یک مطلب درباره قصه #مممحمد۲
از امشب، قصه اصلی شروع میشه و تا الان حکم مقدمه برای قصه اصلی داشته.
امیدوارم لحظات خوب و باحالی با این قصه داشته باشید🌷
🔴روسری های مشکی ویژه ی ایام محرم‼️
🖤مُحرم که میشه دنبال یه روسری هستی که بور نباشه و حسابی مشکی باشه؟😢
🖤دنبال یه روسری با کیفیت اما خنک برای محرم میگردی که گرمای دهه ی محرم؛مخصوصا اربعین رو برات قابل تحمل کنه؟😰
پس بهت پیشنهاد میکنم یه سر به این کانال بزن👇آخه دغدغه های منم مثل تو با این کانال کاملا برطرف شد😉☺️
https://eitaa.com/joinchat/615907702C01e9644350
🎁همراه هدیه روی هرخرید🎁
🟩عرضه لباس کودک و نوجوان
⚫لباس مشکی عزات
لباس احرام منه⚫
✅شیک و متنوع
✅دارای سبد خرید
🇮🇷از بهترین برند ها و مزون های ایران 🇮🇷
🟢 برکت در انصاف است 🟢
https://eitaa.com/joinchat/1389756438C41fce34318
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_یازدهم
خانه جمیله که دومین خواهر محمد بود و قبلا از او سخن گفتیم، در تهران بود. جمیله در خانه ای مستاجری در نظام آباد به همراه علی آقا که در مغازه میوه فروشی کار میکرد و پایه ثابت هیئت و نمازاول وقت بود به همراه پسرانشان به نام های حسین و علیرضا و محمد مهدی زندگی میکردند. جمیله در بین خواهران محمد به آشپزی و روحیه بالا معروف بود و محبت خاصی به محمد داشت. به خاطر همین اجازه نداد که محمد در مدتی که برای تبلیغ به تهران رفته بود جای دیگری غیر از خانه آنها برود. محمد هم که هم صحبتی با جمیله و خانوادهاش را دوست داشت به راحتی پذیرفت و در خانه باصفای آنها مستقر شد.
روز اول ماه محرم بود. جمیله در حال شستن و اتو زدن لباس های همسر و دو پسرانش بود و با محمد گرم صحبت شده بودند:
-داداش لباس سیاهت نیاز به اتو نداره؟
-نه. صفیه خانم شب آخر اتو زد برام. من یادم نبود اما صفیه یادش بود و شال عزا رو هم گذاشت تو ساکم.
-خداییش خانم خوبی گیرت اومد. الهی شکر. از وقتی اومدی تهران، باهاش همحرف نشدی؟
-چرا. دیروز... ینی دیشب... قبل از اینکه برم روضه، باهاش یه دل سیر حرف زدم. ولی ناراحتش کردم. خدا منو ببخشه.
-چرا داداش؟ خدا نکنه!
-هیچی. دلم پر بود. جمیله نمیدونی دیروز چقدر اذیت شدم! آواره بودم. از بس راه رفتم و کسی منو نخواست خیلی بهم فشار اومده بود!
-خدا نکنه. حالا که میگی خدا را شکر دیشب رفتی منبر و سخنرانی کردی. گفتی کجاس؟
-نمیدونم. چشمی بلدم. حالا اگه یادم بود، امشب اسم خیابون و کوچه اش میپرسم تا یه شب با هم بریم.
-آره. خیلی دوس دارم بیام. بپرس اگه دیدی زنونه هم دارن، بگو تا منم بیام.
محمد در طول روز به مطالعه و نوشتن مشغول بود. چون گوشی همراهش خیلی ساده بود و لب تاپ نداشت، حوزه علمیه میدان امام حسین و یک حوزه علمیه دیگر را شناسایی کرده بود که اگر به کتاب خاصی نیاز داشت و یا سوالی پیش آمد و جوابش را نمیدانست و یا مثلا اگر عمامه اش کثیف و یا خراب شد، به آنجا مراجعه کند.
همان روز اول به حوزه علمیهای که در نزدیکی آنجا بود سر زد. پرسان پرسان رفت و حوزه را پیدا کرد. درسهای سطوح عالی حوزه به خاطر فرارسیدن ایام تبلیغی ماه محرم تعطیل شده بود. فقط پایه های یک تا چهار برگزار میشد. چون معمم بود نگهبان به او گیر نداد و محمد مستقیم به دفتر مدیر حوزه رفت. با مدیر حوزه که آقای فاطمی نام داشت و مردی خوش رو با محاسنی نسبتا کوتاه و میانسال بود سلام و علیک کردند و خودش را معرفی کرد.
ادامه 👇👇
-خوش آمدید. بفرمایید.
-ممنون. من برای ایام تبلیغی به تهران اومدم. ساکن قم هستیم. میخواستم اگر اجازه بدید در مدتی که تهران هستم از کتابخانه حوزه شما استفاده کنم.
-اشکال نداره. ساعات کارِ کتابخانه را بپرسید و با مسئولش هماهنگ باشید.
-چچچشم. فقط یک سوال! میشه در طول ایام تبلیغی، در حوزه مستقر بشم؟ منظورم اینه که بیام شبها در حوزه بخوابم؟
-امکانش نیست. چون ما شما را نمیشناسیم و برای ما مسئولیت داره.
-خیره انشاءالله. پس اگر اجازه بدید از امروز در کتابخانه مشغول مطالعه بشم.
-اشکال نداره. فقط جسارتا من باید دو تا نکته را خدمتتون عرض کنم.
-بفرمایید!
-لطفا با طلبه های پایه های اول و دوم که کم سن و سال هستند ارتباط نگیرید.
-ببخشید ... متوجه نمیشم ... ینی مثلا اگر بهم سلام کردند جواب سلامشون ندم؟!
-نه ... منظورم این نیست ... منظورم اینه که طلبه های پایه های پایین فورا با غریبه ها دوس میشن و گعده میگیرن و از درس و بحث میفتند.
-آهان. چشم. دومیش!
-بله. نکته دوم این که جلویِ طلبه های پایه های بالاتر از قم تعریف نکنید. از اساتید و قم و اینجور چیزها حرف نزنین!
محمد که دهانش باز مانده بود فقط به مدیر حوزه نگاه کرد! مدیر حوزه ادامه داد: «ما به زور طلبه های این مدرسه رو اینجا نگه داشتیم. اگر حس و حال رفتن قم بیفته به سرشون، از حدِ نصاب میفتیم و حوزه به طرف تعطیلی میره.»
محمد گفت: «آهان. متوجه شدم. اجازه داره یه نکته ای را خدمتتون عرض کنم؟»
-بفرمایید!
-من چند سال حوزه فیضیه بابل درس خوندم. سیصد چهارصد تا طلبه فعال داشت و هیچ کس هم دلش نمیخواست بره قم. میدونید چرا؟
-چرا؟
ادامه 👇👇
-چون اینقدر جاذبه داشت و طلبه ها رو مجذوب خودش کرده بود که اصلا کسی دلش قم نمیخواست! چشم حاج آقا. من از قم هیچی نمیگم. ولی از منِ کمترین بپذیرید که تا کم و کسری به چشم کسی نیاد، دل کسی یاد هندوستان نمیکنه!
مدیر حوزه لبخندی زد و گفت: «طلبه ها خیلی پر توقع شدند. توقع دارن برای هر درسی، متخصصش بذاریم. ما هم کمبود استاد داریم. بگذریم. انشاءالله موفق باشید.»
محمد خداحافظی کرد و به طرف کتابخانه رفت. وارد کتابخانه حوزه شد. یک محوطه بیست متری با کلی قفسه کتاب و مملو از کتابهای درسی و غیر درسی. محمد که انگار به خانه محبوبش رسیده باشه، کیفش را گذاشت رو صندلیِ جلوی در و لابهلای قفسه ها رفت و به تمام قفسه ها و کتابها نگاه کرد.
سه چهار تا قفسه جلو که کتابهای درسی و کمک درسی بود، گرد و خاک نداشت. هر چند از بس مورد مراجعه طلبه ها بود نامنظم شده بود. اما بقیه قفسه ها و کتابها مرتب بود ولی خیلی گرد و خاک روی آنها نشسته بود. لابهلای قفسه ها که میگشت، دید یک طلبه با عبای قهوه ای پر رنگ، پشت به او کنار یکی از قفسه ها نشسته و فیش برداری میکند. به جز او کسی دیگر در کتابخانه نبود.
محمد گشت و گشت تا اینکه قفسه ای که بیشتر کتابهای تاریخ و اهل بیت را در خود جای داده بود پیدا کرد. از بین همه کتابها دو کتاب را جدا کرد و آماده گذاشت که هر وقت لازم شد بردارد و مطالعه کند. یکی کتاب حماسه حسینی شهید مطهری. دومی هم کتاب مقتل سید بن طاووس. اما قبل از اینکه شروع به مطالعه و فیش برداری کند، عبایش را درآورد. آستین هایش را بالا زد. یک دستمال از کیفش درآورد و کلّ آن قفسه را از بالا به پایین تمیز کرد. تمام گرد و خاک های آن قفسه و کتاب هایش را دانه به دانه تمیز کرد.
چند ساعت گذشت. نماز ظهر را در حوزه خواند و راهی منزل جمیله شد. در راه که به منزل جمیله میرفت، از همان خیابان و کوچه ای رد شد که قرار بود از آن شب به آنجا برود. همین طور که از سرِ کوچه رد میشد، دید چهار نفر در حال رفت و آمد به آن مکان هستند. مشخص بود که مشغول به کار هستند تا مکان را برای روضه اباعبدالله الحسین آماده کنند. در دلش شور و شعف خاصی افتاد. حس کرد الکی نیست و همه چیز کاملا جدی است و آن چند نفر در بین جمعیت ده دوازده میلیونی تهران منتظرش هستند که شب به آنجا برود و برایشان سخنرانی کند.
با همان شور و شعف به خانه جمیله رسید. ناهارش را خورد و کمی استراحت کرد. وقتی بیدار شد دید دو سه ساعت خوابش برده. بلند شد و تجدید وضو کرد و در حال صحبت با حسین و علی بود که جمیله میوه و چایی و عصرانه آورد و دور هم شروع مشغول شدند.
کم کم غروب شد و محمد آماده شد تا به جلسه روضه برود. وقتی وضو گرفت و در حال پوشیدن لباس بود، متوجه حرفهای حسین و علی با مادرشان شد. آنها دوست داشتند با محمد به روضه بروند اما جمیله میگفت از علی آقا اجازه ندارم. محمد به آنها گفت اگر امشب از علی آقا اجازه گرفتید و مشکلی نبود، از فرداشب به روضه میرویم. محمد این را گفت و بسم الله گفت و زد بیرون.
از کوچه ها و دو سه تا خیابانی که با کوچه اوس کریم فاصله داشتند عبور کرد. تا اینکه به کوچه اوس کریم رسید. دید آن شب، علاوه بر پرچم زیبای «به عزاخانه امام حسین خوش آمدید» یک چراغ سبز بزرگ و خوش رنگ هم بالای آن پرچم نصب کرده اند. خیلی با دیدن آن صحنه خوشش آمد. بیشتر شبیه هیئت ها شده بود.
محمد وارد جلسه شد. طبق معمول همه هفت هشت تا پیرمرد حضور داشتند بعلاوه ابوالفضل و دو تا دوستاش. اما تفاوتی که با شب قبل داشت، هنرنمایی ابوالفضل و دوستاش در سیاهپوش کردن آنجا و نصب کتیبههای جذابی بود که چشم و روح هر کس که وارد آنجا میشد را با خود میبُرد.
ادامه 👇👇
محمد همچنان در حس و حال آنجا بود که متوجه شد کم کم از وقت نماز اول وقت دارد میگذرد. رو به اوس کریم کرد و گفت: «آقا کریم! قبله از کدوم طرفه؟»
اوس کریم به این طرف و آن طرفش نگاهی کرد. معلوم بود که خبر ندارد. به دو سه تا پیرمرد اطرافش نگاه کرد و از آنها پرسید: «شماها خبر دارین؟ کدوم طرفه بنظرتون؟»
با کمال تعجب هیچ کس خبر نداشت که قبله کدام طرف است! محمد با خودش گفت که لابد همه چون مسجد میرفتند و انتظار برگزاری نماز جماعت در آنجا نداشتند از قبله بی خبرند. به خاطر همین، حساسیت به خرج نداد و پس از اندکی پرس و جو، رو به طرفی که بیشترین احتمال را میداد ایستاد. اما این آخر مشکلات نبود. چون هر چه نگاه کرد دید مُهر نیست. با لبخند به اوس کریم گفت: «اوس کریم انگار اصلا منتظر نماز جماعت نبودینا. تو دست و بالت مهر پیدا نمیشه؟»
اوس کریم هم خیلی معمولی و بدون اینکه ذره ای خنده اش بگیرد و یا اخمی به ابرو بیاورد گفت: «نه حاجی! مهر نداریم!»
محمد قفل کرد! ینی چی؟ مهر هم نیست؟! با خودش گفت اینها دیگر که هستند؟ راست راست تو چشمم نگاه میکنند و میگویند مهر نداریم! الله اکبر!
در همین فکرها بود که ابوالفضل به طرفش آمد. مشتش را باز کرد. یک تکه سنگ مرمر در دست داشت. گفت: «حاجی با این کارِت راه میفته؟»
محمد هم که انگار دنیا را به او داده بودند با خوشحالی مهر را از دست ابوالفضل گرفت و گفت: «آره بابا. خیلی هم خوبه. عالیه. دستت درد نکنه. حالا این واسه من. اگه بتونی واسه بقیه هم پیدا کنی که عالی تر میشه.»
ابوالفضل به محمد گفت: «حاجی شما نمازتو بخون! اینها اهل این چیزا نیستن!»
محمد که با این حرف ابوالفضل هم خنده اش گرفته بود و هم تعجب کرده بود، رو به قبله ایستاد. اذان و اقامه را گفت. اما حواسش به پشت سرش بود و دید که انگار نه انگار! حتی یک نفر هم پشت سرش نایستاد. تازه یه دختر خانمی نمیدانم از کجا چایی آورد و به ابوالفضل داد و او هم بین همه تقسیم کرد و همه مشغول خوردن چایی داغ با نبات شدند!
محمد که هنگ کرده بود با خودش گفت: «خدایا اینجا دیگه کجاست که منو آوردی؟ اینا چرا نه قبله بلدند و نه نماز میخونن؟ کافرن؟ اینا که به نظر میرسه آدمای خوبی باشن! چرا اینقدر بی خیال وقت نماز و این چیزا هستند؟» در همین افکار بود که نمازش تمام شد و رفت گوشه ای نشست تا مراسم شروع شود.
در ابتدای مراسم توقع خواندن قرآن و زیارت عاشورا داشت. اما دید نخیر! وقتی خبری از نماز و قبله که ستون دین است ندارند، دیگر تکلیف قرآن و زیارت عاشورا روشن است!
دید همان پیرمرد دیشبی آمد نشست روی صندلی و شروع به خواندن اشعاری کرد که محمد تا آن روز نه شنیده بود و نه خوانده بود. همه چیز برایش تازگی داشت. اشعاری که مضامین خوبی داشت اما بعضی ابیاتش مشکوک بود! محمد تلاش کرد به دلش بد راه ندهد و فعلا همه چیز را سهل وآسان بگیرد تا ببیند بعدش چه میشود؟
تا اینکه نوبت خودش شد. همه چایی هایشان را خورده بودند و شکلاتهایشان را هم برداشته بودند و منتظر منبر محمد بودند. محمد از جایش بلند شد. عبایش را مرتب تر پوشید. نفس عمیقی کشید. به طرف صندلی رفت. نشست و دست به سینه یک بار دیگر به همه سلام کرد. با جواب سلام گرمی از طرف ده دوازده نفری که در مجلس بودند مواجه شد.
ادامه 👇👇
همین طور که داشت ابتدای سخنانش کلویش را صاف میکرد تا با توجه به همه تکنیک هایی که صفیه برای شروع سخنرانیش به او یادآور شده بود شروع کند ناگهان چشمش به پارچه سیاه کوچکی افتاد که روبرویش نصب کرده بودند. پارچه ای که به محض اینکه چشم محمد به آن خورد، چنان برقی تمام وجودش را گرفت که تا آن ساعت از زندگیش، آن طور شوکه نشده بود. همین طور که چشمش به آن پارچه زل بود و دهانش باز مانده بود، لبهایش تکان خورد و جمله روی پارچه سیاه گلدوز شده روبرویش را خواند که نوشته بود «هیئت کلیمیان و ارامنه ساکن مرکز!»
تکنیک های فرار از لکنتش که هیچ! هر چه حرف و مطلب آماده بود از یادش رفت. قفلِ قفلِ قفل شد. به هم ریخت. ینی الان آنده وسط یک مشت یهودی؟! وسط یک مشت ارمنی؟! بعد از این همه بدبختی برای گرفتن حکم تبلیغ و تحمل تحقیر و فشارهای طاقت فرسای جلسه مصاحبه و رد شدن امتحان تلبس و آوارگی در تهران و کوچه به کوچه رفتن و بیست و هشت تا مسجد رفتن و پس خوردن از همه و هزار تا اتفاق دیگه ... تاره نشسته وسط یه مشت یهودی و ارمنی!
محمد سکوت کرده بود و چشمانش به دام آن پارچه سیاه گره خورده بود و مردم هم داشتند نگاهش میکردند. فکر میکردند حاج آقا دارد تمرکز میکند که قشنگ تر سخنرانی کند اما خبر نداشتند که محمد از درون منفجر شده است.
به اوس کریم اشاره کرد و اوس کریم آمد. محمد درِ گوشِ اوس کریم با لکنت گفت: «شماها یهودی هستین؟!»
اوس کریم خیلی عادی و جدی گفت: «بله حاج آقا! ما هفت هشت تا کلیمی هستیم.»
محمد اشاره کرد و گفت: «پس این چهار پنج نفر مسلمونن؟»
اوس کریم گفت: «کدوما؟ اینا؟ نه قربان! نوکر شما ارمنی هستن!»
محمد خرد شد! اوس کریم رفت و سر جایش نشست. همه ساکت و منتظر سخنرانی محمد بودند. اما در ذهن و قلب و روان محمد غوغا بود. غوغا.
محمد آرام و زیر لب به امام حسین گفت: «آقا دم شما گرم! آقاااااا ... دم شما خیلی خیلی گرم. خیلی مَشتی هستی آقا. بعد این همه فلاکت و این ور اون ور رفتن، اد باید بیفتم وسط یهودیا!»
گریه اش گرفته بود. به خود امام حسین گریه اش گرفت. آخر مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ باز هم زیر لب اما اینبار در حالی که حواسش نبود که گوشه چشمش خیس شده و دارد قطرات اشک داغ به گونه اش میریزد به آقا گفت: «قراره چی نشونم بدی که اینجوری از مسجد ردم کردند؟ از هیئت منو روندن! از جمع هیئتیا و مسجدیا رونده شدم... حتی از شهر خودم و پیشِ خانمم منو روندی ... که چی؟ که بیام وسط یهودیا که حتی نمیدونن قبله کدوم طرفه؟ آقا دم شما گرم. آقا اگه اینجوریه، باشه آقا. ما راضی. سگ کی باشم که بخوام ناراضی باشم؟ اما یادت باشه ها. من به کسی بد نکردم که الان بخوام وسط اینا ... نه ... منظورم این نیست که اینا بدن ... اصلا هیچی... ولش کن ... فقط جواب بابای چایی دم کن روضه ها را خودت بده! اگه گفت منِ پیرغلامت بچمو نفرستاده بودم آخوند بشه که الان وسط یهودیا بشینه، خودت جوابش بده. دستت درد نکنه آقا. دستمریزاد.»
به زور خودش را جمع و جور کرد. صورتش را پاک کرد. بسم الله قشنگی گفت و شروع به سخنرانی کرد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام علیکم وقتتون بخیر عزاداری هاتون قبول باشه امسال جهرم جای ما خالی هست که بیایم زیر منبرتون بشینیم و استفاده کنیم به جرئت میگم یکی از پر بارترین سخنرانی ها که گوش دادم سخنان شماست از همون ابتدای جوانی حدودا ۱۴ ساله که هر موقع جهرم سخنرانی داشتین میومدم خداوند شما رو حفظ کنه برای خانواده تون
حالا این بماند که به خاطر امثال شماها گول خوردم و زن طلبه شدم🤭
راستی حاج آقا کتاب محمد ۱و ۲ توی دو روز تمام کردم از بس که ماشاالله عالی بود
🔹سلام شبتون بخیر .احساس میکنم خدا خواسته شمارو امتحان کنه . اینکه زبان عبری رو برای چی میخوای بخونی یاد بگیری . امتحان در مورد یهود برای چیه؟
خدا وقتی بخواد کسی رو عزیزتر کنه باید اول امتحاناتشو پس بده.
به نظرم اینها نتیجه اش شده یکی از بهترین نویسندگان کتابهای ضد یهود . اطلاعاتی، امنیتی .....
خدا شمارو حفظ کنه برای خانواده تون .
خدا همسرتونو براتون حفظ کنه .
🔹سلام
داستان محمد خواندنی ترازخواندنی است
ولی داستان های قبلی رو میخوندم وبعد کمی فکر وتمام
این داستان توخواب هم دست از ازذهن برنمی داره
یه شب تاصبح توخواب دنبال موتور بودم یه شب دنبال خونه خوش قیمت باصاحب خونه خوب
دیشب تا صبح اینقدر دنبال مسجد گشتم که پاهام درد گرفته بود😄
🔹سلام حاح آقا
خداییش تا حالا اینقدر دلم به حالتون نسوخته بود
چه امتحان سختی ؟؟!!!وسط یه تعداد کلیمی و ارمنی؟!!
اینکه چرا قبلش متوجه نشدید ؟!
چرا الان که رفتید برای سخنرانی متوجه شدید؟!!
حکمت خدا چی میتونه بوده باشه ؟؟!!!
🔹سلام و عرض ادب
امشب وقتی گفتین داستان تازه ازینجا شروع میشه دلم دیگه طاقت نیاورد سریع اپلیکیشن رو نصب کردم و رفتم سراغ م م محمد.... همین الان تموم کردم... شام غریبان امسالم با م م محمد کامل شد.. آخ گریه کردماااا امسال شرایط خاصی داشتم نتونستم تو مراسما شرکت کنم و یه دل سیر برای آقا اشک بریزم داشتم با خودم میگفتم امسال تاسوعا و عاشورا هم گذشت و تو حتی اشک هم نصیبت نشد.... که رسیدم به صفحات آخر... همش روضه بود برام خوندم و اشک ریختم و...
چه انتخاب خوبی بود برای این ایام...
ازتون ممنونم....
اجرتون با سیدالشهدا
🔹سلام
وقتی رمان نه رو داخل کانالتون میخوندم در حال تحقیق روی یه مسئله بودم که آیندم بسته به نتیجه اون بودو تقریبا به بن بست رسیده بودم که قسمتی از نوشته شما جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد و خداروشکر تونستم تحقیقموکامل کنم و راه آیندمو انتخاب کنم.
بااینکه علاقه ای ندارم هرشب قسمتی ازیه رمانو بخونم وخوندن یکجارو ترجیح میدم اما بازم نمیدونم چرا از وسط رمان محمد شروع کردم و دیدم چقد با مشکلی که الان دارم شباهت داره،یعنی میشه آخر این قصه دوباره راه حلمو پیدا کنم؟دعا کنیدلطفا
🔹سلام عزاداری قبول
داستان امشب خیلی عالی بود از خیلی جهات
اون لحظه انگار خودم حای شما بودم منم قفل کردم اما میدونید جای شما نبودم من سوم شخصم و الان با اعصاب آروم دارن این صحنه رو با لذت نگاه میکنم یه مشت یهودی و ارمنی که برای امام حسین روضه گرفتن
بازم یاد این یه بیت شعر افتادم که:
"،چه با عزت،چه با غیرت چه با احساس می گویند
فدای ارمنی هایی که یا عباس میگویند"
آقا محمد،کتاب محمد ۱ رو خوندم و واقعا لذت برم وقتی گفتین دارین محمد ۲ رو مینویسین گفتم مگه باز چه چیز جالبتری نسبت به محمد ۱ میتونه باشه که شما ادامه دادین
اما می بینم زندگی شما تو فصل دوم بسیار پر فراز و نشیب تر و البته پندآموز تره
چون الان شما رو داریم می بینیم و سختی داستان زندگی شما به ما نشون میده با توکل بر خدا همه جی حل میشه
خیلی قلمتون رو دوست دارم بیشتر بیشتر از همیشه
وقتی کتاب من او رو خوندم دیوانه ی قلم امیرخانی شدم تقریبا بیشتر کتابهاش رو خوندم فکر نمیکردم نویسنده ای به این زودی پیدا کنم که رو دست امیرخانی بلند بشه
🔹سلام حاج آقا!
شب تون بخیر!
عزاداری هاتون قبول!
حاج آقا! هیئت کلیمیان و ارامنه؟😳
ترسناک هست، اما بد هم نیستااااا😃 یه فرصت جذاب برای تبلیغ میتونه باشه... ، شما هم که هم زبان عبری بلد بودين هم یهودشناسی پاس کرده بودین😎.اما قبول دارم که نفسم از جای گرم داره بلند میشه 👌😅و واقعا اولش آدم ضدحال میخوره، شايد اون موقع هنوز تبلیغ این مدلی باب نشده بود و دید مردم خوب نبود...
حاج آقا! اعتراف میکنم که چند شب اول حس میکردم چه داستان معمولی حاج آقا گذاشته و آیا فقط میخواهند یه زندگی معمولی رو برای ما روایت کنند؟!؟!😒
از دیشب تا حالا دیدم نه ...گفتم به حاج آقا نمیاد داستان معمولی و کسل کننده روايت کنه...😎
به شدت مشتاقم ببینم چی میشه؟😃😃
🔹سلام حاجی جان
تا به
«هیئت کلیمیان و ارامنه ساکن مرکز» رسیدم.😳
دیگه ادامه ندادم.
یه دور داستان رو از اول با خانمم دوره کردیم.🤯
چی شد که اینطوری شد؟حکمتش چی بود؟🧐
نمیدونم ، شاید بخشی از آینده مطالعاتی ،تحقیقی و کاری مُحمده که البته فعلا خودشم خبر نداره.😕
✔️ شیرازیهای عزیز
سخنرانی امشب و فرداشب
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
حرم مطهر احمدبنموسی(شاهچراغ)
دلنوشته های یک طلبه
✔️ شیرازیهای عزیز سخنرانی امشب و فرداشب بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا حرم مطهر احمدبنموسی(شاهچر
موضوع امشب: خدمات امام سجاد علیه السلام در ۳۳ سال مدت امامتشان
موضوع فرداشب: نقش اهل بیت در تامین امنیت اهل حرم ، با نگاهی به حوادث شیراز و حرم مطهر احمدبنموسی
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
«حقیقتشو بخواید من غافلگیر شدم. تا این لحظه فکر نمیکردم شما ... این جمع باصفا و مهربان ... آقا کریم و ابالفضل و بقیه ... کلیمی و ارمنی باشید. من تا الان غیر مسلمان از نزدیک ندیده بودم. چند تا دوست از اهل سنت داشتم و با اونا گاهی تبادلات علمی داشتیم. اما تا حالا با کلیمی و ارمنی روبرو نشده بودم. الان هم حس بدی ندارم. چرا که فکر میکنم حول یک محور ... حول یک شخصیت خاص دور هم جمع شدیم که برای هممون عزیز هست. که اگر برای شما عزیز نبود براش مراسم نمیگرفتید و اگر هم برای من عزیز نبود، بخاطرش آواره این کوچه و اون کوچه ... تو شهر غریب ... تنها و بدون همسرم ... نمیشدم.»
محمد کاغذی که سرفصل مطالبش را در آن نوشته بود تا کرد و در جیب قبایش گذاشت و گفت: «الان دیگه مطالبی که آماده کرده بودم به درد این جمع نمیخوره. درباره این موضوعی که میخوام الان مطرح کنم جسته و گریخته قبلا فکر کرده بودم اما حس میکنم نیاز به مطالعه بیشتری دارم که بتونم برای شما ارائه بدم. نمیخوام بدون مطالعه کافی حرف بزنم. بخاطر همین امشب کوتاه حرف میزنم و اجازه میخوام به من فرصت مطالعه بیشتری بدید که بتونم مفیدتر صحبت کنم.»
به خاطر شوکی که به او وارد شده بود، دهانش خشک شده بود. به خاطر همین، لیوان آبی که کنار دستش بود برداشت و چند قلب خورد و آن را زمین گذاشت. نفس عمیق کشید و با استفاده از تکنیک هایی که با صفیه برای کنترل لکنت زبانش تمرین کرده بودند اینطور ادامه داد:
«انسان های بزرگ زمانی که در فضای زندگی عادیشان تحمل نمیشوند، از آنجا رانده میشن. اهل معرفت به این مرحله، مرحله اخراج یا خروج میگن. مرحله اخراج، بخشی از مسیر طبیعی و الهی هست که انسان های بزرگ تجربهاش میکنند. بعضی ها در این مرحله میمونن و موفق نمیشن. چون چسبیدن به جای قبلی و حال و حوصله جابجایی ندارن. به هجرت فکر نمیکنن چون حوصله تغییر ندارن. کسی که به جای قبلی خودش چسبیده باشه و اهل هجرت و جابجایی نباشه، محکوم به شکست هست و به تدریج فرسوده میشه.»
همه ساکت بودند و به حرفهای محمد گوش میدادند. حتی وقتی محمد بعضی کلمات را تکرار میکرد و یا میکشید و یا ابتدای آن لکنتش میگرفت، هیچ کس به هم نگاه نمیکرد. فقط به محمد چشم دوخته بودند.
«امام حسین در جامعهی یزیدی آن زمان تحمل نشد. زمانی که داشت از مدینه خارج میشد، شب بود. سه روز از حاکم مدینه مهلت گرفته بود که با یزید بیعت نکنه. وقتی شرایط را مهیا دید، تصمیم گرفت شبانه به همراه یاران و خانوادهاش از مدینه خارج بشن تا زیر بار حرف زور نرن. جالبه که وقتی که داشتند از مدینه خارج میشدند، همان آیه ای از قرآن را خواندند که وصف حال حضرت موسی است. قرآن وصف حال حضرت موسی در هنگام خارج شدن از شهر به حالت شبانه و به حالت خوف را اینگونه بیان کرده[فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ. قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ]
ادامه 👇👇
قرآن کریم میفرمایند که موسی از شهر مصر با حال ترس و نگرانی و مراقبت از دشمن بیرون رفت، گفت: بار الها، مرا از شر (این) قوم ستمکار نجات بده!
امام حسین هم زمانی که از شهر خارج میشدند، به یاد موسی و این آیه بودند و زیر لب این آیه را میخواندند. عزیزانم! طبق این آیه، امام حسین و حضرت موسی در حداقل چهار چیز با هم شبیه بودند: 1. خروج از شهر و دیارشان. به نوعی آنها از شهرشان اخراج شدند و مجبور به ترک وطن شدند. 2. به حالت خوف و نگرانی خارج شدند. نه اینکه ترسیده بودند. خوف به معنی ترسیدن و ترسو بودن نیست. 3. خدایی و الهی بودن این حرکت و اینکه هر دو کلیم پروردگار بودند. کلیم بودن یعنی هر دو با خداوندشان گفتگو داشتند و او را خطاب قرار داده و با او سخن میگفتند. در قرآن بارها از مناجات موسی با خداوند سخن به میان آمده. امام حسین هم با خداوند مناجات داشتند و ابتدای حرکت انقلابی و کربلایی خودشون، به یاد موسی و جمله ای افتادند که با خداوند درمیان گذاشته بود. 4. تحت تعقیب بودن و مورد اذیت و آزار بودن توسط ظالمیان و فرعونیان. انسان بد یک موقع اسمشان فرعونیان است و یک موقع اسمشان یزیدیان. این دو انسان والا و دو برگزیده خداوند متعال، هر کدام به نوعی از دست طاغوت زمان خودشان در اذیت و آزار بودند و مورد تعقیب آنها قرار گرفتند.
چقدر امام حسین و جناب موسی با هم شبیه اند. این شباهت در اندیشه و شباهت در روش و شباهت در مقصد چقدر میتونه برای ما درس باشه. درک این مسائل چقدر میتونه برای ما لذت بخش باشه.»
محمد که قلبش از دقایق پیش آرامتر شده بود، لبخندی زد و نگاهی به حضار کرد و گفت: «ما خیلی به هم نزدیکیم. بزرگان دین ما کلیم الله بودند. حرکتشان و اصل مسیر و زندگیشان عین همدیگر بوده. و این برای همه درس است. درس زندگی.»
آن شب خیلی سخن نگفت. طولش نداد. همین جملات و مفاهیم را اندکی بیشتر توضیح داد. روی هم رفته شاید یک ربع حرف زد. بعد از سخنرانی فورا سرش را پایین نینداخت و نرفت. برگشت سر جایش و گوشه ای از مجلس نشست.
ابوالفضل یک سینی پر از کیک های خانگی آورد و به همه تعارف کرد. خیلی خوشمزه بود. محمد هم که عاشق کیک های خونگی. وقتی ابوالفضل به محمد رسید محمد همین طور که کیک را برمیداشت گفت: «دست شما درد نکنه. ولی آقا ابولفضل من چایی نخوردما. من عاشق چایی روضه ام.»
ابولفضل لبخندی زد و گفت: «چشم آقا محمد. چشم. شما جون بخواه.» سرش را به محمد نزدیک تر کرد و در حالی که موهای بلند و خوشکلش بین صورتش و صورت محمد قرار گرفته بود گفت: «راستی آقا محمد! فرداشب میایی؟ یا دیگه میری و ولمون میکنی؟»
محمد لبخندی زد و گفت: «کجا برم از اینجا بهتر؟ دیشب فقط چایی بود. هر چند چایی هندی و خوشمزه ای بود. امشب هم که علاوه بر چایی، کیک خونگی میدید. اگه هر شب یه چیزی اضافه کنید به خوراکی ها، تا آخرش مهمون خودتونم.»
ابوالفضل خنده ای کرد و گفت: «دم شما گرم. حله. بسپارش به خودم.»
ادامه 👇👇
ابوالفضل که رفت، اوس کریم اومد و کنار محمد نشست. دو سه تا پیرمرد دیگه هم همین جور که نشسته بودند، چهاردست و پا خودشان را به محمد و اوس کریم رساندند و جمعشان جمع شد. اوس کریم گفت: «حاجی اینا که گفتی همش تو قرآن بود؟»
محمد پرسید: «کدوم؟ جمله عربی که خوندم؟!»
اوس کریم گفت: «آره. همین!»
محمد گفت: «آره. نمیتونم که از خودم دربیارم و چیزی که تو قرآن نیست، بچسبونم به قرآن.»
اوس کریم وقتی دید سه چهار نفر خدافظی کردند و رفتند و خودشان ماندند و همان دو سه تا پیرمردی که اطرافشان هستند، رو به محمد کرد و گفت: «حاجی یه چیزی بپرسم، جان مادرت راستشو میگی؟»
محمد گفت: «آره. چرا باید دروغ بگم؟»
اوس کریم پرسید: «تو رو از جایی فرستادن اینجا؟ گفتن برو آمار بگیر و مثلا ... چه میدونم ... هدایتشون کن و این چیزا؟»
محمد گفت: «این که دیگه قسم مادر نداره. نه خدا شاهده. نه جان مادرم. من آواره بودم. یهو سر از اینجا درآوردم. مگه یادت رفته دیشب خودت گفتی فرداشبم بیا! یادت رفته؟»
اوس کریم گفت: «نه. یادمه. درسته. اینو پرسیدم چون ازم خواستن ازت بپرسم. یه وقت ناراحت نشی.»
محمد گفت: «نه آقا. کدوم ناراحتی. من از همه جا رونده شدم. کسی منو نخواست. شما و من یهو سر راه هم افتادیم. اگه بگی فرداشب نیا ، میگم چشم و نمیام. این که دیگه شک و شبهه نداره.»
یکی از پیرمردا گفت: «تو جوون خوبی به نظر میایی. البته ببخشید که میگم به نظر میایی. چون هنوز نمیشناسیمت. ولی حرفای امشبت به دلم نشست. من استاد دانشگاه بودم که از اول انقلاب، دیگه به من اجازه تدریس ندادند. اینو گفتم که فکر نکنی اهل مطالعه نیستم. حرفایی که زدی، تا حالا نشنیده بودم.»
اوس کریم با حالتی از شوخی و شیطنت گفت: «اگه یهو موضوع بحثت عوض کردی و چون ما کلیمی و ارمنی هستیم این حرفا رو زدی، مشخصه که بر خلاف قیافهات، کلهات کار میکنه!»
این را که گفت، همه زدند زیر خنده. خودش و محمد هم زدند زیر خنده. محمد وقتی خنده اش تمام شد گفت: «اوس کریم مگه قیافه ام چشه؟ زشتم؟»
اوس کریم وسط خنده هاش گفت: «نه بابا! زشت کدومه؟ بالاخره سیاه سوخته هم بد نیست. مگه نه؟»
ادامه 👇👇
باز هم همه خندیدند. محمد گفت: «مگه کسی اینجا نمیاد سخنرانی؟»
اوس کریم گفت: «بذار خلاصه برات بگم اینجا کجاست؟ اینجا راسته کلیمیا و ارمنیایِ محله نظام آباده. همه میدونن اینجا همه ارمنی و کلیمی هستند. تک و توک خانواده ای پیدا میشه که وسط خودمون مسلمون باشه. اغلب هم شغلمون صافکاری و تعویض روغن و این چیزاست. مثلا من خودم تعویض روغنی دارم. همین جا مغازمه. به خاطر نذری که داشتم و خدا بهمون بچه نمیداد، نذر کردم اگه خدا بهم بچه داد، تا آخر عمر اینجا دهه محرم مجلس بگیرم. مغازم چون دو دهنه است یه برزنت میکشم وسطش و اینجا را میکنم مجلس روضه. بقیه هم اگه میان، یا حاجت گرفتن یا حاجت دارن. خونمون هم روبروی مغازمه. اون دو تا دری هست که کنار همدیگه است و رنگاشون هم زرده، خونه خودم و باجناغمه. من ده ساله که نذرمو ادا میکنم. با اینکه ابوالفضل بیست سالشه. قبلش نمیتونستم. الان دیگه میتونم. و تو هم اولین آخوندی هستی که این جلسه و این مردم به خودشون میبینند. تا پارسال یه نفر از طرف کلیسای هفت تیر برامون میومد و چند کلمه حرف میزد. اما از وقتی خونشون رفت الهیه و مسیرش دور شد، ما رو از یادش برد.»
یکی از پیرمردا گفت: «خیلی قشنگ حرف نمیزد. فقط نصیحتمون میکرد. بهش گفته بودند چی بگه و چی نگه!»
محمد با لبخند معنادار و اندکی حالت پز گفت: «من از اون قشنگ تر حرف میزنم؟»
بازم اوس کریم شیطنتش گل کرد و گفت: «حرفات خوبه. معلومه که یه چیزی داری. اما فکر نکنم صدات خوب باشه. منتظرم یه شب روضه برامون بخونی تا اساسی بخندیم.»
این را که گفت، صدای خنده ها بلندتر شد. محمد هم خنده اش گرفت و بعدش گفت: «اتفاقا نمیدونستم چطوری بهتون بگم که صدام خوب نیست؟ آره. بلد نیستم با حالت سوز، روضه بخونم و نوحه بخونم. همینجوری که حرف میزنم، اگه گریه تون گرفت، گریه کنین.»
بازم اوس کریم خدا بگم چه کارش بکند! گفت: «بیشتر خندمون میگیره. نگران نباش!»
این دفعه دیگر بلندتر همه خندیدند. محمد هم آن شب اینقدر خندید که غم و غصه آن دو سه روز از دلش بیرون رفت. روحیه گرفت. زنده شد. با اینکه شده بود سوژه خنده اوس کریم، اما اینقدر از خودمانی بودن آنها خوشش آمد که حد نداشت.
شب وقتی به خانه جمیله برگشت، لباس هایش را که عوض میکرد و میخواست استراحت کند، جمیله جلوتر آمد و گفت: «امشب هم صحبت خانمت شدم. روحیه اش خوب بود الحمدلله. تو چرا اینقدر خوشحالی حالا؟»
محمد گفت: «هیچی. موندم تو کارِ خدا! الله اکبر!»
جمیله با تعجب گفت: «خیر باشه انشاءالله. چی شده؟»
محمد گفت: «میدونی کجا منبر میرم؟»
ادامه 👇👇
جمیله گفت: «نه. کجاست؟ زود بگو!»
محمد گفت: «راسته ارمنیا و کلیمیا! باورت میشه؟»
جمیله گفت: «یا امام حسین! محمد نکنه رفتی فرعی دو و سه سبلان و اون طرفا!»
محمد که رختخوابش انداخته بود و داشت بالشتش را میگذاشت گفت: «دقیقا! همونجاست. اینقدر باحالن!»
جمیله اول رفت درِ پشت سرش را بست که صدایشان بیرون نرود. سپس کنار محمد نشست و گفت: «محمد استرس گرفتم! چیکار کردی تو؟ اونجا چرا؟ میدونی اگه بابا و مامان بفهمن چقدر غصه میخورن؟ جواب علی آقا چی بدم؟»
محمد با تعجب گفت: «وا! چرا باید کسی ناراحت یا نگران بشه؟ مجلس امام حسینه. خیلی هم مردم خوبین.»
جمیله با نگرانی گفت: «محمد کاش اصلا نیومده بودی تهران! محمد برات بد میشه. هر کس با اونا ارتباط بگیره شاید اسمش بره تو لیست اطلاعات!»
محمد جواب داد: «بابا بس کن خواهر من! اطلاعات هم خودش عقل داره. الکی که برای کسی پرونده نمیسازن. چرا تو دلمو خالی میکنی جمیله؟ برو بخواب جان من. بذار منم بخوابم. فردا کلی باید مطلب بنویسم.»
جمیله گفت: «تو فقط حرف خودت میزنی. فقط ازت یه خواهشی دارم. بچه های منو قاطی این کارات نکن. اگه علیرضا و حسین گفتن دایی ما را هم ببر سخنرانی، بگو گفتن جای بچه ها نیست. نمیدونم. یه بهانه ای بیار.»
محمد با لبخند گفت: «جمیله یهو نریزن نصف شب تو خونه و ما رو بندازن تو گونی و ببرن! آخه این چه حرفیه خواهر من؟! چرا الکی جو میدی؟ چشم. به بچه هات نمیگم. خودت جوابشون بده. حالا میذاری بخوابیم؟»
جمیله از سر جاش بلند شد و در حالی که این جملات را میگفت، رفت دو سه تا پتو برای بچه ها برداشت و از کنار محمد رد شد و رفت: «خدا مرگم بده که راحت بشه. گشت و گشت و گشت تا آخر رسید به یه مشت کافر! خدا این چه وضعیه؟ چه بکنم؟ اگه علی آقا فهمید چه خاکی به سرم بریزم؟ جواب مادر چه بدم؟ جواب بابا چه بدم؟ بابای بدبخت و حلال خورِ عیالوارم! نمیگه چرا گذاشتی محمد بره خونه یه مشت یهودی و ارمنی؟ آخی از بخت و روزگارم ... آخی ... حالا کی باور میکنه که منم بی خبر بودم؟»
محمد همین طور که این حرفها را میشنید کم کم چشمانش بسته شد و آرم تر از شبهای گذشته، راحت و خوش خوابش برد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
توجه لطفا
اپلیکیشن درست شد و مشکلی که در هنگام ورود و یا ثبت نام داشتید برطرف گردید.