✔️ وزیر خارجه ترکیه: ایران و آمریکا با آتشی بازی می کنند که ممکن است از کنترل خارج شود.
✔️ بایدن در نامه ای به مجلس نمایندگان آمریکا: به ارتش دستور می دهم در صورت لزوم اقدامات بیشتری علیه متحدان ایران انجام دهد.
✔️ روزنامه عبری یدیعوت آحارانوت: معادلهای که حزبالله در مرز ایجاد کرده و بر اساس آن به المناره، متولا و دیگر شهرکها موشک شلیک میکند، معادله خطرناکی است.
ساعت دو شب است كه با چشم بیرمق
چیـزی نشستـــهام بنویسـم بــر ایـن ورق
چیزی كـه سالهاست تــو آن را نگـفتـهای
جـز بـــا زبــان شـــاخــه گـل و جـلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و ســرخ میشــدی
هـر وقـت مینشست به پیشانیات عرق
من بــا زبـان شـاعــریام حــرف مــیزنــم
بـــا ایـن ردیـف و قـــافیـههــای اجـق وجـق
ایــن بــار از زبــان غــزل كــاش بشنـــوی
دیگر دلـم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنـی شــدم، تــو زبــان باز كردهای!
آن هــم فقط همینكــه: "بــــرو، در پناه حق "....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ کسی را مدیرعامل یک شرکت بزرگ خودروسازی کردهاند که لیاقت مدیریت یک تعویض روغنی را هم ندارد.
دکتر محمدحسن شجاعی فرد جهرمی رئیس دانشکده خودرو دانشگاه علم و صنعت تهران: برای مردم سوال است که چرا خودروهای ما مثل صنعت موشکی قوی نیست.
🔹️۳۷ نهاد دولتی در کار صنعت خودرو فضولی میکنند، اگر این نبود الان در خودرو از صنعت موشکی هم جلوتر بود.
🔹️امروز در ایران ۳۶ شرکت مونتاژکاری خودرو داریم ولی یک بار هم طراحی توسعه محصول اتفاق نیفتاده است.
#ارسالی_مخاطبین
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و چهارم»
🔺مخزن الاسباب!
دست همدیگر را گرفته بودیم، امّا حرفی نمیزدیم و به صندلی تکیه داده بودیم. به چیزهایی که در شبها و روزهای قبل اتّفاق افتاده بود فکر میکردم. به مؤسّسه تحقیقات، شیرین و بقیّه دوستانش، اساتیدمان، حرفهای قشنگ و جذّابی که یاد گرفته بودم و فکر کنم بهطور کلّی داشتم عوض میشدم که ناگهان چیزهای تازهتری در زندگیام اتّفاق افتاد، مثلاً داستان کتابخانه، نفوذی، نزدیک شدنش به من، خطّ و ربط به قفسه و شماره سالن، کتاب نه!، افغانستان، ژن و ...
آخ گفتم ژن و یاد زنان و مردان زندانی شده در آن زندان (بخوانید آزمایشگاه جهنّمی) افتادم؛ یاد لیلما و هایده بهخیر! وقتی یادشان میافتم اشکم جاری میشود و متوجّه اطرافم نمیشوم؛ دخترانی که نه اوّلین زنان ربوده شده کشورم هستند و نه آخرینش.
در همین فکرها بودم که ماهدخت سرش را از کنار پنجره هواپیما جدا کرد. من همینطوری که سرم را به صندلی تکیه داده بودم، گفتم: «لیلما! چقدر دستات داغه! آخ ببخشین! میخواستم بگم ماهدخت، امّا گفتم لیلما. ماهدخت! چرا اینقدر داغی؟!»
ماهدخت گفت: «هنوز به اونا فکر میکنی؟!»
گفتم: «الان فقط به تو فکر میکنم. نگفتی، چرا داغه بدنت؟ چرا دستات آتیشه؟»
با صدای ضعیفش گفت: «نمیدونم! دارم خودمم میترسم، یهجوریم!»
گفتم: «فوبیای پرواز داری؟»
گفت: «نه، نداشتم! ندارم. من فوبیای هیچی ندارم! وای سمن! داره سرم گیج میره.»
این را گفت و سرش آرام روی شانه من افتاد.
من که ترسیده بودم چراغ بالای سرم را زدم که مهماندار هواپیما بیاید. بدنش یک تکّه آتش شده بود و داشت میسوخت. خیلی ترسیده بودم، اینقدر که دکمه بالای سرم را چندین مرتبه فشار دادم در حالی که میدانستم چند بار فشار دادنش اثر خاصّی ندارد و فقط باید یک بار فشار بدهم.
مهماندار آمد. ترک بود، امّا انگلیسی حرف می¬زد. گفت: «امرتون؟»
تند و با دلهره گفتم: «دوستم حالش بده، دکتر یا پرستار خبر کنین. لطفاً سریعتر!»
هیچ تغییر خاصّی در قیافه مهماندار رخ نداد. من فکر میکردم الان او هم هول میشود، میدود، همه را بسیج میکند و... امّا نه، خیلی عادّی گفت: «متوجّه شدم. لطفاً منتظر بمونین تا برگردم.»
رفت و چند ثانیه بعد، با یک نفر دیگر برگشت. زنی نسبتاً تو پر و درشت هیکل، تا او را دیدم و لب به سلام گشود، فهمیدم که افغانستانی است.
خوشحال شدم که او را دیدم، گفتم الان به کمکم می¬آید و همهچیز را درست میکند، امّا او هم خیلی طبیعی بود. گفت: «جای نگرانی نیست؛ بذارین تا آنکارا راحت بخوابه.»
با تعجّب و کمی عصبانیّت گفتم: «ینی چی راحت بخوابه؟ انسانیّت هم خوب چیزیه، میگم داره میسوزه! نمیفهمین؟!»
کمی جلوتر آمد و انگشت اشارهاش را بهطرف ماهدخت نزدیک کرد. صورتش را هم جلوتر آورد و با نوک انگشتش و خیلی با احتیاط روی گردن ماهدخت دست کشید.
مـن کـه داشـتم شـاخ درمـیآوردم، گـفـتـم: «خـانم چیکار مـیکنی؟ مثلاً داری کـمـکـش میکنی؟»
به حرفم توجّهی نکرد و دقیقتر نگاه کرد.
من هم که داشتم از کنجکاوی میمردم، به زور سرم را برگرداندم و نگاه کردم ببینم دارد چهکار میکند. دیدم یک خطّ خیلی باریک، کوچک و کم رنگ مثل وقتی جایی را عمل میکنند، روی گردن ماهدخت دیده و دارد روی آن دست میکشد!
من با اینکه بارها ماهدخت را از نزدیک دیده بودم، امّا هنوز آن خط را روی گردنش ندیده بودم. از بس کمرنگ بود و مشخّص نبود. بهخاطر همین داشتم شاخ درمیآوردم که چطوری آن زن، آن خط را...؟
دستش را برداشت، راست ایستاد و لباس ماهدخت را هم مرتّب کرد. نگاهی به من کرد و خیلی معمولی گفت: «روزتون بهخیر!»
گفتم: «ینی چی؟ همین؟ یه دست کشیدی به گردنش و رفتی؟ دوستم داره از تب میسوزه، با اینکه تا دو ساعت پیش اینجوری نبود.»
با زبان افغانستانی خیلی فصیح و خودمانی گفت: «نگران نباش دخترم، خدا بزرگه!» این را گفت و رفت.
اگر خیلی تکان میخوردم، ماهدخت که به من تکیه کرده بود روی زمین میافتاد، بهخاطر همین نمیتوانستم کار خاصّی بکنم. چیزی نگفتم و سر جایم نشستم. تنها کاری که کردم، دستم را به سمت گردن ماهدخت بردم تا من هم ببینم چه بوده است که آن زن به آن دقّت کرد، امّا ترسیدم ناگهان بیدار بشود یا کسـی ما را ببیند و زشت بشود! بهخاطر همین سرجایم نشستم، ماهدخت را نگه داشتم و برای آرامش خودم شروع به قرآن خواندن کردم: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۞ أَللَّهُ الصَّمَدُ ۞ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ ۞ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ¬﴾
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و پنجم»
🔺با لحنش آرامم، امّا با کلماتش ترسو!
ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشود. دلم برایش میسوخت، بیحس با نفسهای شمرده و عمیق. نمیدانستم باید نگران باشم یا نباشم، امّا وقتی حالات و بیخیالی مهماندارها مخصوصاً همان زن افغانستانی را دیدم، کمی ته دلم قرصتر و استرسم کمتر شد.
من هم آمدم چشمانم را ببندم و در همان فکرها بودم که احساس کردم یک نفر آمد و کنار دستم نشست؛ چون صندلی آن طرفیام خالی بود.
چشمم را باز کردم. دیدم همان زن درشت هیکل، در لباس مهمانداری آمده و کنارم نشسته بود! کمی خودم را جمعوجورتر کردم.
او که تعجّب و جمعوجور کردن مرا دید، گفت: «راحت باش دخترم!»
گفتم: «راحتم! میشه بگین اینجا چه خبره؟»
در حالی که راحت به صندلیاش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصّی نیست، غصّه نخور! هر خبری هست، بعداً پیش میاد. تو باید خیلی محکم و استوار باشی!»
با تعجّب پرسیدم: «متوجّه منظورتون نمیشم. از چی صحبت میکنین؟!»
گفت: «تا الان نمیدونم تو چه شرایطی بودین، لزومی هم نداره من بدونم، امّا اون چیزی که مشخّصه اینه که شما اوضاعواحوال پیچیدهای خواهید داشت. لطفاً خودتونو برای شرایط خاص آماده کنین!»
یادم رفته بود که یک آدم 80 – 70 کیلویی سرش را روی شانه¬ام گذاشته و بخشـی از ســــنگینی بـدنـش هـم روی مـن افـتـاده اســـت، بـا وجـد و تعجّب بیشتر گــفتم: «شمـا مهماندار نیستین، شما احتمالاً باید امنیّتی باشین! درسته؟!»
تکیه داده بود و چیزی نمیگفت، کمی هم چشمانش را روی هم گذاشته بود.
دوباره پرسیدم: «درسته؟!»
چشمانش را آرام باز کرد، یک نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم اهل عراق بود. اوّلین بار لبنان دیدمش. دخترش هم پیش خودمون بود. اونوقت من خیلی جوونتر بودم، یهکم هم خوشکلتر و سرحالتر از الان بودم. اون خانم به من، یا بهتره بگم به همهمون برای بار اوّل معنی محبّت واقعی رو چشوند. یادش بهخیر! مثل مادرمون بود، ولی یه مادر نترس، جسور و بسیار شجاع.
وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد. یه بار میگفت: «درست اینه که هرکسـی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسـی جای دیگری رو نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشتسر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه بودم!»
مهم نیست امنیّتی هستم یا نه؛ مهم اینه که در کنارم احساس امنیّت کنن! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!»
من واقعاً گیج شده بودم. گیج که نمیدانم بیشتر مبهوتش بودم. بعداز کلّی آدمها، دخترها، زنان آنطوری و اسرائیلی و نچسب و وطنفروش به همچنین زنی رسیدن، هرکسی را شوکّه میکند! بهخاطر همین فقط نگاهش میکردم. حتّی قادر به اینکه چه کلمهای را انتخاب کنم نبودم و نمیدانستم چه باید بگویم.
فقط میفهمیدم که کنارش آرام هستم و نگاهش مثل نگاه مامانم است، پر از امنیّت و آرامش!
سؤالم یادم رفته بود.
آن خانم گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم. ببخشید شفاهی هست، امّا با توجّه به شرایطی که شما دارین، چارهای نیست.
به من گفتن که بهتون بگم: نقشه تغییری نکرده، امّا میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگه مدّتها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصّی نگرفتیم. چرا که همین هم بسته به شرایط شماست و با توجّه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیشتر توسّط بقیّه زیر ذرّهبین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون رو سوخت کنیم و یا جون شما رو در خطر بندازیم!»
سر تکان میدادم، داشتم کلمات را از توی دهانش میقاپیدم و میگرفتم.
به ساعتش نگاهی انداخت، بعد هم نگاهی به چهره ماهدخت کرد. ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارین! مطمئن باشین که اون هم چشم از شما برنمیداره. شما خیلی طبیعی کارتون رو انجام بدین، دقیقاً طبق آموزههای اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامههایی که ازتون خواستن و توقّعاتی که ازتون دارن پیش برین و کلّاً راحت باشین!»
یک لحظه میخواستم حرفش را قطع کنم که نگذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده. اجازه بدین کلامم تموم بشه. ببین دخترم! لطفاً شما رو به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر معمولی باشین! یه دختر تحصیل کرده و امروزی، با احساس و با حال، خیلی طبیعی و حتّی پر از شیطنتهای گذشته و هر چی که قبلاً بودین. حتّی یه لحظه هم حسّ و جوّ امنیّتی و پلیسبازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه، امّا حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!»
در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجّهم!»