eitaa logo
محبـّــاݩ بقیـّــةاللّھ ؏‌ڄ
230 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3هزار ویدیو
32 فایل
بِسم‌ِࢪَب‌ِّالمَهدےعڄ ‌" لبیڪے بہ #جهاد_تبیین " ⏪ این‌کانال‌زیرنظریکی‌ازطلاب‌حوزه‌علمیه‌قم اداره‌می‌شود. ✴ کپی‌مطالب‌همراه‌بالینک‌کانال‌بلااشکال‌است. " اݪݪّهـم‌ّعجّڵ‌لولیّڪ‌الفـࢪڄ " به امید گوشه نگاهی🥀
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ توصیه امام زمان به خواندن صحیفه سجادیه محدث عظیم و سالک وارسته، مرحوم مجلسی(پدر علامه مجلسی) می‌فرماید: «در اوایل جوانی مایل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهده‌ام بود و به همین دلیل احتیاط می‌کردم و نمی‌خواندم. خدمت شیخ بهائی عرض نمودم که فرمود: نماز قضا بخوان. اما من با خودم می‌گفتم نماز شب، خصوصیات خاص خود را دارد و با نمازهای واجب فرق می‌کند. یک شب بالای پشت‌بام خانه‌ام در خواب و بیداری بودم که امام زمان را در بازار خربزه فروش‌های اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم. با شوق و شعف، نزد او رفتم و سئوالاتی کردم که از جمله آن، خواندن نماز شب بود. فرمود: بخوان! عرض کردم: یابن رسول‌الله، همیشه دستم به شما نمی‌رسد. کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم. فرمود: برو از آقا محمد تاج، کتاب بگیر. گویا در خواب، او را می‌شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم. مشغول خواندن بودم و می‌گریستم که از خواب بیدار شدم. از ذهنم گذشت که شاید «محمد تاج» همان شیخ بهایی است و منظور امام از «تاج» این است که شیخ بهایی، ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد. نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله صحیفه سجادیه است. ماجرا را برایش نقل کردم. فرمود: ان‌شاءالله به چیزی که می‌خواهی می‌رسی. بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیم ما بود. مرا که دید، گفت: ملا محمد تقی! بیا برویم خانه، یک سری کتاب به تو بدهم. مرا به خانه‌اش برد. در اتاقی را باز کرد و گفت: هر کتابی را که می‌خواهی بردار. کتابی را برداشتم؛ ناگهان دیدم همان کتابی است که در خواب دیده بودم؛ صحیفه سجادیه به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم. گفت: باز هم بردار. گفتم: همین بس است. پس شروع نمودم به تصحیح و مقابله و آموزش صحیفه سجادیه به مردم؛ و چنان شد که از برکت این کتاب، بسیاری از اهل اصفهان، مستجاب الدعوه شدند.»(۱) مرحوم علامه مجلسی (نویسنده کتاب بحارالانوار) می‌فرماید: «پدرم چهل سال از عمر خود را صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب، توسط او باعث شد که اکنون هیچ خانه‌ای بدون صحیفه نباشد. این حکایت بزرگ، مرا بر آن داشت که بر صحیفه شرح فارسی بنویسم تا عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند.»(۲) 📚 (۱). امام شناسی؛ ج ۱۵، ص ۴۹ 📚 (۲). بحار الانوار؛ ج ۱۱۰، ص ۵۱ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ روزی سید بحرالعلوم (ره) برای زیارت در سامرا تنها به راه افتاد؛ در بین راه به این مسئله فكر می‌كرد که چگونه گریه بر امام حسین، گناهان را می‌آمرزد؟! همان‌وقت متوجه شخص سوار بر اسبی شد که به او رسید و سلام کرد و پرسید: جناب سید! درباره چه چیز به فکر فرو رفته‌ای؟ اگر مسئله علمی است بفرمایید شاید من هم اهل باشم؟ سید بحرالعلوم فرمود: در این باره فکر می‌کنم که چطور می‌شود خداوند متعال این همه ثواب به زائرین و گریه‌کنندگان حضرت سیدالشهدا می‌دهد؟! مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت بر می‌دارد ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته می‌شود و برای یک قطره اشک، تمام گناهان صغیره و کبیره‌اش آمرزیده می‌شود! آن سوار عرب فرمود: تعجّب نکن! برای شما مثالی می‌آورم تا مشکل حل شود: سلطانی به همراه درباریان خود به شکار رفت؛ در شکارگاه، بین او و همراهیانش فاصله افتاد و گم شد؛ او از دور، خیمه‌ای را دید که در آن پیرزنی با پسرش بودند، آنان در گوشه خیمه بزی شیرده داشتند و از راه مصرف شیرِ این بز، زندگی خود را می‌گذراندند. وقتی سلطان وارد آنجا شد او را نشناختند، ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، تنها دارايی‌شان يعنی بز را سربریده و کباب کردند. سلطان، شب را همانجا خوابید و روز بعد از آنان جدا شد و هر طوری بود خود را به درباریان رسانید و جریان را برای آنان نقل کرد و پرسید: اگر بخواهم پاداش مهمان‌نوازی پیرزن و فرزندش را بدهم، چه عملی باید انجام بدهم؟ یکی از حضّار گفت: صد گوسفند به او بدهید. دیگری گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی از وزرا گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید. سلطان گفت: هر چه بدهم کم است! حتی اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم باز در نهایت مقابله به‌مثل کرده‌ام، زیرا آنها هر چه را که داشتند به من دادند من هم باید هر چه را که دارم به آنان بدهم تا سربه‌سر شود! بعد سوار به سیّد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم! حضرت سیدالشهداء هر چه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر، خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد، پس اگر خداوند به زائرین و گریه‌کنندگان، آن همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب نمود چون خدا که خداییش را نمی‌تواند به سیدالشهداء بدهد پس هر کاری‌که می‌تواند انجام می‌دهد یعنی با صرفنظر از مقام عالی خودش به زوار و گریه‌کنندگان آن حضرت عنایت می‌کند، در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاران حضرت نمی‌داند. شخص عرب، این مطالب را به سید بحرالعلوم فرمود و از نظر غایب شد.. 🌻 اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم 🌻 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ سخن عزرائیل یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزرائیل را می‌بیند. پس از سلام می‌پرسد: از کجا می‌آیی؟ ملک‌الموت می‌فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می‌پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزائیل می‌فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغ‌های عالم برزخ، خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟ فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام؟ فرمود: نه! گفتم: پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد؛ و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی‌توانست بخواند؛ نایب می‌گرفت. 📚 شهید دستغیب، داستان‌های شگفت؛ حکایت ۱۱۰ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ علت انجام نشدن بعضی از وعده‌هایی که می‌دهیم! داستان اول: روزی امام صادق علیه‌السلام به خدمتكاران دستور داد برای كاری نامه‌ای بنويسند. آن نامه نوشته شد و آن‌ را به نظر آن‌ حضرت رساندند، حضرت آن‌ را نامه خواند. ديد در آن، ان‌شاءالله (بخواست خدا) نوشته نشده است. به تنظيم‌كنندگان نامه، فرمود: چگونه اميد دارید كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد، با اين‌كه در آن "ان‌شاءالله" ننوشته‌ايد؟! نامه را با دقت بنگريد، در هر جای آن كه لازم است و "ان‌شاءالله" نوشته نشده، "ان‌شاءالله" بنويسيد... داستان دوم: گروهى از يهود چيزى از پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله پرسيدند، حضرت فرمود: فردا بياييد تا جوابتان را بدهم و اِن‌شاء‌الله نگفت. پس تا چهل روز از آمدن جبرئيل عليه‌السلام نزد پيامبر جلوگيرى شد و پیامبر نتوانست جواب یهودیان را بدهد. و پس از آن، بر پيامبر فرود آمد و گفت: «هرگز در مورد چيزى نگو كه: من آن را فردا انجام خواهم داد! مگر این‌که در ادامه بگویی: ان‌شاءالله (مگر اینکه خداوند بخواهد)... و چون فراموش كنى، پروردگارت را به ياد آور و بگو: اميد كه پروردگارم مرا به راهى كه نزديك‌تر از اين به صواب است، هدايت كند» آیات ۲۳ و ۲۴ سوره مبارکه کهف 📗 اصول کافی؛ ج ۲، ص ۶۷۱، حدیث ۴ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ داستان جوان فاسد و امام حسین(ع) یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال 1389ش برفراز منبر گفت: دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد.. گفت: من جوانی شرّ بودم... جز نماز و روزه هر کاری انجام می‌دادم. شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند، من به دنبال کثافت‌کاری خود بودم، در مسیر خود دختری را سوار کردم که می‌خواست به حسینیه برود، او را به زور به محلّی بردم و خواستم او را اذیت کنم، هر چه گریه و تضرّع کرد و گفت: شب عاشوراست، اعتنا نکردم. گفت: من علویّه هستم، به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا مرا رها کن، اعتنا نکردم. گفت: بیا امشب با امام حسین معامله کن، امام حسین دست عطوفتش را بر سر تو بکشد. نام امام حسین در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت، او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده‌اش کردم. به خانه برگشتم، تلویزیون را روشن کردم، داستان عاشورا را تعریف می‌کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان می‌داد که بر سر کودکان، تازیانه می‌زدند. بی‌اختیار اشکم جاری شد، مدتی نشستم و گریه کردم. مادرم آمد، تا وارد خانه شد، پرسید: رضا چه شده؟ گفتم: هیچ گفت: نه، از همه جای اتاق، بوی امام حسین می‌آید! فردا بی‌اختیار به حسینیه رفتم. همۀ بچه‌های محل مرا می‌شناختند و می‌دانستند که من اهل هیأت نیستم، چون سرتاپا شرّ هستم. رئیس هیأت گفت: آقا رضا! تو هم حسینی شدی؟ گذرنامه‌ات را بده تو را ببرم کربلا. گفتم: پول ندارم گفت: با هزینۀ خودم می‌برم. به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا، همه رفتند حرم، من خجالت می‌کشیدم. بالاخره من هم رفتم. چند ماه بعد هم مرا به مکه برد. از مکه برگشتم، مادرم گفت: رضا! دختری برایت در نظر گرفتیم. رفتند خواستگاری، روز بعد من رفتم، دختر برایم چایی آورد، تا چشمش به من افتاد، فریاد زد: یا زهرا! و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، گفت: دیشب حضرت زهرا علیهاالسّلام را در عالم رؤیا دیدم، عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود: فردا من برای تو خواستگار می‌فرستم، مبادا رد کنی. السلام علیک یا اباعبدالله... 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ خاک مالی! نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سرکارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند أمّا شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم! 🌹 یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودمان را خاک‌مالی کرده‌ایم! گاهی در نیمه‌ی شعبان، گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعای‌تان کرده‌ایم! می‌دانیم این کارها کار نیست و خودمان می‌دانیم کاری نکرده‌ایم ولی خوب یاد گرفته‌ایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم. ای پادشاه مُلک وجود! این دست‌های نیازمند، این چشم‌های منتظر این نگاه‌های پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه! از همان نگاه‌های لطف آمیز که به کارکرده‌های با اخلاص‌تان روا می‌دارید. 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ عاقبت یک لحظه ادب و احترام به امام حسین علیه‌السلام آیت‌الله اراکی فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه‌ی مولایم حضرت حسین علیه‌السلام است! گفتم چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. ناگهان به خود گفتم میرزا تقی‌خان! 2 تا رگ بریدند این‌همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند حضرت امام حسین علیه‌السلام آمد و فرمودند: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم! همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست؟! جواب، عشق به مولایش امام حسین علیه‌السلام بود. 🌹 السلام علی الحسین.. 📚 کتاب آخرین گفتار 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah۲
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ غزالی و راهزنان غزالی، دانشمند شهير اسلامی، اهل طوس بود (طوس قريه‏‌ای است در نزديكی مشهد). در آن وقت، يعنی در حدود قرن پنجم هجری، نيشابور مركز و سواد اعظم آن ناحيه بود و دارالعلم محسوب می‏‌شد. طلاب علم در آن‏ نواحی برای تحصيل و درس خواندن به نيشابور می‏‌آمدند. غزالی نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود. و برای آن‌كه معلوماتش فراموش نشود، و خوشه‏‌هايی كه چيده از دستش نرود، آنها را مرتب می‏‌نوشت و جزوه می‏‌كرد. آن جزوه‏‌ها را كه محصول سالها زحمتش بود، مثل جان شيرين دوست می‏‌داشت بعد از سالها، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه‏‌ها را مرتب كرده در توبره‏‌ای پيچيد، و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند، و آنچه مال و خواسته يافت می‏‌شد، يكی‌يكی جمع كردند. نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد. همين‌كه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری كرد، و گفت: " غير از اين هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد. " دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران‌قيمتی است. بسته را باز كردند، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند. گفتند: " اينها چيست و به چه درد می‏‌خورد؟ " غزالی گفت: " هر چه هست به درد شما نمی‏‌خورد، ولی به درد من می‏‌خورد" - " به چه درد تو می‏‌خورد؟ " " اگر اينها را از من بگيريد، معلوماتم تباه می‏‌شود، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر می‏‌رود " . - " راستی معلومات تو همين است كه در اينجاست؟ " - " بلی " - " علمی كه جايش توی بقچه و قابل دزديدن باشد، آن علم نيست، برو فكری به حال خود بكن " این گفته ساده عاميانه، تكانی به روحيه مستعد و هوشيار غزالی داد. او كه تا آن روز فقط فكر می‏‌كرد كه طوطی‌وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد، و بيشتر فكر كند، و تحقيق نمايد، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی می‏‌گويد: " من بهترين پندها را، كه راهنمای زندگی فكری من شد، از زبان يك دزد راهزن شنيدم " ( 1 ). پاورقی : 1. غزالی نامه؛ صفحه 116 📚 داستان راستان؛ استاد شهید مطهری 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
📚🖇 🔖 درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن داد... مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین شهید حاج شیخ احمد کافی_رضوان‌الله‌تعالی‌علیه_ نقل می‌کردند: داشتم می‌رفتم قم، ماشین نبود، ماشین‌های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود. هی دقیقه‌ای یک‌بار موهاشو تکون می‌داد (لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می‌باشد و لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند) و سرشو تکون می‌داد و موهاش می‌خورد تو صورت من! هی بلند می‌شد می‌نشست، هی سر و صدا می‌کرد. می‌خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟! بردار یکی بشینه!! نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا این‌طوری پیچیدیش؟! همه خندیدند. گفتم خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون ماشینه! ماشین هم ندیدی تو آخوند؟! گفتم: چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه گفتم: خب چرا چادر روش کشیده؟!  گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می‌دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن، انگولکش نکنن، خط نندازن روشو.. گفتم: خب چرا شما نمی‌کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی‌جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی‌کشه.. اون خصوصیه روش چادر کشیدن.. من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم....! 📰 هفته‌نامه پرتو سخن؛ ص 5 شماره 736 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ↩️ عضو شوید ⇩⇩⇩ 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
🦋✨ 📖 🔖 درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن داد... مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین شهید حاج شیخ احمد کافی_رضوان‌الله‌تعالی‌علیه_ نقل می‌کردند: داشتم می‌رفتم قم، ماشین نبود، ماشین‌های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود. هی دقیقه‌ای یک‌بار موهاشو تکون می‌داد (لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می‌باشد و لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند) و سرشو تکون می‌داد و موهاش می‌خورد تو صورت من! هی بلند می‌شد می‌نشست، هی سر و صدا می‌کرد. می‌خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟! بردار یکی بشینه!! نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا این‌طوری پیچیدیش؟! همه خندیدند. گفتم خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون ماشینه! ماشین هم ندیدی تو آخوند؟! گفتم: چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه گفتم: خب چرا چادر روش کشیده؟!  گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می‌دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن، انگولکش نکنن، خط نندازن روشو.. گفتم: خب چرا شما نمی‌کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی‌جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی‌کشه.. اون خصوصیه روش چادر کشیدن.. من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم....! 📰 هفته‌نامه پرتو سخن؛ ص 5 شماره 736 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ↩️ عضو شوید ⇩⇩⇩ 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
‌ ✧✾════✾✰✾════✾✧ فُطـــــــرُس ڪه بود؟ قطب راوندى در كتاب «خرائج» روايت نموده: هنگامى كه امام حسين عليه‌السلام متولّد شد، خداوند متعال به جبرئيل دستور داد كه با گروهى از فرشتگان بر زمين فرود آمده و ولادت او را از طرف حضرت حق به حضرت محمّد ﷺ تبريك و تهنيت گويند. جبرئيل با گروهى از فرشتگان بر زمين فرود آمدند؛ در اين بين به جزيره‌اى برخوردند، در آن جزيره فرشته‌اى بنام «فُطرُس» بود، خداوند متعال او را براى انجام كارى مأمور كرده بود؛ ولى او در مأموريتش كوتاهى كرده و بدين وسيله، بالش شكسته بود و او را در آن جزيره انداخته بودند. او در آنجا مدّت هفتصد سال به عبادت خدا مشغول بود. وقتى «فطرس» جبرئيل را ديد گفت: كجا مى‌رويد؟ گفت: به حضور محمّد ﷺ گفت: "أحملني معك لعلّه يدعو لي؛ مرا هم با خود ببر، شايد آن حضرت براى من دعا كند." جبرئيل پذيرفت، او نيز به همراه جبرئيل به حضور پيامبر خدا ﷺ شتافتند؛ وقتى شرفياب حضور حضرتش شدند، جبرئيل جريان «فطرس» را به پيامبر خدا ﷺ رساند. پيامبر خدا ﷺ فرمود: "قل له: يتمسّح بهذا المولود جناحه به او بگو: بالَش را به گهواره آن مولود بمالد." فطرس، بال خود را به گهواره امام حسين عليه‌السلام ماليد و خداوند مهربان فورا بالَش را به او برگردانيد؛ آن‌گاه فطرس به همراه جبرئيل به سوى آسمان پرواز كرد؛ او در ميان فرشتگان، آزاد شده‌ی امام حسين عليه‌السلام ناميده شد. 📖 الخرائج؛ ج ۱، ص ۲۵۲، ح ۶ 📖 بحار الأنوار؛ ج ۴۴، ص ۱۸۲، ح ۷ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بانشروارسال‌همراه‌بالینک‌؛وعضویت‌درکانال، ازاین‌قدم‌معنوی‌حمایت‌کنید👇 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah
شـــــــرط ازدواج 💍 طلبه سیّدی پس از آنكه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می‌برد به تهران می‌آید و مقدمات ازدواج ایشان فراهم می‌گردد دختری معرفی می‌شود و به خواستگاری می‌روند. مسائل، مطابق سلیقه طرفین طی می‌شود جز اینكه پدر دختر، شرطی را برای داماد مطرح می‌کند تا پس از تحقّق آن، دختر به خانه بخت برود شرط پدر دختر تهیه این اقلام بود: یک جفت گوشواره، چهار عدد النگو دو عدد پیراهن، دو قواره چادری و دو جفت كفش اگر چه درخواست خانواده عروس، چندان سخت و چشمگیر نبود لكن برای آن عالم بزرگوار، تهیه همین‌قدر هم مقدور نبود ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم می‌شود اما قبل از حركت به سمت قم، به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام در شهر ری توقف می‌کند آن عالم بزرگوار قبل از آنكه به حرم مشرف شود دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می‌ایستد تمام حواسش به شرطی است كه از عهده انجام آن برنیامده است، در این‌لحظه كاملاً متوجه آن حضرت می‌شود و مشكل را با آن وجود مقدس در میان می‌گذارد در حالتی دل‌شكسته، زار زار می‌گرید و برای آنكه كسی متوجه نشود عبایش را روی صورتش می‌گیرد چند لحظه بعد كسی دست روی شانه‌اش می‌گذارد و آرام به گوشش می‌خواند: كه آقا بسته‌تان را بردارید تا خدای نكرده كسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینكه او را از چنین حالی بیرون آورده‌اند، مكثی می‌کند و بعد چشم می‌اندازد، بسته‌ای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمی‌کند اما بلافاصله طنین صدائی را كه لحظاتی قبل، او را متوجه این بسته كرده بود در ذهنش می‌نشیند نگاه جستجوگرش كسی را نمی‌یابد بسته را می‌گشاید، درون بسته این اشیاء به طور مرتب چیده شده بود: دو جفت كفش زنانه، دو قواره چادری دو عدد پیراهن، چهار عدد النگوی طلا و یک جفت گوشواره اين طلبه كسی نبود جز مرحوم آيت‌الله العظمی مرعشی‌نجفی از علماء فقيد و مراجع تقليد عظام، كه پس از اين كرامت نيز «خادم افتخاری» آستان مقدس حضرت عبدالعظيم علیه‌السلام شده و تا آخر عمر شريفشان اين مدال خادمی را به سينه داشتند ✍ منبع: 📗نشریه عبرت‌های عاشورا هدیه به پیشگاه حضرت سیدالکریم (ع) و این عالم بزرگوار صلوات ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ↩️ عضو شوید ⇩⇩⇩ 💠 ڪاناڵ‌ محبّــاݩ‌ بقیّــةاللّھ ؏ڄ @mohebbane_baghiyatallah