سردار حاجی زاده خطاب به نتانیاهو: تا آخر میمونی دیگه ... ؟! 🤣😂🤣😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه اصلی این ویدئو👆 حدودا چهار دقیقه است که در کل آن چهار دقیقه:
۱. لرزش دستها
۲. دزدین مکرر چشمها
۳. اعتماد به کاغذ و نوشته(هیچ اسکلی، تهدید و خط و نشان را از رو نمیخواند)
۴. تنها نبودن(همیشه تهدید و خط و نشان ها از موضع قدرت و تنهایی ایراد میشود)
۵. حالت نشسته به جای ایستاده(کسی که به کشورش حمله شده، حالت جدیتر به خود میگیرد)
۶. درگیر بودن هر دو دست برای نگه داشتن کاغذها
۷. فضای پشت سر که مملو از پرچم است(با این که در سخنان جدی و رسمی این نکات رعایت میشود)
👈 اولین ويدئو از نتانیاهو پس از وعد صادق۲ گویای این مطلب است که: او علاوه بر ضعف شدید جسمانی، از نظر روحی بهم ریخته و قادر به تمرکز روی کلمات و نتیجه گیری بحثش نیست و این ویدئو به یکباره با جملات ناقص میشود.
#مرگ_بر_اسرائیل
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
✔️ رفقا، هر کس ادعا کرد که این حملات نتیجه انتخاب ناصحیح در ریاست جمهوری است و خواست از آب گلآلود م
در راستای این پیام👆تقدیم با احترام👇😉
دلنوشته های یک طلبه
در راستای این پیام👆تقدیم با احترام👇😉
ریس جمهور محترم علاوه بر پیام قدرتمندانه ای که صادر کرد، در هدایت عملیات هم بعنوان رئیس جمهور نقش مستقیم داشت. تازه به فرمانده سپاه هم دلگرمی میداد و آنها را به حمله تشویق میکرد.بعلاوه مواضع شفاف و انقلابی وزیر امور خارجه که گویای همه چیز بود.
منصف باشیم.فردا روز، همه ما را در دو وجب جا میخوابانند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1727853751792773482
✅ ️وزارت اطلاعات چارت ترور مسئولان اسرائیلی رو منتشر کرد.
ای جان
ای جان
این ینی عملیات ما ترکیبیه و با تک تکتون کار داریم
این درسته. آفرین👏
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
✅ ️وزارت اطلاعات چارت ترور مسئولان اسرائیلی رو منتشر کرد. ای جان ای جان این ینی عملیات ما ترکیبیه
✅ پیام تهدیدآمیز ایران به مقامات امنیتی اسرائیل
🔺ایران مستقیماً نتانیاهو و رؤسای دستگاههای امنیتی و دفاعی را تهدید کرد؛ ما به شما خواهیم رسید!
🔺وزارت اطلاعات ایران در پیامی که به زبان عبری منتشر شد، تهدید کرد که برای حذف رؤسای نهادهای امنیتی اسرائیل از جمله نخستوزیر اقدام خواهد کرد.
🔺معاریو نوشت: در این تهدید نگرانکننده آمده است: بهزودی با شما تماس خواهیم گرفت!
🔺تهدید مستقیم شامل فهرست مفصلی از مقامات ارشد سیستم امنیتی اسرائیل است. در کنار نخستوزیر، رئیس ستاد ارتش، فرماندهان فرماندهی، فرماندهان نیروی هوایی و نیروی دریایی نیز نام سرلشکر رئیس سابق ارتش اسرائیل (Ret.) آهارون حلیوا که قبلاً از خدمت خود در ارتش اسرائیل بازنشسته شده است.
#سربازان_گمنام_امام_زمان
_guitarsadsongs - 5 - 128 - musicsweb.ir.mp3
3.59M
این قسمت را حتما در خلوت و با این موسیقی بخوانید 👆😉
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
جوزت وارد خانه بنجامین شد و در را بست. همه جا تاریک بود. دکمه بالای کلاهش را زد و یک چراغ برای دیدن بهتر روشن شد. هر جا که سر میچرخاند، همانجا روشن میشد و میتوانست به راحتی کارش را انجام بدهد.
داروین در گوشش گفت: «جوزت! فقط دو دقیقه وقت داری.»
جوزت جواب داد: «باشه.» سپس کیف دستی اش را زمین گذاشت و سه چهار چیز از آن درآورد.
در خانه امن لئو و لیام، بین آنها مختصر بحثی درگرفت.
لئو: «چند بار تاکید کردم که راه جایگزین برای قطع شدن برق یا از کار افتادن دوربین ها یادت نره!»
لیام که پشت سیستمش بود و تند تند کار میکرد جواب داد: «این مشکل فنی نیست. نمیدونم چه مرگش شد. هر چی هست، فنی نیست. از فنی خیالم راحته.»
لئو در پنجره رفت و از فاصله تقریبا دویست متری، به خیابان نگاه انداخت. خانه بنجامین از آنجا پیدا نبود اما میشد خیابان را تا چشم کار میکند دید. گفت: «خیابون خلوته. باد و بارون هم نمیاد. مطمئنی که مشکل نرم افزاری پیش اومده؟»
لیام که مشخص بود اعصابش خُرد است و لئو روی مخش دارد راه میرود با بی حوصلگی جواب داد: «گفتم که. فنی نیست. اگه این کوفتی دوباره بروزرسانی بشه، درست میشه.»
لئو برگشت رو به طرف لیام و گفت: «لیام ما از وقتی که فقط آمریکا خدمت میکنیم و بیرون نرفتیم، حس میکنم دقتت کم شده. میدونی این چندمین باگی هست که تو این پروژه...؟»
لیام نگذاشت جملاتش تمام بشود که صدایش را اندکی بالا آورد و گفت: «چرا تعارف میکنی و نمیگی که از وقتی پای میشل به این پروژه باز شد، حواسم منو بهم ریخت؟ چند دفعه بهت گفتم که میشل...؟»
لئو نگذاشت لیام ادامه بدهد. با صدای بلندتر از صدای لیام جواب داد: «دهنتو ببند و به کارت برس!» این را که گفت، یک لحظه لیام و لئو با هم چشم تو چشم شدند.
اما در خانه باروتی و لِنکا کاملا فضای متفاوتی حاکم بود. در حالی که میشل چشم از لوسی(سگ آبراهام) برنمیداشت و حرصش گرفته بود که لوسی آن روز سر کارشان گذاشت، لنکا و باروتی از آبراهام خواستند که با تار یک آهنگ از دوران جوانی اش بنوازد.
آبراهام که اولش امتناع میکرد، اما اصرارهای لِنکا نمیگذاشت که بی خیال بشود و نهایتا بنجامین خواهش کرد و گفت: «بزن! دوس دارم بشنوم.»
آبراهام که این را شنید، همین طور که لحظاتی با بنجامین چشم تو چشم شده بود و یک لبخند گوشه صورت پیر اما پرانگیزه اش داشت، باروتی تار آورد و آن را به دست بنجامین داد.
لنکا دوباره برای همه قهوه ریخت و اندکی هم نور را کم کردند. در آن لحظه، آبراهام مهم ترین بخش از ماموریتش را با تمرکز و چشمان بسته، که نواختن ریتم قدیمی اما معروف آفریقای جنوبی به نام «ریتم زندگی» است، با دقت و ظرافت هر چه تمامتر شروع کرد.
هنوز بیست ثانیه اول نگذشته بود و آبراهام تازه داشت با آن سرپنجه های جادویی اش زمینه سازی میکرد که میشل چشم از لوسی برداشت و چشمش به بنجامین افتاد. دید بنجامین چشمانش را بسته و در سکوت و بی تحرکی عجیبی به سر میبرد.
از آن طرف، جوزت کارش در خانه میشل تمام شده بود. به نقطه اولش برگشت. ساک کوچکی را که همراه داشت، دوباره باز کرد و شیشه عطری که همراهش بود را در آن گذاشت و زیپش را کشید و نوک انگشتش را روی گوش سمت راستش گذاشت و گفت: «داروین تموم شد. بزنم بیرون؟»
داروین که در خانه اش کل خیابان را رصد میکرد، با دیدن صحنه آرام خیابان گفت: «بزن بیرون. فقط حواست باشه که میشل عادت داره که در رو فقط یکبار قفل میکنه. قفل دوم رو نزن!»
جوزت گفت: «باشه. پس اومدم.» این را گفت و راه افتاد. خیلی آرام و عادی، وقتی از خانه زد بیرون، داشت عرض خیابان را طی میکرد که صدای تار زدن آبراهام را شنید و لبخندی به گوشه لبش نشست و همین طور که آن آهنگ انگار داشت او را به سالهای دوری میبرد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به آسمان انداخت و به راهش ادامه داد.
آبراهام داشت لحظه آسمان را در لابلای ریتم زندگی مینواخت. لحظه ای که به قول آن شاعر قدیمی آفریقای جنوبی؛ خداوند در لحظه ای که پدر و مادر در آغوش هم آرمیدهاند، نوری را از آسمان به قلب پدر و مادر میتاباند و آن نور به بچه ای تبدیل میشود که راه پدر و مادر را تا آسمان میکشد و دست آنها را میگیرد و همین طور که تاتی تاتی میکند، آنها را به آسمان میبَرد.
ادامه ... 👇
میشل حس خوبی نداشت. میدانست که دارد یک اتفافی می افتد اما قادر به هضم و آنالیز و درک شرایط نداشت. چرا که دانشش را نداشت و نمیدانست که آبراهام، بنجامین را وسط گردابی دارد غرق میکند که...
بنجامین چشمانش را بسته بود و آرام آرام آرام خودش را به چپ و راست تکان میداد و لحظاتی از کودکی تا جوانیاش جلوی چشمانش نمایان شد...
[یک پسرک کوچک سه چهارساله سیاه پوست و موفرفری داشت میدوید. با همان لبخندهای کودکانه... مادرش که یک مادر نسبتا چاق و بسیار مهربان بود، در حالی که داشت رخت میشُست، با صدای رسا به آن پسرک گفت: «بنجامین مراقب باش! نگفتم با یه لنگه کفش نَدو؟! اونم کفش بابات ... خدا رحمت کنه پسر ...
و بنجامین اندکی بزرگتر شد... حدودا چهارده ساله ... قدری هیکلی و درشت اندام ... و مادرش اندکی شکسته تر از ده سال قبل از آن ... شیطنتی کرده بود که حرص خواهرش(جِس) را درآورده بود و بنجامین با خوشحالی و جِس که بزرگتر بود با حرص دنبالش میدوید ... مادرش وقتی دید که جس به پای بنجامین نمیرسد، یک لنگه کفش برداشت و آن را به طرف بنجامین پرتاب کرد ... وقتی آن لنگه کفش به کله بنجامین خورد، جس از تعقیبش دست برداشت و شروع کرد با صدای خیلی بلند و حرص دربیار به بنجامین خندید ...
بنجامین بزرگتر شد ... شاید حدودا بیست و هفت هشت ساله ... موقع قبولی در دانشگاه ... میهمانی بزرگی که در دانشگاه گرفته بودند ... همه پدر و مادرها و خانواده ها به روی سن می آمدند و به فرزندشان هدیه میدادند... هدایایی ارزشمند و سپس آن دانشجو همه خانواده اش به آغوش میکشید و با آنها عکس می انداخت ... بنجامین روی سِن بود که دید مادر و پدر و خواهرش آمدند بالا که به او هدیه اش را بدهند ... هدیه در دستان جس بود ... و البته بنجامین یک برق از شیطنت را در گوشه چشمان جس احساس کرد ... هدیه اش را از دست جس گرفت... رسم بود که همانجا هدیه را باز کنند. وقتی بنجامین هدیه را باز کرد، با صحنه شگفت انگیز و آبروریز مواجه شد. دید که جس، همان لنگه کفش کهنه و قدیمی پدرش را که چندین دهه به پا داشت، کادو کرده و جلوی همه هم دانشگاهی هایش به او هدیه داد! همه زدند زیر خنده و بنجامین هم که خودش خیلی خنده اش گرفته بود، ناچار شد اما آبروداری کند و جس را به آغوش بکشد...]
میشل دید از یک جا به بعد که آبراهام دارد مینوازد و همه چشمانشان را بسته اند و خودشان را آرام تکان میدهند، بنجامین دارد وسط تکان ها میلرزد و اشک از گوشه چشمانش به گونه سیاه و خسته اش پایین میریزد.
[یادش آمده بود وقتی که ... بزرگ شده و پدرش خیلی پیر است ... دستش را گرفت که از عرض خیابان رد بشوند... اما ... نفهمید چه شد ... پس از لحظه ای، خودش و پدرش با بدن های خونین و فضای پر از دود و وحشت، در گوشه ای افتاده اند ... او به زور خودش را روی زمین کشید و به پدرش نزدیک کرد ... دید پدرش از فرق سر تا روی کفش هایش خون ریخته و بدنش جان ندارد ... اندک جانی هم که داشت، در پاهایش جمع کرده بود و همین طور که پا و کفشش به زمین کشیده میشد، جان میداد و با عزرائیل میجنگید...
و وقتی که چشم باز کرد و دید در بیمارستان است... به هوش آمده ...]
با شنیدن مکرر «بنجامین ... بنجامین ...» به خودش آمد. دید دستان میشل روی دستش است و او را صدا میکرده. موسیقی تمام شده بود و فضا را روشن تر کرده بودند. باروتی از آشپزخانه آمد و یک کیک بسیار خوشبو که لنکا پخته بود را آورد و گذاشت روی میزد.
بنجامین هنوز در حال خودش نبود. دستش را آرام از زیر دستان میشل برداشت. میشل جا خورد. بنجامین دستش را به پیشانی و چشمش کشید. اندکی لرزش دست داشت. ضعف عجیبی داشت بر او حاکم میشد. باروتی همین طور که داشت نمک میریخت و با همه شوخی میکرد، کیک را با چاقوی بزرگی که در دست داشت برید و اولین تکه از آن را در بشقابی گذاشت و به طرف بنجامین گرفت.
بنجامین که کلا آن لحظه صدایی نمیشنید و فقط صحنه هایی که توصیف کردم، جلوی چشمانش رژه میرفت، کیک را پس زد و قبول نکرد. اما تشکر هم نکرد و کلا قفل شده بود. باروتی دوباره کیک را به طرف بنجامین گرفت و بنجامین اینبار علاوه بر پس زدن، صورتش را هم برگرداند.
آبراهام که همه کاره آن معرکه بود و کارش را بسیار تمیز بلد بود، به باروتی اشاره کرد که اصرار نکند و خودش آن بشقاب کیک را از دست باروتی گرفت و گفت: «اذیتش نکنید. بذار تو حال خودش باشه. به جاش به من دو تا بشقاب کیک بدید.»
میشل که از اولش داشت خودخوری میکرد و کلا به فضا مشکوک بود، دید حال بنجامین خراب است. حتی دستش را هم از دست میشل کشیده و کلا آن مرد صد و بیست کیلوییِ دانشمند با پروژه های به طور کلی سِرّیِ پنتاگون، در خودش فرو ریخته و معلوم نیست آن هفت هشت دقیقه موسیقی او را به کجا کشانده و با خود برده است؟!
ادامه ... 👇
به خاطر همین، فرار را بر قرار ترجیح داد. کالسکه لوکا کنار لوسی بود و گاهی لوسی اطرافش میگشت و بازی میکرد. میشل از جا بلند شد و در حالی که به طرف گهواره بچه اش میرفت، به بنجامین گفت: «موقع خواب لوکاست. تو هم فردا باید بری پیاده روی. بریم.»
لنکا که از یکباره بلند شدن میشل تعجب کرده بود، به طرف میشل رفت و گفت: «تو هنوز کیکت رو نخوردی. حداقل با خودت ببر! خوشمزه است.»
میشل لبخند زورکی زد و چاره ای به جز پذیرش نداشت. کارش با لوکا تمام شد و آماده رفتن شدند. بنجامینِ حال خرابِ سیر کننده در ابرها و رویاهایش هم از سر جا بلند شد. حرفی نزد. آبراهام هم بلند شد. آبراهام دید که تیرش درست به قلب خاطرات بنجامین جوری برخورد کرده که دل و جگر حافظه بلند مدت فراموش شده اش را ریخته جلوی چشمانش. بخاطر همین، فقط آغوش باز کرد تا تیر خلاصش را هم بزند.
وقتی بنجامین به آغوش آبراهام رفت، وقتی سرش را روی شانه های آن پیرمردِ دانا و باهوش گذاشت، وقتی صورتش را در شانه و بغل گوش آبراهام فرو برد، بویی به مشامش خورد که مثل زلزله ای 10 ریشتری کل وجودش را که آوار شده بود، شدیدتر لرزاند.
آن بو ...
از خانه باروتی زدند بیرون ...
عرض خیابان ...
برگشتن به خانه ...
باز شدن در خانه شان ...
وارد شدن همانا و ...
بوی عطری که مادرش سالها با آن خود را معطر میکرد در فضای خانه اش به مشامش خورد...
همه چیز دست عقل و هوشش را گرفته بود و میکشید به سالهایی که دوستش داشت و هنوز خبری از آمریکا و پنتاگون و پروژه های ضدبشری نبود ...
اما وقتی کفشش را میخواست درآورد، چیزی را دید که منهدم شد!
دوربین خانه لیام و لئو وصل شد و همه چیز را میدیدند...
دیدند که بنجامین با دیدن یک کفش کهنه ... که اثری از یک خون کهنه روی آن بود ... هما کفش پدرش ... زمینگیر شد و کنار آن زانو زد.
و خانه داروین هم ...
سه نفر پای دوربین بودند و بنجامین را در آن حال میدیدند...
داروین
جوزت
و جِس ، با صورتی که به پهنای آن اشک میریخت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
گرفتین چی شد؟ گرفتین آبراهام و ... دارن با بنجامین چه کار میکنن ؟! ☺️
دلنوشته های یک طلبه
گرفتین چی شد؟ گرفتین آبراهام و ... دارن با بنجامین چه کار میکنن ؟! ☺️
🔹باید مینوشتین
گرفتین چی شد ؟
گرفتین حدادپور با روان شما چه میکند ؟؟؟
🔹آره حاجی اول میخوان خاطراتش زنده کنند و گرا بهش بدند
بعدش وارد عمل بشن همینقد ظریف و زرنگ و زیرکانه😊☺️
چقد جالب😂
اول میان بوی عطر رو از طریق آبراهام به مشام بنجامین منقل میکنند بعدش میان تو خونه بنجامین پخش میکنن؟؟؟
کفش هم فقط میاد تو نظر بنجامین ولی تو خونه اش وجود نداره!!!
حاجی مطمئنید پشت این پرونده های بزرگ بعضا زن وجود نداره در کنار محمد ها؟؟؟؟ ایران خودمون رو میگم؟؟؟
این قدرتِ امثالِ محمد ها ،ها، و هاااااا هااااااای (با تمرکز بخوانید محمد رو)خیلی زیاد کشور ماست که اینجوری رو مدل مورد نظر سوار میشن و وارد داستان خودشون میکنند
همینقدر ظریف هم که شما بیان میکنید
من حس میکنم این رو مدیون شماییم اول
🌹😊☺️
خدا این محمد ها رو زیر سایه علی و اولادش حفظ کنه الهی❤️
🔹سلام ،وااااای حاجی شما مارو هم در خاطرات بنجامین محو و میخکوب کردین چه برسه به کاری که ابراهام با بنجامین کرده 😭😭😭
🔹نمیدونم فیلم نگاه میکنم یا کتاب میخونم؟ از بس قشنگ و جزئی صحنه ها را تشریح میکنید و کات میکنید و دوباره به همان صحنه برمیگردیم. احسنت بر شما
🔹سلام
امکانش هست اسم و هشتگ رمانهایی که هنوز توی کانالتون موجوده و قابل مطالعهست رو بهترتیب اولویت لیست کنید لطفا؟
نیاز دارم به مطالعه و بررسی دقیقشون..
🔹سلام خدا قوت
چقدر زیبا صحنه های داستان رو توصیف می کنید☺️👏👏
داروین و تیمش تصمیم گرفتن،بنجامین رو به خود واقعیش با همون احساس انسان دوستی و علاقه به خانواده و...برگردانند،تا از کار در پروژه های ضد بشری آمریکا منصرف بشه.
حتماً این تیم هم با آقا محمد در ارتباط هستن و برای ایران کار می کنند😁
🔹کاش یکی برای ما مینواخت تا یادمون بیاد کی هستیم
🔹گاهی اوقات سر بزنگاه ضروریه
همینجوری میشه که دانش و بینش ما نسبت به این مسائل بالا میره😍
فقط دوست دارم بدونم جس چطوری به برادرش ملحق میشه
اینا واسه این لحظه چه برنامه ای دارن😍😍😍
و اینکه داورین کیه😎
🔹دارن با احساسات وبیدارکردن عواطف بنجامین اونو آدم خودشون میکنن اگراینطورباشه واقعا چقدر ظریف وحرف ای عمل کردند
🔹حاج آقااااااااااا
مگه داریم انقدر هنرمندانه قلم زدن رو؟؟؟؟
من کار ندارم اونا دارن با روان بنجامین چیکار میکنن... میخوام بدونم شما دارید با روان ما چیکار میکنید؟؟؟😒😒😁
🔹سلام شب بخیر
...آره بنجامین رفت...ولی بااون لنگه کفش وبوی عطرمتوجه حضورفردی درخونه میشوند ، حالاچی میشه؟؟؟
🔹سلام حاج آقا ، پارت امشب خیلی کم بود 😤 حداقل به جبران دیشب یه پارت دبگه بزارید 😢😭
🔹برو بابا😖لعنتی😫آخه اینم شد داستان ...اَه
پ کو قسمت دیشب ؟ شما یه شب داستان نزاری حلاله اما ما یه شب دوتا قسمت رو باهم بخونیم حرامه...آره؟
برو دیگه دوست ندارم
⛔️ توجه لطفا ⛔️
از رفقایی که هنوز موفق به مطالعه کتاب #شمعون_جنی در اپلیکیشن آثارم نشدند دعوت میکنم که هر چه سریعتر این کتاب را با دقت مطالعه کنند تا فرصت هضم و تحلیل در ذهنشون داشته باشند. چون انشاءالله در زمستان امسال یک کتاب دیگر تقدیم میکنم که تا شمعون را مطالعه نکرده باشید، شاید مطالعه کتاب جدید برای شما چندان لطفی نداشته باشد. پس از بابت پیشنیاز حتما شمعون جنی را از اپلیکیشن آثارم مطالعه کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
جس وقتی که از طریق دوربین و مانیتور روبرویش در کنار داروین و جوزت، برادرش را دید، خیلی گریه کرد. اینقدر اشک ریخت که داروین از سر جا بلند شد و همین طور که مانیتور روشن بود، یک نوشیدنی خنک از یخچال بیرون آورد و در یک لیوان ریخت و آن را به جس داد.
جوزت با دیدن گریه های جس خیلی شوکه شده بود و اصلا در مخیّله اش نمیگنجید که روزی جس را در جبهه خودشان اینگونه با گریه های عمیق و سوزناک ببیند.
داروین همین طور که قدم میزد، شروع به صحبت کرد: «بنجامین شاگرد اول دانشگاه بود که از طریق آمریکا بورسیه تحصیلی و شغلی گرفت و حدودا 10 سال پیش با پدرش به آمریکا اومد. اینقدر هوش و ذکاوت بنجامین زبانزد شد که مورد طمع دولتمردان آمریکا قرار گرفت و پیشنهادشون را با اون مطرح کردند. اما بنجامین در روزهایی به سر میبرد که کم کم بخاطر انگیزه های عدالتخواهی و برابری و مبارزه برای آینده سیاه ها و نفی دیدگاه های ناسیونالیستی در آمریکا جذب یک گروه اسلامگرا شد.
خب این برای کارشناسانی که در پنتاگون و سازمان های جاسوسی آمریکا نشسته بودند و به دانش و خلاقیت بنجامین نیاز داشتند، اصلا خبر خوبی نبود و باید تا قبل از فارغ التحصیلیش و برگشتنش به آفریقا و یا هر جایی به جز آمریکا یه کاری میکردند. و الا مرغ از قفس میپرید.
وقتی شماره و تماس ها و علاقمندیاش رو رصد کردند، اول به مادرش رسیدند. همون پیرزن تپل و سیاه پوست و مهربون که همیشه عمرش از یه عطر ساده اما ماندگار قدیمی استفاده میکرد که اجدادش تولید میکردند. مزدوران آمریکایی ابتدا مادرشو ازش گرفتند. مادرشو ابتدا بی هوش کردند و سپس بر اثر خفگی با گاز خانگی از دنیا رفت و هیچ وقت کسی با خودش فکر نکرد که چطور این فاجعه اتفاق افتاده؟
بعدش حواس آمریکایی ها به خواهر بنجامین جلب شد. به شما خانم جِس. متوجه شدند که علاوه بر برادرتون شما هم از نبوغ خاصی برخوردارید. شما را نمیتونستن حذف کنند و الا تا الان صد بار حذفتون کرده بودند. بلکه اونا از تلاش شما برای اداره زندان ها و جرم شناسی بین المللی که خودنده بودید، حمایت کردند و یک شیطان بزرگ در کنار شما کاشتند به نام آدام که برای همیشه سایه به سایه شما حرکت بکنه و شما رو مدیریت بکنه.
ما کارمون در اولین مرحله خیلی سخت بود. باید هم اعتماد شما رو جلب میکردیم و هم از شر آدام خلاص میشدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره قوی ترین حس و نیاز آدام رو که حسادت و خودبرتر بینی بود پیدا کردیم. اینو اینقدر قوی کردیم و تو دهان سربازای گروهبان انداختیم که به گوش آدام برسه و خودش پیشنهاد مبارزه با آبراهام رو بده.
وقتی آدام حذف شد و اون شورش بزرگ اتفاق افتاد، مثل روز برای ما روشن بود که ابرقدرتها وقتی نتونن یه مسئله رو برای افکار عمومی حل کنند، با عزل و جابجایی درصدد خریدن آبرو برای خودشون برمیان. بخاطر همین، دومین چیزی که میخواستیم و اونم آزادی شما از اون زندان بود رقم خورد و اتفاق افتاد. شما زندانبان نبودید. بلکه شما رو به بهانه زندانبانی، جوری حبس کرده بودند که نه به داداشتتون فکر کنید و نه برای کسی خطری داشته باشید. و در عین حال، از ظرفیت شما که زبانزد بین المللی بود استفاده خودشون رو ببرند.
برگردیم عقب. وقتی که به شما اول خبر دادند که پدر و برادرتون ربوده شدند. اما بعدش عکس و مدارکی برای شما فرستادند که شما مطمئن بشید که پدر و برادرتون کشته شدند و جنازشون هم به بدترین نوع از بین رفته.
خیلی دقیق و حساب شده، اول تصادفی را ترتیب دادند و هر دوشون رو زخمی کردند. بعدش با آمپول هوا و در صحنه، پدرتون رو به قتل رسوندند. و بعدش هم ضربه ای به سر بنجامین زدند و با کارهایی که در بخش اورژانس کردند، باعث شدند که حافظه بلندمدت بنجامین اصطلاحا مخفی بشه. اون حافظه بلندمدتش زنده است اما بیدار نیست. یا بهتره بگم بیدار نبود تا امشب.
امشب، آبراهام و بقیه بچه ها کاری کردند که خاطرات دور و دوست داشتنی بنجامین رو دستکاری کنند تا احیا بشه. اولیش این که حدودا با ده دوازده تا سوال به ذهنش ورزش دادند تا هر چه یادش هست و یا میشل و لئو و لیام به خوردش دادند، برون ریزی کنه.
ادامه ... 👇
بعدش با کم کردن نور محیط و آهنگ هنرمندانه ای که آبراهام زد، کلا بنجامین رو تکون دادند. اما موسیقی تنها کافی نیست. برای به خاطر آوردن و احیای خاطراتی که در وجود هر کسی نهفته هست اما یادش نیست و باید یادش بیاد تا زلزله به اندامش بیفته، دو چیز در کنار هم لازمه: یکیش موسیقی و دومیش هم عطر.
یه نظریه ای وجود داره که میگه قوه بویایی آخرین قوه بدن است که از بین میره. بخاطر همین بوها و عطرهایی که بخشی از وجود و شخصیت ها درگیرش هستند، تا آخر عمر با ما خواهند بود. حتی اگر دیگه اون عطر وجود نداشته باشه. حالا حساب کن اگه بویی بوی مادرانه و عمق احساسی یه نفر باشه، با احیای اون چقدر خاطرات زنده میشه و اصلا چقدر از حافظه بلندمدت کسی که با نامردی حافظه اش را پاک کردند، برمیگرده.
از همه اینا بگذریم، قضیه کفش کهنه و خاطره ساز بابات با وجود بنجامین کاری کرده که حتی با این که اصلا دیگه کفشی وجود نداره اما بنجامین جلوی در زمینگیر شد و کلی به زمین دست کشید. ینی به جایی که کفش ها هست. این ینی علاوه بر چیزایی که ما در دسترسمون بود، حتی چیزایی داره دوباره تو ذهن بنجامین زنده میشه که دیگه نداریمش و فقط خودت میدونی و داداشت.
شلیک نهایی ما با کیکی بود که دستور پختش رو به لنکا دادیم. نگاه کن ... ببین جس ... ببین جوزت ... ببینید بنجامین داره با کیک چیکار میکنه؟»
جس و جوزت با دقت از طریق دوربین بالای سر بنجامین که جوزت کار گذاشته بود نگاه کردند. دیدند بنجامین در اتاقش و پشت لپتاپ خاموشش نشسته و همان ظرف کیک که لنکا به زور و خواهش به میشل داد را جلویش گذاشته و اول کیک را بو میکند و بعد از این که خوب بو کرد و تمام شُش ها و و فکر و ذهن و خیالش از آن پر شد، ذره ذره آن را میخورد تا دیرتر تمام بشود.
جس صورتش را پاک کرد. کمی هم گلویش را صاف کرد. چند قلپ شربت خورد و کم کم گفت: «وقتی که من نوجوون بودم و بعضی روزها خیلی وضع پدرم بد بود و نمیتونستیم چیزی برای خوردن پیدا کنیم، هر چی داشتیم میذاشتیم رو هم و وسایل کیک میخریدیم تا من کیک بپزم و بفروشیم. زود به فروش میرفت. مردم دوس داشتند. ولی چون بنجامین خیلی کیکای منو دوس داشت، دعا میکرد که مردم نخرن تا شب بتونه همشو بخوره.»
جوزت دوباره لیوان جس و سپس لیوان خودش را پر کرد و رو به داروین پرسید: «قراره چیکار کنیم؟»
داروین که به مانیتور و فیلم بنجامین زل زده بود گفت: «به بچه ها بگو بیان. دونه دونه فردا ظهر اینجا جمع بشن. میریم واسه پِلَن آخر.»
................
مسئله ای که آن شب رخ داد و صحنه هایی که شاید برای خیلی ها عادی بود، یک دور روانکاوی جهت احیای حافظه دست کاری شده یک نخبه بود. میشل اگرچه از آن سر در نمی آورد، اما شاخک هایش را بیش از پیش تیزتر کرد. وقتی لوکا را خواباند، روی مبلش نشسته بود که گوشی را برداشت و فورا برای لئو پیام داد:
-اینجا همه چیز مشکوکه.
-چی شده؟
-باید صحبت کنیم.
-فردا دیره یا حتما باید امشب حرف بزنیم؟
-مطمئن نیستم که دیر نباشه.
-چطوری میخوای بزنی بیرون؟ بنجامین مشکوک میشه.
-نمیدونم. شما همه چیزو دیدین؟ بنظرتون همه چی عادی بود؟
-مشکل نرم افزاری پیدا کردیم. مدام قطع و وصل میشد.
-خب دیگه بدتر. باید بودید و میدیدید. الان من چیکار کنم؟
-من هنوز نمیدونم چته؟ درست حرف بزن ببینم چته؟
میشل داشت تایپ میکرد که لئو فورا پیام داد: «بنجامین داره میاد بیرون. مراقب باش!»
ادامه ... 👇
میشل تایپش را ادامه نداد و فورا صفحه چت را بست و در حال رفتن به صفحه موزیک بود که بنجامین جلویش ظاهر شد. گوشی را کنار گذاشت و خیلی آرام و مهربان از بنجامین پرسید: «میخوای حرف بزنیم؟»
بنجامین که معلوم بود آدم قبلی نیست و صدایش هم خیلی گرفته بود، جواب داد: «خسته ام. اگه صبح پاشدی و نبودم، رفتم پیاده روی. ی چیزی بپرسم؟»
میشل: «حتما»
بنجامین: «این عطرو تو اینجا زدی؟»
میشل: «گفتم بوی خیلی خوشی میاد. نه. کار من نیست. فکر کردم از بیرون اومده.»
بنجامین مثل کسی که انگار برایش فرقی نمیکند گفت: «باشه. شب بخیر»
میشل گفت: «خب ینی کسی اومده تو خونه؟ بعیده بنظرم.»
بنجامین سری در خانه چرخاند و گفت: «نه بابا. کی بیاد؟ چیزی نیست. شب بخیر.» این را گفت و برخلاف هر شب که به اتاق مشترکشان میرفت، آن شب به اتاقش رفت.
میشل فورا گوشی اش را درآورد و برای لئو نوشت: «دیدی حالش یه جوریه؟ شنفتی چی گفت؟»
لئو جواب داد: «باید نزدیکش باشم تا بدونم دقیقا چی میگی. از اینجا و این زاویه که من دیدمش، چیز خاصی معلوم نیست. حرفاشم که چیز خاصی نبود. تو چی فهمیدی؟»
میشل دید نخیر! نه لئو متوجه حالت و رفتار خاص بنجامین شده و نه او قادر است که با نوشتن برای لئو بنویسد که چه احساسی دارد؟ بیخیالش شد و فقط نوشت «باشه. بای» و گوشی اش را کنار گذاشت و همانجا روی مبل دراز کشید.
صبح شد. تازه آفتاب زده بود که بنجامین از خانه زد بیرون. با همان گرم کن و کفش ورزشی سفید و کلاه سفیدش. شروع به دویدن کرد و به طرف پارکی که در یک کیلومتری آنجا قرار داشت، رفت.
دوید و دوید. تلاش میکرد آرام باشد وبه هیچ چیز فکر نکند. تا این که به پارک رسید. خلوت بود. طبق مسیری که هر روز طی میکرد رفت تا به وسایل ورزشی رسید. در بین ده دوازده تا وسیله ورزشی که آنجا بود، فقط یک نفر را دید که روی یک وسیله ورزشی نشسته و دارد با آن ورزش میکند.
یک وسیله دیگر از همان نوع کنارش بود. رفت و کنار آن نشست و رو به کسی که آنجا نشسته بود و یک لباس ورزشی سیاه تنش بود گفت: «آبراهام!»
آبراهام هم جواب داد: «بنجامین!»
-خیلی منتظرم نموندی؟
-ماه هاست که منتظر تو هستم.
-من دیشب حتی یه دقیقه هم نخوابیدم.
-بجاش من خوب خوابیدم. خیلی خوب.
-حرف بزنیم؟
-پس الان داریم چه کار میکنیم؟
-شماها کی هستین؟
-اصلا اهمیتی نداره. الان مهم اینه که تو بدونی خودت کی هستی؟
بنجامین با این حرف، خیلی تو فکر رفت.
حرفشان با این سوال و جواب تازه داشت گل میکرد اما ... حواسشان نبود که لئو در ماشین، در ضلعی از پارک که منتهی به خیابان میشد، با دوربین آنها را از راه دور تماشا میکرد و از آنها عکس میگرفت و زیر لب با خود گفت: «که اینطور! پس بالاخره از لونهتون اومدین بیرون!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
◀️ متاسفانه شاهد بمباران بسیار سنگین بیروت توسط رژیم حرامزاده صهیونیستی هستیم
◀️ رسانه های عبری مدعی شدند سید هاشم صفیالدین ترور شده است. همان کسی که احتمالا جانشین سید حسن نصراله باشند.
امیدوارم صحت نداشته باشد.
دلنوشته های یک طلبه
◀️ رسانه های عبری مدعی شدند سید هاشم صفیالدین ترور شده است. همان کسی که احتمالا جانشین سید حسن نصرا
◀️ منابع اسرائیلی: هنوز مشخص نیست که عملیات ترور صفی الدین موفقیت آمیز بوده باشد.
◀️ آکسیوس: هاشم صفیالدین در یک پناهگاه عمیق زیرزمینی بود اما از وضعیت او اطلاعاتی در دسترس نیست.
◀️ جنگندههای رژیم صهیونیستی مجدد مکان مورد نظر رو بمباران کردند.
دقیقا همان کاری که در شهادت سید حسن کردند.