▪️▪️بعضی نظرات مخاطبین عزیز👇
🔹 سلام اقای جهرمی .خسته نباشید
دغدغه من تو این رمان جدیدتون این که مگه شخصیت اصلی داستان شما نطفه اش باحرام بسته نشده و بک حرامزاده است پس چرا تو داستان شما یک شخصیت مثبته.این خیلی فکر منو مشغول کرده.چون من همیشه فکر میکردم نحوه انعقاد نطفه خیلی تو آینده طرف تاثیر داره؟؟؟؟
🔹سلام
فک نمیکردم توی جبهه و جنگ این اتفاقا افتاده باشه یعنی واقعیه؟! ... البته دور از ذهن نیست آدمایی از این دست از اول انقلاب تا الان دیدم
فقط شخصیت مرموز حاجی آدمو میترسونه و همش دوست دارم زودتر اون ذاته واقعیش رو بشه دوست دارم ادم خوبه ی داستان خودشو نشون بده همون که شک و تردیدها رو کنار میزنه و باعث قوت قلب خواننده میشه
🔹سلام
خدا قوت
این قسمتهای داستان انگار یه بحث کارشناسی دو سه ساعته میخواد ؛ یا، نه.
تصمیم گرفتم راحت بوده تو اون موقعیت.
دیشب که داغ داغ داستان رو میخوندم همون لحظه گفتم خوب معلومه دیگه قرانو بهونه کردن که نیروهای ما شل بشن و اونا از فرصت استفاده کنن و ضربشون بزنن.
باید بری تو دل دشمن.
اما بعدش هی فکر کردم
صبح تا حالا هروقت تنها بودم
دیدم خیلی سخت بوده
تو اون موقعیت خسته و کوفته و شایدم ترسیده
دیدم اگه یه نیرو بودم آیا به حرف فرماندم گوش میدادم یا کار خودمو میکردم
اگه فرمانده
بودم چی؟
حتی تا همین الان هم به نتیجه نرسیدم
البته الان به پشتی تکيه داده و همه چیز امن و امان که معلومه
🔹سلام خسته نباشین خدا قوت.
برای بنده تا اینجای داستان خیلی سواله که چطور کسی که حرام زاده بود و از راه گناه متولد شده، میتونه تا به این حد به امور دینی و جبهه و جنگ و شهادت علاقه پیدا کنه...
البته باید دید در آخر داستان، عاقبتش چی میشه🤔
🔹از قصه هات بدم میاد. من دوست ندارم بیدار بشم.
🔹سلام و خسته نباشید.
واقعا از تمامی مستنداتی که نوشتید هیجان انگیزتره هر روز لحظه شماری میکنم برا ساعت یازده و نیم شب و منتظرم ببینم بالأخره حاجی داستان کیه و چی کاره میشه
🔹سلام.
خسته نباشيد.
يعني ممكنه ""حاجي"" يكي از مسولين باشه!!!!!!بي صبرانه منتظرم
نميشه شب ها زودتر داستان رو بذاريد??
🔹اینا چیه مینویسی احمق؟ طلبه ها دارن از گشنگی میمیرن اما تو داری برای مردم قصه میگی؟
🔹از خودم خیلی نا امید شدم خیلی ناراحتم چون مطمئنم اگه تو اون شرایط بودم منم نمیتوسم تصمیم درست بگیرم که کدوم دارند راست میگند وای بر من و وای بر اعتقاد بی بصیرتم بدون الان هم چقدر دارم بی راهه میرم ولی متوجه نیسم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🔹سلام استاد خسته نباشید من از افراد هستم که داستانهای شما رو دنبال میکنم و ازشون خیلی درس میگیرم و حتی بهم بصیرت افزایی میدن اما در مورد داستان چرا تو؟؟؟ یک چیزی تمام ذهنم رو مشغول کرده ، مخصوصا از زمانی که فصل دومش شروع شد، چیزی که برای من سئوال بود این که مگه میشه کسی که از راه حرام نطفش ایجاد شده به همچین تعصباتی برسه؟این جور رفتار ها برای حلال زاده ها هستش و تا اونجایی که ما در آیات و روایت دیدیم حرام زاده ها افرادی ترسو ویا خونخوار ویا اهل فساد میشن ،اینقدر این فکر من رو در گیر کرده که حد و حساب نداره و همش دوست دارم بقیش رو بخونم و ببینم آخرش چی میشه والبته اینم بگم که وقتی فصل دوم رو خوندم از شما خییییییییلیییییی عصبانی شدم از اینکه چرا این شخصیت در قالب یک رزمنده رفتش واینکه ممکن همین قضیه باعث سوءاستفاده برای دشمنان بشه
🔹سلام حاج اقا
واقعا داستان شیرین و دلکش و جذاب و پر نکته ای هستش...
اما یه چیزی به شدت ذهن منو مشغول کرده
چطور یه حرامزاده شده جزِ فرماندهان دفاع مقدس...
چطور به چنین سطحی از معرفت رسیده که بره جبهه اصلا؟
یعنی اصلا حلال زاده بودن و حرام زاده بودن توی طرز فکر تاثیر نداره و ممکنه یه حرامزاده پا توی مسیر درست بذاره؟؟؟
اگه اینجوریه پس این همه حدیث که در مورد شرایطو اداب نزدیوی هست که بچه فلان بشه و بهمان بشه یا سعید بشه یا شقی که درست از اب در نمیاد....
🔹سلام
وقتتون بخیر
مستندتون یه جورایی عجیبه... شاید باورتون نشه ولی با دوستانم ساعت ها درمورد مستنداتتون به خصوص #چرا_تو مباحثه می کنیم.....اما شخصیت حاجی با آن سابقه را نمی تونیم درک کنیم...واینکه چراهیچ نام ونشانی نداره
دلنوشته های یک طلبه
▪️▪️بعضی نظرات مخاطبین عزیز👇 🔹 سلام اقای جهرمی .خسته نباشید دغدغه من تو این رمان جدیدتون این که مگ
🔹سلام استاد.
والا واقعیتش اولا که میخوندم در مورد حاجی قصه قضاوت کردم.گفتم این بچه ناخلف میشه.یا اونجا که توی اون قبیله بودن فکر میکردم اون آقا ک میاد اونو بغل میکنه باباشه یا وقتی شوهر مادرش تعلیمات رزمی رو یادشون میدادن و تو جلساتشون میبردن فکر میکردم مث خودشون میشن اما کاملا خلاف اوشون شدن ولی بازم اشتباه میکردم.اما الا شده یه مرد بزرگ که به کشور و جامعه علی لخصوص .......... خدمت کرده و یک مرد انقلابی شده.نمیدونم بر اساس واقعیت بوده یانه اما اگر بوده حتما ادم بزرگی شده که جونشو برا کشورش داده...
همینا ذهن من رو مشغول کرده.🤔
🔹سلام مشابه همین میدون که آخر فصل دوم توی جنگ ترسیم شد با کمی تغییرات توی میدونهایی مثل حوزه های علمیه هست حاجی های خوش فکرو نترسی که انقلابی میخوان وضعیت حوزه را تو بخشهای مختلف مثل کتب درسی و... سروسامونی بدن و کادرهایی با جمود فکری، یا بی بصیرت، یا جاهل مرکب و مدعی ، و چه بسا نفوذی دشمن نمیذارن بعضیاشون رو میشناسم که از حوزه رفتن یا متهم به افراط گری و توهین به مقدسات شدن و یکی یکی از صحنه بیرون شدن
🔹سلام
در مورد #چرا_تو؟
اول اینکه علاوه بر اینکه مخاطب با نوشته های شما رشد کرد
نگارش و نویسندگی شما هم رشد کرده و اصلا قابل مقایسه نیست.
خیلی دوست دارم وقتی این مستند تموم میشه به زمین و زمان شک کنم دقیقا مثل "تب مژگان" که تا حدود 5 روز به همه شک داشتم😁
"این چرا این حرفو زد؟ اون چرا سرشو خاروند؟این چرا...؟ اون چرا...؟"😐
البته حاجی جان شما نذاشتی به آخر برسه و تو همین قسمت اولیه میخ رو محکم کوبوندی! چرا که قدم به قدم با مستند پیش میریم و خودمون رو جای شخصیت ها می ذاریم که اگه من بودم چه می کردم؟
ان شاا... فکرت آزاد و خودت عبد باشی.
حاجی برام دعاکن.
🔹چرا حاجی اسم نداره ؟
من بنظرم اخرش معلوم بشه یکی از سرکردهای یهودیها هست
یه شب که دور گذاشتین من خوابم برد جای نافله صبح پاشدم قبل از نماز داستان رو خوندم😁
🔹سلام وقت بخیر
خدا قوت
داستان چرا تو
به نظرم حاجی
اون فرد مورد نظر که مشخص نشد فرزند چه کسی بود
نباید باشه
طبق دستورات دینی ما
این طور دلسوزی بهش نمیاد
یا ستون پنجمیه
که مثل رضا پهلوی میخواد عمل کنه
و خودش و خوب نشون بده
🔹سلام استاد صبح شما هم بهشت 😊
چرا تو خیلی داستان جذاب و سرگرم کننده ای هست
هم سیاسی هم جنگی یه کار ترکیبی خیلی خوشگلی هست 🌹
هر بار که این داستان رو میخونم مزه پرتقال رو توی دهانم حس میکنم داستانتون عالی و پرتقالیه 😉🌹🙈
🔹سلام
شرمنده ولی برام تعجبه که چرا بعضی ها شخصیت حاجی رو مثبت دیدند. از برخی حرفاش کامل میشه فهمید که هدفش اصلا انقلاب نبود ونیست و دنبال یه حکومت جدیده.
یا اینکه میگن حلال زاده باهوش نمیشه. پسر مرجانه رو هم گفتن حرام زاده است ولی هم باهوش بود هم زیرک.
اوایل همش به این فکر میکردم چرا اینقدر تاکید میکنید مطالب رو بادقت بخونید . یا چرا بعضی قسمت ها رو علامت زدین و گفتین دو بار بخونید. حتی به شوخی پیش دوستان مسخره تون کردم. ( شرمنده)
اما الان به نظرم باید با دقت بیشتری داستان رو پیگیری کنم
🔹سلام
برام تعجب آوره که چرا یه عده از دوستان در مورد حاجی قصه سوال براشون پیش اومده
به نظر من این حاجی اصلا شخصیت عرفانی و مذهبی و... نداره، فقط داره از این موج برای رسیدن به اهداف و اون قدرت طلبی و بلند پروازی خودش استفاده میکنه
🔹سلام حاج آقا،
چه نظرات باحالن، فقط اونی که نوشته طلبه ها گشنه ان😂😂😂 خب گشنه باشن مگه شما داستان ننویسین اونا سیر میشن😐😐 چه ربطی داره خدایی
🔹سلام بر شما
خداقوت
این حلال زاده و حرام زاده منو هم به چالش کشوند
ولی من میگم مگه غیر از این هست که خداوند هر کسی رو بخواد هدایت میکنه و هر کسی رو نخواد نه.
مگه ادواردو نطفش حلال بود؟ هم شیعه شد هم شهید.
بدبختانه خیلی چیزا بد جا افتاده و اصلا جبران ناپذیره و اصلاح هم نمیشه.
🔹شاید بقیه دقت نکرده باشن
اما من بی صبرانع منتظر مشخص شدن دوتا موضوع هستم که نصفه رها شد
اون اقایی که توی دو سالگی حاجی ،خودشو عشیره شو فدای حاجی کرد کیبود؟
اون یهودی که ازش صحبت شده کیبوده و چی گفته؟
🔹سلام
ان شاءالله سه شنبه این هفته عازم کربلا هستیم و فکر میکنم خیلی ها عازم باشن
لطف کنید دیگه داستان رو تو همین هفته متوقف کنید و بعد از اربعین دوباره شروع کنید
چون در این سفر نه وقت خوندن هست نه امکان دسترسی به اینترنت
باتشکر
🔹سلام
نظرات مخاطبینو خوندم نمیفهمم واقعا چرا بعضیا شخصیت حاجیو یه شخصیت خوب و مثبت میبینن؟؟؟
درصورتیکه طرف پراز انحرافه
حالا هرکس که ظاهرالصلاح باشه و حرف خدا پیعمبر بزنه که نمیشه متدین
از همون عقاید اول انقلابش مشخص بود،شخصیت خشک شبیه بعضی از مجاهدین خلق اون زمان
فقط برام سواله آخر فصل اول کجا رفت؟
و اون یهودی که تو بچگیش اومد دستشو بوس کرد و این چیزا جریانش چی بود؟
دلنوشته های یک طلبه
🔹سلام استاد. والا واقعیتش اولا که میخوندم در مورد حاجی قصه قضاوت کردم.گفتم این بچه ناخلف میشه.یا اون
🔹با تقدیم سلام و عرض ادب ، در خصوص مستند داستانی چرا تو نکاتی است که ذهن منو مشغول کرده ،
اول برام قابل هضم نیست که فردی با اون عقبه ، که اول داستان توضیح دادید ، که مشخص نیست پدرش چه کسی است ، یه باره اینطور متحول بشه ، چون به هرحال نطفه حلال قطعا تاثیر بسزائی در سرنوشت آدمی داره ، گرچه خب شخص ایشون مقصر نیست و البته هدایت و عاقبت بخیری هم دست خداست ، لیکن حضمش برای من یه مقدار ثقیل است ، مطلب بعد اینه که درخصوص قسمت های آخری که تا اینجا نوشتید ، خب خیلی راحت داره قضیه نهروان اینجا تکرارمیشه ، اونجا قرآن ها رو سر نیزه کردند ، اینجا هم از آیات قرآنی برای فریب افراد سست عنصر دارن استفاده میکنن ، و متاسفانه افراد بدون بصیرت و ضعیف النفس همه جا هستند ، درست یادم است در عملیات بیت المقدس ۷وقتی به همراه گردان کمیل از لشکر المهدی ازخاکریز دشمن عبورکردیم و وارد جبهه دشمن شدیم شخصی همراه ما بود که حالا امام جمعه یکی از شهرهاست ، فورا در گوشه خاکریز در یه سنگری پناه گرفت ، گفتم آقا سید بیا بریم جلو ، گفت حفظ جان از جمله واجبات است ، و نیومد ، دراون عملیات من مجروح شدم ، اما مدتی بعد دیدم اون بنده خدا زودتر رفته و درصد جانبازی گرفته ، واز اون مدل فرماندهان هم ، یه بنده خدایی فرمانده گردان کمیل بود ، وقتی پاتک دشمن شروع شد ، فورا نیروها رو جمع کرد و عقب نشینی کرد من و چند نفر از بچه گفتیم دشمن نزدیک است چرا دارید خط رو خالی میکنید ، اصلا حرف نزد فقط بسرعت رفت کاری هم نداشت کسی همراش برگرده یا بمونه ، به هر حال بعداز مجروحیت ما و دو ستانم ، دشمن از ما رد شد و رسید به جناح راست گردان ابوذر و چندین نفر از بهترین بچه ها رو قتل عام کرد ،،،
خواستم عرض کنم اگر اون روز فرمانده گردان کمیل خط رو خالی نمی کرد ، نزدیک به ۷۰ نفراز بچه های گردان ابوذر قتل عام نمیشدند ...
حالا این مدل فرماندهان هم تو جنگ کم نبودند .....
🔹سلام نویسنده مستند داستانی چرا تو؟
داستان فوق العاده جذابیه؛ وقتی دارم می خونمش تپش قلب می گیرم .می دونید چرا؟
برای اینکه دوست ندارم حاجی که هنوز اسم نداره سر از یهود و اسراییل دربیاره! دلم می خواد با همه اتفاقات جور واجور و حتی نحوه تولدش باز هم یه حاجی مثبت بمونه! هرچند محاله! چون ما به چنین فرماندهان باسیاستی نیاز داریم البته در جهت مثبتش.
🔹صبح شماهم بخیر
دیشب نشد داستان و بخونم نظر بدم الان خوندمش
حاج اقا واقعاااااا اون دسته فرمانده ها ک نرفتن کمک بچه ها چیزی از اتحاد نفهمیدن...ی عده ادمهای مصلحت اندیش بیخودن....
ادم دلش میخواد بزنه دک و پوزشون و بیاره پایین 😊
حسی ک من باخوندن این قسمت داشتم
رد شدن باشنی تانک از روی این فرماندهان معظم بود
عه داستان و متوقف نکنید ها ما هم کربلا نریم هم داستان شمارو نخونیم هلاک میشیم ک
🔹سلام و خدا قوت
گذشته از چرایی حالِ شخصیت اصلی داستان، نام داستان ذهن منو مشغول کرده، "چرا تو"یی که قرار است خیلی بد شوی؟ یا "چرا تو"یی که قرار است اینقدر خوب شوی؟ شایدم "تو"یکی دیگه باشه!
وجواب این دو آخر داستان معلوم میشه. به نظرم اسم چالش برانگیز و رمز آلودیه
🔹سلام
یه مطلبی دیدم از پیامای مخاطبینتون که حاجی داستان رو با ادواردو آنیلی، از نظر نطفه یکی دونستن
بهتره خطاب بهشون بگید از نظر اسلام ازدواجهایی که در هر دین و آیینی مطابق قواعد دین انجام میشه موجب حلال زادگی هست و این رو ائمه میفرمایند
اونجایی که اون یار امام صادق ع به غلام غیر مسلمانش فحش حرام زاده رو میده و مورد عتاب آقا قرار میگیره
این یه نوعی خلط مبحث کردنه
خوبه جواب بدین شفاف بشن
🔹امید وارم که باعث شادی دشمنانمون نشین و خوراکی برای هجمه های دشمن فراهم نکنین هر چند که تا همین الانش هم اصلا قابل توجیه نیست.برای دغدفه مندان سوال اینه که نه به اون عکس خاخام یهودی نه به فرمانده جنگ شدن .
وبرای فرصت طلبان خوراکی می شه که بله بفرمایید به گفته خودشون فرمانده جنگشون حرامزاده ازاب در اومده...
واقعا خدا به خیر بگذرونه.
🔹سلااااام علیکم
چرا تو؟
این قسمتاش منو یاد مکر و حیله عمروعاص میندازه😌تقلید جالبیه
دلم میگیره برا تنهایی امام علی و یاراش تو اون جنگ😔
خیلی باهوش بودن این عراقیا... ولی دلیلی برای این کارشون نمیبینم، اونا که تجهیزات و همه چیز داشتن اینام ک کم بودن میشد بزننشون پس چرا عراقیا از این تاکتیک استفاده کردند؟🙄
اصلا چرا نماینده امام با اینا بود؟ حالا که بودم درجش میشد بالاتراز فرمانده، واقعا این موضوع تو چهارچوب مافوق و اینا نیست؟؟؟
🔹فقط جيزي كه خيلي هميشه تو فكرمه و تو اين داستان هم بود، ازدواج دختراي جوونه. دخترا مثل بسرا نيستن كه باشن برن خواستكاري، خصوضا دختراي نجيب و با ايمان، اين طفلكا بايد جكار كنن؟! به عنوان يه طلبه انقلابي بيشنهادتون جيه؟ راهكاري ابرومندانه كه با فرهنك مون هماهنك باشه!؟ ايكاش در خصوص اين مساله...
دستتون از بابت این همه پیامای جالب درد نکنه. اینقدر پیامها زیاده که هنوز فرصت نکردم همشو ببینم اما انشالله همین امشب همشو با افتخار مطالعه میکنم حتی اگر تا صبح طول بکشه.🌷
تصور این استقبال در ذهن کوچک آدمی مثل من نمیگنجید و خدا را شکر میکنم و بهتون افتخار میکنم.
انشالله تا دقایقی دیگر، ادامه #چرا_تو تقدیم میکنم.👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
🔸🔸فصل سوم🔸🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و پنجم»
سال ها از اون روزهای سخت جنگ گذشت و قرار شد کاری کنیم که هم سرمایه هایی که در جنگ بدست آوردیم را حفظ کنیم وهم به سازندگی و سر و سامان دادن به وضع مردم رسیدگی کنیم.
اما برای من و امثال من، یادآوری روزهای سخت دیروز، در روزهای سخت پیچیده امروز، هم التیام بخش است و هم دردناک!
از این که دوستانت و بهترین بچّه های امّت زیر تیر و گلوله دشمن تیکه تیکه شدند و مجبور بودی بذاری و برگردی عقب، یه طرف! از این که شرایط امروز توسط باقی مونده بچّه های دیروز به جاهای خطرناک و پیچیده داره میکشه هم یه طرف!
حاجی بعد از اینکه در اون عملیات جون سالم به در برد اما حدوداً ۴۰ -۵۰ درصد جانبازی داشت، ادامه خدمت به انقلاب را در خدمت کردن در لباس مقدس نظامی تشخیص داد و جذب و مشغول شد.
من چون راه حاجی را میرفتم اما از هوش و جایگاه او برخوردار نبودم، به آن جایگاهی مثل جایگاه حاجی نرسیدم اما بخاطر اینکه مورد اعتماد حاجی بودم و بهم لطف داشت، ارتباط نزدیک کاری با هم داشتیم و حتی گاهی مشورت و تعامل و تبادل اطلاعات و...
اجازه بدید زود از اینا بگذرم و سیر قبلی و فعلی حکایت رو براتون روایت کنم.
روزهای آخر عمر امام بود و مدام از طرف بیت، خبرهای بد و نگران کننده میومد. شرایط حساسی بود و نمیشد به این راحتی وارد چندین بازی داخلی و خارجی شد و باید تهدیدات رو کنترل و یا حتی سرکوب می کردیم تا یه وقت خدایی نکرده، سر از شرایط بحرانی در نیاریم.
اصلا ًچرا دارم اینجوری حرف می زنم؟!
بزارین از زبون خود حاجی، خیلی رک و پوست کنده براتون بگم از چی می ترسیدیم!؟
در جلسه مشورتی ستاد نشسته بودیم. تو اون جلسه فقط ارکان نبودند بلکه اعضای فعال و مدیران سطوح میانی هم بودند. یکی از سرداران سر صحبت را باز کرد و گفت: «برادران! در شرایط حساس کنونی باید بیشتر حواسمون جمع باشه! حال امام خوب نیست و این نباید باعث بشه مایی که نظامی هستیم، اجازه بدیم که دشمنان داخلی و خارجی از این شرایط سوء استفاده کنند و جوّ کشور را بهم بزنند.»
یکی از فرماندهان گفت: «باید تا روشن شدن اوضاع (!) خیلی بصیر باشیم. همه انبیاء و اولیاء الهی از دار دنیا رفتند اما اغلب امّتهای اونا بعدش منحرف شدند و سر از بیچارگی و انشقاق در آوردند.»
یکی از حاج آقاهای ستاد که براش احترام خاصی هم قائل بودند بعد از کلّی تعارف و مقدمه چینی و دعاهای طولانی و عربی برای طول عمر با برکت امام و... گفت: خداوند سبحان در آیه ۱۴۴ سوره «آل عمران» می فرماید: «وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ...؛ یعنی پیامبر خدا چه از دنیا برود و چه شهید شود، شما مسیرتان مشخص است و قرار نیست به قهقرای قبل برگردید و...»
اون حاج آقا میگفت: وقتی رسول خدا از بین امت رفت، عده ای خواستند به دوران جاهلیت برگردند و حتی شعارها و ظاهر غیر اسلامی خودشون رو مطرح کردند. اما خداوند توی دهان آنها زد و گفت که شما مسیرتون مشخص هست و...
یکی دو نفر دیگه هم صحبت کردند و جلسه داشت به نماز ظهر کشیده می شد که تمومش کردند و ملّت برای نماز و ناهار رفتند.
وقتی نمازمون رو خونده بودیم و داشتیم به طرف سلف سرویس می رفتیم، به حاجی گفتم: «حاجی بنظرم خبرایی شده!»
حاجی گفت: «بعیده! دستپاچه نبودند. قشنگ و با خیال راحت چایی و میوه می خوردند و دونه دونه حرف زدن و ذهنها را آماده کردند. اگه امام از دنیا رفته بود، نه ما رو دعوت می کردند و نه به این راحتی گل می گفتن و گل می شنفتن!»
گفتم: «حالا منم منظورم این نبود که از دنیا رفته و دارن مخفی می کنن. اما بنظرم... دیگه کمکم... زبونم لال...»
گفت: «من از مردن مادر چوپونم که همه دارو ندارم بود نترسیدم. بلکه از یتیمی بعدش می ترسیدم. الان هم همینه. من از یتیمی بعدش می ترسم. اگر علماء و نیروهای مسلح نتونن زود جمع و جورش کنن...» گفت و ساکت شد!
گفتم: «چی ؟ ادامه بده ! چی میشه ؟»
یه نگاه به دوروبرش انداخت و یه کم یواشتر بهم گفت: «چیز خاصی نمیشه! چون تدبیر اداره امور کشور که به دست امام نبوده. عمده مشکلات ممکنه از بالا دستی ها باشه که بنظرم یا خودشون با امام بستن و حتی امکان داره با امام جدید هم بیعت کرده باشن... و یا ...»
گفتم: «چطور؟!»
گفت: «این که دیگه چطور نداره! وقتی خودشون دارن دم از ادامه تکلیف می زنن و خیلی استرس خاصی در کلام و حالاتشون نیست، ینی اوّلاً نقشه بعدی را ریختند. دوماً رهبر بعدی از خودشونه و از جایگاه و پست خودشون هم چندان نگران نیستند!»
پوزخندی زدم و سرمو انداختم پایین!
ادامه داد وگفت: «این عاقلانه ترین تصمیم هست. خداکنه عقلشون رسیده باشه و این کارها رو کرده باشند.»
گفتم: «به همین سرعت؟!»
گفت: «بچّه شدی؟ معلومه که نه! این دیگه از رندی و زرنگی بیت و رجال کشوری و لشکری هست که از اتمام جنگ تا همین حالا دارن یه جوری عمل می کنن و حرف می زنن، که نه کمترین تعارضی در اظهار نظراتشون با هم وجود داره و نه کسی جرات کرده نخود هر آشی بشه و خودشو جلو بندازه و اعلام آقایی بکنه!
خوشم میاد وقتی همه چیز رو هماهنگ و ردیف می بینم.
خوشم میاد!
حتی به خودم میگم ای چه بسا چند سالی هست آمادگیشو داشتن و رو نمی کردن!
اگه اینجوریه که فکر کنم همین باشه، ایول داره...!»
دوتامون لبخند زدیم و رفتیم برای ناهار.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و ششم»
روز به روز حال امام وخیم تر میشد و حتی یکی دو مرتبه هم حاجی بهم گفته بود که حتی ستاد تشییع و ترحیم هم چیده شده و آمادگی خوبی برای پوشش خبری و استفاده های رسانه ای جهان اسلام و... وجود داره.
تا اینکه یه روز حوالی ظهر بود که حاجی باهام تماس گرفت و گفت: «هرجا هستی، فقط خودت یه وسیله پیدا کن بیا دنبالم. کسی دیگه باهات نباشه!»
گفتم: «چشم و رفتم دنبالش.»
تو راه ازش پرسیدم: «چه خبر؟ کجا داریم میریم؟!»
گفت: «پیش فلانی!» (نماینده امام را می گفت. همون که اون شب عملیات هم باهامون بود و با حاجی هماهنگ شدند و زدند به خط!)
گفتم: «خیلی همخوب! اما چرا؟ چیزی شده؟ اصلاً هماهنگی شده؟ نریم جلسه باشه و راهمون ندن!»
گفت: «تو با این چیزاش کاری نداشته باش! برو منزلشون!»
رفتیم. محافظشون تا حاجی رو دید سلام و علیک گرمی کرد و گفت: «بفرمایید! منتظرتونن.»
رفتیم داخل. یکی دو دقیقه تو هال ساده خونه شون بودیم که اجازه ورود دادند و رفتیم داخل.
تقریباً یکی یا دوبار بیشتر، بعد از جنگ، ایشون را ندیده بودم. همون چهره نورانی و صمیمی!
سلام کردیم. حاجی رفت که دستشو ببوسه! اما با بزرگواری اجازه نداد و حاجی را تو بغل گرفت. به منم اجازه دست بوسی نداد. نشستیم.
بعد از حال و احوال های معمولی و مرسوم، حاجی دید که نماینده امام سرشون انداخته پایین و دارن زیر لب ذکر میگن. فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
«آقا اگه اصرار کردم که باید شما رو ببینم، دلایلم واضحه و نگرانم. نگرانم از توطئه های داخلی و خارجی. نگرانم از اینکه خدای نکرده انقلاب به دست نا اهلش بیفته! خدا به امام طول عمر با برکت بدهد! اما قبول کنین که برای من و امثال من، ادامه نهضت و دنباله انقلاب، بستگی به رهبری و تدبیر کسی داره که حقیقتاً انقلابی باشه. اصالتاً اگه کسی انقلابی نباشه و پیام های انقلاب را به درستی درک نکرده باشه، نمیتونه انقلاب رو هدایت کنه.
ما عالِم و دانشمند و مرجع و علّامه زیاد داریم. ماشاء الله هر کدومشون واسه خود شون یَلی هستن و جلال و جبروتی به هم زدند. اما جامع الشرایطی که محور فکریش انقلاب باشه و نه چیز دیگه والاّ من که نمی شناسم و فکر هم نمی کنم کسی در سطح بالایی، همه خوبی ها و فضایل رو دور خودش جمع کرده باشه اِلّا حضرتعالی!»
من که کفم بریده بودم. اصلاً فکر نمی کردم در اون بهبوهه ما بیاییم پیش نماینده امام و ....
دیدم که نماینده امام سرشون انداخته بودن پایین و با همون تسبیح ساده، زیر لبشون ذکر می گفتن و به سخنان حاجی گوش می دادند.
حاجی ادامه داد:
«ببخشید که اینقدر صریح میگم... اما الان موقع سکوت شما نیست. من از تصمیمات بالا دستی ها اطلاع دارم اما نمی دونم چرا ته دلم گرم نیست. من یک سربازم و در هیچ جای دنیا سرباز، حقّ نظر و انتخاب نداره. انتخاب سرباز فقط یک کلمه است: «اطاعت!»
اما اجازه بدید یه کم پامو از گلیمم درازتر کنم و «انتخاب»م «شما» باشید. حاضرم به خاطر این انتخابم هر هزینه ای رو متحمل بشم. چرا که یقین دارم در رکاب شما بودن، هزینه نیست بلکه سرمایه گذاری برای آینده بهتر اسلام و انقلاب هست.»
بازم آقا سرشون پایین بود و گاهی نفس عمیقی می کشیدند.
حاجی تیر آخر و زد و گفت:
«شما همیشه وسط صحنه بودید و مثل بعضی ها ماست فروش نبودید که توی مناطق امن و ستادی بشینن و بگن لنگش کن! حتی عملیاتی که منجر به خیانت و شکست و بی بصیرتی شد اما برای من فتح الفتوح بود. چرا؟ چون مراد و مرشدمو پیدا کردم و در رکابش مجروح شدم. به خودم میبالم که اون روز، انتخاب من و شما یکی بود و امروز هم که پخته تر و آگاهتر از اون روزها هستم، اومدم بگم که تک انتخابم فقط شمایید و شرمنده که اینو می گم ....اما .... نمی تونم اجازه بدم که جامعه و خواص، راه رو بیراه برن و کسانی دیگر رو به اسلام تحمیل کنند. حکایت اون روز ما این بود که می گفتیم:
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
اما الان از طرف خودم و جمع کثیری از فرماندهان و مدیران میانی و وفادار به شما، بگم که دیروز سکوت کردم اما به خط زدم اما امروز با فریاد و شکستن سکوت، به خط میزنم. حتی اگه این خط، خودی پشتش نشسته باشه. اصلاً بزارین اینجوری بگم:
از ما نترس! طایفه ای پر اراده ایم
ما مثل کوه پشت شما ایستاده ایم...»
حاجی دیگه ساکت شد.
اگر این حرفها را در یک اجلاسیه یا جلسه عمومی و یا در راهپیمایی زده بود، دهها بار مورد حمایت و تکبیر و لایک مردم قرار می گرفت. از بس اثر گذار و زیبا کلمات رو در کنار هم ردیف و قطار کرد.
اما آقا همچنان سرشون پایین بود و خیلی عادی ذکر می گفتند.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour