eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
555 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجی گفت: «البته اگر به کمین‌ یا تیم‌شناسایی اونا نخورده باشن. چون شرایط کاملاً برابره و در نتیجه پیروزی فقط با کسی هست که ابتکار عملش با سرعت‌ عملش یکی باشه! شما را به قرآن‌ قسمتون میدم‌ امشبو از دست ندید! حتی منتظر بچّه های شناسایی هم نمونید! اصلاً بزارین بچّه های شناسایی رو شهید و یا اسیر کنن تا دشمن فکر کنه ما گیر اطلاعات اونا هستیم‌ و تا برنگردند کاری نمی تونیم بکنیم‌!» نماینده امام گفت: «من از قبل هم نظرم همین بود و‌ کاملاً متقاعدم‌. همینه! می زنیم‌ به خط! همین امشبم می زنیم به خط! پاشید جمع کنید تا نیم ‌ساعت دیگه...» حاجی دوباره با استرس ایجاد کردن به جمع گفت: «حاج‌آقا به خدا دیره! نیم ساعت دیگه هم ‌بدرد نمی خوره! تیم ‌من‌آماده اس! بزنیم به خط؟!» نماینده امام رو کرد به فرمانده خودمون ... فرمانده به حاجی گفت: «منم ‌موافقم‌! تیم‌ تو آماده تره! به نخلستون که رسیدی ده دقیقه توقف کن! سایه تیم‌ دوم ‌رو که دیدی ادامه بده! بعدش به آب که رسیدی پوشش بدید که‌ تیم ‌دوم‌ هم برسه به آب.» حاجی که برق خاصی تو نگاهش بود، ‌فوری گفت: «سمعاً و طاعتاً!» حاجی به من نگاه کرد و گفت: «آماده ای؟» گفتم‌: «بریم!» گفت: «بسم‌ الله...» پاشدیم و بدون خداحافظی رفتیم بیرون! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیستم» خوب شد منتظر پیغام‌ و پسغام بچّه های شناسایی و... نموندیم چون ‌حتی تا مرحله اول هم با مکافات پیش رفتیم‌. حدود پنجاه نفر بودیم‌ که وقتی به مرحله اول رسیدیم‌ با اینکه ابتکار اون‌ تیکه دست خودمون بود و کل اون تیکه زیر نگین دیده بانهای خودمون بود اما باز هم سه نفر شهید دادیم‌. داشتیم از نخلستون هم‌ رد می شدیم‌ که به حاجی گفتم: «چیکار می کنی؟! مگه قرار نبود منتظر سایه تیم‌ بعدی باشیم؟!» حاجی گفت: «میشه دهنتو ببندی و بیای دنبالم‌؟!» گفتم‌: «ینی چی؟ شعار اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است پس چی می شه؟» گفت: «اون مال تصمیمات زیر سقف اتاق فرماندهیه! یه حرفی زد و یه حرفی هم ‌شنفت! تو چرا شدی کاسه داغتر از آش؟!» دیگه نذاشت‌ حرف بزنم و همه رو کشوند جلوتر! تا اینکه ‌با دو سه تا شهید دیگه، به آب رسیدیم‌. ظاهراً اونا هم ‌بو برده بودند. چون دیگه بی هدف و کور نمیزدند. اینو میشد با کم ‌شدن فاصله انفجارها با ما فهمید. به آب که رسیدیم حاجی بیسیم‌ زد و گفت: «اجازه عبور از آب میخوام!» اینقدر صدای انفجار و وحشت جهنّم وجود داشت که صدا به صدا نمی رسید چه برسه به صدای کسی که اون طرف خط بیسیم‌ هست و داره جواب میده. نمی دونم ‌حاجی چی گفت و چی شنفت که دستور داد چند دقیقه صبر می کنیم‌ و بعدش به دستور من‌ میزنیم به آب!» گفتم: «حاجی فکر نمی کنی داریم ‌تند میریم‌؟ می زنیم به آب نه! غواص ها می زنند به آب!» فوری با عصبانیت گفت: «با مدل حرف های اداری و سازمانی و نمیدونم تفکیک و وظایف و دستورالعمل و بخشنامه ای با من حرف نزن! که مجبور میشم قبل از اینکه آتش اونا یکیمون رو بزنه خودم بزنمتا! این یک تهدید و یا یک هشدار و یا هرچی دوست داری اسمشو بزاری بود! الان ما میتونیم بزنیم به آب! اونا اون طرف منتظرمونن! هیس! لطفاً فقط بگو چشم!» عملاً با این حرفش دهنمو گِل گرفت تا اینکه یکی از بچّه ها گفت‌: «حاجی! حاجی! سایه یه عده ای رو پشت سرمون میبینم که‌ دارن بهمون نزدیک میشن!» حاجی فورا گفت: «خودیه! درسته! وقتشه ! بسم‌الله ! بچّه ها بیاین می زنیم به آب! دستورشو گرفتم‌!» با اینکه هیچ ‌امکاناتی نبود بیست سی نفر آماده شدن و به طرف حاجی رفتن وآماده به آب زدن شدند. منم یه پام می گفت برو؛ اما یه پام‌ هم می گفت برگرد! قصه ترس نبود. بلکه فقط چون شک داشتم به هماهنگی حاجی با پشت خط، دست و دلم ‌نمیرفت. ولی آخرشم بخودم قبولوندم و رفتم. من که‌ پشت سر حاجی میرفتم و بقیه هم فکر کنم‌ دنبالم اومدن و بنظرم ‌کسی دیگه ‌نموند. زدیم به آب! شدت مسیر آب یه طرف! آتش بارون از بالای سرمون یه طرف! نیروهای آماده مهمونی دشمن هم که منتظر ما بودن یه طرف! سر پر شور و زبون مطمئن‌ حاجی هم یه طرف! من متوجه نبودم داره چه اتفاقی میفته! فقط تلاش می کردم ‌غرق نشم ‌و با فشار شدید آب به فنا نرم‌! نمی دونستم که توپخونه خودمون داره هر موجود جاندار و بیجانی رو در اون طرف آب که روبروی ما بود با خاک یکسان میکنه! این ینی علناً و دوباره و حتی شدیدتر از دو روز قبلش، درگیری شروع شده و ما الان‌ وسط خاک و خاکستر کردن دو طرف هستیم‌! از اون شب و استرس و ذکر بچّه ها و دندونای بهم فشرده و چشم‌ خیره شده حاجی به صفوف اولیه دشمن‌ در اون طرف آب و... دیگه چیزی نمیگم ‌تا طولانی نشه! فقط همینو بگم‌ که دیدم علاه بر ما، ‌تیم دوم و سوم هم از آب گذشتند. هممون یورش بردیم و از اولین خاکریز دشمن به زحمت رد شدیم. دیگه هوا روشن شده بود و هنوز درگیر بودیم که احساس زمینگیر شدن کردیم و داشتیم تند تند شهید می دادیم‌ اما خوبی ماجرا این ‌بود که دیگه قبح و ترس از آب شکسته بود و مدام به تعداد ما افزوده میشد. وقتی به چنین شرایطی می رسیم ‌باید فوری نیروها رو جمع کرد و دوباره سازماندهی بشن و جلوی تلفات رو گرفت، و حتی اگه میشه صحنه نبرد رو تغییر داد. اما اینکار عملاً محقق نبود! با اینکه خیلی جلو بودیم ولی جوری نبود که بشه به راحتی هماهنگ شد. فقط همینو بگم: اینقدر شرایط خاص و دشواری بود که ‌تا چهل و هشت ساعت فقط بزن بزن داشتیم. تازه بعد از اون تن به تن شروع شده بود و اینقدر فواصل نزدیک بود که اگر با توپخونه اونا نمی خوردی، توپخونه خودی حتماً می زدت! به همین خاطر آمار کشته و مجروح از هر دو طرف شدیداً بالا بود. حداقل سه روز... ینی هفتاد و دو ساعت... فقط زدیم و خوردیم... تن به تن... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹آموزش و درمان رایگان🔹 👈 باید این مطالب به صورت مطالبه عمومی دربیاید و همه ما از نمایندگان و کاندیداهایی که این روزها خیلی دارن علنی یار و اعوان و انصار جمع میکنند بخوایم و بدونیم برنامشون چیه و برای این موضوع چقدر گام موثر برداشتند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ اینقدر با دقت بخونید که خود دقت، از دقت دقیق شما تعجب کنه👇👇
🌴نمی‌زنم. این قاری قرآن رو نمی‌زنم. یکی بیاد گردن بگیره تا بزنم!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت بیستم و یکم و بیست و دوم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و یکم» دشمن اهل فرار نبود. این که معمولاً در فیلم ها و سریال ها دشمنان‌ را اُسکل و ترسو جلوه میدن، نه تنها همه جا واقعیت نداشته و نداره و آدمای بسیار شجاعی هم در بین اونا پیدا میشه، بلکه بین نیروهای خودی هم اسکُل و ترسو داشته و داریم‌. پس یا اصلاً نباید گفت و یا باید هر دو طرف دعوا را گفت و حق مطلب را ادا کرد! ما که وسط اون جهنّم، فرار و یا حرکات نسنجیده از دشمن ندیدیم. بلکه گاهی در بعضی از عرصه ها مشخص بود که آموزش های خوبی دیدند و در تله ها و موانع، حرف برای گفتن داشتند. تا جایی که اغلب شهدای ما محصول بی توجهی از این طرف و یا شدت عمل و ذکاوت در آن مورد بخصوص، از طرف دشمنانمون بودند. داشت ‌از هفتاد و دو ساعت می گذشت. داشتیم‌ وارد چهارمین ‌روز وحشتناک زندگی همه کسانی می شدیم که در اون خط بودند. ‌حالا چه از طرف ما و چه از طرف دشمن! تا اینکه بالاخره آثار غلبه و پیروزی ما کم‌کم مثل اولین ذرّه آفتاب صبح و سحر زمستون داشت دیده میشد، که شرایط خاصی در منطقه حاکم شد! دیدیم و شنیدیم که یهویی دهها باند و بلندگوی قوی در منطقه صداش بلند شد و به زبون خیلی شیوا و علی الظاهر منطقی خودمون‌، ما رو مورد خطاب قرار داد و شروع به صحبت کردن کرد. چون آتش سنگین در منطقه نبود و فقط صدای سلاح‌های معمولی اما زیادی میومد، صدای بلندگوهها و باندهای صوتی بر بقیه صداها غلبه داشت و فضای درهم برهمی ایجاد کرده بود. برای هممون فضای غیر عادی خاصی پیش اومده بود و تکلیف رو نمی دونستیم! چون به علت طولانی شدن نبرد مستمر، خسته و کوفته بودیم و هم‌ بخاطر کمبود شدید گلوله و خرج سلاح، معادلاتمون به هم ریخته بود. اما تاکید میکنم که غلبه با ما بود و شاید اگه بگم در یک قدمی پیروزی مسلّم بودیم گزاف نگفتم! اینقدر صدا نزدیک بود که حتی صدای تنفس کسی که داشت پشت میکروفن حرف میزد به خوبی شنیده میشد و می گفت: «برادران! خدا لعنت کنه اونایی که ما رو به جون‌ هم ‌انداختند! و الان خودشون فرسنگ ها اونطرف تر دارن معاملاتشونو انجام ‌میدن و از زندگیشون لذت میبرن! خدا لعنت کنه اونایی رو که ما و شما رو وسط بیابون و دود و نیزه رها کردند! نه به فکر آذوقه و استراحت ما هستند! و نه به فکر زن و بچّه هایی که پیشونی ما رو بوسیدند و‌ پشت سرمون آب ریختند و‌ بخدا سپردنمون! اونا منتظرن ما برگردیم اما با وضع بوجود اومده نه تنها ما و شما برنمی گردیم‌ بلکه جنازه هامون هم‌ به عقب و به وطنمون برنمیگرده. تا مبادا هزینه هایی برای سیاست مدارانمون داشته باشیم.» میدیدم که‌ خیلی ها از جمله خود من و حاجی خسته بودیم‌ و یه گوشه به زور پناه برده بودیم‌ و به حرف هایی که از بلند گو پخش میشد گوش می دادیم‌. میگفت‌: «برادران! اینکه الان شما توی خاک ما هستین و دارین ما رو می کُشین و حتی نماز و عبادتتون غصبی هست و ‌متجاوز محسوب میشین به کنار! ‌ما بهتون حق میدیم! چون ‌این‌ انتخاب شما نبوده و مثل خود ما فریب رجال سیاسی رو خوردین و خوردیم! اما‌ ما همین ‌الان می تونیم یه تصمیم دیگه بگیریم‌ و هم‌ زمان‌ و بدون هیچ ‌فریب و نیرنگی، سلاح‌ها رو کنار بگذاریم و آتش بس اعلام کنیم! بله‌! به همین سادگی! ‌نگاه کنید به دور و برتون! نگاه کنیند ببینیند‌ چقدر از دوستانمون روی خاک افتادن و خانوادشون منتظرن ما برگردیم و خبر مرگ‌ رفیقامون ‌رو به اونا برسونیم‌! تا حالا فکر کردین عمق نگاه ‌زن و بچّه های رفیقمون چی داره میگه؟ میگه فقط بلدی خبر مرگ پدر و شوهرمو بیاری؟ چرا دستشو نگرفتی و نگفتی بیا بریم‌ و اینجا جای ما نیست و اصلاً نباید میومدیم؟ برادران! احساس گناه نمیکنین؟ ‌‌احساس نمیکنین هیچ ‌ثوابی در این قتل وکشتار نیست‌ و بلکه اسم ‌همه ما در لیست آدم ‌کُش های تاریخ ثبت میشه؟ ما حاضریم‌ در قبال این سه روزی که در خاک خودمون با ما جنگ‌ کردید و خسته هستید و حتی میدونم که تیر و آذوقه و امکانات ‌هم ‌کم ‌آوردید، در قبال این سه روز، ‌سه روز از شما با خونگرمی پذیرایی کنیم و هر چه داریم‌ و نداریم ‌رو با شما تقسیم‌ کنیم‌! ‌در کنار هم سفره بندازیم و با همدیگه آشنا بشیم، و حتی با گرفتن عکسای یادگاری، دنیا رو به لرزه در بیاریم ‌و کاری کنیم که ‌تاریخ الی الابد برای ما بایسته و کف بزنه و کلاهشو برای احترام‌ به ما از سرش برداره!» حتی صدای تیر و انفجارها هم کم‌ شده بود و عموماً همه خسته و کوفته و کنجکاو به حرفای اون گوش می دادن!
تا اینکه گفت: «آقای فلانی! آقای بهمانی! آقای ایکس! آقای ....! (اسم‌ همه فرمانده‌هان حاضر در اونجا رو آورد) ما به شما سلام‌ و خسته نباشید میگیم‌! شما واقعاً سرداران‌ قابل و شجاع و باهوشی هستین! ما میدونیم که شما الحمدالله هنوز زنده هستید و دارید عرصه رو مدیریت می کنید! حتی از زخم ‌دست آقای فلانی و کشته شدن دو تا برادر آقای بهمانی و روحیه شوخ و طنز آقای ایکس اطلاع داریم‌ و همین حالا داریم ‌شما رو می بینیم‌. ‌از پای درآوردن شما برای ما هیچ‌کاری نداره! بیایید در حق نیروهاتون برادری کنید. نه اینکه به برادر کشی تشویقشون کنید!» بعیده متوجه بشین چه حسی داشت به همه نیروهای خسته و کوفته اون دشت بلا دست میداد؟! خیلی حس و حال بدی بود. ‌همه داشتن ‌به این چهار پنج ‌نفر نگاه ‌می کردن و‌ همه منتظر بودن ببینن چه خبره و اینا چه تصمیماتی میگیرن؟! صدا ادامه داد: «شما دیگه از این به بعد هیچ‌ تیر و شلیکی از طرف ما نخواهید شنید! البته تا مادامی که‌ شما قصد غافلگیری و ادامه نبرد نداشته باشید. ساعتی استراحت کنید و فکر کنید. ‌به عزیزان و به وابستگانی که ‌منتظر شما هستند فکر کنید و حتیباهاشون تماس بگیرید‌! لطفاً چند نفر رو بفرستین به طرف ما، تا بیان و آب و حتی لوازم بهداشتی و درمانی با خودشون ببرن. ‌اگر به ما اعتماد دارند، اگر اندکی بیشتر صبر کنند حتی میتونن از اضافه جیره غذایی که ‌تا ساعتی دیگه برای ما‌ میرسه بردارن و برای نیروهای شما بیارن! ضمناً پراکندگی نیروها و آرایش شما اینقدر متکثر هست که تصمیمات فرماندهان شما به گوش همه نمیرسه! حاضریم یه نفر رو تحت‌الحفظ و با امنیت کامل به این طرف بفرستید تا میکروفن بهشون بدیم‌ تا با نیروهای خودتون گفتگو کنید. حرف آخر ما اینه: پایان جنگ! پایان سوء‌استفاده دولتمردان از احساس و جان و خون و خانواده ما! منتظر خبرای خوش و دست گرم و بردارانه شما هستیم‌!» اگر بگم همه کف کرده بودن و انگار داشتن حرف از زبون اونا می زدند، ‌گزافه نگفتم‌! اما عده ای هم بودند که راضی نبودند. مثل حاجی! اون‌ لحظه ناراحت و عصبی و اخمو بود اما معلوم بود که داره به حرفای اون فکر میکنه. @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و دوم» سربازها در هیچ جای دنیا نباید حرفی به جز حرف فرمانده بشنوند و فکری به جز فکر فرمانده داشته باشند و تصمیمی به جز تصمیمات فرماندشون اتخاذ کنند. اگر سرباز و یا حتی سرگروه ها حرف و فکر و تصمیم از خودشون در کردند و یا به تصمیمات و حرف ها و افکار دشمنانشون گوش دادند، فرسنگ ها از اطاعت و گردن نهادن به اوامر و نواهی مقامات فاصله میگیرند. این حربه، در طول تاریخ خیلی تکرار و استفاده شده. هم از طرف جبهه حق و هم از طرف جبهه باطل. چون همه معتقدند که «مامور، از همه چیز معذور است الا اجرای فرمان!» و فقط وقتی میتوان این عذر و اطاعت را از او گرفت که کک های خطرناکی مثل «ممکن است امر فرمانده اشتباه باشد» و یا «فرمانده که وسط گود و معرکه نیست تا تصمیمات سیاسی برای خودش نگیرید» و یا «چرا همه هزینه های جنگ را باید من و خانواده ام بپردازیم» به جانش بیندازید! این کک در اون لحظات سخت، به جون همه ما افتاده بود و شاید انگشت شماری بودند که تحت تاثیر اون حرفها قرار نگرفته باشند. خب از طرف آنها طرح مسئله شد اما چیزی نبود که بگیم تمام شد و گوش همه در و دروازه است و از این طرف که شنیدند، از آن طرف هم شوتش میکنند بیرون و فراموش میکنند! خیر! بالاخره نیرو میشینه با خودش فکر میکنه و مخصوصا اگر از مقبولات و مشهوراتی که خود نیرو قبول داره وارد شده باشند، دیگه به این راحتی ها دستش روی ماشه نمیره و حداقلش اینه که باید صد تا جمله قوی توی آستین داشته باشی تا بتونی دو تا جمله زیبای دشمنت را خنثی کنی! حالا توی اون معرکه، کی به حرف آخوند و عالم و فرمانده گوش میده؟ اصلا مگه میشه چند نفرو قانع کرد و باهاش حرف زد؟ اما اونا بازم رفتند پشت میکروفن و دو تا کار کردند که نه تنها فکرش را نمیکردیم، بلکه اکثر بچه ها کپ کرده بودند! یکی اینکه قاری قرآن آورده بودند و داشت این آیات چنان با سوز و چهچهه میخوند که آدم، هوش از سرش میپرید و دوس داشت بازم ادامه بده: 🔸« وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّى تَفِیءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُمْ وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ »🔸 ینی وقتی میبینید که دو گروه به جون هم افتادند، نایست و نگاه نکن. یه کاری کن. برو جلو و بین اونا صلح و آشتی برقرار کن تا فتنه از گردن همه باز بشه و راحت بشن... همه اهل ایمان با هم برادرند. چرا برادرکشی راه میندازید؟! بین برادران آشتی رواج بدید و اهل رحم و مروت باشید تا خدا هم رحمتون بکنه! اینقدر خوندند و با اَلحان مختلف و سوز و آواز قرائت میکردند که هر کسی هم حفظش نبود، حفظش شده بود. این ینی استفاده و یا سواستفاده از مقبولات دینی! وقتی قاری قرآن در اون طرف خاکریز، اینو میخوند و گریه میکرد و ناله میزد و اطرافش هم صدای گریه و زاری و ندامت میومد، نمیشه فورا گفت ملت بصیرت داشته باشید و حواستون جمع باشه که گول دشمن نخورید! دیگه دست و دل آدم به ماشه نمیره! حتی حاجی هم نشسته بود گوش میداد و فقط وقتی نگاش میکردم، اخم میکرد و ادای ناراضی ها و اینکه من مثل شماها گول نمیخورم را برام بازی میکرد. حتی به تک تیرانداز گفتند بلندگو رو بزن! خودم با چشمام دیدم که به جای اینکه مثلا به طرف غرب خاکریز نگا کنه، به طرف شرق نگا میکرد و اونجاها را مثلا میخواست بزنه تا یه وقت به قرآن اهانت نشه! خب اعتقاد داشت بچه مردم! گفتم چرا اون طرف دنبال صدا میگردی کلک؟ صدا از این طرفه! گفت: «ولم کن! حالا همه لنگ اینن که من بلندگو رو بزنم؟ بیان اگه راست میگن خودشون بزنن بلندگو رو بترکونند! وقتی داشت با فرمانده ها حرف میزد که نمیگفتند بزن! حالا که داره قرآن میخونه، میگن بزن؟ بزنم که چی بشه؟ مگه میشه صدای خدا و قرآن رو خفه کرد؟» دهنمو با خاک یکسان کرد با همین حرفش! اینقدر مثلا معتقد بودا !
خب بسم الله ... اینم از تخم اختلاف که بینمون ریخته شد و اکثرا دیگه دست و دلشون به ماشه نمیرفت! میگفتند یکی بیاد گردن بگیره که گناه نیست و تکلیف شرعی هست، تا بزنیم! یکی بیاد بگه که بعدا شکست نمیخوریم و خسرالدنیا و الآخره نمیشیم، تا بگیم چشم! ما نمیتونیم هم بزنیم دهن کسی که اسم خدا و پیغمبر میاره سرویس کنیم و هم بعدشم شکست بخوریم و جواب توهین به خدا و پیغمبر دامنگیرمون بشه! آدمایی داشتند این حرفا را میزدند که شب قبل از عملیات همه بهشون التماس دعا میگفتند و میگفتند فلانی نور بالا میزنه! نور بالاهامون اینجوری میگفتند. چه برسه به مثل من و امثال من که نه نور بالا میزدیم و نه دیگه جونی داشتیم که بزنیم و بخوریم! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
بیداری؟
درست وقتی می گویی فراموشش کردم آهنگی پخش میشود ، کسی مثل او می خندد ، یک نفر عطری می زند که بوی او را می دهد و همه فراموشی هایت هدر می رود ....
درست وقتی میگی دیگه شاید امسال قسمت نباشه برم اربعین و شاید ثواب کارهایی که میکنم کمتر از اربعین نباشه و اینا نگا کن فلانی و فلانی هم نمی‌خواد بره و ... یهو شب جمعه میشه و پیام بچه ها از کربلا میاد که نوشتن: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین در بین الحرمین دعاگوتم😭 یهو دلت پر میکشه و دلت میخواد اونجا باشی
❤️•~• 🕊 ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺴﯿﻦ ...ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻬﺎ ... ﺑﺪﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻋﻘﺪﻩ ی ﺩﻝ ﺑﺎ که ﻭﺍ کنند ...؟ جا مانده ایم و شرح دل ما خجالت است زائر شدن، پیاده یقینا سعادت است ویزا، بلیط، کرب و بلا مال خوب هاست سهم چو من پیامک (هستم به یادت) است یک اربعیـــن غـــزل، به امیــــدِ عنایتـــی ... این بغضِ من اگر چه خودش هم عنایت است چیزی برای عَرضـــه ندارم مـــرا ببخش یعنی غزل، نشانه ی عرض ارادت است ما هیـــچ، ما گنـــاه... فقط جـــانِ مادرت امضا بکن که شاعرت اهل شهادت است باشد حسین (ع) کرب و بلا مال خوب ها یک مهر تربت از تو برایم کفایت است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از قتلگاه بدم میاد چکمه سیاه بدم میاد از اونی که آتیش زده به خیمه گاه بدم میاد از هرچی جنگ بدم میاد از چوب و سنگ بدم میاد خدا میدونه چقداز کوچه ی تنگ بدم میاد آخه کی از فحش و کتک خوشش میاد از موی سوخته و لب   ترک ترک خوشش میاد  حالا تو از موی سرم خوشت میاد از اینکه دست دراز کنن به معجرم خوشت میاد از ساربون بدم میاد از رد خون بدم میاد چندروزه حتی از تنور از بوی نون بدم میاد از بوی دود بدم میاد من از حسود بدم میاد از اونی که پیروهنتو دزدیده بود بدم میاد فکر نکنم خوب بشه این کبودیا چقد بدم میاد من از محله ی یهودیا حالا تو از زیر چشام خوشم میاد حالا که دندون ندارم از خنده هام خوشت میاد حالا تو از موی سپید خوشت میاد از اینکه زانو بزنم پیش یزید خوشت میاد من از طناب بدم میاد ازاضطراب بدم میاد از خنده های حرمله جون رباب بدم میاد از شهر شام بدم میاد از ازدحام بدم میاد به قسمت سکینه از بزم حرام بدم میاد به جون تو از خیزرون بدم میاد از این که تو جمع عمه رو بدن نشون بدم میاد حالا تو از اشکم عزیز خوشت میاد این که اینا به دخترات بگن کنیز خوشت میاد عمو کجاست یعنی عمو خوشش میاد از اینکه میخورم زمین جلو عدو خوشش میاد 😭😭
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴ینی چی تا به یه نفر مراجعه میکنیم، یادش میفته که باید هوای همه داشته باشه و کسی ازش رنجیده نشه؟!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت بیستم و سوم و بیست و چهارم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و سوم» ما یه کم فاصله داشتیم تا محل جمع شدن فرماندهان. من دیدم حاجی پاشده و داره با حالت عصبانیت و در عین حال احتیاط و دولا دولا به طرف فرمانده ها میره. منم پاشدم دویدم دنبالش. تا اینکه رسیدیم به فرمانده ها. حاجی فوراً کلامشون قطع کرد و گفت: «برنامتون چیه؟ اونا تا نابودی، دو قدم بیشتر فاصله ندارن!» یکی از فرمانده ها گفت: «شما با اجازه چه کسی موقعیتت رها کردی و اومدی اینجا؟» حاجی گفت: «جواب منو بده! میگم برنامه تون چیه؟ چرا پا پس کشیدین؟!» اون فرمانده گفت: «لازم نیست به تو جواب پس بدیم! برو سر پُستت!» حاجی رو کرد به طرف بقیه فرمانده ها و گفت: «این آقا حرف منو نمی فهمه! شماها بیدار باشین! ما دو قدمی پیروزی هستیم. شرایط جوریه که اگه حتی با دست خالی بجنگیم نابودشون می کنیم!» یه نفر دیگه گفت: «تمرّد نکن! الان شرایط حساسی هست. به زبون خوش پاشو برو!» حاجی گفت: «کدوم شرایط حساس؟! اگه شما حساسش نکنید، حساس نمیشه! آقا! با چه زبونی بگم؟ شرایط واسه ما حساس نیست. این اونا هستن که کُنج رِنگ گرفتار شدن و دارن زمان میخرن! باید امونشون ندیم وگرنه به محض آتش بس، امونمون نمیدن!» یکی دو نفر از فرمانده ها و همچنین نماینده امام قبل از اینکه حاجی بیاد، حرفشون همین بوده و بر ادامه جنگ اصرار داشتند. یه نفرشون گفت: «زمین، مال اوناست. میزان تجهیزات بیشتر و سنگین تر مال اوناست. تعداد بیشتر، مال اوناست. قطع نبودن خط اتصالی با عقب هم مال اوناست.» حاجی گفت: «حالا منظور؟!» اون گفت: «منظورم واضحه! والا بچّه ها تا همین جاش هم خیلی مردونگی کردن که با این شرایط موندن و نرفتن! بنظرم طرف مقابلمون هم...» حاجی گفت: «طرف مقابلمون چی؟! چرا حرفتو کامل نمی زنی؟! لابد اونا هم خیلی مردونگی کردن که نزدن ما رو نکشتن! آره؟» داشت کشمکش بین اونا و حاجی پیش میومد که یهو نماینده امام گفت: «برادرا! الان بدترین چیز، همین به جون هم پریدن خودمونه! این به جون هم پریدن ما، ینی اونا پلّه اوّل طرحشونو موفق شدند! لطفاً خونسردی خودتون حفظ کنین!» حاجی حتی به نماینده امام هم پرید و گفت: «ببین حاج آقا! چشم! الان خونسردیم! برو مرحله بعد... تکلیف چیه؟» نماینده امام گفت: «من با پیشنهاد شما موافق ترم!» نماینده امام در واقع داشت با آداب و با حیا حرف میزد اما حاجی اعصابش بهم ریخت و نفهمید داره چی میگه؟! حاجی گفت: «حاج آقا ینی چی موافق ترم! حرف من و حرف این یکی دو تا بزرگوار اصلاً با هم قابل جمع نیست! میشه یه کم روحیات امام جمعگی تون بذارین کنار و مثل خطبه های دوّم، به نعل و به میخ نکوبین! ینی چی تا به یه نفر مراجعه می کنیم یادش میفته که باید هوای همه رو داشته باشه و کسی ازش رنجیده نشه؟! تکلیفمون رو روشن کن برادر من!» نماینده امام که خیلی با حیا بود و توقع این برخورد را از کسی نداشت، یه کم داشت سرخ و سفید میشد که دو سه نفر از فرماندهان به حاجی توپیدن و به خاطر لحن حرف زدنش، بهش اعتراض کردند! من یه چشمم به کشمکش حاجی با اونا بود. یه چشمم هم به نماینده امام که حسابی تو فکر غرق شده بود. تا اینکه یهو نماینده امام از جاش بلند شد و داد زد: «بسه دیگه! کافیه! خوبه همه فرمانده هستن و مثلاً آداب بلدن! اجازه نمی دید حتی آدم فکر کنه ببینه تکلیف چیه؟!» همه ساکت شدن و فقط چشمشون به دهن نماینده امام بود. نفس ها حبس شده بود و همه منتظر! نماینده امام تفنگشو برداشت و گفت: «میجنگیم! قبل از اینکه ایشون هم بیان داخل، هیمنو گفتم. با پیشنهاد فوریت این برادرمون و این یکی دو نفر فرمانده بزرگوار موافقم! اگه دشمن اینقدر اهل خیر و نجات مسلمین بود، چرا سه چهار روز قبل یادش نبود؟! حالا که رسیدیم ته خط و داریم پاروشون می کنیم، یادشون افتاده همه مسلمونیم و با هم برادریم و آیه مومنین با هم برادرند میخونند؟!» حاجی خیلی خوشحال شد و مثل فنر از جاش پرید و گفت: «رحمت به شیری که خوردید! بسم الله! حتی یکیشون هم زنده نمیذاریم! کاری می کنیم که درس عبرت تاریخ بشن!» یکی دو نفر دیگه هم از جاشون بلند شدند و تأیید کردند و حرف های حماسی و از این چیزا گفتند. اما... سه چهار نفر بقیه، نشسته بودن و مثل اینکه خیال پاشدن نداشتن و این، اوضاع را خیلی پیچیده می کرد و واقعاً جای نگرانی داشت. نماینده امام رو به اونا کرد و گفت: «برادرا! شما چی؟ پاشین یه یا علی بگین! پاشین بسم الله...» یکی از همونا که نشسته بود گفت: «لطفاً عقلتون رو دست یه جوون خام بی تجربه غیر کادر ندید! اینجا جای انقلابی گری و سرتو بندازی پایین و بگی یا الله و وارد بشی و این حرفا نیست! ما گوشمون از این حرفا پره و اصلاً خودمون به اینا یاد دادیم.»
یه نفر دیگه شون هم گفت: «دقیقاً! ضمن اینکه جسارتاً شما فقط نماینده امام هستین و لاغیر! من جایی نخوندم و ندیدم که امام، نماینده هاشون تصمیم سازی بکنن و در تدابیر فرماندهان دخالت کنند!» تا این حرفو زد، مثل این بود که یه بشکه آب یخ ریخته باشن سر تا پای همه مون! نماینده امام که عرق کرده بود، گفت: «برادر جان! من ادعا نکردم باید همه تون به من بگین چشم! اما قطعاً اگر الان خود حضرت امام اینجا بودن، همین تصمیم را میگرفتن!» یه نفرشون گفت: «اوّلاً شأن امام اجلّ از ایناست که بخوان اینجا باشن و در تدابیر فرماندهانی که خودشون نصب کردن ورود کنند و زیر سوال ببرند! پس دیگه چرا فرمانده معین کردند؟ اگه ما دکور هستیم، بگید حداقل خودمون بدونیم. ثانیا احترام شما جای خود! اما در جنگ، قبل از اینکه انقلابی گری و روحیه جهادی و این چیزا مطرح باشه، سواد جنگیدن واجبتره! سواد جنگیدن ما میگه تیغ و گلوله ما برّنده تر از جوّی که اونا با قرآن و روحیه بچه های ما ایجاد کردند، نیست! حالا تصمیم با خودتون. من که نمیتونم به تک تیراندازم بگم قاری قرآن رو بزن! بلندگوی مسجدشون رو بزن! منم بگم، اون قبول نمیکنه!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و چهارم» بلندگوهای اونا بیکار نمی نشست و مدام همخوانی عربی «یا ایها المؤمنون اتحدّوا اتحدّوا» پخش میکرد. از یه طرف دیگه بچّه های خودی داشتند اطراف ما جمع میشدن و دوست داشتن بدونن چه خبره و بالاخره چی میشه و تکلیف چیه؟! شرایط خیلی سختی بود و هیچ کدوم از دو طرف از حرفشون کوتاه نمیومدن. جوری هم نبود که بگیم هر کسی بره راه خودش و کاری به هم نداشته باشیم. تا اینکه حاجی و نماینده امام و یکی دو نفر فرمانده گفتند: «ما تکلیفمون روشنه و میجنگیم. کاری هم به شما نداریم!» اون سه چهار تا فرمانده هم گفتن: «با کدوم نیرو؟ با کدوم ادوات؟ اوّلاً اینا که زنده موندن و خورده ادواتی هم که مونده، خستن و کاری از پیش نمی برین. ثانیاً جسارتاً اینا نیروهای ما هستن و بدون اجازه ما حقّ قدم از قدم برداشتن ندارند. وگرنه متمرّد محسوب میشن و همین جا مطابق با قوانین صحرایی باهاشون برخورد میکنیم.» حاجی گفت: «خب برخود کن! برخورد کن اگه مردی! اینا.... اوّلیش من! پاشو برخورد کن! آخه آدم بزدل و ترسویی هم نیستی! که اگه بودی دلم نمیسوخت! دلم از این میسوزه که نظامی هستی اما انقلابی نیستی! اهل جنگ هستی اما اهل جهاد نیستی! فکر و حسابِ دو دو تا چار تا و سواد داری اما بصیرت نداری!» اون فرمانده رو کرد به حاجی و گفت: «حرفاتو نشنیده میگیرم چرا که تو هم جای من نیستی. نمی زنم تو گوشِت چون حرفامو نمی شنوی و حرف، حرف خودته! تو دهنت هم نمیزنم چون بعید می دونم این حرفا مال خودت باشه و بنظرم شیرت کردن و انداختنت جلو! اصلن آره! من بی بصیرت! آدم بی بصیرت که تکلیف نداره. شما خیلی می فهمی و بصیرت داری، بسم ا... بزن به خط! اما فقط خودت بزن به خط! حق نداری کسیو با خودت برداری و نفاق و دودلی بندازی تو دل مردم! شاید دلت بخواد خودکشی کنی، برای من مهم نیست اما قرآن گفته: «لاتُلقوا بایدیکم الی التهلکه» خودتو به هلاکت ننداز! اینجا معرکه هلاکته!» نماینده امام نذاشت حاجی جواب بده. خودش رو کرد به اون سه چهار نفر و گفت: «اگر ادامه به جهاد، نفاق و چند دستگیه، من گناهشو به عهده میگیرم. اصلاً آقا گردن من! نمیاید؟ باشه! پس خودتون جواب امام رو بدید! ما که رفتیم! یا علی.» یا علی که گفت، خودش و حاجی و من و یکی دو نفر فرمانده دیگه زدیم بیرون. چند قدمی رفتیم که دیدیم نماینده امام، سرعتش کم شد و به نفس نفس افتاد. من رفتم سراغش و دیدم طاقت نیاورد و زانوهاش شل شد و زانو زد روی زمین. وقتی دستمو بردم دور کمرش، دیدم خیس شد. نگا کردم و دیدم بنده خدا زیر لباسش ترکش خورده بود و کلّ اون مدت داشته تحمل می کرده و حتی با بدن مجروح تصمیم به ادامه مبارزه میگیره! از این بدتر نمیشد. چون مجبور بودیم نماینده امام رو بذاریم و بقیه رو که با ما همراه بودند، جمع و جور کنیم و بزنیم به خط! من که به شدت تردید داشتم. دوس داشتم حاجی بهم بگه، تو پیش نماینده امام بمون و از ایشون مراقبت کن تا ما برگردیم. اما نماینده امام حاضر نشد بمونه و آماده شد تا مثل حاجی و بقیه بزنه به خط و کار رو یه سره کنه و برگرده! بازم آماده رزم شدیم. قرار شد بچّه ها را جمع و جور کنیم اما.... داشت یه اتفاق بدی می افتاد. اتفاقی که خیلی ازش می ترسیدیم. در آستانه پیروزی، با تغییر تاکتیک دشمن، جنگ متوقف شده بود و حالا هم داشتیم به تفرقه و دعوا میفتادیم. چرا؟ چون دیدم اون چند تا فرمانده مخالف ما هم دست به کار شده بودند و با نیروها صحبت می کردن و کار به یار و یارکشی کشیده شده بود! خب در این شرایط باید واقع گرا و واقع بین بود. واقعیتش هم این بود که اغلب نیروها تابع فرمانده هاشون هستتند و تکلیف گرا ترین نیروها هم صلاح را در تمرّد از فرمان فرماندشون نمی دیدند. اینجوریا شد که شاید به جرأت می تونم بگم که معادله ما در جبهه خودی، دو دهم به هشت دهم شد. ینی دو دهم ما بودیم و هشت دهم بقیه. بقیه ای که نه تنها از تصمیمشون خجالت نمی کشیدند بلکه ما را هم سرزنش می کردند. خب من که بدم نمیومد. چون هم خسته بودم و هم معادله صحنه نبرد خیلی برام روشن نبود و هم ده ها دلیل دیگه که هر چی هم بگم، تا خودتون اونجا نباشین، گفتن من فایده نداره.
اما حاجی و نماینده امام و دو تا از فرماندهان و چند تا گروه از نیروها معتقد و مسلّم و قُرص پای کار بودند و می خواستند به خط بزنن که با واکنش شدید حریف روبرو شدند. اصلاً درگیری شد و خیلی هم طبیعی بود که اونا از خودشون دفاع کنند. من که لنگ لنگان عقب نیروها پوشش می دادم و جلو عقب می رفتم و خیلی متوجه اون جلو و شرایط غبارآلودش نبودم. تا اینکه دیدم به خاطر کم بودن تعداد بچّه هایی که به خط زده بودند و عدم پوشش کافی از عقب، تعدادی شهید دادیم و بقیه هم با حالتی از ترس و اضطراب، عقب نشینی کردند. اما من اون وسط... حاجی را نمی دیدم!! همش میگفتم وای خدا... کو حاجی؟ همش داشتم از ترس و دلهره، خودمو می گزیدم. گفتم نکنه حاجی دیگه برنگرده و شهید شده باشه! تا اینکه با صحنه عجیبی روبرو شدم. صحنه ای که اشکمو جاری کرد! دیدم نماینده امام، با اینکه زخم و جراحت داشت، حاجی را انداخته به کول و داره با زحمت، حاجی خون آلود و بیهوش رو میکشه عقب! فوراً به کمکش رفتم... الحمدلله... زنده بود... اما خیلی جراحتش سنگین بود! 👈 «پایان فصل دوم» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour