#ادمین_نوشت
چون حجم پیام ها توی این کانال زیاد میشه. برخی از پیام ها، کلیپ ها و صوت ها رو هم توی این کانال می ذارم.
ادمین کانال هم خودمم.
مکتب خونه محمدی
https://eitaa.com/soalatkhososi
پ.ن:
رفته بودیم راهیان نور. مهر ها رو می ذاشتیم روی بخاری. داغ که می شد می ذاشتیم برای بچهها. سجده که می رفتن، می سوختن✋😶
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
#ادمین_نوشت
از صب که پاشدم دارم خونه تمیز می کنم و جارو می زنم.
بهم گفت لباس رو هم پهن کن. منم همه رو لوله کردم و به بدترین شکل ممکن ریختم روی بند😶✋
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
فقط دو تا نیم ساعت تونستم از دست عقاب آسمون فرار کنم. اونم مشاوره روابط سمی دادم.
با وجودی که سرما هم خوردم اما ترحمی وجود نداره!!
تو دست دزدهای دریایی اسیر می شدم، رفاهم بیشتر بود.
#مشاور_آسیب_پذیر
#مشاور_ستمکش
#مشاور_به_اسارت_رفته
#جوجه_پنبه_ای_حرمت_داره
#خونه_تکونی_خر_است
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
دیگه هوا خوب شده، مسجد نمی خواد، توی ماشین می خوابم.
#مشاور_مسجدی
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای محمدی اینادیگه زدن رو دست فرقه شما کار از آب اضافه کردن گذشته😐😂😂
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
#ادمین_نوشت
ورودی های جدید رو برده بودیم راهیان نور تا هم آشنا بشن با همدیگه و هم برای کارهای تشکیلاتی جذب شون کنیم✋😶
آخر شب بود. اومدم توی محل اسکان بخوابم. دیدم هیچ پتویی نمونده. بچه ها همه خواب بودن.
دو پتو رو از روی دو نفر برداشتم، انداختم زیرم که قشنگ نرم باشه😶. ی پتو رو هم از روی ی نفر دیگه برداشتم، کشیدم روم. پتوهام که جور شد، زیر لب با خودم زمزمه کردم:
#أَنَّ_الْأَرْضَ_يَرِثُها_عِبادِيَ_الصَّالِحُونَ
و تخت خوابیدم. از خواب که پاشدم، بچه ها می گفتن دیشب کی پتو ها رو برداشته از روی ما!? صب سردمون شده بود.
رفتیم توی اتوبوس. بلندگو رو روشن کردم و بچه ها رو نصیحت کردم که ما مهمون شهداییم.اومدیم اینجا برای خودسازی. امکان داره توی این سفر برای خوابیدن حتی پتو کم باشه، غذا خوب نباشه، نوشابه ها گرم یا کم باشه. اما کار شما و سفر شما ثواب داره. شما خواص دانشگاه هستید و بدون دعوت نامه اینجا نیومدید.
رفقا بدونید که هجرت مقدمه جهاده. حتی از تعلقات هم باید جدا بشیم. منی که از ی پتو نمی تونم بگذرم، چجوری می خوام شهید بشم؟! به مادیات دل نبندید. اینجا جاده اش خاکیه، راهش خاکیه و آدم هاش هم خاکی هستن. خاکی و پاک باشید و به چیزی دل نبندید.
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
#خاطرات_خود_نوشت
#راهیان_نور
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا
#ادمین_نوشت قبلا که ظرف می شستم، چن تا بشقاب شکوندم. مدتیه از شستن ظرف ها معاف شدم. امروز کل خونه
#ادمین_نوشت
امشب همسرم می گفت: "کش سر و گل سرهای منو ندیدی؟"
منم گفتم نه ندیدم😶✋
#مشاور_نقطه_زن
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
#ادمین_نوشت
چقد دنبال این عکس خودم و سید می گشتم، امروز توی لپ تاپ پیداش کردم 🤣🤣
توی خوابگاه شهید همت دانشگاه علامه طباطبایی، طبقه اول و فک کنم اتاق 106 هست.
مسئول خوابگاه بهمون گفت: "دانشجو ها نباید موتور رو ببرن داخل حیاط خوابگاه چون ممنوعه!!"
منم گفتم چشم!
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
خدا می دونه من و سید با این موتوری که توی عکس هست چقد دنبال زن گشتیم. نه خانواده من تهران بود و نه خانواده سید اينا.
مامان هامون هم گفته بودن خودتون دختر پیدا کنید.
واااای خدا
من چقد با این موتور رفتم خواستگاری 🤣
ی بار توی اتوبان امام علی داشتم می رفتم خواستگاری، دسته گل هم روی فرمون موتور بود. وسط اتوبان دسته گل رو باد برد🤣
#خاطرات_خود_نوشت
#رفیق_بی_کلک
#سید
#موتور_زرد❤️
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
من اونیم که جوراب سفید داره. از خواستگاری برگشته بودم🤣
هر وقت یکی می اومد توی اتاق من ی دسته گل می دید. چون اماده کرده بودم برم خواستگاری 🤣
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#حاج_فِصال_نوشت
دانشجو بودم. از بی آرتی میدون توحید پیاده شدم. ی آقای مسنی جلوی من بود.
داشت درب بی آر تی بسته میشد تا اتوبوس حرکت کنه که یه دختر جوانی با عجله اومد سوار بی آرتی بشه. همون لحظه این آقای مسنی که جلوی من بود، ی دست درازی و تعرضی به این دختر کرد و بلافاصله در اتوبوس بسته شد و اتوبوس حرکت کرد. ما از اتوبوس پیاده شده بودیم و اون دختر تازه سوار شده بود.
من این صحنه رو دیدم.
رفتم پشت سرش و ی تنه خیلی محکم بهش زدم و کوبیدمش به نردههای کنار بی آرتی!!
اون آقا از شدت ضربه نشست روی زمین و گفت آخ😓
منم از کنارش رد شدم و تو دلم گفتم برو برای دوستاتم تعریف کن.
#خاطرات_خود_نوشت
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#حاج_فِصال_نوشت
خانومم وقتی فهمید کارگاه رو تموم کردم، هی بهم کار گفت🤕
اینجا رو تمیز کن!
اونجا رو تمیز کن!!
این کارو بکن!!!
اون کارو بکن!!!!
آخر سرم گفت: "برو رختا رو بریز تو لباسشویی بعدشم روشنش کن".
منم دیدم اینجوری فایده نداره🤨 باند بوکسمو انداختم توی ماشین لباسشویی😶✋
اونم حسابی رنگ داد و کل لباس ها آبی شد.
هیچی دیگه از کار کردن توی خونه معاف شدم.
#کار_خونه_وظیفه_زن_نیست
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
#خاطرات_خود_نوشت
#فرقه_محمدیون
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
یاد حرف شما افتادم
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست👌😁
۶ تیر ۱۴۰۳
#حاج_فِصال_نوشت
دانشجو که بودم بواسطه فعالیت های زیادی که توی تشکل مون داشتم با خانم ها هم در ارتباط بودم.
ی بار دخترا رو بردیم اردو و منم مسئول کاروان بودم. بعد اردو ی دختر خانمی بهم گفتن: "من فکر می کنم شما از من خوش تون اومده بواسطه فلان توجه یا محبتی که داشتید. آیا من اشتباه می کنم؟ "
منم جواب دادم بله اشتباه می کنید.😶✋
بنده خدا ی دقیقه سکوت کرد😶🌫.
گفتم چرا فکر می کنید من از شما خوشم میاد؟ اگرم توجه ای بوده بواسطه مسئولیت بوده نه مطلب دیگه ای.
همین دختر خانم بعدا رفت توی تشکل برام کلی حرف درآورد که فلانی خیلی آدم مغرور و بدیه! و...
چن ماه بعدشم با ی پسر دیگه ای از بچه های تشکل مون ازدواج کرد.
احترامم رو می دید اما نمی دونست که همه شربت هایی که بهشون دادم با شلنگ توالت پر کرده بودم و با دست هم زده بودم 🤣 خب چیکار کنم کلمن بزرگ بود، زیر شیر آب روشویی نمی رفت😅
تازه توی نوشابه هاشون هم آب می ریختم، گوشت های غذاهاشون رو هم می خوردم.
#خاطرات_خود_نوشت
#حاج_فِصال_ستمکش
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
۲۸ تیر ۱۴۰۳
#حاج_فِصال_نوشت
خانم وفایی از دخترای دانشگاه و از بچه های تشکل مون بود. مدتی رفتارش رو زیر نظر گرفتم و دورا دور چکش می کردم. از خانم محبی(کارشناس آموزش مون) آمار خودش و خانوادش رو گرفتم. گاهی توی جلسات تشکل مون هم می دیدمش.
من دانشجوی ارشد بودم و خانم وفایی دانشجوی کارشناسی علوم سیاسی بود.
فانتزیم این بود که توی یادمان شهدای گمنام دانشگاه ازش خواستگاری کنم.
ی روز وقتی از کلاس اومد بیرون، رفتم پشت سرش و بهش گفتم خانم وفایی ممکنه من چن دقیقه وقت شما رو بعد از صرف ناهارتون، کنار یادمان شهدای دانشگاه بگیرم؟
بنده خدا کمی سرخ و سفید شد و گفت چشم. چه ساعتی خدمت برسم؟ گفتم ساعت دو.
خانم وفایی در حال فاتحه خوندن بر مزار شهید گمنام بودن که من وارد یادمان شدم. سلام و احوالی کردم و رفتم سر اصل مطلب.
گفتم مدتیه شما رو زیر نظر دارم، بنظرم معیارهای من رو برای ازدواج دارید، اگر مایل هستید برای آشنایی بیشتر شماره پدر یا مادرتون رو بهم بدید تا من از طریق خانواده اقدام کنم.
خانم وفایی نفس عمیقی کشید و بهم گفت: "من ماه آینده دارم عقد می کنم".
انگار ی پارچ آب سرد ریختن روم. فانتزیم در نطفه پودر شد. توی دلم گفتم ایشالا چرخش برات بچرخه🙃
بعد یکم فکر کردم و گفتم پس ممکنه یکی از دوستاتون رو بهم معرفی کنید؟!
#خاطرات_خود_نوشت
#دانشگاه_مبدا_همه_تحولات_است
#میزان_امکانات_ما_نیست
#میزان_اتصال_ما_به_خداست
#کارشناس_آموزش(3)
#خانم_وفایی
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
اسم خانم وفایی واقعی نیست. گذاشتم وفایی که بدونم به من وفا نکرد. عکسی که گذاشتم دقیقا جاییه که باهاشون صحبت کردم.
۲۲ مرداد ۱۴۰۳