📢 رهبر فرزانه انقلاب در دیدار اعضای ستاد ملی مقابله با کرونا:
🔹 « کاری که در یکی دو هفته قبل در برخورد با دولت و رئیسجمهور از سوی بعضیها انجام شد، کار غلطی بود/ انتقاد غیر از هتک حرمت است. هتک حرمت جایز نیست/ ممکن است شما انتقاد داشته باشید، انتقادتان هم وارد باشد، اما انتقاد کردن یک حرف است، اهانت کردن یک حرف دیگر است.» (ارسال شده از سامانه پیامکی دفتر معظم له)🔹
👈 از صبح تا الان بیش از پنجاه کانال بچه های انقلابی و حتی بچه های اصلاح طلب نگاه کردم. همان هایی که دو سه هفته اخیر، از چپ و راست به شخص رییس جمهور چنان توپیدند که کار داشت به جاهای باریک و تهدید و فحاشی و... میکشید!
خلاصه همشو چک کردم
هیچ خبری از انتشار بیانات امروز صبح حضرت آقا نیست!
بعید میدونم این تیکه ها را اصلا پخش و در کانالشون منعکس کنند.
بالاخره هممون همدیگه را خوب میشناسیم.
یادتونه دیشب گفتم بعضی ها بقا و حیات خودشان و ملاک جذب و توجه مخاطب به خودشان را فحاشی و افترا به این و آن میدانند و از برخورد صحیح و نقد منصفانه پرهیز میکنند؟
دقیقا منظورم همینان.
✅ ملت، لطفا اینا را بشناسید. ✅
🔺 ضمنا این پست به معنای حمایت از این دولت و حسن روحانی نیست.
بلکه به معنای👈 احترام به نظر ولی امر مسلمین و اعلام همسویی و تعبد کامل به مواضع حکیمانه معظم له می باشد.
به هیچ وجه ادعا نمیکنم که خیلی بصیرتمون بالاست. بلکه فقط میخوام بگم تبعیت واقعی از رهبری به پروفایل و عنوان پرطمطراق کانال و... نیست.
بلکه به معنای تشخیص درست مصالح نظام و نظرات مبارک رهبر معظم انقلاب است بدون اینکه مجبور شوند مثل امروز صریحا اعلام کنند.
حالا اگه همینا تا امشب، صدها توضیح و تفسیر الکی و مطابق میل خودشان از بیانات صریح و شفاف رهبر فرزانه انقلاب نیاوردند!😉
حالا بشین نگاه کن
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
AUD-20201025-WA0006.mp3
6.19M
نکاتی از دوران امامت امام حسن عسکری علیه السلام
حجت الاسلام رفیعی
ای صاحب عصر ع باغمت همسوییم
صورت به هجوم اشک ها می شوییم
در شام شهادت پدرجان شما
با هر صلوات تسلیت می گوییم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سامرا، از غم تو، جامه دران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت، نگران است هنوز
پسر حضرت هادی! به فدایت پدرم
پدر حضرت مهدی! به فدایت پسرم
حج نرفتی تو، ولی قبله حاجات شدی
تو خودت، عین صفا، مشعر و میقات شدی
ماه زیبا! حسنِ دوم زهرا! برخیز
مهدی ات دل نگرانت شده، بابا! برخیز
باز هم جانِ جهان را، تو در آغوش بگیر
صاحب عصر و زمان را، تو در آغوش بگیر
غم پرپر شدنِ چون تو کریمی، سخت است
به رقیه قسم! آقا! که یتیمی سخت است
باسلام و ادب
ان شاءالله از امشب و تا دقایقی دیگر ، داستان #شوربه تقدیم خواهد شد.
✅ هفته ای چهار شب منتشر میشه
👈 لطفا به هیچ وجه کپی و یا منتشر و یا ذخیره نکنید. جسارتا راضی نیستم.
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵 چنان فشاری از سمت جمعیت بود که بچه ها داشتند له میشدند. خوب شد اون شب، حلقه محافظان را از دو حلقه به سه حلقه افزایش داده بودند. ولی باز هم حریف جمعیت نبودند. از صدای شعارها و داد و بیدادها و جیغ و دست و هورا و صلوات و ... معجونی درست شده بود که هر کسی را به عکس العمل خاص خودش وادار میکرد و نمیگذاشت ساکت و بی خاصیت بماند.
دیگه از پرچم های زرد حزب الله و علم های قرمزِ نماد انتقام و شهادت و... چیزی نگم که حس عجیبی در آن فضا داشتند و حتی تماشاگران سراسر دنیا از پای ماهواره ها را به وجد می آورد چه برسه به اونایی که اونجا بودند.
هر چه به سمت جلو و جایگاه سخنران که سید آنجا ایستاده بود و قرار بود از تریبون پایین بیاید نزدیک تر میشدند فشار و شدت امواج انواع صداها بیشتر و بیشتر بود.
همان لحظه در هندزفری صالح صدایی اومد که گفت: «پشت ..... هیثم ..... سر .... !»
صالح نوک انگشتش را محکم گذاشت روی هندزفری و فشار داد و به زور گفت: «کجا؟ کی؟ تکرار کن!»
صدا ضعیف بود اما مشخص بود که کسی که پشت خط هست داره داد میزنه! تکرار کرد و گفت: «پشت سر هیثم! حاجی پشت سرش! پیراهن قرمزه!»
صالح که در حلقه اول بود، همین طور که سید حسن نصرالله را در بغل داشت و عرق و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، به محض اینکه برگشت و به هیثم که در حلقه سوم بود نگاه کرد، دید یک لحظه دهان هیثم باز شد و چشمانش خیرگی خاصی پیدا کرد. احساس درد در چهره و اندام او ظاهر شد و صالح این مسئله را فهمید. مشخص بود که یک نفر از پشت سر به هیثم ضربه ای زده که داره از پا درمیاد.
صالح فورا فریاد زد: «عقربی! منبسط!»
بچه ها به محض شنیدن حالت عقربی، با فشار مضاعف، فاصله حلقه ها را بیشتر کردند و دستانشان را در هم گره کرده و در حالی که رو به طرف جمعیت بودند، با سر و سینه، دایره اطراف سید حسن را اندکی گسترش دادند تا بتواند سید قدم از قدم بردارد و زودتر به طرف پله ها حرکت کند.
صالح که هر چه با چشمانش گشت، دیگر خبری از فرد پیراهن قرمز نبود، تمام قدرتش را در صدایش جمع کرد و فریاد زد: «هیثم تمامه. پوششِ هیثم!»
هیثم با زحمت صورتشو بالا آورد و سرش را به نشان رضایت تکان داد و دستانش را با ذکر «یا حسین» از دستان نفرات کناریش رها کرد تا بچه های سمت چپ و راستش او را راحتتر رها کنند و فورا خودشان جای هیثم را پر کنند.
ولی هیثم ...
زیر دست و پای جمعیت ...
⚫️🔴🔵
⛔️«شوربه!»⛔️
שורבה
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
🔸فصل اول
🔹 #قسمت_اول
🔺هواپیما
دقایقی قبل از فرود در فرودگاه بیروت، صدای سرمیهماندار از بلندگوی هواپیما پخش شد که گفت: «مسافرین محترم، ما هم اکنون در حال کاهش ارتفاع جهت فرود در فرودگاه بیروت هستیم. لطفا کمربندهای ایمنی را بسته و پشتی صندلی را به حالت عمودی برگردانید.»
هیثم(حدودا چهل ساله، قد متوسط اما قوی، با کت و شلوار خاکستری) اندکی خودش را جابجا کرد و دستی به سر و صورت خودش کشید. کراواتش را مرتب کرد و گوشی همراهش درآورد و با آیینه گوشیش، به صورت و موهایش نگاه انداخت.
هواپیما تکان های مختصری خورد اما همین باعث شد که همه محکم سرجاشون بشینند و صدا از کسی درنیاد. حتی مهماندارها هم سر جاشون نشسته بودند و منتظر بودند تا از اون وضعیت جوّی خارج بشوند.
🔺پارکینگ فرودگاه
عبدالمناف(مردی حدودا چهل و سه چهار ساله، درشت و قوی هیکل) در حال چک کردن اطلاعات پروازها از طریق تلفن همراهش بود. دید که نوشته شده: «هواپیمای پاریس-بیروت به زمین نشست.»
نگاهی به ساعتش انداخت و پنج دقیقه بعدش شماره هیثم را گرفت. هیثم گوشی را برداشت و گفت: «دیر رسیدم؟»
عبدالمناف: «دیر نیست اما شاید نتونم باهات باشم.»
هیثم: «باشه. جای همیشگی؟»
عبدالمناف: «آره.»
مکالمه که تمام شد، عبدالمناف بیسیم را درآورد و گفت: «من پشت سرشم ولی..»
صدایی از پشت بیسیم اومد که گفت: «نزدیکتن؟»
عبدالمناف: «حسشون میکنم اما نمیدونم.»
صدا: «پس خودتم پیاده شو!»
عبدالمناف: «باشه. من دیگه هیثم را ندارم.»
صدا: «مشکلی نیست. ماشین رو ول کن و برو ردّ کارِت.»
مکالمه که تمام شد، از ماشین پیاده شد. قفلش کرد و جوری که کسی مشکوک نشه از پارکینگ خارج شد.
🔺منطقه ضاحیه بیروت
تاکسی که هیثم سوارش شده بود در حال پیش روی بود که هیثم پیامکی دریافت کرد که نوشته بود: «در اولین فرعی بپیچ و توقف کن و وقتی ماشین سیاه رنگ به شما نزدیک شد سوارش بشو.»
وقتی اندکی در فرعی پیش رفتند، هیثم به راننده گفت: «آقا ممنونم. همین بغل پیاده میشم.»
چند ثانیه بعدش از تاکسی پیاده و سوار ماشینی شد که گفته بودند.
وقتی سوار ماشین شد، دو نفر دیگر هم بودند. همون لحظه اول، بدون هیچ کلام و صحبتی، فورا گوشی و کیفش را گرفتند و با دستگاهی که داشتند چک کردند. هیثم معلوم بود که عادت داره و هیچ مشکلی با این جور برخوردها نداره، حتی کتش هم درآورد و داد به اونا و اونا هم مشغول بررسی ظاهر و باطن کت شدند.
بعد از اینکه معلوم شد مشکلی نیست، سلام و علیک کردند و با هم دست دادند و پس از روبوسی، به راهشون ادامه دادند.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه