دلنوشته های یک طلبه
◀️ رسانه های عبری مدعی شدند سید هاشم صفیالدین ترور شده است. همان کسی که احتمالا جانشین سید حسن نصرا
◀️ منابع اسرائیلی: هنوز مشخص نیست که عملیات ترور صفی الدین موفقیت آمیز بوده باشد.
◀️ آکسیوس: هاشم صفیالدین در یک پناهگاه عمیق زیرزمینی بود اما از وضعیت او اطلاعاتی در دسترس نیست.
◀️ جنگندههای رژیم صهیونیستی مجدد مکان مورد نظر رو بمباران کردند.
دقیقا همان کاری که در شهادت سید حسن کردند.
هر طور به لبنان نگاه میکنم، میبینم دقیقا سناریوی غزه، قدم به قدم در حال اجراست.
ما مثل هم نیستیم
شما تا تهدید میشید میپرید تو #پناهگاه
ما که تهدید میشیم میریم #نماز_جمعه
🔹رسانههای لبنانی گزارش دادند که با وجود تهدیدهای رژیم صهیونیستی، سید عباس عراقچی وارد بیروت، پایتخت لبنان شده است.
به نقل از خبرگزاری فارس
دلنوشته های یک طلبه
🔹رسانههای لبنانی گزارش دادند که با وجود تهدیدهای رژیم صهیونیستی، سید عباس عراقچی وارد بیروت، پایتخت
کانالهای عبری اسرائیل بعد از تعجب کردن از سفر وزیر شجاع ایران آقای دکتر عراقچی به لبنان در اوضاع کنونی لبنان و عدم رعایت ممنوعیت هایی که اسرائیل برای فرودگاه بیروت گذاشته بود نوشتند: چه کسی را با خود به ایران خواهد برد؟
دلنوشته های یک طلبه
کانالهای عبری اسرائیل بعد از تعجب کردن از سفر وزیر شجاع ایران آقای دکتر عراقچی به لبنان در اوضاع کن
پیشنهاد؛
در بازگشت، باید از آقای دکتر عراقچی و هیئت همراه استقبال انقلابی شود.
دولت باید بدونه مردم از اقدامات انقلابی حمایت قاطع خواهد کرد ان شاءالله
💠 آغاز خطبههای ولی امر مسلمین جهان، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی:
ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان نظامی و سیاسی تصمیم میگیرند چنانچه انجام شد و اگر دوباره لازم شود، اقدام می شود.
https://virasty.com/Jahromi/1728033399605265650
دلنوشته های یک طلبه
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی: ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان
بیانات نورانی حضرت آقا چقدر واضح است و نیاز به هیچ توضیح و تفسیری ندارد.
این عبارت شفاف را محکم بزنید تو صورت اون نفوذیهایی که در لباس سوپر انقلابی ظاهر شدند و مکرر به سران سیاسی و نظامی انقلاب اسلامی توهین و تهدید کردند و در این مدت، با ترسو و منفعل معرفی کردن بزرگان انقلاب، القای یأس و شکاف بین ملت و نظام اسلامی کردند.
انشاءالله همه نفوذیهایی که برخلاف بیانات شفاف رهبر انقلاب، به مسولان خدوم سیاسی و نظامی توهین و افترا میزنند، و زمینه بدبینی مردم نسبت به بزرگان نظام فراهم میکنند، اگر قابل هدایت و جبران خطاهایشان نیستند، در دنیا و آخرت رسوا بشوند.
💠 ️کانال حزب الله اعلام کرد که پیکر شهید سید حسن نصر الله به مانند مادرش حضرت زهرا در مکانی نامعلوم دفن خواهد شد.😔😭
رهبر معظم انقلاب علاوه بر خطبههای دشمنشکن و اقامه نماز جمعه، نماز عصر هم خواندند. سپس تعقیبات و بعد هم دیداری با مسولین داشتند.
از نیم ساعت قبل هم در مراسم ترحیم حاضر شدند و قرائت قرآن و فاتحه.
یعنی اصلا عجله و ترس از حوادث و احتمالات و... نیست.
این روحیه و صلابت و شجاعت بینظیر به مردم و مسولین هم منتقل می شود.
سایه ولی امر مسلمین مستدام🌷
👌 بنده اگر جای دوستان باشم ، همین الان از همه کانال هایی که در این چندروزه به شدت مشغول زدن نیروهای مسلح ما بودند و با شدیدترین الفاظ اونها رو متهم به ترس و خیانت و... می کردند ، لفت میدادم.
عمر ما و ذهن و مغز ما ، مفت نیست که با خوندن چنین توهماتی هدر بره...
مبانی ای که بر خلاف مبانی رهبری باشه ، آخرش میشه همین...
(به نقل از کانال حاج احسان عبادی عزیز)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ️ نه تعلل میکنیم نه شتابزده میشویم. آنچه درست است، در وقت خود و در هنگام خود انجام میدهیم.
ولی امر مسلمین جهان
#عقلانیت_نظام_اسلامی
#پرهیز_از_افراط_و_تفریط
#برای_عزت_ایران
#رعایت_انصاف
#موقعیت_شناسی
#لطفا_نشر_حداکثری
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیستم
دقیقا در ساعت و دقیقه و لحظه ای که بنجامین و آبراهام در پارک با هم ورزش میکردند و گرم گفتگو بودند، و لئو مثل یک گرگ در کمین نشسته بود و ریز به ریز حرکات آن دو رازیر نظر داشت، در نزدیکی خانه امن لئو و لیام ماجرای دیگری در حال رخ دادن بود.
داروین و جوزت و باروتی، از خلوتی و شرایط صبح استفاده کرده و در آن خیابان از سه جهت به خانه امن لئو و لیام نزدیک شدند. وقتی جوزت اولین در را باز کرد، قرار بود که داروین و باروتی با آسانسور و جوزت از پله ها به طرف طبقه سوم بروند که سرایه دار جوان جلوی آنها را گرفت.
به آنها نزدیک شد و پرسید: «صبح بخیر! میتونم کمکتون کنم؟»
جوزت که نزدیک ترین فرد به او بود، با گفتن جمله «آره اگه بتونی دهنتو ببندی!» چنان مُشتی به صورت او کوبید که نقش بر زمین، بی هوش شد. داروین او را به طرف دستشویی بُرد و بعد از این که گوشی همراهش را برداشت، او را همانجا حبس کرد.
در این فاصله، باروتی به طرف اتاق سرایداری رفته بود. دید تصویر دوربین های مدار بسته لابی و طبقات از یک مانیتور در حال پخش است. ابتدا یک فلش به پشت هاردِ دوربین ها متصل کرد و سپس فورا به لنکا زنگ زد و لنکا هم کدی برایش فرستاد که از طریق وارد کردن آن کد، کل آن سیستم به سیستمی که در دست لنکا بود متصل میشد. لنکا اولا همه تصاویر از ورود و حضور آنان به ساختمان را پاک کرد و سپس هر چه داشت و نداشت را روی سیستمش کپی کرد.
داروین نقشه را عوض کرد. برای این که خیالش راحت بشود، باروتی را در لابی نگه داشت و خودش و جوزت به سروقت خانه لئو و لیام رفتند.
هنوز از آسانسور پیاده نشده بودند که اول از همه نقاب زدند و بعدش با شمارش داروین، به طرف درب اصلی خانه حرکت کردند. جوزت سرگرم باز کردن در شد. داروین هم اطراف را میپایید. هم زمان که جوزت در را توانست باز کند، چشم داروین به دوربینی که پشت سرش بود افتاد و همانجا خشکش زد. متوجه شد که علاوه بر دوربین مدار بسته ای که کل ساختمان دارند و در اتاق سرایداری چک میشود، یک دوربین دیگر در گوشه پشت سر آنهاست که احتمالا به خانه لئو و لیام وصل است و...
همان هم شد. فرصت نکرد که به جوزت نشان بدهد که چه خبر است. اینطور موقع ها کلمات، وقت آدم را میگیرند. فقط توانست تا قبل از این که جوزت چند سانت در را باز کند، او را هُل بدهد. شاید یک صدم ثانیه بعد از هل دادن جوزت بود که لیام کل در خانه را به رگبار بست.
گلوله ها وقتی از در ضدسرقت برخورد کرده و رد میشوند، خواه ناخواه فشاری از اصابت و جابجایی هوا به طرف در وارد میکنند که سبب میشود در به طرف بسته شدن حرکت کند. اما داروین حواسش به این مسئله بود و قبل از این که در بسته بشود، فندکش را پایین و کنار لولای در چسباند.
خب در این وضعیت، وقتی همان فشار اصابت گلوله و جابجایی هوا در را به طرف بسته شدن ببرد اما در به آرامی به فندک برخورد کند، با فشاری تقریبا معادل دو برابر به طرف عقب برمیگردد. یعنی اصطلاحا در کمانه کرده و بیشتر باز میشود.
تا جایی که وقتی سی چهل گلوله شلیک شد و موقع تعویض خشاب بود، در تا نصفه باز شده بود و چهار پنج ثانیه طلایی برای جوزت و داروین بود که از همان دم در، دخل لیام را بیاورند. جوزت هم همین حساب را کرده بود که درحالت خوابیده روی زمین، سرش از گوشه باز شده در نمایان شد و هفت هشت گلوله در یک خط و به طور متناوب شلیک کرد. چرا؟ چون هنوز از موقعیت اصلی کسی که آنها را به رگبار بست اطلاع نداشت.
اما لحظه آخر فهمید که لیام در گوشه سمت چپ کمین کرده و میخواهد خشاب دوم را به طرف آنها خالی کند. جوزت فورا سرش را دزدید و لیام هم سر تا پای قاب در را به رگبار بست و علاوه بر باران گلوله، چوب و آهن لولای در و گچ و خاک دیوار و سقف را روی سر داروین و جوزت میپاشید.
داروین به جوزت گفت: «معلومه که راه فرار ندارن.»
جوزت: «آره اما داره وقت کشی میکنه. منتظره بیان نجاتش بدن.»
داروین: «یه کاری کن! وقت نداریم. الان مثل مور و ملخ پلیس میریزه اینجا.»
جوزت: «پوشش بده تا بتونم برم داخل. فقط سمت خودتو بزن. سمت تو کمین کرده. اوکی؟»
داروین سرش را تکان داد. آماده تر ایستاد تا وقتی جوزت اشاره کرد، کل سمت چپ را جهنم کند. به محض خاموش شدن رگبار مرحله دوم، قبل از ورود صاعقه وار جوزت به داخل خانه، داروین جوری از بالا تا پایین سمت خودش را به رگبار بست که لیام فورا خودش را روی زمین انداخت و نزدیک بود اسلحه از دستش بیفتد.
هنوز برنگشته بود که دو تا دست سنگین جوزت را روی گردنش احساس کرد. داروین به محض این که متوجه درگیری آنها شد، به خانه ورود کرد.
ادامه ... 👇
درگیری سنگینی بین جوزت و لیام اتفاق افتاد. لیام جون از نظر جثه سنگین تر از جوزت بود، توانست برگردد و خودش را از زیر دست و پای جوزت نجات بدهد. جوزت هم تا دید لیام میخواهد با او دست به یقه بشود، خودش را کنار کشید که مبارزه وارد مرحله جدیدش بشود.
دو نفر روبروی هم با حالت گارد گرفته و عصبانی ایستادند. لیام تا جوزت را دید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. پرسید: «تویی؟! تو اینجا چه غلطی میکنی؟»
جوزت که داشت نفس نفس میزد، جواب داد: «فکر کردین سرمو زیر آب میکنین و میزنین به چاک؟ فکر کردین اینقدر دنیا هرکی هرکی شده که منو پَس بزنین و با یه شهادت دروغ، آواره ام کنین؟»
همین طور با هم بریده بریده حرف میزدند و دور هال آنجا میچرخیدند. جوزت به داروین اشاره کرد و گفت: «تو دخالت نکن! این دعوا بین من و اینه. یا همین جا کشته میشم یا انتقام میگیرم.»
داروین همین طور که تند تند اطرافش را نگاه میکرد، گفت: «این کثافت چرا تنهاست؟ پس کو لئو؟»
لیام وسط عرق و خشم و گارد، پوزخندی زد و گفت: «دستتون به اون نمیرسه آشغالا. اگه بگم الان کجاست و چطوری ردتون رو زده، کَف میکنین.»
تا این را گفت، جوزت به طرفش حمله کرد و همدیگر را با ضربات شدید اما حساب شده زدند. لیام دست و ضرباتش سنگین تر بود اما جوزت فرزتر بود و تعداد دفعاتی که میزد و حرکت میکرد و میچرخید، بیشتر از لیام بود. لیام فکر میکرد که اگر جوزت را بگیرد، میتواند هر بلایی که خواست سرش بیاورد. اما اشتباه میکرد. چون به محض این که جاخالی داد و توانست دست جوزت را در هوا بگیرد و به طرف خودش بکشد، جوزت با همان شدت، چاقویش را در پهلوی لیام فرو کرد.
تیزی چاقو و درد پهلو باعث نشد که لیام آن موقعیت را از دست بدهد. پنج انگشت دست راستش را چنان روی خرخره جوزت گرفته بود که انگار قصد داشت به جای خفه کردن او، گردنش را از بالا خُرد کند.
جوزت اما حواسش جمع بود. مثل موتور سواری که تحت هیچ شرایطی نباید فرمان و گاز را ول کند، دستش از روی چاقو تکان نداد بلکه گاهی بیشتر فرو میکرد و گاهی هم چاقو را در پهلوی لیام میچرخاند و دو سه باری هم بالا و پایینش کرد تا قشنگ جا باز کند و از بالا به دنده ها و از پایین به گوشه روده هایش را پاره پوره کند.
فریاد لیام به آسمان رفت اما دستش را از روی گردن جوزت برنداشت. چون فشار دستش روی گردن جوزت رو به بالا بود، جوزت قیافه لیام را نمیدید. بلکه سقف را میدید. کم کم سقف را هم نمیدید. چون تلاش میکرد اکسیژن بگیرد و یا آب گلویش را قورت بدهد اما نمیتوانست. وقتی دید دستان لیام در حال لرزش است، متوجه شد که اگر یک حرکت دیگر بزند، نجات پیدا میکند. به خاطر همین، تصمیم گرفت به جای چرخاندن و بالا و پایین کردن چاقو در پهلوی لیام، دستش را مشت کند و محکم تا جان در بدن دارد، به ته دسته چاقو بزند.
خب طبیعتا وقتی خیلی محکم به ته دسته چاقو میزد، و چون مانعی بین تیغه و دسته نبود، چاقو با هر ضربه محکمِ جوزت، علاوه بر تیغه، دسته اش هم کم کم در پهلو لیام فرو رفت و سر راهش هر چه امعاء و احشاء بود، به تناسب طول و ضخامتش پاره میکرد و جلوتر میرفت.
تا جایی که نمیدانم نوک چاقو به کجا رسید که کم کم دستانش از روی گردن جوزت شل شد و جوزت وقتی افتاد کنار، توانست به لطفِ سرفه و چندین بار به زور نفس کشیدن، بالاخره خودش را نجات بدهد. لیام به زانو درآمد و قبل از این که با صورت به زمین بخورد، خون های زیادی بالا آورد. لحظه ای نگذشت که سیاهی چشمانش رفت و با صورت محکم به زمین افتاد.
داروین فورا از روی جنازه لیام رد شد و همه جا را بررسی کرد. شاید دو دقیقه نگذشته بود که باروتی از طریق هندزفری در گوش داروین گفت: «داره شلوغ میشه. باید بزنیم به چاک!»
داروین که اعصابش به هم ریخته بود گفت: «نیست. لئو اینجا نیست. ما اومده بودیم دنبال لئو!»
باروتی جواب داد: «داروین! همین حالا باید بیایید.»
جوزت که تقریبا حالش بهتر شده بود، دست داروین را گرفت و فورا از آن ساختمان زدند بیرون. از بین جمعیت هفت هشت نفره ای که آنجا بود، فورا رد شدند و سوار ماشین شدند و از آن منطقه خارج شدند.
در ماشین که بودند، جوزت به داروین گفت: «چیزی هم تونستی پیدا کنی؟»
داروین با حسرت گفت: «لئو خیلی زیرکه. هیچ چی دم دست نبود. فقط لیام رو حذف کردیم.»
ادامه ... 👇
باروتی که رانندگی میکرد گفت: «این واسه بنجامین بد نمیشه؟»
داروین: «دلیلی نداره. کسی که نمیدونه چرا لیام به قتل رسید؟ ردی از خودمون هم که نذاشتیم. ولی ... از این که میشل حواس جمع بشه و لئو از حالا بخواد یه تیم به تیم قبلی اش اضافه کنه و شرایط سخت تر بشه ... وای خدا ... حساب اینجاشو نکرده بودم. لئو باید تو خونه میبود و میزدمیش و کار رو تموم میکردیم و بعدش میرفتیم سر وقت میشل.»
جوزت: «خب الان نمیشه رفت سراغ میشل؟»
داروین که چشم به دوردست ها دوخته بود جواب داد: «نمیدونم. کار گره خورد. بذار بریم با آبراهام مشورت کنیم. شاید اون یه چیزی بگه که به عقل من نرسیده.»
این را که گفت، گوشی همراهش را برداشت و با واتساپ با آبراهام تماس گرفت. وصل نشد. به لنکا زنگ زد. لنکا گوشی را برداشت و گفت: «از آبراهام خبر ندارم. بذار خودم بگیرمش. اطلاع میدم.»
-باشه. از بنجامین چه خبر؟
-بنجامین چند لحظه پیش رسید خونهاش. طبق قرارمون، با نون و دو تا پاکت شیر.
-باشه. زود باش لنکا. نگرانم.
داروین به دلش شور افتاد. هر از چند ثانیه به گوشی اش نگاه میکرد، بلکه خبری از آبراهام و لنکا بشود. ولی خبری نبود که نبود. تا این که لنکا با واتساپ زنگ زد.
-لِنکا
-داروین! بیچاره شدیم.
-چی شده؟
-یه فیلم از گوشی آبراهام به خطم فرستادند. میفرستم رو خطت.
-باشه. منتظرم.
چند ثانیه بعد...
داروین ویدئو را دانلود کرد. حدودا بیست ثانیه بود. داروین دید که در آن ویدئو ... آبراهام پیر و دانا، به یک صندلی بسته شده ...
در حالی که از بس کتک خورده و سر و صورتش سیاه و کبود است ...
یک نفر که در فیلم پیدا نیست، با نوک یک چاقوی خیلی باریک ...
آرام و حساب شده...
رگ دست آبراهام را زد ...
و خون سرخ آبراهام از دستان و صندلی در حال سرازیر شدن است...
سپس لئو در فیلم حاضر شد و گفت: «آبراهام در برابر لیام. سراغ تک به تکتون میام. منتظرم باشین!»
این را گفت و فیلم تمام شد..
و داروین با دست و گوشی همراهش، با هم به سرش کوبید.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹عراقچی: واکنش ما به هر حمله رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است.
وزیر امور خارجه در نشست خبری در دمشق: واکنش ما به هر حملهای از صورت از سوی رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. برای هر عملی یک عکسالعملی از سوی ایران خواهد بود بهصورت متناسب و مشابه و حتی قویتر؛ ما این را در گذشته ثابت کردیم، میتوانند اراده ما را یکبار دیگر آزمایش کنند.
گفتنی است سفر وزیر امور خارجه ایران در میانه شرارتها و آتشپراکنیهای رژیم صهیونیستی به بیروت و سپس به دمشق، موجی از حمایتهای نمایندگان مجلس و کارشناسان منطقهای را برانگیخت.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
باروتی ماشین را سه مایل آنطرف تر نگه داشت و جوری که کسی مشکوک نشود، پیاده شدند و لباس و تجهیزات را عوض کردند و از هم جدا شدند. قرار شد که هر کدام با یک وسیله، خودش را به خانه برساند.
داروین به باروتی گفت: «تو با مترو بیا!» سپس رو به جوزت کرد و گفت: «تو هم با اتوبوس بیا. خودمم با تاکسی میام. هر جا هر خبری که لازم باشه دریافت کنیم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که گوشی همراهش از واتساپ زنگ خورد. دید لنکاست.
وقتی گوشی را برداشت با صدای هیجان زده لنکا مواجه شد.
-الو داروین! نگران بنجامینم.
-چطور؟ چی شده؟
-از مانیتور دیدم که میشل گوشیش زنگ خورد. وقتی بنجامین حمام بود، میشل حرکات مشکوکی داشت.
داروین به باروتی و جوزت اشاره کرد که فورا بروند و از هم جدا بشوند. سپس به لنکا گفت: «دقیقتر بگو چی دیدی؟»
-دو مرتبه گوشی میشل زنگ خورد. صدا واضح نبود. فقط کسی که پشت خط بود حرف میزد. میشل فقط مراقب بود که بنجامین یهو از حمام نیاد بیرون.
-بعدش چیکار کرد؟ بنجامین از حموم اومده بیرون؟
-هنوز نه.
-میشل چیکار میکنه؟
-از همین میترسم. داره وسایلشو جمع میکنه. اسلحشم آماده گذاشت تو جیب پالتوش.
داروین متوجه شد که لئو به میشل زنگ زده و همه چیز را به او گفته و الان است که جان بنجامین و بچه و همه به خطر بیفتد. سوار تاکسی شده بود. همان ابتدا مقداری زیادی پول به راننده داد و گفت: «فقط برو! با تمام سرعت!»
لنکا دوباره پشت خط آمد و گفت: «داروین چه کار کنیم؟ جون بنجامین در خطره!»
داروین که عصبی بود، کمی پیشانی اش را با نوک دو انگشتش ماساژ داد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس باز کرد و گفت: «تو جمع کن و برو! برو خونه من. نگران بنجامین نباش. اونو درستش میکنم.»
لنکا جواب داد: «باشه. پس من رفتم آماده بشم. دستگاه ها و مانیتور و این چیزا رو چیکار کنم؟»
داروین: «همشو خاموش کن. بعدش هم برق مرکزی همشو قطع کن. لنکا ازت خواهش میکنم فقط برو. زود. هر لحظه ممکنه تو هم در خطر بیفتی!»
این را گفت و گوشی را قطع کرد. لنکا فورا اول وسایل را خاموش کرد. بعدش هم برق مرکزی واحد را قطع کرد. سپس تندتند شروع به جمع کردن وسایلش کرد.
داروین رفت پشت خط جِس. جس در ماشینی در خیابان کنارِ فرعیِ منزل بنجامین هوشیار و حواس جمع و آماده نشسته بود.
-جس با منی؟
-میشنوم.
-بنجامین در خطره.
-شنیدم. حرکت میکنم.
جس این را که گفت، فورا از ماشین پیاده شد و حرکت کرد. فاصله او تا خانه بنجامین و میشل، کمتر از پنج دقیقه بود. وقتی دو سه دقیقه راه رفت و با عزم جدی برای روبرو شدن و نجات برادرش، تمام انرژی و انگیزه اش را متمرکز و جمع کرد، چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و در کف دستش مخفی نگه داشت.
دو سه نفر در خیابان، در نزدیکی خانه بنجامین در حال عبور بودند. جس سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند. وقتی آنها خیلی عادی رد شدند و رفتند، جس سرعتش را دوباره زیاد کرد تا این که رسید به در خانه بنجامین و میشل.
وقتی سرش را به در نزدیک کرد، دید هم صدای گریه لوکا در خانه بلند است و هم صدای زد و خورد در خانه به گوش میرسد.
دستش یخ کرده بود. مه از سرما. بلکه از هیجان و از این نمیدانست چه میشود و با چه صحنه ای مواجه میشود؟ فورا با وسایل کوچکی که در دستش بود در خانه را به آرامی باز کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آن اطراف نیست، وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
صدای جیغ و گریه لوکا همه فضا را پر کرده بود. شاید بچه به خاطر سر و صدا و زد و خوردها از خواب پریده بود. چون مشخص بود که بنجامین و میشل با هم درگیر شدند.
ادامه ... 👇