محبان الزهرا سلام الله علیها
▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 ▪️🥀▪️🥀▪️🥀 🥀▪️🥀▪️🥀 ▪️🥀▪️🥀 🥀▪️🥀 ▪️🥀 🥀 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_پنجاه_و_دوم از
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_سوم
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم زیاد پیش می آمد که باید سرم میزدم. من را می برد در مانگاه نزدیک خانه مان. میگفتند فقط خانمها میتوانند همراه باشند. درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا.
راه نمی دادند بیاید .داخل کل کل می کرد. داد و فریاد راه می انداخت. بهش میگفتم حالا اگه تو بیایی داخل سرم
زودتر تموم میشه؟
میگفت نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم.
آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت میرفتیم اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل.
هر روز صبح قبل از رفتن سر کار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد میگذاشت کنار تخت من و میرفت. برایم سؤال بود که این آدم در مأموریتهایش چطور دوام می آورد از بس که بند من بود.
در مهمانیهایی که میرفتیم چون خانمها و آقایان جدا بودند، همه اش پیام میداد یا تک زنگ میزد. جایی مینشست که بتواند من را ببیند. با ایما و اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیامهایش زیاد میشد که جلوی جمع خنده ام میگرفت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿