✔️ با قانون جدید، اینستاگرام، ایکس(توییتر)، واتساپ، فیسبوک، تلگرام بدون فیلتر در دسترس مردم ایران قرار میگیرد/فارس
👈 نمیدونم چقدر این خبر محقق بشه و حتی به خوب و بدش هم کار ندارم، اما همه شخصیتها و نهادهای فرهنگی باید منتظر یک موج فرهنگیِ بزرگ و جدید مخصوصا در سنین پایین باشند. از الان یک برنامه ریزی منسجم داشته باشند و اگر تز معقول و درستی دارند، الان ارائه کنند.
الان بگین تا بعد از شش ماه حرف از تحصن و تظاهرات علیه ولنگاری فضای مجازی و تسلیت به امام زمان و امت حزبالله و... نزنید. دیگه مردم حوصله ندارن از این تحصن پاشن برن فلان تظاهرات علیه فضای مجازی.
والا
یه سال دیگه انتخابات ریاست جمهوریه و لابد دولت انقلابی حواسش هست که داره چیکار میکنه
اگه کسی حرفی یا اعتراضی داره، همین الان بروند و بزنند و بین خودشان حلش کنند.
و الا شعار *فضای مجازی آزاد* دوباره میشه حربه سیاسی و میفته دست این و اون و میشیم مثل پنج شش سال پیش!
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچهها به این کلیپ توجه کنید.
نمیخوام تحلیل و قضاوتی بکنم
تحلیل شما چیه؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و دوم»
🔺تو با محبّت اهل بیت و نان و نمک مقاومت بزرگ شدی!
فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود، به من دیکته میکرد و من هم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.
چیزی حدود 4 ساعت طول کشید، امّا مجموعاً مصاحبه خوبی شد، حتّی جواب آن سه سؤال اساسی و جنجالبرانگیز را هم دادم و طوری بود که حسّاسیّت یا مشکلی پیش نیامد و همهچیز تا آن لحظه به خیر و خوشی گذشت.
تا اینکه آن شب، موقع همیشه به خانه برگشتم. بابام بهمحض اینکه مرا دید گفت: «سمن! باید با هم حرف بزنیم!»
خیلی وقت بود که اینجوری با من حرف نزده بود. کمی تعجّب کردم و حتّی به یاد روزهای کودکیام، کمی هم ترسیدم، ولی چون بابام را آدم منطقی و صبوری میدانستم، خیالم همیشه راحت بود.
به اتاقم رفتیم. بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»
با تعجّب گفتم: «جانم بابا؟!»
گفت: «این دختره ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلاً به صلاحمون نیست!»
گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگه شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم.»
گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. حالا اینجا محلّه قدیمیمون نیست، امّا بازم ممکنه واسهمون حرف دربیارن!»
گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط بهخاطر حرف مردم؟»
گفت: «خب نه، بهخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونهدونه
بچّههام دارن کشته و اسیر میشن، بقیّهشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»
گفتم: «میفهمم بابا، امّا بیشتر نگران منی؟»
گفت: «دقیقاً! خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حسّاسم.»
گفتم: «متوجّهم الهی دورت بگردم! امّا منم مثل خودت مأمور شدم به اینکه: همهچی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش.»
گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتّی تو و مادر و بقیّه رو هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه.»
گفتم: «بابا! من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفاً تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزشدیده و این چیزا رو میدونم، امّا نمیدونم دقیقاً چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتّی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیداً احساس ناامنی میکنم، امّا دوس دارم بشناسمش، ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما!»
گفت: «منم مثل تو، چندان شناختی دربارهش ندارم، امّا قبلاز اینکه تو بیای، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدّت یه هفته به من و مادرت آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیآوردم!
گفتم: «بابا شما الان باید اینا رو به من بگی؟ چه آموزشهایی؟»
گفت: «همهچی! از روش حرف زدن و نحوه اطّلاعات بهش دادن گرفته تا... برامون جالبه که همه پیشبینیهای اون آقاهه درست از آب دراومد!»
گفتم: «مثلاً؟»
گفت: «مثلاً اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه. گفت اگه دختره خواست، اینا رو بهش بدین. بشینین حفظ کنین و این اسامی رو بهش معرّفی کنین. اسامی دختران و زنان خونوادههای نظامی و دینی بود، امّا بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کی هستن، امّا معلوم بود که همهش نقشه این آقاههست.»
گفتم: «بابا! خب اینا خیلی عالیه منم بدونم. الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیایم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»
گفت: «خب خیلی حرف زد، امّا اتّفاقاتی که داره الان میفته، نگرانترم میکنه. مثلاً سمن جان! تو میدونی رئیس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم. تو هم هیچی به من نگفته بودی، اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتّی با من مشورت نکردی!»
گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشین بابایی، ازم دلگیر نباش. منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم.»
گفت: «امّا رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگولعاب اونا رو میگیری! من بچّهمو میشناسم. تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده، مگه نه؟»
چیزی نداشتم بگویم، سرم را پایین انداختم.
ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگه مثل خواهرات و بقیّه دخترای هم سنّ و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمی.رسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیای تا بشی هم رنگشون! آره؟»
باز هم چیزی نگفتم.
#نه
ادامه👇
نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو رو با محبّت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم. نمک نخوری و نمکدون رو بشکونی. به نظرم با اون آقاهه یهکم بیشتر مراوده داشته باش! شاید یهکم خشن به نظر بیاد، امّا تنها کسیه که میتونیم روش حساب کنیم. با وجود اینکه اهل کشور خودمون نیست، ولی این همه راه رو نیومده واسه وقت تلف کردن، کارش درسته! من فکر میکنم حدّاقل یکی دو ماه از شماها جلوتره؛ ینی ذهن و تجربه و حرفاش جوریه که یکی دو ماه بعدش مشخّص میشه و از دشمنش جلوتره!»
فقط لبم را باز کردم و خیلی با قاطعیّت و خیال جمعی گفتم: «چشم بابا!»
گفت: «امروز اون آقاهه اینجا بود...»
تپش قلبم بالا رفت. با چشمهای گرد گفتم: «وای بابا! خب؟ چی میگفت؟»
گفت: «اتّفاقاً سلامت هم رسوند. دستور پخت و موادّ اوّلیّه چند تا غذا رو به مامانت داد. یهکم هم با من حرف زد. یه پاکت هم داد که بدمش به تو!»
فوری گفتم: «چه پاکتی؟ چیه توش؟»
گفت: «نمیدونم، امّا از ظاهرش پیداست که احتمالاً کتاب باشه!»
رفت، برداشت و آورد.
فوراً در پاکت را باز کردم، یک کتاب به زبان فارسی بود! با جلد سیاه و عکس نامشخّص یک خانم مشکیپوش با یک جمجمه هم روی جلدش! اسمش این بود: «حیفا»!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
✔️ جنگ علنی امنا با پایداری/ حذف جبهه پایداری در فهرست رسایی و بذرپاش
🔸جنگ علنی شریان با جبهه پایداری آغاز شد. در فهرست انتخاباتی شریان و امنا که هفته نامه ۹ دی متعلق به حمید رسایی منتشر کرده، اعضای جبهه پایداری حذف شده اند که این می تواند نشانه شروع یک جدال بزرگ میان امنا/ پایداری باشد.
🔸صبح امروز، این هفته نامه از فهرست امنا و شریان که مورد حمایت بذرپاش و رائفی پور است، رونمایی کرد که در این فهرست نام چهره هایی چون آقاتهرانی، خضریان، نبویان و تقی پور دیده نمی شود. این اقدام رسایی را می توان شروع جنگ علنی شریان با جبهه پایداری دانست. گفتنی است در این فهرست چهره هایی چون رسایی، نظام الدین موسوی، کوچک زاده و ثابتی دیده می شوند. باید دید در مقابل این اقدام رسایی واکنش جبهه پایداری چه خواهد بود.
(به نقل از خبر فوری)
✔️باید دستاورد داشته باشی تا اعتماد به نفس پیدا کنی، نه اینکه نیاز باشه اعتماد به نفس داشته باشی تا دستاورد پیدا کنی!
اعتماد به نفس سازنده، اعتماد به نفس به وجود اومده با دستاوردهاست و نه غرور و خودبزرگ بینی بیجا.
#ارسالی_مخاطبین
اقتدار، امنیت و آرامش، ره آورد مجاهدت های خاموش است.
هفته #سربازان_گمنام امام زمان ارواحنا فداه گرامی باد🌷🇮🇷
https://virasty.com/Jahromi/1708428263577072996
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و سوم»
🔺حیفا!
کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. میدانستم که آن آقاهه بیدلیل و از روی محبّت و احترام، این کتاب را به من نداده است و قطعاً یک هدفی از این کار دنبال میکند، امّا نمیدانستم چه هدفی.
به اتاقم رفتم. پیام ماهدخت آمد که نوشته بود: «من امشب خونه نمیام. اگه هم خواستم بیام دیروقت میشه، نگران نباش!»
حتّی جوابش را ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ...
شروع کردم و همینطوری با کتاب ور رفتم. دیدم اینجوری نمیشود. در اتاقم را بستم، گوشیام را خاموش کردم، لباسم هم عوض کردم. پشت میزم رفتم و شروع به مطالعه کردم.
چیزی حدود چهار پنج ساعت طول کشید. من حتّی سرم را از روی کتاب بلند نکردم، باهاش ترسیدم، باهاش گریه کردم، باهاش عصبانی شدم، باهاش نرم و حتّی گاهی خشن شدم. خلاصه پدرم در آمد تا تمام شد!
وقتی سرم را بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته است. دیدم برایم غذا در سینی گذاشته و آوردهاند، ولی دیدهاند که من توجّهی به اطرافم ندارم، رفتهاند.
خیلی اعصابم به هم ریخته بود. خیلی از حدّ تعریف و توانم خارج است که بگویم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا توانستم خودم را آرام کنم.
با خودم میگفتم کاش این کتاب را زودتر خوانده بودم، امّا فهمیدم که با کمال تعجّب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم میگفتم کاش آن لعنتی این کتاب را حدّاقل سه چهار سال زودتر نوشته بود، امّا دیگر این حرفها فایدهای برایم نداشت! دوست داشتم یکی را بزنم، فحش بدم، خفه کنم! امّا نمیدانستم سر چه کسی خالی کنم.
به خیال اینکه کمی آرام بشوم، چند تا لقمه خوردم در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمیافتاد. شروع کرده بودم و دوباره از اوّلش میخواندم. حتّی به بعضـی از قسمتهایش که میرسیدم احساس میکردم برای اوّلین بار است که میخوانم و از آن نکات جالبی یاد میگرفتم.
امّا اینها هیچ کدامش جای این را نمیگیرد که: من آن کتاب و آن معلوماتش را خیلی دیر داشتم میخواندم و میفهمیدم! نمیدانستم دقیقاً کجای کتاب به دردم میخورد، امّا احساس کسـی را داشتم که بهخاطر یک زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازهاش است و میبیند که پادزهرش، بالای سرش بوده و او خبر نداشته است.
خب شما جای من! آیا میشود تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب بیدار شوی و خیلی شیک، یک صبحانه بخوری، یک نرمش و یک ته آرایش بکنی و به جلسه بروی؟! خب معلوم است که نه!
وسط همه آن افکار و اوهام چشمم بسته شد و تا خود صبح خواب میدیدم.
وسط خوابم، دندهها و پاهایم خسته شده بود و داشت تیر میکشید. میخواستم جابهجا بشوم و بهتر بخوابم که موجی از نور شدید خورشید از لابهلای مژههایم عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده است.
یک شبح تاریک دیدم که روبهرویم نشسته است.
دقیقتر نگاهش کردم، دیدم ماهدخت است. داشت موهایش را خشک میکرد، معلوم بود که حمّام بوده است. همینطور که با یک دستش، موهایش را خشک میکرد، داشت با دست دیگرش کتاب حیفا را میخواند!
تا دید چشمهایم باز است، نگاهی کرد و گفت: «با این سرووضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت رو تلف میکردی! این چیه میخونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصّه بافته! حوصلهت شد بشینی اینا رو بخونی؟!»
من که تازه بیدار شده بودم و صدایم هنوز باز نشده بود، به زور لبم را باز کردم و گفتم: «مشخّصه چقدر چرت نوشته! میبینم که خودتم داری موهاتو خشک میکنی، امّا کتابه از دستت نمیفته!»
کتاب را بست و به نشانه بیاهمّیّتی، روی تخت انداخت و گفت: «بیا، ارزونی خودت!»
گوشیاش را چک کرد، بعد کنار کتابش گذاشت و رفت دستشویی!
اصلاً نمیدانم چرا و چطوری، امّا مثل تیری که از کمان شلّیک شده باشد، فوراً سراغ گوشیاش رفتم. میخواستم تا صفحهاش خاموش نشده است یک دید بزنم!
هنوز روشن بود. صدای شیر آب از داخل دستشویی آمد. قلب من هم داشت مثل تلمبه 2000 کار میکرد.
#نه
ادامه👇
سراغ پیامهایش رفتم، امّا خبری نبود.
وارد نرمافزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم تشخیص بدهم. فقط به دلم افتاد که سراغ مسنجرش بروم.
رفتم و صدای بسته شدن آب آمد.
الان نزدیک بود بیاید بیرون! ولی هنوز سایهاش مشخّص نبود.
فوراً انگشتم را روی مسنجرش گذاشتم. خوشبختانه قفل نبود. فقط یک شخص فعّال داشت ... کد SS500 ... روی همان انگشت زدم وبازش کردم.
یک چشمم به در دستشویی بود؛ امّا در باز نشد، خوشبختانه دوباره شیر آب را باز کرد.
تا آن صفحه را باز کردم با یک سری اشکال و اعداد روبهرو شدم. در آن حالت، تپش قلب داشتم، امّا دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که اگر جمله خاصّی دیدم، یکمرتبه جیغ نکشم.
نفهمیدم چی نوشته بود، فقط یک مشت شکل و عدد بود، مثل قبلاً نبود. تیرم به سنگ خورد.
امّا ما میدانستیم چه نوشته بود و برایش چه نوشته بودند!
نوشته بود: «فرداشب، تا فرداشب فرصت میخوام! جاشو پیدا کردم. فرداشب میرم سراغش، نمیذارم از چنگم در بره! باید به تلافی حضورش تو دانشگاه، خودم خدمتش برسم!»
و جوابی که برایش آمده بود این بود: «موافقت شد!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔰 پروژه تخریب شخصیتهای مؤثر در انتخابات/ سعدالله زارعی
✅ خط مخالفان نظام سیاسی و دشمنان این است که مانع زوجیت فضای آرام و انتخابات شوند. در طول حدود ۳۰ سال گذشته این تئوری در نهادهای امنیتی آمریکا شکل گرفت که انتخابات میتواند با «آشوب» هم زوجیت داشته باشد و لزوماً فرصت برای کشور برگزارکننده نباشد.
✅ خط آشوب در شرایط فعلی در دو شکل قابل تصور است؛ یکی آشوبناک کردن صحنه به شکلی که رأی دادن برای مخاطب بیفایده دیده شود و دیگری ایجاد بدبینی نسبت به جریانات و یا شخصیتهایی که در نظر مردم کارآمده دیده میشوند.
✅ حرف این است که چرا در حالی که در عمل نقش مجلس شورای اسلامی - در نظام سیاسی ایران - از نقش کنگره آمریکا - در نظام سیاسی آمریکا - پررنگتر است، رأی دادن در یک جا به نفع رفع مشکلات مردم معرفی میشود و در جای دیگر در نقطه مقابل منافع و رفع مشکلات مردم خوانده میشود!؟
✅ در جامعه افرادی شناخته شده وجود دارند که مردم آنان را تجربه کرده و به تواناییها و صلاحیتهای آنان در بهبود شرایط کشور باور دارند. وقتی این افراد وارد صحنه انتخابات میشوند، مردم با اعتماد به توانمندیها و صلاحیتهای این افراد، به کسان کمتر شناخته شده قرار گرفته در یک لیست هم رأی میدهند و خیالشان آسوده است که «این مجموعه» میتواند در بهبود شرایط آنان تأثیر قابل توجهی داشته باشد.
✅ نفوذیها در نظام جمهوری اسلامی وقتی بخواهند روی صحنه و رودرروی مردم ایفای نقش کنند، لزوماً باید وجههای مذهبی و انقلابی داشته باشند.
👈 تخریب نیروهای انقلابی در این شرایط، پاس گل دادن به ضدانقلاب و زدن آخرین میخ بر اعتماد عمومی و حضورحداکثری است.
@Mohamadrezahadadpour
جوری به جان هم افتادیم که مردم با خودشان میگویند *برای شما دعواهایتان از مشکلات مردم و کشور مهمتره.*
این اصلا تصویر خوبی در افکار عمومی مخابره نمیکند.
بخاطر خدا و به احترام اعصاب و اعتماد مردم و برای بیشتر از این ضربه نزدن به مشارکت حداکثری، چند روز دندان روی جگر بگذارید و حرف نزنید. بخاطر خدا.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
صفحه ویراستاری:
https://virasty.com/Jahromi/1708465498695282122
اگر در زمان روحانی شاهد مصوبه جدید در خصوص فجازی و فیلترینگ بودیم، میگفتیم قطعا میخوان بعد از انتخابات شر درست کنند و برنامههایی دارند.
الان چی باید بگیم؟!
بالاخره یه چیزی باید بگیم دیگه!
چی بگیم؟! جواب مردم و بچههای انقلابی چی بدیم؟!
#رنج_بی_پایان
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
صفحه ویراستاری:
https://virasty.com/Jahromi/1708465946822897441
31.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب: همه نظام باید قدر وزارت اطلاعات را بداند.
♦️ هفته گرامیداشت سربازان گمنام امام زمان (عج) بر مردم قدرشناس ایران و مجاهدان عرصه مجاهدتهای خاموش مبارک باد.
✍کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و چهارم»
🔺تیپ خبرنگاری!
از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی میشوم و خیلی حرص میخورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمیتوانستم.
از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود.
تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمیدانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همهجا با او باشم و چشم از او برندارم.
در همین فکرها بودم و داشتیم آماده میشدیم که بهطرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند.
جوّ خانهمان در اینطور لحظات، خیلی تلختر از بقیّه لحظات میشد. اینقدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمیزد، مدام ذکر میگفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمیافتاد! یا قرآن میخواند و نثار روح شهدا میکرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف میزد.
آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم میزند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف میزد.
بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم.
بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبلاز رسیدن به خونهش!»
گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟»
گفت: «نمیدونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.»
من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشتهای از این چیزها نداشتم نمیدانستم چه بگویم.
از بابا و خانوادهام خداحافظی کردم.
با ماهدخت حرکت کردیم و بهطرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبهم.»
گفتم: «باشه. بیخبرم نذار.»
همینطور که رد میشدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همهجا حالت امنیّتی داشت.
من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت.
بهمحض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ایدادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چهکار میکند و چهکار نمیکند.
خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. بهخاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشهام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم.
به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که میخوان با شما صحبت کنن!»
قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاههست. گفتم: «فوراً وصل کن!»
خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟»
گفتم: «سلام از بندهست. وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»
گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون میکنه؟»
گفتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»
گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی میکنین، ینی الحمدلله خوبین!»
یککم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!»
گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»
گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.»
گفت: «بعدش چطور؟»
گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!»
با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمیدونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!»
گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟»
جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.»
من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم میخواد کمکتون کنم، امّا نمیدونم چطوری؟»
گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟»
گفتم: «آره. با همون رفت!»
#نه
ادامه👇
گفت: «خب بسمالله. چابک باشین لطفاً! من پنج دقیقه دیگه تماس میگیرم. فقط عجله کنین لطفاً!»
این را گفت و حتّی منتظر چشم و خداحافظی من نشد و قطع کرد.
من سریع شماره راننده را گرفتم:
- سلام!
- سلام خانم!
- ماهدخت پیاده شد؟
- آره، گفته منتظرم باش تا بیام.
- شما کجایین دقیقاً؟
- الو... خانم... صداتون قطع و وصل شد.
- گفتم کجایین شما؟
- ما؟ خیابون جنگلی، ضلع غربی.
- کوچه چندین؟ اصلاً اونجا رفتین چیکار؟
- کوچه ... اجازه بدین ... آهان، کوچه...
- چی؟ کوچه چند؟
- کوچه 21.
- بسیار خوب. گوشیت در دسترس باشه!
قطع کردم و منتظر تماس آن آقاهه شدم. به منشـی هم گفتم اگر آقای قبلی بود، فوراً وصل کن.
سر پنج دقیقه زنگ زد. گفتم: «سلام!»
گفت: «سلام! میشنوم!»
گفتم: «خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21.»
گفت: «یه لحظه اجازه بدین ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک میکرد!)»
گفتم: «جسارتاً کمکی از من برمیاد؟!»
چیزی نگفت. داشت دنبال ضلع غربی میگشت که یکدفعه شنیدم که آرام با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا! خانم مطمئنّین؟»
گفتم: «راننده که اینطور گفت.»
با عجله گفت: «بسیار خوب، خدانگهدار!»
فوراً گفتم: «آقا لطفاً قطع نکنین!»
گفت: «بفرمایید! سریعتر لطفاً!»
گفتم: «میشه بدونم خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21 ... کجاست؟»
گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستین؟»
گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتشو کشیدین به نظرم دارم میام تو باغ! نویسندهش خودتونین؟»
گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونین، خیلی مراقب خودتون باشین. به توصیه بچّهها که تو پرواز باهاتون ملاقات داشتن خوب عمل کنین، ینی همون بیخیالی و بیتوجّهی محض! مثل بقیّه روزهای زندگیتون؛ حتّی شوتتر از همیشه! فقط زندگی کنین تا از گزندش در امان باشین.»
گفتم: «نگران خانوادهمم!»
گفت: «نمیدونم! خدا بزرگه. حاجآقا ایشالّا حواسشون جمع هست. خانم باید برم. خدانگهدار!»
فوراً گفتم: «ببخشید... ببخشید... تورو خدا فقط همین یه سؤال! ماهدخت قراره از کی مصاحبه بگیره؟»
گفت: «مصاحبهش نمیدونم، امّا آدرسی که شما الان توسّط رانندهتون درآوردین، فقط خونه یه شخصیّت مهمّ اونجا هست؛ جانشین بیچاره وزارت علوم افغانستان که از شیعههای مقاومت بود و الان خونوادهاش...»
بهمحض شنیدن این چیزها، بغضم گرفته بود، بغض همراه با هیجان! فقط توانستم بگویم: «نمیدونم. فقط براتون دعا میکنم. خدا خودش پشتوپناهتون باشه!»
گفت: «تشکّر، خدانگهدار!» و فوراً قطع کرد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
و فدیناه بذبح عظیم
مرحوم سید ضیاء الدین دُرّی، از وعاظ قدیم تهران بود. در سال آخر عمرش، در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی از ایشان می پرسد که مقصود از این شعر حافظ چیست؟
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
ایشان پاسخ می دهد: مراد از «شیخ»، حضرت آدم ع است که وعده نخوردن گندم را داد، ولی عمل نکرد و مراد از «پیر مغان» امیر المؤمنین علی ع است که به وعده عمل کرد و در تمام عمر، نان گندم نخورد.
سید ضیا سال بعد برای همان مجلس دعوت می شود، ولی قبل از محرّم از دنیا می رود. دقیقا در سالگرد همان شب که جوان آن سوال را پرسیده بود، به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل برای شعر حافظ معنایی گفتم، ولی وقتی به عالم برزخ منتقل شدم، معنای شعر این طور کشف شد که:
مراد از «شیخ»، حضرت ابراهیم ع و منظور از «پیر مغان»، سید الشهدا ع و مراد از «وعده»، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد ولی سید الشهدا ع حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر ع انجام داد.
به فدای شما حسین جان
از کتاب روح مجرد
اثر مرحوم علامه آیت الله حسینی تهرانی
#ارسالی_مخاطبین