eitaa logo
گروهان سایبری پایگاه شهید اصغر محمد حسن
81 دنبال‌کننده
51.6هزار عکس
25.3هزار ویدیو
258 فایل
🔸️ارسال گزارشات ( تصویری و ...) ♦️ارسال بیانات مقام معظم رهبری و حدیث 🔹️اعلام مراسمات ، برنامه های پایگاه و مسجد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شب اول زمستون بود میهمان (ع) بودیم. مقرشون اطراف قرارگاه کربلا در اطراف سه راه صاحب الزمان علیه السلام بود. اونجا همه در سوله هایی که با خاک پوشانده بود ساکن بودند.. ابتدا ما برای استراحت به حسینه بچه های تخریب که سوله بزرگی بود رفتیم و بعد از نماز و نهار یه سوله بزرگ برای استقرار ما دادند. بعد از نماز و نهار با فرمانده مون رفتیم برای پیدا کردن یه مقر مناسب برای . چون عملیات در پیش بود باید مقری پیدا میکردیم که نزدیک منطقه درگیری باشه. با ماشین رفتیم سمت سه راهی صاحب الزمان و جاده روبروی سه راهی رو چند کیلومتری جلو رفتیم تا به یک جاده شنی متروکه و چند تا خاکریز رسیدیم. شهید سید محمد از ماشین پیاده شد و قدری اطراف رو وارسی کرد و گفت: همین جا خوبه برای استقرار بچه ها و چند روز بعد به این مقر اومدیم و اینجا شد . برگشتیم به مقر تخریب لشگر 40 صاحب الزمان(ع) .. یکی دوساعت به غروب مانده بود که آقا سید همه بچه ها رو داخل یه سوله جمع کرد و سخنرانیش رو با این جملات آغاز نمود دنیا چو حباب است. آن هم چه حباب. حباب بر روی آب نه بلگه بر روی سرآب آن هم چه سراب. که بیند در خواب. آن هم خواب آدم بد مست خراب. من تا حالا این کلمات موزون رو نشنیده بودم و برای اولین بار که از زبان فرمانده میشنیدم آقا سید چند دقیقه ای صرف شرح کلمات بالا کرد و بعدش شروع کرد از سختی ها عملیاتی که در پیش بود برای بچه ها گفتن. گفت: قرار نیست ما خط بشکنیم ..لشگر ما قراره از لشگر دیگری عبور کنه و از طریف جزیره ام الرصاص به سمت و عملیات کنه. ماموریت ما هم به عنوان بچه های تخریب سرعت بخشیدن به عبور رزمنده ها برای حمله به دشمن است و موانع سر راه رو ما باید برداریم. صحبت های آقا سید که تموم شد اسامی یه تعداد رو خوندن برای مامور شدن به گردان های عملیاتی لشگر... و تیم ما هم مامور شد به . 36 سال از اون روز میگذره یاد اون روزهای خوب بخیر جیهه بودیم و جنگ میکردیم در سکوت شبانه سنگر درد دل با تفنگ میکردیم ✍️✍️✍️ راوی: 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 🌷🌿 شما هستید برای ✍️✍️✍️ راوی : 🌹شاید سخت ترین روزهای حضورم درجبهه روزهای بین بود هم روزهای سختی بود وهم روزهای سرد. از روز 5 دیماه 65 برنامه بچه ها شروع شد. آموزش که نه تداوم آموزش بود. عده ای از بچه ها پشت و کنار کانال چادر زدند و مشغول شدند. عده ای هم درمقر 40 صاحب الزمان علیه السلام در تیم های انفجارات سازماندهی شدند و برای زدن دژ و خاکریز تمرین میکردند. یه تعداد بچه ها هم در لشگر10 مامور به گردان ها بودند و درمانور گردانها شرکت میکردند. با شهید فرمانده تخریب لشگر10رفتیم دنبال جایابی برای مقری که نزدیک منطقه عملیاتی باشد. چند جا رو سرزدیم تا رسیدیم به یک محوطه بزرگی که با چند تا جاده مرتفع محصور شده بود. سید گفت همین جا خیلی خوبه.هم به جاده نزدیکه و هم میتونیم چادرها رو روی این جاده های متروکه برپا کنیم واگر هم بارون بیاد مشکلی پیش نمیاد.و هم جون میده برای میدون مین آموزشی و رزم شبانه... برگشتیم اردوگاه کوثر و حدود 20 نفر با چند تا چادر و یک منبع آب پشت ماشین گذاشتیم و اومدیم و اینجا بود که سرپا شد. در این پانزده روز داشتم و اون هم جابجایی در مقرهایی که بچه ها مشغول آموزش بودند. چون به نزدیک میشدیم فضای معنوی هم پررنگ میشد. صبح ها زیارت عاشورا و شبهای توی چادرها مجلس توسل به اهل بیت علیهم السلام رو داشتیم. شهید سید محمد زینال حسینی فرمانده ما اصرار داشت که باید از فرصت باقی مانده برای عملیات جدید استفاده کرد و روحیه بچه ها که به خاطر یه مقدار به هم ریخته بود بازسازی بشه. کاربه جایی رسیده بود که توی خودش هم دست به کار میشد و دم میداد... روضه میخوند. بچه ها سعی میکردند در معنویات کمک کار همدیگه باشند. یه شب زیر در بودیم که بین نماز مغرب و عشاء دقایقی شهید سید محمد رو به بچه ها کرد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و ایاک نعبد و ایاک نستعین. برادرها ما برای پا در این میدون گذاشتیم و مامور به وظیفه هستیم.به قول قرآن چه بکشیم وچه کشته بشیم پیروزیم و ادامه داد . مقدر شده در منطقه ای به زودی زود عملیاتی داشته باشیم که اند این منطقه از مناطق جنگ است. مشغول شناسایی هستند ودعا کنید که کار زودتر نتیجه بده.. و شهید سید محمد در انتهای صحبت هاش به تلاش در کسب معنویت تاکید کرد و اشاره داشت که شما هستید و در انتها هم خودش توسلی به مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها داشت. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 این روزهای بچه های در37 سال پیش 🍃🌷قبل از 🍃🌷 ✅🔴 بهمن ماه 1364 ✍🏿✍🏿✍🏿✍🏿 زمستان بود و تقریبا اکثر روزها بارونی بود شبها هوا خیلی سرد میشد روی چادر ها رو با پلاستیک پوشونده بودیم و بعضی بچه هاهم خارو خاشاک بیابون رو برای استتار روی چادر ها ریخته بودند تقریبا همه با چکمه توی مقر راه میرفتند. یه حموم صحرایی توی داشتیم که پنج تا دونه دوش داشت و مسوولش بود. فرمانده ما شهید اصرار داشت که حتما قبل از نماز صبح حموم گرم باشه برای اونهایی که نیاز به آب پیدا میکنند. چون شهید حاج عبدالله همزمان مسولیت و رو با هم داشت بچه های مهندسی هم در کنار مقر تخریب چادرها شون رو علم کرده بودند و روزهای خوبی با این عزیزان داشتیم. مسوولیت آموزش و تمرینات در آب با و بود. تقریبا اکثر شب ها رزم شبانه داشتیم . اون هم رزم های شبانه بچه های تخریب. آموزش های محتلفی بچه ها داشتند. جمع صد و چند نفری گردان ما همه مشغول بودند. مقر ما در کنار کارون برای خودش اسکله داشت. با نصب یه پل خیبری کنار کارون فضایی مهیا شده بود که بچه های تخریب کار غواصی در آب رو به سهولت بیشتری انجام دهند. چندین تیم از برداشت موانع در آب رو تمرین میکردند. با راهنمایی و کمک هشت پرهایی(خورشیدی) درست کرده بودند و با مواد منفجره اونها رو منهدم میکردند . این کار تمیرینی بود برای مواجهه غواصان تخریبچی با موانع هشت پر در ساحل . بچه های تخریب برای منهدم کردن در حداقل زمان نوارهایی انفجاری ابتکاری درست کرده بودند. داخل این نوارها خرج انفجاری C4 سی4 بود که دورنقطه اتصال جوش ها محکم میکردند و با چاشنی انفجاری وفتیله باروتی و آتش زنه(دستگاهی برای روشن کردن فتیله باروتی در آب) اون رو منفجر میکردند. با نظر بچه هایی که موانع دشمن رو در آنسوی اروند شناسایی کرده بودند میدان موانعی شبیه آنچه در شناسایی ها دیده بودند در ساحل کارون احداث شده بود و و تخریب و سایر (ع) در اون موانع تمرین عبور از موانع رو انجام میدادند و تقزیبا هرشب این مانور انجام میشد. یاد اون روزهای خوب بخیر 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ✍️✍️✍️ راوی: از برای ماموریت به سمت حرکت کردیم نردیکی های غروب آفتاب بود که به رسیدیم هنوز مقر ثابتی در شهر فاو نداشتیم اون شب رفتیم و مهمان اون ها شدیم بود و قرار بود در مقر اطلاعات مراسمی برگزار شود از اونجائیکه بچه های اطلاعات عملیات ارادت خاصی به داشتند از ما خواستند که اگر در بین بچه های تخریب کسی مداحی میکنه شب مبعث در خدمت باشند برادر کسبی رو نشون داد و گفت که ایشون میخونند. و مجید هم به روی خودش نیاورد که اینکاره نیست و گفت چشم ما در خدمتیم. همه متعجب بودن از این کار مجید. ولی چیزی نگفتند.. شب شد و همه ی بچه ها جمع شدند برای مراسم مبعث پیامبر و منتظر مجید شدند تا براشون مدح پیامبر بخونه. مجید با گفتن بسم الله شروع کرد... اول در حدود ده دقیقه ای توضیح می داد که چطور باید دو انگشتی دست بزنند بعد هم گفت انچه که من میگویم شما بادقت گوش بدید وبعد جواب بدید. با این جمله شروع کرد.. امشب گوش کن برادر بعد جواب بده همین جمله را پنج شش دقیقه ادامه داد چون اورا میشناختند همه شروع کردند به خندیدن ولی ناراحت بودند و با تعجب نگاه میکردند یکی از بچه های اطلاعات یک پوز خندی زد و گفت برادر اگه نمی تونی بخونی مگه مجبوری بگی من مداحم .. مجید برگشت گفت برادر بشین و ساکت باش و گوش بده ودو باره شروع کرد. امشب کمپوت میخوایم دربست گوش کن برادر درست جواب بده و خلاصه نیم ساعت مجلس را به همین طریق ادامه داد و شور گرفت تدارکات یالا تدارکات یالا بعد از نیم ساعت فهمیدند که رو دست خوردند و اصلا مجید مداح نبوده و این کار رو برای شاد شدن بچه ها در شب مبعث انجام داده. و خلاصه شب مبعث سال 65 در فاو با شیرین کاری های پایان یافت . 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 🌹🌷 ✍️✍️✍️به روایت فرمانده گردان حضرت قاسم علیه السلام لشگر10 من اون موقع به عنوان نیروی آزاد گردان حضرت علی اکبر علیه السلام بودم و گردان علی اکبر درخط پدافندی بود که بچه های تخریب رفتند برای مین گذاری. نزدیک 90 عدد تانک مقابل ما عراق گذاشته بود ومدام روی خاکریز ما آتیش میریختند... اون شبی هم که بچه ها رفتند همین تانک ها فعال بودند. وقتی بچه ها از خاکریز خودمان جدا شدند من اونجا بودم. هرکدوم دوتا مین "ام 19 " با خود حمل میکرد با خودش مین نداشت. یعنی 6 نفر هرکدام دوتا مین. یعنی 12 مین ضدتانک. اون لحظه هم تانک ها تک و توک شلیک میکردند که احتمال قریب به یقین یکی از گلوله های مستقیم تانک با این بچه ها اصابت کرده و موج انفجار اون دیگران رو هم به شهادت رسوند. بچه ها که رفتند ما هم در خط مشغول بودیم که صدای انفجار مهیبی اومد. ما توجه ای نکردیم چون تانک ها میزدند حساس نشدیم تا اینکه یکی از که پشت خاکریز بود ومنتظر دیگران بود پیش ما اومد وبا نگرانی گفت بچه ها نیومدند. من وارد میدان مین شدم و هوا تاریک بود گاهی منور میزد.در نور منورها هرچه نگاه کردم کسی رو ندیدم برادر نباتی رو صدا کردم.چند بار گفتم . اما اثری نبود تا اینکه چاله انفجار بزرگی توجهم رو جلب کرد. یک مقدار که دقیق شدم اثری از تعدادی پیکر قطعه قطعه شده بود برگشتم پشت خاکریز تا کمک بیارم. چند تا از بچه های تخریب هم که نگران برگشت بچه هاشون بودند پشت خاکریز نگران ایستاده بودند من هم حکایت انفجار رو به اونها گفتم وبا هم وارد شدیم و رسیدیم به چاله انفجار. هرچه وارسی کردیم از اون که رفته بودند هیچ خبری نبود . دیگه خاطر جمع شدیم که همه با انفجار شهید شدند ومشغول جمع آوری شهدا شدیم . بعضی از شهدای تخریب سر و صورتشون سالم بود و میشد تشخیص داد و از چند تای دیگر جز چند کیلو گوشت له شده چیزی نموده بود .. موج انفجار پاره های گوشت و استخوان رو به اطراف پاشیده بود . با بچه های تخریب در اون تاریکی شب تا اونجا که توانستیم اجزای پیکرهای مطهرشون رو جمع آوری کردیم. از سه شهید چند کیلو گوشت و استخوان مونده بود که به سه قسمت تقسیم کردیم و شهدا رو به عقب انتقال داده و تحویل معراج شهدا دادیم 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 به روایت دکتر حاج علیرضا زاکانی روز 7 اسفند بود که با هلکوپتر وارد جزیره مجنون جنوبی شدیم.به محض ورود به جزیره مواجه شدیم با بمباران هواپیماهای ملخ دار دشمن که از هرسو محل پیاده شدن بچه ها رو بمباران میکردند.به خاطر اینکه بچه ها آسیب نبینند سوار بر کامیونها به جزیره شمالی رفتیم و شب رو در آنجا ماندیم و روز 8 اسفند برای دفع پاتک ها وارد جزیره مجنون جنوبی شدیم. چون عراق باور نمیکرد رزمنده ای پایش به جزایر برسد میدان مین و موانع خاصی نگذاشته بود و ما هم به عنوان احتیاط همراه گردانهای رزمی راهی شدیم. @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 1️⃣ به روایت دکتر حاج علیرضا زاکانی روز 7 اسفند بود که با هلکوپتر وارد جزیره مجنون جنوبی شدیم.به محض ورود به جزیره مواجه شدیم با بمباران هواپیماهای ملخ دار دشمن که از هرسو محل پیاده شدن بچه ها رو بمباران میکردند.به خاطر اینکه بچه ها آسیب نبینند سوار بر کامیونها به جزیره شمالی رفتیم و شب رو در آنجا ماندیم و روز 8 اسفند برای دفع پاتک ها وارد جزیره مجنون جنوبی شدیم. چون عراق باور نمیکرد رزمنده ای پایش به جزایر برسد میدان مین و موانع خاصی نگذاشته بود و ما هم به عنوان احتیاط همراه گردانهای رزمی راهی شدیم. قرار بود گردان علی اکبر علیه السلام تیپ 10 سیدالشهداء(ع) در تاریکی شب دشمن رو دور بزنه و عقبه اش رو تصرف کنه با شهید حاج قاسم اصغری پیش فرمانده گردان رفتیم و خودمون رو معرفی کردیم گفتیم ما هستیم . فرمانده گردان فهمید ما بچه های تخریب هستیم خیلی خوشحال شد و اجازه پیدا کردیم که با دسته ویژه گردان علی اکبر علیه السلام جلو برویم.ماموریت دسته ویژه این بود که از تاریکی شب استفاده کند و به محل تجمع دشمن حمله کند.چند ساعتی از شب گذشته بود که با دسته ویژه راه افتادیم مسیر ما جاده مالروی کنار پد بود و آنطرف پد در فاصله هفت هشت متری ما دشمن در کمین بود. به محل درگیری که رسیدیم فرمان حمله صادر شد. نارنجک بود که بین ما و دشمن رد و بدل میشد و تیربارهای سنگین دشمن تنها خشکی جزیره مجنون که همان پدی بود که ما در دو طرف آن سنگر گرفته بودیم زیر آتش گرفتند و حتی نارنجک ها قبل از اینکه تاخیرشان تمام شود با تیر تیربارها منفجر میشدند. فرصت نشد ما از آرپی جی استفاده کنیم فقط نارنجک ها به کار اومد. من آشنایی زیادی با قاسم اصغری نداشتم از عملیات والفجر 4 او رو میشناختم و توی مسوول ترابری بود؟؟؟؟!!!!!! ماشین نداشت!!!بلکه دو تا قاطر در اختیار داشت که با اونها مهمات و اقلام پشتیبانی رو جابجا میکرد.خیلی کار سختی بود. به این خاطر بچه ها با او شوخی میکردند و بهش میگفتن قاسم قاطرچی. من تصورم از قاسم یک همچنین آدمی بود.و نگران بودم که نتونه پابه پای من توی درگیری جلو بیاد. من هیکل درشت و قوی داشتم و به این توانایی خیلی امیدوار بودم و حالا که درگیری جدی بود میخواستم کمکم کنه اما دیدم که قاسم قاطرچی رو نمیشه کنترل کرد انگار نه انگار دشمن مقابلش داره تیر اندازی میکنه. ماها از کنار پد نارنجک می انداختیم اما قاسم سعی میکرد فاصله اش با دشمن حداقل بشه توی این زد و خورد نارنجکی مقابل من افتاد و تا اومدم به خودم بیام منفجرشد و ترکشی به سرم اصابت کرد. قاسم دوید سمت من و امدادگرها اومدند و زخم سرم رو بستند..درگیری سختی بود ما آمادگی حمله به این تعداد نیروی دشمن رو نداشتیم...یک تعداد از بچه ها شهید ومجروح شدند..دیدم قاسم نگرانه!!!گفت علی میتونی ادامه کار بدی گفتم آره ..چیزیم نیست...گفت آرپی چی رو به من بده.من هم قبول کردم و وقت حرکت دیدم یک قبضه تیربار روی زمین افتاده ، برداشتم و با قاسم به محل تجمع دشمن حمله کردیم.توی تاریکی هوا نیروهای ما با دشمن قاطی شده بودند.و درگیری تن به تن بود.من خیال میکردم خودم جیگردارم اما پیش قاسم کم آوردم.دیدم یک ستون از روی پد بدو رد می شوند.اومدم رگبار تیربار رو به سمتشون بگیرم.قاسم داد زد علی!!!!نزنی.بچه ها خودمون هستن.یکی از اونها صدا رو که شنید سمت ما اومد و صدا زد. برادرها !!روی جاده یک قبضه تیربارچهارلول دشمن هست که مدام شلیک میکنه و تلفات میگیره.کمک کنید تا تیربار خاموش بشه.با قاسم حرکت کردیم و دولا دولا از کنار جاده مالرو میرفتیم .قاسم خیلی بی محابا جلو میرفت...گفتم قاسم مواظب باش دور نخوریم.به پشت سر هم نگاه کن..فاصله ما با دشمن خیلی کمه...شاید اسیر بشیم...قاسم اصلا حرفهای من رو متوجه نمیشد...فاصله ما با تیربار دشمن چند متری بیشتر نبود و آتش لوله تیربار در اون تاریکی شب یک لحظه خاموش نمیشد. همینطور که دولا دولا میرفتیم من احساس کردم که سینه ام سوخت و در یک لحظه تیربار از دستم افتاد. خیال کردم دست راستم کنده شد.افتادم روی زمین. قاسم دید همراهش نمیرم برگشت بالا سرم. گفت علی چی شد؟؟؟؟گفتم قاسم مثل اینکه تیر خوردم گفت کجات تیر خورده ؟؟؟گفتم گردنم وکمرم بی حس شده. قاسم پیراهن من رو پاره کرد تیر از گردنم وارد ریه ام شده بود و از پشت کمرم بیرون رفته بود. 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 #عملیات_بدر پاتک سنگین دشمن و عملیات شکافتن و انفجار دژ روز 23 اسفند سال 1363 شرق دجله یاد و خاطره شهدایی که مردانه مقابل دشمن جنگیدند و غریبانه به شهادت رسیدند و پیکر مطهر آنها سال ها میهمان هور بود گرامیباد. @alvaresinchannel
💐🌹 ✍️✍️✍️ راوی: سال 1368 روزهای سخت و تلخی بود. ما هنوز توی حال و هوای جبهه بودیم برای اینکه ارتباطمون با همسنگران جبهه قطع نشه زیر سایه ی دور هم جمع میشدیم بچه ها هم استقبال خوبی نشون میدادند. بعضی شب ها هم مسجد امین الدوله پای منبر همدیگه رو میدیدیم. اون روزها مدام خبر از کسالت امام بود. یه روز خبر میومد که حال امام خوب شد و یه روز هم از مردم میخواستند برای شفای عاجل امام دعا کنند. نقل قولی از موحوم حاج آقای حق شناس اون روزها به گوش ما رسید. گفتند ایشون درعالم خواب دیدند که امام رو بین زمین و آسمون از یک سوی ملائکه و اهل آسمون به بالا میکشند و از سوی دیگر هم مردم به امام آویزان شدند و نمیگذارند به بالا ببرند. در این کش و قوس آسمانیان و ملائکه غالب شدند. این روء یای صادقه حسابی همه رو دمق کرده بود. همه منتظر بودند یه خبری بشه. اعلام کردند حال امام خیلی وخیم است. روز قبل از فوت امام که اون روزها بود به من زنگ زد و گفت: شب بعد از نماز مغرب و عشاء با یه تعداد از بیاید پادگان ولیعصر(ع). سوال کردم خبری شده. گفت : خبر رسیده دشمن میخواد در جبهه های شمالغرب دست به تحرکاتی بزنه. باید آماده باشیم بعد از نمازمغرب با یه تعداد از رفتیم پادگان ولیعصر(ع) اون روزها عقبه لشگر10 در پادگان ولیعصر علیه السلام تهران بود. حدود یه گردان از بچه های قدیمی اونجا جمع شده بودند. اونجا بود که خبر دادند حال امام اصلا خوب نیست و شاید تا صبح خبر فوت ایشون رو اعلام کنند. به محض شنیدن این خبر صدای ناله و ضجه بچه ها بلند شد. خیلی شب تلخی بود... اون شب گفته شد که دوستان گوش به زنگ باشند که در صورت نیاز به مقابله با تحرکات دشمن خودشون رو به جبهه برسونند. فردا صبحش بود که اخبار ساعت 8 صبح خیر فوت امام رو اعلام کرد. داشتم با موتور خیابون ولیعصر(ع) رو به سمت بالا میرفتم که تا ساعت 8 صبح سر کارم برسم.. رسیدم پشت چراغ قرمز چهار راه مجلس. که صدای خبر ساعت 8 اومد. که انا لله و انا الیه راجعون .... روح خدا به خدا پیوست. چراغ سبز شده بود و هیچکس تکون نمیخورد و همه مات و مبهوت به همدیگه نگاه میکردند. مثل اینکه در یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد. جماعتی که برای رسیدن به مقصدهاشون عجله داشتند انگار انگیزه رفتن ازشون گرفته شد. همه از وسیله ها شون پایین اومده بودند و به همدیگه نگاه میکردند. جمعیتی دور هم جمع شده بود و صدای ضجه و ناله ها بلند شد... همه به بر سر و سینه زنان با این شعار به سمت مجلس شورای اسلامی راه افتادیم. عزا عزاست امروز روز عزاست امروز خمینی بت شکن پیش خداست امروز هرلحظه به جمعیت مقابل مجلس اضافه میشد و تا نزدیکی ظهر تمام خیابان های اطراف مجلس مملو از جمعیت بود. همه پیگیر زمان تشییع و وداع با امام بودند... اون روز گذشت غروب اون روز خبر دادند و با یه تعداد از با وانت گردان به سمت جنوب حرکت کردیم. گفتند دشمن علی رغم حضور نیروهای سازمان ملل در و تحرکاتی نشون داده و باید برای درگیری احتمالی آماده بود. خیلی بچه ها کلافه بودند. از یه طرف دوست داشتند در تشییع امام شرکت کنند و از طرف دیگه هم نگران هجوم دشمن بودند. برای نماز مغرب و عشاء ، همه ی بچه هایی که از تهران خودشون رو به رسونده بودند در حسینیه لشگر سیدالشهداء علیه السلام جمع شدیم و اونجا عزاداری مفصلی انجام شد. یکی دو روز بعد هم رفتیم در خط پاسگاه زید در چند تا سوله مستقر شدیم و چند روزی اونجا موندیم تا اگر دشمن حرکتی انجام داد مقابله کنیم. یاد اون روزها بخیر و یاد امام عزیز بخیر ویا همه فرزندان خمینی بخیر. 🌹 💐💐💐💐💐💐💐💐 @alvaresinchannel
شهریور چهل و دومین سالگرد شهید محراب گرامیباد روایتی از شهید مدنی به نقل از شهید علی سیفی نماز را با حضور قلب می‌خواند انگار توی این دنیا نیست... نمازهایش خیلی طولانی می‌شد... یک روز به علی اعتراض کردند و گفتند : نماز رو تندتر بخوان. شهید سیفی در جواب حکایتی از گفت و اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز می‌خواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمئنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید می‌گوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان می‌دونی می‌خواهی با کی حرف بزنی؟ شهید سیفی با نقل این حکایت به بچه ها فهموند که هر چیزی حساب و کتاب داره غواص شهید حجت الاسلام علی سیفی در عملیات والفجر8 به شهادت رسید @alvaresinchannel
در یادها بماند 🔷 آنها افتادند تا ما نیفتیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 شهادت: عملیات کربلای4 جزیره ام الرصاص ✍️✍️✍️راوی: سید مرتضی باشی ازغدی شروع شده است. من و تعدادی دیگر از به عنوان تخریب چی گردان عمل میکنیم و بعد از یک روز نبرد سخت و پیشروی زیاد، حالا مقداری عقب نشینی کرده ایم. در حال بازگشت، به بالای کوه می رسم؛ کوه را که دور می زنم، یک گردان نیروی تازه‌نفس را می بینم که آمادة پاتک به دشمن هستند؛ از کنارشان عبور می کنم. 50 متر آن‌طرف‌تر، را می‌بینم. حسن، برادر کوچکترِ ، فرمانده . حدود شش ماه قبل، یعنی زمستان 1364 و قبل از عملیات والفجر8، با 15 سال سن به‌عنوان تخریب-چی وارد شده است. در عملیات والفجر8 با همان سن کم، رشادت و شجاعت خوبی از خود نشان داده است. نزدیکش می‌روم. از ناحیۀ ران پا تیر خورده و مجروح شده است. از بالای ران، شلوارش را کَنده و پایش را بسته است تا خونریزی کم شود. تا مرا می‌بیند شروع می‌کند به . با توجه به شناختی که از او دارم و همیشه روحیه و شجاعت بالایش در ذهنم است، از گریه‌هایش تعجب می‌کنم. در حال گریه می‌گوید: «از شهدا عقب موندیم!» ناراحتی‌اش از این است که بعد از مجروحیت مجبور شده عقب‌نشینی کند. می‌گوید: «باشی! کجا بودی ببینی شهدا جلوی خط موندن... گُلی موند... مجیدی موند... شهدای دیگه موندن... نتونستم جنازه‌شونو عقب بیارم.» فهمیدم که محمد گُلی و مجیدی از بچه‌های تخریب هم شهید شده‌اند. شهید گلی مدت‌ها مسئول تدارکات تخریب بود و حالا مزد زحماتش را گرفته بود. مجیدی هم از نیروهای کارگزینی لشکر بود که به تخریب، مأمور شده بود. کمی ‌به حسن قالیباف دلداری می‌دهم و می‌گویم: «این نیروها که می‌بینی، قراره الان پاتک کنن. ان‌شاءالله بعد از تصرف منطقه پیکر شهدا رو برمی‌گردونن.» و البته همین طور هم می‌شود. تا ظهر، تمام ارتفاعات قلاویزان آزاد می‌شود. نکته‌ای که برایم جالب بود، این بود که حسن برادر بود و با وجود اینکه حدود 50 متر آن طرف‌تر، برادر بزرگ‌تر درحال فرماندهی لشکر بود، برادر کوچک‌تر، این طرف با بدن مجروح منتظر نیروی امدادی بود و نه از برادر بزرگ‌تر توقعی داشت و نه به او کاری داشت. این روحیه و رفتار در هر دو برادر وجود داشت تا اینکه در ، حسن شهید شد. سال‌ها بعد در یک مصاحبۀ تلویزیونی دربارة شهادت برادرش گفت: «وقتی خبر شهادت حسن را شنیدم و جنازۀ برادرم را در ستاد معراج شهدا در منطقه دیدم، خیلی دوست داشتم پیکرش را ببوسم؛ ولی به دلیل اینکه پیکرهای مطهر شهدای دیگری هم آنجا بود و به دلیل مسئولیتم، باید برخوردم با همة شهدا یکسان می بود، این کار را نکردم و حتی نتوانستم برای تشییع‌جنازه‌اش به مشهد بیایم؛ کلاً بدون اینکه وداع درستی با برادرم داشته باشم، جنازه اش در مشهد تشییع و دفن شد.» @alvaresinchannel
22.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️✍️ به روایت اولین اشتباه آخرین اشتباه شاید برای آنچه می بایست در وصف آن جوانان و مردان با عظمت نقل کرد عبارت جامعی نباشد، وقتی نوبت به توصیف این مجموعه استشهادی فداکار می رسد، فکر و قلم از یافتن کلمه ای که قادر به ترسیم آن حقیقت باشد عاجز می ماند. و نام برای آشنایان جنگ ترسیمی است از نیمه های تاریک شب، انسان های شلاق زده بر ترس و دلهره، لبهایی که در زیر نور کم فروغ ماه در درون هزاران تله مرگ مشغول ذکر خداست، دست و پاهایی که برای زمین افتادن بی تابی می کنند، چشمان زیبایی که با دقت می نگرند و می جویند و برای حفظ دیدگان دیگری بر زمین می افتند. همه اینها حوادث بی فریادی است که صدای آخ آن را هم، دشمن در چند قدمی نمی شنود. معبری که با سرخی خون، ترسیم عبور می کند و با ابدان بر زمین افتاده نشان گذاری می شود، تخریب یعنی نافله های پشت تله های مرگ، سجده های شکر پس از بازگشت، نه برای زنده ماندن بلکه برای توفیق حیات بخشیدن، تخریب یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود برای حیات دیگران، تخریب یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده می شد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است، تخریب قدم زدن در نزدیکترین سرزمین به خدا، مردانی که علی و فاطمه علیهم السلام و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند، سرهای بر زانو گرفته ائمه، تخریب یعنی خنده کشته شده بر لبان فتح شده، مردی در انتهای معبر، مردان خفته بر طریق مرگ برای عبور بهشتیان به صراط نور. @alvaresinchannel