eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
603 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺به مناسبت عید مبعث 🌺🌺 برگزار میکند 😂🤣جشنواره مجازی جوک و خاطرات باحال😂🤣 لطفا با ارسال موارد زیر در این جشن شریک باشید: 🔺خاطرات جذاب و خنده دار 🔺به همراه لطیفه های غیر تکراری 🔺و مداحی و موسیقی های کوتاه منتظرم بترکونین😉 امشب ساعت ۲۳ @mohamadrezahadadpour
جشن را با یک ساعت تاخیر برگزار می‌کنیم. ببخشید🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ سلام اینم سوتی چند وقت پیش من😁: چند هفته پیشا مامانم اینا نبودن، من و بابام تصمیم گرفتیم بریم رستوران😁 یکی ازین رستوران باکلاسا هست که چون یکم قیمتاش بالاست معمولا نمیریم ولی بابا گفت حالا که دو نفریم بیا بریم اونجا😁 خلاصه منم کلی تیپ زدم و با بابا رفتیم ولی خب چون دیگه آخر شب بود ما آخرین مشتری بودیم و اصلا درو پشت سر ما بستن. خیلی هوا سرد بود خلاصه غذا که سفارش دادیم، من کیفمو دادم دست بابام گفتم من یه دستشویی برم و بیام 🙈 عاقا تا رفتم دستشویی پام خورد به این شیرآبه اینم تا ته ته باز شد😂😂😂🤦‍♀ واااای انقدر شوکه شده بودم که اول فکر کردم کسی از کارکنان آبو باز کرده رو سرم چون آخر شب اومدیم رستوران😂😂🤦‍♀ یکی نبود بگه آخه تو که تنهایی اینجا😂🙈😂 بعدم که فکر میکردم دوش حمام تو دستشوییه بوده و باز شده😂 تا اومد بفهمم چی شده، خیس خیس شده بودم😂😂😂😂 تازه بعد که دیدم شیر آبه بازه نمیدونستم چطوری میشه بستش😂😂😂 واااای چشمتون روز بد نبینه، وقتی اومدم بیرون، آب از سر تا پام میریخت😂🙈 سویشرتم با آب یکی شده بود😂😂 من تا یه حدی م وسواس دارم نسبت به این مسئله، اصن نابود شدما😂🤦‍♀ بعد که اومدم بیرون، دیدم وااای تازه اول مصیبته! چه جوری بشینم؟ 😂😂😂 رفتم سر میز به بابام گفتم چی شده، حالا بابامم انقدر می‌خندید بهم که نمیتونست حرف بزنه😂😂😂 خلاصه مجبور شدم وایسم و شام بخورم😂 ولی خب چیزی نتونستم بخورم کوفتم شد رستوران رفتن😂 ✅مامانم رفته واسه تولد بابام یه ظرف پیرکس خریده 😳 انصافأ بابام کلی تشکر کرد... حالا امروز تولد مامانمه، بابام رفته چارحلقه لاستیک خریده 😁 حالا نمیدونم مامانم چرا قهر کرده😕 شاید از رنگ لاستیکا خوشش نیومده 😂😂😂😂😂😂 ✅ امروز از حموم اومدم بیرون با حوله و موهای خیس بابام پرسید حموم بودی؟ گفتم نه المپیک بودم تو رشته واترپلو مسابقه داشتیم زنگ زد 115 گفت یه مورد مشکوک به تو خونمونه😂 ✅ يدفعه م ناراحت بودم، مامانم اومد گفت ناراحتى؟ گفتم بله گفت ناراحت نباش و رفت. كمر مشاوره هاى دنيا جهت رفع افسردگى شكست.😜😁😂‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅سلام حاجاقا من بچه که بودم فروشنده های بعضی مغازه ها رو به اسم چیزی که می فروختن صدا می زدم ی مرغ فروشی سر کوچمون بود که من بهش میگفتم عمو مرغی🐔 ی روز رفتم مغازش بهش گفتم عمو مرغی ی مرغ میخوام برگشت گفت خودت مرغی 🐔 اون😏 من😐 بعد چندسال تازه اونروز فهمیدم که چی میگفتم ✅سلام عیدت مبارک خدا وکیلی اینقدر ازین آدما بدم میاد که تا یه مطلبی داری میخونی یا لذت میبری میان بایه جمله گند میزنن به لذتی که داری میبری ،اینا همونان که تا داری نوشابه مشکی تگری میخوری میان از مضرات نوشابه میگن زهرمارش میکنن ،اینارو باید یه سطل آب یخ بیاری دستت رو توش خیس کنی بزنی پس گردنشون ،اینا همون وژدانن که وقت گناه لذتش رو کوفت و سرطان آدم میکنن ،،،اه اه اه ازین خشکه مقدسا اه اه اه ✅ ویروس بی علامت ،خجالت ،خجالت😂🌸 ✅از بس پیام تورهای سفر به اروپا و کشور های مختلف واسم اومده و من هم جوابی بهشون ندادم امروز یکیشون پیام داده میگه شابدالعظیم چی .... شابدالعظیم هم نمیای بدبخت؟😒😂 ✅ پارسال این موقع هواشناسی ی سری پیامک میداد که مواظب خودتون باشین امسال وزارت بهداشت فکر کنم سال دیگه نوبت بهشت زهراست که هی پیامک بده بگه زود بیا قبر بخر تا تموم نشده دیوونه😐 ✅ یه سری رفتم خواستگاری بابای دختره پرسید کار و خونه داری؟ گفتم بله کارم عاشقیست و همه ی جای دنیا سرای من است. گفت زیبا بود گمشو بیرون😂 ✅ ‏تلوزیون اولش هشتگ میزد کرونا را شکست میدهیم، بعد شد کرونا را شکست بدهیم، بعد میشه کرونا را شکست بدهید، آخرشم به یه مساوی با کرونا راضی میشه ✅ سر جلسه امتحان به استاد گفتم: استاد خواهش میکنم یه کمک کنید؟ خیلی ریلکس نگام کرد، از تو جیبش ۲۰۰ تومن درآورد و گذاشت رو میزم.. بعدشم رفت..😐 یعنی نابود شدم.. می فهمی..!؟ بقیه هم که از شدت خنده برگه هارو گاز میگرفتن😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ فرش‌هارو جمع کردم، بابام گفت چیکار میکنی؟! گفتم می‌خوام تنور درست کنم خودمون نون بپزیم، درحالیکه با بیل دنبالم می‌کرد می‌گفت خاک تو سر اون دانشگاهی که به تو نگفته کف آپارتمان ما میشه سقف خونه‌ی طبقه پایینی ✅ عاقا ما یه دفعه نرفتیم مدرسه ... تو یه نسخه دکتر به جای اسم مامانم اسم خودمو نوشتم بردم که الکی دیروز مریض بودم.... ناظم تا دید انداختم بیرون...💭 اصلا دقت نکردم که متخصص زنان و زایمان مهرش زده 🙈😅😂
32.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ زیبای ماه فلک با صدای امیرحقیقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت روز شما بخیر و شادی☺️🌺 رفقا پیشنهاد میکنم حتما حتما سخنان امروز رهبر فرزانه انقلاب را اگر نشنیدید بشنوید و اگر هم شنیدید مرور کنید. بسیار صحبت های مهم و راهبردی است. بعضی بخش ها را تقدیم میکنم👇
✔️ بخش هایی از سخنان حکیمانه رهبر فرزانه انقلاب 🔹جامعه نخستین اسلامی که پیامبر ایجاد کرد در مدینه با تعداد کمی آغاز شد ولی به برکت ارشاد ، احکام و معارف پیامبر روز به روز افزایش یافت و قوی‌تر شد 🔹در قرن ۴ هجری جامعه اسلامی از لحاظ سیاسی وسیع ترین جامعه در دنیا بود. 🔹حرکت و طبیعت اسلام پیشرفت و حرکت کردن است. 🔹اگر صادقانه حرکت کنیم ، تنبلی نکنیم، ساده نگری نکنیم می‌توانیم ایران را به قله برسانیم. 🔹هدف نزدیک ما رسیدن به قله‌های اجتماعی ، فرهنگی ، علمی و .. است ولی هدف دور هدف تمدن اسلامی است. 🔹از دشمنی‌ها نباید تعجب کرد. 🔹آمریکایی ها چندبار گفته‌اند حاضرند کمک دارویی به ایران کنند و گفته‌اند فقط شما از ما بخواهید. 🔹این از حرف‌های عجیب است؛خودتان دچار کمبود هستید. 🔹اگر دستتان باز است خودتان استفاده کنید؛شما خودتان متهمید که کرونا را ایجاد کرده‌اید. 🔹 تجربه چهل ساله انقلاب به ما نشان می‌دهد که کشور ظرفیت مقابله با مسائل و چالش ها را در هر سطحی داراست. 🔹کشور ظرفیت های فوق العاده‌ای دارد. 🔹مهم این است که این ظرفیت‌ها به وسیله مسئولان شناسایی و در همه بخش‌ها، افراد مومن و جوانان با انگیزه، به کار گرفته شوند. 🔹دستورات ستاد ملی مقابله با کرونا را همه عمل کنند 🔹حتی اجتماعات دینی در کشور تعطیل شد که در تاریخ ما به این شکل بی سابقه است که حتی حرم های مطهر و نمازهای جمعه تعطیل شود ولی چاره ای نبوده و مصلحت اینگونه بوده. 🔹ان شاالله خداوند این بلا را از همه مردم جهان کم کند. 🔹ما دشمن کم نداریم ولی آمریکا خبیث ترین آنها است 🔹دستور المعمل مقابله با دشمنان در قرآن آمده است و آن صبر است. 🔹ایستادگی کردن ، پیگیری کردن و مقاومت کردن محاسبات دقیق خود را تغییر ندادن با روحیه حرکت کردن معنی صبر است. 🔹ملت ایران در این مدت نشان داده اند که صبور هستند. 🔹این روزها با بیماری همه گیر بین المللی کرونا مواجه هستیم. 🔹 بعضی‌ها در کشور خود اطلاعات این بیماری را پنهان می‌کنند. 🔹این بیماری مشکلات اقتصادی ایجاد می‌کند که خداوند می فرماید اینجا هم صبر لازم است. 🔹مسئولین محترم در این کار دستوراتی داده‌اند که همه باید به آن عمل کنند تا این بیماری خطرناک در کشور کنترل شود. 🔹قوت در فضای مجازی حیاتی است 🔹قوت در زمینه بهداشتی و درمانی حیاتی است که در این زمینه اقدامات خوبی انجام شده است. 🔹جهش تولید، از ابزارهای قدرت است. 🔹جهش تولید به ابزارهایی نیاز دارد، از قاچاق و واردات بی رویه جلوگیری شود. به تولیدکننده کمک شود. امسال این کارها باید انجام شود. به نقل از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری ✅ یکی از ابزار های قدرت، حفظ اکثریت جوان در جامعه است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا داره سیل میاد جاتون خالی بارون و تگرگ با هم ترکیبی داره میزنه😱
تا اون موقع، تیر چراغ برق هم براتون نمیذاریم داداچ😉
نمیدونم چرا اون موقع جاتون اصلا خالی نیست😂 تا حالا بهش فکر نکرده بودم
علیکم السلام بنظرم برای قضاوت و داوری زود هست. باید کل یک مجموعه را با هم دید و نظر داد. با نگاه جزئی و یا یکجانبه مخالفم. من صبر میکنم ببینم آخرش چی میشه؟ و پیام نهایی و کلی فیلم چی هست؟ یادمه پارسال هم تا قبل از صحنه سوریه و مدافعان حرم و داعش، کلی نقد بر آن نوشتند. ولی بعدش همان عزیزان کلی نشستند و تعریف و تمجیدش کردند و اصلا انتقادات قبلش را همه یادشون رفت. لذا به خاطر اینکه کلاه پارسال سرمون نره، کاش صبر کنیم ببینیم موضوع و پیام کلی و غایی فیلم چیه؟ ضمنا به دل همه راضی کردن ، مخصوصا در فیلم های طنز و یا کلا فیلم ها و آثار پر مخاطب، مخصوصا در کشور ما بسیار دشوار است☺️ مخصوصا در شرایط روحی و جسمی فعلی جامعه. ۶
ارسالی مخاطبین وقتی مورچه ای احساس کرد مورچه های دیگر در خطر هستند ندا داد که ای مورچه ها داخل خانه هایتان شوید (تا در امان بمانید ) آیا ما نمیتوانیم اتحاد و همبستگی رو از این مورچه ها که قصه هایشان در قرآن آمده درس عبرت بگیریم ؟؟؟
بیداری؟
قسمت بعدی خاطرات کرونایی بذارم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️خاطرات کاملا قسمت چهاردهم قبلنم گفتم؛ اکثر کارهای ما به صورت بالینی و صحبت با تک تک بیماران بود. مخصوصا بیمارانی که خودشونو باخته بودند و یا کسی نداشتند. بعضی بیماران هم بودند که معلوم بود که پیداشون کردند. ینی از کوچه و خیابون پیداشون کرده بودن و وقتی مراکز نگهداری از کارتون خواب ها به سلامتی اونا مشکوک شده بودند، ازشون تست اولیه گرفته بودند و دیده بودند بیمار هستن و فورا به بیمارستان منتقلشون کرده بودند. با خودم تردید داشتم این خاطره را در این مجموعه خاطرات کرونایی بیارم یا نه؟ اما هر چی فکرش کردم دیدم اگه بعدها این خاطرات تبدیل به کتاب بشه و چاپ بشه اما این تیکه در اون نباشه، برام هیچ لطفی نخواهد داشت. کوتاهه اما برای خودم، همه اون چند روز یه طرف، این تیکه هم یه طرف! یه جوونی آوردند که قدش نسبتا بلند. موهای ژولیده و بلند و به هم ریخته. تیک داشت. شلوار و پیراهنش هم زار میزد. هست یه وقتایی هیچ چیزت دست خودت نیست و حرکت میکنی به طرف یه چیزی یا یه کسی... همون موقع ها که از نگات شروع میشه و بعدش پاهات از اختیار خودت خارج میشه ومیری به طرفش ... وقتی اون پسره رو دیدم همین طور شدم. داشتم برای یکی از پرستارها درباره رعایت نجاست و طهارت بیماران توضیح میدادم که ... آوردنش ... چشمام و پاهام و خودم و همه توجهم رفت به طرفش ... تا جایی که دیدم کنار تختش ایستادم. یه کم کنارتر ایستادم تا کارهای اولیش انجام بدن و یه کم آروم تر بشه. خیلی سرفه میکرد و تا میخواستن بهش دست بزنن، اولش بدنش یه تیک پیدا میکرد و بعدش اجازه میداد. منو میگی ... غرقش شده بودم ... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟ اصلا تماشایی بود اون پسر! پرستاره گفت: حاج آقا این خیلی اوضاش خرابه ... کاش اصلا کلا طرفش نمیومدین... ما هم به خاطر همین آوردمیش تو این اتاق که کسی نباشه ... همین طور که نگاش میکردم، به پرستاره گفتم: چقدر حالش بده؟ پرستاره گفت: نمیدونیم چقدر میمونه! پرسیدم: مگه مشکل دیگه ای هم داره؟ که یهو دو سه تا دکتر اومدن داخل و با عجله و تندی به من گفتن: حاج آقا لطفا برو بیرون ... اینجا کلا کسی نباید باشه ... این خطریه ... از صندلیم بلندم کردند. ما طلبه ها با هم قرار گذاشته بودیم که مطیع محض دکترا باشیم و بخاطر اینکه اصطکاکی پیش نیاد و برای حضورمون خللی ایجاد نشه، هر چی گفتن قبول کنیم. پاشدم که برم بیرون ... یه لحظه دم در از پرستاره خیلی آروم پرسیدم: غیر از کرونا مگه چیزی دیگه هم داره؟ یه جوابی شنیدم که کلا ... رفتم ... محو شدم ... دلم مثل آیینه خورد زمین ... شیکست ... پرستاره آروم گفت: آره ... ایدز داره! وای منو میگی؟ اصلا خرابتر شدم. چون پسر بسیار خاصی بود. از اونا که ... کلمشو نمیدونم چی تایپ کنم ... شاید نیم ساعت دنبال کلمه میگشتم که بذارم اینجا ... فقط بلدم بگم «خراباتی» بود ... اگه صد برابر این هم چرک و چورک بود، بازم نمیتونست تیپ و چهره و زبان بدنش از کسی مثل من مخفی کنه! شاید ساعت حدودا 2 عصر بود. مخصوصا اینکه گفته بودند شاید امروز آخرین روز خدمت شما باشه و باید برین تا نوبت گروه های دیگه برسه. به خاطر همین داشتم حرص میخوردم که نمیتونم برم پیشش. جسمم همون دور و بر میپلکید و با این و اون حرف میزدم و شوخی میکردم و بگو و بخند و حرف و اینا داشتم. اما چشمام مثل کِش، تا ولش میکردی، میرفت به طرف اون در ... از اوناش نیستم که فورا جا بزنم و بگم آخی ... دیگه تقدیرم نبود و ولش کنم. گذاشتم شیفت عوض بشه. بخش خلوت بشه. حساسیت ها روی اون اتاق کمتر بشه. همه چی مثلا عادی بشه. تا حدود ساعت 2 بامداد ... فهمیدم وقتشه و قدم قدم مثلا داشتم راه میرفتم و آروم خدا قوت میگفتم و ... به طرف در حرکت کردم. رسیدم دم درش ... از بالاش نگا کردم. دیدم دراز کشیده و سرم تو دستش هست و اطرافش هم یه پلاستیک بزرگ از سقف تا زمین کشیده شده. یه نگا به سمت راست و چپم کردم و وقتی دیدم شرایط فراهمه، آروم در رو باز کردم و رفتم داخل و آروم هم در رو بستم. متوجه شدم که بیداره و یه تکون خورد و فهمید که رفتم داخل. اما به خاطر اینکه کسی متوجه حضورم نشه، چراغو روشن نکردم تا چراغ اتاقش خاموش باشه. یه نور خیلی ضعیف میومد تو اتاق و همین نور ضعیف، برام کافی بود که بتونم ببینمش و یه صندلی بذارم کنار اتاقک پلاستیکی که اطرافش کشیده بودند و بشینم. وقتی نشستم، دو سه دقیقه فقط نگاش کردم. دیدم خیلی واضح نمیبینمش. چون همه وسایل ایمنی داشتم و شکلات پیچ بودم تصمیم گرفتم پلاستیک ها را بزنم کنار. فوق فوقش این بود که میومدن و لیچار بارم میکردن و از بیمارستان مینداختنم بیرون! اما می ارزید.
پلاستیکو زدم بالا و وقتی درست جا گرفتم، فاصلم باهاش یک متر و خورده بود. ولی دیدم دو تا نقطه براق داره وسط صورتش میدرخشه. فهمیدم چشماشه و داره نگام میکنه. کلا چهرم یه ته خنده داره. با همون ته خنده گفتم: سلام! بی حال و کم جون گفت: سلام گفتم: اسمت چیه؟ گفت: بنیامین! گفتم: چه اسم قشنگی! فقط یه دوس به این اسم داشتم. گفت: اسم شما چیه؟ کلی با این سوالش کیف کردم. با صدای کشیده گفتم: محمد! خیلی جدی اما بی حال گفت: اللهم صل علی محمد و آل محمد! بعد همین طوری ساکت بودیم و به هم نگا میکردیم. بهش گفتم: کجا بودی؟ گفت: تو خیابون! گفتم: اونجا چیکار میکردی؟ گفت: رفته بودم ماست بخرم. گفتم: ماست دوس داری؟ گفت: نه! برای خودم نمیخواستم. گفتم: پس برای کی میخواستی؟ گفت: برا بابام! گفتم: بابات کجاست؟ گفت: نمیدونم. گفتم: میخواستی ماستو ببری کجا؟ گفت: تو ماست دوس نداری؟ گفتم: نه! ماست موسیر دوس دارم. به زور دستی به سر و صورتش کشید و یه کم موهاشو مرتب کرد و گفت: آخوندی؟ گفتم: آره! تو چیکار میکنی؟ گفت: به من کار نمیدن! گفتم: چرا؟ گفت: میگن دیوونه است. گفتم: مگه دیوونه ای ؟ گفت: نمیدونم. بدم نمیاد دیوونه باشم. گفتم: چرا؟ جوابی داد که کلا شک کردم که دیوونه باشه یا نه؟ گفت: دیوونه باشم بهتر از اینه که مثل بقیه احمق باشم. گفتم: عالیه. کاش منم دیوونه بودم. گفت: هستی! اینقدر از این حرفش ذوق کردم که نگو. خیلی از این حرفش خوشم اومد. گفتم: چطور؟ گفت: هیچ آدم عاقلی این وقت شب بیدار نمیمونه! گفتم: احمق چطور؟ احمق نیستم بنظرت؟ گفت: نمیدونم. نمیشناسمت. وای چه لحظاتی بود اون لحظه. شاید نتونم حس و حال خوش اون شبو آنطور که باید برسونم اما خیلی داشت به من خوش میگذشت. گفتم: از بابات بگو! گفت: نیستش! حدس زدم که باباش مرده باشه. گفتم: پیش کی بودی؟ کی بزرگت کرد؟ گفت: طاووس خان! گفتم: مثل بابات بود؟ گفت: نه! بابامون ما رو به اون سپرد. گفتم: پیش اون مریض شدی؟ گفت: آره ! گفتم: چرا اینجوری شد؟ گفت: چجوری؟ گفتم: همینجوری دیگه! حرفی زد که دیگه نتونستم تحمل کنم. چشم ازش برنمیداشتم و محوش بودم اما داشت چشمام خیس میشد و نمیتونستم دست بکشم به چشمام و تمیزش کنم. گفت: از وقتی بابامون ما را به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم. آخ بیچارم کرد با این حرفش. نتونستم ادامه بدم. دیدم یه کم ریز ریز سرفه میکنه و باید آروم باشه، به خاطر همین بهانه خوبی بود که از اتاقش برم بیرون و یه گوشه بشینم و تا صبح با خدا خلوت کنم. گفتم: مزاحمت نمیشم. اگه با من کاری داشتی بگو با محمد کار دارم. اهمیتی نداد و سرش هم تکون نداد. رفتم بیرون ... رفتم توی محوطه ... خیلی آسمون و زمین برام تنگ شده بود. احساس میکردم همون چند ثانیه ای که از سپردن آدما به خدا گفت، هیچ درس اخلاقی اونجوری بعدش بی قرارم نکرده بود. گذشت و گذشت و گذشت ... تا دو روز پیش ... زنگ زدم برای یکی از پرستارهای بخش تا حال بنیامین بپرسم. خانم پرستاره گفت: آهان ... همون دیوونه هه! با ولع و هیجان گفتم: آره ... دیوونه هه! خیلی عادی و بی احساس گفت: بنده خدا تموم کرد! وای کل دنیا دور سرم چرخ خورد. بهم ریختم. نتونستم خدافظی کنم. قطعش کردم. تا امشب که کنج دفترم نوشتم: «بنیامین! به خدا سپردمت.»😔
حالا فهمیدین چرا دیشب که شب جشن بود، این قسمتو نذاشتم؟ یادتونه چقدر بعضیاتون اومدین پی وی و از وقت شناس بودن و احترام به مخاطب و چشم انتظار نذاشتن و اینا برام آیه و روایت آوردین؟
راستی من و شما رو به کی سپردن؟
سحر است و وقت مناجات؛ 🌺یا من له الدنیا و الاخره🌺 🌺ارحم من لیس له الدنیا و الاخره🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا