36.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر
مادر
مادر مادر مادر...
#بنی_فاطمه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و هفتم💥
🔺پایگاه ارتش آمریکا
چند روز بعد...
مارشال در حال انجام کارهایش بود که از دفتر مایک تماس گرفتند و او را خواستند. مارشال جمع و جور کرد و به دفتر مایک رفت. دید مایک تنهاست. وارد شد و احترام نظامی گذاشت و نشست.
مایک که معلوم بود حال و روز خوشی ندارد آهی کشید و گفت: «بیشتر از شکست، خیانت اطرافیان به یک فرمانده درد زیادی داره. هر چه اون اطرافیان مثل بِلک نزدیک تر، درد و زخمی که به قلب و روان آدم وارد میشه سخت تر هست. تو فکر بودم که خودمو بازنشست کنم. امروز با بن هور صحبت کردم. گفت بمون! گفت عرصه را خالی نکن! نظر تو چیه؟»
مارشال خیلی مطمئن و محکم گفت: «با رفتن شما کاملا مخالفم. شما برای خیلی ها مثل من اسطوره هستید.»
مایک گفت: «تعارف را بذار کنار! تو الان زنت برگشته پیشِت! یه دختر بی زبون وارد زندگیت شده که میتونه جای دختری که از دست دادی، پر کنه و کلا انگیزه ات خیلی بیشتر از منه! من دیگه...»
مارشال پرید وسطش حرفش و گفت: «قربان! خواهش میکنم اینطوری نگید.»
مایک: «راستی همسرت چطوره؟»
مارشال: «داره بهتر میشه. طول میکشه که کامل خوب بشه اما قوی تر از این حرفاست.»
مایک: «اون دختر چی؟»
مارشال: «اگه اون دختر نبود یا نباشه، اِما تموم میشه. مطمئنم که اِما تموم میشه. چون اون دختر باعث دلخوشی من و اِماست.»
مایک: «ترتیبی میدم که بتونی نگهش داری. دو تا کار خرابش کرده. یکی این که عراقی هست. دومیش این که اینجا باهاش آشنا شدید. این دو برای مقاماتی که در این زمینه ها تصمیم میگیرند خیلی مهمه.»
مارشال: «از همین میترسم. بنظرتون چیکار کنم؟»
مایک: «تلاشمو میکنم که اتفاق خوبی بیفته. باید با کارشناس مسائل انسان دوستانه و حقوق بشری حرف بزنیم.»
مارشال: «این امکان وجود داره که...»
مایک: «هر چیزی امکانش هست. ولی تلاشمو میکنم که بتونی اون دخترو نگه داری و با خودت ببریش آمریکا!»
مارشال: «ما همینو میخوایم. چون اِما...»
که حرفش با ورود یک سرباز به اتاق مایک ناقص شد.
-بله؟
-قربان مهمان دارید!
همان دو نفری که از سیا مسئول پرونده و انتقال بِلک بودند به ملاقات مایک آمده بودند. مایک و مارشال این طرف میز و آن دو نفر آن طرف میز بودند. آن دو نفر مثل همیشه جدی و اخمو و مثل برج زهرمار!
مایک: «نقطه ابهامی در پرونده بلک هست؟»
یک نفر از آن دو نفر گفت: «دیدار و گفتگوی امروز ما به طور مستقیم مربوط به بلک نیست. مربوط به خود شما و مارشال است.»
مایک و مارشال متعجبانه به هم نگاه کردند.
🔺هتل اقامت ابومجد
ابومجد اهل ملاقات و جلسات مکرر نبود. اینقدر کم از اتاقش بیرون میرفت که کارکنان معمولی آن هتل، گاهی او را به کل فراموش میکردند.
یک روز مانده بود به جلسه ای که قرار بود با آن 13 مهدی بگیرد. جوزف به اتاقش آمد و دید ابومجد در حال تلاوت قرآن است. روی زمین نشسته بود و رو به قبله و در حالی که چفیه سفیدش به سر داشت. ابومجد با این که متوجه حضور جوزف شده بود، اما تلاوتش را قطع نکرد و جوزف را نیم ساعت معطل گذاشت. البته جوزف هم کارش را بلد بود و در نزدیک ترین نقطه به درِ اتاق، بدون حرکت و حرف اضافه ایستاد.
وقتی قرآنش تمام شد رو به جوزف کرد و گفت: «مشکلی برای جلسه فردا پیش اومده؟»
جوزف چشمانش خیره شد.
ابومجد از سر جا بلند شد و به طرف یخچال رفت. بطری آب از یخچال برداشت و همین طور که داشت سرش را باز میکرد گفت: «وای بر حال تو و بن هور و بقیه اگه بگین جلسه فردا کنسل شده و یا قراره بازم منو بازی بدید!»
این را گفت و بطری را سرکشید.
جوزف چند قدم به ابومجد نزدیک شد و گفت: «نخیر! مشکلی نیست. جلسه هست اما شاید همه نباشند. یعنی 13 نفر نیستند.»
ادامه... 👇
ابومجد بطری را در سطل آشغال انداخت و دستی به دهانش کشید و گفت: «واضح بگو ببینم چی شده؟»
جوزف گفت: «مطلع شدم که احمدالحسن یا همون یمانی معروف گم شده!»
ابومجد رُک و بی ملاحظه گفت: «مگه طلاست که گم بشه؟ ینی چی گم شده؟»
جوزف: «ینی الان سه چهار سال هست که هیچ سرویسی از حضور یا وجود احمدالحسن خبر نداره. قرار نبود این خبر به ما برسه. این خبر از اخبار مهم و دارای طبقه بندی بالای سرویس انگلستان و آمریکاست.»
ابومجد: «ینی ممکنه زنده باشه اما خودشو مخفی کرده باشه؟»
جوزف: «اون توانایی مخفی کردن خودش به طور درازمدت و حتی میان مدت نداره.»
ابومجد با تعجب پرسید: «داری منو میترسونی! چی میخوای بگی؟»
جوزف: «میترسم که بهش فکر کنم ، چه برسه که بخوام به زبون بیارم!»
این را که گفت، برای لحظاتی به هم خیره شدند.
🔺پایگاه ارتش آمریکا
مایک با عصبانیت به آن دو نفر گفت: «چی دارین میگین؟ میفهمین اتهام زدن به من چه عواقبی میتونه برای شما داشته باشه؟!»
یک نفر از آنها جواب داد: «ژنرال! ما حرف بدی نزدیم. لازم نیست اینقدر از کوره در برید. ما داریم بر اساس شواهد و مدارک میگیم که شما باید خیلی حواستون بیشتر جمع میکردید. ضربه بلک به اعتبار این پایگاه و حتی به اعتبار خود شما اینقدر زیاد هست که مقامات در آمریکا گفتن نمیتونن چشمپوشی کنند!»
مارشال کمی صدایش را بالا آورد و گفت: «من کارشناس ارشد کار خودم در اینجا هستم. سالهاست که با ژنرال کار میکنم. این حرفها به جز توهین چیز دیگه ای نیست!»
جواب دادند: «ما قصدمون توهین نیست اما شما هر جور دوست داری فکر کن! ما برای تجربه و خدمات ژنرال مایک خیلی ارزش قائلیم. اما باگ بزرگی که بر اثر کارهای نسنجیده بلک در این زمینه اتفاق افتاد و معلوم نیست چقدر به ما ضربه زده، باعث شده که حتی...»
به همکارش نگاه کرد. از آن نوع نگاه ها که انگار میخواهد بگوید تو بگو!
که همکارش ادامه داد: «باعث شده که موقعیت کنونی این پایگاه به خطر بیفته و مقامات تصمیم بگیرند که کلا این پایگاه را به نقطه دیگهای در عراق و ژنرال مایک را به آمریکا منتقل کنند. ببخشید که صریح گفتم.»
مایک و مارشال تا این را شنیدند، فقط به آن شخص زل زدند. اینقدر این حرف سنگین بود که صدا از دیوار می آمد اما آن لحظه از ژنرال مایک صدایی به جز صدای بهت و سکوت و شکست صدایی درنیامد!
🔺هتل اقامت ابومجد
ابومجد از شنیدن حرف جوزف شوکه شد. نزدیک پنجره رفت و به دوردست ها زل زد. جوزف هم آمد کنار پنجره و به بیرون نگاه میکرد.
ابومجد گفت: «شش نفری که همه کاره جریان یمانی هستند خبر دارند یا نه؟»
جوزف جواب داد: «شش نفرشون که از اولش هم احمدالحسن را ندیدند. فقط دو نفرش از اول دیده بود. اون سه چهار نفر هم فقط یه بار و یکی دو بار هم قبلا در فیس بوک...»
ابومجد گفت: «اون شش نفر اعلام مهدی بودن نکردند؟»
جوزف گفت: «سه نفرشون که تو ایران هستند و اینقدر فضا علیه اونا درست شده که نمیتونن نفس بکشند. اون سه نفر دیگه هم یه مدت عراق و یه مدت انگلستان بودند و نهایتا شدند ادمین مجازی و سخنران جلسات خودشون. کنشگری قوی ندارند.»
ابومجد گفت: «پس ینی علنا و عملا دیگه فاتحه یمانی خونده است. درسته؟»
جوزف گفت: «دقیقا! با گم شدن احمدالحسن و بی خبری همه سرویس ها از اون و انفعال و خستگی یاران خاصش و سردرگمی بقیه یارانش ینی فاتحه جریان یمانی خونده است.»
ابومجد گفت: «خب این خوب نیست. نباید اینطوری باشه.»
جوزف که برایش جالب شده بود رو به ابومجد کرد و گفت: «پیشنهاد خاصی دارید؟»
ابومجد گفت: «باید فورا خودمون سازماندهیشون کنیم. و الا گروهکی که سرشو بزنی و بالهای اونو ببندی، خوراک سرویس های ایرانی میشه. یهو میبینی یکی عَلَم کردند و گفتند این احمدالحسن هست و ملت هم که اونو تا حالا ندیده و بهش ایمان میاره و میفتن به جون خودمون و آخرش هم معلوم میشه که همه سرکاریم!»
جوزف گفت: «آفرین به درایت شما! بن هور گفت که به شما این خبر را اطلاع بدم و از شما کسب تکلیف کنم!»
ابومجد گفت: «به بن هور بگو نمیدونم دیر شده یا نه؟ اما تا جایی که اطلاع دارم، احمدالحسن قبلا اعلام کرده بوده که 12 تا مهدی میاد و از این دست حرفا. بگو بنظرم اعلام بشه که 12 نفر باقی مانده از اون 13 نفر، همان مهدی هایی هستند که احمدالحسن گفت. بگو من اینجوری جمعش میکنم.»
جوزف با تعجب گفت: «خب عالیجناب! این طوری که دو سه تا مهدی اضاف میاریم!»
ابومجد که انگار تو ذوقش خورده باشد گفت: «آره خب! اینم هست. اصلا به بن هور بگو مهم نیست. خودم درستش میکنم. کسی دیگه هم هست که از اون 13 نفر گم یا کشته شده باشه؟»
ادامه دارد...👇
#حیفا۲
جوزف جواب داد: «بله. دو نفر کشته شدند.»
ابومجد پرسید: «الان باید اینو بگید؟! کجا کشته شدند؟»
جوزف: «مهدی که در هند و مهدی که در افغانستان داشتیم، کشته شدند. چه مهدی های فعالی هم بودند. از مهدی پاکستان هم کلا بی اطلاعیم اما نه به اندازه احمدالحسن!»
ابومجد: «ینی چی؟ چی شده پس؟»
جوزف: «ظاهرا با دستگاه امنیتی پاکستان ساخت و پاخت کرده و از دایره ما خارج شده!»
ابومجد: «عجب! پس فقط 9 تا مهدی برامون مونده؟»
جوزف: «اینطوری فهمیدم.»
ابومجد دستی به محاسنش کشید و پس از چند لحظه سکوت و فکر گفت: «از صَرخی چه خبر؟»
جوزف: «اون از اول هم تو بازی نبود. خیلی دلش میخواست یه جوری نشون بده که انگار به ما وصله اما نتونست. فقط یه مشت وحشیِ طرد شده از همه جا دورش جمع شدند. ظرفیت و پایگاه خاص اجتماعی و معنوی نداره.»
ابومجد: «که اینطور! بسیار خوب. پس الان ما هستیم و هشت نُه تا مهدی! درسته؟»
جوزف این پا و آن پا شد و گفت: «به جز این نُه نفر، دو سه تا مهدی در ایران داشتیم اما همشون در بیمارستان روانی بستری شدند.»
ابومجد: «چطور؟ چرا بیمارستان روانی؟»
جوزف جواب داد: «چه عرض کنم! کلا هر کس در ایران ادعاهای اینچنینی بکنه، اگر به زندان و اعدام و این حرفا نکشه، آخرش سر و کارش به بیمارستان روانی میفته! این دو سه نفر، آدمای ضعیفی نبودند. اتفاقا حرف برای گفتن داشتند. اما به یک سال نکشید که بیچاره ها روانی شدند از دست مردم و دستگاه های امنیتی ایران!»
ابومجد گفت: «بگذریم. فرداشب تعداد باقی مانده را جمع و جور کن! در همان مکانی که گفتی. راستی از بن هور چه خبر؟»
🔺پایگاه ارتش آمریکا
مایکِ همیشه دارای دیسیپلینِ ژنرالی و مغرور و عقل کل، اینقدر از صحبت های آن دو نفر سرخورده شده بود که دیگر ادامه بحث را بیفایده میدید. میدید که مارشال داغ کرده و با آنها بحث میکند اما میدانست که کار از کار گذشته!
یکی از آن دو مامور ارشد سازمان سیا اینگونه جمع بندی کرد: «ژنرال! شما را متهم کردند به بیاطلاعی از خیانتِ نزدیک ترین کسی که به شما در این پایگاه حضور داشت. این خیلی اتفاق تلخی بود. و همچنین در سایه مدیریت ضعیف شما یک گروهک مسلح وارد منطقه 2 شدند و حساس ترین زندانِ این بخش را فرستادند هوا! اینقدر سریع و حرفه ای کار انجام شد که نیروهای شما غافلگیر شدند. بعلاوه این که گزارشی مبنی بر حضور جاسوس در این پایگاه داشتیم که تعیین تکلیف نشد و لکه ننگین دیگری به کارنامه مدیریت این پایگاه زده شد! با توجه به این موارد، پایان ماه آینده، یعنی حدودا 43 روز دیگه، پایان ماموریت شما در عراق و زمان انتقالتون به آمریکاست. ترتیبی اتخاذ شده که تا پایان سال جاری، این پایگاه ارتش به محل امن و جدیدش منتقل بشه و این مکان به صورت کلی به دولت عراق پس داده بشه.»
این اتفاق مهمی بود!
انتقال پایگاه آمریکا از منطقه تحت نفوذ بانو حنانه!
و بازنشستگی و توبیخ و انتقال مایک به آمریکا
یعنی پایان ژنرال مایک!
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
✔️ امیدوارم قسمت امشب(قسمت۲۷) را حداقل دو سه بار با دقت مطالعه کرده باشید.
فقط همینقدر بگم که مطالب امشب، از نظر اطلاعات و آمار اینقدر مهمه که فکر نکنم در چاپ کتاب، اجازه بدهند که به این راحتی این قسمتها چاپ بشه.
⛔️⛔️توجه لطفا ⛔️⛔️
قبلا هم گفتم
شرعا و قانونا به هیچ وجه راضی به انتشار و کپی و ذخیره و ... رمان هایم در مجازی و غیرمجازی نیستم.
حتی راضی به استفاده و یا اقتباس از کتابهایم در نمایش و تئاتر و فیلم و سریال نیستم.
لطفا اگر دیدید کسی رعایت نکرد، حتما به او تذکر بدهید و الا اطلاع بدید تا قانونی پیگیری کنیم.
✔️جنگیدن آدم رو از پا نمیندازه، آدمها اونجایی از پا میوفتن که میبینن برای هیچی جنگیدن و تلاش کردن.
حالا فکر کن اون هیچی، یه مدت همهچیزشون بوده.
امیر اصغری