eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
اوووووف 😂😂 ماشاءالله همه اهل دلن
لنگه خودمه 😂
👇 ☺️ سلاااااام خوبین دوتا خبر دارم واستون.... یکی خوب یکی بد خبر خوب اینکه از اول ماه مبارک که داستان داوود ۲ رو شروع کردید و رسیدید به اونجاش که داوود خواست معمم بشه یه کخی(اصطلاح مشهدی_کرم😁) افتاد به جونم که منم باید معمم بشم آخه چند ساله دارم کار تربیتی داخل مسجد و کانون انجام میدم و تو همین فضا بودم ، وقتی داوود یک رو خوندم ، گفتم من که چیزی کم ندارم ازش، اندازه خودم و شاید بیشتر ازین آقا داوود خداروشکر فعالیت داشتم و انشاالله هم مفید بوده ، ولی وقتی رسید به تعمم داوود با خودم گفتم چند ساله داری کار می‌کنی و سطح دو حوزه هم هستی و همه هم به طلبه بودن میشناسنت و ترس و خجالتی هم که نداری مریضی معمم نمیشی؟!😂 و اتفاق هایی افتاد بعدش که این جریان هی جدی تر شد و همه اسباب و شرایط هم یکی یکی مهیا شد ( حتی پول لباس و عمامه که قیمت های فضایی داره🤕) که مفصله... خلاصه بنده روز ولادت امام حسن علیه السلام به دست مدیر مدرسمون، در شهر امام رضا جان و تو خونمون و جلوی کل فامیل شدم و اما خبر بد اینکه شاید حالا حالا ها همچین تصمیمی رو نمی‌خواستم بگیرم و قبول بار مسئولیت و سنگینیش برام خیلی سخت بود ولی شما یهو اومدی و با یک داستان... می‌خوام بگم که گردن شما هم گیره که مسبب این کار بودید😅 و می‌دونم که نمیشه حواستون به من باشه که کج نرم و جاده خاکی نزنم و تو قم فسیل نشم ولی مسلما دعای خیرتون و گه گاهی بیاد بودنتون (اونم فقط در ذهن شریف) می‌تونه خیلی کمک حال و مفید باشه... انشاالله همیشه قلمتون پربار و آدم ساز باشه و ما هم بتونیم با قلم و زبانمون تو این راه ثابت قدم و موثر باشیم عشقید❤️😘 👈 بهتون تبریک میگم اگر با این رمان، فقط یک نفر به لباس سربازی امام زمان ارواحنا فداه آمده باشد، برای دنیا و آخرتم کافی است☺️ خدا را شکر ان‌شاءالله موفق و عاقبت بخیر باشید.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴داستان زندگی جالب معلم با 5فرزندقدونیم قد😳 دوست داری از تجربه هاش بدونی🤩 واسه شیرینی های عید کلی چالش داشتند 🍪🍩😂 ✓علت همکاری بچه ها ✓مسئولیت پذیری ✓دلایل موفقیت من با فرزندانم ✓اختلالات یادگیری ✅اگر واسه مسولیت پذیری بچه هات هنوزم مشکل داری حتما به اینجا سر بزن چون کلی راهکارو تجربه داره 👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2589393581C213736a69e ۲۶سال سابقه تدریس مدارس استثنایی ومدرس خانواده😎👆
. با حوله های حجیم و سنگین خداحافظی کن 🖐🖐 حس خوب بعد از حمام با یه حوله نرم و لطیف و سبک با قدرت آبگیری بسیار بسیار عالی و بالا و زیبا تکمیل میشود ☔️ تمام این ویژگی ها در حوله های تن پوش و حوله استخری ما وجود دارد استفاده از نخ با الیاف طبیعی🍀☘ و فناوری نانو باعث شده بعد از تماس با حوله حس گرما و حس خوب و لطافت را تجربه کنید ✨ ✨ ✨✨ لینک کانال ما: https://eitaa.com/joinchat/3869442369C3d159f03c3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفدهم» 🔰مسجد صفا روز سیزدهم ماه مبارک رمضان بود و مطابق هر روز، داود بعد از نمازظهر ادامه قصه اش را برای بچه‌ها میگفت. داود اینقدر عادی و صبورانه برخورد کرده بود که انگ اخلاقی که باعث آتشی شدن غفور و بدبینی یک عده به داود شده بود، رنگ باخته بود. یا لااقل کسی حرف خاصی نمیزد و اوضاع آرام‌تر شده بود. شاید آنچه باعث شده بود که جمعیت مسجد کم نشود، این بود که داود با این که از دروغ داغون شده بود اما در فعالیتش اثر منفی نگذاشته بود و همه امور مسجد را مثل روز اول دنبال میکرد. [این پسره که باباش به ایتالیا پول قرض میداد و یه جورایی مهم‌ترین وارث باباش بود، وقتی قرار شد به دانشگاه بره، سن و سالش از بقیه کمتر بود. دلیلش را نگفتند اما مگه میشه کسی باهوش نباشه و یا نتونسته باشه نظر اساتید و دانشگاه را جلب کنه اما همین طوری بره بشینه سر کلاس و هیچی هم بهش نگن؟! خلاصه... رفت دانشگاه و ... راستی بچه‌ها یادم رفت از دینش براتون بگم. این پسره مسیحی بود. از اون مسیحی‌هایی که واقعا به عقایدش معتقد بود. نه از اون مُدِلایی که هر کاری خواستن میکنن، هر بلایی سر بقیه میارن، هر گناهی خواستن مرتکب میشن، سالها هم یاد خدا و دین نمیفتن اما هر از چند سال، عقد و عزاشون تو کلیسا میگیرن و پدرروحانی چندتا جمله براشون میخونه و یه پیانو هم نواخته میشه و خلاص! نه از اوناش نبود. ینی خانوادش مسیحی متعادلی بودند. تا حدودی اهل رعایت بودند. اما پسره وقتی وارد دانشگاه شد، با بعضی دانشجوهای مسلمان آشنا شد. اولش خیلی اهمیتی به اونا نمیداد اما اینقدر اون دانشجوهای مسلمان قشنگ برخورد میکردن و آدم حسابی بودن که یواش یواش تو دلِ این پسره یه اتفاقاتی افتاد و دلش خواست که با اونا بیشتر آشنا باشه و بیشتر با اونا وقت بگذرونه...] آن روز، وقتی جلسه قصه‌گویی تمام شد و بچه‌ها به طرف اتاق احمد و صالح برای بازی هجوم بردند، داود سجده شکر کرد و بلند شد و میخواست برای مادرش تماس بگیرد که آقافرشاد سلام کرد و نزدیک‌تر آمد. -حاجی یه گوشه بشینیم حرف بزنیم؟ -بله. حتما. به یک گوشه رفتند و فرشاد شروع کرد. -حاجی مدلِ اینجور تخریب‌ها کم نبوده. خیلی داشتیم. می‌خواستم بهتون بگم ما از طرف شما با پلیس فتا ارتباط گرفتیم و طرح شکایت کردیم. یکی از دوستام اونجاس و قول داد که پیگیری کنه اما همکاری خودتون هم لازمه. -از من چه کمکی برمیاد؟ -نشد ما با هم صحبت کنیم. اینقدر کار و بدبختی رو سرمون ریخته که حتی فرصت نمیکنیم از حضور شما بیشتر استفاده کنیم. اما بنظرم باید بشینیم با همین دوستم یه کم بیشتر حرف بزنیم تا بتونه کمکمون کنه. -باشه. هستم. کِی؟ -الان اینجاس. مادرش همین محله میشینه. امروز به بهانه سر زدن به مادرش آوردمش اینجا. داود جا خورد و گفت: «آقا خیلی دمت گرمه.» فرشاد اشاره کرد و آن آقا که حدودا 27 ساله بود و بیات نام داشت به طرف آنها آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشستند دور هم. فرشاد: «حاج آقای ما اهل تحول و کار جهادی و آبادی مسجده. حیفه که اینطور تهمت ها و حاشیه ها از الان پشت سرشون باشه و دشمن شاد بشیم. بخاطر همین، مزاحم شما شدیم که راهنمایی کنید که چطوری میتونیم کارو جلو ببریم؟» بیات: «بهتون تبریک میگم که اینقدر فعال و با روحیه هستین. منم بچه همین محله هستم اما دیگه روم نمیشه بگم بچه اینجام. از بس... بماند ... منظورم همین اوضاعی هست که دارین میبینین ... از دوران کودکی تا الان ندیدم یه آخوند بیاد اینجا بمونه. جسارت نباشه اما شاید خودِ شما هم بعد از مدتی از اینجا برید. ولی بدونین مردم با اومدن شما یه جور خاص دلگرم‌تر شدند. واسه خودمم جالبه.» ادامه👇
داود: «لطف دارین. خدا را شکر. این لطف خداست.» بیات: «بگذریم. میخوام بگم که خدا خیرتون بده و انشاءالله از نفس گرم شما بتونیم شاهد تحول باشیم. راستش من مسئله شما رو خیلی مسئله پیچیده‌ای نمیبینم. شاخک داود و فرشاد تیزتر شد و با دقت بیشتری به حرفهای بیات گوش دادند. بیات: «وقتی دو تا تهمت در فاصله کمتر از 24 ساعت از هم مطرح میشه و هر دوتاش هم با عکس‌های نامرتبط هست، منظورم اینه که اون عکسا خیلی ربطی به شما نداره و درباره شما چیزی رو اثبات نمیکنه، بخاطر همین میشه فهمید که اولا شما هدفی! ینی شما هدفشون هستید. ثانیا جای دوری نیستند. ینی مال دور و برِ خودمون هستن که تونستن از این زاویه‌ها عکس بگیرن. ثالثا چندان حرفه‌ای نیستند و بیشتر میخوره که از جایی یا کسی خط گرفته باشن برای تخریب شما.» حرفهای خوبی بود. اما هنوز جای ابهام زیادی داشت. داود پرسید: «چرا من؟ بخاطر حرف و حدیث‌هایی که پارسال تو شبکه‌های منافقین علیه من مطرح بود و میخواستن یه جورایی منو جلوی نظام قرار بدن؟» بیات: «من اطلاع چندانی از این چیزی که گفتین ندارم اما با دو تا حادثه‌ای که برای این مسجد پیش اومد، و هر دو حادثه مال قبل از حضور شما به اینجاست، منظورم همون حادثه آتیش زدن در مسجد و شعارنویسی و گرفتن فیلم و بعدش هم که دوباره آتیش زدن فضای داخلی مسجد و اینا... فکر میکنم زدن شما فقط یک دلیل داشته باشه.» فرشاد با تعجب پرسید: «چه دلیلی؟» بیات جواب داد: «زدن این مسجد. ما اطلاعاتی داریم که منافقین زوم کردن روی مساجد تا تعطیل و خرابشون کنند و بتونن کمیته‌ها و هسته‌های خرابکارانه خودشون رو در محله‌ها فعال تر کنند.» داود گفت: «و من این وسط خرمگس معرکه شدم و از وقتی اومدم این نقشه اونا به فنا رفته و تصمیم گرفتن که منو بزنن تا مسجد رو خالی کنم و برم. درسته؟» بیات: «دور از جون شما. یه جورایی بله. البته این قوی ترین تحلیل و احتمالی هست که میشه مطرح کرد. شاید دلیل دیگه ای هم داشته باشه که هنوز ما ندونیم و اطلاع نداشته باشیم.» فرشاد: «خب اینجوری بنظرم کار هم سخت شد و هم آسون. از این نظر آسون شد که فهمیدیم ... به قول شما قوی ترین احتمال اینه که دو تا جریان تهمتی که پشت سر حاج اقا مطرح شده، از یه جا آب میخوره.» بیات: «اینطور به نظر میرسه. با شواهدی که عرض کردم.» فرشاد: «و از این نظر سخت شد که ما اگر بخوایم این مسجد رو حفظ کنیم، باید حاجی فعال بمونه و اگر بخوایم حاجی را حفظ کنیم، باید هواشو داشته باشیم.» بیات: «چون بعیده که این آخرین حَربه‌ای باشه که به خرج میدن. توصیه میکنم خیلی مراقب خودتون باشید. مخصوصا اگر قرار باشه که درازمدت اینجا بمونید.» داود که ذهنش مشغول شده بود گفت: «خب وقتی تهمت و حرف و حدیث مطرح میشه، پایگاه اجتماعی آدمو هدف قرار میدن. فکر کنم من تهِ تهمتی اخلاقی رو بهم زدن. البته تهمت مالی و اقتصادی هم تو بورسه که فکر نکنم فعلا بتونن چیزی پیدا کنن.» بیات سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی سکوت کرد. داود و فرشاد متوجه سکوت معنادار بیات شدند. داود رو به بیات گفت: «برادرجان! میشه یه کم واضح‌تر بگین چی تو ذهنتونه؟ مثلا دیگه ممکنه چیکارم کنن؟ هان؟ دیگه چی میخوان بگن؟ مگر این که دیگه بزنن...» که یهو داود خودش هم سکوت کرد و از چشمان بیات خواند که بله، ممکن است بزنند. داود ادامه داد: «مگر این که دیگه بخوان بزنن و ناکار کنن. درست فهمیدم؟» ادامه👇
بیات نفس عمیقی کشید و گفت: «دور از جونتون. نه. بعیده. ولی شما خیلی مراقب باشید. بالاخره شما آدم موفقی هستید و جای یه عده از خدا بی‌خبر رو تنگ کردین.» بقیه‌اش تعارف بود. هم داود حدس زد که فحوای کلام بیات، هشدار است و هم بعدش به این نتیجه رسید که حتی فرشاد هم تاحدودی اطلاع داشته اما چون نمیخواسته خودش این نکته را مطرح کند و دلش نمی‌آمده که خطر را به داود گوشزد کند، گردنِ بیات انداخته تا او به داود بگوید. و داود ... اصلا داود نه، هر کسی که جای داود باشد به هم میریزد و هَنگ میکند! از سویی فکرش درگیرِ بساط عقد و عروسی و وصال به الهام ... و از طرف دیگر هشدار برای حفظ امنیت جانی و هشیاری در برابر یک مشت منافقِ مُزَلَّفِ نچسب! اما داود... تصمیمش را گرفته بود. مرد رفتن و کوتاه آمدن و جازدن و از این دست کلمات نبود. بخاطر همین، آخر صحبتش با بیات، وقتی بلند شده بودند و بیات میخواست خداحافظی کند، همانظور که داود دست بیات در دستش بود و به گرمی میفشرد، گفت: «انشاءالله ما فرداشب که شب میلاد امام حسن مجتبی است، همین جا جشن عقدمون هست. کارت دعوت نداریم. اما از شما و مادر بزرگوارتون و کلا با خانوادتون دعوت میکنیم که انشاءالله تشریف بیارین.» بیات که دید اصلا انگار نه انگار، بلکه داود قصد دارد با برگزاری مراسم عقدش در مسجد محله صفا و گرفتن یک جشن تاریخی در آن شهر، همه حاشیه‌ها را بشوید و ببرد، در حالی که دهانش باز مانده بود و ته لبخندی به لب داشت، گفت: «مبارکه حاج آقا. حتما خدمت میرسیم. این مدلیش ندیده بودیم تا حالا! مردونه و زنونه همین جاست؟» فرشاد که قشنگ داشت میخندید گفت: «نخیر! حاجی فکر همه جاشو کرده. مسجد مردونه است. خونه بغلی... خونه سلطنت خانم و اینا هم زنونه است.» سپس فرشاد رو کرد به داود و گفت: «راستی خانمم گفت از شما شماره خانمتون بگیرن تا ببینن کجا میخوان برن آرایشگاه؟ دوس دارن با عروس خانم و به خرج حاج آقا باشن.» داود هم نه‌گذاشت و نه‌برداشت و گفت: «نمیخوای خودتم با خودم یه سر بیایی سلمونی؟ یه خط بنداز لااقل! مهمون من!» 🔰شب عروسی اول بگویم که آن شب قرار بود که احمد و صالح، همه بچه‌ها را بپیچانند و با خود به گلزار شهدا ببرند و مثلا افطاریِ وحدتِ دو تا تیم بدهند. اما مگر میشود سرِ بچه‌های پایین را شیره مالید؟ مگر میشود شب عقد کنان باشد و آنها را قال گذاشت؟ مگر میشود خبری در محل باشد و به آنها بگویید خبر خاصی نیست؟! مگر دوران قدیم است که هر وقت خوارمادرمان می‌خواستند به بازار و یا خرید بروند، می‌گفتند «ما بریم دکتر و آمپول بزنیم و بیاییم.» ؟ مگر آن دوران است؟ نخیر آقا. دوران عوض شده و بچه‌ها روشن‌(بخوانید هیولا)تر از دوران من و شما هستند. نشان به آن نشان که احدی از بچه‌ها سوار اتوبوس نشد و همه بسانِ سروقامتانِ در برابرِ بادهای خزان ایستادند در مسجد تا ببینند چه خبر است آن عروسیِ کَذا؟! ابتدا اجازه بدهید سری به خانه سلطنت و مملکت بزنیم. از عصرش شروع میکنم. سلطنت و مملکت و گوهر و سه چهارتا از خودشان عتیقه‌تر، معصومه‌خانمی که قبل از انقلاب آرایشگر بوده اما با پیروزی شکوهمند انقلاب، ایشان هم شکوهمندانه توبه کرد و به جای «زَری بَزَک» به «حاج خانم معصومه» ارتقای مقام پیدا کرده بود و با همان برند شوهر نموده بود، را دعوت کردند به خانه سطلنت و مملکت تا آنها را خصوصی بیاراید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، معصومه خانم دور از چشم آقاشان گاهی بخاطر دل خودش هم که شده، صورت این و آن را بند می‌انداخت. اما به حکم سلطنت، آن روز آمده بود که از آن چهره‌های دهه بیست و سی، مانکن‌های دوران اعلی حضرت همایونی بسازد و بتراشد. البته که معصومه هم اهل غش در معامله نبود و تمام هنرش را به سرپنجه‌هایش سپرد تا آن پیردختران را بسانِ الهام بیاراید. البته که حفظ سلسله مراتب از اوجب واجبات در این امر بود. ابتدا تیمسار سلطنت را بندی انداخت چه انداختنی. پوست صورت سلطنت را کرد لنگه پوست هلو. به جان عزیزتان قسم همان بند کافی بود اما به صورتش صابونِ مارکِ عروس زد و گفت برو در برابر آفتاب بنشین تا اندکی بُرُنزه شود و سپس با دو تا صافکاری و نقاشی کار را دربیاورم. نفر بعد، مملکت خانم بود. مملکت قشنگ مشخص بود که از دورانِ جاهلیتِ جوانی‌ به پوستش میرسیده. در احوال و اخبارش آمده که در دهه دوم و سوم و بلکه حتی چهارم زندگی اش، هفته ای دو سه بار پوست خیار و پوست سیب قرمز و گاهی پوستِ نازکِ میوه‌های تابستانی روی پوست صورتش می‌انداخته و دو سه ساعت به همان حالت میخوابیده تا قشنگ جذب کند. یعنی وقتی که کسی نمیدانسته ماسک چیست؟ ماسک طبیعی می‌انداخته بزرگوار! لذا با یک دور بند انداختن، صورتش شد ماه! اصلا چرا ماه؟ ماه هم دو سه تا لک و لوک دارد. از ماه هم قشنگ‌تر شد. ادامه👇
و اما گوهر خانم! گوهر که بالاخره هنوز متاهل بود و دلش به نیمچه توجه آقاغفوربی‌اعصاب خوش بود، انگیزه‌ای ورای از انگیزه‌های آن پیردختران داشت. اما با ترس و لرز به معصومه خانم گفت: «قربون دستت برم فقط حواست باشه‌ها. آقامون خیلی حساسه. سرخاب و سفیدابش کمتر کن. باشه؟» معصومه خانم پرسید: «بند چی؟ لابد غفور با بند هم مخالفه. آره؟» گوهر آرام که آبرویش نرود گفت: «اتفاقا صاف دوس داره. فقط گفتم سرخاب کمتر باشه که بتونم شب برگردم خونه.» همین طور که سلطنت و مملکت بُرنزه میکردند، اما انگار نباید لیچار خونِشان می‌افتاد. سلطنت میگفت: «والا خوش به حالشون.» مملکت پرسید: «کیا خواهر؟!» سلطنت: «آخوندا. به خدا. حتی عروسیشونم میارن تو مسجد. نه پول تالار میدن نه پول محضر. تازه کارت دعوتم ندارن. زنونه هم که آوردن خونه ما. لابد پذیرایی هم با همون افطار همیشگی میخوان یکیش کنن و بگن مهم اینه که اول زندگی باصفا و قناعت شروع بشه!» مملکت هم آتیشش را زیادتر کرد و گفت: «گل گفتی خواهر! لابد توقع پاکت و زیرزبونی هم دارن. اُرگ و بساط خوندن هم که نمیارن. ما هم بعد از عُمری یه جشن عقد داریم میریم، لابد باید از اول تا آخرش چادر سرمون باشه و مثل مجلس ختم بشینیم که یه وقت به زنای آخوندا برنخوره. نه شعری نه دستی نه هلهله‌ای. همش هم برن و بیان و بگم برخاتم انبیا محمد صلوات!» این را که گفت، همه خانم‌ها بلند صلوات فرستادند. مملکت هم زیر لب به خودش و سلطنت گفت: «نگا خداوکیلی با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر؟ کی گفت صلوات بفرستید که اینا صلوات فرستادند؟ ایش... خِرِف‌ها» از عصر بلندگوهای مسجد کار میکرد و انواع مداحی‌های شاد پخش میکرد و هر از نیم ساعت یکی از کسبه که اسمش نصرالله بود و مغازه روغن فروشی داشت، چشم احمد و صالح را دور دیده بود و انگار از پشت بلندگو رفتن خوشش آمده باشد، مداحی را قطع میکرد و پشت بلندگو میگفت: «بسم رب الشهدا و الصدیقین!! اهالی محترم محله صفا. امشب شب تولد امام حسن هست. به همین مناسبت، حاج آقا مجلس عقدی ترتیب دادند که از همه شما پیر و جوان و ریز و درشت و خواهر و برادر دعوت به عمل می‌آید. دیر نیایید. افطار هم میدن. فاتحه مع الصلوات!» همین قدر فارغ از دو جهان بود بنده خدا. حتی یکبار جوان‌های محل سر به سرش گذاشتند و خیلی جدی کاری کردند که پشت بلندگو برود و بگوید: «بسم القاصم الجبارین!! اهالی محترم محله صفا! . امشب شب تولد امام حسن هست. به همین مناسبت، حاج آقا مجلس عقدی ترتیب دادند و گفتند زری بزکِ ملقب به معصومه‌خانم در خونه سلطنت خانم بشینه تا افراد بی‌بضاعت و تحت پوشش کمیته و بهزیستی را به صورت کاملا رایگان بند و بزک بنماید. از همه شما ... از همه خانم‌ها دعوت به عمل می‌آید.» آخرش هم صدایش را پشت بلندگو بلندتر کرد و خطاب به همسرش که چهار پنج تا کوچه آن طرفت‌تر در خانه بود گفت: «سیمین پاشو بیا که گفته نفر بعدی نوبت تو هست. سیمین شُنُفتی؟» خب تصور بفرمایید همه آن رخدادها به صورت پخش مستقیم در محله اتفاق بیفتد. از دعوت همگانی مردم به روش دوران دفاع مقدس تا نوبت بزک گرفتن برای زاغه نشینان و اقشار کم درآمد! یعنی تا غروب آبرو و حیثیت برای داود و الهام نگذاشت این نصرالله روغن‌کِش! 🔰پارک وسط محله اما در میان آن شلوغی و برو و بیا و شور و هیجانِ عروسی که در محله راه افتاده بود و زن و مرد و پیر و جوان خوشحال بودند و میخندیدند و خودشان را برای عروسی حاج آقا آماده میکردند، غلامرضا و آرش در پارک نشسته بودند و حرص میخوردند. غلامرضا روی چمن نشسته بود و آرش هم به موتورش تکیه داده بود و صدای شیرین کاری های نصرالله مثل پُتک به مغزشان میخورد. غلامرضا که یک نخ کبریت در دهانش بود و با زبانش با آن بازی میکرد، همین طور که مثل خر در گل گیر کرده بود گفت: «ریدی تو هم با این عکس و مَکسات. چی شد؟ این که داره عروسیشم بیخ گوشیمون میگیره. یه محله هم دعوتن که شب بیان وسط و تاب بخورن و بالا و پایین بندازن واسش. چی شد اون همه اِدِعات؟» آرش که رنگ صورتش از فشار و عصبیت مثل خون شده بود گفت: «درستش میکنم. نمیذارم اینجوری بمونه. این ناکِس فکر کرده من کم میارم.» غلامرضا: «خفه کار کن بابا! تو اگه بیل زن بودی، نمیگم این محله رو، باغچه خودتو لااقل بیل میزدی پَلَشت. فقط گنده گویی میکنی و تهش هم هیچی به هیچی!» تو همین افکار اعصاب خردکن بودند که دوباره صدای فضاحت‌بارِ نصرالله به گوششان رسید که میگفت: «بشتابید بشتابید! مجلس عقدکنون حاج آقا داود خودمان. امشب به صرف افطار و نمازجماعت و تعقیبات بعد از نماز و آب جوش و زولبیا بامیه و جاری شدن خطبه عقد و شعارهای انقلابی و در آخر سر برنامه را با دعای افتتاح و خدایا خدایا خاتمه خواهیم داد. منتظر قدوم سبزتان هستیم. ستاد برگزاری عقدکنون حاجی داود و بانو!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
حالتون چطوره؟😂
سیمین شنفتی 🙈🙈 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
رفقا ی سوال!🧐 فرداشب و پس فردا شب که شب شهادت نیست. درسته؟ پس میشه ادامه عروسی را گذاشت؟
سلام رفقا طاعات و عبادات قبول ان‌شاءالله پس از مشورت با کارشناسان و اساتید و همچنین جمع بندی نظرات شما، چون متن داستان حاوی مطلب خاصی نیست و تحت هیچ شرایطی حرمت این شبها را زیر سوال نمی‌بره و بی‌احترامی محسوب نمیشه، تصمیم بر آن شد که ان‌شاءالله مطابق هرشب ادامه بدیم. از همه عزیزان که در این مشورت سهیم بودند تشکر میکنم.🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هجدهم» 🔰آرایشگاه بانوان خانواده داود به همراه خانواده الهام و همچنین عاطفه‌خانم و زینب خانم(همسر آقای مهدوی) به آرایشگاه رفتند. با این که داود تاکید کرده بود که بخاطر حفظ حرمت مسجد و هجوم میهمانانی که دارند، کار عروس و آرایشگاه خیلی سنگین و رنگین انجام بشود اما مگر هاجر و دخترش گذاشتند؟ وقتی آرایشگر، کاتالوگِ عروس‌ها را جلوی الهام باز کردند، قبل از این که الهام انتخاب کند، هاجر و نیلو(دختر هاجر) دست گذاشتند روی آخرین ورژن میکاپِ عروس! نیره خانم گفت: «هاجر! نکن دختر! مگه نشنیدی داداشت چی گفت؟ بذار هر کدوم خودِ الهام خانم انتخاب کرد. بیا این ور. بیا ببینم.» نیلو: «نَخَیرم! عروس خودمونه. باید قربونش برم چشم‌بترکون باشه.» نیره خانم که داشت جلوی خانواده الهام و عاطفه و زینب آب میشد، چشم‌غُره‌ای به هاجر و دخترش انداخت و گفت: «هیییس. بذارین خودشون انتخاب کنن.» سپس رو کرد به الهام و گفت: «الهی قربونت برم شما بگو! چی دوس داری؟ چیکار کنه؟» الهام که تازه از اصلاح ابرو و صورت فارغ شده بود، گفت: «والا آقاداود گفتند ملایم باشه. نظر خودمم همینه. اگه شما صلاح بدونین، چون نمیخوام لباس عروس بپوشم، آرایشم ملایم باشه بهتره.» عاطفه و زینب هم کارهای اداری و اولیه را تمام کرده بودند. زینب خانم قصد آرایش نداشت و از ادامه مراحل انصراف داد و سنگین و رنگین نشست. اما عاطفه بدش نمی‌آمد که حالا که بله، یه کم آره. هم‌زمان با الهام که زیرِ کارِ آرایشگرِ اصلی بود، عاطفه و هاجر و نیلو هم نذاشتند به دلشان بماند و کردند آچه باید می‌کردند. و اما المیراخانم! و ماادرک ماالمیراخانم! «وَ إِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ» از لحظه‌ای که بزک کرد! و امان از آن لحظه ای که وقتی بقیه او را دیدند و «لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّکر» از تعاریف و تمجیدات ریز و درشتِ آرایشگاه. از وا ماندن دهان نیره و دختر و نوه‌اش تا خنده و ذوقِ زینب خانم و عاطی‌خانم و الباقی! الهام وقتی دید جُملگان اندر خمِ موهای افشان و گونه‌های پریوشِ المیرا در آن رخت و جامه دلبرا مانده‌اند، خنده‌اش گرفت و گفت: «مامان میخوای من نیام؟! آخه اینجوری همه مامانِ خوشکلمو با عروس اشتباه میگیرن!» زینب‌خانم که داشت جلوی خنده‌اش میگرفت، گفت: «مامان شما ماشالله ذاتا خوشکله. مادرشوهرم میگفت اون وقتا درِ دبیرستان مامانت و اینا، پسرا فقط واسه المیراجون نامه و گل مینداختن. ماشاالله. ماشاالله. چشمام کفِ پاشون. تو هم ماشالله لنگه مامانتی. مادر و دختر به هم میایید.» و عاطی‌خانم با خنده گفت: «الهام جون حسودی نکنیا اما تعارف چرا؟ ما الان بیشتر عاشق مامانت شدیم. کاش عروسی مامانتم بودیم.» المیراجون که داشت جلوی آیینه، طاووس‌وار آخرین چِک و بررسی‌ها را میکرد گفت: «ای‌بابا. خجالتم ندین تو رو خدا. دو هفته است باشگاه نرفتم پُف کردم.» و عاطی که انصافا شوخ‌طبع جمع حاضر بود فورا جواب داد: «شما اگه دو سه سال هم باشگاه نرین، ما در کنار شما احساس جوجه اردک زشت میکنیم.» این را که گفت، همگی زدند زیر خنده. المیرا وسط خنده بقیه گفت: «دور از جون. قربونتون برم.» ادامه👇
🔰مسجد صفا هر چند دیر شده بود اما بالاخره فرشاد و داود به داد مسجد رسیدند و توانستند بلندگو را از نصرالله روغن‌کِش بگیرند و دو تا مداحی و سرود پخش کنند. داود به صالح گفت: «چرا بلندگو رو از این نگرفتی؟ همه اهل محل دارن میخندن.» صالح قسم خورد و باخنده گفت: «خدا شاهده من و احمد تلاشمون کردیم اما نشد. عصاشو گرفته بود بالا و هر کس به سیستم صوتی نزدیک میشد میزد تو سرش.» داود رو به فرشاد کرد و گفت: «حاجی من اصلا تمرکز ندارم. همه چی ردیفه؟» فرشاد باخنده گفت: «والا تجربه اولمه که میبینم مراسم عقد تو مسجد میگیرن. نمیدونم باید چی ردیف میکردم. ولی آره. راستی پدرخانمتون گفتن که پونصد تا بسته آماده کردن و غروب میرسه به مسجد.» داود: «بسته چی؟ شام؟» فرشاد: «نه حاجی. شام که گفتن ظاهرا هفتصد پُرس آماده شده و اون جداست. این پونصد تا میوه و شیرینی و آب معدنی به صورت پَک آماده کردند.» داود: «خدا خیرش بده. آره. دیروز گفت فکر پذیرایی نباش.» احمد گفت: «کلی هم نذورات داریم. بذاریم واسه فرداشب؟» داود: «اگه نذر مخصوص نکردن که حتما واسه شب ولادت امام حسن باشه، آره. زیاده. ماشالله نعمت فراوونه. بذارین واسه فرداشب.» صالح: «اینجوری سه شب به طور مفصل پذیرایی داریم. واسه لیالی قدر هم خدا کریمه.» داود رو به صالح پرسید: «تو آماده‌ای؟» صالح جواب داد: «آره.» که گردن کشید و نگاهش به بیرون افتاد و گفت: « بچه‌ها اونجارو ... حاج آقا تشریف آوردند.» حاج آقا خلج دقایقی قبل از غروب وارد مسجد شدند. سیل جمعیت در مسجد موج میزد. با آمدن حاج آقا، جمعیت بیشتر شد و به همراه حاج آقا چند نفر از مسئولین و روحانیون و یکی دو نفر از نیرو انتظامی هم حضور داشتند. داود همین طور که میخواست بلند شود و به طرف حاجی خلج برود، وسط جمعیت، ناگهان چشمش به پدر پیرش خورد. از یک در داشت حاج آقا می‌آمد. از طرف وضوخانه هم داود چشمش به اوس مرتضی خورد و دید وضو گرفته و میخواهد به طرف صحن مسجد بیاید. اما بخاطر جمعیت، اوس مرتضی متوجهِ داود نشد و فقط چشمش به حاج آقا و اون جمعیت افتاد. داود حرکت کرد. با حرکت داود، احمد و صالح و فرشاد و چند تا دیگه از بچه ها هم دنبالش راه افتادند. اولش همه فکر کردند که داود می‌خواهد مستقیم به طرف حاج آقا خلج برود. اما داود وسط راه مسیر کج کرد و مستقیم به طرف پدرش رفت. تا به پدرش رسید، با این که معمم بود و زمستان هم بود و زمین مسجد هم یک مقدار نم داشت اما داود به زمین نشست و به پای پدرش افتاد و پای پدرش را بوسید. همه به آن صحنه نگاه میکردند. هر کسی اوس مرتضی را نمی‌شناخت، آن لحظه شناخت. اوس مرتضی پسرش را از زمین بلند کرد و او را به آغوش کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند، داود که گوشه چشمش تر شده بود، رو به پدر گفت: «خوش اومدی پدرجان. از صبح چشمم به در بود که ببینمت.» اوس مرتضی گفت: «کار مردم دستم بود. اول صبح مادر و خواهرت راهی کردم و عصر خودم راه افتادم.» داود چشمش را پاک کرد و گفت: «قربون قدمت. بفرما.» این را گفت و با پدرش خدمت حاج آقا خلج رسیدند. وسط غُلغله جمعیت. داود و پدرش دست حاج آقا را بوسیدند. سپس داود پدرش را معرفی کرد و گفت: «معرفی میکنم، جان و سرور و تاج سرم، حضرت پدرم هستند.» حاج آقا خلج رو به اوس مرتضی کرد و گفت: «خدا را شکر که شما را میبینم. ضمنا اینم عرض کنم که اگر با علم به حضور شما، پسرتون اول به طرف من آمده بود، خدا میدونه سلب توفیقات میشد. اما چون اول به پای شما افتاد و به شما ادب کرد، شک نکنید که خدا از نسل و ذریه اش علما و صلحا و شهدا مقدر میکنه ان‌شاءالله.» وقتی حاجی خلج این را گفت، هر کس آن دور و اطراف بود و این جمله را شنید، همگی «انشاءالله» گفتند. خلاص. معتقدم داود همانجا خوشبخت شد. قبل از وصال به الهام خوشبخت شد. چرا که داود با یک حرکت دلی اما سنجیده، مسیرش را به طرف پدرش کج کرد و جلوی چشم همه به پایش افتاد، خودش و نسلش را با آن ادب و الهی آمین گفتن پدرش آباد کرد. ادامه👇
🔰خیابان نزدیک غروب بود. آقاغفور مطابق همیشه که در حال رانندگی و جابجا کردن مسافر بود، وقتی مسافر آخری را پیاده کرد، یک نفر سرش را به طرف غفور خم کرد و گفت: «دربست!» غفور ایستاد و آن بنده خدا در حالی که ماسک به دهانش داشت، سوار ماشین شد و آدرس دو تا چهارراه آن طرف‌تر را داد. غفور که بخاطر قرص‌هایی که میخورد، روزه نمیرفت، وقتی مسافرانش کم بودند، یک نخ سیگار میکشید. همین طور که نخ سیگارش را روشن کرد، مسافری که سوار کرده بود گفت: «شما آقاغفور هستین؟» غفور: «نوکرم آقا. شوما؟» -منو نمیشناسید. ولی ما به شما ارادت داریم. غفور نیمه سیگارش را دور انداخت و گفت: «آقایی. کوچیک شماییم.» -لطفا همین بغل نگه دارین. -چشم. تا نگه داشت، یک موتور سوار آمد و با کلاه کاسکتی که داشت، جلوی ماشین غفور توقف کرد و موتورش را خاموش کرد. مسافر کارت شناسایی‌اش را از جیبش درآورد و رو به غفور گرفت و گفت: «بیات هستم. از پلیس فتا.» غفور که دستپاچه شده بود، نگاهی به کارت انداخت. نگاهی به موتوری انداخت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مخلص آقا. جونم؟» بیات ماسکش را برداشت و گفت: «بزرگوارید. معمولا همکاران ما یه مدل دیگه با بقیه ملاقات میکنند. اما چون شما شاکی خصوصی دارین، و کسی که آبروشو بردین، تاکید کرده که شما رو اذیت نکنیم، الان و اینجا داریم حرف میزنیم.» غفور با تعجب و چاشنیِ ترس پرسید: «من آبروی کیو بردم؟!» بیات گفت: «شما میدونستین که عکس مدرک محسوب نمیشه و آقاداود میتونه بخاطر چندتا عکسی که دست گرفتین و رفتید مسجد و آبروریزی راه انداختین، از شما اعاده حیثیت کنه و چندین سال شما رو به زحمت بندازه؟» غفور گفت: «من شاکی ام! اون با بچه من...» که بیات حرفش را تغییر داد و جدی تر گفت: «میتونی همینو اثبات کنی؟ اگر میتونستی تا الان صد بار دادگاهیش کرده بودی و پدرشم در میاوردی! غیر از اینه؟» غفور گفت: «اما من از اون عکس دارم. همه دارن.» بیات گفت: «این که وقتی دو قدم با پسر شما راه رفته، از رو محبت دستشو گرفته و موفق بوده که نوجوون‌ها را به مسجد جذب کنه، باعث این تهمت و حرف غلط شده؟» غفور هیچی نگفت. بیات: «اما شما مرتکب جرم شدید. آبروریزی کردید و تهمت زدید. میخواین همین الان با آقاداود تماس بگیرم و بگم فردا قانونی اقدام کنه و علیه شما طرح شکایت کنه؟» غفور فقط به بیات زل زد. زیر لب «لا اله الا الله» گفت و دستی به سر و صورتش کشید و کمی شیشه ماشین را پایین کشید. بیات گفت: «حاج آقا دل بزرگی داره. اگه چنین چیزی به من گفته بودید، به روح داداشم از شما شکایت میکردم و پای همه چیزشم وایساده بودم.» غفور که مشخص بود شکسته، در حالی که کمی صدایش میلرزید گفت: «خب حالا باید چیکار کنم؟» بیات گفت: «آفرین. حالا شد. اون عکسا رو از کجا آوردید؟ لطفا نگید پشت برف‌پاک‌کن ماشینتون گذاشته بودن و نمیدونین اون عکسا از کجا اومده.» غفور گفت: «همون شب... وقتی مهربان اومد خونه، یه پاکت دستش بود که اون عکسا داخلش بود.» بیات: «مهربان نمیدونست تو اون پاکت چیه؟» غفور: «نه. سرش با چسب بسته بود. باز نشده بود.» بیات: «نپرسیدی از مهربان که اون عکسا از کجا آورده؟ کی بهش داده؟» غفور: «راستش... من ناراحتی اعصاب دارم... پرسیدم ... نمیدونم ... شایدم نپرسیدم ... یادم نیست.» بیات: «بسیار خوب. خب الان مهربان کجاست؟» ادامه👇