هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
#انتخابات (۲۲)
اگر مجلس به شأن و تکلیف #نظارتی خودش به درستی عمل نکند، به هیچ وجه شاهد در رأس امور بودن مجلس نخواهیم بود.
اگر مجلس تبدیل شد به محل لابی و دعواهای باندی و کندن از وزرا در زمان رای اعتماد و همت برای امور شهری و شهرداری چی، دیگر نه تنها باید فاتحه آن مجلس را خواند، بلکه معلوم میشود که به قسم و سوگند اول راهشان خیانت کرده اند!
✔️ سوال اساسی از همه کاندیداها این است که: شما برای شأن نظارتی مجلس و جایگاهی که پیدا خواهید کرد، چه برنامه ای دارید؟
اصلا میدانید نظارت چگونه است و چه سازوکار قانونی برای آن تعریف شده است؟
لطفا بند و ماده و تبصره و قانونی که حدود و تکلیف مهم نظارت مجلس بر همه قوا تشریح کرده را یکبار با صدای بلند و از حفظ برای حضار در جلسه تبلیغاتی بگویید!
#لطفا_نشر_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⚫️ راوی: #لبابه
(همسر حضرت عباس علیه السلام)
وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد .
امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد :
*هنوز هم شمشیر می بنده؟*!
شمشیر ؟؟؟! نه!*
*پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده.
یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟!
از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند.
فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت.
به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟!
می گفت : #مردی نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم .
**من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟!
*خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او #مرد_مردان را نصیب من کرد.
📚بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی
🌹▪️سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها بر شما تسلیت باد.
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| سخنان مهم آیت الله دژکام درباره نقش رسانهها در انتخابات و جهتدهی به افکار عمومی!
*میدان دادن و تیتر کردن افرادی که فاقد صلاحیت هستند اما حاضرند برای مطرح شدن، هزینه کنند برای ادامه انقلاب اسلامی بسیار خطرناک است...*
*اگر به واسطه تبلیغات رسانهای، افراد ناصالح به مجلس راه پیدا کنند و به نظام ضربه و به مردم خسارت وارد کنند مسئولیت آن بر عهده کیست...؟
🌐 صفحه رسمی آیت الله دژکام در اینستاگرام : https://www.instagram.com/dezhkam_ir
خانم حقیقت جو
هیچ وقت یادم نمیره وقتی بعد از جلسه شما در حالی که یک نوجوان دبیرستانی بودم، درباره التزام شما به اسلام و اینکه حقیقتا چادری هستید یا سیاسی چادر پوشیدید سوال کردم و شما فقط داد و بیداد کردید.
شما لطف زیادی در اون جلسه به من کردید. چون منِ نوجوان فکر میکردم واقعا شما اصلاح طلب ها دنبال شنفتن حرف مخالف هستین و لارج برخورد میکنید!
اما از اون روز تا الان بیش از هزاران بداخلاقی از شما و هم فکرانتان دیدم.
👈 کاش ساز و کاری تعریف بشه که کسی نتواند از #چادر ، سواستفاده سیاسی کنه!
مخصوصا در زمان #انتخابات
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
ایشون خانم جمیله کدیور، همسر عطاءالله مهاجرانی هستند که هم خودشون و هم شوهر سابقشون از شخصیت های مطرح جبهه اصلاحات بوده و هستند.
کاری به این ندارم که چرا هر چی پناهنده و سیاسی و این چیزا در خارج از کشور داریم، از جناح اینا هستند؟!
و حتی به اینم فعلا کاری ندارم که دقیقا ایشون در خارج از کشور به چه مشغولند که مدت ها بوده نه خبری از خودشون منتشر کردند و نه اجازه خبر و اطلاعی از فعالیت خارج از کشورشون دادند؟!
فقط برام سواله که چرا دیروز با یه عکس، حضور خودشون را در ایران اعلام کردند؟!
چرا #الان؟
چرا زمان #انتخابات؟
چرا وقتی که لیست #اصلاحات برای مجلس از کمبود زن شاخص در رنج و عذاب هست؟!
اصلا حالا چرا با #چادر؟
چرا وسط فضای برفی و تفریحی با چادر؟
👈 علی الظاهر بسیاری از این تیپ شخصیت های اصلاحات در روزهای اخیر وارد ایران شده اند!!
خیره انشالله😐
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
خب مطلع شدیم که ماهواره ظفر در مدار قرار نگرفت و سقوط کرد.
👈 ناراحتیم اما غصه نمیخوریم و اشکال نداره و دم همه بچه های گلی که زحمات شبانه روزی کشیدند گرم🌷
گروههای معاند در شبکههای اجتماعی فضاسازی گستردهای را در جهت تخریب دستاوردهای ج.ا.ا در آستانه ۲۲بهمن آغاز کردند.
برجسته کردن هزینه های هنگفت و تبلیغات گسترده ج.ا.ا برای این ماهواره در دستور کار رسانه های ضدانقلاب قرار گرفته است.
👈 نمیدونم چقدر این حرفم درست و فنی باشه اما کاش این صنایع استراتژیک و حیثیتی و فوق العاده مهم، از دست دولت ها خارج میشد و مثل فناوری نانو تحت اشراف و مدیریت اصل نظام قرار میگرفت.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔺 یک سورپرایز جذاب برای کسانی که مایلند #جهرم را ببینند☺️
هر چند در تقدیر شما نبوده که جهرمی بشید 😌 اما میتونید فعلا با جسمی دور اما قلبی نزدیک، در جهرم سیاحت کنید😊👇
http://jahromvt.ir
دلنوشته های یک طلبه
🔺 یک سورپرایز جذاب برای کسانی که مایلند #جهرم را ببینند☺️ هر چند در تقدیر شما نبوده که جهرمی بشید 😌
من حاضرم😊
باور کنین من حاضرم
چون به مهمان نوازی جهرمی ها اعتماد دارم.
اصلا چه کاریه
بعد از شهادتم بیایین راهیان نور جهرم🙈😂
والا
اگه شلوغ نکنین حتی ممکنه حاجتم بدم
حالا از شوخی بگذریم، جهرم جاهای باصفای زیادی داره که در این سایت نیومده
بچه ها گفتن کاملترش میکنن🌺
*رفیقم میگفت :*
۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز ...
رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .
صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد.
۱۶ ساعت راه بود.
طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛
هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید...
دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش .
تو دالی بازی ؛
یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم .
بچه کمی خندید...
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن.
خلاصه ۳ تا کاکائو را کمکم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهويی واییییی..
مُردم از دل پیچه.....
دل و رودهام اومد تو دهنم...
سرگیجه داشتم...
داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده
وضعیت اورژانسی
خودم را گفتم.
راننده با غرغر تو یه کافه وایساد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دلدرد شروع شد.
طوری شده بود که
صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .
از درد میخواستم داد بزنم.
چه دل پیچه وحشتناکی...
تموم بدنم را میکشیدند...
مُردم خدا....
دویدم پیش راننده و با عجز و التماس وضعیتم را گفتم.
.
راننده اومد اعتراض کنه؛
با صدای عجیبی که ازم درشد، راننده زد بغل جاده و گفت:
بدو داداش....
پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس...
تشکر کردم...
از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکایو هست.
از پدر بچه پرسیدم :
بچتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه ؛
کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم
پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت:
حقیقت بچمون یبوست داره.
روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛
تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.
من بدبخت خواستم
ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.
میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم.
رفتم پیش راننده؛
راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست.
برو بشین.
مونده بودم بین درد و خجالت....
یه فکری کردم....
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبْسْ هستم .
میشه به من هم کاکائو بدید...
۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همهی ما دست شماست.
معذرت میخوام.
بیا و دهنت را شیرین کن...
راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :
ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی
خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش ؛ جون بچهت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم...
داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیمساعت میزد کنار و میگفت:
بزن بریم رفیق...
مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت:
پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛
تندتند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...
مردم از همهجا بیخبر، هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
این را گفتم که بدانید برای انجام هر کاری؛
مسولش باید *همدرد* باشه؛
تا حس کنه طرف چی میکشه!؟
🤔
مسئولین ما باید مردمی باشند تا درد مردم را بفهمند🤔😊
#ارسالی_مخاطبین