eitaa logo
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
•°❥|خیلے حسیݧ زحمتـ‌ ماراڪشیده استـ|•°❥ •✿•مدیـــــࢪ ↯ ‌➣ ﴾؏﴿ حضࢪتـــــ اربابـــــ •✿•خادم کانال💌↯ بھ یادشھیداݩ؛ #حاج‌قاسم‌سلیمانے #مصطفےصدرزادھ •|تیتر خواهد شد بہ زودے بر جراید مـطلبے شیعیان مشغول احداث ضریح حسن اند|•
مشاهده در ایتا
دانلود
『  • • 』 『  • • 』 『امیرالمومنین علے علیہ السلام 』 ٣. بیم ونگرانے از نابودے اسلام با افزایش قدرت مرتدین از آن جا ڪہ بسیارے از گروہ هـا وقبائلے ڪہ در سال هـاے آخر عمر پیامبر مسلمان شدہ بودند ، هـنوز آموزش هـاے لازم اسلامے را ندیدہ بودند ونور ایمان ڪاملاً در دل آنان نفوذ نڪردہ بود ، هـنگامے ڪہ خبر درگذشت پیامبر اسلام در میان آنان منتشر گردید ، گروهـے از آنان پرچم «ارتداد» وبازگشت بہ بت پرستے را برافراشتند وعملاً باحڪومت اسلامے در مدینہ مخالفت نمودہ وحاضر بہ پرداخت مالیات اسلامے نشدند وباگردآورے نیروے نظامے ، مدینہ را بہ شدت مورد تهـدید قرار دادند. بہ هـمین جهـت نخستین ڪارے ڪہ حڪومت جدید انجام داد این بود ڪہ گروهـے از مسلمانان را براے نبرد با «مرتدان» وسرڪوبے شورش آنان بسیج ڪرد وسرانجام آتش شورش آنان با تلاش مسلمانان خاموش گردید. در چنین موقعیتے ڪہ دشمنان ارتجاعے اسلام ، پرچم ارتداد را برافراشتہ وحڪومت اسلامے را تهـدید مے ڪردند ، هـرگز صحیح نبود ڪہ امام پرچم دیگرے بہ دست بگیرد وقیام ڪند. امام در یڪے از نامہ هـاے خود ڪہ بہ مردم مصر نوشتہ است ، بہ این نڪتہ اشارہ مے ڪند ومے فرماید : «... بہ خدا سوگند هـرگز فڪر نمے ڪردم وبہ خاطرم خطور نمے ڪرد ڪہ عرب بعد از پیامبر ، امر امامت ورهـبرے را از اهـل بیت او بگردانند و خلافت را از من دور سازند! تنهـا چیزے ڪہ مرا ناراحت ڪرد ، اجتماع مردم در اطراف فلانے (ابوبڪر) بود ڪہ با او بیعت ڪنند. (وقتے ڪہ چنین وضعے پیش آمد) دست نگہ داشتم تا این ڪہ باچشم خود دیدم گروهـے از اسلام بازگشتہ ومے خواهـند دین محمد صلى‌اللهـ‌عليهـ‌وآلهـ را نابود سازند. (در این جا بود) ڪہ ترسیدم اگر اسلام واهـلش را یارے نڪنم ، باید شاهـد نابودے وشڪاف در اسلام باشم ڪہ مصیبت آن براے من از محروم شدن از خلافت وحڪومت بر شما بزرگ تر بود ، چرا ڪہ این بهـرہ دوران چند روزہ دنیا است ڪہ زائل وتمام مے شود ، هـمان طور ڪہ «سراب» تمام مے شود ویا ابرهـا از هـم مے پاشند. پس در این پیشامدهـا بہ پا خاستم تا باطل از میان رفت ونابود شد ودین پابرجا ومحڪم گردید». 🕊 @moharam_98
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روايتي از داغ سنگيني كه بر دل نشست 🔹در حالي كه اين طلبه جهادي در حال خدمت در يكي ازبيمارستانهاي قم به بيماران كرونايي بود همسر باردارش كه در آي سي يو همان بيمارستان بستري بود به ديدار حق شتافت و داغ فرزندان دو قلويش نيز بر دل اين پدر ماند. ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98
مداحی آنلاین - صلوات از بین برنده گناهان - حجت الاسلام عالی.mp3
1.2M
♨️ از بین برنده گناهان 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98
🕊 تا شب میلاد حضرت ولے عصر(عج)،هـرشب بہ نیت سلامتے و فرج آقا،و دفع بلا وبیمارے باهـم دعاے فرج و قرائت میڪنیم التماس دعا🙏
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『  🙏 』 🎤 🍃💔قرائت زیارت عاشورا هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا و
『  🙏 』 🍃💔قرائت زیارت عاشورا هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا و
هدایت شده از ☕|• ڪافہ شــــهرزاد •|☕
4_5814556605412278334.mp3
9.75M
🎙 💔 📍روایتی از تحول در معتادی که بواسطه ارادت به شهدا و اهل بیت، سرانجام در جبهه به شهادت رسید 🔸راوی: 📎『  @rozeh_shohada
『  📸🎈 』 ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98
『  📸🎈 』 ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث شد ... اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس _ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن، امشب کار دستمون میده ها... زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه ما یه سوغاتی نیوردی خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم. - داداش بشین من میارم رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود _ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم "لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد نفسم تنگ شده بود _ صدای قلبم رو میشندیدم نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم متوجه ورود اردلان نشدم و اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء _ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه اسماء باز دوباره فوضولی کردی سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟ چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت: بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش - داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم گفتم _ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش - الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم - إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو مامان ببینه میدونی که چی میشه دستمو گرفت و بازور برد تو حال با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطی شده همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا بهت میگم لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد خجالت میکشیدم اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون _ همه چشمشون به دستای اردالان بود اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و رفت سمت مامان چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست مامان بوسید _ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی.... ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98