eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
گرفتین چی شد؟ گرفتین آبراهام و ... دارن با بنجامین چه کار میکنن ؟! ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیکم السلام گفتیم که هفته ای یک جلسه برگزار میشه. عزیزان تهرانی می‌توانند یکشنبه ها حضوری تشریف بیاورند به آدرسی که اعلام میکنیم و برای سایر عزیزان هم فایل صوتی تقدیم میکنیم.
دلنوشته های یک طلبه
گرفتین چی شد؟ گرفتین آبراهام و ... دارن با بنجامین چه کار میکنن ؟! ☺️
🔹باید مینوشتین گرفتین چی شد ؟ گرفتین حدادپور با روان شما چه میکند ؟؟؟ 🔹آره حاجی اول میخوان خاطراتش زنده کنند و گرا بهش بدند بعدش وارد عمل بشن همینقد ظریف و زرنگ و زیرکانه😊☺️ چقد جالب😂 اول میان بوی عطر رو از طریق آبراهام به مشام بنجامین منقل می‌کنند بعدش میان تو خونه بنجامین پخش میکنن؟؟؟ کفش هم فقط میاد تو نظر بنجامین ولی تو خونه اش وجود نداره!!! حاجی مطمئنید پشت این پرونده های بزرگ بعضا زن وجود نداره در کنار محمد ها؟؟؟؟ ایران خودمون رو میگم؟؟؟ این قدرتِ امثالِ محمد ها ،ها، و هاااااا هااااااای (با تمرکز بخوانید محمد رو)خیلی زیاد کشور ماست که اینجوری رو مدل مورد نظر سوار میشن و وارد داستان خودشون می‌کنند همینقدر ظریف هم که شما بیان میکنید من حس میکنم این رو مدیون شماییم اول 🌹😊☺️ خدا این محمد ها رو زیر سایه علی و اولادش حفظ کنه الهی❤️ 🔹سلام ،وااااای حاجی شما مارو هم در خاطرات بنجامین محو و میخکوب کردین چه برسه به کاری که ابراهام با بنجامین کرده 😭😭😭 🔹نمیدونم فیلم نگاه میکنم یا کتاب میخونم؟ از بس قشنگ و جزئی صحنه ها را تشریح میکنید و کات میکنید و دوباره به همان صحنه برمیگردیم. احسنت بر شما 🔹سلام امکانش هست اسم و هشتگ رمان‌هایی که هنوز توی کانال‌تون موجوده و قابل مطالعه‌ست رو به‌ترتیب اولویت لیست کنید لطفا؟ نیاز دارم به مطالعه و بررسی دقیق‌شون.. 🔹سلام خدا قوت چقدر زیبا صحنه های داستان رو توصیف می کنید☺️👏👏 داروین و تیمش تصمیم گرفتن،بنجامین رو به خود واقعیش با همون احساس انسان دوستی و علاقه به خانواده و...برگردانند،تا از کار در پروژه های ضد بشری آمریکا منصرف بشه. حتماً این تیم هم با آقا محمد در ارتباط هستن و برای ایران کار می کنند😁 🔹کاش یکی برای ما مینواخت تا یادمون بیاد کی هستیم 🔹گاهی اوقات سر بزنگاه ضروریه همینجوری میشه که دانش و بینش ما نسبت به این مسائل بالا میره😍 فقط دوست دارم بدونم جس چطوری به برادرش ملحق میشه اینا واسه این لحظه چه برنامه ای دارن😍😍😍 و اینکه داورین کیه😎 🔹دارن با احساسات وبیدارکردن عواطف بنجامین اونو آدم خودشون میکنن اگراینطورباشه واقعا چقدر ظریف وحرف ای عمل کردند 🔹حاج آقااااااااااا مگه داریم انقدر هنرمندانه قلم زدن رو؟؟؟؟ من کار ندارم اونا دارن با روان بنجامین چیکار میکنن... میخوام بدونم شما دارید با روان ما چیکار میکنید؟؟؟😒😒😁 🔹سلام شب بخیر ...آره بنجامین رفت...ولی بااون لنگه کفش وبوی عطرمتوجه حضورفردی درخونه میشوند ، حالاچی میشه؟؟؟ 🔹سلام حاج آقا ، پارت امشب خیلی کم بود 😤 حداقل به جبران دیشب یه پارت دبگه بزارید 😢😭 🔹برو بابا😖لعنتی😫آخه اینم شد داستان ...اَه پ کو قسمت دیشب ؟ شما یه شب داستان نزاری حلاله اما ما یه شب دوتا قسمت رو باهم بخونیم حرامه...آره؟ برو دیگه دوست ندارم
⛔️ توجه لطفا ⛔️ از رفقایی که هنوز موفق به مطالعه کتاب در اپلیکیشن آثارم نشدند دعوت میکنم که هر چه سریعتر این کتاب را با دقت مطالعه کنند تا فرصت هضم و تحلیل در ذهنشون داشته باشند. چون ان‌شاءالله در زمستان امسال یک کتاب دیگر تقدیم میکنم که تا شمعون را مطالعه نکرده باشید، شاید مطالعه کتاب جدید برای شما چندان لطفی نداشته باشد. پس از بابت پیش‌نیاز حتما شمعون جنی را از اپلیکیشن آثارم مطالعه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی جس وقتی که از طریق دوربین و مانیتور روبرویش در کنار داروین و جوزت، برادرش را دید، خیلی گریه کرد. اینقدر اشک ریخت که داروین از سر جا بلند شد و همین طور که مانیتور روشن بود، یک نوشیدنی خنک از یخچال بیرون آورد و در یک لیوان ریخت و آن را به جس داد. جوزت با دیدن گریه های جس خیلی شوکه شده بود و اصلا در مخیّله اش نمیگنجید که روزی جس را در جبهه خودشان اینگونه با گریه های عمیق و سوزناک ببیند. داروین همین طور که قدم میزد، شروع به صحبت کرد: «بنجامین شاگرد اول دانشگاه بود که از طریق آمریکا بورسیه تحصیلی و شغلی گرفت و حدودا 10 سال پیش با پدرش به آمریکا اومد. اینقدر هوش و ذکاوت بنجامین زبانزد شد که مورد طمع دولتمردان آمریکا قرار گرفت و پیشنهادشون را با اون مطرح کردند. اما بنجامین در روزهایی به سر میبرد که کم کم بخاطر انگیزه های عدالتخواهی و برابری و مبارزه برای آینده سیاه ها و نفی دیدگاه های ناسیونالیستی در آمریکا جذب یک گروه اسلامگرا شد. خب این برای کارشناسانی که در پنتاگون و سازمان های جاسوسی آمریکا نشسته بودند و به دانش و خلاقیت بنجامین نیاز داشتند، اصلا خبر خوبی نبود و باید تا قبل از فارغ التحصیلیش و برگشتنش به آفریقا و یا هر جایی به جز آمریکا یه کاری میکردند. و الا مرغ از قفس میپرید. وقتی شماره و تماس ها و علاقمندیاش رو رصد کردند، اول به مادرش رسیدند. همون پیرزن تپل و سیاه پوست و مهربون که همیشه عمرش از یه عطر ساده اما ماندگار قدیمی استفاده میکرد که اجدادش تولید میکردند. مزدوران آمریکایی ابتدا مادرشو ازش گرفتند. مادرشو ابتدا بی هوش کردند و سپس بر اثر خفگی با گاز خانگی از دنیا رفت و هیچ وقت کسی با خودش فکر نکرد که چطور این فاجعه اتفاق افتاده؟ بعدش حواس آمریکایی ها به خواهر بنجامین جلب شد. به شما خانم جِس. متوجه شدند که علاوه بر برادرتون شما هم از نبوغ خاصی برخوردارید. شما را نمیتونستن حذف کنند و الا تا الان صد بار حذفتون کرده بودند. بلکه اونا از تلاش شما برای اداره زندان ها و جرم شناسی بین المللی که خودنده بودید، حمایت کردند و یک شیطان بزرگ در کنار شما کاشتند به نام آدام که برای همیشه سایه به سایه شما حرکت بکنه و شما رو مدیریت بکنه. ما کارمون در اولین مرحله خیلی سخت بود. باید هم اعتماد شما رو جلب میکردیم و هم از شر آدام خلاص میشدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره قوی ترین حس و نیاز آدام رو که حسادت و خودبرتر بینی بود پیدا کردیم. اینو اینقدر قوی کردیم و تو دهان سربازای گروهبان انداختیم که به گوش آدام برسه و خودش پیشنهاد مبارزه با آبراهام رو بده. وقتی آدام حذف شد و اون شورش بزرگ اتفاق افتاد، مثل روز برای ما روشن بود که ابرقدرتها وقتی نتونن یه مسئله رو برای افکار عمومی حل کنند، با عزل و جابجایی درصدد خریدن آبرو برای خودشون برمیان. بخاطر همین، دومین چیزی که میخواستیم و اونم آزادی شما از اون زندان بود رقم خورد و اتفاق افتاد. شما زندانبان نبودید. بلکه شما رو به بهانه زندانبانی، جوری حبس کرده بودند که نه به داداشتتون فکر کنید و نه برای کسی خطری داشته باشید. و در عین حال، از ظرفیت شما که زبانزد بین المللی بود استفاده خودشون رو ببرند. برگردیم عقب. وقتی که به شما اول خبر دادند که پدر و برادرتون ربوده شدند. اما بعدش عکس و مدارکی برای شما فرستادند که شما مطمئن بشید که پدر و برادرتون کشته شدند و جنازشون هم به بدترین نوع از بین رفته. خیلی دقیق و حساب شده، اول تصادفی را ترتیب دادند و هر دوشون رو زخمی کردند. بعدش با آمپول هوا و در صحنه، پدرتون رو به قتل رسوندند. و بعدش هم ضربه ای به سر بنجامین زدند و با کارهایی که در بخش اورژانس کردند، باعث شدند که حافظه بلندمدت بنجامین اصطلاحا مخفی بشه. اون حافظه بلندمدتش زنده است اما بیدار نیست. یا بهتره بگم بیدار نبود تا امشب. امشب، آبراهام و بقیه بچه ها کاری کردند که خاطرات دور و دوست داشتنی بنجامین رو دستکاری کنند تا احیا بشه. اولیش این که حدودا با ده دوازده تا سوال به ذهنش ورزش دادند تا هر چه یادش هست و یا میشل و لئو و لیام به خوردش دادند، برون ریزی کنه. ادامه ... 👇
بعدش با کم کردن نور محیط و آهنگ هنرمندانه ای که آبراهام زد، کلا بنجامین رو تکون دادند. اما موسیقی تنها کافی نیست. برای به خاطر آوردن و احیای خاطراتی که در وجود هر کسی نهفته هست اما یادش نیست و باید یادش بیاد تا زلزله به اندامش بیفته، دو چیز در کنار هم لازمه: یکیش موسیقی و دومیش هم عطر. یه نظریه ای وجود داره که میگه قوه بویایی آخرین قوه بدن است که از بین میره. بخاطر همین بوها و عطرهایی که بخشی از وجود و شخصیت ها درگیرش هستند، تا آخر عمر با ما خواهند بود. حتی اگر دیگه اون عطر وجود نداشته باشه. حالا حساب کن اگه بویی بوی مادرانه و عمق احساسی یه نفر باشه، با احیای اون چقدر خاطرات زنده میشه و اصلا چقدر از حافظه بلندمدت کسی که با نامردی حافظه اش را پاک کردند، برمیگرده. از همه اینا بگذریم، قضیه کفش کهنه و خاطره ساز بابات با وجود بنجامین کاری کرده که حتی با این که اصلا دیگه کفشی وجود نداره اما بنجامین جلوی در زمینگیر شد و کلی به زمین دست کشید. ینی به جایی که کفش ها هست. این ینی علاوه بر چیزایی که ما در دسترسمون بود، حتی چیزایی داره دوباره تو ذهن بنجامین زنده میشه که دیگه نداریمش و فقط خودت میدونی و داداشت. شلیک نهایی ما با کیکی بود که دستور پختش رو به لنکا دادیم. نگاه کن ... ببین جس ... ببین جوزت ... ببینید بنجامین داره با کیک چیکار میکنه؟» جس و جوزت با دقت از طریق دوربین بالای سر بنجامین که جوزت کار گذاشته بود نگاه کردند. دیدند بنجامین در اتاقش و پشت لپتاپ خاموشش نشسته و همان ظرف کیک که لنکا به زور و خواهش به میشل داد را جلویش گذاشته و اول کیک را بو میکند و بعد از این که خوب بو کرد و تمام شُش ها و و فکر و ذهن و خیالش از آن پر شد، ذره ذره آن را میخورد تا دیرتر تمام بشود. جس صورتش را پاک کرد. کمی هم گلویش را صاف کرد. چند قلپ شربت خورد و کم کم گفت: «وقتی که من نوجوون بودم و بعضی روزها خیلی وضع پدرم بد بود و نمیتونستیم چیزی برای خوردن پیدا کنیم، هر چی داشتیم میذاشتیم رو هم و وسایل کیک میخریدیم تا من کیک بپزم و بفروشیم. زود به فروش میرفت. مردم دوس داشتند. ولی چون بنجامین خیلی کیکای منو دوس داشت، دعا میکرد که مردم نخرن تا شب بتونه همشو بخوره.» جوزت دوباره لیوان جس و سپس لیوان خودش را پر کرد و رو به داروین پرسید: «قراره چیکار کنیم؟» داروین که به مانیتور و فیلم بنجامین زل زده بود گفت: «به بچه ها بگو بیان. دونه دونه فردا ظهر اینجا جمع بشن. میریم واسه پِلَن آخر.» ................ مسئله ای که آن شب رخ داد و صحنه هایی که شاید برای خیلی ها عادی بود، یک دور روانکاوی جهت احیای حافظه دست کاری شده یک نخبه بود. میشل اگرچه از آن سر در نمی آورد، اما شاخک هایش را بیش از پیش تیزتر کرد. وقتی لوکا را خواباند، روی مبلش نشسته بود که گوشی را برداشت و فورا برای لئو پیام داد: -اینجا همه چیز مشکوکه. -چی شده؟ -باید صحبت کنیم. -فردا دیره یا حتما باید امشب حرف بزنیم؟ -مطمئن نیستم که دیر نباشه. -چطوری میخوای بزنی بیرون؟ بنجامین مشکوک میشه. -نمیدونم. شما همه چیزو دیدین؟ بنظرتون همه چی عادی بود؟ -مشکل نرم افزاری پیدا کردیم. مدام قطع و وصل میشد. -خب دیگه بدتر. باید بودید و میدیدید. الان من چیکار کنم؟ -من هنوز نمیدونم چته؟ درست حرف بزن ببینم چته؟ میشل داشت تایپ میکرد که لئو فورا پیام داد: «بنجامین داره میاد بیرون. مراقب باش!» ادامه ... 👇
میشل تایپش را ادامه نداد و فورا صفحه چت را بست و در حال رفتن به صفحه موزیک بود که بنجامین جلویش ظاهر شد. گوشی را کنار گذاشت و خیلی آرام و مهربان از بنجامین پرسید: «میخوای حرف بزنیم؟» بنجامین که معلوم بود آدم قبلی نیست و صدایش هم خیلی گرفته بود، جواب داد: «خسته ام. اگه صبح پاشدی و نبودم، رفتم پیاده روی. ی چیزی بپرسم؟» میشل: «حتما» بنجامین: «این عطرو تو اینجا زدی؟» میشل: «گفتم بوی خیلی خوشی میاد. نه. کار من نیست. فکر کردم از بیرون اومده.» بنجامین مثل کسی که انگار برایش فرقی نمیکند گفت: «باشه. شب بخیر» میشل گفت: «خب ینی کسی اومده تو خونه؟ بعیده بنظرم.» بنجامین سری در خانه چرخاند و گفت: «نه بابا. کی بیاد؟ چیزی نیست. شب بخیر.» این را گفت و برخلاف هر شب که به اتاق مشترکشان میرفت، آن شب به اتاقش رفت. میشل فورا گوشی اش را درآورد و برای لئو نوشت: «دیدی حالش یه جوریه؟ شنفتی چی گفت؟» لئو جواب داد: «باید نزدیکش باشم تا بدونم دقیقا چی میگی. از اینجا و این زاویه که من دیدمش، چیز خاصی معلوم نیست. حرفاشم که چیز خاصی نبود. تو چی فهمیدی؟» میشل دید نخیر! نه لئو متوجه حالت و رفتار خاص بنجامین شده و نه او قادر است که با نوشتن برای لئو بنویسد که چه احساسی دارد؟ بیخیالش شد و فقط نوشت «باشه. بای» و گوشی اش را کنار گذاشت و همانجا روی مبل دراز کشید. صبح شد. تازه آفتاب زده بود که بنجامین از خانه زد بیرون. با همان گرم کن و کفش ورزشی سفید و کلاه سفیدش. شروع به دویدن کرد و به طرف پارکی که در یک کیلومتری آنجا قرار داشت، رفت. دوید و دوید. تلاش میکرد آرام باشد وبه هیچ چیز فکر نکند. تا این که به پارک رسید. خلوت بود. طبق مسیری که هر روز طی میکرد رفت تا به وسایل ورزشی رسید. در بین ده دوازده تا وسیله ورزشی که آنجا بود، فقط یک نفر را دید که روی یک وسیله ورزشی نشسته و دارد با آن ورزش میکند. یک وسیله دیگر از همان نوع کنارش بود. رفت و کنار آن نشست و رو به کسی که آنجا نشسته بود و یک لباس ورزشی سیاه تنش بود گفت: «آبراهام!» آبراهام هم جواب داد: «بنجامین!» -خیلی منتظرم نموندی؟ -ماه هاست که منتظر تو هستم. -من دیشب حتی یه دقیقه هم نخوابیدم. -بجاش من خوب خوابیدم. خیلی خوب. -حرف بزنیم؟ -پس الان داریم چه کار میکنیم؟ -شماها کی هستین؟ -اصلا اهمیتی نداره. الان مهم اینه که تو بدونی خودت کی هستی؟ بنجامین با این حرف، خیلی تو فکر رفت. حرفشان با این سوال و جواب تازه داشت گل میکرد اما ... حواسشان نبود که لئو در ماشین، در ضلعی از پارک که منتهی به خیابان میشد، با دوربین آنها را از راه دور تماشا میکرد و از آنها عکس میگرفت و زیر لب با خود گفت: «که اینطور! پس بالاخره از لونه‌تون اومدین بیرون!»   ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
◀️ متاسفانه شاهد بمباران بسیار سنگین بیروت توسط رژیم حرامزاده صهیونیستی هستیم
◀️ رسانه های عبری مدعی شدند سید هاشم صفی‌الدین ترور شده است. همان کسی که احتمالا جانشین سید حسن نصراله باشند. امیدوارم صحت نداشته باشد.
◀️ آکسیوس: هاشم صفی‌الدین در یک پناهگاه عمیق زیرزمینی بود اما از وضعیت او اطلاعاتی در دسترس نیست.
◀️ جنگنده‌های رژیم صهیونیستی مجدد مکان مورد نظر رو بمباران کردند. دقیقا همان کاری که در شهادت سید حسن کردند.
هر طور به لبنان نگاه میکنم، میبینم دقیقا سناریوی غزه، قدم به قدم در حال اجراست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما مثل هم نیستیم شما تا تهدید می‌شید می‌پرید تو ‎ ما که تهدید می‌شیم می‌ریم ‎
🔹رسانه‌های لبنانی گزارش دادند که با وجود تهدیدهای رژیم صهیونیستی، سید عباس عراقچی وارد بیروت، پایتخت لبنان شده است. به نقل از خبرگزاری فارس
دلنوشته های یک طلبه
🔹رسانه‌های لبنانی گزارش دادند که با وجود تهدیدهای رژیم صهیونیستی، سید عباس عراقچی وارد بیروت، پایتخت
کانال‌های عبری اسرائیل بعد از تعجب کردن از سفر وزیر شجاع ایران آقای دکتر عراقچی به لبنان در اوضاع کنونی لبنان و عدم رعایت ممنوعیت هایی که اسرائیل برای فرودگاه بیروت گذاشته بود نوشتند: چه کسی را با خود به ایران خواهد برد؟
دلنوشته های یک طلبه
کانال‌های عبری اسرائیل بعد از تعجب کردن از سفر وزیر شجاع ایران آقای دکتر عراقچی به لبنان در اوضاع کن
پیشنهاد؛ در بازگشت، باید از آقای دکتر عراقچی و هیئت همراه استقبال انقلابی شود. دولت باید بدونه مردم از اقدامات انقلابی‌ حمایت قاطع خواهد کرد ان شاءالله
💠 آغاز خطبه‌های ولی امر مسلمین جهان، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی: ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان نظامی و سیاسی تصمیم می‌گیرند چنانچه انجام شد و اگر دوباره لازم شود، اقدام می شود. https://virasty.com/Jahromi/1728033399605265650
دلنوشته های یک طلبه
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی: ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان
بیانات نورانی حضرت آقا چقدر واضح است و نیاز به هیچ توضیح و تفسیری ندارد. این عبارت شفاف را محکم بزنید تو صورت اون نفوذی‌هایی که در لباس سوپر انقلابی ظاهر شدند و مکرر به سران سیاسی و نظامی انقلاب اسلامی توهین و تهدید کردند و در این مدت، با ترسو و منفعل معرفی کردن بزرگان انقلاب، القای یأس و شکاف بین ملت و نظام اسلامی کردند. ان‌شاءالله همه نفوذی‌هایی که برخلاف بیانات شفاف رهبر انقلاب، به مسولان خدوم سیاسی و نظامی توهین و افترا میزنند، و زمینه بدبینی مردم نسبت به بزرگان نظام فراهم میکنند، اگر قابل هدایت و جبران خطاهایشان نیستند، در دنیا و آخرت رسوا بشوند.
💠 ️کانال حزب الله اعلام کرد که پیکر شهید سید حسن نصر الله به مانند مادرش حضرت زهرا در مکانی نامعلوم دفن خواهد شد.😔😭
رهبر معظم انقلاب علاوه بر خطبه‌های دشمن‌شکن و اقامه نماز جمعه، نماز عصر هم خواندند. سپس تعقیبات و بعد هم دیداری با مسولین داشتند. از نیم ساعت قبل هم در مراسم ترحیم حاضر شدند و قرائت قرآن و فاتحه. یعنی اصلا عجله‌ و ترس از حوادث و احتمالات و... نیست. این روحیه و صلابت و شجاعت بی‌نظیر به مردم و مسولین هم منتقل می شود. سایه ولی امر مسلمین مستدام🌷
👌 بنده اگر جای دوستان باشم ، همین الان از همه کانال هایی که در این چندروزه به شدت مشغول زدن نیروهای مسلح ما بودند و با شدیدترین الفاظ اونها رو متهم به ترس و خیانت و... می کردند ، لفت میدادم. عمر ما و ذهن و مغز ما ، مفت نیست که با خوندن چنین توهماتی هدر بره... مبانی ای که بر خلاف مبانی رهبری باشه ، آخرش میشه همین... (به نقل از کانال حاج احسان عبادی عزیز)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی دقیقا در ساعت و دقیقه و لحظه ای که بنجامین و آبراهام در پارک با هم ورزش میکردند و گرم گفتگو بودند، و لئو مثل یک گرگ در کمین نشسته بود و ریز به ریز حرکات آن دو رازیر نظر داشت، در نزدیکی خانه امن لئو و لیام ماجرای دیگری در حال رخ دادن بود. داروین و جوزت و باروتی، از خلوتی و شرایط صبح استفاده کرده و در آن خیابان از سه جهت به خانه امن لئو و لیام نزدیک شدند. وقتی جوزت اولین در را باز کرد، قرار بود که داروین و باروتی با آسانسور و جوزت از پله ها به طرف طبقه سوم بروند که سرایه دار جوان جلوی آنها را گرفت. به آنها نزدیک شد و پرسید: «صبح بخیر! میتونم کمکتون کنم؟» جوزت که نزدیک ترین فرد به او بود، با گفتن جمله «آره اگه بتونی دهنتو ببندی!» چنان مُشتی به صورت او کوبید که نقش بر زمین، بی هوش شد. داروین او را به طرف دستشویی بُرد و بعد از این که گوشی همراهش را برداشت، او را همانجا حبس کرد. در این فاصله، باروتی به طرف اتاق سرایداری رفته بود. دید تصویر دوربین های مدار بسته لابی و طبقات از یک مانیتور در حال پخش است. ابتدا یک فلش به پشت هاردِ دوربین ها متصل کرد و سپس فورا به لنکا زنگ زد و لنکا هم کدی برایش فرستاد که از طریق وارد کردن آن کد، کل آن سیستم به سیستمی که در دست لنکا بود متصل میشد. لنکا اولا همه تصاویر از ورود و حضور آنان به ساختمان را پاک کرد و سپس هر چه داشت و نداشت را روی سیستمش کپی کرد. داروین نقشه را عوض کرد. برای این که خیالش راحت بشود، باروتی را در لابی نگه داشت و خودش و جوزت به سروقت خانه لئو و لیام رفتند. هنوز از آسانسور پیاده نشده بودند که اول از همه نقاب زدند و بعدش با شمارش داروین، به طرف درب اصلی خانه حرکت کردند. جوزت سرگرم باز کردن در شد. داروین هم اطراف را میپایید. هم زمان که جوزت در را توانست باز کند، چشم داروین به دوربینی که پشت سرش بود افتاد و همانجا خشکش زد. متوجه شد که علاوه بر دوربین مدار بسته ای که کل ساختمان دارند و در اتاق سرایداری چک میشود، یک دوربین دیگر در گوشه پشت سر آنهاست که احتمالا به خانه لئو و لیام وصل است و... همان هم شد. فرصت نکرد که به جوزت نشان بدهد که چه خبر است. اینطور موقع ها کلمات، وقت آدم را میگیرند. فقط توانست تا قبل از این که جوزت چند سانت در را باز کند، او را هُل بدهد. شاید یک صدم ثانیه بعد از هل دادن جوزت بود که لیام کل در خانه را به رگبار بست. گلوله ها وقتی از در ضدسرقت برخورد کرده و رد میشوند، خواه ناخواه فشاری از اصابت و جابجایی هوا به طرف در وارد میکنند که سبب میشود در به طرف بسته شدن حرکت کند. اما داروین حواسش به این مسئله بود و قبل از این که در بسته بشود، فندکش را پایین و کنار لولای در چسباند. خب در این وضعیت، وقتی همان فشار اصابت گلوله و جابجایی هوا در را به طرف بسته شدن ببرد اما در به آرامی به فندک برخورد کند، با فشاری تقریبا معادل دو برابر به طرف عقب برمیگردد. یعنی اصطلاحا در کمانه کرده و بیشتر باز میشود. تا جایی که وقتی سی چهل گلوله شلیک شد و موقع تعویض خشاب بود، در تا نصفه باز شده بود و چهار پنج ثانیه طلایی برای جوزت و داروین بود که از همان دم در، دخل لیام را بیاورند. جوزت هم همین حساب را کرده بود که درحالت خوابیده روی زمین، سرش از گوشه باز شده در نمایان شد و هفت هشت گلوله در یک خط و به طور متناوب شلیک کرد. چرا؟ چون هنوز از موقعیت اصلی کسی که آنها را به رگبار بست اطلاع نداشت. اما لحظه آخر فهمید که لیام در گوشه سمت چپ کمین کرده و میخواهد خشاب دوم را به طرف آنها خالی کند. جوزت فورا سرش را دزدید و لیام هم سر تا پای قاب در را به رگبار بست و علاوه بر باران گلوله، چوب و آهن لولای در و گچ و خاک دیوار و سقف را روی سر داروین و جوزت میپاشید. داروین به جوزت گفت: «معلومه که راه فرار ندارن.» جوزت: «آره اما داره وقت کشی میکنه. منتظره بیان نجاتش بدن.» داروین: «یه کاری کن! وقت نداریم. الان مثل مور و ملخ پلیس میریزه اینجا.» جوزت: «پوشش بده تا بتونم برم داخل. فقط سمت خودتو بزن. سمت تو کمین کرده. اوکی؟» داروین سرش را تکان داد. آماده تر ایستاد تا وقتی جوزت اشاره کرد، کل سمت چپ را جهنم کند. به محض خاموش شدن رگبار مرحله دوم، قبل از ورود صاعقه وار جوزت به داخل خانه، داروین جوری از بالا تا پایین سمت خودش را به رگبار بست که لیام فورا خودش را روی زمین انداخت و نزدیک بود اسلحه از دستش بیفتد. هنوز برنگشته بود که دو تا دست سنگین جوزت را روی گردنش احساس کرد. داروین به محض این که متوجه درگیری آنها شد، به خانه ورود کرد. ادامه ... 👇
درگیری سنگینی بین جوزت و لیام اتفاق افتاد. لیام جون از نظر جثه سنگین تر از جوزت بود، توانست برگردد و خودش را از زیر دست و پای جوزت نجات بدهد. جوزت هم تا دید لیام میخواهد با او دست به یقه بشود، خودش را کنار کشید که مبارزه وارد مرحله جدیدش بشود. دو نفر روبروی هم با حالت گارد گرفته و عصبانی ایستادند. لیام تا جوزت را دید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. پرسید: «تویی؟! تو اینجا چه غلطی میکنی؟» جوزت که داشت نفس نفس میزد، جواب داد: «فکر کردین سرمو زیر آب میکنین و میزنین به چاک؟ فکر کردین اینقدر دنیا هرکی هرکی شده که منو پَس بزنین و با یه شهادت دروغ، آواره ام کنین؟» همین طور با هم بریده بریده حرف میزدند و دور هال آنجا میچرخیدند. جوزت به داروین اشاره کرد و گفت: «تو دخالت نکن! این دعوا بین من و اینه. یا همین جا کشته میشم یا انتقام میگیرم.» داروین همین طور که تند تند اطرافش را نگاه میکرد، گفت: «این کثافت چرا تنهاست؟ پس کو لئو؟» لیام وسط عرق و خشم و گارد، پوزخندی زد و گفت: «دستتون به اون نمیرسه آشغالا. اگه بگم الان کجاست و چطوری ردتون رو زده، کَف میکنین.» تا این را گفت، جوزت به طرفش حمله کرد و همدیگر را با ضربات شدید اما حساب شده زدند. لیام دست و ضرباتش سنگین تر بود اما جوزت فرزتر بود و تعداد دفعاتی که میزد و حرکت میکرد و میچرخید، بیشتر از لیام بود. لیام فکر میکرد که اگر جوزت را بگیرد، میتواند هر بلایی که خواست سرش بیاورد. اما اشتباه میکرد. چون به محض این که جاخالی داد و توانست دست جوزت را در هوا بگیرد و به طرف خودش بکشد، جوزت با همان شدت، چاقویش را در پهلوی لیام فرو کرد. تیزی چاقو و درد پهلو باعث نشد که لیام آن موقعیت را از دست بدهد. پنج انگشت دست راستش را چنان روی خرخره جوزت گرفته بود که انگار قصد داشت به جای خفه کردن او، گردنش را از بالا خُرد کند. جوزت اما حواسش جمع بود. مثل موتور سواری که تحت هیچ شرایطی نباید فرمان و گاز را ول کند، دستش از روی چاقو تکان نداد بلکه گاهی بیشتر فرو میکرد و گاهی هم چاقو را در پهلوی لیام میچرخاند و دو سه باری هم بالا و پایینش کرد تا قشنگ جا باز کند و از بالا به دنده ها و از پایین به گوشه روده هایش را پاره پوره کند. فریاد لیام به آسمان رفت اما دستش را از روی گردن جوزت برنداشت. چون فشار دستش روی گردن جوزت رو به بالا بود، جوزت قیافه لیام را نمیدید. بلکه سقف را میدید. کم کم سقف را هم نمیدید. چون تلاش میکرد اکسیژن بگیرد و یا آب گلویش را قورت بدهد اما نمیتوانست. وقتی دید دستان لیام در حال لرزش است، متوجه شد که اگر یک حرکت دیگر بزند، نجات پیدا میکند. به خاطر همین، تصمیم گرفت به جای چرخاندن و بالا و پایین کردن چاقو در پهلوی لیام، دستش را مشت کند و محکم تا جان در بدن دارد، به ته دسته چاقو بزند. خب طبیعتا وقتی خیلی محکم به ته دسته چاقو میزد، و چون مانعی بین تیغه و دسته نبود، چاقو با هر ضربه محکمِ جوزت، علاوه بر تیغه، دسته اش هم کم کم در پهلو لیام فرو رفت و سر راهش هر چه امعاء و احشاء بود، به تناسب طول و ضخامتش پاره میکرد و جلوتر میرفت. تا جایی که نمیدانم نوک چاقو به کجا رسید که کم کم دستانش از روی گردن جوزت شل شد و جوزت وقتی افتاد کنار، توانست به لطفِ سرفه و چندین بار به زور نفس کشیدن، بالاخره خودش را نجات بدهد. لیام به زانو درآمد و قبل از این که با صورت به زمین بخورد، خون های زیادی بالا آورد. لحظه ای نگذشت که سیاهی چشمانش رفت و با صورت محکم به زمین افتاد. داروین فورا از روی جنازه لیام رد شد و همه جا را بررسی کرد. شاید دو دقیقه نگذشته بود که باروتی از طریق هندزفری در گوش داروین گفت: «داره شلوغ میشه. باید بزنیم به چاک!» داروین که اعصابش به هم ریخته بود گفت: «نیست. لئو اینجا نیست. ما اومده بودیم دنبال لئو!» باروتی جواب داد: «داروین! همین حالا باید بیایید.» جوزت که تقریبا حالش بهتر شده بود، دست داروین را گرفت و فورا از آن ساختمان زدند بیرون. از بین جمعیت هفت هشت نفره ای که آنجا بود، فورا رد شدند و سوار ماشین شدند و از آن منطقه خارج شدند. در ماشین که بودند، جوزت به داروین گفت: «چیزی هم تونستی پیدا کنی؟» داروین با حسرت گفت: «لئو خیلی زیرکه. هیچ چی دم دست نبود. فقط لیام رو حذف کردیم.» ادامه ... 👇