eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ جنگ علنی امنا با پایداری/ حذف جبهه پایداری در فهرست رسایی و بذرپاش 🔸جنگ علنی شریان با جبهه پایداری آغاز شد. در فهرست انتخاباتی شریان و امنا که هفته نامه ۹ دی متعلق به حمید رسایی منتشر کرده، اعضای جبهه پایداری حذف شده اند که این می تواند نشانه شروع یک جدال بزرگ میان امنا/ پایداری باشد. 🔸صبح امروز، این هفته نامه از فهرست امنا و شریان که مورد حمایت بذرپاش و رائفی پور است، رونمایی کرد که در این فهرست نام چهره هایی چون آقاتهرانی، خضریان، نبویان و تقی پور دیده نمی شود. این اقدام رسایی را می توان شروع جنگ علنی شریان با جبهه پایداری دانست. گفتنی است در این فهرست چهره هایی چون رسایی، نظام الدین موسوی، کوچک زاده و ثابتی دیده می شوند. باید دید در مقابل این اقدام رسایی واکنش جبهه پایداری چه خواهد بود. (به نقل از خبر فوری)
✔️باید دستاورد داشته باشی تا اعتماد به نفس پیدا کنی، نه اینکه نیاز باشه اعتماد به نفس داشته باشی تا دستاورد پیدا کنی! اعتماد به نفس سازنده، اعتماد به نفس به وجود اومده با دستاوردهاست و نه غرور و خودبزرگ بینی بیجا.
✔️ مارو جوری تربیت کردند که حتی وقتی از بیرون غذا سفارش میدیم، آخرش به مادر یا همسرمون میگیم «دستت درد نکنه»
اقتدار، امنیت و آرامش، ره آورد مجاهدت های خاموش است. هفته امام زمان ارواحنا فداه گرامی باد🌷🇮🇷 https://virasty.com/Jahromi/1708428263577072996
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و سوم» 🔺حیفا! کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. می‌دانستم که آن آقاهه بی‌دلیل و از روی محبّت و احترام، این کتاب را به من نداده است و قطعاً یک هدفی از این کار دنبال می‌کند، امّا نمی‌دانستم چه هدفی. به اتاقم رفتم. پیام ماهدخت آمد که نوشته بود: «من امشب خونه نمیام. اگه هم خواستم بیام دیروقت می‌شه، نگران نباش!» حتّی جوابش را ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ... شروع کردم و همین‌طوری با کتاب ور رفتم. دیدم این‌جوری نمی‌شود. در اتاقم را بستم، گوشی‌ام را خاموش کردم، لباسم هم عوض کردم. پشت میزم رفتم و شروع به مطالعه کردم. چیزی حدود چهار پنج ساعت طول کشید. من حتّی سرم را از روی کتاب بلند نکردم، باهاش ترسیدم، باهاش گریه کردم، باهاش عصبانی شدم، باهاش نرم و حتّی گاهی خشن شدم. خلاصه پدرم در آمد تا تمام شد! وقتی سرم را بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته است. دیدم برایم غذا در سینی گذاشته و آورده‌اند، ولی دیده‌اند که من توجّهی به اطرافم ندارم، رفته‌اند. خیلی اعصابم به هم ریخته بود. خیلی از حدّ تعریف و توانم خارج است که بگویم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا توانستم خودم را آرام کنم. با خودم می‌گفتم کاش این کتاب را زودتر خوانده بودم، امّا فهمیدم که با کمال تعجّب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم می‌گفتم کاش آن لعنتی این کتاب را حدّاقل سه چهار سال زودتر نوشته بود، امّا دیگر این حرف‌ها فایده‌ای برایم نداشت! دوست داشتم یکی را بزنم، فحش بدم، خفه کنم! امّا نمی‌دانستم سر چه کسی خالی کنم. به خیال اینکه کمی آرام بشوم، چند تا لقمه خوردم در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمی‌افتاد. شروع کرده بودم و دوباره از اوّلش می‌خواندم. حتّی به بعضـی از قسمت‌هایش که می‌رسیدم احساس می‌کردم برای اوّلین بار است که می‌خوانم و از آن نکات جالبی یاد می‌‌گرفتم. امّا این‌ها هیچ کدامش جای این را نمی‌گیرد که: من آن کتاب و آن معلوماتش را خیلی دیر داشتم می‌خواندم و می‌فهمیدم! نمی‌دانستم دقیقاً کجای کتاب به دردم می‌خورد، امّا احساس کسـی را داشتم که به‌خاطر یک زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازه‌اش است و می‌بیند که پادزهرش، بالای سرش بوده و او خبر نداشته است. خب شما جای من! آیا می‌شود تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب بیدار شوی و خیلی شیک، یک صبحانه بخوری، یک نرمش و یک ته آرایش بکنی و به جلسه بروی؟! خب معلوم است که نه! وسط همه آن افکار و اوهام چشمم بسته شد و تا خود صبح خواب می‌دیدم. وسط خوابم، دنده‌ها و پاهایم خسته شده بود و داشت تیر می‌کشید. می‌خواستم جا‌به‌جا بشوم و بهتر بخوابم که موجی از نور شدید خورشید از لا‌به‌لای مژه‌هایم عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده است. یک شبح تاریک دیدم که روبه‌رویم نشسته است. دقیق‌تر نگاهش کردم، دیدم ماهدخت است. داشت موهایش را خشک می‌کرد، معلوم بود که حمّام بوده است. همین‌طور که با یک دستش، موهایش را خشک می‌کرد، داشت با دست دیگرش کتاب حیفا را می‌خواند! تا دید چشمهایم باز است، نگاهی کرد و گفت: «با این سر‌و‌وضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت رو تلف می‌کردی! این چیه می‌خونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصّه بافته! حوصله‌ت شد بشینی اینا رو بخونی؟!» من که تازه بیدار شده بودم و صدایم هنوز باز نشده بود، به زور لبم را باز کردم و گفتم: «مشخّصه چقدر چرت نوشته! می‌بینم که خودتم داری موهاتو خشک می‌کنی، امّا کتابه از دستت نمیفته!» کتاب را بست و به نشانه بی‌اهمّیّتی، روی تخت انداخت و گفت: «بیا، ارزونی خودت!» گوشی‌اش را چک کرد، بعد کنار کتابش گذاشت و رفت دستشویی! اصلاً نمی‌دانم چرا و چطوری، امّا مثل تیری که از کمان شلّیک شده باشد، فوراً سراغ گوشی‌اش رفتم. می‌خواستم تا صفحه‌اش خاموش نشده است یک دید بزنم! هنوز روشن بود. صدای شیر آب از داخل دستشویی آمد. قلب من هم داشت مثل تلمبه 2000 کار می‌کرد. ادامه👇
سراغ پیام‌هایش رفتم، امّا خبری نبود. وارد نرم‌افزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمی‌توانستم تشخیص بدهم. فقط به دلم افتاد که سراغ مسنجرش بروم. رفتم و صدای بسته شدن آب آمد. الان نزدیک بود بیاید بیرون! ولی هنوز سایه‌اش مشخّص نبود. فوراً انگشتم را روی مسنجرش گذاشتم. خوشبختانه قفل نبود. فقط یک شخص فعّال داشت ... کد SS500 ... روی همان انگشت زدم وبازش کردم. یک چشمم به در دستشویی بود؛ امّا در باز نشد، خوشبختانه دوباره شیر آب را باز کرد. تا آن صفحه را باز کردم با یک سری اشکال و اعداد روبه‌رو شدم. در آن حالت، تپش قلب داشتم، امّا دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که اگر جمله خاصّی دیدم، یک‌مرتبه جیغ نکشم. نفهمیدم چی نوشته بود، فقط یک مشت شکل و عدد بود، مثل قبلاً نبود. تیرم به سنگ خورد. امّا ما می‌دانستیم چه نوشته بود و برایش چه نوشته بودند! نوشته بود: «فرداشب، تا فرداشب فرصت می‌خوام! جاشو پیدا کردم. فرداشب میرم سراغش، نمی‌ذارم از چنگم در بره! باید به تلافی حضورش تو دانشگاه، خودم خدمتش برسم!» و جوابی که برایش آمده بود این بود: «موافقت شد!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 پروژه‌ تخریب شخصیت‌های مؤثر در انتخابات/ سعدالله زارعی ✅ خط مخالفان نظام سیاسی و دشمنان این است که مانع زوجیت فضای آرام و انتخابات شوند. در طول حدود ۳۰ سال گذشته این تئوری در نهادهای امنیتی آمریکا شکل گرفت که انتخابات می‌تواند با «آشوب» هم زوجیت داشته باشد و لزوماً فرصت برای کشور برگزارکننده نباشد. ✅ خط آشوب در شرایط فعلی در دو شکل قابل تصور است؛ یکی آشوبناک کردن صحنه به شکلی که رأی دادن برای مخاطب بی‌فایده دیده شود و دیگری ایجاد بدبینی نسبت به جریانات و یا شخصیت‌هایی که در نظر مردم کارآمده دیده می‌شوند. ✅ حرف این است که چرا در حالی که در عمل نقش مجلس شورای اسلامی - در نظام سیاسی ایران - از نقش کنگره آمریکا - در نظام سیاسی آمریکا - پررنگ‌تر است، رأی دادن در یک جا به نفع رفع مشکلات مردم معرفی می‌شود و در جای دیگر در نقطه مقابل منافع و رفع مشکلات مردم خوانده می‌شود!؟ ✅ در جامعه افرادی شناخته شده وجود دارند که مردم آنان را تجربه کرده و به توانایی‌ها و صلاحیت‌های آنان در بهبود شرایط کشور باور دارند. وقتی این افراد وارد صحنه انتخابات می‌شوند، مردم با اعتماد به توانمندی‌ها و صلاحیت‌های این افراد، به کسان کمتر شناخته شده‌ قرار گرفته در یک لیست هم رأی می‌دهند و خیالشان آسوده است که «این مجموعه» می‌تواند در بهبود شرایط آنان تأثیر قابل توجهی داشته باشد. ✅ نفوذی‌ها در نظام جمهوری اسلامی وقتی بخواهند روی صحنه و رودرروی مردم ایفای نقش کنند، لزوماً باید وجهه‌ای مذهبی و انقلابی داشته باشند. 👈 تخریب نیروهای انقلابی در این شرایط، پاس گل دادن به ضدانقلاب و زدن آخرین میخ بر اعتماد عمومی و حضورحداکثری است. @Mohamadrezahadadpour
جوری به جان هم افتادیم که مردم با خودشان می‌گویند *برای شما دعواهایتان از مشکلات مردم و کشور مهم‌تره.* این اصلا تصویر خوبی در افکار عمومی مخابره نمی‌کند. بخاطر خدا و به احترام اعصاب و اعتماد مردم و برای بیشتر از این ضربه نزدن به مشارکت حداکثری، چند روز دندان روی جگر بگذارید و حرف نزنید. بخاطر خدا. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour صفحه ویراستاری: https://virasty.com/Jahromi/1708465498695282122
اگر در زمان روحانی شاهد مصوبه جدید در خصوص فجازی و فیلترینگ بودیم، میگفتیم قطعا میخوان بعد از انتخابات شر درست کنند و برنامه‌هایی دارند. الان چی باید بگیم؟! بالاخره یه چیزی باید بگیم دیگه! چی بگیم؟! جواب مردم و بچه‌های انقلابی چی بدیم؟! ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour صفحه ویراستاری: https://virasty.com/Jahromi/1708465946822897441
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب: همه نظام باید قدر وزارت اطلاعات را بداند. ♦️ هفته گرامیداشت سربازان گمنام امام زمان (عج) بر مردم قدرشناس ایران و مجاهدان عرصه مجاهدت‌های خاموش مبارک باد. ✍کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و چهارم» 🔺تیپ خبرنگاری! از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی می‌شوم و خیلی حرص می‌خورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمی‌توانستم. از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود. تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمی‌دانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همه‌جا با او باشم و چشم از او برندارم. در همین فکرها بودم و داشتیم آماده می‌شدیم که به‌طرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند. جوّ خانه‌مان در این‌طور لحظات، خیلی تلخ‌تر از بقیّه لحظات می‌شد. این‌قدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمی‌زد، مدام ذکر می‌گفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمی‌افتاد! یا قرآن می‌خواند و نثار روح شهدا می‌کرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف می‌زد. آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم می‌زند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف می‌زد. بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم. بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبل‌از رسیدن به خونه‌ش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «نمی‌دونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.» من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشته‌ای از این چیزها نداشتم نمی‌دانستم چه بگویم. از بابا و خانواده‌ام خداحافظی کردم. با ماهدخت حرکت کردیم و به‌طرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمی‌دونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبه‌م.» گفتم: «باشه. بی‌خبرم نذار.» همین‌طور که رد می‌شدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه‌جا حالت امنیّتی داشت. من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت. به‌محض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ای‌د‌ادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چه‌کار می‌کند و چه‌کار نمی‌کند. خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. به‌خاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشه‌ام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم. به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که می‌خوان با شما صحبت کنن!» قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاهه‌ست. گفتم: «فوراً وصل کن!» خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟» گفتم: «سلام از بنده‌ست. وقتی با شما مواجه می‌شم، نمی‌دونم خوبم یا نه؟!» گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون می‌کنه؟» گفتم: «اگه همینو می‌دونستم خوب بود!» گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی می‌کنین، ینی الحمدلله خوبین!» یک‌کم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!» گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟» گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.» گفت: «بعدش چطور؟» گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!» با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمی‌دونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!» گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟» جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.» من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم می‌خواد کمکتون کنم، امّا نمی‌دونم چطوری؟» گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟» گفتم: «آره. با همون رفت!» ادامه👇
گفت: «خب بسم‌الله. چابک باشین لطفاً! من پنج دقیقه دیگه تماس می‌گیرم. فقط عجله کنین لطفاً!» این را گفت و حتّی منتظر چشم و خداحافظی من نشد و قطع کرد. من سریع شماره راننده را گرفتم: - سلام! - سلام خانم! - ماهدخت پیاده شد؟ - آره، گفته منتظرم باش تا بیام. - شما کجایین دقیقاً؟ - الو... خانم... صداتون قطع و وصل شد. - گفتم کجایین شما؟ - ما؟ خیابون جنگلی، ضلع غربی. - کوچه چندین؟ اصلاً اون‌جا رفتین چیکار؟ - کوچه ... اجازه بدین ... آهان، کوچه... - چی؟ کوچه چند؟ - کوچه 21. - بسیار خوب. گوشیت در دسترس باشه! قطع کردم و منتظر تماس آن آقاهه شدم. به منشـی هم گفتم اگر آقای قبلی بود، فوراً وصل کن. سر پنج دقیقه زنگ زد. گفتم: «سلام!» گفت: «سلام! می‌شنوم!» گفتم: «خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21.» گفت: «یه لحظه اجازه بدین ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک می‌کرد!)» گفتم: «جسارتاً کمکی از من برمیاد؟!» چیزی نگفت. داشت دنبال ضلع غربی می‌گشت که یک‌دفعه شنیدم که آرام با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا! خانم مطمئنّین؟» گفتم: «راننده که این‌طور گفت.» با عجله گفت: «بسیار خوب، خدانگهدار!» فوراً گفتم: «آقا لطفاً قطع نکنین!» گفت: «بفرمایید! سریع‌تر لطفاً!» گفتم: «می‌شه بدونم خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21 ... کجاست؟» گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستین؟» گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتشو کشیدین به نظرم دارم میام تو باغ! نویسنده‌ش خودتونین؟» گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونین، خیلی مراقب خودتون باشین. به توصیه بچّه‌ها که تو پرواز باهاتون ملاقات داشتن خوب عمل کنین، ینی همون بی‌خیالی و بی‌توجّهی محض! مثل بقیّه روزهای زندگیتون؛ حتّی شوت‌تر از همیشه! فقط زندگی کنین تا از گزندش در امان باشین.» گفتم: «نگران خانواده‌مم!» گفت: «نمی‌دونم! خدا بزرگه. حاج‌آقا ایشالّا حواسشون جمع هست. خانم باید برم. خدانگهدار!» فوراً گفتم: «ببخشید... ببخشید... تورو خدا فقط همین یه سؤال! ماهدخت قراره از کی مصاحبه بگیره؟» گفت: «مصاحبه‌ش نمی‌دونم، امّا آدرسی که شما الان توسّط راننده‌تون درآوردین، فقط خونه یه شخصیّت مهمّ اون‌جا هست؛ جانشین بیچاره وزارت علوم افغانستان که از شیعه‌های مقاومت بود و الان خونواده‌اش...» به‌محض شنیدن این چیزها، بغضم گرفته بود، بغض همراه با هیجان! فقط توانستم بگویم: «نمی‌دونم. فقط براتون دعا می‌کنم. خدا خودش پشت‌و‌پناهتون باشه!» گفت: «تشکّر، خدانگهدار!» و فوراً قطع کرد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و فدیناه بذبح عظیم مرحوم سید ضیاء الدین دُرّی، از وعاظ قدیم تهران بود. در سال آخر عمرش، در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی از ایشان می پرسد که مقصود از این شعر حافظ چیست؟ مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد ایشان پاسخ می دهد: مراد از «شیخ»، حضرت آدم ع است که وعده نخوردن گندم را داد، ولی عمل نکرد و مراد از «پیر مغان» امیر المؤمنین علی ع است که به وعده عمل کرد و در تمام عمر، نان گندم نخورد. سید ضیا سال بعد برای همان مجلس دعوت می شود، ولی قبل از محرّم از دنیا می رود. دقیقا در سالگرد همان شب که جوان آن سوال را پرسیده بود، به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل برای شعر حافظ معنایی گفتم، ولی وقتی به عالم برزخ منتقل شدم، معنای شعر این طور کشف شد که: مراد از «شیخ»، حضرت ابراهیم ع و منظور از «پیر مغان»، سید الشهدا ع و مراد از «وعده»، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد ولی سید الشهدا ع حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر ع انجام داد. به فدای شما حسین جان از کتاب روح مجرد اثر مرحوم علامه آیت الله حسینی تهرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و پنجم» 🔺هدف بعدی! با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعد به دانشگاه برگشت، امّا من همین‌جور تا عصر در فکر بودم، فکر آن دو تا افسر اطّلاعاتی که شهید شده بودند، فکر جانشین وزیر علوم که ناگهانی از دنیا رفت، فکر خانواده‌اش، فکر ماهدخت، فکر آن آقاهه و... حرفی به زبانم نمی‌آمد. مثل همیشه کارهایم را انجام میدادم و به جلسات و کمسیون‌های مختلف دانشگاه رسیدگی میکردم، امّا حواسم به ماهدخت بود. تا اینکه عصر قرار شد یک عصرانه بخوریم و کارهای فردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم و منتظر بقیّه بچّه‌ها بودیم که بیایند، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت! این روزا از کیا مصاحبه میگیری؟ بگو برام!» گفت: «خوش به حالت که فقط همین‌جا نشستی و داری ریاستت رو میکنی! من بیچاره باید برم گندوکثافت بقیّه رو با مصاحبه‌هام پاک کنم!» با تعجّب گفتم: «چطور؟» گفت: «بیخیال! ولش کن. اومدیم یه عصرونه بخوریم و بریم...» همان لحظه یکی از بچّه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «شنیدین؟ شنیدین چی شده؟» گفتیم نه! خودش آمد و فوراً تلوزیون را روشن کرد و زدیم کانال خبر! با کمال تأسّف چیزی را شنیدیم که اصلاً باورمان نمیشد و کلّی هم ناراحت شدیم. اخبار اعلام کرد که: «ادامه اخبار... صبح امروز، خانواده جانشین سابق وزارت علوم، مورد هدف حمله تروریستی قرار گرفت. طی اخبار واصله، کلّ اعضای خانواده به قتل رسیده‌اند و خانه مسکونی به آتش کشیده شده است!» من دیگر داشت قلبم می‌ایستاد. تا اینکه در همان حالت بهت‌زده که به تلوزیون و صحنه‌های دلخراش خون و آتش نگاه می‌کردیم، ماهدخت گفت: «کثافتا! چقدر پَستن بعضیا! چطور دلشون اومده با زن و بچّه مردم این کارا رو بکنن؟!» من که داشتم منفجر میشدم، با خشم گفتم: «خدا لعنت کنه باعث‌و‌بانیش!» تا اینکه یک چیزی آخر آن خبر گفت که مُردم و زنده شدم تا شنیدم! وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. مجری خبر گفت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی و پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کشف شده که با توجّه به ضربات و لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده و نهایت‌الامر از پای درآمده و به حریق مبتلا شده است.» یک نفر دیگر؟! غیر از آن خانواده؟! ای داد بر من! وای حالم بد شد. تهوّع شدیدی کردم و کلّی بالا آوردم. احساس خفگی می‌کردم. دوست داشتم خودم را بزنم. دیگر قادر به ادامه و نشستن در آن جمع نبودم. بغضـی داشتم که هر چه گریه کردم، خودم را زدم و به سر و صورتم لطمه وارد کردم، آرام نشدم. انگار همه مصیبت‌هایی که برای خودم، داداشهایم، بابا و مامانم و خانوادهم پیش آمده بود، در برابر آن مصیبت هیچ بود. یک ماشین دربست گرفتم و رفتم. نمیخواستم با هیچ کس باشم مخصوصاً با ماهدخت! تا خانه اشک ریختم و بدون اینکه متوجّه حضور راننده باشم، ناله کردم و سوختم. وقتی به خانه رسیدم، اوّلین کسی را که دیدم بابام بود. تا او را دیدم، پریدم بـغـلـش! بابام کـه بـنـده خدا گیج شـده بود، همین‌طوری کـه نـوازشـم مـیکرد، گـفـت: «چی شده بابا؟ چرا آشفته‌ای؟» به زور حرف میزدم. با کلمات منقطع گفتم: «بابا! بابا جون! اون آقاهه... اون کشته شد! سوخت، سوزوندنش!» بابام که ترسیده و رنگش عوض شده بود، گفت: «راس میگی؟ مطمئنّی؟» به زور گفتم: «آره! تو اخبار گفت.» بابام که خیلی ناراحت شده بود، گفت: «إنّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعون! خدا بیامرزتش! وای بر ما... من باید بررسی کنم.» مادرم یک آرام‌بخش به من داد و گرفتم خوابیدم. آن شب همه بچّه‌ها به‌خاطر رکبی که ماهدخت به تیم تعقیب کننده‌اش زده بود، شوکّه بودند و به‌خاطر شهادت و قتل عام یک خانواده مظلوم و یکی از بچّه‌های خودمان خیلی ناراحت بودند. چون معمولاً هزینه شهادت یک مأمور مخفی و شهری، خیلی سنگین¬تر از یک مأمور میدانی و یا حتّی اطّلاعات عملیّاتی است. آن شب، پیامی که ماهدخت برای سازمانشان ارسال کرده بود حاکی از این بود که دارند با دمشان گردو می¬شکنند و از ما زهرچشم گرفته‌اند. نوشته بود: «تموم شد. با یه تیر دو تا نشونه رو زدم، هم اون خانواده و هم محمّد! با تموم مشخّصاتی که ازش داشتم تطبیق داشت. لطفاً به‌محض تأیید صحّت مأموریّتم، پایان مرحله اوّل مأموریّت رو اعلام کنین.» جواب دادند: «ظاهراً کار آن‌چنان هم تمیز صورت نگرفته! چون راننده مجبور شده به‌خاطر کشوندن محمّد به اون‌جا، ماجرا رو به سمن بگه. هدف بعدی: سمن!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 قابل توجه کاربران و اعضا محترم انتشارات حداد جهت تغییر در سرورها، فرآیند خرید و استفاده از محتوا و فروش کتاب ها، انشاالله از ظهر جمعه، سایت از دسترس خارج شده و کاربران صرفا از طریق اپلیکیشن آثار، امکان خرید و مطالعه کتاب های خود را دارند. ضمنا 😍 اپلیکیشن جدید با ظاهر بهتر و قابلیت های متفاوت و بیشتر، انشاءالله از دردسترس اعضاء قرار خواهد گرفت و از طریق همین کانال نسخه جدید ارائه خواهد شد.
بیداری؟