یا صاحب الزمان» میگفت و دانه های تسبیح ساده و کوچکش را می انداخت. دو سه بار که این ذکر را گفت، در تاریکی شب، از گوشه چشمانش اشک جاری شد و کم کم صورتش غرق در اشک شد. ادامه داد و با حال خوش مخصوص خودش زیر لب میگفت: « الغوث الغوث یا صاحب الزمان» 🔺منطقه رطبه سحر بود که جیمز و مارشال به آن قهوه خانه منهدم شده رسیدند. هنوز بقایای خرابی و انفجار در آن منطقه به چشم میخورد. مخصوصا لاشه مینی بوسی که آتش گرفته بود، روبروی قهوه خانه به چشم میخورد. مارشال که خسته شده بود گفت: «اینم از قهوه خانه. هیچ کس اینجا نیست. برنامه ات چیه؟» جیمز نگاه دقیقی به آن اطراف انداخت و گفت: «نگاه کن! روستا نزدیکه. نیم ساعت دیگه راه بریم، میرسیم به روستا. تا اون موقع مسلمونا اذان صبح میگن. میریم مسجد و... بسپارش به من! بیا!» این را گفت و راه افتاد. مارشال هم دنبالش راه افتاد و رفت. تا این که حدودا سی چهل دقیقه بعد به روستا رسیدند. روستایی نیمه خراب که یک طرفش با خاک یکسان شده بود. دوباره چفیه ها را به صورتشان بستند و شروع به قدم زدن در روستا کردند. صدای سگ ها و خروس ها به گوش میرسید. نیم ساعت دیگر راه رفتند تا از روی رد صدای اذان، به مسجد رسیدند. جیمز به مارشال گفت: «تو حرف نزن! بسپارش به من. الان میریم داخل و در عبادتشون شرکت میکنیم و اگه گذاشتند، همین جا تا هوا روشن بشه استراحت میکنیم. تا تو استراحت میکنی، من سر و گوش آب میدم ببینم کسی درباره اون شب چی میدونه؟» مارشال سرش را تکان داد و با هم وارد مسجد شدند. جیمز خیلی وارد بود. تا وارد مسجد شد، در مسجد را بوسید و پیشانی اش را روی در گذاشت و سپس وارد شد. مارشال هم همین کار را کرد و رفت. مسجد کوچک و باصفایی بود. همه از اهل سنت. دو ردیف مرد که اغلب پیرمرد بودند و جمعا ده نفر هم نبودند به جماعت ایستاده بود. یک پرده کشیده بودند و تعدادی زن هم در آن طرف پرده بودند. جماعت شروع شده بود. جیمز مثل بقیه، الله اکبر را کمی بلند گفت و تکبیره الاحرام و دستش را دقیقا مانند اهل سنت مشت کرد و روی شکمش گذاشت. مارشال هم عینا همین کار را تکرار کرد. تا این که نماز جماعت تمام شد. مارشال نگاهی به جیمز انداخت. دید جیمز چشمانش را بسته و دستش را روی زانوهایش گذاشته و مثلا دعا میخواند. او هم همین کار را کرد و چون نمیدانست چه باید بگوید، فقط لبهایش را نمایشی تکان میداد. تقریبا همه رفتند و فقط امام جماعت که پیرمردی صورت گرد بود، روی سجاده اش نشسته بود. جیمز به مارشال اشاره کرد و با هم سراغ پیرمرد رفتند. -سلام علیک -علیک السلام -خدا ازتون قبول کنه! -از شما هم قبول باشه. اهل اینجا نیستید. درسته؟ ادامه... 👇
-درسته. ولی مسلمانیم و اهل سنت. -به به! چه بهتر از این؟ اهلا و سهلا! -مرحبا. مشکور. میتونیم اینجا استراحت کنیم؟ تا آفتاب بزنه و بتونیم بریم. -به خانه من بیایید. تا وقتی اینجا هستید، مهمان من باشید. -شما مرد خوبی هستید. اما ما... -رسم ما نیست که مهمان به ما جواب رد بده! قبول کنید. -بسیار خوب. حتما. -به دخترم میگم که شما رو به خانه ببرد تا بتونید استراحت کنید. سپس پیرمرد رو به طرف پرده کرد و با صدای بلند گفت: «دخترم! دخترم! کجایی؟» پرده کنار رفت و دختری بزرگسال با پوشیه جلوی آنها حاضر شد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پیرمرد گفت: «آقایان را به خانه ببر و از آنها پذیرایی کنید. غریبه هستند و تا وقتی اینجا باشند، مهمان ما هستند.» دخترش سرش را تکان داد و گفت: «چشم پدر!» سپس رو به جیمز و مارشال کرد و گفت: «بفرمایید!» لحظه ای که جیمز و مارشال از پیرمرد خداحافظی کردند و دنبال آن خانم راه افتادند، پیرمرد نگاهی به پشت سرشان انداخت و لبخندی زد و سرش را تکان داد. جیمز و مارشال پشت سر دختر راه افتادند. دختر دو سه متر از آنها جلوتر حرکت میکرد. تا این که به در خانه ای رسیدند. دختر، دو مرتبه در زد تا این که در باز شد. وقتی در باز شد، آنها دیدند که یک خانم دیگر، در را باز کرد که پوشیه به صورت داشت. وارد شدند. آنها را به یکی از حجره ها دعوت کردند. آنها ابتدا آبی به دست و صورتشان زدند و سپس رفتند و در حجره نشستند و به متکاها تکیه زدند. دقایقی نگذشت که آن بانوی اول، یک سینی از صبحانه محلی روبروی آنها گذاشت و رفت و پشت سرش در را بست. مارشال که خیلی ضعف داشت، به طرف سینی رفت و شروع به خوردن نان و خرما و تخم مرغ کرد. اما جیمز بلند شد و دوری در اتاق زد و از پنجره اتاق، به حیاط خانه نگاه کرد. مارشال گفت: «بیا بخور! از دیروز تا الان هیچی نخوردیم.» جیمز... امان از جیمز... جواب داد: «چرا اینا یه جوری ان؟! عراقی ها درسته مهمان نوازند اما به دخترشون نمیگن که دو تا مرد غریبه را در تاریکی به منزل ببر! وقتی در باز شد، اون زنی که در باز کرد، اصلا تعجب نکرد. حتی با هم سلام هم نکردند!» مارشال به خوردن ادامه داد و خیلی به حرفهای جیمز توجه نمیکرد. جیمز که همچنان داشت به حیاط نگاه میکرد، ادامه داد و گفت: «عراقی ها رسم ندارن به این زودی صبحانه بخورند. چطور اینقدر زود تونستن شیر و خرما و تخم مرغ و نان تازه آماده کنند؟!» مارشال چشمش را مالاند و گفت: «نمیدونم چی میگی اما اگه نیایی، همشو میخورم.» جیمز که خیلی فکرش مشغول بود، سراغ در حجره رفت. اندکی با احتیاط در را باز کرد. متوجه شد که قفل نیست. کمی بیشتر به حیاط نگاه کرد و کسی را ندید. به خودش جرات داد و پا در حیاط گذاشت. دید یکی از آن دو خانم در حال خوردن مقداری نان هست. رو به طرف حجره کرد. تا وارد حجره شد، دید مارشال کنار سینی خوابش برده. بالای سرش رفت. او را به آرامی تکان داد و صدا کرد: «مارشال! مارشال! خوابیدی؟» دید نخیر! مارشال بیهوش است. فورا به طرف حیاط برگشت. تا پا در حیاط گذاشت، یک نفر محکم به ساق پایش زد! او هم تعادلش را از دست داد و افتاد کف حیاط! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
امام صادق فرمود : شوخی کردنتان با یکدیگر چگونه است؟ من عرض کردم: اندک! امام فرمود: اینگونه نباشید، شوخی از خوش خلقی است. همانا تو به وسیلۀ شوخی کردن برادرت را شاد می گردانی و رسول خدا وقتی با کسی شوخی می کرد، می خواست که او را شاد کند. کافی/ج۲/ص۶۶۳ https://virasty.com/Jahromi/1701201623275616200 @Mohamadrezahadadpour
بن‌هور ها موجودات عجیبی هستند. گویا نیرویی از لشگر ابلیس هستند. و چه نیروهای خوبی هستند. با اعتقاد و سخت‌کوش. بن‌هور ها مستقیم آدم نمی‌کشند. توانش را ندارند. ولی ریشه‌های جنایت را بارور می‌کنند. جنایاتی که نسل‌ها و گروه‌های زیادی را به نابودی می‌کشد. یا وجدان انسان‌ها را کور می‌کنند تا مثل موجودات هار شوند و آدم بکشند.(مثل داعش و اسرا.ییل و...) یا اعتقادات گروه‌ها را منحرف می‌کنند و نحله‌های انحرافی ایجاد می‌کنند. بن هور ها تشنه خدمت هستند. خدمت به دستگاه شیطان. تمام ارکان زندگی آنها بر محور شرارت تنظیم می‌شود. از خواب و خوراک و.... می‌زنند برای هدفشان. فکر و ذکر و توجه آنها همه بر پایه‌ی هدف خدمت است. به واقع اگر همه‌ی ما به اندازه‌ی بن‌هور تشنه خدمت به محور حق و اهل خردورزی و عمل بودیم، ظهور تاخیر می‌افتاد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد این سخنرانی آیت‌الله مجتهدی افتادم. چقدر این حرف درسته و چقدر آدم را به فکر فرو میبره.
✔️ درباره امثال بن هور؛ یاد این سخن امام علی درباره لشکر معاویه افتادم که به لشکریانشون گفتن: آنها، در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکنده اید; (بِاجْتِماعِهمْ عَلَى بَاطِلِهمْ، وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ). شما از پیشواى خود در امر حق اطاعت نمى کنید در حالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشواى خویش اند; (وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فِی الْحَقِّ، وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِی الْبَاطِلِ). آنها نسبت به رییس خود اداى امانت مى کنند، در حالى که شما خیانت مى کنید; (وَ بِأَدَائِهِمُ الاَْمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِیَانَتِکُمْ). آنها در اصلاح شهرها و دیار خود مى کوشند، در حالى که شما، مشغول فساد هستید»، (وَ بِصَلاَحِهِمْ فی بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ).
دلنوشته های یک طلبه
یاد این سخنرانی آیت‌الله مجتهدی افتادم. چقدر این حرف درسته و چقدر آدم را به فکر فرو میبره.
وقتی زنا با زندگیها اینچنین👆 می‌کنه الغیبة اشد من الزنا چه ها که نمی کنه! به خدا پناه ببریم که بعضی از ما گاهی اوقات با توجیهات مختلف به بدتر و شدیدتر از زنا، یعنی غیبت مبتلا هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوازدهم 💥 جیمز با دست و شکم روی زمین افتاد. هم پاهایش درد گرفته بود و هم دستش. هنوز به خودش نیامده بود که دید یک نفر با صورتی که با چفیه عراقی پوشیده بود، به جانش افتاد و ضربه محکمی به صورتش زد. جیمز دستش را گذاشت روی صورتش و دو سه تا غلت خورد. کسی که صورتش پوشیده بود، جلوتر آمد تا باز هم جیمز را بزند که یهو جیمز با پای راستش، به زیر زانوی او زد و او با کمر نقش بر زمین شد. جیمز از فرصت استفاده کرد و فورا خودش را روی او انداخت و دستش را محکم روی گردن آن مرد ناشناس گذاشت و فشار داد. مرد که داشت خفه میشد، میخواست از دست جیمز فرار کند که جیمز شروع به کوبیدن به صورتش کرد و وسط مشت زدن به صورتش، چفیه اش را برداشت. ولید بود که جیمز را زده بود و آن لحظه زیر مشت های سنگین جیمز داشت کتک میخورد. ولید پایش را اینقدر سریع و بافشار بالا آورد و با نوک پوتینش، چنان گلدی به سر جیمز کوبید، که جیمز گیج شد و یکی از دستانش را روی گردنش گذاشت. نمیخواست فرصت را از دست بدهد. با دست دیگرش، اسلحه کمری اش را درآورد و میخواست بگذارد روی پیشانی ولید که یک نفر از پشت سر، با چوب محکم به گیج‌گاهش زد. جیمز بی‌هوش شد و افتاد روی ولید. ولید که از سایه مرگ فرار کرده بود، بدن جیمز را از روی خودش هُل داد و آن طرف انداخت. دید رباب با چوب ضخیمی که در دست داشت، به جیمز ضربه زده. گفت: «خودم از پسش برمیومدم.» رباب که بالای سر جیمز بود، با پایش او را برگرداند تا صورتش را واضح ببیند. به ولید نگاه نکرد اما با جدیت گفت: «یادم باشه دفعه بعد دخالت نکنم!» ولید از سر جا بلند شد و فورا به حجره رفت. دید مارشال کنار سفره بی‌هوش شده. به حیاط برگشت. عاتکه را دید. عاتکه به رباب و ولید گفت: «داره هوا روشن میشه. باید زود جمع و جور کنیم.» رباب سرش را تکان داد. رو به ولید کرد و (با اشاره به بدن بی هوش جیمز) گفت: «اینو بیار داخل!» سپس رو به عاتکه کرد و گفت: «همه در و پنجره ها رو پوشوندی؟» عاتکه گفت: «بله. به بیرون راه نداره.» رباب گفت: «ماشینا کی آماده است؟» عاتکه جواب داد: «باید برم بیرون. ماشین خودت که درسته. ماشین ولید هم تا قبل از ظهر آماده است.» ولید ابتدا دست و دهان جیمز را بست و سپس او را بلند کرد و به طرف اتاق برد. عاتکه فورا سفره و سینی را جمع و جور و همه چراغ ها را خاموش کرد و در را بست. 🔺خانه بانو حنانه پیش از ظهر بود. حنانه از حجره اش بیرون آمد و لیلا را صدا زد. لیلا که خیلی روحیه اش عالی بود، با لبخند جلوی حنانه ایستاد. حنانه به لیلا گفت: «این پول را بگیر! برو و سه تا نان از خانه همان شهیدی که مادرش نان میپزد و دیروز به تو نشان دادم، بگیر و بیاور!» لیلا سر تکان داد. با لبخند، دستش را بالا آورد و با اِما خدافظی کرد و رفت. اِما رفتن لیلا را از پشت سر تماشا میکرد و لبخند کوچکی کنج لبش نقش بسته بود. حنانه به اِما نزدیک شد و گفت: «لیلا داره به شما عادت میکنه.» اِما سرش را تکان داد. وقتی لیلا از خانه بیرون رفت، حنانه رو به اِما گفت: «باید چیزی را به شما نشان بدهم؟» این را گفت و به طرف حجره‌اش حرکت کرد. اِما پشت سرش راه افتاد. وقتی به حجره رسیدند، بانو حنانه یک گوشی همراه از زیر یک کیف بیرون درآورد و قبل از آن که چیزی به اِما نشان بدهد، گفت: «دو تا عکس را به شما نشان میدهم. اینها دنبال شما میگردند و آدم های خشنی به نظر میرسند. ببینید آیا آنها را میشناسید؟» اِما که از شنیدن آن حرف تعجب کرده بود، چشمانش بازتر شد و سرش را تکان داد. حنانه گوشی را روشن کرد و دو تا عکس از دو تا مردی که بیهوش و چشمانشان بسته بودند را به او نشان داد. عکس اولی، عکس جیمز بود. اِما گفت: «نه! نمیشناسم.» اما به محض این که چشمش به عکس مارشال خورد، هیجان زده شد و گوشی را از حنانه گرفت. وسط ذوق زدگی توام با نوعی دلهره گفت: «آره... آره... این همسرمه ... مارشال ... چرا اینجوریه؟ چرا چشماشو بسته؟ اتفاقی براش افتاده؟» حنانه گوشی را از او گرفت و دستش را به گرمی و محبت فشار داد و گفت: «نه خواهر جان! اتفاقی برایشان نیفتاده. خوابیده اند. اگر صبور باشید به زودی همسرت رو میبینی!» اِما که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بود، از حنانه با گفتن«اوکی. این خیلی خوبه.» تشکر کرد اما وقتی حنانه میخواست از حجره خارج بشود، با سوال سختی مواجه شد. اِما پرسید: «شما کی هستید؟ چه کاره اید؟» ادامه... 👇
حنانه رو به طرف اِما کرد و گفت: «کسی که دلش نمیخواد شما از همسرتون دور باشید. الان هم دو سه نفر فرستاده تا همسرتون رو به شما برسونه و این دوری و فاصله بین شما تمام بشه! مشقت و ریسک زیادی داره اما تمام تلاشمو میکنم. حق شما و همسرتون نیست که اینقدر از هم دور باشید.» این را گفت و لبخندی زد و میخواست برود که اِما دوباره پرسید: «منظورم این نبود! اون عکسو از کجا آوردید؟» حنانه دوباره رو به طرف اِما کرد و با همان حالت آرامش خاص خودش گفت: «مگه من از شما پرسیدم که شوهر عزیزتون چه کاره است؟ و کجا کار میکنه؟ و شما چرا اینقدر جرات داری که با یه بچه تنها از مرز اردن، قاچاقی وارد عراق شدید؟» دوباره لبخند زد و رفت. اِما که هم از دیدن عکس مارشال خوشحال بود و هم حنانه را پیچیده تر از این حرفها میدید، با صدای دویدن لیلا به خودش آمد. لیلا با سه تا نان داغ وارد خانه شد و مستقیم به حجره ای که اِما در آن قرار داشت، آمد. حنانه وقتی دید اِما و لیلا مشغول سفره انداختن و آماده شدن برای غذا خوردن هستند، یکی دیگر از گوشی هایش که خیلی ساده بود را برداشت و در حالی که از پشت پنجره به اِما و لیلا نگاه میکرد، با زبان فارسی ولی با ته لهجه عربی شروع به صحبت کردن با محمد(افسر اطلاعاتی ایران) کرد. -سلام علیکم -علیکم السلام. منتظرتان بودم. -اِما عکس همسرشو تایید کرد. اسمش مارشال هست. عکس دوم. -بسیار خوب. عکس اول را نشناخت؟ -نه. نشناخت. -چیزی از محل کار و رده و گردان و مسئولیت همسرش نگفت. درسته؟ -بله. درسته. تا حالا چیزی نگفته. البته منم نپرسیدم. -بهترین کار را کردید. ما داریم روی هویت هر دو کار میکنیم. ولی شما طبق برنامه عمل کنید. -ان شاءالله. رباب داره مارشال را میبره به جایی که گفتید. ولید هم که با خودتون هماهنگ شده و قرار شده با فاصله بیاد تا تکلیف اون یکی آمریکایی روشن بشه. -بله. بهش گفتم طولش بده. مسیرش از مسیر بانو رباب طولانی تر انتخاب شده. میگم... نگران بانو عاتکه نباشم؟ چون ممکنه خط مارشال یا دوستش تا خونه بانو عاتکه لو رفته باشه. -متوجهم. توکل همه ما بر خداست.   🔺خانه بانو عاتکه ظهر شده بود. دو تا ماشین در وسط حیاط خانه عاتکه وجود داشت. دو تا سواری نسبتا قدیمی که صندوق عقب آنها بزرگ و خالی بود. در یکی از آن صندوق ها مارشال و در دیگری، جیمز را کَت بسته خواباندند. وقتی از جاگذاری آنها در صندوق ها خیالشان راحت شد، آمپولی به بازوی هر دو تزریق کردند و درِ صندوق ها را بستند. ماشینی که جیمز در صندوق عقبش بود، ولید پشت فرمانش نشست و راه افتاد. ولید در آخرین لحظه قبل از رفتنش، نگاهی به رباب انداخت و رفت. انگار از جدیت بیش از حد رباب اندکی دلخور باشد. ولی به هر حال، ولید هم هر کسی نبود. ادامه... 👇
رباب و عاتکه همدیگر را در آغوش گرفتند. عاتکه در گوشِ رباب، آیه« فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» خواند. رباب هم پیشانی عاتکه را بوسید. رباب پشت فرمان نشست اما قبل از راه افتادنش به عاتکه گفت: «امیدوارم باز هم شما را ببینم.» عاتکه لبخندی زد و سرش را تکان داد. با رفتن آنها از خانه اش، همه چیز را مرتب کرد و به حال اولش برگرداند. گله مختصری از گوسفندانش که متشکل از 10 گوسفند و بز و یک سگ گله بودند، برداشت و به طرف خارج از ده حرکت کرد. از آن طرف هم ولید و رباب، از دو راه متفاوت به مسیر خود ادامه دادند. 🔺اسرائیل-فرودگاه بنگورین ابومجد و بن هور، با سه نفر محافظ، در لابی بخش VIP فرودگاه نشسته بودند که یک نفر آمد و به بن هور گفت: «قربان! ماشین آماده است؟» همین طور که سوار ماشین میشدند، بن هور برای ابومجد توضیح میداد: «اینجا حومه شهر لد هست. فرودگاه بنگورین را فرودگاه بین المللیِ لد هم میگن. در 15 کیلومتری تل‌آویو. این فرودگاه به یاد داوید بن گوریون، نخستین نخست‌وزیر اسرائیل نام‌گذاری شده‌. راستی سرورم! شما در کل مدت پرواز بیدار بودید. نه ذکر میگفتید و نه مطالعه داشتید. میتونم بپرسم به چی فکر میکردید؟» ابومجد پرسید: «چرا یهو از وسط توضیح این منطقه یادت افتاد این سوالو بپرسی؟» بن هور لبخندی زد و گفت: «بذارین به پای شیفتگی! برای منی که حدودا چهل سال هست که دیگه چیزی خوشحال و شگفت زده ام نمیکنه، آشنایی با شما و این که بدونم در اندیشه و دل شما چه میگذره، خیلی برام جالبه و دوس دارم بدونم!» ابومجد گفت: «هرچند باورش برام مشکله و هنوز به اندازه اعتمادی که شما به من دارین، من به شما اعتماد ندارم، باید بهتون بگم که تو فکر همسر و دخترام بودم. شما همسر یا خانواده ای داشتین تا حالا؟ مخصوصا دختر؟ داشتین؟» بن هور که انگار با کارد ته دلش را خراش داده باشند، آهی از ته دل کشید و گفت: «چند سال پیش، بهترین دخترمو برای آخرین بار در این فرودگاه بدرقه کردم. دختری که نابغه نبود اما همه چیز تمام بود. سالها فقط شاگرد خودم بود. همه چیزش را از من داشت. از نطفه و حیاتش گرفته تا هویت و شغل و همه چیزش.» ابومجد پرسید: «چی شد؟» بن هور گفت: «تخصصش عراق بود اما ... نفرین به عراق. نفرین. بعد از مدتی یه تیکه گوشت تحویلم دادن و گفتند این دخترته! سلاخی شده بود!» ابومجد: «سخته. میفهمم. دیگه دختر یا فرزندی نداشتید؟» بن هور: «چرا. یکی دیگشون هم در افغانستان سلاخی شد. دختر خیلی خیلی خوبی بود. از خواهرش زیباتر بود ولی به اندازه اون تر و فرز و جنگجو نبود. تخصصش افغانستان بود. جنازه شو هیچ وقت ندیدم. هیچ وقت.» ابومجد: «چیکار میکردن؟ در عراق و در افغانستان؟» بن هور: «من چیکار میکنم؟ همون کار!» ابومجد که انگار داشت برایش جالب میشد پرسید: «فقط همون دو تا را داشتید؟ دیگه بچه و دختر دیگه ای ندارین؟» بن هور لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «چرا ... دارم... دو تا ... دو تا دیگه دارم. یکیشون تخصصش ایرانه. داره رو ایران کار میکنه. یکی دیگشون هم...» تا خواست حرفش را ادامه بدهد، ماشین یکباره ترمز کرد و همه از سر جا کنده شدند و حرف آنها نیمه تمام ماند. بن هور که یادش رفت چه میخواست بگوید، لحظاتی که از آن ترمز شدید گذشت، به ابومجد گفت: «اینجا شما میهمان نیستید. میزبانید. ترتیبی دادم که هیچ چیز کم و کسر نباشه. وقتی استراحت کردید، هر موقع که صلاح دونستید، جلساتمون رو شروع میکنیم. راستی. یادم رفت بگم؛ حدودا شش ماه اینجا هستیم. البته اگر خواستید میتونید بیشتر بمونیم. ضمنا حالا که بحث خانواده شد، من وظیفه دارم که یک سوال مهم از شما بپرسم!» ابومجد: «بگو!» بن هور: «اگر میدونید که خانوادتون کجا هستند، شاید بشه ترتیبی بدیم که بلک و مایک بتونن همسر و دخترانتون رو بیارن! ما تیم های ربایش و تخلیه قوی در عراق داریم.» ابومجد جواب داد: «نمیدونم کجان. ولی شماره تماس دخترمو دارم. اگر یه گوشی بدید، ممکنه بعد از مدتی بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.» بن هور: «بسیار خوب. اون با من. دغدغه شما نسبت به اونا مانع کارمون نمیشن؟» ابومجد: «شما منو از وسط دغدغه هام برداشتین و الانم اینجام. اون شبی که منو از وسط بیابون و جهنم بلند کردین و بردین تو پایگاه نظامیتون، فکر اینجاشو نمیکردین که ممکنه خانواده دوست باشم و دلم برای همسر و دخترام تنگ بشه؟» بن هور که جوابی نداشت، بلند بلند قهقهه زد و راننده به مسیرش ادامه داد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
تجربه سرود و البته حمایت‌های بی‌سابقه داخلی و خارجی از آن، تا مدت‌ها باعث شد که انواع کثافت کاری های تتلو و ساسی و بقیه اراذل را در ذهن از بچه‌هامون بشوره ببره. خیلی هم عالی بود. اما این دلیل نمیشه که اونا بیکار بشینن و دیگه تولید نکنند. این که غصه نداره. فقط نباید قافیه را در این کارزار ببازیم. وقتشه که یکی دو تا کار جدید و جذاب تولید کنیم و بترکونیم. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701291110033604360
[ نگاه خدا این است که ما فراهم کنیم برای مردم! برای امتحان. ما می‌خواهیم آنچه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود. اما این چیزی نیست که خدا میخواهد. و الا بلد بود که یک کاری بکند که مسئله غصب خلافت پیش نیاید و یا در داستان کربلا، یزید یا ابن زیاد سکته کند. اگر چنین شده بود، کار تمام بود اما خدا این را نمیخواهد. مسئله این است که نگاه ما با نگاه خدا فرق دارد و ما با خدا اختلاف فتوا داریم. ] 👈 بنظرتون این کلام از کیست؟ دکتر سروش؟ ملکیان؟ تاجزاده؟ زیباکلام؟ منتظری؟ خاتمی؟ روحانی؟ خیر! کاملا در اشتباهید. این کلام، از مرحوم آیت الله (اعلی الله مقامه الشریف) است. باورتون میشه؟ باورتون میشه که ما مسئول این نیستیم که هر چه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود؟! بلکه وظیفه اصلی ما تربیت مسلمان آگاه است. که اونم تنها راهش است. همین. راستی اگر ایشان امروز در قید حیات بودند، بعضی بزرگواران چه انگ و رنگ‌هایی را به این عالم مجاهد نسبت میدادند؟! حتی دلم نمیخواد به میزان جهل و عصبیت بعضی ها فکر کنم. روح آن عالم ربانی شاد و راهش پررهرو باد🌷 ؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
کیسینجر👆 این بابا حدودا ۹۷ سالش هست و عمده رجال سیاسی استکبار جهانی، حتی جورج بوشِ وحشی و ترامپ قما
کسینجر(پدر آموزش زمامداری به سبک استکباری) به دَرَک واصل شد. این پست👆را درباره‌‌اش بخونید.
✔️ رفقا در خصوص سخنرانی های فاطمیه اول می‌پرسند. الحمدلله توفیق نوکری حاصل شد و پنج شب منبر در تهران با موضوع تحلیل تاریخی شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها داشتیم. صادقانه بگم اینقدر فکرم درگیر حیفا بودم که یادم رفت اعلام کنم و الا بنرش هم فرستادند. ببخشید.☺️ 👈 ان‌شاءالله دهه دوم، چند روز مشهدم. اگر توفیق داشتم و برنامه جوری بود که بشه اعلام کرد، خدمتتون عرض میکنم.
⛔️توجه⛔️ در خصوص تبلیغاتی که در کانال میذارم، قبلا خیلی موضع گیری میشد اما دیگه جاافتاده و کسی مخالفت خاصی نداره. بعلاوه این که اکثر کسانی که کانالشون تبلیغ میشه، مشاغل خانگی و جزئی هستند که باید ازشون حمایت کرد. حالا اگر روش تبلیغ یا متن و عکس و... خاص خودشون دارند، این یه حرف دیگه است. و الا اصل تبلیغ و حمایت از مشاغل جزئی و کلی، خیلی هم خوبه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سیزدهم 💥 🔺ماشین ولید ولید یک نوار مداحیِ ملاباسم برای خودش گذاشته بود و یک بطری آب معدنی روی صندلی کناری‌اش بود و پنجره های ماشین را تا نیمه پایین آورده بود و به مسیرش ادامه میداد. همین طور که پیش میرفت، برای این که درد گردن و گرمای هوا را چندان احساس نکند، با ملاباسم میخواند و پیش میرفت: «تِزورونی اَعاهِـدکُم... تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم... أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم... هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم...» عاتکه جوری باک ماشین ها را پر کرده بود که حداقل تا شش هفت ساعت رانندگی متوالی، نیاز به زدن بنزین و مراجعه به پمب بنزین و توقف در مسیر نداشته باشند. 🔺ماشین رباب رباب هم در ماشینی که نشسته بود و رانندگی میکرد، رادیو روشن کرده بود. وسط رانندگی و گوش دادن به رادیو بود که گوشی همراهش زنگ خورد. گوشی را برداشت. مادرش بود. -سلام مادرجان! -سلام عزیزتر از جانم! همه چی مُرتبه؟ -بله. مشکلی نیست خدا را شکر. فقط یک نکته هست که به نظرم... -بگو دختر جان! -کسی که با ولید هست، یه آموزش دیده فوق حرفه ای هست. مبارزه اش. حرکاتش. این که فقط یه گوشیِ ساده داشت و هیچ علامت مشخصه و کارت و گواهی خاصی باهاش نبود! -میدونم. حداقل از اون که باهاش درگیر شدین، اینا رو میدونیم ولی از کسی که با تو هست و همون اول بیهوش شد، هیچی نمیدونیم الا این که همسر اِما هست. -پس همسر اِما پیدا شد. بسیار خوب. راستی شما حرکت کردین؟ -نه. دو ساعت دیگه راه میفتیم. ابدا از مسیر عادی و سیطره‌ها(پلیس و گشت های عراقی و آمریکایی) عبور نکن. طبق نقشه. -بسیار خوب! -ضمنا اصلا توقف نکن. هر لحظه توقف کردن، میتونه برابر باشه با یک بار درگیری! -بر چشم. راستی از ولید خبر دارید؟ -خط نمیده! قبل از تو برای ولید زنگ زدم. -خدا کنه دردسر درست نکنه! -اون کارشو بلده. نگرانشی؟ رباب چیزی نگفت. حنانه هم سکوت! از آن چیزی نگفتن‌ها و سکوت‌هایی که لبخندی بر لب آدم می آورد و حکایت از حرف های مگوی بسیاری دارد. 🔺 ماشین ولید ولید همین طور که با خودش شعر میخواند و با ملاباسم همراهی میکرد، یهو به خودش آمد و دید گوشی‌اش زنگ میخورد. تا اسم رباب را روی صفحه گوشی اش دید، لبخندی زد و گوشی را برداشت. -سلام علیک -علیکم السلام. مادرم چندین مرتبه با شما تماس گرفته. چرا در دسترس نیستید؟ -اگر در دسترس نبودم، به تماس شما هم نباید جواب میدادم! حالا خودم با بانو حنانه تماس میگیرم. -فی امان الله -رباب! رباب اندکی سکوت کرد. سپس گفت: «بگو!» ولید هم اندکی سکوت کرد. انگار حرفش را خورد و یا صلاح ندید آن لحظه حرفی بزند. گفت: «هیچی! باشه سر فرصت!» -فی امان الله! -فی امان الله! وقتی گوشی قطع شد، ولید نگاهی به گوشی انداخت و آن را بوسید و به چشمش گذاشت و سپس روی صندلی کناری انداخت. ادامه...👇
🔺اسراییل-خانه بن هور خانه بن هور، یک ساختمان سه طبقه در وسط یک مزرعه سرسبز بود. طبقه اول را به دیدارها و ملاقات ها و نشست و برخواست های معمولی اختصاص داده بود. طبقه دوم یک کتابخانه باور نکردنی و بزرگ داشت. کل طبقه دوم که فضایی حدودا 400 متر بود، قفسه های شیک کتاب به طرز جذابی از در و دیوارش میریخت. طبقه سوم متعلق به زندگی کاملا خصوصی‌اش بود. اینقدر خصوصی که حتی محافظین هم اجازه ورود به آنجا را نداشتند. محافظ ها حتی وارد طبقه دوم نمیشدند چه برسد به طبقه سوم. بن هور، ابومجد را به طبقه سوم، یعنی خصوصی ترین جایی که در دنیا داشت برده بود. یک سالن بزرگ که فرشِ کف آن سالن را یک نقشه بزرگ و پهناور از زمین و قاره ها و کشورها و استان ها و حتی شهرها و بعضا روستاهای اقصی نقاط دنیا تشکیل داده بود. اینقدر آن عکس جذاب و طبیعی بود، که ابومجد تا یک ساعت، فقط در آن سالن دور میزد و هاج و واج به کشورها و شهرها نگاه میکرد. دیوارهای آن سالن مملو بود از عکس شخصیت های بزرگ دنیا. مخصوصا شخصیت های قدیمی یهودی در تمام نقاط دنیا. بدون اسم. نام هیچ کدامشان را زیرش ننوشته بود. در سمت دیگری از دیوار آن سالن، عکس همه رهبران بزرگ دنیا مخصوصا مسلمانان بود. حداقل عکس و یا نقاشی بزرگان مسلمان در یک قرن گذشته روی آن دیوار قاب شده بود. یک دیوار کوچک در گوشه آن سالن بود که عکس عده ای بر آن نصب شده بود که ابومجد آنها نمیشناخت! هر چه از عجیب و غریب و جذاب بودن آن اتاق بگویم کم است. وسط سالن، میشد خاورمیانه یا همان منطقه غرب آسیا. بن هور لحاف و تشکش را جایی انداخته بود که تقریبا عراق و سوریه و بخشی از ایران را میپوشاند. خم شد و لحاف و تشکش را به طرف اردن و اسراییل کشید و لحاف و تشک ابومجد را جای قبلی خودش انداخت. یعنی انداخت روی منطقه های عراق و سوریه و تقریبا ایران! -عالی جناب! اینجا محل استراحت شماست. دقیقا نقطه زادگاهتان. محل تولد و بعثت و رجعت و زعامت انبیا و اولیای الهی. ابومجد که هنوز حالت عادی نداشت و وسط آن جهان کوچک و پر رمز و رازِ بن هور متعجبانه گرفتار شده بود، گفت: «مگه میشه اینجا خوابید یا استراحت کرد؟! آدم احساس میکنه وسط یک انبار باروت قراره بخوابه! شما وقتی از اینجا بیرون میرید، حالتان خوبه؟ سرتان گیج نمیره؟ حالتان عادی است؟ اینجا دیگه کجاست؟!» بن هور لبخند زد و گفت: «اینجا آخرین پناهگاه بن هورِ پیر است. شما را به جایی آوردم که به جز چهار دخترم، احدی حق ورود به اینجا را نداشته و ندارد. شما اگر فقط روزی یک ساعت در همین سالن دور بزنید و به زمین و در و دیوار اینجا نگاه کنید، در کمتر از یک ماه، به همه نقاط حساس که نقش تعیین کننده ای در تعیین جغرافیای سیاسی آینده دنیا دارد مسلط و آشنا میشوید. اینجا را خوب به خاطر بسپارید. قرار است به زودی، یاران شما از اقصی نقاط دنیا صدای شما را بشنوند و به یاری شما بیایند.» ابومجد پرسید: «حتی غیرمسلمانان؟» بن هور گفت: «صدا و سخن خداوند وقتی از غیب به شهودِ مردم جهان برسد و از حلقوم یک مرد خدا به گوش همه اهل عالم برسد، فطرت های پاک دنبالش حرکت میکنند. حتی اگر غیر مسلمان باشند. چرا که او ذخیره خداست. همانطور که شعیب به مردمش گفت«بَقِیتُ اللَّهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» » ابومجد که از این همه تسلط بن هور به قرآن و منابع دینی، روز به روز و لحظه به لحظه متعجب تر میشد، پرسید: «نمیترسی اگه همین بقیه الله که آیه‌شو خوندی، یه روز قصد بکنه گردن خودت و بقیه یهودی‌ها رو بزنه؟» بن هور با قیافه عادی جواب داد: «کسی باید بترسه که جلوی شما قد علم کنه سرورم! نه ما که خودمون دستامونو همین الان گرفتیم بالا و میگیم بفرما هر کاری که دوس داری بکن! ما اگه یه روز جلوی شما قد علم کردیم، بزن این عَلَمو قطع کن! مگه محمد وقتی یهودیان مدینه دست به سینه باهاش بیعت کردند، همه رو کُشت؟ اگه اون کُشته، شما هم بکش! مگه قرار نیست مطابق سنت محمد عمل کنی؟» ابومجد چند قدم راه رفت و به در و دیوار نگاه کرد. بن هور هم سکوت کرده بود و منتظر حرف و سوالات ابومجد بود. تا این که ابومجد گفت: «نباید بعدا پشت سرم بگن که این دروغ میگه و یهودیان و انگلیستان و Mi6 گنده اش کردند! شما کُلُهُم اجمعین انسان های بدنامی هستید!» بن هور با سعه صدر جواب داد: «درسته! حق با شماست. ما هم نگران همین مسئله هستیم. اما مگه قراره کسی بدونه که شما روزی در خانه بن هورِ پیرِ یهودی نشست و برخواست داشتی؟ یا مثلا قراره کسی بدونه که شما جهت تکمیل اطلاعاتتون و آموزش جهانداری به انگلستان سفر کردید و مربیان شما از کدوم سازمان جاسوسی دنیاست؟» ابومجد گفت: «نمیفهمم! پس یهو قراره چطوری اعلام وجود کنم و ...؟» بن هور خنده ای کرد و گفت: «حالا تا اون موقع! نگران نباشید. مردانی از جنس خود شما و خوش نام با یارانشان به شما میپیوندند که حتی فکرش هم نمیکنید!» ادامه... 👇
ابومجد گفت: «جواب سوالم این نبود! به هر حال. گفتم که از الان به فکرش باشید.» این را گفت و فنجان قهوه را برداشت و به تماشای در و دیوار اتاق ادامه داد. 🔺ماشین ولید دو ساعت گذشت. قرارشان این بود که حتی اگر برای قضای حاجت خواستند توقف کنند، در اماکن شلوغ و بین راهی توقف نکنند. فقط باید در بیابان توقف میکردند. ولید نگاهی به ماشین های پشت سرش انداخت. دو سه تا بیشتر نبود. سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند و بروند. وقتی رفتند و پشت سرش خلوت شد، به یک جاده خاکی فرعی وارد شد. یکی دو دقیقه که جلوتر رفت، توقف کرد. با احتیاط از ماشین پیاده شد. اطرافش را نگاه انداخت. با دقت همه چیز را بررسی کرد. وقتی خیالش راحت شد که امن است، با احتیاط سراغ صندوق عقب رفت. ابتدا اسلحه کمری اش را از پشت کمربندش برداشت. سپس به آرامی، در صندوق عقب را باز کرد. دید که جیمز به آرامی خوابیده و چشمش بسته است. بطری آب را که زیر سر جیمز بود برداشت و دوباره درِ صندوق را بست. چند قدم از ماشین دور شد. تخت سنگ بزرگی در آنجا بود. پشت تخت سنگ رفت و قضای حاجت کرد. شاید یک دقیقه هم طول نکشید. دوباره به اطرافش با دقت نگاه کرد. حتی پشه در هوا پر نمیزد. خیالش راحت شد و سراغ صندوق عقب ماشین رفت. دست در جیب سمت چپش کرد و کلید را درآورد و صندوق را باز کرد. اما... به محض باز کردن صندوق، شوکه شد. اصلا فکرش را نمیکرد. دید جیمز نیست. چشمش ده تا شد. تا دست به کمرش برد که اسلحه اش را بردارد و برگردد و پشت سرش را نگاه کند و اطرافش را ببیند، چنان ضربه محکمی به سرش خورد که همان جا بی‌هوش شد و افتاد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour