eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
563 ویدیو
114 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بن‌هور به ابومجد: هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701976569805975432 👈 قابل توجه سوپرانقلابی‌هایی که شبانه‌روز به بهانه روشنگری و مطالبه‌گری و عدالت‌طلبی، از بالا تا پایین مملکت را میشورن و خشک میکنند.
بن‌هور به ابومجد: 《ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست.از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن،حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه،اما حتما وابسته به ایران هستند!》 رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701977227632569775 👈 وقتی باید اندیشه و امکانات و تمام همت ما معطوف مبارزه با استکبار جهانی باشد، ببینید یک عده سوپرانقلابی با و گل‌آلود کردن زیست مجازی، چه می‌دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم :.السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ.: :.:چهاردهمین نمایشواره کوچه های بنی هاشم:.: بزرگ ترین پروژه تئاتر محیطی داخل کشور در ایام فاطمیه مکان:تهران-خیابان ستارخان-جنب پمپ بنزین شهرآرا زمان:از۱۰ الی ۲۷ آذرماه ساعت:۱۷:۳۰ الی ۲۱:۳۰ .منتظر حضور گرم شما عزاداران حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها هستیم. "يا أمنا الحنونة أغيثينا" https://yek.link/Kuchehaye_banihashem
⛔️توجه لطفا⛔️ یکی از رفقا زحمت کشیدند و لینک قسمت های مختلف چندین رمان از بنده را در فرستادند. با کلیک کردن روی هر لینک میتوانید به راحتی آن قسمت را مطالعه کنید. لینک کانال تلگرام حدادپور جهرمی👇 https://t.me/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
🌷 ضمن تشکر از حدود ۳۴۴ نفری که خلاصه نویسی فرستادند؛ برنده مسابقه خلاصه نویسی ۱۰ قسمت دوم رمان حیفا۲ سرکار خانم هستند. براشون آرزوی موفقیت میکنیم و ان‌شاءالله دو کتاب به انتخاب خودشون تقدیم خواهد شد. خلاصه نویسی خانم بهرامی👇
بسم الله الرحمن الرحیم پس از چندین بار چاپ و بازدهی فوق العاده کتاب حیفا به نویسندگی جناب محمدرضا حدادپور جهرمی، حیفا ۲ در کانال خود نویسنده، هرشب قسمتی از آن درحال بارگذاری است و علاقه مندان میتوانند آن را مطالعه کنند. در ده قسمت گذشته داستان گفته شد که مارشال-یکی از فرماندهان ارتش آمریکا- پس از مدتی طولانی با اما و میا همسر و دخترش در اردن دیدار میکند و دوباره باید به ماموریت برود که با درخواست همراهی همسرش مواجه میشود. مارشال درخواست همسرش را رد میکند و به او میگوید به آمریکا بازگردد و خودش به عراق می آید. در پایگاه آمریکایی ها در عراق بن هور-پیرمرد یهودی- توجهش به مرد شیعه ای جلب میشود که جلوی عملیات عراقی ها بر علیه آمریکا را میگیرد و خیانت میکند. بن هور طالب آن مرد میشود. آمریکایی ها پس از یک عملیات سخت آن مرد را برای بن هور می آورند و بن هور پس از آزمایشاتی روی آن مرد-که نامش ابو مجد است-به آن اعتماد میکند و سعی دارد به ابو مجد بفهماند که او همان کسی است که انسان ها منتظر او هستند و او منجی بشریت است. ابو مجد شیعه ای است که تا درجه اجتهاد پیش رفته و آیت الله خامنه ای و سیستانی را محکوم به مماشات اهل سنت میداند. دقیقا در همان زمانی که آمریکایی ها با عراقی ها-ولید و تیمش-درگیر شدند تا ابو مجد را برای بن هور بیاورند یک روستا را ویران کردند که در آن روستا اما و میا هم حضور داشتند. چرا؟ چون به صورت مخفیانه آمده بودند تا مارشال را پیدا کنند و کنار او بمانند. و متاسفانه در این درگیری میا کشته میشود و بانو عاتکه-از شاگردان بانو حنانه-اما که زخمی شده بود را نجات میدهد و در سمت دیگر بانو رباب-دختر و شاگرد بانو حنانه-که به دستور ولید در حال عقب نشینی است دختری را بر سر راهش میبیند و او را نجات میدهد. وقتی اما چشم باز میکند بانو حنانه را میبیند و متوجه کشته شدن میا میشود و بانو حنانه به اما قول میدهد که کمکش کند. حالا مارشال متوجه غیب شدن ناگهانی خانواده اش شده و همراه جیمز-از سازمان سیا- که مسئول مراقبت از خوانواده اش بود مخفیانه به اردن میرود تا به دنبال زن و بچه اش بگردد. در ادامه داستان: مارشال و جیمز در اردن متوجه میشوند که اما و میا مخفیانه به عراق رفته اند و پس از پیدا کردن مسیری که اما و میا از طریق آن به عراق رفته اند خودشان هم از همان مسیر به سمت عراق برمیگردند تا سر نخی از همسر و فرزند مارشال در این راه پیدا کنند. در راه در نزدیکی روستا اتوبوس در یک قهوه خانه توقف میکند و جیمز پس از چند سوال از راننده اتوبوس متوجه میشود که دارند به مکان مورد نظر نزدیک میشوند و راننده را میکشد تا کسی از حضور دو نفر با لهجه آمریکایی اطلاع پیدا نکند. از آن طرف بانو حنانه شروع به آموزش دختری که بانو رباب نجات داد-لیلا-کرده و سعی میکند که مهر اما و لیلا را به دل هم بنشاند تا قلب هردو تسکین بیاید و تا حدودی موفق شده است. حالا بانو رباب نگران برای بانو عاتکه و رباب است چون بانو حنانه با مشورت با دوست ایرانی اش به عاتکه و رباب ماموریت داده تا افرادی که به دنبال اما می آیند را دنبال کنند چون طبق گفته دوست ایرانی شان نمیتوانند شخصی عادی باشند. از آنطرف مارشال و جیمز صبح زود هنگام نماز وارد روستا میشوند و به مسجد میروند تا اطلاعات به دست بیاورند. مانند سنی ها رفتار میکنند و نماز را میخوانند و پس از نماز پیش امام جماعت میروند و وقتی او متوجه میشود که مارشال و جیمز غریب هستند و جایی را ندارند آنها را به خانه اش دعوت میکند. امام جماعت دو مسافر را به دخترش میسپارد و آن دختر هم آنها را به خانه میبرد و حجره ای برای استراحت به آنها میدهد و برایشان صبحانه می آورد. مارشال که خسته و گرسنه بود شروع به خوردن میکند ولی جیمز میگوید که اینها خیلی مشکوک اند. و به بیرون حجره برای سرک کشیدن میرود و وقتی برمیگردد مارشال را بیهوش میبیند. سریع به بیرون میرود که به او حمله میشود و جیمز بیهوش روی زمین می افتد. کمی آنطرف تر در خانه بانو حنانه، بانو دو عکس به اما نشان میدهد. اما اولی را که جیمز بود نمی شناسد و با دیدن عکس دوم با خوشحالی میگوید همسرش است. بانو حنانه میگوید که آنها دنبال تو هستند و تو به زودی همسرت را میبینی. سپس بانو حنانه به دوست ایرانی اش-آقا محمد که منتظرش بودید😁-گفته های اما را انتقال میدهد و افسر اطلاعاتی هم میگوید روی آن دو نفر در حال تحقیق است. در خانه بانو عاتکه دو ماشین در وسط حیاط اماده حرکت است. یک ماشین جیمز در آن است و راننده اش ولید و دیگری مارشال در آن است و راننده اش بانو رباب. مقصد و مسیر هردو هم توسط افسر اطلاعاتی ایرانی مشخص شده است...
طرف دیگر داستان بن هور و ابومجد باهم به تلاویو رفته اند تا ابومجد به تحقیقات و مطالعه برای هدفی که بن هور به او گفته بود بپردازد. در مسیر خانه بن هور آنها درباره خوانواده هایشان صحبت میکنند و ابومجد میگوید نگران همسر و دخترانش است و از بن هور درباره خانواده اش سوال میکند. بن هور هم درباره دو دخترش که یکی در عراق کشته شده و دیگری در افغانستان صحبت میکند و میگوید دو دختر دیگر دارد که یکی اکنون روی ایران کار میکند و دیگری... از آنطرف ولید پس از چند ساعت رانندگی برای حاجتی ماشین را در منطقه ای خلوت نگه میدارد و از عقب ماشین بطری آب را برمیدارد و جیمز را همچنان بیهوش میبیند. پس از اتمام کارش وقتی بطری آب را میخواد سر جایش بگذارد در کمال تعجب میبیند جیمز نیست. در همان لحظه ضربه ای محکم به سرش میخورد و بیهوش میشود. این در حالی است که رباب طبق نقشه به خانه ای در نزدیکی بغداد میرود و مارشال آنجا میگذارد. حنانه به اما میگوید که شوهرش را آورده و پیش او برود و به او بگوید تا هروقت خواست میتوانید اینجا بمانید و شوهرت هم میتواند هروقت خواست برود دنبال کارهایش و به دیدنت بیاید. اما پیش مارشال میرود و پس از به هوش آمدن مارشال همه اتفاقات را تعریف میکند. مارشال هم با بانو حنانه صحبت میکند و قرار بر این میشود که اما پیش لیلا و بانو حنانه بماند و مارشال چند وقت یکبار بیاید و لیلا و اما را ببیند. در این بین بانو حنانه و رباب متوجه میشوند که برای ولید اتفاقی افتاده. بانو حنانه کار را به چوپانی واگذار میکند و میگوید هویتش برای ما فاش شده و به درد ما نمیخورد او را به ایرانی ها بسپار. آن چوپان که همان بانو عاتکه است در یک خرابه ای جیمز و ولید زخمی را پیدا میکند و پس از زد و خورد با جیمز او را بیهوش میکند و منتظر ایرانی ها میماند تا بیایند و او را ببرند سپس با ولید برگشتند و ولید از بانو حنانه خواست تا تکلیفش را مشخص کند چون خیلی وقت است که دلداده رباب شده است. و ولید با بی توجهی رباب مواجه میشود. حالا بیشتر از پنج سال گذشته، اما و مارشال ماهی یکی دوبار یکدیگر را میبینند و لیلا حسابی خودش را در دل آنها جا کرده. از طرفی لیلا حسابی دارد توسط بانو حنانه آموزش میبیند و در آینده کسی میشود بهتر از بانو رباب و عاتکه... ولید هم با نیروهای داعشی درگیر است و با شرطی از طرف رباب مواجه شده است. رباب گفت تا داعش در عراق است من نمیتوانم به ازدواج فکرکنم و تا نابودی داعش به کسی جز ولید فکر نمیکنم. و همین برای ولید کافی بود. بن هور هم در این پنج سال حسابی روی ابو مجد کار کرده بود و هرروز بیشتر به انتخابش امیدوار میشد. بن هور میخواست یک مسلمان، یک انسان پاک که همه بتوانند به آن اعتماد کنند را به عنوان مهدی به جهان نشان بدهد. چون بن هور میداند دیگر افراد و گروههای سیاه مانند داعش نمی توانند کاری کنند و آنها را به هدفشان برسانند. البته که ابومجد زمینه و توانایی این کار را دارد. ابو مجد میگوید باید ایران و مرجعیت عراق و مهدی هایی که تا کنون فرستاده شده و پیروانی دارند همگی نابود بشنود چون او کل جامعه اسلامی را میخواهد نه بخشی از آن را. ابو مجد به بن هور میگوید که باید کاری کند تا سیزده مهدی و پسر مهدی که وجود دارد با پیروانشان همگی با او بیعت کنند. بن هور با اینکه میدانست تصمیم خطرناک و پر ریسکی است قبول کرد که این کار را بکند. بن هور این تصمیم را با دو نفر از بزرگان یهود یعنی عفر و ابیر در میان گذاشت. برای آن دو نفر سخت بود که این را بپذیرند و تلاششان را برای یک تصمیم پر ریسک به باد دهند. بن هور برای قانع کردن آنها گفت:« ابو مجد خیلی سرسخته ولی بیراه نمیگه میگه من میشم مهدی چهاردهم. همون که همه منتظرشن. همون که تا الان سیزده نفر رو فرستادیم تا برای اون بیعت بگیرند.» و باز ادامه داد«ابو مجد میگه این سیزده نفر رو به من معرفی کنید بیان با من بیعت کنند. ۱۴ تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد ۱۴ مورد توجه شیعیان. این ۱۳ نفر رو به ۱۳ عمارت اسلامی منصوب میکنیم ولی همه تحت نظر یک نفر و اون هم ابومجد» با صحبتهای ابو مجد آنها به فکر فرو رفتند. و بن هور آنجا را ترک کرد. بن هور آنقدر روی ابومجد تلاش کرده بود و شیفته او شده بود که به سرش زده بود و میخواست اسلام بیاورد! در عراق، مقر فرماندهی آمریکا، فرماندهان متوجه حرکات مشکوکی در یک منطقه توسط عراقی ها شده بودند و اعتقاد داشتند که هر حرکتی که هست در دو کوچه ای مشکوک اتفاق میفتد که جیمز هم در نزدیکی این منطقه مفقود شده است. مارشال وقتی متوجه شد منظور فرماندهان کجاست حسابی شکه و نگران شد چون دقیقا نزدیک خانه ای بود که همسرش و آن عراقی هایی که به آنها کمک کرده بودند در آنجا ساکن بودند. رئیسشان گفت که چند تیم ماهر به آنجا بروند و همه را دستگیر کنند و بیاورند. مارشال خیلی بهم ریخت ولی اگر کاری میکرد اوضاع بدتر میشد...
یک تیم ماهر درست در زمانی که بانو حنانه برای کاری از خانه خارج شد، به راه افتاد. رباب و دو خانم دیگر درحال غذا خوردن بودند. در این حین رباب متوجه شد که خبرهایی است. سریع با دو خانم دیگر همه شواهد و مدارک را جمع و جور کردند و با شکستن شیشه عطری، راه را برای تشخیص سگهای نگهبان بستند.رباب اما و لیلا را از راه مخفی فراری داد و به لیلا گفت طبق آموزشهایی که دیده عمل کند تا بانو حنانه به دنبالشان بیاید. ماموران آمدند و بدون اینکه چیز مشکوکی پیدا کنند رباب و دو خانم دیگر را دستگیر کردند و به مقر فرماندهی بردند و وقایع را برای فرمانده شان-مایک-شرح دادند و گفتند چیز مشکوکی نبود و همه آنها عراقی بودند. مایک که حسابی ناامید بود از اینکه چیزی پیدا نکرده کار را به بلک-یکی از فرماندهان خشن-سپرد و گفت او از آنها بازجویی کند. بانو حنانه که متوجه وقایع شد همراه بانو عاتکه به دنبال اما و لیلا رفت و آنها را در خانه امن یافت. به بانو عاتکه گفت به محله خودشان برود و اگر مارشال به آنجا آمد به او بگوید که جای اما و لیلا امن است. به عاتکه گوشزد کرد که حتما ان محله زیر نظر است و مراقب باشد. عاتکه به وظیفه اش عمل کرد و وقتی مارشال پنهانی آمده بود تا خبری بگیرد به او گفت که جایشان امن است. در تلاویو، خانه بن هور، ابیر تماس گرفت و گفت با تصمیمت موافقت کردیم ولی همه مسئولیت گردن توست و تبعاتش هم با توست. وقتی بن هور با ابومجد میخواست حرف بزند او گفت به من ابومجد نگویید چون اسمی از ابومجد در منابع به چشم نخورده من اباصالح هستم! پس از دو روز با رعایت اصول امنیتی مارشال اما را دید و به او گفت که بانو حنانه در حق ما خیلی لطف کرده و شاید بتواند دخترش را نجات دهد. دو روز بعد فرمانده مایک به بلک گفت که از آن خانمها چیزی گیر نمی آید و آنها را رها کند. بلک پاسخ داد من هم همین فکر را داشتم ولی یکی از آنها در بین شکنجه نام یکی را برد و گفت خواهرش است.وقتی از دو نفر دیگر پرسیدم گفتند که شراب فروشه و اون رو ترد کردند و اون عضو داعش شده. بلک به فرمانده مایک گفت که روی پروژه خواهر این دختر-رباب- خودش به صورت شخصی کار میکند. و آن دو دختر دیگر را آزاد میکند. پس از آن مارشال با راهنمایی های بانو حنانه دارد تلاش میکند تا جوری رباب را از چنگال بلک آزاد کند... در همین حین ابومجد داشت از بن هور و شاگردش جوزف خداحافظی میکرد تا برای شروع کارش به عراق بیاید...
صد دفعه گفتم فعلا نزنین نترکونین تا رمان حیفا۲ تموم بشه اما صبر نکردن و شروع به زدن این جک و جونورا کردن😅😐 بچه ها لطفا هماهنگ تر 😉 هنوز ۱۰ قسمت دیگه مونده
🔹سلام حاج آقا اونجایی که ابومجد اسم جدیدشو عنوان می کنه واقعاً چشمای آدم چار تا میشه و پشت آدم می لرزه.همیشه فکر می کردم یهود با رسانه و اشاعه فحشا یا ترورای مخفیانه قصد ضربه زدن به کشورمو داره.واقعا حتی یه درصدم به امام زمان ساختگی فکر نکرده بودم.تو این وانفسای فتنه و شک و تردید فقط و فقط باید به ولایت فقیه چنگ انداخت وگرنه موج گمراهی تورو با خودش میبره به قعر جهنم.خدا لعنت کنه یهود و... 🔹سلام راجع به شخصیت ابومجد هنوز نظری ندارم و قضاوتی نمیکنم فقط اینو می‌دونم که قطعا بن هورهای زیادی در هر دوره زمانی وجود دارن که کار مسلمین و مصلحین عالم همیشه گره میخوره . گاهی بن هور را با معاویه و عمروعاص مقایسه میکنم در نیرنگ و فتنه گری ولی باز میبینم اونا انگشت کوچیکه بن هور نمیشن چون معاویه برای حکومت پسرش خبط وخطاهایی انجام داد در صورتیکه بن هور دختراش رو طوری تربیت می‌کنه که تا پای سلاخی شدن میرن و پدره بخاطر اهدافش راضی هست ویا عمروعاص بخاطر حفظ جونش در جنگ کشف عورت می‌کنه وقتی این موجودات ‌منظورم امثال بن هورهاست میبینم فقط میگم بمیرم برای رهبر که یک تنه باید مقابل اینها ایستادگی کنند البته که تنها نیستن ویاری امام زمان را دارن ولی خیلی سخته بعد بازم خودمو دلداری میدم که ما هم امثال شیخ زکزاکی رو داریم که ده میلیون شیعه تربیت کرده و پسرانش رو از دست داده وخودش وهمسرش چقدر سختی و زندانی کشیدن امیدوارم امثال ایشون درجبهه مقابل بن هور ها زیاد باشن 🔹سلام وقتتون بخیر نمیدونم چرا میگن ترسیدیم!واقعا چیز ترسناکی نداره. ولی در عوض شگفت انگیزه که چطور آدمیزاد به قعر چاه تباهی سقوط میکنه.خیلی هیجان انگیزه من هرکدوم از کتاباتونو که میخونم خودمو میذارم جای تک تک شخصیتهای داستان😅قشنگ وارد داستان میشم. خیلی دوست دارم که جای محمد باشم یا حتی حیفا! دوست دارم اون آزمایشگاهی که توی کتاب نه گفتین ببینم و با آدمی مثل ماهدخت آشنا بشم😅واقعااااا هیجان انگیزه. من زبان عبری میخونم و یکم به دنیای یهود آشنایی دارم. نمیدونم چرا انقدر منو میکشه توی خودش. آدمای عجیب غریبی هستن،پر از خباثت،پر از پلیدی،پر از کینه از تمام ملتها،آدمایی که هیچی واسشون مهم نیست و راحت میتونن از همه چیزشون بگذرن مثل بن هور! دمتون گرم کارتون خیلی عالیه🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🔹بنظرم این حیفاترسناک تره،میدونی چرا .چون اعتقادی هستش. اون حیفا عملی بود جنگی بود منطقه ای بود یه سری امثال حاج قاسم و مدافع حرم و...مقاومت ... رفتن وایستادن دفاع کردن کاررو ب رهبری حضرت آقا مدیریت کردن اما اینی ک دارن علم می‌کنند خودت باید بیای تومعرکه برای تک تک آدما خودشون یعنی خودت بری از دین ودنیات دفاع کنی ازاعتقادات از چیزایی ک شنیدی و ایمان داری و حالا یکی میاد رنگی وشبهه دارش میکنه فقط وفقط مبانی و کتابهای رهبری والسلام یه چیزی هم بگم ک حاج قاسم گفت تمام علمای دنیا ی طرف باشن من هرجا ک حضرت آقا وایسته وایمیستم، یه چیزی بگم نکته ی آخر، برای حیفا ۱ دختر بن هور اومد وسط. اما حیفا۲،بن هور باتمام سن وکهولت،تجربه اعتبار ویهودی ترین یهودی.. جنگ اعتقادی ومبنایی تمام عیاریست از سمت دشمن اگر باکلام رهبری بیدارشدیم ومبنارادرست کردیم ک هیچ الحمدلله وگرنه بالگدها ونقشه های ابومجد وبن هور میریم ته جهنم ی دوست ولایی دارم ک خانم ۳تا بچه داره،ی کتاب خونه داره ، باهاش صحبت کردم ک مبنا رو درست کنم وچجوری کتاب حضرت آقا( در مورد اندیشه کلی در قرآن ) رو ک سخنران حضرت آقا هستش برای ۳۰شب ماه رمضون ک ۴۰ سال پیش هستش . کتاب جالبی ست تازه دست گرفتم.( پیشنهاد برای دوستان) الهم اجعل عواقب امورنا خیرا الهم الارنا الاشیا کماهی الهم لئن قلبی لولی امرک 🔹سلام اولش از اینکه زن ی آمریکایی دشمن متجاوز رو جمع و جور کردن و تر و خشک کردن حرصم میگرفت ولی حالا میبینم با چه درایتی توی ارتش آمریکا ی جاسوس درست کردن ایول همونجوری که بن هور سرباز برای اربابش پیدا میکنه و تربیت میکنه بانو حنانه هم برای اربابش سرباز پیدا و تربیت میکنه اصل قصه همینه یارکشی برای ارباب هامون اونا برای ارباب خودشون ما هم برای ارباب خودمون باید دید آخر داستان کی بیشتر یار جمع میکنه صد البته که (کم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة ) 🔹سلام حاج آقا. امروز دعای ندبه برام خیلی فرق داشت. اونجایی که میگفتیم( این بقیة الله) یاد داستان حیفا2 میافتادم. امام زمان........ ابومجد یا به قول خودش اباصالح....... چقدر امام زمانمون مظلومه... اصلا امروز یه جور خاصی پریشونمااااااااااااا
🌿 یک نفر یه نصیحتی بهم کرد که پشتش کلی آرامش بود؛ می‌گفت: «سوزنت گیر نکنه روی آدما، روی حرفا، روی اتفاقا، فقط رها کن؛ نیازی نیست دنبال تحلیل هرچیزی باشی...»
🌱 به فردی که ناراحته چی بگیم؟ ۱- تو برای من مهمی و من هرکاری از دستم برمیاد برات انجام میدم. ۲- چیزی که درگیرش هستی باید خیلی سخت باشه. ۳- اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست. ۴- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟ ۵- دوستت دارم (بدون اینکه بعدش از کلمه “اما و اگر” استفاده کنید). ‏۶- میتونیم کنارهم تو سکوت بشینیم اگر دلت میخواد. ۷- ممکنه الان حرفم برات غیر قابل باور باشه ولی بهت قول میدم حس تو تغییر میکنه. ۸- شاید نتونم درکت کنم که دقیقاً چه حسی داری ولی من مراقبتم و میخوام کمکت کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم ترین تحولات غزه: 🔺حماس: عملیات رژیم صهیونیستی برای آزادسازی اسیرش نه تنها شکست خورد، بلکه سرباز اسیر هم کشته شد. 🔺المیادین: شرایط نوار غزه فاجعه‌بار است و از زمان پایان آتش‌بس تاکنون هیچ کامیون کمک‌رسانی به مرکز و شمال نوار غزه وارد نشده است. 🔺شبکه عبری‌زبان کان: بیش از ۷۵ درصد اسرائیلی‌های ساکن شهرک‌های مجاور نوار غزه گفته‌اند حتی پس از پایان جنگ حاضر به بازگشت به این منطقه نیستند. 🔺پزشکان بدون مرز: آمریکا با وتوی قطعنامه در کشتار مردم غزه شریک است. 🔺خبرنگار الجزیره: در بمباران یک خانه مسکونی در دیرالبلح ده‌ها فلسطینی زخمی شدند. 🔺نظرسنجی مرکز بیو: تنها یک‌سوم آمریکایی‌ها موافق سیاست بایدن در قبال جنگ غزه هستند. @Mohamadrezahadadpour
📚 پایگاه عرضه و ارسال آثار حدادپور جهرمی Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و یکم💥 🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق مارشال در حال کار کردن در دفترش بود. شش هفت ساعت بود که در را بسته بود و با دو نفر از زیردستانش در حال تلاش برای ردیابی یک خط و نحوه اتصال آن به اینترنت ماهواره ای بودند. تا این که تلفن دفترش زنگ خورد و به او اطلاع دادند که مایک دستور داده که فورا به دفترش برود. مارشال اسناد و مدارک را برداشت و با خودش به دفتر مایک برد. مایک که منتظرش بود، تا چشمش به او خورد، دستور داد که هیچ کس وارد نشود! و دو نفری نشستند و مفصل درباره ماموریتی که به او داده بود گفتگو کردند. -خیلی طول نکشید؟ -درسته اما حق بدید به من! خیلی کار سختیه. هیچ اثری ازش نیست. -ما دو سه تا شکست بزرگ داشتیم. یکیش اون شب که اون چهارنفر میخواستن به کاروان حمله کنند. همون شب که چشم بن هور به ابومجد خورد. اون شب ما باختیم. چون نباید مسیر کاروان لو میرفت. -درسته. یادمه که یکی گفت موش تو انبارمون داریم. -دومین بار وقتی بود که فهمیدیم گروه های مسلح عراقی، آمار دقیق نقل و انتقال اُسرا از این پایگاه را دارند. این خیلی بد بود. خیلی. یک شکست به تمام معنا محسوب میشه. اگه اون بار که ابومجد اینجا بود، همکاری نمیکرد و اینو نمیگفت و یه تار مو از سر ابومجد کم میشد، دیگه بن هور تا عمر داشتیم ولمون نمیکرد و گزارش میداد و پوست از سرمون میکندند. -بله. متاسفانه! همین طوره. -سومیش هم وقتی بود که حمله کردیم به اون دو تا خونه و هیچی دستگیرمون نشد. مارشال! من تا حالا عملیات ناموفق و یا کور نداشتم. تحمل چنین چیزی رو ندارم. به ما آمار اشتباه رسوندند و تمام حاصل حمله و بگیر و ببندِ بلک، شد سه تا دختر که اونم به دردمون نخورد. اصلا قصه اون چیزی نبود که گزارش شده بود! -قربان من از شما گلایه دارم! میدونم وقتش نیست اما اگر به من شک نداشتید، چرا سومی را به من نگفتید که پیگیری کنم. من برای همین اینجام. برای همین ماه هاست خونه نرفتم و فقط یک بار زن و بچمو در اردن دیدم. -الان وقت گلایه نیست. ولی وقتی فهمیدم زن و بچه ات گم شدند، فهمیدم که تو از همه ما بیشتر هزینه دادی و قطعا نمیتونه اون خائن تو باشی! خب... اون کاری که گفتم انجام دادی؟ -بله اما از نتیجه اش شگفت زده ام! باورش سخته! -من از وقتی پامو گذاشتم تو عراق، هر لحظه منتظر یه چیز شوکه کننده هستم. میشنوم! -تیمِ من تونسته ردی از تماس های مشکوکی که در ظرف این چند سال از اینجا به خارج از پایگاه انجام شده، پیدا کنه. چون این تماس ها خیلی کم هست و تمامش به ده بار نمیرسه، و همش زیر پنجاه ثانیه بوده، نمیشه به نتیجه قطعی رسید. مخصوصا این که بلافاصله خط خاموش میشه و نمیشه جی پی اسش رو فعال کرد! -خب این که خیلی بده! چون میدونیم که اون حرومزاده خیلی هوشیار هست و دم به تله نمیده. -بخاطر همین من به جای این که فکرمو بذارم روی همه موارد، فکرمو متمرکز کردم رو اون شب! همون شبی که میخواستیم کاروان از بیابون عبور بدیم و به کمین خوردیم. -خب؟! -اون شب فقط ده نفر میدونستند که مسیر دقیقا کدوم طرفه! شما و من و بن هور و جوزف و بلک و دو نفر از بچه های تیم من و سه نفر که ارشد همون کاروان بودند و اون شب شما با یکیشون صحبت کردید. -یادمه. خب؟ -بیشترین کسانی که به بیرون رفت و آمد دارند را احصا کردم. بن هور و جوزف در مرحله اول بودند. بعدش شما و بلک هستید. بعد از شما من و تیمم هستیم و بعدش هم اون سه نفر افسر! -اون سه نفر افسر که فکر نکنم اصلا تو باغ باشند. چون به فرض این که سلسله شکست ها کار یه نفر باشه، شکست دوم و سوم ما به اونا ربطی نداره. -دقیقا. دو نفر از بچه های تیم من هم از این دایره خارجند. چون اونا هم از یکی از شکست های ما خبر دارند. نه سه تاش! هیچ دسترسی به عملیات دوم و سوم ما نداشتند. -خب موندیم من و تو بن هور و جوزف و بلک! بن هور که چند ساله اصلا عراق نیومده! -اما جوزف و من و شما و بلک بیشترین تمرکز را روی عراق داشتیم. -داری منو میترسونی! ادامه... 👇
-ما چاره ای به جز مواجهه با حقیقت نداریم! مایک با قیافه کاملا جدی به چشمان مارشال زل زد و بعد از چند لحظه فشار عصبی، گفت: «حرفتو بزن عوضی!» و آن روز مارشال حرفی زد که مایک کاملا به هم ریخت و... 🔺فرودگاه بغداد جوزف و ابومجد با هفت هشت نفر محافظ از هواپیما پیاده شدند. ابومجد که پس از سالها آب و هوای عراق را تجربه میکرد، تا پیاده شد، خم شد و یک مشت از خاک عراق را برداشت و چشمانش را بست و دستش را جلوی دماغش گرفت و آن خاک را با تمام دهان و دماغش بویید. یک نفس خیلی عمیق و بلند. اینقدر آن خاک را به دهان و دماغش نزدیک کرده بود و محکم بویید که صورتش خاکی شد. جوزف که از این حرکت ابومجد تعجب کرده بود، دستمالش را به ابومجد داد و گفت: «سرورم! صورتتون رو تمیز کنید!» اما ابومجد دستمال را نگرفت. گفت: «بذار تو جیبت! لازمت میشه.» این را گفت و سوار ماشین شدند و به طرف مکانی که برای آنها در نظر گرفته بودند حرکت کردند. ابومجد کلا از جوزف خوشش نمی آمد اما توصیه بن هور بود که با او مدارا کند و به توصیه های او گوش بدهد. شب اول استراحت کردند. فرداصبحش پس از صرف صبحانه در هتل بغداد، جوزف، ابومجد را برای گفتگو به طبقه دوم هتل دعوت کرد. یک هتل بزرگ و مجهز که در بست در اختیار اسرائیل بود. -سرورم! شما به دو نفر محافظ در حلقه اول، سه نفر محافظ در حلقه دوم و چهار نفر محافظ در حلقه سوم مجهز میشید. محافظین حقله سوم، آماده هر گونه جان فدایی هستند. محافظین حلقه دوم، در مواقع حساس و بحرانی، کلیه مسیرها را برای شما امن میکنند. اما محافظین حلقه اول که نزدیک ترین افراد به شما هستند، علاوه بر مسئولیتِ حفاظتِ 24 ساعته از شما، همه برنامه ها و نیازهای شما را آنطور که مورد رضایت شما باشد، تامین میکنند. -تو چی؟ تو کجای قصه ای؟ -من دیگه وجود ندارم. بن هور به من گفته که دیگه کسی به نام جوزف را فراموش کنم. من خود شما هستم. هر جا و هر کاری و در هر حالتی که شما اراده کنید باید خدمتگزاری کنم. -دیدار با اون 13 نفر را تنظیم کن! اما نه برای الان. تنظیم کن برای دو هفته دیگه! کاملا محرمانه و بدون هیچ نفر اضافی. -نظرتون با کجاست؟ ابومجد بدون این که لحظه ای فکر یا توقف کند فورا گفت: «مسجد سهله!» -قربان اما اونجا تحت کنترل ما نیست. خطری شما و بقیه را تهدید نمیکنه؟ -خب تهدید کنه! اصلا باید خطر تهدیدمون کنه. حرف همان است که گفتم. مسجد سهله! -اونجا میشه جلسه گرفت؟ -معلومه که نه! در مسجد سهله، دیدار میکنیم. چند دقیقه بعد در مسجد زید با هم میشینیم و گفتگو میکنیم. -نباید به شما جواب منفی بدم اما نمیتونم کاری کنم که جان شما در خطر بیفته! -نگران نباش! هر کس در دیدار مسجد سهله و زید اومد که اومد. هر کدام که نیومدند، هیچ حمایت معنوی از طرف ما نخواهد داشت. ادامه... 👇
جوزف که از این تصمیم ابومجد بسیار متعجب و نگران شده بود، خودش را کنترل کرد و آن لحظه هیچ نگفت. اما خب. چیزی که ابومجد در بدو ورودش برای آن جلسه خیلی مهم گفته بود، چیزی نبود که تبعات نداشته باشد و یک دعوت نامه بزنند و مدعوین را دعوت کنند و یک ساعت بروند سهله و زید و بگردند و همه چیز تمام شود! به همین خاطر، آن دو هفته، جوزف فقط در حال راضی کردن مقامات برای هماهنگی با آن 13 نفر بود. ساعت به ساعت با انگلستان و آمریکا و اسرائیل تماس میگرفتند و درخواست موافقت میکردند. اما ابومجد در آن دو هفته به کار خودش مشغول بود. آن هم چه کارهایی! به جوزف گفت: «یک لیست کامل از فعال ترین سخنرانانِ خاورمیانه مخصوصا عراق و ایران، که در پوشش تبلیغ و سخنرانی، مدام به انگلستان و اروپا میروند پیدا کن و برای شرکت در یک همایش بزرگ و حیاتی دعوتشون کن! همشونو میخوام. هر کسی به خاطر حرف زدن درباره مهدی و آخرالزمان معروف شده. حتی اگه آخوند نباشه اما با موسسات مطالعات اسلامی لندن و تل آویو درارتباط هست، بازم دعوتش کنید.» جوزف: «دسترسی به این لیست کار راحتی نیست اما تلاشمو میکنم. هتل بگیریم؟» ابومجد: «بله. یکی در کربلا و یکی هم در بغداد. اصلا بگید با خانواده بیان عراق. اینا عاشق اینن که همایش یا یه چیزی خارج از کشورشون دعوتشون کنند و همه با هم بیان. برای همشون بلیط و هتل بگیرید. همایش اصلی باید در بغداد باشه.» جوزف گفت: «حتما! چه تاریخی مدنظرتون هست؟» ابومجد: «دو هفته بعد از ملاقات با اون 13 نفر!» جوزف: «بسیار خوب! میتونم بپرسم برای چه موضوعی؟» ابومجد: «میگم اما خیلی سوال نپرس! تو از بن هور بیشتر میپرسی و اصلا خوشم نمیاد.» جوزف: «قصد بی احترامی ندارم.» ابومجد: «میخوام به طرز چشمگیر، صحبت درباره نزدیک بودن ظهور در جوامع مسلمین مخصوصا ایران و عراق افزایش پیدا کنه. باید کاری کنند که وقتی قرار شد اعلام ظهور کنم، مردم نه تنها تعجب نکنند بلکه کاملا منتظر من باشند.» جوزف: «هوشمندانه است. توصیه و دستور دیگری ندارید؟» ابومجد: «چرا. یه چیز دیگه... قربانی میخوام!» جوزف: «دقیقا چطور قربانی میخواید؟» ابومجد: «انسان... زن... شیعه!» جوزف به چشمان ابومجد زل زد و لبخند خاصی گوشه لبانش نشست و سرش را به آرامی به نشان تایید تکان داد. از آن روز، روزهای پر استرس و پرکار جوزف شروع شد. روزهایی به مراتب سخت تر از گذشته. چرا که در گذشته، اینقدر محور نبود اما ابومجد او را مامور هماهنگی دو کار کرده بود که با آن دو کار، همه گنده های موضوعات مهدویت و آخرالزمان که به نوعی با سرویس های جاسوسی غربی، به عناوین مختلف در ارتباط و رفت و آمد بودند در ظرف مدت یک ماه در عراق دور هم جمع میشدند. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا