محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_پنجاه_و_پنجم انگشتانم را فشار دا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_ششم
را نشنوم دلم نیامد گوشی را قطع کنم گذاشتم خودش قطع کند انگار دستی از داخل صفحه گوشی، پلکهایم را محکم چسبیده بود زل زده بودم
به اسمش...
شب اولی که نبود دلم میخواست باشد و خروپف کند ،نمی گذاشتم بخوابد باید اول من خوابم میبرد .بعد،او حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت بر می گشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه میکردم نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم صبح از دمشق زنگ زد کددار صحبت میکرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرف ها چیست. خیلی تلگرافی حرف زد آنتن نمی داد چند دفعه قطع و وصل شد. بدی اش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع میشد دوباره باید زنگ میزد. روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی رد و بدل میکردیم تلگرام که آمد خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم این طوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
۴۵ روز سفر اولش شد ،۶۳ روز دندان هایش پوسیده بود رفتیم پیش دندان پزشکی دایی اش، گفت: «چرا مسواک نمیزنی؟»
گفت: « جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه. توقع داريين مسواک بزنم؟!!..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿